-
تعداد ارسال ها
195 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
چقد منی😃 نمیشه هر دوتاش؟ قرمه سبزی
- 88 پاسخ
-
- 2
-
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
ماسو پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
برنج و مرغ -
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
ماسو پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
گولاش😁- 65 پاسخ
-
- 1
-
-
گزینه هیچ کدام نیس؟شنا بلد نیستم پس همون تنیس هوای بارونی یا افتابی
-
به نظرم همین که شخصیت داستان صورتشو خودش توصیف میکنه دیگه به شدت کلیشه ای شده دماغ سربالا و عروسکی و لبای قلوه ای و چشمای کشیده و ابی و این چیزا دیگه و اینکه همیشه خدا پسره پولداره دنبال خدمتکاره یادختره پولداره باید صوری ازدواج کنه واقعا دیگه این چیزا جذابیت نداره
- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
-
هانیه احیانا تو جغدی!مشهد
- 157 پاسخ
-
- 2
-
-
اخه ساعت سه صبح! نیشابور
- 157 پاسخ
-
- 2
-
-
-
اگه آواتار نفر قبلی جلد رمانت بود، اسمشو چی میزاشتی؟
ماسو پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : متفرقه
ولی من میزاشتم انشرلی با موهای قرمز😁- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
نروژ
- 157 پاسخ
-
- 2
-
-
من بادام رو خوندم حس خاصی به خود شخصیت اصلی ندارم ولی اون دوستش رو(اسمشو یادم نیس)خیلی دوس داشتم مخصوصا اونجا که پروانه رو بالشو کند بعد لهش کرد🥲🥲🥲🥲
- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
شعله ورم کن
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
پیتزا جوجه کباب😉😉
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
من این تیکه رو خیلی دوس دارم ندونسته دلمو به غریبه سپردم اون غریبه رو ساده شمردم گول چشم سیاهشو خوردم رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه جون من رو به لب برسونه جای دیگه اتیش بسوزونه🫠🫠🫠
- 6 پاسخ
-
- 3
-
-
نه بچه ها اینجوری اشتباهه باید دونفر ادم متفاوت رو در نظر بگیرین که هیچ ربطی به هم نداشته باشن و مثلا که دارن با تلفن حرف میزنن و در مورد کارشونم حرف میزنن مثل مثال بالا شما اون رو یه بار از دید قصاب بخونین یه بار از دید متوجه میشین
-
سلام سلام بیایین باهم یه چالش بریم دوتا ادم متفاوت رو در نظر بگیرید(مثلا قصاب و ادم کش)بعد یه مکالمه یک طرفه از صحبت این ادم ها بنویسید. دقت کنید فقط یک مکالمه باشه وبین این دو نفر مشترک باشه مثال (قصاب و ادم کش) _سلام _نه بابا خاطر جمع. باش فردا بیا تحویل بگیر _نه با چاقوی تیز میکشم زیاد درد نکشه _دستت درد نکنه ها من کارمو بلدم بابا قشنگ تیکش میکنم میزارم تو پلاستیک بیا ببر هرجا میخوای
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
-
کلمات بی معنی رو توی داستان جا بده😅 داستان ساز
ماسو پاسخی برای M@hta ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
تویه ظهر تابستون رفته بودم اداره مالیات که مالیات طلافروشیمو بدم رو صندلی نشسته بودم که یهو یه سوسک زشت بد قواره رو روی پاچه شلوارم دیدم که داشت میومد بالا جیغ زدم و از حال رفتم توی بیمارستان در حالی به هوش اومدم که داشتن یه امپول بزرگ رو به دستم میزدن پرستار مهربون برام یه اب طالبی اورد تا فشارم بیاد بالا وبعد که بهترشدم اومدم خونه سوسیس بندری ماهی. فرشته کتاب. اب- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم.- 30 پاسخ
-
- 8
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.- 30 پاسخ
-
- 8
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :