پارت ۱۰
لیوان را کمی از مایع ظرفشویی که کنار شیر های اب بود، زدم و با دست شستمش.
شیر اب را بستم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. دمپایی هایم را، جلوی در، از پا در اوردم ودر جا کفشی گذاشتم.
وارد خوابگاه شدم.
لرز گرفته بودم؛ تند تند با تمام قوا، پله هارا بالا رفتم و خودم را داخل اتاق پرت کردم.
مستقیم به طرف شوفاژ های نیمه گرم رفتم.
دستان یخ کرده ام را به شوفاژ چسباندم و صورتم را که از سرما قرمز شده بود، نزدیک شوفاژ بردم.
نمی دانم چرا این شوفاژ ها، همیشه سرد هستند؟! انگار نه انگار که ادم، اینجا زندگی می کند.
کمی که گذشت، یخ انگشتانم، باز شد و از شوفاژ فاصله گرفتم.
روی تختم دراز کشیدم وبه فلز تخت بالا، که پر بود از نوشته زل زدم.
صدای اعتراض شکمم بلند شده بود، بیشتر از این نمیتوانستم گرسنگی را تحمل کنم.
روی تخت صاف نشستم و به لکه غلط گیری که چند هفته پیش، روی تختم ریخته بود، زل زدم، هر کاری میکردم تا گرسنگی را فراموش کنم انگار بیشتر فشار می اورد، ناچار بلند شدم و بازهم، راهی سالن پایین شدم.
هنوز پله اول را پایین نرفته بودم، صدای بلند گو، بلند شد
_ دخترایگلم نهار رسید؛قاشق هاتون رو بردارین و خوابگاه به خوابگاه صدا میزنم، اروم بیایین سلف، توی صف غذا بگیرین.
نفس راحتی کشیدم! بالاخره عذاب تمام شد.
پا تند کردم و به طرف خوابگاه هشت، که در اخر سالن بود، به راه افتادم.
در کمد های فلزی را که دراثر زنگ زدگی، صدای بدی میکرد، باز کردم.
قاشق و لیوانم نبود! تمام کمد را زیر و رو کردم، شاید در ابخوری جا گذاشته بودم، اما نه انها را اوردم و اخرین بار.....رویتختم را نگاه کردم، لیوانم را در حالی که قاشق درونش بود، درگوشه ترین قسمت تخت، انداخته بودم، سریع از روی تخت برداشتمش و به طرف بیرون رفتم، دختر هاکه کم و بیش در اتاق هایشان، سلف و حتی بیرون بودند، به سالن امده بودند، تا قاشق بردارند.
انگار قرار بود به عده ای یتیم، که چند روزی گشنه بودند، غذا بدهند.
صدای بلند گو دوباره بلند شد و اسم خوابگاه چهار را گفت.
کنار نرده های طبقه بالا نشسته بودم و به دختر های کلاس هشتمی، که باهم در خوابگاه چهاربودند و قاشق به دست و خندان به طرف سلف میرفتند، نگاه می کردم.
پس کی قرار بود نوبت ما شود.
هاشمی همیشه شماره خوابگاه ها را، قاطی میخواند و هیچ وقت به ترتیب پیش نمیرفت.
تنها شانسی که این هفته اورده بودم، این بود که جزو تیم ظرفشویی نبودم، اما در عوض یکشنبه و دوشنبه خوابگاه را من جارو کرده بودم.
حتی این کار راهم دوس نداشتم، چون حتی اگر یک سنگ ریزه هم گم می شد، همه می گفتند من برداشته ام.
صدای بلند گو بلند شد و اینبار شماره دو را خواند. نزدیک بود اشکم در بیاید، از شدت گرسنگی انگشت هایم بی رمق شده بود.
@هانیه پروین