رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    212
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو

  1. <a href="https://uupload.ir/view/negar_1743485876590_ldwe.png" target="_blank"><img src="https://s6.uupload.ir/files/negar_1743485876590_ldwe_thumb.png" border="0" alt="آپلود عکس" /></a>
  2. ممنون از واکنشات گلم🤩🤩

    1. Alen

      Alen

      همچنین🌹

  3. پارت۲۳ الان نصفه بود پارچه را برداشتم ودستی به طرحش کشیدم نخ های ابریشمیش دستم را قلقلک میداد چاقو را برداشتم و شروع به بافتن کردم دستم تند بود و اگر تلاشم را میکردم میتوانستم دو روزه تمامش کنم یک طاووس با پرهای ابی که دمش را باز کرده بود و زیباییش را دست و دلبازانه به نمایش گذاشته بود کوک به کوک و رج به رج میبافتم و به سال های دور فکر میکردم سال هایی که زندگیمان رنج خوشی داشت رنگ ارامش به سال هایی که هنوز بچه بودم و زیادهم یادم نیس اما هنوز چهره سفید درخشان مادرم را یادم است وقت هایی که اشپزی میکرد و من با عروسک هایم بازی میکردم وقت هایی که خانه را جارو میزد و من به پر و پایش میپیچیدم و صدایش را در می اوردم میبافم و اشک میریختم هنوز به روز های خوشمان وصل بودم مثل یک کوک که به چله وصل با دست های مادرم که روی شانه ام گذاشته بود به خودم امدم کنارم نشست و اشک هایم را پاک کرد و گفت _ با گریه نباف همرو اشتباه میبافی باز باید باز کنی دماغم را بالا کشیدم و گفتم _ نفهمیدم کی گریم گرفت مامان با بغضی باد کرده و نم اشک نگاهم کرد قطره ای اشک از چشم هایش پایین ریخت و گفت _ منو ببخش عارفه من مادر خوبی نبودم برات این همه سال تو بودی که برای من مادری کردی عارفه دخترم ببخش که هنوز نفهمیدی چند سالته پیر شدی بغضم وسعت گرفت و به گلویم فشار اورد پشت دست های چروک شده و لاغرش را بوسیدم و گفتم _ شما هر جور که باشین پدر و مادر منین برای من عزیزید ولی مامان دیگه بس نیس؟ جوونیتو دادی مامان بسه بخدا بیا برو کمپ ترک کن چرا داری خودتو پای بابا میزاری اخه اشک هایش بارید سرم را در اغوشش گرفت و گفت _ دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان خودمو به اب و اتیش زدم بابات ترک کنه دوستاشو نیاره بکشه که اخرش خودمو تو این اتیش دود کردم خودم رفیقش شدم ولی اشتباه کردم میدونی بعد اینهمه سال دلم برای عزیز جون تنگ شده برای اینکه یه شب کنارش باشم با بوی عطر تنش بخوابم
  4. پارت۲۲ سکوت خانه را نمیخواستم بنابر این بلند شدم و پالتویم را پوشیدم تا لباس هارا از ماشین لباسشویی در بیاروم و اب بکشم بیرون رفتم و لباس هارا داخل سبد کنار ماشین انداختم و دوباره لباس هایی که مامان شسته بود را در ماشین ریختم و رویشان پودر ریختم سبد سنگین را دو دستی بلند کردم و کشان کشان به طرف خانه بردم در حمام دا باز کردم و تشت ابی بزرگ را زیر شیر اب که با جورابی پوشیده شده بود گذاشتم اب گرم را باز کردم و مشغول اب کشی شدم بعد از اب کشی دوباره لباس هارا بیرون بردم و روی بند پهن کردم هوا به شدت سرد بود و اب ها به مرز یخ زدگی رسیده بودند لباس های داخل ماشین را در اوردم و اب ماشین را خالی کردم یک تشت اب داخل ماشین ریختم تا تمیز شود و ان اب هاراهم خالی کردم ماشین را از برق کشیدم و داخل خانه رفتم لباس هارا در حمام گذاشتم و به مرغ هایم سری زدم ابشان کشیده شده بود زیر گاز را خاموش کردم و قابلمه روحی را تا نصفه اب کردم و روی گاز گذاشتم قوری روحی راهم اب کردم تا چای درس کنم در فاصله جوش امدن اب لباس هارا اب کشیدم و پهن کردم با دستان یخ زده کنار بخاری کوچکمان نشستم و به مامان و بابا زل زدم انگار نه انگار که من اینهمه کار کرده ام در هپروت بودند و انگار اصلا نمیفهمیدند من چکار میکنم به گوشه خانه زل زده بودند و حتی نیم نگاهی به من نمی انداختند برنج هارا اب کش کردم و دم گذاشتم چای در قوری ریختم و دو دانه هم غنچه گل محمدی انداختم لیوان هارا از چای خوش عطر پر کردم و به طرف مامان رفتم کنارش نشستم و چای را جلویش گذاشتم دستش را که گرفتم تازه به خودش امد و نیم نگاهی به من انداخت سال های دور را کم و بیش یادم بود زمانی که سر روی پاهایش میگذاشتم و موهایم را نوازش میکرد برایم لالایی میخواند و من از بوی عطر دامنش مست و مدهوش میشدم اه که دیگر ان روز ها نیس لیوان چای را برداشت و حبه قندی در دهانش گذاشت و چای را خورد روبه بابا گفتم _ بابا چایی بخور نگاهی به لیوان چایش که بخار بالا میداد انداخت و بی حرف لیوان را برداشت چقدر یک چای داغ با عطر گل محمدی در این هوای سرد میچسبید چایم را جرعه جرعه خوردم و به پشتی کنار دیوار تکیه دادم _ مامان تابلو فرشو نبافتی این هفته نگاهی شرمنده به من انداخت و گفت _ نه دخترم نتونستم سرم را تکان دادم و مهم نیستی زمزمه کردم چشم هایم در طلب یک خواب ارام و بی دغدغه میسوخت بعداز خوردن شام و شستن ظرف ها به اتاق رفتم و روی زمین رو به روی تابلو فرشم که پارچه رویش انداخته بودم نشستم باید این دوروز تمامش میکردم
  5. با قهوه ای امتحان کردم اصلا دید نداره گلم اندازشو بزرگ کردم ولی به نظرم همون قبلی بهتر بود
  6. پارت ۲۱ هر دوتایشان نشسته بودند و داشتند تلویزیون می‌دیدند. به طرف اتاق خواب رفتم، باید اینجا را هم تمیز میکردم. لباس های کثیف و تمیز را جدا کردم و لباس های‌تمیز را در کمد چیدم. بقیه لباس هارا هم برداشتم و به طرف حیاط رفتم. ماشین لباسشویی میلاد کهنه امان را پر از اب کردم و کمی تاید هم ریختم. لباس هارا انداختم تا بشورد. هوا تاریک و سرد شده بود، به خانه برگشتم و مرغ هارا با مخلفاتش در قابلمه ریختم و رویش هم اب تا بپزد. کمرم را کمی مالش دادم و به پذیرایی برگشتم. تلویزیون چهارده اینچ، داشت برنامه خندوانه پخش میکرد و مامان و بابا غرق فیلم بودند. کارشان همین بود یا فیلم می‌دیدند یا می‌کشیدند گه گاهی هم غذا می‌خوردند. به مامان نگاه کردم، صورتش لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم هایش هم گود رفته و کبود شده بود، لب هایش سیاه و خشک بودند؛ چقدر با همیشه فرق داشت! رگ های دستش بیرون زده بود و روی موهایش، انگار گرد پیری ریخته بودند که کمی سفید شده بود. متوجه نگاه خیره ام شد و نگاهی به من انداخت و گفت: - خوبی دخترم؟ مدرسه خوبه؟ به خودم امدم و نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم - اره مامان خوبه خداروشکری زیر لب گفت و بابا که تا ان لحظه ساکت بود گفت: - نمیدونم چرا دیگه برامون پول نمیریزن، یک قرون ندارم بابا اب دهانم را همراه بغضم قورت دادم، نمی‌دانستند که من گفته بودم برای انها پول نریزند و همه پول را در کارت خودم می‌ریختند - نمیدونم بابا، پول میخوای؟ خب برو کار کن! پیشانیش چین افتاد و نگاهش را از من گرفت - باز شروع کردی عارفه! اخه کی به من کار میده! دو روز رفتم پیش اوستا علی، روز سوم بیرونم کرد اهی کشیدم و گفتم: - خب حتما یه کاری کردی دیگه که بیرونت کردن. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. هر سه تایمان می‌دانستیم که چرا بیرونش کرده بودند، بخاطر اینکه سرکار همش به فکر مواد است و دل به کار نمی‌دهد اما هیچ کدام به روی هم نیاوردیم.
  7. پارت ۲۰ مامان و بابا هنوز خواب بودند و شک داشتم نهار خورده باشند. شکمم قار و قور میکرد و میگفت کار بس است، ضعف کردم. به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم، بجز چند بطری که اب و ابلیمو و گلاب داشت، چیز دیگری نبود، چندتکه نان کپک زده هم، ان ته یخچال افتاده بود. اهی کشیدم ودوباره درش را بستم. به سمت اتاق خواب رفتم و از میان انبوه لباس ها یک مانتوی سرمه ای بلند و یک شال سبز بیرون کشیدم، لباس هارا تنم کردم و کارت پولم را از کیفم بیرون اوردم. باید میرفتم وکمی خرید میکردم، یواش از در بیرون رفتم، نمیخواستم مامان و بابا بفهمند که پول دارم در حیاط را باز کردم و قلاب پشتش را انداختم تا در بسته نشود. عصر بود و کوچه ها خلوت، کم و بیش بچه ها بیرون بودند. به طرف سر کوچه پا تند کردم و به مغازه قربان اقا رفتم، تخم مرغ و نان و دوکیلویی هم برنج با چند تکه گوشت مرغ گرفتم و حساب کردم. قربان اقا که دید وسایلم سنگین است، زحمت کشید و تا دم در خانه اورد، به خانه که امدم ساعت چهار شده بود، فورا چند تایی تخم مرغ شکستم، مامان و بابا هنوز خواب بودند، نان هارا تکه کردم و در نایلون در یخچال گذاشتم. ماهیتابه تخم مرغ را بردم به پذیرایی و مامان و بابا را صدا زدم تا بیدار شوند. همزمان سفره را هم پهن کردم . مامان و بابا بیدار شدند و با دیدن نان تازه و نیمرو چشم هایشان برق زد و جلو امدند، ماهیتابه را وسط گذاشتم و گفتم: _ اول برین دستاتونو بشورین که به هر کوفت و زهر ماری زدین. با چهره های گرفته به اشپز خانه رفتند و دست هایشان را شستند. مامان با دیدن خانه تمیز به وجد امد و گفت: _ دستت درد نکنه عارفه چقد خونه تمیز شده پوزخندی زدم و گفتم: _ اگه توهم صبح تا شب پای اون پیک نیک لامصب نشینی و یکم به وضع و حال این خونه برسی، همیشه همینجوری تمیزه اخم هایش در هم رفت و هیچی نگفت سر سفره نشستند و شروع به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و ظرف های کثیف شده را شستم و مرغ هارا بسته بندی کردم. سه تیکه برای شام امشب نگه داشتم و در پیاز و ابلیمو مزه دار کردم. برنج هارا خیس کردم و بعد از تمام شدن کار ها به پذیرایی برگشتم.
  8. پارت۱۹ کلافه دور خودم چرخیدم و نگاهی به وضعیت اسفناک، آشپزخانه کوچکمان انداختم. تمام ظرف ها کثیف در سینک روی هم تلنبار شده بود، روی گلیم اشپزخانه پر از خاک و ته مانده سیگار بود، روی گاز پر بود از روغن ریخته شده و قابلمه های کثیف، خانه را که دیگر نگویم دود در اجر به اجر این خانه نفوذ کرده بود و خانه در هاله ای از دود بود. دوباره نگاهی به اشپزخانه کردم، کابینت نداشت و تنها یک تخت اهنی زیر سینک بود که زیرش پر از سوسک مرده و زنده بود. انگار کسی معده ام را چنگ زد و محتویاتش را تا گلویم بالا اورد، اب دهنم را قورت دادم و به طرف اتاق خواب رفتم. اتاق کوچکی که شاید نهایت شش متر بود، تمام لباس ها پخش زمین بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود، لباس هایم را در اوردم و روی چوب لباس اویزان کردم. به طرف اشپزخانه رفتم، باید تمیز کاری را شروع می‌کردم، اول جاروی دستی را اوردم و تمام اشپزخانه را جارو کردم، دلم شور میخورد و از بوی دود، حالم بد شده بود. اشغال هارا در پلاستیکی ریختم و کمی هم اطراف را مرتب کردم، پیش بند نخی کهنه ای بستم و ظرف هارا هم شستم و در ابچکان کنار سینک گذاشتم. با سیم ظرفشویی به جان گاز اغشته به روغن سوخته افتادم و تا جایی که توان داشتم، سابیدمش. رویش را با اب شستم و با پارچه نخی خشک کردم، دستمال تمیزی برداشتم و یخچال کوچک کنار گاز را اول با اسکاچ و مایع و بعد با پارچه تمیز کردم صدای خر و پف مامان و بابا بلند شده بود چه زود خوابیده بودند انگار نه انگار بعد از یک‌هفته تنها بچه اشان برگشته بود اشک به چشم هایم نیش زد اما با‌تکان سرم مایع از پیشروی اش شدم و دوباره مشغول تمیز کاری شدم کنار های اشپزخانه را که گلیم نپوشانده بود و موزایک های سفیدش که خال سیاه داشت پیدا بود را سم زدم و روی اپن را با اسکاچ تمیز کردم ته مانده سیگار های روی فرش حال را برداشتم و شروع به جارو کردن کردم گلویم از بوی دود و خاک میسوخت و چشم هایم اشکی شده بود بعد از اینکه خانه را جارو کردم پارچه ای بزرگ را خیس کردم و روی سرم توی هوا دور میدادم تا بوی دود و خاک از خانه بیرون برود تازه خانه کمی رنگ تمیزی به خود گرفته بودنگاهی به ساعت گرد که روی دیوار نصب بود انداختم عقربه هایش ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.
  9. مبارک مبارک رنگ جدید مبارک😘😘

    1. sanli

      sanli

      قربونت بشم مرسی

  10. پارت ۱۸ در را بست و دوباره با دمپایی های پلاستیکی اش که کفشان ساییده بود، لخ لخ کنان از من جلوتر به طرف خانه به راه افتاد و گفت: - نه بابا چرا باید یادمون بره؟ نگاهی به حیاط ده متری امان انداختم،دوباره مامان لباس شسته بود و سبد را کناری انداخته بود، لباس هارا هم که اصلا رنگ شستن نداشتند، شلخته روی بند پهن کرده بود. پوفی کشیدم و به طرف در خانه رفتم، پرده‌ی تور که سفیدیش به قهوه ای میزد را کنار زدم و در را هل دادم و داخل رفتم. نگاهی به خانه انداختم و پیشانیم را چین دادم، مامان ان طرف تر، سر پیک نیک نشسته بود و داشت مواد میکشید؛ با دیدن من سیم هایش را کنار گذاشت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: _ عه عارفه تویی دخترم بیا بشین. نفس عمیقی کشیدم که با سوزش گلویم به سرفه تبدیل شد. به سمت پنجره ها رفتم و پرده سفید ساده را کنار زدم و پنجره ها را باز کردم و گفتم: _ میخواستی کی باشه مامان منم دیگه. نور مستقیم به چشم های مامان خورد که دستش را بالا اورد و جلوی چشم هایش گرفت، بابا کنارش نشست و سیم هایش را دوباره برداشت، مامان در حالی که چشم هایش را مالش میداد و دماغش را بالا میکشید گفت: _ بکش اون پرده صاب مردرو کور شدم بچه. کیف و ساکم را همان کنار اندختم و به طرف بساطشان رفتم، پیک نیک را خاموش کردم و سیخ هارا از دستان بی حالشان گرفتم. _ باز یه هفته نبودم، برگشتین سر همون روال سابق، پاشین جمع کنین این زهرماریارو. انقدر کشیده بودند که حال مقاومت نداشتند، پیک نیک را در اشپزخانه گذشتم و سیخ هارا هم زیر سنگ اپن در سوراخ هایشان فرو کردم و گفتم: _ این دو روزه حق ندارین بکشین ها دو روز از اون مدرسه کوفتی میام خونه، باید همش قیافه نعشه شما رو تحمل کنم، حالم به هم میخوره از این زندگی که ساختین. بابا کنار دیوار روی بالشت افتاد و دست هایش کنارش رها شد. _ بابا جون زیاد سخت نگیر میدونی که نمیتونیم اصرار نکن.
  11. پارت ۱۷ چشم از نگاه های اطرافم گرفتم و به جلو خیره شدم، انگشت هایم را میکشیدم و صدای شکستن حباب هایشان هم عصابم را ارام نمیکرد، دست به سینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم و شروع کردم به تکان دادن، از چیزی که قرار بود ببینم، استرس داشتم و تیره پشتم عرق کرده بود. بالاخره بعد از حدود یک ساعت جان فرسا به محله خودمان رسیدم، اقای قاسمی در کوچه باریکمان پیچید، و کمی جلو رفت، پسر های فاطمه خانم داشتند فوتبال بازی می‌کردند و کوچه را اشغال کرده بودند. از ماشین پیاده شدم و رو به شیشه سمت شاگرد که پایین بود خم شدم _ خیلی ممنون، بفرمایید تو اقای قاسمی. _ ممنون دخترم، باید برم مواظب خودت باش. تشکر زیر لبی کردم و اقای قاسمی، مثل همیشه دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و روبه شیشه عقب دنده عقب را گرفت و مثل تیر رها شده از کمان از کوچه خارج شد. سرکوچه ایستاد و تک بوقی زد و از نظرم غیب شد، نگاهی به در اهنی باریک که از زور زنگ زدگی قهوه ای شده بود، انداختم وساکم را روی زمین گذاشتم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم، خبری نشد با استرس دوباره در زدم و اینبار به پوسته های برگشته در خیره شدم. بعد از چند لحظه صدای لخ لخ کشیدن دمپایی پلاستیکی، در حیاط پیچید و پشت بندش صدای تو دماغی پدرم که می گفت: - کیه بابا اومدم درو کندین. بند کیفم را در دستم فشار دادم و ساکم را از روی زمین برداشتم. در باز شد و قیافه پدر در چارچوب در ظاهر شد. کت سرمه ای که رنگش کدر شده بود، روی شانه هایش انداخته بود و موهایش را که رگه سفید پیدا کرده بود، مثل همیشه شلخته وار به راست شانه کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: - عه دخترم تویی بیا تو از چارچوب در کنار رفت و در را کامل باز کرد، داخل رفتم و همانطور که کیفم را از روی شانه ام پایین می اوردم به طعنه گفتم: - حتما دوباره یادتون رفته که من قراره بیام، منتظر کی بودین؟
  12. پسندته گلم؟ اگه دوس نداری عکس بفرس برام عوض کنم
  13. جانم پسندتون نشد عکس بفرستین اینجا نمیتونین بگین ایدی تلگرام بدم بفرستین برام دوباره بزنم براتون قشنگم😘
×
×
  • اضافه کردن...