-
تعداد ارسال ها
195 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه عزیزم این چه حرفیه گلم هرجور خودت دوس داری به نظرمن طراحی خودتم عالیه میتونی یکم تغیرش بدی عالی عالی بشه- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه عکس خودتو دوس داری پس لطفا اسم سایتو با یه رنگ دیگه بزن که به بقیه فونتات بیاد همون خردلی خوبه و به نظرم حاشیه رو با یه رنگ دیگه بزن تا متن دیده بشه الان دید نداره قشنگ -
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
هرکدوم خودت دوس داری بزار عزیزم -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
پسندته گلم؟ -
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم اومد برات؟ -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://s6.uupload.ir/files/negar_1743485876590_pwim.png -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
<a href="https://uupload.ir/view/negar_1743485876590_ldwe.png" target="_blank"><img src="https://s6.uupload.ir/files/negar_1743485876590_ldwe_thumb.png" border="0" alt="آپلود عکس" /></a> -
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم گلم- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام و درود عکس مد نظرتونو بفرستید -
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۳ الان نصفه بود پارچه را برداشتم ودستی به طرحش کشیدم نخ های ابریشمیش دستم را قلقلک میداد چاقو را برداشتم و شروع به بافتن کردم دستم تند بود و اگر تلاشم را میکردم میتوانستم دو روزه تمامش کنم یک طاووس با پرهای ابی که دمش را باز کرده بود و زیباییش را دست و دلبازانه به نمایش گذاشته بود کوک به کوک و رج به رج میبافتم و به سال های دور فکر میکردم سال هایی که زندگیمان رنج خوشی داشت رنگ ارامش به سال هایی که هنوز بچه بودم و زیادهم یادم نیس اما هنوز چهره سفید درخشان مادرم را یادم است وقت هایی که اشپزی میکرد و من با عروسک هایم بازی میکردم وقت هایی که خانه را جارو میزد و من به پر و پایش میپیچیدم و صدایش را در می اوردم میبافم و اشک میریختم هنوز به روز های خوشمان وصل بودم مثل یک کوک که به چله وصل با دست های مادرم که روی شانه ام گذاشته بود به خودم امدم کنارم نشست و اشک هایم را پاک کرد و گفت _ با گریه نباف همرو اشتباه میبافی باز باید باز کنی دماغم را بالا کشیدم و گفتم _ نفهمیدم کی گریم گرفت مامان با بغضی باد کرده و نم اشک نگاهم کرد قطره ای اشک از چشم هایش پایین ریخت و گفت _ منو ببخش عارفه من مادر خوبی نبودم برات این همه سال تو بودی که برای من مادری کردی عارفه دخترم ببخش که هنوز نفهمیدی چند سالته پیر شدی بغضم وسعت گرفت و به گلویم فشار اورد پشت دست های چروک شده و لاغرش را بوسیدم و گفتم _ شما هر جور که باشین پدر و مادر منین برای من عزیزید ولی مامان دیگه بس نیس؟ جوونیتو دادی مامان بسه بخدا بیا برو کمپ ترک کن چرا داری خودتو پای بابا میزاری اخه اشک هایش بارید سرم را در اغوشش گرفت و گفت _ دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان خودمو به اب و اتیش زدم بابات ترک کنه دوستاشو نیاره بکشه که اخرش خودمو تو این اتیش دود کردم خودم رفیقش شدم ولی اشتباه کردم میدونی بعد اینهمه سال دلم برای عزیز جون تنگ شده برای اینکه یه شب کنارش باشم با بوی عطر تنش بخوابم- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۲ سکوت خانه را نمیخواستم بنابر این بلند شدم و پالتویم را پوشیدم تا لباس هارا از ماشین لباسشویی در بیاروم و اب بکشم بیرون رفتم و لباس هارا داخل سبد کنار ماشین انداختم و دوباره لباس هایی که مامان شسته بود را در ماشین ریختم و رویشان پودر ریختم سبد سنگین را دو دستی بلند کردم و کشان کشان به طرف خانه بردم در حمام دا باز کردم و تشت ابی بزرگ را زیر شیر اب که با جورابی پوشیده شده بود گذاشتم اب گرم را باز کردم و مشغول اب کشی شدم بعد از اب کشی دوباره لباس هارا بیرون بردم و روی بند پهن کردم هوا به شدت سرد بود و اب ها به مرز یخ زدگی رسیده بودند لباس های داخل ماشین را در اوردم و اب ماشین را خالی کردم یک تشت اب داخل ماشین ریختم تا تمیز شود و ان اب هاراهم خالی کردم ماشین را از برق کشیدم و داخل خانه رفتم لباس هارا در حمام گذاشتم و به مرغ هایم سری زدم ابشان کشیده شده بود زیر گاز را خاموش کردم و قابلمه روحی را تا نصفه اب کردم و روی گاز گذاشتم قوری روحی راهم اب کردم تا چای درس کنم در فاصله جوش امدن اب لباس هارا اب کشیدم و پهن کردم با دستان یخ زده کنار بخاری کوچکمان نشستم و به مامان و بابا زل زدم انگار نه انگار که من اینهمه کار کرده ام در هپروت بودند و انگار اصلا نمیفهمیدند من چکار میکنم به گوشه خانه زل زده بودند و حتی نیم نگاهی به من نمی انداختند برنج هارا اب کش کردم و دم گذاشتم چای در قوری ریختم و دو دانه هم غنچه گل محمدی انداختم لیوان هارا از چای خوش عطر پر کردم و به طرف مامان رفتم کنارش نشستم و چای را جلویش گذاشتم دستش را که گرفتم تازه به خودش امد و نیم نگاهی به من انداخت سال های دور را کم و بیش یادم بود زمانی که سر روی پاهایش میگذاشتم و موهایم را نوازش میکرد برایم لالایی میخواند و من از بوی عطر دامنش مست و مدهوش میشدم اه که دیگر ان روز ها نیس لیوان چای را برداشت و حبه قندی در دهانش گذاشت و چای را خورد روبه بابا گفتم _ بابا چایی بخور نگاهی به لیوان چایش که بخار بالا میداد انداخت و بی حرف لیوان را برداشت چقدر یک چای داغ با عطر گل محمدی در این هوای سرد میچسبید چایم را جرعه جرعه خوردم و به پشتی کنار دیوار تکیه دادم _ مامان تابلو فرشو نبافتی این هفته نگاهی شرمنده به من انداخت و گفت _ نه دخترم نتونستم سرم را تکان دادم و مهم نیستی زمزمه کردم چشم هایم در طلب یک خواب ارام و بی دغدغه میسوخت بعداز خوردن شام و شستن ظرف ها به اتاق رفتم و روی زمین رو به روی تابلو فرشم که پارچه رویش انداخته بودم نشستم باید این دوروز تمامش میکردم- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
با قهوه ای امتحان کردم اصلا دید نداره گلم اندازشو بزرگ کردم ولی به نظرم همون قبلی بهتر بود- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
https://s6.uupload.ir/files/negar_1741543711034_h021.png- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سیو ندارم پروژشو ولی امتحان میکنم -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
تقدیم شما جان😘 -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
ماسو پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام و درود چشم- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۲۱ هر دوتایشان نشسته بودند و داشتند تلویزیون میدیدند. به طرف اتاق خواب رفتم، باید اینجا را هم تمیز میکردم. لباس های کثیف و تمیز را جدا کردم و لباس هایتمیز را در کمد چیدم. بقیه لباس هارا هم برداشتم و به طرف حیاط رفتم. ماشین لباسشویی میلاد کهنه امان را پر از اب کردم و کمی تاید هم ریختم. لباس هارا انداختم تا بشورد. هوا تاریک و سرد شده بود، به خانه برگشتم و مرغ هارا با مخلفاتش در قابلمه ریختم و رویش هم اب تا بپزد. کمرم را کمی مالش دادم و به پذیرایی برگشتم. تلویزیون چهارده اینچ، داشت برنامه خندوانه پخش میکرد و مامان و بابا غرق فیلم بودند. کارشان همین بود یا فیلم میدیدند یا میکشیدند گه گاهی هم غذا میخوردند. به مامان نگاه کردم، صورتش لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم هایش هم گود رفته و کبود شده بود، لب هایش سیاه و خشک بودند؛ چقدر با همیشه فرق داشت! رگ های دستش بیرون زده بود و روی موهایش، انگار گرد پیری ریخته بودند که کمی سفید شده بود. متوجه نگاه خیره ام شد و نگاهی به من انداخت و گفت: - خوبی دخترم؟ مدرسه خوبه؟ به خودم امدم و نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم - اره مامان خوبه خداروشکری زیر لب گفت و بابا که تا ان لحظه ساکت بود گفت: - نمیدونم چرا دیگه برامون پول نمیریزن، یک قرون ندارم بابا اب دهانم را همراه بغضم قورت دادم، نمیدانستند که من گفته بودم برای انها پول نریزند و همه پول را در کارت خودم میریختند - نمیدونم بابا، پول میخوای؟ خب برو کار کن! پیشانیش چین افتاد و نگاهش را از من گرفت - باز شروع کردی عارفه! اخه کی به من کار میده! دو روز رفتم پیش اوستا علی، روز سوم بیرونم کرد اهی کشیدم و گفتم: - خب حتما یه کاری کردی دیگه که بیرونت کردن. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. هر سه تایمان میدانستیم که چرا بیرونش کرده بودند، بخاطر اینکه سرکار همش به فکر مواد است و دل به کار نمیدهد اما هیچ کدام به روی هم نیاوردیم.- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۲۰ مامان و بابا هنوز خواب بودند و شک داشتم نهار خورده باشند. شکمم قار و قور میکرد و میگفت کار بس است، ضعف کردم. به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم، بجز چند بطری که اب و ابلیمو و گلاب داشت، چیز دیگری نبود، چندتکه نان کپک زده هم، ان ته یخچال افتاده بود. اهی کشیدم ودوباره درش را بستم. به سمت اتاق خواب رفتم و از میان انبوه لباس ها یک مانتوی سرمه ای بلند و یک شال سبز بیرون کشیدم، لباس هارا تنم کردم و کارت پولم را از کیفم بیرون اوردم. باید میرفتم وکمی خرید میکردم، یواش از در بیرون رفتم، نمیخواستم مامان و بابا بفهمند که پول دارم در حیاط را باز کردم و قلاب پشتش را انداختم تا در بسته نشود. عصر بود و کوچه ها خلوت، کم و بیش بچه ها بیرون بودند. به طرف سر کوچه پا تند کردم و به مغازه قربان اقا رفتم، تخم مرغ و نان و دوکیلویی هم برنج با چند تکه گوشت مرغ گرفتم و حساب کردم. قربان اقا که دید وسایلم سنگین است، زحمت کشید و تا دم در خانه اورد، به خانه که امدم ساعت چهار شده بود، فورا چند تایی تخم مرغ شکستم، مامان و بابا هنوز خواب بودند، نان هارا تکه کردم و در نایلون در یخچال گذاشتم. ماهیتابه تخم مرغ را بردم به پذیرایی و مامان و بابا را صدا زدم تا بیدار شوند. همزمان سفره را هم پهن کردم . مامان و بابا بیدار شدند و با دیدن نان تازه و نیمرو چشم هایشان برق زد و جلو امدند، ماهیتابه را وسط گذاشتم و گفتم: _ اول برین دستاتونو بشورین که به هر کوفت و زهر ماری زدین. با چهره های گرفته به اشپز خانه رفتند و دست هایشان را شستند. مامان با دیدن خانه تمیز به وجد امد و گفت: _ دستت درد نکنه عارفه چقد خونه تمیز شده پوزخندی زدم و گفتم: _ اگه توهم صبح تا شب پای اون پیک نیک لامصب نشینی و یکم به وضع و حال این خونه برسی، همیشه همینجوری تمیزه اخم هایش در هم رفت و هیچی نگفت سر سفره نشستند و شروع به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و ظرف های کثیف شده را شستم و مرغ هارا بسته بندی کردم. سه تیکه برای شام امشب نگه داشتم و در پیاز و ابلیمو مزه دار کردم. برنج هارا خیس کردم و بعد از تمام شدن کار ها به پذیرایی برگشتم.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :