پارت۱۱
حتی در این مورد هم من زیادی بد شانس بودم، می دانستم تا اسم تمام خوابگاه هارا نخواند، محال است بگوید هشت، فشارم افتاده بود و اینبار خوابم گرفته بود؛ اما به هر زحمتی بود، خودم را هوشیار نگه داشته بودم و داشتم، سیخ های شکستهی جارو را که در موکت فرو رفته بود، در می اوردم و گوشه ای تلنبار می کردم.
بالاخره دوباره، صدای بلند گو بلند شد و معجزه اتفاق افتاد.
چقدر صدای خانم هاشمی، در ان لحظه دلنشین تر بود، وقتیکه گفت خوابگاه شماره هشت.
به سمت پله ها پرواز کردم، تمام نیرویم را به کار بردم و پله هارا، دوتا یکی پایین امدم.
روی پله اخر، حنانه را دیدم که گوشه سالن، ایستاده بود و داشت کتاب میخواند.
خرخان تر از حنانه، در این خوابگاه نبود.
قاشق به دست به سمت سلف رفتم.
از روی میزی که بشقاب هارا چیده بودند؛ یکی برداشتم.
بشقاب های استیل گرد، که دقیقا عین بشقاب زندانی ها، سه جا داشت، برای برنج، خورشت و گاهی هم ماست یا سالاد.
توی صف پشت سر الناز ایستادم، الناز، یک سالی از من بزرگتر بود و در خوابگاه هشت بود.
صف جلو میرفت و من از بوی، برنج و مرغ هایتوی دیگ، دلم ضعف میرفت.
بالاخره نوبت من شد، بشقابم را جلو اوردم، یکی از دختر های سال نهمی، یک کفگیر برنج در بشقابم ریخت و با بی حالی تمام، گفت بعدی، فقط یک کفگیر! حتی ان ته های شکم من را هم نمی گرفت؛ بنا بر این از جایم تکان نخوردم و با پر رویی تمام گفتم:
_ این کمه! یکم دیگه هم بریز، از صبه هیچی نخوردم.
چشم هایش را با بی حوصلگی بالا اورد و گفت:
_ گفتم بعدی، سهم برنج هر نفر همینقدره.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ عه اینجوریه! چطور سهم هر نفر اینقدره؟ در حالیکه نهم ها و هم خوابگاهی هات، هر کدوم یه دیس پر برنج، میبرن خوابگاه؟
پوفی کشید و با چشمانی که کلافگی از انها میبارید گفت:
_ به تو ربطی نداره بچه برو کنار!
تخسنگاهشکردم و گفتم:
_ یا برای منم بریز، یا میرم به خانم موسوی میگم که چجوری غذا دزدی میکنین.
انگار عصبانیش کرده بودم، که از جایش بلند شد.
هم قد من، اما زیادی از من چاق تر بود.
از رو نرفتم و به چشمانش زل زدم، یک دفعه زد زیر بشقابم و تمام برنج هارا پخش سرامیک ها کرد.