-
تعداد ارسال ها
195 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
-
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
با اجازه هانیه جان منم چند تا نکته بگم اول اینکه سعی کنید عکستون کیفیت بالایی داشته باشه دوم عکستون شلوغ نباشه زیاد رنگ نداشته باشه چون اینجوری نوشته قشنگ نمیشه رو عکس ترجیحا عکس سیاه سفید خیلی عالیه به نظرم هرچی عکس ساده تر قشنگ تر سوم لطفا تا حد امکان تاپیک میزنین برای جلد همون اول عکس درخواستیتون رو بفرستید چهارم عکس رو با توجه به ژانرتون انتخاب کنید
- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
وای کهکشان چقدر خندیدم به خودم 😁😁😁😁😁- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
جدی🫠🫠😧🥴 باز من گفتم لثر چیه دیگه حتما یه چیزی هست -
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه گلم؟ -
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۶ اشک به چشم هایم هجوم اورد اما نباید گریه میکردم بی خیال این حرف ها شدم و تابلو را بافتم انشب تا صبح بیدار بودم و مامان هم ناراحت از حرف های من رفت در اتاق خوابید و حتی یک کلمه هم با من حرف نزد صبح وقتی روز بیدار شد من خوابیدم و تا ظهر خواب بودم و اصلا نفهمیده بودم مامان رفته بود خانه سکینه خانم تا به اشش کمک کند از تابلو فرش چیزی نمانده بود و اخرایش بود بیدار شدم بعد از خوردم چای و لقمه ای نان باز مشغول بافتن شدم اخرین رج را بافتم و بعد از چند رج ساده بافی بسم الله گویان چله را تیک تیک بریدم نگاهی به دسترنجم کردم و خدارا شکر کردم که توانستم تمامش کنم در خانه باز شد و مامان با یک کاسه اش وارد شد کاسه را روی اپن گذاشت و با ناراحتی گفت - سکینه خانم اینو واسه تو فرستاده تحمل ناراحتیش را نداشتم جلو رفتم و بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم - ناراحت نباش صنم من میدونی که تحمل ناراحتیتو ندارم با بغض گفت - عارفه تو داری منو عذاب میدی با حرفات میدونی که نمیتونم چرا گیر میدی سرم را در اغوشش فرو بردم وگفتم - باشه عشقم تو اصلا نرو کمپ فقط ناراحت نباش بابا کجاس که نمیاد دست هایش را دورم حلقه کرد و نمیدانمی زمزمه کرد بعد از چند دقیقه ارامش بخش از اغوشش بیرون امدم و گفتم - من باید برم تابلو فرش رو بدم کارگاه زود میام - اول اشتو بخور بعد برو خسته ای باشه ای زیر لب گفتم از ان اش خوش رنگ و لعاب نمی شد گذشت اش را خوردم و به اتاق رفتم لباس هایم را پوشیدم و تابلو فرش را لوله کردم و بیرون رفتم به طرف کارگاه که دو خیابان بالا تر بود به راه افتادم تابلو را به خانم فکور دادم و بعد از کلی تعریف و تمجید گفت یک تابلوی دیگر بردارم اما من خسته بودم و نمیتوانستم یک تابلوی دیگر را ببافم و گفتم هفته بعد می ایم و میبرم باشه ای گفت و پولی را در پاکت گذاشت و به من داد در راه به مغازه قربان اقا رفتم و کلی خرید کردم که دوباره قربان اقا تا دم در اوردشان وارد خانه شدم و خرید هارا جابه جا کردم مرغ هارا بسته بندی کردم و تمام وسایل را در اشپزخانه چیدم به حمام رفتم و لباس هایم را شستم وقتی از حمام بیرون امدم شب شده بود وصدای بابا می امد انگار امده بود لباسهایم را در اتاق روی بخاری پهن کردم و بیرون رفتم سلامی دادم و کنارشان نشستم بابا مثل همیشه سلامی داد و استکان چایی را جلویم گذاشت چقدر این چایی کنار عزیزانم مزه میداد مامان شام درست کرده بود بوی ماکارونی خانه را برداشته بود یک لحظه یاد گذشته افتادم چقدر کنار هم خوش بودیم شام را خوردیم و بابا و مامان خوابیدند ظرف ها را شستم و به اتاقم رفتم تا وسایلم را برای رفتن به خوابگاه بردارم ساکم را مرتب کردم و گوشه ای گذاشتم درس هایم روی هم تلنبار شده بود و در این دو روز هم که هیچی ننوشته بودم ان شب تا صبح درس نوشتم و خواندم فردا امتحان عربی داشتیم و من هرچیزی یاد داشتم غیر از عربی ساعت های سه صبح بود که خوابیدم و ساعت شیش با بدن دردی عجیب و سوزش چشم هایم دوباره از خواب بیدار شدم لباس هایم را اتو زدم و کیف و وسایلم را برداشتم بابا هنوز خواب بود اما مامان در اشپزخانه بود و داشت کاری انجام میداد لباس پوشیده و اماده به طرف در خانه رفتم که مامان با یک ساندویچ که در پلاستیک پیچیده بود به طرفم امد - بگیر یه چیزی بخور ضعف میکنی مادر مواظب خودت باش لبخندی زدم و در اغوشش پریدم - توهم مواظب خودت و بابا باش مامان خواهش میکنم یکم به خودتون بیایین از اغوشش بیرون امدم ساندویچ را در بغل کیفم چپاندم و کفش هایم را پوشیدم کیف و ساکم را برداشتم و بیرون رفتم صدای بوق ماشین خبر از امدن اقای قاسمی میداد در را باز کردم و سوار ماشین شدم سلام صبح بخیری زمزمه کردم که اقای قاسمی با روی خوش جوابم را داد و به طرف مدرسه به راه افتاد دم در مدرسه از ماشین پیاده شدم و با اقای قاسمی خداحافظی کردم ساکم را پشت در خوابگاه گذاشتم و وارد مدرسه شدم کلاس ها کم و بیش پر بود و بقیه هم داشتند برای خودشان میچرخیدند هنوز موسوی نیامده بود روی صندلی کلاس عربی نشستم و کتاب را در اوردم کمی که کتاب خواندم معلم امد و دستور جمع کردن کتاب را دادو برگه امتحان را پخش کرد استرس گرفته بودم و کف دست هایم عرق کرده بود حتی فرصت نشد یک لقمه از ساندویچم را بخورم تا کمی فشارم بالا بیاید بدنم به رعشه افتاده بود زنگ زده شد و خانم مولایی برگه هارا گرفت کلاس کم و بیش خالی بود و بیشتر بچه ها رفته بودند سرم را روی میز گذاشتم تا کمی حالم بهتر شود بدنم رعشه میرفت دست هایم بی حس و سرد بود و حال اینکه ساندویچ را در بیاورم بخورم نداشتم سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم خودکارم روی میز بود کتابم را در کیفم گذاشتم- 30 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۵ با تعجب گفتم - کجا داری میری - دارم میرم خونه سکینه خانم اش داره سبزی پاک کنم براش باشه ای زیر لب گفتم و به طرف اتاق رفتم و دوباره مشغول بافتن شدم چندساعتی را مشغول بافتن بودم با صدای در خانه به خودم امدم و بلند شدم مامان امده بود چادرش را در اورد و گوشه ای دراز کشید - چی شد سبزی ها پاک شد - اره مادر تموم شد فردا اش پشت پای پسرشو بار میذاره سعید هفته پیش رفته سربازی سعید پسر دوم سکینه خانم بود به اشپزخانه رفتم و زیر سیب زمینی هارا خاموش کردم و همانطور داغ داغ پوست کندم دست هایم قرمز شده بود بعد از درس کردن کوکو ها رو به مامان گفتم - مواظب کوکو ها باش من میخوام برم تابلو رو ببافم باشه ای گفت و از جایش بلند شد ظهر نهار خوردیم و من باز مشغول بافتن شدم شب بابا نیامد انگار از دست من فراری بود فکرکنم میدانست که اگر ببینمش باز همان حرف های تکراری همیشه را میزنم دست خودم نیست باید هر هفته ان حرف هارا تکرار کنم و هر هفته اخرش به جنگ و دعوا تمام شود تابلو فرش را به پذیرایی اوردم و مشغول بافتن شدم نهار دیر وقت اماده شده بود و هنوز گرسنه نشده بودیم مامان انگار خمار شده بود که دست هایش را در بغل گرفته بود و به بخاری چسبیده بود میدانستم چه میخواهد با اخم های درهم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم - برو بردار بکش اون صاب مردرو اینقد نچسب به اون بخاری با خوشحالی به طرف اشپزخانه دوید و سیم هارا از زیر اپن بیرون کشید و پیک نیک را روشن کرد و شروع کرد به کشیدن از بوی دود به سرفه افتادم و رفتم پنجره را باز کردم - مامان یادته همیشه گلای شمعدونی داشتیم؟ چقدر قشنگ گل میدادن صورتی و قرمز بودن مامان سرش را تکان داد و یادمه ای زیر لب گفت و دوباره مشغول شد همانطور که نخ را کوک میزدم گفتم - از بس که دود به خورد گلا دادین خشک شدن سیاه شدن و مردن اهی کشیدم این حرف ها دیگر فایده نداشت به جای اینکه اوضاع را بهتر کند بدتر میکرد مامان همیشه به این حرف ها بی اعتنا بود اما برای بار اخر تلاشم را کردم - مامان جان قربونت برم بیا برو کمپ ترک کن پاک شو اینقدر تو این مرداب فرو نرو با عصبانیت به من که به او زل زده بودم نگاه کرد و گفت - زهر مارم کردی عارفه ولم کن دست بردار نمیتونم میفهمی نمیتونم- 30 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۴ عزیز جون مادربزرگم بود مادر مامان از اغوشش بیرون امدم و ترجیح دادم بحثی که اخرش از همین الان معلوم بود را ادامه ندهم مشغول بافتن شدم و توجه به نگاه خیره مامان نکردم تا جایی که خودش خسته شد و عزم رفتن کرد _ من میرم بخوابم دخترم توهم بخواب شب بخیر شب بخیری زیر لب گفتم و دوباره مشغول شدم اینقدر کوک زدم که ثانیه ها و لحظه ها از دستم در رفت وقتی به خودم امدم که سفیدی روز از زیر پرده تور پنجره اتاق به صورتم خورد و تازه متوجه شدم حتی نمیتوانم تکان بخورم بدنم خشک شده بود چاقو را کناری گذاشتم و دست هایم را کش و قوسی دادم و بلند شدم صدای مهره های بدنم بلند شد که تق تق صدا میداد روی تشکی که پهن کرده بودم افتادم چشم هایم انگار در باد و طوفان بوده باشم همانطور میسوخت نفهمیدم چطور به خواب رفتم با صدای برخورد چیزی به پنجره بیدار شدم و هراسان بیرون را نگاه کردم بچه های محل بازهم فوتبال و وسطی بازی میکردند و توپشان به پنجره خورده بود تشکم راجمع کردم و بیرون رفتم مامان هنوز خواب بود و بابا هم در خانه نبود. کتری روحی را اب کردم و روی گاز گذاشتم. ساعت حدودا ده بود. چشم هایم انقدر میسوخت، که حس میکردم دارم کور میشوم، اما چاره دیگری نداشتم، باید تابلو فرش را در این دو روز تمام میکردم. تابلو فرش را از یک کارگاه برا بافتن اورده بودم پولش را در خانه میگذاشتم تا خرج خانه شود البته همیشه جمعه اندازه یک هفته خانه خرید میکردم و در خانه میگذاشتم اما نمیدانم چه میشد که به چهار شنبه نرسیده تمام میشد. بالای سر کتری ایستاده بودم و فکر و خیال میکردم کتری هم که انگار خیال جوش امدن نداشت بی خیال کتری شدم و به پذیرایی رفتم بالای سر مامان ایستادم و تکانش دادم - مامان بیدار شو ظهر شده خرناسی کشید و به سمت دیگر غلط زد دوباره تکانش دادم و گفتم - پاشو دیگه زیر لب گفتم(من تا صبح تابلو میبافتم این خانم خوابیده) بی خیال بیدار کردن مامان شدم و به اشپزخانه رفتم کتری جوش امده بود چای دم کردم و یک لیوان چایی ریختم و لاجرعه سر کشیدم انقدر داغ بود که دهانم تمام سوخت بی خیال چای شدم و به حیاط رفتم تا لباس ها را جمع کنم هوا سوز سردی داشت و لباس ها قندیل بسته بودند اما خشک بودند همه را از روی بند جمع کردم و به خانه بردم روی چادر تمیزی جلوی بخاری پهنشان کردم و برای نهار چندتا سیب زمینی گذاشتم اب پز شود مامان از خواب بیدار شده بود و چایی خورده چادر به سر اماده رفتن بود- 30 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور دلنوشته دیوانگی را عشق نمینامند | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه عزیزم؟- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دیوانگی را عشق نمینامند | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دیوانگی را عشق نمینامند | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم نمیشه یه عکس دیگه بفرستی این عکست کیفیتش پایینه- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دیوانگی را عشق نمینامند | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام گلم چشم- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
تقدیم شما جان- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان برای ادامه زندگیام نور باش| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور