رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    212
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو

  1. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    سوپ عشق یا پول
  2. هانیه احیانا تو جغدی!مشهد
  3. اخه ساعت سه صبح! نیشابور
  4. ولی من میزاشتم انشرلی با موهای قرمز😁
  5. ماسو

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    من بادام رو خوندم حس خاصی به خود شخصیت اصلی ندارم ولی اون دوستش رو(اسمشو یادم نیس)خیلی دوس داشتم مخصوصا اونجا که پروانه رو بالشو کند بعد لهش کرد🥲🥲🥲🥲
  6. ماسو

    زندگی بدون چی نمیشه !؟

    پیتزا جوجه کباب😉😉
  7. من این تیکه رو خیلی دوس دارم ندونسته دلمو به غریبه سپردم اون غریبه رو ساده شمردم گول چشم سیاهشو خوردم رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه جون من رو به لب برسونه جای دیگه اتیش بسوزونه🫠🫠🫠
  8. ماسو

    چالش مکالمه یک طرفه

    نه بچه ها اینجوری اشتباهه باید دونفر ادم متفاوت رو در نظر بگیرین که هیچ ربطی به هم نداشته باشن و مثلا که دارن با تلفن حرف میزنن و در مورد کارشونم حرف میزنن مثل مثال بالا شما اون رو یه بار از دید قصاب بخونین یه بار از دید متوجه میشین
  9. ماسو

    چالش مکالمه یک طرفه

    بیایین😘
  10. ماسو

    چالش مکالمه یک طرفه

    سلام سلام بیایین باهم یه چالش بریم دوتا ادم متفاوت رو در نظر بگیرید(مثلا قصاب و ادم کش)بعد یه مکالمه یک طرفه از صحبت این ادم ها بنویسید. دقت کنید فقط یک مکالمه باشه وبین این دو نفر مشترک باشه مثال (قصاب و ادم کش) _سلام _نه بابا خاطر جمع. باش فردا بیا تحویل بگیر _نه با چاقوی تیز میکشم زیاد درد نکشه _دستت درد نکنه ها من کارمو بلدم بابا قشنگ تیکش میکنم میزارم تو پلاستیک بیا ببر هرجا میخوای
  11. تویه ظهر تابستون رفته بودم اداره مالیات که مالیات طلافروشیمو بدم رو صندلی نشسته بودم که یهو یه سوسک زشت بد قواره رو روی پاچه شلوارم دیدم که داشت میومد بالا جیغ زدم و از حال رفتم توی بیمارستان در حالی به هوش اومدم که داشتن یه امپول بزرگ رو به دستم میزدن پرستار مهربون برام یه اب طالبی اورد تا فشارم بیاد بالا وبعد که بهترشدم اومدم خونه سوسیس بندری ماهی. فرشته کتاب. اب
  12. پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم.
  13. پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.
  14. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  15. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  16. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  17. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم منم نرگس ۱۹ از مشهد
  18. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    @N.ia@بربری@سادات.۸۲@سایه مولوی@nastaran@هانیه پروین@M@hta@marzii79@زری گل
  19. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    بچه ها لطفا همتون بیایین یه بیوگرافی بدین همو بیشتر بشناسیم اسم و سن و شهرتون
  20. پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجره‌ی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم.
×
×
  • اضافه کردن...