رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    195
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو

  1. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  2. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  3. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم
  4. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم منم نرگس ۱۹ از مشهد
  5. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    @N.ia@بربری@سادات.۸۲@سایه مولوی@nastaran@هانیه پروین@M@hta@marzii79@زری گل
  6. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    بچه ها لطفا همتون بیایین یه بیوگرافی بدین همو بیشتر بشناسیم اسم و سن و شهرتون
  7. پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجره‌ی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم.
  8. پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همه‌ی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.
  9. به نام خالق جان نام داستان: ماه را پیدا میکنم نام نویسنده: ماسو ژانر: تینیجری، اجتماعی خلاصه: دارم غرق میشوم، در مرداب حماقت، هر چقدر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم، نمیدانم چه شد! چطور از این مرداب سر در اوردم! فقط میدانم من تنها مقصر نیستم. مقدمه: پرسید: شنا کردن بلدی؟ خنده ام گرفت و با چشمان گرد گفتم: چرا باید شنا کردن یاد داشته باشم؟ با‌نگاه خیره، لبخندم را که داشت، هر لحظه محو تر میشد، از نظر گذراند و گفت: چون قراره غرق بشی.
  10. ماسو

    مشاعره با اسم پسر🩵

    وحید
  11. _هه! من برای تو حوا بودم اما تو هیچ وقت ادم عاشق نبودی.! برای یک سیب مرا تبعید جهنم میکنی!،باشد میمانم، در جهنم میمانم ،هر روز اتش میگیرم و باز ققنوس میشوم، اما دیگر هوس عشق نمیکنم! صدبار دیگر هم شود ؛ سیب را میچینم تا رنگ عشق دروغین تورا ببینم.
  12. نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: داستان در مورد دختریه که در۱۵سالگی ازدواج میکنه و همراه همسرش زندگی پرپیچ و خمی داره مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سخت ترین کاریه که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روز های اخر عمرم رو دارم میگذرونم فهمیدم که زندگی اسون ترین کاریه که ادم انجام میده در اصل فقط باید زندگی کرد خندید گریه کرد عاشق شد باید بهرین غذاهارو بپزی بهترین فیلم هارو ببینی بهترین اهنگ هارو گوش کنی و هرچیزی رو که دوس نداری نادیده بگیری خودت باشی برای رضایت بقیه سرشتت رو عوض نکنی فقط خودت باشی با کمی چاشنی خنده
  13. پارت آخر هنوز کار می‌کردیم اما حسرت خانه‌ی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یک‌بار برای دیدن ما می‌آمدند. از ما پول می‌گرفتند و می‌رفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمی‌توانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمی‌آید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباس‌فروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکه‌ی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچ‌کس. پیرزنی که دارد با پول بیمه‌ی عمر شوهرش زندگی می‌کند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچه‌هایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز می‌کند، ببیند... بچه‌های بی‌وفایم حتی سالی یک‌بار هم برای سر زدن به من نمی‌آیند. تمام زندگی‌ام را وقف آن‌ها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شب‌ها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرف‌ها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکی‌های کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشک‌هایم سُر می‌خورند، درست مثل همان وقت‌ها که کیان دلش درد می‌کرد و می‌گریست، یا مثل همان وقت‌ها که خورشید تب داشت و ناله می‌کرد، مثل همان وقت‌ها اشک می‌ریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایه‌ی سیاه مرگ را اطراف خودم می‌بینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یک‌بار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان
  14. پارت۲۲ مادر رضا‌ سالخورده و تنها شده بود؛ تصمیم گرفتیم او را به خانه‌ی خودمان بیاوریم تا آخر عمری، تنها نباشد. برادرهایم بزرگ شده بودند، در همان ده کار می‌کردند و می‌خواستند ازدواج کنند. باز هم همان قصه‌ی همیشگیِ دخترهای پانزده ساله تکرار می‌شد... انگار در ده هیچ وقت سال‌ها سپری نمی‌شد و تمدن تغییری نمی‌کرد. آقاجانم بعد از ازدواج برادرهایم فوت کرد و دل همه‌ی ما خون شد. تازه به خودمان آمده بودیم که مادرم از غم مرگ آقاجانم دق کرد و مُرد. راستش من هنوز هم حسرت ‌گرفتن دست‌هایشان را دارم. پسرم کیان به تازگی عاشق یک پرستار شده و قرار ازدواجشان هم گذاشته شده بود. دخترم خورشید هم برایش خواستگار آمده بود، پسری که مهندس برق بود. چیزهایی که یک روز آرزو می‌کردم، داشت یکی‌یکی اتفاق می‌افتاد. کیان و خورشید ازدواج کردند و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدند. کیان یک دختر و دو پسر به اسم‌های آرمان، کیوان و ملکا داشت. خورشید هم یک دختر و پسر به اسم‌های نوید و فریماه. خورشید با همسر و بچه‌هایش به آلمان مهاجرت کردند و کیان هم همراه خانواده‌اش به تهران رفت. من و رضا تنها بودیم تا اینکه مادر رضا هم فوت کرد و ما رسماً تنها ماندیم.
  15. پارت۲۱ این بار دیگر شغل و خانه را قاطی نکردم و به قول معروف، قیمه‌ها را توی ماست‌ها نریختم. یک مغازه‌ی چهل متری اجاره کردم و لباس فروشی را به آنجا منتقل کردم. مشتری‌های ثابت‌مان برای خرید به آنجا می‌آمدند و مغازه طوری شلوغ می‌شد که نمی‌توانستم حتی لباس‌ها را پشت مردم ببینم. بماند که چند باری دزدی شد و من اصلا نفهمیدم. سر ماه موقع حساب و کتاب، متوجه شدم جای چند شلوار و مانتو خالی است. یک شاگرد گرفتم تا بتوانم به کارم نظم بدهم. اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر هم می‌شد. تا جایی که توانستیم یک پیکان بخریم. یک خانه‌ی دیگر هم برای پسرم کیان خریدیم. سال‌ها عین برق و باد می‌گذشت و من و رضا برای خودمان کسی شده بودیم. چند شعبه‌ی لباس‌فروشی و رستوران در شهرهای دیگر داشتیم، لباس‌فروشی خورشید و رستوران کیان. بیست سال گذشت. در این سال‌ها اوضاع زیاد تغییر نکرد. کیان درس خواند و پزشک اطفال شد، خورشید هم رشته‌ی طراحی لباس خواند. شهرک کوچک ما حالا یک شهر بزرگ شده بود، آن هم با تمام امکانات. کیان مطبی زد و مشغول به کار شد. برای خورشید هم مزونی باز کردیم.
  16. پارت۲۰ چند روزی فقط‌ نگاهشان کردم و نقشه کشیدم اما همه‌اش نقش بر آب بود؛ چرا که من حتی یک نفر را نمی‌دیدم تا لباس‌ها را بفروشم. طی یک تصمیم شجاعانه، لباس‌ها را برداشتم و به خانه‌ی تک‌تک همسایه‌ها بردم. آنقدر تعریف و تمجید کردم که تا شب، دو یا سه لباس‌ فروختم. خوشحال به خانه برگشتم و فردا دوباره و دوباره این کار را کردم تا اینکه کم‌کم همسایه‌ها خودشان به خانه‌ی ما می‌آمدند تا لباس بخرند و حتی از خیابان‌های اطراف هم مشتری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک مغازه بزنم و آنجا فروشندگی کنم اما نمی‌خواستم از محل دور باشد. با مشورت رضا یک اتاق در حیاط درست کردیم و آنجا را تبدیل به مغازه کردم. چند ماهی بود که فروشندگی می‌کردم و روز به روز مشتری بیشتری می‌آمد. آن مغازه‌ی کوچک طوری شلوغ می‌شد که جای سوزن انداختن هم نبود. رستوران وضعش خوب شده بود و رضا دوباره آشپز گرفته بود. حالا از دو جهت درآمد داشتیم و وضع مالی‌مان بهتر بود تا اینکه صاحب‌خانه عذرمان را خواست و ما مجبور شدیم از آنجا برویم ولی این بار خانه خریدیم. خانه‌مان هشتاد متری و کوچک بود اما برای من، حکم قصر رویاهایم را داشت.
  17. پارت ۱۹ تعمیرات آنجا دو ماه زمان برد. آشپزخانه و غذاخوری از هم جدا و کار ما هم سخت‌تر شد. من نمی‌توانستم به تنهایی از پس آن‌همه آشپزی بر بیایم و شب‌ها مثل جنازه می‌شدم. تصمیم گرفتیم آشپز استخدام کنیم. دو آشپز گرفتیم و مشتری‌ها روز به روز بیشتر شدند. اوضاع تازه داشت خوب می‌شد که رضا از روی نردبان افتاد. یک دست و یک پایش شکست و خانه‌نشین شد. من هم برای پرستاری، چند وقتی غذاخوری را تعطیل کردم. چهار ماه از رضا مواظبت کردم. در این چهار ماه، اوضاع مالی‌مان خراب شد. دست و پای رضا خوب شد و تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم و رستوران را باز کنیم. دو ماهی بود که مجدد مشغول کار شده بودیم اما اوضاع مثل همیشه نبود و مشتری‌ها کم شده بود. رضا که آشپزی را یاد گرفته بود، خودش آشپزی می‌کرد و یک نفر هم برای بردن غذا کافی بود. بنابراین من خانه نشین شدم اما تحمل اینکه صبح تا شب در خانه بمانم را نداشتم، انگار عادت کرده بودم که با مردم سر و کله بزنم. خواستم برای خودم کاری شروع کنم پس چند دست لباس خریدم و به خانه آوردم.
  18. پارت ۱۸ بعد از آن شب، رفتارمان با هم خوب شد و رضا صد و هشتاد درجه تغییر کرد. چند ماهی به همان روال سابق، به چهارراه می‌رفتم و بساط غذا پهن می‌کردم. اوضاعمان خوب شده بود، تا اینکه رضا گفت من دوست ندارم نان‌خور زن باشم و حالا که اوضاعمان خوب شده، بهتر است دکه‌ای کوچک بزنیم و آنجا غذا بفروشیم. موافق این کار بودم و با تمام پس‌اندازی که کرده بودیم، دکه‌ای کوچک خریدیم که دوازده متر بیشتر نبود. غذا را در خانه درست می‌کردم، رضا به دکه می‌برد و می‌فروخت. کم‌کم مشتری‌ها زیاد شد و حتی بیرون دکه هم صندلی گذاشتیم. دو سالی را با آن دکه سر کردیم. کیان هفت و خورشید پنج ساله شده بود. کیان خیلی مواظب خورشید بود و واقعاً حق برادر بزرگتری را به جا می‌آورد. در خانه مراقبش بود و من با خیال راحت به دکه می‌رفتم تا به رضا کمک کنم. دیگر آن دکه‌ی دوازده متری جوابگوی آن‌همه‌ تقاضا نبود و از همه مهم‌تر، خانه‌ی ما هم ظرفیت آن‌همه غذا پختن را نداشت. تصمیم گرفتیم با پولی که در این دو سال جمع کرده بودیم، یک غذاخوری مناسب بخریم. بعد از چندی گشتن، یک مغازه‌ی هشتاد متری پیدا کردیم و خریدیم. این شد که از آن دکه دوازده متری، به غذاخوری هشتاد متری نقل مکان کردیم.
  19. پارت۱۷ تا خواستیم کمی به هم فرصت بدهیم، باز مصیبت دیگری شروع شد. رضا از کارش اخراج شد و هر جا هم می‌رفت، نمی‌توانست کاری پیدا کند. رسما افسرده شده بود! بی‌پول شده بودیم و حتی پول خرد هم نداشتیم. کرایه‌ی خانه، خورد و خوراک و همه چیز فشار آورده بود. من هم دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. یک ماهی گذشت اما هیچ خبری از کار و پول نشد. دیگر خیلی در تنگنا بودیم. یک روز که بیرون رفتم، زن دستفروشی را دیدم که داشت غذا و ساندویچ می‌فروخت و انگار حسابی هم کارش گرفته بود. جرقه‌ی کار آنجا در ذهن من زده شد. تنها دارایی‌ام انگشتر عقدم بود. به طلافروشی رفتم، آن را فروختم و با پولش، مواد خوراکی و نان خریدم. به خانه رفتم و شروع کردم. قرمه سبزی اولین چیزی بود که درست کردم. غذاها را در ظرف‌های کوچک ریختم و سر چهار راه بساط کردم. آن روز زیاد فروش نداشتم. چند روز دیگر هم گذشت اما روال همان بود و غذاها روی دستم می‌ماند. با سرافکندگی به خانه می‌رفتم. رضا واقعا افسرده شده بود، اصلا انگار نه انگار من دارم کار می‌کنم. گوشه‌ای کز می‌کرد و کیان و خورشید را که الان پنج و سه ساله بودند، نگاه می‌کرد. چند روزی رفتم و دست خالی برگشتم. با حسرت به آن زن دستفروش نگاه می‌کردم. یک روز دل را به دریا زدم و جلو رفتم. مقابل بساطش شلوغ بود. خلوت که شد، از او پرسیدم چطور بساطش این‌همه شلوغ است؟ او با خنده گفت که رازش زبان چرب و نرم و ارتباط با مردم است. از آن روز به بعد با زبانم، مردم را به خرید غذا مشتاق کردم. کم‌کم اوضاع خوب شد و درآمد من از رضا هم بیشتر شد. رضا کم‌کم به خودش آمد و روبه‌راه شد. چند ماه گذشته بود و اوضاع بهتر شده بود. پشیمانی و خجالت در چهره‌ی رضا کاملا مشخص بود. یک شب، دیگر تاب نیاورد. نصف شب که بچه‌ها خوابیده بودند، بیرون زد و با یک شاخه گل رز به خانه برگشت و مرا بغل کرد. شوکه بودم اما بی‌صدا ماندم. با صدایی که از زور بغض، خش‌دار شده بود از من خواست که ببخشمش... برای تمام سال‌هایی که مرا ندیده و زجرم داده او را ببخشم. حال من هم دست کمی از او نداشت. اشک‌هایم روی گونه‌هایم چکید و گفتم: -تو من رو زجر ندادی، تو روح من رو کشتی، تو من رو تکه تکه کردی و حالا سعی داری وصله کنی؟ اما من می‌بخشمت. به خاطر کیانم، بخاطر خورشیدم می‌بخشمت. آن شب برای اولین بار در تمام آن سال‌ها خودم را همسرش دانستم و خوشحال بودم. همان رضای مغرور که حتی یک معذرت خواهی ساده هم از من نمی‌کرد، حالا به خاطر کارهایش اینطوری عذرخواهی کرده بود. همین هم برای من کورسوی امیدی بود تا دوباره رابطه‌ام را ترمیم کنم.
  20. ماسو

    مشاعره با اسم پسر🩵

    مرتضی
×
×
  • اضافه کردن...