رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      69

    • تعداد ارسال ها

      275


  2. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      143


  3. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      186


  4. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      889


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/03/2025 در همه بخش ها

  1. نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.
    3 امتیاز
  2. ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.
    3 امتیاز
  3. روزها پشت هم می‌گذشتند؛ آرام، بی‌رحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ می‌کند. نیلوفر هر صبح با صدای بسته‌شدن در خانه بیدار می‌شد؛ رادان بی‌کلام می‌رفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیق‌تر می‌نشست. لباس‌هایش، هنوز بوی او را می‌دادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهن‌هایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایه‌ی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بی‌تفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو می‌پوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بی‌جان است. هر تار نخ آن لباس‌ها روی پوستش مثل خار می‌نشست. شب‌ها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصله‌ی تن‌ها چیزی نبود؛ فاصله‌ی روح‌ها، همه‌چیز بود. رادان به دیوار نگاه می‌کرد، به سکوتی که نیلوفر را می‌کُشت. او حتی وقتی می‌خواست چیزی بگوید، صدایش می‌لرزید. واژه‌ها در گلویش گیر می‌کردند، چون می‌دانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاه‌های کوتاه، تیزتر از هر ضربه‌ای بودند. نگاه‌هایی که می‌گفتند «تو او نیستی»، بی‌آنکه لب‌ها تکان بخورند. همان نگاه‌ها بودند که نیلوفر را شب‌ها در آغوش گریه فرو می‌برد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون می‌زد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بی‌هوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشت‌هایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت می‌نشانند، در چنگی که روی پوستت فرو می‌رود، در سکوت‌هایی که مثل زهر آرام در جانت می‌چکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه می‌کرد، کمتر و کمتر خودش را می‌شناخت. صورتش بود، اما چشم‌هایش خاموش می‌شدند. کم‌کم خودش محو می‌شد و فقط سایه‌ای باقی می‌ماند… سایه‌ای که باید به جای دیگری زندگی کند.
    1 امتیاز
  4. اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایه‌ای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقه‌ای باریک طلایی سر خورد. حلقه‌های آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکست‌ناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همه‌چیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچ‌چیز جز تپش قلب خودش نمی‌پیچید. وقتی عاقد جمله‌ها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لب‌هایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشه‌ای که ترک می‌خورد و هرگز یکپارچه نمی‌شود. شب، خانه رادان بوی غربت می‌داد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قاب‌ها خالی، پرده‌ها نیمه‌کشیده. همه‌چیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانه‌ای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او می‌رفت؛ بیکلام، با گام‌هایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دست‌هایی که هنوز از فشار حلقه می‌لرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفه‌های سفید چشم‌هایش را گرفت. سفیدِ بی‌روح، مثل کفنی که او را می‌بلعید. در پاهایش فرمان نمی‌بردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس می‌شود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لب‌های مرد بی‌صدا می‌لرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایه‌ی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زنده‌کردن خاطره‌ای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفه‌کننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشک‌های بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصله‌ای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
    1 امتیاز
  5. 1 امتیاز
  6. پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمی‌خوابیدم — نه چون نمی‌توانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشم‌هایم باز می‌مانند، نه برای دیدن، که برای حس‌کردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکاف‌های دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم می‌رسند که پیش از آن، جز سکوت نمی‌شنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمی‌شود. نه آن‌که بسوزاند، نه آن‌که برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دست‌هایم گاهی بی‌دلیل گرم می‌شوند. وقتی عصبانی می‌شدم، هوا دورم لرزش پیدا می‌کرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمی‌گذشتند، نمی‌دیدند و بی‌اعتنایی نمی‌کردند. با ترس نگاه می‌کردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمی‌دیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» می‌خواندم. چون حس می‌کردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، می‌توان کوه‌ها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسه‌ی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بی‌آن‌که بدانم چطور، فرمان دادم. و، شراره‌های کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بی‌پدر» صدا می‌زدند، اکنون از نگاه من پرهیز می‌کردند. انگار چیزی در چشم‌هایم پیدا شده بودند که با آن روبه‌رو می‌شوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینی‌هایی که نمی‌دانستم از کجا می‌آیند. گاه در خواب، زن را می‌دیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزه‌ای از نور داشت. گاه مردی بی‌چهره که دست به خاک می‌زد و از آن، زخم یا زندگی بیرون می‌کشید. و گاه... من بودم، روی صخره‌ای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین می‌کردم، هر روز، با آتشی که فرمان می‌دادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی می‌کرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع اراده‌ای‌ست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من می‌آموخت، و من پاسخ می‌دادم. روزی که با شعله‌های کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بی‌آن‌که بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشته‌ام. آن روز، درست در لحظه‌هایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم می‌لرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستاره‌ام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند.
    1 امتیاز
  7. باد بوی سوختن می‌داد. بویی که از خاکستر آتش‌های خاموش یا خانه‌های ویران نمی‌آمد، بلکه از چیزی ژرف‌تر در دل زمین و درون جان آدم‌ها برمی‌خاست. بویی که مرا به یاد شب‌هایی می‌انداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیم‌سوز، زیر پوست سرد کوچه‌ها جان می‌دادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دست‌هایم در زمستان‌های کشنده‌ی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر می‌کردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازه‌ای از درد بود. پاره‌پارچه‌هایی که تنم بود مرا مسخره‌ی سرما می‌کردند تا پناهی در برابرش داشته باشند. در آن سال‌ها هیچکس به خود زحمت نمی‌داد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار می‌بردند، دختر کسی بود یا چیزی پست‌تر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بی‌صدا تکرارش می‌کردم و به روزی فکر می‌کردم که به زبان همگان جاری می‌شود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیه‌زده، با چشمانی که جهان را داوری می‌کند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دست‌هایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود. هر شب با ستاره‌ای کوچک در آسمان حرف می‌زدم. ستاره‌ای که نه با من سخن می‌گفت، نه نشانه‌ای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من می‌داد، گویی تنها من می‌دیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را می‌داد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم می‌خواست از این خاک، از این زمینی که مرا له می‌کرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشته‌ام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد. مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بی‌صدا، مثل شمعی که در تاریکی ذره‌ذره می‌سوزد بی‌آن‌که کسی آن را ببیند. نفس‌هایش شب‌ها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه می‌چرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همه‌چیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابه‌جا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، می‌تواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی. روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاه‌های سنگین، از سرما، از زخم‌های تن و روح نمی‌ترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و می‌دانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم. همه‌چیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشه‌های خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایه‌ای بود که وارد زندگی‌ام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمی‌سوخت، نمی‌کُشت، اما همه‌چیز را در من تغییر داد. دست‌هایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژی‌هایی که هرگز تجربه نکرده‌اند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمان‌بردار، آتش زنده. از آن روز به بعد، همه‌چیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاه‌ها نمی‌گشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم می‌گشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خواب‌هایم، زمین زیر پایم می‌لررزید، شعله‌ها به فرمانم می‌چرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد می‌زد. وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لب‌هایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زنده‌نگه‌داشتن من سوزاند. من او را نمی‌خواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر این‌گونه نمی‌رود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد. تمرین‌ها آغاز شد. اما نه در میدان‌های باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچه‌ها، میان دزدان و دروغ‌گویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی می‌فهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همه‌چیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همه‌چیز باید ابزار می‌شد، یا قربانی. و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگ‌تر است. بخشی از سلطه‌ای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش به‌تمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعله‌ها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بی‌آن‌که گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش می‌دهد، حس کردم می‌توانم فراتر بروم. و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جمله‌ای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد. من آغاز شدم.
    1 امتیاز
  8. نام داستان: پروژه آریا نويسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه خلاصه: در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس. این ملاقات، آغاز تحولی درونی و تزلزل مرز بین انسانیت و برنامه‌ریزی ماشینی اوست. مقدمه کوتاه: پروژه آریا درباره هویت، کنترل، و انسان‌بودن در دنیایی است که مرز میان ماشین و احساس، در حال فروپاشی است.
    1 امتیاز
  9. پارت ۶ آریا نفس عمیقی کشید و قدم به درون آن مکان تاریک گذاشت. دیوارهای پوشیده از زنگ زدگی و ن، بوی تندی از هوای خشک و چسب‌های خشک شده در پخش می‌کردند. هر قدمی که برمی‌داشت، صدایی می‌کرد که در سکوت در آنجا طنین می‌انداخت. صدایی که انگار می‌خواست رازهایی را فاش کند، اما در عین حال سایه‌ای از هشدار نیز بود. نورهای ضعیف از یک چراغ قدیمی در انتهای راهرو می‌تابید و تصویری لرزان روی دیوار ترک‌ها می‌انداخت. تصویری که هر لحظه تغییر می‌کرد و در هر شکل، از گذشته ناگفته‌ای را به خاطر آریا می‌آورد. دست‌هایش هنوز سرد و بی‌حس بودند، ولی او نمی‌توانست متوقف شود. مغزش درگیر صدای آن مرد با لهجه‌ای که هیچ وقت تشخیص داده نمی‌شد. صدایی که حالا مثل پچ‌پچه‌ای در گوشش تکرار می‌شود: «یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو.» همه‌چیز در آن لحظه ساده به نظر می‌رسید، اما بیماری که نداشت، حالا بی‌وقفه می‌تپید. انگار که می خواست بگوید: «این بار فرق می کند.» حالا دیگر نمی توانم بگویم که فقط یک مأمور است. اینجا خانهای بود که خاطرات گذشته و رازهای سرکوب شده در آن حبس شده بودند. خانه‌ای که با هر نفس کشیدن، به آریا نزدیکتر می‌شد. او به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. جستجو می‌کرد آرام شود، ولی صدای گام‌هایی نامعلوم از پشت سرش در فضای پیچید. برگشت؛ هیچ‌کس نبود، فقط سایه‌ای نامشخص در تاریکی. آریا با خود فکر کرد: «ذهنم بازی می‌کند... یا واقعاً کسی اینجا هست؟» با هر لحظه، فشار بر این سؤال‌ها سنگین‌تر می‌شد و ذهنش شروع به بازگشایی قفل‌های فراموش شده کرد. تصویری مبهم و تار از زنی که در یک اتاق تاریک نشسته بود جلوی چشمش رژه رفت. لبخند ناپیدای او، همان لیا بود؟ یا تصویری بود که ذهنش ساخته بود؟ سرش را تکان داد؛ نمی‌خواست خودش را گول بزند، اما حقیقت داشت که لیا، در هر شکلی، هنوز در زندگی‌اش حضور داشت. نه به صورت جسمی، بلکه مثل نوری است که از میان تاریکی می‌درخشید و مسیرش را روشن می‌کند. در همین حال، صدای خش‌دار یک تلفن قدیمی که مدت‌ها خاموش بود، در فضای سرد و نمناک به گوش رسید. آریا به سمت صدا رفت و گوشی زنگ‌خورده‌ای را که روی یک میز چوبی پوسیده برداشته شد. بدون اینکه بداند چرا، شماره روی صفحه چشمک می‌زد؛ شماره‌ای که هیچ خاطره‌ای از آن نداشت، اما ناخواسته انگشتانش روی دکمه‌ها لرزیدند و تماس را متوقف کردند. صدای سرد و خشن مردی در آن سوی خط گفت: - این فقط آغاز شده است، آریا. چشم‌های خالی‌اش، که تا آن لحظه خالی بودند، حالا شعله‌ای مبهم از زندگی و سوال را در خود دارم. آریا نفس نفسی کشید و در دل قول داد که این بار مسیر را تغییر خواهد داد. نه فقط برای انتقام، بلکه برای پیدا کردن حقیقتی که سال‌ها پنهان شده بود. گامهای بعدیاش، حالا بیشتر از همیشه معنی داشته باشد. نه تنها قدم‌های یک مأمور، بلکه قدم‌های کسانی هستند که در آستانه‌ی تولدی دوباره بودند. و در دل تاری، صدای آرام و مطمئن زمزمه می‌کرد: - او بالاخره بیدار شده است.
    1 امتیاز
  10. پارت ۵ نیویورک، درست حوالی نیمه‌شب، بوی دود گرفته بود؛ نه فقط بوی دودزین خیابانهای معمولی یا بوی بنی که از کنار ایستگاههای مترو بالا میزد. در هوا چیزی تلخ‌تر جریان داشت؛ چیزی که ذهن را آشفته می‌کرد و زیر پوست می‌رفت. آریا هر باری که از ساختمان مقر خارج می‌شد، این حس را بیشتر از قبل احساس می‌کرد. این‌بار اما شدیدتر بود. انگار شهر خودش را دور گردنش پیچیده بود، مثل طناب. سکوتی سنگین بین کوچه‌ها در جریان بود. صدای باد، صدای لاستیک ماشین‌هایی که در دوردست می‌گذشتند، و گهگاه صدای قدم‌های مردی مست که در و دیوار کوبیده می‌شد. اما هیچ‌کدامش مثل آن حس غلیظ و گنگی که در گلوی آریا گیر کرده بود، معنی نداشت. کاپشن مشکیاش را محکم‌تر دور تنشید. سرش پایین بود اما چشم‌هایش خیابان را اسکن می‌کردند. آن حالت همیشگی: نیمه‌هوشیار، نیمه‌حمله‌ور. لیایی در کار نبود. تماسی گرفته نشده بود. فقط یک اسم، فقط یک آدرس، و فقط یک جمله‌ای مبهم که از بالادست آمده بود: «خودش میفهمه کی باید بره». آریا خودش را به محله‌ای رسانده بود که ناآشنا نبود. قبلاً هم از اینجا گذشته بود، اما هیچ‌وقت به اندازه‌ای حالا به درونش کشیده نشده بود. کوچه‌های باریک، پنجره‌هایی که پشت پرده‌هایشان مشکوک پنهان بودند، و درهای فلزی که رویشان قفل‌هایی که آویزان را به صدا درآوردند. او به دیوار آجری بزرگی رسید. درست طبق مختصاتی که به دستش رسیده بود. پشتش کوچه های تاریک بود و روبرویش دری آهنی بود که روی آن فقط یک خورده بود: ۷۳۸ . عددی که هیچ معنایی برای او نداشت، اما معده را جمع کرده بود. مکث کرد. گوشی را از جیبش درآورد؛ هیچ تماسی نیامده بود، هیچ پیامی. فقط صفحه‌نمایش خالی، با پس‌زمینه سیاه و ساعت: ۱۲:۰۷ صبح بازدمش در هوای یخ بست. صدای تیک‌تاک ساعت در ذهنش ضرب گرفت. صدای صدای در گوشش پیچید؛ نه از بیرون، بلکه از درون ذهنش. صدای مردی با لهجه‌ای نامعلوم، خشدار: ـ یا جلو میری، یا از پشت می‌کشنت تو. انتخاب با توئه. آریا بدون اینکه تعجبی بروز دهد، دستش را روی در گذاشت. سرد و بیجان بود. یک فشار کوچک کافی بود تا در باز شود؛ بی‌قفل، بی‌هشدار. انگار مدت‌ها بود کسی منتظر ورودش باشد. بوی نم و رنگ سوخته، بوی اسید و چسب، حافظه ی پوسیده. همه‌چیز در تاریکی بود، اما آریا نیازی به دیدن نداشت. حافظه‌اش این مکان را می‌شناخت، حتی اگر هیچ‌وقت این‌جا نبوده باشد. پا گذاشتن داخل. هر قدمش صدا می‌داد، صدایی که انگار کسی را بیدار می‌کرد. شاید خودش را. چشم‌هایش آرام به تاریکی عادت کرد، و چیزی در انتهای راهرو دید. نوری ضعیف، لرزان، مثل تصویر زنی پشت یک آکواریوم مه‌آلود. برای لحظه‌های حس کرد اسمش را می‌شنود. نه آریا. اسم دیگری... به خودش آمد. باید پیش میرفت. ذهنش بازی درمی آورد. این فقط یک مأمور بود، یک بررسی ساده. اما ته دلش می‌دانست اینطور نیست. این جا برای او فقط یک «مکان» نبود. اینجا «شروع» بود. و او از شروع‌ها متنفر بود.
    1 امتیاز
  11. پارت ۴ آریا در خیابان باران‌خورده، بیرون از کافه ایستاده بود. صدای بسته‌شدن در پشت سرش مثل مرزی بود بین چیزی که حس کرده بود و نباید حس می‌کرد. سرمای نیویورک به پوستش نمی‌رسید، اما صدای لیا، نگاهش، آن دست لرزان روی میز... در دورتر از بدنش باقی مانده بود. مثل باگی که در کدهای یک سیستم حافظه از حافظه موقت نشسته باشد. با گام‌هایی آرام اما فشرده، به سمت مقر بازگشت. چراغ‌های نئون روی پوست خشک شهر می‌لغزیدند. در ذهنش نه مأمور بود، نه دستور. فقط یک پرسش بود: چرا لیا به چشم‌های او خیره ماند، انگار چیزی را درونش دید که خودش نمی‌توانست؟ وقتی به طبقه ۴۲ رسید، آسانسور مثل همیشه بی‌صدا باز شد. سکوت آن طبقه سنگین‌تر از گذشته بود. نورهای سقفی با لرزش خفشی چشمک می‌زد، گویی ساختمان هم از چیزی مشخص شده است که هنوز درون سیستم‌ها ثبت نشده است. درِ اتاق تحلیل مرکزی باز بود. میزه ها مرتب. صندلی‌ها سرجایشان. اما هوا... بوی کهنگی داشت. بوی اطلاعاتی که پنهان شده بودند. آریا جلو رفت. روی میز خود نشست، انگشتانش را آرام روی سطح سرد صفحه نمایش کشید. رمز دسترسی‌اش را وارد کرد. فایل‌ها باز شدند. مأموریت اخیر، گزارشات جزئی، ارتباطات داخلی باند. همه چیز عادی به نظر می‌رسید، بیش‌ازحد عادی. و این، خودش یک هشدار بود. با یک ساده، فایل‌های گزارش‌های گزارش‌های اخیر را باز کرد. نام‌ها یکی‌یکی روی صفحه ظاهر شدند. همه‌چیز طبق الگو بود—تا به یک خط ناشناس رسید. یک تماس. بدون شماره ثبت شده بدون فایل صوتی ذخیره شده. فقط یک زمان و یک مکان: لحظه‌ای قبل از خروجش از کافه. چشمهایش شدند. نه به‌خاطر نگرانی، بلکه به‌خاطر پردازشی ذهنی است. این تماس اصلاً نباید ثبت شود. اگر کسی در مداخله کرده بود، یا سیستم قصد داشت... یا بدتر، قصد ردیابی او را داشت؟ در همین فکر بود که صدای در باز شدن را شنید. چرخید. «رِنو» بود. مردی با کت چرم مشکی، یقه بالا زده، و نگاهی که همیشه چند ساعت دیرتر می‌رسید. لبخندش هیچوقت واقعی نبود. – شنیدم داخل ماموریت اخیر... چیزایی متفاوت دیدی. آریا نگاهش را از او برنداشت. نه ارزیابی کرد، نه انکار. رنو قدمی جلو آمد. چشمهایش روی مانیتور چرخید. – فایل تماس ناشناس؟ جالبه... هیچ‌کس هنوز اینو ندیده بود. آریا چیزی نگفت. فقط نظر، یک میلی‌ثانیه مکث. آنقدر کوتاه که برای انسانها نامرئی باشد. رنو با لبخندی که حالا بیشتر تهدید بود تا شوخی، زمزمه کرد: – می‌دونی آریا، ماها ساخته شدیم تا سوال نپرسیم. اما وقتی یکی مثل تو شروع به پرسیدن می‌کنه... وقتشه نگاه‌ها رو عوض کرد. در را بست و رفت. برای لحظاتی، فقط نور آبیِ صفحه مانده بود و صدای آرام سیستم تهویه. آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز... چیزی دارد؟ یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل شک. و برای سیستمی مثل او، شک کردن... آغاز فروپاشی است.
    1 امتیاز
  12. پارت ۳ آریا به آرامی روی صندلی چوبی کافه نشست. نفس‌های کوتاه و بی‌وقفه‌اش هنوز ریتم ماشین‌وار بود، اما حالا پس از آن سکوت مرموز، نگاه‌ها و پرسش‌هایی پنهان شده بودند. نگاهش هنوز روی لیا ثابت بود؛ زنی که مثل یک تابش نور در میان سیاهی زندگی‌اش ظاهر شده بود. لیا، با لبخندی که هم شیرین بود و هم تلخ، به آرامی صحبت کرد. صدایش نرم و پرقدرت بود، انگار که تمام سختی‌های دنیا را در خود جای داده بود: - تو می‌دونی که فرق داری، آریا. هیچکسی مثل تو نیست. یه چیزی توی وجودت هست که نه می‌شه پنهونش کرد، نه می‌شه ساختش. یه چیز زنده، واقعی... . آریا پلک زد و دستانش را مشت کرد. همیشه به اجرای دستورها عادت داشت. به دنیای صفر و یک‌ها، به محاسبات دقیق و بی‌نقص؛ اما حالا چیزی درونش آشفته بود، گویی یک کد نامرئی در اعماق ذهنش شروع به فروپاشی کرده بود. لیا ادامه داد: - می‌فهمم که این برات ترسناکه. برات جدید و ناشناسه. اما تو باید کنی، آریا. یا همون چیزی می‌شی که همه انتظار دارن، یه ماشین بی‌احساس و بیوقفه، یا تبدیل می‌شی به چیزی که هیچ‌کس تا حالا ندیده. آریا صدایش در ذهنش پیچید: «من... نمی‌دونم کی هستم. انسانم؟ ماشین؟ یا هیولایی که برای کشتن ساخته شده؟» موسیقی جاز با ملایمت در گوش کافه می‌پیچید، اما صدای درونی آریا مثل طوفانی آرام درحال غرش بود. دست‌هایش آرام روی میزیدند؛ برای اولین بار، این لرزش نشان‌های زندگی نبود، بلکه نشان از شکستی بود که آغاز شد. لیا نگاهی به او انداخت، چشمان پر از شفقت و هشدار : - وقتی تفاوتت رو قبولی، دنیا هم به همون اندازه که زیباست، می‌تونه وحشتناک باشه. چون کسانی هستن که نمی‌خوان تو باشی. یا بهتر بگم، نمی‌خوان تو آزاد باشی. صدای در کافه باز شد و موجی از نور سرد و خشن به داخل هجوم آورد. چند مرد با لباس‌های تیره و چهره‌هایی بی‌رحم وارد شدند. نگاه‌شان قفل شد روی آریا. اگر بود، لابد می‌لرزید. لیا آرام گفت: - آریا، وقت رفتنه. او بدون حرفی بلند شد. هر قدمش روی زمین خیس، صدای سرفه‌ای غریب بود در میان سکوت سنگین. آریا حالا میدانست که فرار کند از این راه آسان‌تر بود. سایه‌ها در حال شکل‌گیری بودند و دشمنان منتظر یک فرصت هستند. در جیبش گوشی کوچک و سردید؛ پیام تازه رسید: «مواظب باش. بازی شروع شد.» آریا نگاهی به لیا کرد؛ نگاهی که حالا پر از تصمیم و ترس بود. زندگی‌اش به دو راهی‌های رسیده بود که هیچ بازگشتی نداشت. لیا لبخند زد و در حالی که دستش را روی دست آریا گذاشت گفت: - تو متفاوتی، آریا. و این تفاوت، بزرگ‌ترین قدرت و بزرگ‌ترین تهدیدته.
    1 امتیاز
  13. پارت ۲ آریا از ساختمان فرماندهی بیرون زد. باران نرم و پیوسته به خیابان‌های خیس نیویورک می‌بارید و صدای خیس شدن کفش‌هایش روی آسفالت، تنها صدا در آن سکوت سنگین بود. ذهنش گرفتار همان حس نامعلومی بود که در عمق وجودش جوانه زده بود. پرسشی که هیچ‌گاه نمی‌تواند مطرح شود، اما حالا این را کرده و نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. گوشه‌ای از ذهنش هنوز فرماندهی را به یاد می‌آورد که مأموریت را انجام می‌دهد. جمله‌ای که مانند یک ضربه‌ی نامرئی، تمام محاسبات سرد و دقیق او را به لرزه درآورد. آریا که همیشه فقط اجرا کننده بود، حالا با حسی غریب شده بود. حسی که شاید حتی خودش نمی‌دانست چیست. در هیاهوی شهر، او بی‌هدف قدم می‌زد، میان سایه‌ها و نورهای رنگی نئون که از تابلوهای قدیمی و چراغ‌های خیابان می‌تابیدند. این بار، مقصدش بی‌اختیار کافه‌های تاریک و مخفی بود؛ جایی که کمتر کسی راهش را پیدا می‌کند و برای کسانی که دنبال فرار از حضورشان هستند، آخرین پناهگاه می‌شد. داخل کافه، موسیقی جاز با صدای نرم و دلنشین جریان داشت. دود تنباکو با نور کمرنگ نئون بازی می‌کرد و در فضای پراکنده بود. آریا به آرامی وارد شد. نگاه‌های کنجکاو و نیمه‌خوابیده‌ی حاضرین را به خود جلب کرد. او مانند سایه‌ای بود که فقط به دنبال چیزی می‌گشت، اما نمی‌دانست چیست. در گوشه‌ای از کافه، زنی نشسته بود؛ موهای سیاه و بلندش روی شانه‌هایش ریخته و چشمانش با نوری زنده و نافذ میدرخشید. لبخندش نوری ضعیف اما دلنشین در آن تاریکی بود. نگاه آریا ناخودآگاه به سوی او کشیده شد، انگار چیزی در آن زن متفاوت و واقعی بود. چیزی که می‌توانست تکه گمشده‌ای از وجود خودش باشد. لیا آرام بلند شد و به سمت آریا آمد. صدایش نرم بود اما پر از قدرتی نهفته: - تو کسی هستی که همه ازش حرف می‌زنن، ولی من چیز دیگه‌ای می‌بینم. آریا به جای پاسخ، فقط نگاهش را دوخت. آن لحظه، اولین لرزه‌ای واقعی در دل یخ‌زده‌اش شکل گرفت. لرزه‌ای که نه می‌توانست توصیف کند، نه بفهمد از کجا آمده است. سکوتی سنگین و سنگین بینشان شکل گرفت، سکوتی که با هر نفس، گرم‌تر و سنگین‌تر می‌شد. برای اولین بار، آریا حس کرد دنیا فقط سیاه و سفید نیست؛ دنیا رنگ دارد و شاید این رنگ، لیا بود که در آن خاکستری مطلق می‌درخشید. اما این گرما، همان شعله‌ای بود که می‌توانست تمام سازه‌ای سرد و مکانیکی او را به آتش بکشد. آریا نمی‌دانست این تغییر آغاز نجات است یا نابودی.
    1 امتیاز
  14. پارت ۱ باران با نظم خاص می‌بارید؛ آنقدر منظم که اگر کسی وسط خیابان ایستاده باشد، می‌تواند این قطره‌ها را با الگوریتمی دقیق طراحی کند. نیویورک سال ۲۱۷۹، خیس، شلوغ، و با آسمانی چرک و کمجان، بیش از همیشه مصنوعی به‌نظر می‌رسید. آریا ایستاده بود بیحرکت. سیلوئت بی‌نقصش در مه نئون و دودهای فشرده شده بود. کت بلند مشکی، خشک، و صورتی که حتی باران هم جرات نمی‌کرد لمسش کند. مثل یک یادآوری خاموش از چیزی که ممکن است انسان باشد. نگاهش ثابت بود. به چیزی خیره نبود، اما دور نمی‌شد. نگاهش خنثی بود، بیاحساس، بی‌عمق. نه زنده، نه مرده. فقط اجراگر. ساعتی که به مچش بسته بود—با طراحی قدیمی و عقربه‌هایی که نمی‌چرخیدند—مثل تکه‌ای از گذشته به ماشینی از آینده چسبیده بود. مردمان اطرافش با چترهای شفاف رد می‌شوند، اما او نمی‌جنبید. سیستمش هنوز فرمانی صادر نکرده بود. صدای قطرات روی آسفالت، منظم و یک‌نواخت بود. انگار همه‌چیز در اطراف او تابع کدی بود. نظم داشت، اما زندگی نه. دستی آرام به درون جیبش برد. صفحه شیشه‌ای گوشی کوچک‌اش روشن شد. تنها یک جمله در مرکز نمایشگر شناور بود: «در موقعیت بمان. هدف نزدیک است.» او حتی پلک نزدیک. فقط گوشی را خاموش کرد. هیچ تغییری در صورتش نبود. تنها در ذهنش چیزی جزئی جابه جا شد. مثل حرکت یک فایل مخفی. به شرق چرخید، جایی که‌ آسمان خراش شماره ۸۸ نقطه آسمان بود—مرکز فعالیت‌های اصلی گروهی که رسانه‌ها هنوز جرئت بردنش را نداشتند. ساختمان غرق در نورهای بنفش و آبی بود. در ورودی‌اش، دو نگهبان با اسکلت‌های تقویت‌شده سایبرنتیک ایستاده بودند. صورت‌هایشان ماسک داشت، اما نگاهشان با آن نورهای سرخ مصنوعی، سنگین بود. یکیشان سر تکان داد. آریا وارد شد. درون آسانسور، سکوت مطلق. تنها صدای سیستم تهویه شنیده می‌شد. آسانسور به طبقه‌ای چهلودوم رسید و در آن باز شد. بوی فلز سوخته و الکل صنعتی فضا را پر کرده بود. در اتاق کنترل، مردی با صدایی خشدار گفت: ـ آریا. دستور رسیده. یک مهره‌ای قدیمی فرار کرده. کسی که نباید زنده می‌موند. برش گردون. آریا ساکت بود. چیزی نگفت. حتی پلک هم نزدیک. اما همان لحظه، دقیقاً همان لحظه، چیزی درونش متمرکز شد. دلیلش را نمی‌دانست. شاید یک باگ در برنامه ریزی. شاید هم چیزی که نامش را هنوز نمی‌شناخت. او چرخید، بدون خداحافظی. ماموریت شروع شده بود. اما نه فقط ماموریت. یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل پرسش. و برای سیستمی مثل او، نپرسیدن… شروع فروپاشی بود.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...