تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/19/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
مهتاب همانطور که به تاریکی نگاه میکرد، صدای نفسهای آرمان را در گوشش میشنید. هر نفس، مثل وزش نسیمی آرام، قلبش را میلرزاند و در عین حال حس میکرد چیزی در درونش محکم شده است. چیزی که نمیتوانست نامی رویش بگذارد. چشمانش را به سقف دوخت، همان سقف سفید که پیش از این خالی و بیروح به نظر میرسید، حالا پر از سایهها و نورهایی بود که ذهنش ساخته بود. سایهها، برگرفته از خاطرات، ترسها و امیدهایش بودند. هر باری که چشم میبست، انگار هزار راهرو از افکار و نگرانیها جلویش باز میشد و هر راهرو به نقطهای ناشناخته ختم میشد. او آرام نفس کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند. آرمان هنوز کنار او نشسته بود، اما هیچ حرکتی نمیکرد، فقط نگاهش را به او دوخته بود. نگاهش، سنگین مطمئن بود. مثل کسی که هیچ چیزی را از دست نمی دهد. مهتاب، با وجود ترسش، نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. دقایقی گذشت و سکوت اتاق مثل پردهای ضخیم کشیده شده بود. مهتاب سعی کرد صدای خودش را در بیاورد گفت: - آرمان… فردا کجا میخوایم بریم؟ صدایش آرام و کمی لرزان بود، اما او خود را کنترل میکرد. آرمان لبخند زد، اما لبخندش چیزی بیشتر از آرامش در خود داشت؛ چیزی که مهتاب هنوز نمیتوانم بفهمم. - یه جای ساده… میخوایم قدم بزنیم، یه قهوه بخوریم، بدون هیچ عجلهای. مهتاب نفسش را فرو داد و لحظهای چشمانش را بست. صدای قلبش مثل طبل در گوشش میپیچید. قدم زدن، در خیابان بودن، تماشای مردم… اما همزمان چیزی در درونش میگفت - آگاه باش. چیزی این وسط درست نیست. او دوباره به آرمان نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط دستش را روی پتو جمع کرد و سعی کرد خود را آرام کند. آرمان خم شد و شانههایش را لمس کرد، حرکتی ساده اما پر از معنی. مهتاب حس کرد گرمای بدنش مثل موجی آرام، تمام وجودش را پوشانده است. و در همان حال، ذهنش دوباره به هزار موضوع پیچیده فرو رفت: آیا این امنیت است؟ یا فقط حصاری است که آرمان دور او کشیده؟ ساعتها گذشت، اما مهتاب خوابش نبرد. چشمهایش به آرامی سنگین میشد، اما ذهنش درگیر بود. هر فکر، هر خاطره، هر نظر، مثل موجی به ذهنش حمله میکرد. او لحظههای خودش را در گذشته دید، در مدرسه، در جمع دوستانش، در خندههای ساده و بیآلایش. یادش آمد که چه کسی بوده، پیش از این که آرمان وارد زندگیاش شود، و حس کرد آن مهربانی و آزادی چقدر برایش مهم بود. نفسش را کشید و پتو را کمی محکمتر به خود چسباند. میخواست مطمئن شود که هنوز چیزی از خودش باقی مانده است، چیزی که هیچکس نمیتوانست آن را کنترل کند. در همین حال، آرمان آرام بلند شد و چراغ کوچک کنار تخت را روشن کرد. نور ملایم اتاق را پر کرد و سایه ها کمی نرم شدند. او لبخندی زد و گفت: - می خوای یه چیزی بخوریم؟ یه چای یا شیر گرم؟ مهتاب فقط سرش را تکان داد و حس کرد این حرکت ساده، در عین حال آرامشبخش بود، چیزی در ذهنش پررنگتر شد: حس مراقبت یا کنترل؟ نمی توانست تشخیص دهد. آرمان کمی عقب نشست و گفت: - میدونم این روزها سخته، اما من کنارتم. مهتاب نفسی کشید، اما در همان نفس، حس کرد از عصبانیت و زیر پوستش جریان دارد. او آهسته گفت: - آرمان… من… میخواهم فقط خودم باشم. نه کسی که همیشه کسی مراقبش باشه. آرمان سرش را کمی کج کرد، اما چیزی نگفت. فقط لبخندی زد که این بار مهتاب حس کرد کمی نرمتر است، اما هنوز چیزی در پس آن وجود دارد که نمیدانست چیست. مهتاب به دیوار نگاه کرد و تصویر خود را در نور ضعیف دید. تصویری که نه کامل بود، نه دستخوش کنترل کسی. او حس کرد اگر فقط یک قدم بردارد، حتی یک کوچک، دوباره خودش را پیدا میکند. شب، در سکوت ادامه داشت. صدای نفسها، صدای تیکتیک ساعت، و صدای قلب مهتاب در هم میآمیختند. او پلکهایش را بست و تصمیم گرفت: فردا، وقتی با آرمان بیرون میرود، هر لحظه را زیر نظر خواهد داشت. نه برای دشمنی، بلکه برای خودش. برای اینکه دوباره خودش باشد، نفس بکشد، و حس کند که هنوز آزادی در دستانش است. ساعتی بعد، مهتاب آرام گرفت. نه این که خوابیده باشد، بلکه ذهنش کمی شفافتر شد، خطوط هزارتویی افکارش کمی واضحتر شدند. او حس کرد آماده است، برای فردایی آماده است که شاید اولین قدم واقعی برای آزادی و خود بودن باشد. آرمان دوباره کنار او دراز کشید و دستش را روی پتو گذاشت. مهتاب حس کرد لمس او هم آرامشبخش است، هم خطرناک است. اما این بار، او خود را آماده کرد تا این مرزها را کند، و نه فقط از دیگران، بلکه از خودش. و اتاق تاریکی، با تمام سایههایش، حالا نه تهدید بود، نه آس کامل. بلکه مکانی برای شروع مبارزهای درونی، مبارزهای برای بازپسگیری و نفس کشیدن آزادانه بود، حتی در کنار کسی که همه چیز را میخواست کنترل کند.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و پنج جرقهای در سرم روشن شد و به آنی، متوجه شدم ماجرا از چه قرار است. چادرم را محکم در مشت فشردم و سریع از پلهها بالا رفتم. همینکه رسیدم، در خانهی طبقهی بالا کوبیده شد. خشمم را در مشتهایم ریختم و در را کوبیدم. - بیا بیرون، میدونم همه این آتیشها از گور تو بلند میشه، بیا بیرون! بالاخره در باز شد. سمیه پشت در پناه گرفته بود. چانهاش را بالا داد و با تتهپته گفت: - چته تو؟ جنی شدی؟! در را هُل دادم و وارد خانهاش شدم. میدانستم شوهرش این ساعت از روز خانه نیست، پس با خیال راحت، در را پشت سرم بستم و فریاد زدم: - چرا این کارو کردی؟ من چی کارت کرده بودم؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودم که رفتی پیش شاپوری اون حرفا رو زدی؟ با وحشت عقب رفت، دستهای لرزانش را برای دفاع از خودش بالا آورد و گفت: - جلو نیا! به خدا اگه جلو بیای، زنگ میزنم به پلیس. قدم بلندی برداشتم، شانههایش را گرفتم و تکان دادم: - با توام سمیه! چی بهت رسید؟ با رفتن من از این ساختمون، چی بهت میرسید؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟ سر گندم؟ هان؟! جواب بده عوضی! با جیغ آخرم، سمیه زیر گریه زد. شبیه کودک دبستانی در مقابلم اشک میریخت، شبیه یک تمساح واقعی. - ترسیدم... ترسیدم... خسرو رو از راه به در کنی. همش اصرار داشت دعوتت کنم بیای خونهمون، دربارت سوال میپرسید، من... من فقط زندگیمو نجات دادم. با چشمهای گشاد به زن جوانی که مقابلم روی زمین افتاده بود و اشک میریخت، نگاه کردم. سرم را تکان دادم و با ناباوری نامش را صدا زدم: - سمیه! سرش را بلند کرد، با نفرتی که قبلا جایی ندیده بودمش، نگاهم میکرد. مقابلش نشستم، در چشمهایش که مژههای خیس و فر خورده رویشان سایه انداخته بود زل زدم و گفتم: - منو بیرون کردی، با بقیه زنای ساختمون میخوای چیکار کنی؟ با زنایی که توی خیابون میبینه چی کار میکنی؟ چی کار میتونی بکنی؟ گوشه چشمش پرید. بلند شدم و در را باز کردم، باید میرفتم. خانهای داشتم که باید تخلیهاش میکردم. قبل از بستن در، زمزمه کردم: - دلم برات میسوزه.1 امتیاز
-
سلام درخواست نقد برای داستانم رو دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
ساعت از دو گذشته بود. چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کمرمقتر از همیشه به نظر میرسید. آرمان مدتی بود حرفی نمیزد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا میکرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانهاش در نور نارنجی میزدند. مهتاب پرسید: - به چی فکر میکنی؟ آرمان جواب نداد. فقط گفت: - نمیتونم صبر کنم. باید برم. مهتاب از جا بلند شد. - الان؟ نصف شب، آرمان… -میدونم. صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش میرسید. - اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه. مهتاب نزدیک رفت. - گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟ آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند. - یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من. مهتاب گفت: -بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو. اما آرمان نگاهش نکرد. به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمیاش را بیرون آورد. حرکتهایش حسابشده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند. - آرمان... - فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم. مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت. - یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟ آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد. - نمیفهمی... چیزها تموم نمیشن تا وقتی خودت باهاش روبهرو نشی. مهتاب زمزمه کرد: - و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟ آرمان لحظهای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس. - شاید همینو میخوام بدونم. بعد، بیصدا از کنارش گذشت. مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجرهای به سمت شب باز میشود. او صدای خشخش کلیدها را شنید. - داری چیکار میکنی؟ - نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه. - آرمان، در رو باز بذار. اما صدایی نیامد. تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل. مهتاب دوید سمت در. دستگیره را چرخاند، اما باز نشد. - آرمان! صدایش میان دیوارها گم شد. از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین. - فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمیگردم. قول میدم. سکوت بعد از صدای قدمهایش، که در راهرو دور میشدند. مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد. نور چراغ لرزید.0 امتیاز
-
صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید. مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداریاش گذشت. آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمهباز و پر از سایه بود. نور چراغ کمرمق کنار تخت روی پوستش میلغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمیخواهد فاش شود. او بیآنکه نگاهش را از تلفن بردارد، گفت: - دیر وقت... اما تلفن باز زنگ زد، مصرانهتر، مثل کسی که نمیخواهد را تحمل کند. مهتاب به لبهایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود. آرمان گوشی را برداشت. صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفسها گم میشد: - آرمان؟ هنوز بیداری؟ مهتاب بیاختیار نفسی در سینهاش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بیروح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود. آرمان لحظهای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت: - گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم. - میدونم، اما نمیتونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. میگه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه... آرمان میان حرفش پرید: - کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم. مهتاب به خطوط چهرهاش خیره ماند. آن سکوتهای کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانهها… همه چیزهایی بودند که نمیخواستند. زن در آن سوی خط هنوز حرف میزد، صدایش حالا بغضآلود بود: - نمیفهمی... اون هنوز فکر میکنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته. آرمان بهناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد. - دیگه بسّه. صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بیدرنگ تماس را قطع کرد. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط صدای تیکتاک ساعت بود و سنگین آرمان. مهتاب به او نگاه میکرد، اما نمیدانست از کجا شروع کند. - کی بود؟ صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت. آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد میآیند تا آرامش. - یه آشنا… از بیمارستان. - بیمارستان؟ - مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد. مهتاب بهآهستگی گفت: - چی شروع کرده؟ آرمان لحظهای سکوت کرد، بعد آه کشید. - حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد. نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریکتر از قبل شد. - میدونی مهتاب، عشقها مثل بیماری میمونن. درمان نمیشن، فقط پنهان میمونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه. مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار میترسید هر کلمهاش، دروازههای جدید از حقیقت را باز کند. آرمان ادامه داد: - مادرم عاشق کسی شد که هیچوقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بیپروا، با اون نگاههایی که انگار میتونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن. او لحظهای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود. - اون موقع کسی نمیفهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامهها، عکسها… و آن حس وحشتناک میدانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر میبود. مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج میزد. - و اون پسر… چی شد؟ آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد. - رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمیدونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود. مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده. نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح میرقصید. او نمیدانست باید دلسوزی کند یا بترسد. آرمان ادامه داد، بیآنکه نگاهش را از او بردارد: - میدونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت میخواهم مادرم رو ببینه. گفت نمیتونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه. مهتاب بیاختیار گفت: - و تو… چی گفتی؟ آرمان لبخند زد، اما نگاهش بینور شد. - گفتم عشق گناهآلود رو نمیشه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی. او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغها مثل ستارههای خسته چشمک میزدند. - گاهی فکر میکنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو. مهتاب نفسش را بند آورد. آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس میلرزید. - میفهمی؟ من از عشق میترسم، چون میدونم چطور میتونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد. مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره میگذشت. در دلش احساس دوگانههای میجوشید: دلسوزی و هشیاری. او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است. آرمان به آرامی گفت: - ببخش که اینو گفتم. نمیخواستم سنگینی گذشتهای من بیاد سراغ تو. مهتاب سرش را تکان داد. - شاید باید میگفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود. برای لحظهای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک. اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناکتر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است. در چشمان آرمان، چیزی از گذشته میدرخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه. مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگیشان طنین بیندازد… و عشق ممنوعهای که سالها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت. او در دل گفت: - اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.0 امتیاز
-
سقف سفید اتاق مثل برگهای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلکهایش سنگین میشد، اما خواب نمیآمد. هر بار که چشمانش را میبست، تصویر نگاههای آرمان مثل سایهای دوباره به ذهنش هجوم میآورد. صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفسهای عمیقش به گوش مهتاب رسید. - خوابت نمیبره؟ مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است. اما آرمان خم شد، گونهاش را لمس کرد. - میدونم بیداری. مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشمهایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد. - میخوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت میکنی. برای همین کنارتم. مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز میخزید. امنیت… یا حصار؟ دقایقی گذشت. آرمان همانطور که به او خیره مانده بود، گفت: - فردا میخوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. هیچکس دیگه. مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، میدانست این هم بخشی از بازی آرمان است. او آهسته گفت - باشه. آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید. مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه میکرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقهای روشن شد: باید راهی پیدا کند. نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.0 امتیاز
-
صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه میکرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشهی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس میداد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانهی سادهای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر میرسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد میکرد، انگار هر حرکتش زیر ذرهبین است. - امروز بیرون نمیری، درست؟ مهتاب لحظهای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - میخوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانهای از نارضایتی در چشمهایش داشت، اما چیزی نگفت. حس میکرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمهای که مهتاب میخورد، آرمان با دقت نگاه میکرد. حتی حرکات او کوچکترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان میداد، و نگاهش مثل وزنهای سنگین روی شانههای مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - میخوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکتها رو همونطوری که میگم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شدهای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کمکم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد میکرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگهای خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچکتر میشوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر میخوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعلهی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمیتوانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعلهها سایههایش را روی دیوار کشیدند؛ سایهای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانههای مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمیتوانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جملهی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمیدانست تا کجا میتواند با این فشار زندگی کند، اما نمیتوانست مخالفت کند. هر نفسش را حس میکرد، اما حس میکرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگتر میشوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.0 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و چهار اجازه دادم امیرعلی برای تاکسی دست تکان بدهد، کرایهام را بپردازد و کنار خیابان بایستد تا ماشین از مقابل چشمش ناپدید شود. نه اینکه نتوانم تاکسی بگیرم یا پولی در کیف نداشته باشم؛ من تصمیم گرفتم محبت او را بپذیرم و از آن لذت ببرم. وقتی به خانه رسیدم که حداقل یک میلیون بار گفتگویم با امیرعلی را مرور کرده بودم؛ این کار باعث شد صعود از پلههای ساختمان آزارم ندهد، نه اندازه قبل. گوجههای فسقلی را از یخچال بیرون آوردم و به گونههای ملتهبم چسباندم، غرق در ذوق زنانهی خودم بودم که در خانه به صدا درآمد. - کیه؟ بدون آنکه متوجهش باشم، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. با شنیدن صدای صاحبخانه، نفس عمیقی کشیدم. - شاپوری هستم خانم. چادرم را تکاندم و روی سرم انداختم. با یک حساب سرانگشتی، متوجه شدم هنوز تا پرداخت اجاره فرصت دارم. خدا را شکر کردم و با کنجکاوی، در را باز کردم. - سلام آقای شاپوری، خانواده خوب هستن؟ خیر باشه. شاپوری به کفشهایش نگاه میکرد و بین ریشهای بلندش دست کشید. سیمایش از بالا آمدن آنهمه پله، سرخ بود. بالاخره گفت: - اومدم ازتون خواهش کنم که خونه رو تا پایان هفته خالی کنید و کلید رو تحویل بدید. انگار کسی در گوشم زد! شانههایم افتاد و گفتم: - مشکلی پیش اومده آقای شاپوری؟ خطایی از من سر زده؟ من که ماه به ماه، اجاره رو سروقت پرداخت کردم. مزاحمتی هم برای کسی نداشتم. شاپوری دستش را بالا برد و موهای پرپشتش را خاراند، برای لحظهای، حلقه خیسِ عرق زیربغلش حواسم را پرت کرد. برای اولین بار مستقیم در چشمهایم نگاه کرد، نگاهی خشمگین که باعث شد به دستگیره چنگ بزنم. - تظاهر کافیه خانم، همه میدونن شوهرتون شما رو طلاق داده، حالا به چه دلیلی؟ الله اعلم. بهتره با زبون خوش جمع کنید و از این محل برین، قبل از اینکه سر زبونا بیوفتید. آنچه که میترسیدم، اتفاق افتاده بود. چند لحظه با استیصال، مات صاحبخانه شدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم: - یک هفته خیلی کمه، لااقل مهلت بدید یه خونه دیگه پیدا... وسط حرفم پرید و غرید: - حتما میخوای به اونا هم دروغ بگی! ببین خانمِ به ظاهر محترم، من نمیدونم چه خطایی کردی که شوهرت نتونسته تحملت کنه، ولی اجازه نمیدم ساختمون منو به فساد بکشی! حرف آخرم همینه، یک هفته، تمام. پشت به من کرد، نرده را گرفت و رفت. ناباور زمزمه کردم: - ولی این من بود که درخواست طلاق دادم. کسی نبود که حرفم را بشنود. به چهارچوب در تکیه دادم و ناگهان، صدای پایی از طبقه بالا توجهم را جلب کرد.0 امتیاز
-
درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه ...0 امتیاز
-
بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمهای که روی گاز آرام قلقل میزد، شیشهی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق میزد و با دقت وسواسگونه پیازها را خرد میکرد. انگار همه چیز باید بینقص میبود، حتی شکل یک پیاز. مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دستهایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست میکرد باید حس امنیت میداد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود. - میخوای کمکت کنم؟ آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت: - نه عزیزم، بشین. مهتاب لبهایش را به هم فشرد. - ولی… شاید کارتو سریعتر میکنه. این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق میزد. - گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره. مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزیها و قلقل قابلمه شنیده میشد. - امروز مامان زنگ زد. صدای مهتاب مثل زمزمههای لرزان در هوا پخش شد. آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت. - چی گفت؟ مهتاب شانه بالا انداخت. - هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم. لحظهای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان همسطح شود. - عزیزم، ما تازه زندگیمونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی… صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم. آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگینتر از قبل شد. او به گوشیاش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام میفرستادند، قرارهای سلامتی، خندههای بلند کافهها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟ آرمان گفت -راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، میذارم برات تو اتاق شارژ بشه. مهتاب لحظهای مکث کرد. - نه، لازمش دارم. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین. - عزیزم، فقط میذارمش شارژ شه. نمیخوام وسط فیلم خاموش شه. مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد. آرمان گوشی را گرفت، همانطور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد. - پسوردتو عوض کردی؟ آرمان این را آرام پرسید. - آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم. - مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟ مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه. خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کمکم محو شده بود. میکرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود. شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت - ملکهی من، بفرمایید. نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژههای کاریاش حرف میزد، از برنامههایی که برای آینده، از خانههای بزرگتر در حاشیه شهر، از اینکه دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی - فقط جایی که من تایید کنم. مهتاب لقمهای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه میزد. هر کلمهای که از دهان آرمان خارج میشد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر میشد. بعد از شام، وقتی آرمان ظرفها را جمع میکرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند. - نه، نه، بشین. امشب فقط میخوام پیشم باشی . - ولی… - مهتاب. صدای آرمان آرام بود، اما محکم. - گفتم بشین. مهتاب روی مبل نشست، دستهایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخنهایش را فشار داد. چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت. - فیلمی که میخواستم رو پیدا کردم. مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاهوسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین. آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همهی وجود او را پر کرد. - این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم. مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه میکوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمیشنید. در نیمههای فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بیروح بود. دستی نامرئی روی شانهاش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد - بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من میخوام همیشه خوشحال ببینمت. مهتاب آرام سر تکان داد. اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.0 امتیاز