تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 10/12/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!2 امتیاز
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم صدای خندههای دختر جنگل رو برداشته بود. پسر اعتراض کرد: - هیس، الان همه میفهمند اومدیم اینجا. اما دختر اهمیتی نداشت. اون با پسری که دوستش داشت به جنگل میاومد تا جایی خلوت برای محبت داشته باشند. پشت سر پسر راه افتاده بود. همکلاسی بودن. خوشتیپ و هیکلی ترین پسر دبیرستان بود. دختر با شیطنت گاهی آواز می خوند و گاهی سر به سر پسر می ذاشت اما پسر فقط استرس داشت که کسی نبینه شون. دختر پشت سر پسر رفت و برای سرگرم کردن خودش شروع کرد پا جای پای پسر گذاشتن. همینطور که قدم هاش رو توی رد پای پسر روی گل های جنگل می ذاشت یک چیز عجیب متوجه شد. اول احساس کرد بعد مطمئن شد. رد پاها هی بزرگ و بزرگ تر میشدن. کمکم احساس کرد انگشتهای پای پسر هم روی زمین ردش مونده. یکم تیزتر از انگشت پا بود. یکم هم عمیقتر. نفهمید چی شده! سرش رو بالا آورد. نه این یک خواب بود، یک خواب بود! ** پدر در خونه رو باز کرد و داخل رفت. پسرش مثل همیشه درحال بازی توی حیاط نبود. به سمت در سالن رفت و سعی کرد اون رو هم باز کنه اما هرکاری میکرد نمیشد. انگار چیزی پشت در بود. - مک! مک منم بابا! یکم طول کشید و صداهایی مبنی بر جابجایی از پشت در اومد و بعد در باز شد و پسر هشت سالش با رنگ پریده پشت در بود. - بابا! پدر داخل رفت و به میز و صندلی پشت در خیره شد. - تو چیکار می کردی؟2 امتیاز
-
- چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شدهایم. نورهای آبیخاکستری در فضا پیچیدند و سایهها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمهها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمهجانها نگاه کرد. ـ اینها… همهاش از ما تغذیه میکنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آمادهای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمهها یکی میشوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشتساز. باد تند شد، و نیمهجانها حس کردند که جهان تغییر میکند. آنها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو میرویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آمادهی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم همراه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهرههای آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمهها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانهی حضورشان را نگه داشت.2 امتیاز
-
نور و سکوت باهم آمیختند. اما جعبهی پاندورا هنوز بسته نبود. درونش، چیزی حرکت میکرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطورهی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک. او از میان نور بیرون آمد، گامهایش آرام اما سنگین بودند. چشمانش، همچون آینهای از زمان، همهی گذشتهها و آیندهها را منعکس میکردند. ایلاریس به او نگاه کرد و در دل میدانست که این لحظه میتواند پایانش باشد. اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت: ـ میدانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد. پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید: ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمهای که آزاد شود، سهم تو هم هست. باد تازهای برخاست و نغمههای درون جعبه با هم همآوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس. نیمهجانها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد. آنها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است. ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد: ـ پس بیایید ببینیم اینبار چه چیزی از درونش بیرون میآید. در همان لحظه، نور آبیخاکستری فوران کرد. پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطورهای خود درآمد: لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن میدرخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم میتنید. جعبهی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریانهای جداگانهی آب در جهان پیچیدند: دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایهها را با خود میبردند. ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمهها هماهنگ شد. او میدانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد: سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود. و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید. نیمهجانها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شدهی پاندورا. باد تازهای وزید و درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. اما این بار شکوفهها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیشبینی بودند. پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت. ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:2 امتیاز
-
زمین از درون خود شکاف برداشت. ترکها چون رگهایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند. از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمههایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک. ایلاریس گام برداشت، بیآنکه بترسد. در میان شکاف، چیزی میدرخشید؛ جعبههای کوچک از شیشههای سیاه، با نقوشی نقرهای که در تاریکی میتپیدند. همان جعبهای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود. دستش را نزدیک برد. سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس میکشید. از درونش نوری آبیخاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمیخیزد. لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه. زنی از نیمنور پدیدار شد. سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بیزمان. لبهایش تکان خوردند: ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش میکنه، باید چیزی رو جا بذاره. ایلاریس لبخند زد. - هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا میذارم. پاندورا نزدیک آمد. دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند. از میان پوست، تودهای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است. پاندورا گفت: - پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو. زمینید لرزید. درخت نقرهای در آسمان فروزانتر شد، شاخههایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند. جعبه پاندورا را باز کرد. از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد. همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت. ایلاریس چشمانش را بست. تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشهها در نور فرو رفتند. از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید: تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام. درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. برفِ روشن از شاخههایش بارید، و نیمهجانها سرهایشان را بالا بردند. در هر چشمی، بازتاب آن درخت میدرخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد. سپس، پیانو آخرین نت را نواخت. سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید. و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.2 امتیاز
-
باد هنوز میوزید، اما اینبار بوی خاک خیس و آهن داشت. آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید. ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشهش در باد میرقصیدند، و ریشههای مرده زیر پایش میلرزیدند، گویی هنوز نمیخواستند رهایش کنند. از دور، صدای آمد. قدمهایی آرام… ولی سنگین. هر گام، پژواک لالایی را تکرار میکرد. از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینهای و لباسی از غبار. هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت. - تو هنوز هم میخونی؟ صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید. ایلاریس نگاهش کرد. - باید بخونم. چون تا نغمهای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمیشه. زن نزدیک تر شد. در هر قدمش، خاک به نقره میشد، اما همان لحظه دوباره فرو میپوسید. - تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازهست. باد قطع شد. زمان، برای لحظهای ایستاد. ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد: - پس بگذار اینبار، مرگ از ما بترسه. در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضربآهنگ قلبی عظیم است . زمین شروع به تپیدن کرد. گلهای سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند. از درون آنها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمهجانها، اما اینبار با نوری درون سینهشان. آنها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی میترسیدند، نه از نور. یکی از آنها لب باز کرد: - تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟ ایلاریس دستش را بالا آورد. نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقرهای شکل گرفت. - به جایی که لالایی تموم میشه… اونجا که هنوز اسمش نیست. درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشههایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا. شاخههای درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند. صدای پیانو هنوز مینواخت — نغمهای که اینبار نه از اندوه، که از وعدههای نو بود. و در دل آن صدا، زمزمهای دور آمد: - پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس. ایلاریس سرش را بلند کرد. در چشمانش بازتاب شعلهای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان. لبخند زد و گفت: - پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم. زمین ترک خورد. نور و سایه در هم پیچیدند. و جهان، نفس تازهای کشید.2 امتیاز
-
باد، بوی بارانِ کهنه را با خود آورد. آسمان هنوز سفید بود، اما در عمقش رگههایی از سرخ و سیاهی میچرخید — مثل رگی که تازه خون گرفته باشد. ایلاریس به زمین نگاه کرد. ریشهها هنوز میدرخشیدند، اما در میانشان چیزی تکان خورد. سایهای کوچک، نحیف، با چشمانی خسته از بیداری. او آرام زمزمه کرد: - عسل؟ اما صدایی که پاسخ داد، از دهان آن پیکر نبود؛ از اعماق زمین بود. - من همونم… ولی نه دیگه فقط عسل. ما از خاکستر زاده شدیم، نه از گوشت و خون. زمین نالید. ریشهها لرزیدند. از میان آنها بخار سیاهی بیرون زد — نه زهر، نه دود، بلکه خاطراتی که شکل گرفته بودند. خاطرات همهی آنهایی که در بین جهان سوخته بودند. هر صدا، لالاییای بود: لالایی برای فرزندان گمشدهی نور. لالایی برای جهانهایی که پیش از این نابود شده بودند. ایلاریس خم شد، و انگشتش را بر زمین کشید. جایی که لمس کرد، تصویرهایی روی خاک شکل گرفت: مرجان در کنار رودخانهای تاریک، دختری با درخت نقرهای که در آغوشش خون میدرخشید، و در انتها، زنی بیچهره با چشمانی پر از ستاره. صدا گفت: - اون زنه… منم و ایلاریس فقط لبخند زد، خسته، محو. - شاید همهی ما اونیم. تکههایی از یک لالایی ناتمام. در دوردست، صدای زنگی پیچید — زنگی که انگار از آسمان میآمد، از میان جهان و نیستی. هر زنگ، مثل نتِ آخرِ پیانویی بود که سالها خاموش مانده بود. نیمه جانها سرشان را بالا بردند. نور در چشمانشان لرزید. جهان تازه داشت به خودش گوش میداد. اما در همان لحظه، ریشههای نقرهای در دل زمین سیاه شد. نوری که باید میدرخشید، شروع به خاموش شدن کرد. ایلاریس قدمی برداشت، و هر قدمش پژواکی داشت: صدای قلبهایی که هنوز در خوابِ مرگ بودند. و از میان باد، زمزمهای گذشت: - تعادل، جاودانه نیست… هرچه زاده شود، دوباره باید قربانی دهد. ایلاریس ایستاد. لبهایش لرزیدند. در چشمانش نور و تاریکی به هم دوخته شده بود. - پس این بار، من لالایی رو میخونم… نه برای مرگ، برای بیداری. صدایش بالا رفت، میان باد و نور. لالاییای که نه آرامش میآورد و نه خواب — فقط یاد. جهان لرزید. گلهای سیاه از ریشه جدا شدند و در هوای شناور ماندند. هرکدام، حامل بخشی از صدای ایلاریس بودند. و در آخرین مصرع گفت: - هر عشقی که از خون آغاز شود، باید با خاکستر تموم شه... ولی از دل خاکستر، همیشه نغمهای تازه میزنه. نور فرو ریخت. زمین برای لحظه ای نفس کشید. و در سکوت بعدی، صدای پیانویی شنیده شد — همان لالایی که پاندورا پیش از بسته شدن جعبهاش زمزمه کرده بود.2 امتیاز
-
باد از میان ویرانهها گذشت. نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود. جایی در میان آن سفیدیِ بیپایان، چیزی تکان خورد. ذرهای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد. از میان خاکستر، دستی بیرون آمد. سفید… ولی نه انسانی. انگار از جنس همان نوری بود که پیشتر جهان را بلعیده بود. و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا میپیچید. صدا گفت: - جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده. نور به آرامی شکل گرفت. ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل. چشمانش بیرنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همهی زندگیها دیده میشد — هزار تولد، هزار مرگ. او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست. - تعادل، آغاز تازهست... نه پایان. در آن لحظه، زمین لرزید. از شکافهایی که پیشتر بسته شده بودند، ریشههایی از نور بیرون زدند. ریشههایی که نفس میکشیدند. هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایهها. و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد: گلهایی سیاه با پرتوهای نقرهای، زنده، آگاه. از دل یکی از آن گلها، صدای برخاست. صدای انسانی. - ما… هنوز اینجایییم؟ ایلاریس سر برگرداند. در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند. نیمه جانها — ولی نه آن موجودات بیچشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان. سایهها بازگشته بودند، اما خالصتر، آزادتر. انگار مرگ، فقط پوستهی پیشینشان را سوزاند بود. یکی از آنها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود. با صدایی آرام گفت: - ملکهای ما… جهان نو آمادهست. اما نامی ندارد. ایلاریس سکوت کرد. سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش میپیچید، مثل نقاشیِ نیمهتمام. لبخند زد، آرام، بیدرد. - پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه. - یعنی چی؟ - یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روحان. نسیمی از سمت آسمان وزید. گلهای نقرهای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد: - من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی. نور بر شانه های ایلاریس نشست. اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد. و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است. قدم برداشت. با هر گام، زمین جان میگرفت، سایهها رنگ میشدند، و جهان، آهستهآهسته، دوباره نفس کشید. در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهمتنیده پدیدار شد — ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان. و در باد، صدایی پیچید که هیچکس نمیدانست از کجا میآید: «هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمیمیره.»2 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشکهایش نامرئی هستند و آنها را ندیدهام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار میکرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوههایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان به هوا برنمیخاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، میخواست باهم به خونهمون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظهای، حرفم را قطع کرد. پلکهایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: - خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را میگفت، آرامتر از قبل به نظر میرسید. با این وجود، من شرارههای خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح میدیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان میکشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر میرسید و من؟ من انگار بعد از سالها به خانهام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما میدانم که چشمهایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودیهای بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمیتوانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلیاش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه میکردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا میترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمیرسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا میکرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. اینبار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانیاش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچوقت به پرونده اضافه نخواهد شد.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمهی جهان جاری شد. در یک سویش، سایهها زوزه میکشیدند؛ در سوی دیگر، نیمهجانها با چشمان خاموششان نظارهگر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیدهتر از همیشه، چشمانش بیرنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو میبندی، یا باهاش یکی میشی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقرهای در رنگش پیچیده بود و سرخهای سرخ روی پوستش میدرخشید. - اگه ببندمش، عسل محو میشه و اگر باهاش یکی بشم، همهچیز تغییر میکنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسانهایی که روزی بودند، سایههایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمهشان شبیه تکهای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر میکردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بینام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگیهای ایلاریس را نشان میداد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکهای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط میخواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها میتونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینهاش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطرهای که فراموش نمیشه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همهچیز را در بر گرفت. نیمه جانهای فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانههای نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بیرنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانهایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمیدانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازهای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده میشود که آرام میگوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز میشه... اما با عشق ادامه پیدا میکنه.»2 امتیاز
-
صدای گامهای مرجان در سکوت طنین میانداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج میزد و از پوستش بالا میخزید. نورِ سرخ در سینهاش حالا آرامتر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش میپیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون میدرخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخزده میتابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زندهای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه میدیم. صدایش بیاحساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی میلرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمیاومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمیدونستی که برای بسته شدنش، باید یکیمون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینهاش بیقرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر میکردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایهها اطرافشان حلقه زدند. نیمهجانها زمزمه میکردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمیگردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همهچیز فرو میریزه! تو نمیفهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته میشه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینهی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایهها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط میخواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دستهای مرجان را لمس کرد. در لحظهای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقرهای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون میدرخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.2 امتیاز
-
پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار میرساند جلب شد. انگار همان صاحبخانه بود که به سمتشان میرفت، اما چرا؟! آنها که بودند که پیرمرد به استقبالشان میرفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوشهایم را تیز کردم، از همان فاصله هم میتوانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا میآمد گفت: - اونها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آنکه بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونهی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین میآمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانوادهات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینهی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم، اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاقهایخونهی من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتیها که بودند؟! چرا دربارهی ما حرف میزدند؟! - ای… اینها دارن دربارهی ما صحبت میکنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینههایی بود که با خونآشامها همکاری میکردند؟! اما چطور هیچکدام از ما متوجهی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که دربارهی اینها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار میکردیم و جانمان را نجات میدادیم. - نمیدونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمیفهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط میدانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود.1 امتیاز
-
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت دهم زیر چشمی نگاهی به مارکوس میاندازد، مارکوس سری به تایید تکان میدهد، به پر ققنوسی که از میان صفحات کتاب بیرون زده اشاره میکند: - اون صفحه رو باز کن و بخون، با صدای بلند بخون. سپس چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. گونتر کتاب را باز کرده و میخواند. بنا به توافق میان قبایل، جانشین و پادشاه بعدی تنها کسی خواهد بود که خون باسیلیوس هلیوس بزرگ را رگ دارد و غیر از آن مقبولیت نخواهد داشت. هر پادشاه تاجی برای خود دارد و مراسم تاج گذاری پادشاه بعد تنها در صورتی برگذار خواهد شد که سه یاقوت تاج خود را با دلاوری و شجاعت پیدا کند. یاقوت اول، یاقوت سیاه است که از عصارهی وجودی خفاشی با چشمان سرخ به دست میآید. شاهزاده باید به اعماق جنگلی که درختانش جیغ میکشند سفر کند و بر غاری که پشت دشت سیر است وارد شده و آن خفاش سرخ چشم را پیدا کند. خفاش باید در آب جاری خفه شود و عصارهی جانش کشیده شود. گونتر متحیر به مارکوس نگاه میکند: - سیر؟ واقعا سیر بود؟ مارکوس بی آن که چشم باز کند و یا تغییری در حالت خود ایجاد کند با ابروانی گره خورده و صدایی خسته پاسخ میدهد: - هیس، یادآور نشو! ادامه بده. گونتر سر تکان داده ادامه میدهد. یاقوت دوم اشک است! او باید به کلیسا رفته و اشک کشیش را به دست آورد، آن اشک باید از روی ترس جانش باشد نه از ایمان... گونتر باز به میان آمده و متعجب تر از پیش میپرسد: - کشیش؟ کشیش ها که صلیب دارن، لابد باید وسط کلیسا هم گیرش میانداختی؟! مارکوس سری به تایید تکان داده و میگوید: - گونتر فقط بخون. گونتر که سوالات زیادی در ذهنش داشت ناراضی سر تکان داده و ادامه میدهد. به دست آوردن این دو یاقوت اصالت خون نامبرده را ثابت خواهد کرد. یاقوت سوم سرخ است، این یاقوت از خون آدمی با روح پاک به دست خواهد آمد و نماد صلح قبایل خواهد بود. روح باید تماما پاک باشد و روحی که که ذرهای غبار داشته باشد خشم باسیلیوس را در پیش خواهد داشت. و در آخر نگینی از خون صاحب تاج را بر بالای یاقوت ها قرار دهد. وقتی تکههای تاج کنار یکدیگر قرار بگیرند خواهند درخشید و این بدان معناست که باسیلیوس هلیوس او را به عنوان وارث خود پذیرفته است.1 امتیاز
-
پارت نهم **** چشمانش را بست تا گرفتار اوهام نشود، وقتی چشم گشود دیگر خبری از نوجوانههای بهاری نبود؛ احساس کرد اندک غباری ته دلش نشست! نگاهش به کتاب روی میز افتاد، باید دوباره نگاهی به کتاب سرخ میانداخت. از صندلی بلند شده و سراغ کتابخانهی گوشهی اتاق میرود. کتاب سرخ را بیرون میکشد و باز میگردد. مدتی بود که سراغش نرفته بود، دستی بر جلدش میکشد و گرد و غبار را از سر و رویش میزداید. کتاب سرخ کتابی است که پس از پیمان صلح به دستور جد بزرگش تنظیم شده بود، جلدش چرم قرمز و جوهرش خون قربانیان جشن صلح بود. کتاب را باز میکند، بر نوشتههایش دست میکشد؛ صورتش را به صفحات کتاب نزدیک کرده و عطرش را نفس میکشد. بوی خون ریههایش را پر میکند، هنوز بوی خون تازه میداد. ورق میزند و قسمت مربوط به آیین تاج گذاری را پیدا میکند. تقهای به در خورده و توماس وارد اتاق میشود، تعظیم کرده و میگوید: - عالیجناب، فرمانده گونتر خواستار ملاقات با شما هستن. میدانست گونتر خواهد آمد، نگاهی به صفحهی کتاب میاندازد و میگوید: - بگو بیاد توماس، بگو بیاد. چند دقیقهی بعد گونتر وارد شده، ادای احترام کرده و پر انرژی میگوید: - درود بر وارث امپراطوری باسیلیوس بزرگ مارکوس نگاهی به او کرده، به کنار خود اشاره میکند و آرام لب میزند: - گونتر، بیا اینجا بشین. گونتر "چشم" بلند بالایی گفته و صندلی گوشهی اتاق را برمیدارد، آن را نزدیک صندلی مارکوس میگذارد و کنارش مینشیند. مارکوس کتاب سرخ را به او میدهد و با سر به آن اشاره میکند: - بخون. گونتر نگاهی به جلد کتاب میاندازد، نامش را که میخواند لحظهای مکث میکند.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و سه تصویر امیرعلی از پشت شیشهی بارانزدهی چشمهایم، تار بود. سرش را خم کرد و شمردهشمرده گفت: - از چی میترسی؟ لرزی به بدن بیجانم افتاد. انگشتانم سِر شده بود. به سطل زباله بزرگ و سیاهرنگ آن طرف کوچه زل زدم. در آن لحظه، شبح ترس روی چشمهایم سایه انداخته بود و امیرعلی را نمیدیدم. وقتی جوابی ندادم، گفت: - حیدر دیگه نمیتونه به تو یا گندم آسیبی بزنه ناهید. به شرفم قسم، اجازه نمیدم هیچکس اذیتتون کنه. دستش با احتیاط روی بازویم نشست، چشمهای دودو زنم را به او دوختم که سعی داشت به من اطمینان بدهد: - دیگه تموم شد، باشه؟ تموم شد. از گربه نارنجیرنگی که از سطل زباله بیرون آمد، چشم گرفتم. خیره به امیرعلی، سرم را تکان دادم. واقعیت این بود که من نمیتوانستم بدون ترس زندگی کنم، این کار را بلد نبودم. در کودکی از پدرم واهمه داشتم، به خانهی بخت که پا گذاشتم، از حیدر ترسیدم. اگر غذاهایم هیچوقت نسوخت، اگر ظرفها هیچوقت از دستم نیفتاد و نشکست، اگر بیبروبرگشت گفتم چشم؛ همه از سر ترس و ناچاری بود. حالا مردی مقابلم ایستاده بود و به من اطمینان میداد که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. این ناامنی از لحظهی تولد با من بود، مگر میشد به این راحتی قید مرا بزند؟ امیرعلی وقتی سکوت مرا دید، سرش را خم کرد تا چشم در چشم شویم. - از من هم نترس، باشه؟ من میخوام دوستم داشته باشی، کاری که میدونم خیلی خوب بلدیش... میخوام مثل چهارسال پیش، دوستم داشته باشی، حتی بیشتر از اون روزها؛ میتونی؟ میتونی این کارو برام بکنی؟ با یادآوری چهارسال قبل، چشمهایش برق افتاد. با اشتیاق به من نگاه میکرد، اشتیاقی که کهنه نشده بود اما قدمت داشت. منتظر بود چیزی بگویم، اما چه. در آن لحظه، شبیه پرندهای بودم که سالیان سال در قفس بوده و وقتی عاقبت، از قفسش آزاد میشود، مطمئن نیست حتی بتواند کاری که در ذات اوست را انجام بدهد... پرواز کردن. لبخند امیرعلی کمی جمع شد وقتی گفت: - خودتو اذیت نکن، اشکال نداره. میتونی تا سر خیابون بیای؟ ماشین میگيرم برات. قبل از اینکه برود، گوشهی کُتش را گرفتم. دوست نداشتم این گونه از هم جدا شویم، اما نمیتوانستم وعده دروغ به او بدهم. وقتی با چشمهای مشتاق به طرفم برگشت، من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن هم این بود: - میخوام دوست داشته باشم.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و دو چند لحظه سکوت کرد و بعد، ابروهای مرتبش را در هم گره زد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد، اما صدایی از آن خارج نشد. چشم از او گرفتم: - این، تو نیستی. - الان داری به خاطر اون حرومزاده اینطور رفتار میکنی؟! انگشت اشارهی لرزانم را مقابل صورتش تکان دادم و با درد گفتم: - اون... حرومزاده، پدر دختر منه؛ یادت که نرفته؟ امیرعلی یک قدم به من نزدیک شد و از بین دندانهای به هم قفل شدهاش، غرید: - تو هم... تو هم جون من بودی، نبودی؟! دروغ چرا، نرم شدم. مگر چند نفر در دنیا هست که عشقتان را سالها در دلش محفوظ نگهدارد، طوری که حتی یک لک هم رویش نیفتد؟ به خونمُردگی بالای لبش نگاه کردم و سعی خودم را کردم تا وا ندهم. به سختی گفتم: - نحوه ابراز محبتت به من، مشت و لگده؟ واقعا این چیزیه که انتخابش کردی؟! الان خوشحالی؟ سرش را به من نزدیک کرد، ابروهایش را بالا انداخت و آرام گفت: - تا حالا اینقدر خوشحال نبودم. در آن لحظه، ضربانی در گلویم میکوبید که نمیدانستم ترس است، یا شیفتگی! رو گرفتم و دستهایم را باز کردم: - من نیستم، من خوشحال نیستم. به سینهاش کوبیدم و او چند قدم عقب رفت. توی صورتش فریاد زدم: - من از چی فرار کردم؟! بگو! بگو از چی فرار کردم؟ اگه قراره توام مثل حیدر باشی... با صدای کنترل شدهای گفت: - منو با اون عوضی مقایسه نکن! لبهایم شکل لبخند به خود گرفت و من چشمهایم را بستم تا اشکهایم پایین بریزند. نفسی گرفتم، حداقل آن کوچه فرعی، خلوت بود. امیرعلی با درماندگی گفت: - چرا گریه میکنی آخه؟ صادقانه لب زدم: - میترسم... خیلی میترسم! ادامه رمان در تلگرام: @tinar_roman1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم دستشو با گرمی گرفتم و به چشماش زل زدم و اونم بهم خیره شد! بازم انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت...گفت: ـ اگه بخوای میتونیم باهم تغییرش بدیم؟! یکم مکث کرد و بعد دستش و از لابلای دستام کشید بیرون و گفت: ـ خیلی دیر کردم، بابام شک میکنه! این دختر همینجوری راضی نمیشد! مجبور بودم به راه های دیگه متوسل بشم! داشت میرفت که بازوشو و کشیدم و گفتم: ـ میخوای بریم سمت دریاچه یکم قدم بزنیم؟! یهو با ذوق برگشت سمتم و گفت: ـ راجبش شنیدم اما تابحال هیچوقت نتونستم برم کنارش و ببینمش... با لبخندی بهش گفتم: ـ خب میتونیم الان بریم باهم...غروبش دیدنیه! اومد نزدیکم و یه تیکه از موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ برای چی داری بهم کمک میکنی؟! تو با بابام اعلام دشمنی کردی ولی الان داری به دختر دشمنت کمک میکنی...چرا؟ سرمو انداختم پایین و یکم سکوت کردم...تا خواستم حرفی بزنم که یهو سروصدا از وسط شهر بلند شد...مردم مثل دیوونه ها از ترس فرار میکردن...جسیکا سریع پرسید: ـ چه خبر شده؟!! دستشو گرفتم و کنار کشیدمش و گفتم: ـ صبر داشته باش؛ الان میفهمیم... و رفتیم یه گوشه وایستادیم و منتظر شدیم تا ببینیم چه خبر شده!1 امتیاز
-
بین راه چند لحظهای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپههای سنگی و بی گیاه و درخت میگذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که میتوانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بیوقفه نزدیکیهای غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک دهکده رسیدیم. دهکدهای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپهها بسیار سرسبز و پر از مزرعه و درخت بود و مردم آن خانههایی کوچک و زیبا با سقفهای شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره قشنگه، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچهها و از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان میگذشتیم راموس آرام لب زد: - واسهی اینکه اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینهایم هر دومون رو میکشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپچپ نگاهمان میکردند خیره شده بودم؛ با اینکه من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما میترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینهها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟ الان بهمون شَک میکنن! همانطور که دور و اطرافم را میپاییدم گوشهی چشمی هم به راموس انداختم، چطور میتوانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چیکار کنیم؟! - چی رو چیکار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیکتر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم خودت رو کنترل کنی، آدمها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدمهای عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر تکان دادم، او ترس مرا درک نمیکرد. من که مثل او تابحال با آدمها روبهرو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمیدانستم.1 امتیاز
-
*** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکانها زیاد سر در نمیآوردم، اما راموس میگفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپهها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و اینبار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را میکردم، چون میدانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوهی راه رفتنش به خوبی پیدا بود ادامه میداد و من به بهانهی خستگیِ خودم او را چندی مینشاندم تا خستگی در کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنیام از راموس بیشتر بود. - هِی دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوشهای تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپهها نرسیم با وجود آذوقهی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانهی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. میدانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانهاش بیرون میانداخت، اما راموس با مهربانی ذاتیاش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!1 امتیاز
-
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: بوسه با طعم زیتون 🖋 نویسنده: @_0eli0_ از نویسندگان باتجربه نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه | همخونهای | پلیسی | طنز 🌸 خلاصه داستان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند، اما یک حادثه تلخ همهچیز را برهم زد. حالا ژیوان مجبور است او را تنها مثل یک خواهر ببیند در حالی که قلبش... 📖 برشی از رمان: با شنیدن اسم ژیوان نفسم بند آمد. انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشار میداد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/13/دانلود-رمان-بوسه-با-طعم-زیتون-از-الهام-س/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بیخبر سر کنند. در سکوت به شعلهی شمع خیره میشود و گهوارهوار خود را تکان میدهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش میچرخند. ناگهان به یاد دستانش میافتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه میکند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند میشود، دور خود میچرخد؛ نگاهش به سطل آبی که برای شستشوی ظرفها استفاده میکرد میافتد. سریع به آن سمت میرود، با صابون به جان دستهایش میافتد. با آب و صابون، با پارچهی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچهی لباسها، با هرچیزی که به دستش میرسد به جان دستانش میافتد. دستانش را روبهروی صورتش میگیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر میخورد، به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود.1 امتیاز
-
پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه میکرد. حتی در تصویر نیز شعلهی خونین چشمانش زبانه میکشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمکهایش میجوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیلهی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانههای درختان در فصل بهار! *** بیدرنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانهی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامهی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانهاش گذر کرده بود. به خانهاش میرود، دوچرخه را نزدیک خانه رها میکند و به سمت درب میدود. درب را هُل میدهد، وارد خانه میشود و پشت سرش درب را میکوبد و خود به آن تکیه میدهد. نفسنفس میزند، سینهاش به خسخس میافتد. نگاهش را در خانهی تاریک میچرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در میکشد. هر وسیلهای که نزدیکش مییابد را روی میز میچیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامههای قدیمی. پردهها را میکشد و با شمع کوچکی گوشهی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش میگیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی میافتد؟1 امتیاز
-
پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اونها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. میدانست گونتر حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصلهی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان میکرد تمام انرژیاش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشهی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس میکرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهرهی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید.1 امتیاز
-
پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصلهی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانیشان تا قلمرو گرگها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او میگیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم میدوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ...1 امتیاز
-
پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها میکند و عقب میرود. سنگ که روی زمین میافتد تپشهای نورانی و صدای جیغش قطع میشود. دستانش یخزده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریعتر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار میگیرد و به سختی از جا برمیخیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج میشود. به پلهها که میرسد به گامهایش سرعت میبخشد، از آن خانه بیرون میزند و به سمت دوچرخهاش میدود. دستههای دوچرخه را میگیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش میافتد! دوچرخه را رها میکند و به انگشتانش مینگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بیدرنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا میزند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه میزند، پایش را بر روی پای دیگر میاندازد؛ کلاه شنل را عقب میزند و نگاهش را به آن دو موجود فانی میدوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشامها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها میاندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود میگوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد.1 امتیاز
-
پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمیکرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غرهایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمیخواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش میلرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و نوزده - یه پیکان سفید... شایدم کِرمرنگ بود، نمیدونم. فقط یادمه درِ عقبش فرورفتگی داشت. حیدر پشت فرمون بود، چیزی نگفت، فقط خندید و در ماشینشو باز کرد. من دویدم، یا فکر کردم دویدم، شاید فقط خواستم بدوم... یه دست از پشت، گلومو گرفت. بوی عرقش با بوی سیگار قاطی شده بود، خوب یادمه... جیغ زدم، قسم میخورم جیغ زدم! خیابون... اون خیابون کوفتی همیشه شلوغ بود، ولی اون روز انگار کر شده بود... هیچکس نشنید. بینیام را بالا کشیدم و اجازه دادم اشکهایم، روی میز کافه فرود بیایند. به یاد آوردم که حیدر چطور مرا روی صندلی عقب پرت کرد، صورتم به موکت کف ماشین خورد و طعم خاک را در دهانم حس کردم. دستم را محکم روی دهانم کشیدم، طوری که لبهایم سوخت. ادامه دادم: - با مشت به شیشه کوبیدم، لگد زدم، قسم میخورم التماسش کردم، بهش گفتم منو ببره خونه، گفتم بهمن خونه تنهاست... دهانم را پوشاندم تا هقهقم را خفه کنم. - انگار اصلا صدامو نمیشنید... هیشکی اون روز صدامو نشنید امیرعلی. نفسم بُرید. چشمهایم را محکم بستم که ناگهان، انگشتهای سردم با دست گرم و بزرگی پوشانده شد. به مردمکهای سرخش نگاه کردم، امیرعلی داشت فرو میریخت و خدا میدانست که من موقع تعریف آن فاجعه، چطور به نظر میرسیدم. سریع دستم را عقب کشیدم و صورتم را پاک کردم. انگشتهایم هنوز از برخورد با دست امیرعلی میسوختند. لبخند تلخی به رویش زدم و گفتم: - فکر نمیکردم اولین باری که دستمو میگیری، اینجا و اینطوری باشه. نفسی گرفتم. یک قلپ از قهوهام نوشیدم تا گلویم تَر شود. دستهایم به وضوح موقع حمل فنجان میلرزید. ادامه دادم: - گفتن دختره با پسره فرار کرده، عجب دختر بیآبرویی! خدا اولاد نانجیب رو به دشمن آدم هم قسمت نکنه. بابا قبل عقد، اومد تو اتاق... گفت... گفت... زبانم را گاز گرفتم. - گفت ای کاش همون روزی که رفتی، میمُردی و دوباره چشمم به چشمات نمیافتاد. گریهام شدت گرفت. بابا هیچوقت واقعیت را نمیفهمید. امیرعلی نالید: - چرا بهم نگفتی؟ این تنها سوالی بود که او پرسید، ما دیگر هیچوقت از آن اتفاق حرفی نزدیم. آن روز در کافه نادری، فقط با چشمهای خیس به یکدیگر نگاه کردیم. چرا که چشمها زبان همدیگر را خوب میفهمیدند، حالا که دستهامان به هم حرام بودند.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و هجده دستهایش روی میز بسیار نزدیک به من به نظر میرسید. وسوسهبرانگیز بود؛ چرا که نباید آنها را لمس میکردم، آن هم با وجود حرف قشنگش که حسابی به مزاجم خوش آمده بود. آنقدر سکوت را کِش دادیم تا عاقبت، قهوههایمان رسید. دستهایش را از روی میز برداشت و صورتش پشت بخار فنجانش، کدر دیده شد. گفت: - وقتی زنگ زدی، خیلی تعجب... - حیدر منو دزدید. این را با صدای آرامی گفتم اما او شنید. نفسی گرفتم و گفتم: - ازم پرسیدی چرا باهاش ازدواج کردم، چرا... چرا اونو به تو ترجیح دادم. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بغض از گلویم بالا آمد و حرف زدن را برایم سخت کرد. - من چارهای نداشتم امیرعلی. انگار با مشت توی صورت امیرعلی کوبیدم، چهرهاش به سرخی میزد و مرا میترساند! ذهنم پر از کلمات بههم ریختهای بود که برای بیان کردنشان، سخت در تلاش بودم. باید حرف میزدم، چرا که امیرعلی در یک برزخ بزرگ رها شده بود. با صدای ضعیفی شروع کردم: - اول اومدن خواستگاری، ولی چون بهمن هنوز بچه بود و به یکی نیاز داشت که مراقبش باشه، بابا قبول نکرد. منم که دیدم حرف دلم با حرف بابا یکیه، چیزی نگفتم. چشمم را به لبه میز دوختم. کافه نادری داشت شلوغ و شلوغتر میشد. صدای برخورد قاشقها، بوی قهوه سوخته و خنده میز بغلی مدام حواسم را پرت میکرد. دستم را به طرف روسریام بُردم و گرهش را شُلتر کردم، چون داشتم خفه میشدم! امیرعلی هنوز ساکت بود، ادامه دادم: - یه روز وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم، یه پیکان جلومو گرفت. به اینجا که رسید، صدایم دیگر به وضوح میلرزید و چشمهایم تار میدید. نفسنفس میزدم؛ انگار آن اتفاق شوم، همان لحظه در حال وقوع بود.1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم آروم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ از این به بعد بیشتر میبرمت بیرون که زیبایی های این سرزمین و خلقت خدا رو ببینی! بازم با لبخند بهم خیره شد و نگاهش برق زد...ادیل به سمت زمین فرود اومد که باعث شد شنل جسیکا از روی موهاش بیفته دور سرشونش..سریع شنل و گذاشتم رو سرش و و شنل خودمم تنم کردم...جسیکا طوری به اطراف خودش نگاه میکرد که انگار اولین بارش بود آدم میدید...گفتم: ـ خب نظرت چیه؟! همینجوری که به اطراف نگاه میکرد، گفت: ـ چقدر آدم تو این سرزمین زندگی میکنه! الان ما دقیقا کجاییم؟! گفتم: ـ ما الان دقیقا وسط میدون شهریم...نگاه به قیافه مردم بکن...ببین که چقدر بیرمق و بی احساس مشغول کار کردنن! چیزی نگفت...دوباره با دستم به بچههای سرکوچه اشاره کردم و گفتم: ـ یا این بچها رو نگاه کن! بجای بازی کردن، فقط تو سکوت کنار هم نشستن... بازم فقط نگاه کرد...از کنارم مردی با زن و بچش رد شد که مرد یه چشمش کور بود و یه پاش قطع شده بود و با عصا راه میرفت...بهش اشاره کردم و گفتم: ـ این مرد هم بخاطر اینکه کنار خانوادش بمونه و بتونه زندگی کنه، مجبور شد یکی از پاها و چشمشو به پدرت بده... اینبار جسیکا گفت: ـ اما دنیایی که ما داریم داخلش زندگی میکنیم بر اساس همینه آرنولد! مثل قلعه ما! اینا هیچکدومش برای من تازگی نداره...1 امتیاز
-
پارت بیستم با اطمینان گفت: ـ امکان نداره، من اگه پامو با تو از این قلعه بذارم بیرون، همزمان با نوچه های پدرم، پدرم هم میفهمه... از خورجین ادیل یه شنل درآوردم و گفتم: ـ تا وقتی اینو بذاری روی سرت هیچکس نمیفهمه با منی! گفت: ـ این شنل نامرئی کنندست؟! گفتم: ـ آره، اگه میخوای با من بیای و کسی نفهمه اینو بذار رو سرت... با شادی شنل و گذاشت روی سرش و گفت: ـ خب من آمادم! بریم... داشتم کمکش میکردم تا سوار ادیل بشه که یهو گفت: ـ بذار من در اتاقمو قفل کنم! بعدش دستمو گرفت و کمکش کردم تا سوار ادیل بشه، چشماش یه رنگ سبزآبی بود که آدمو به سمت خودش جذب میکرد اما من میدونستم که ته وجودش همون تاریکی و ظلم پدرش هست و اونو ازش به ارث برده...باید هر جوری که میشد اعتمادش و جلب میکردم و یجوری جریان اون معجون و از زیر زبونش بیرون میکشیدم...هرچی که بود با اون همه تاریکی بازم اون یه دختر بود و نمیتونستم در مقابل یسری احساسات طاقت بیاره و چون اولین بار بود که تو عمرش به چنین حرفایی رو میشنید، صد در صد نظرش و جلب میکرد... سوار ادیل شدیم و بر فراز آسمونا ادیان پرواز کرد و جسیکا خوشحال تر از همیشه به آسمون و ابرها نگاه میکرد و میگفت: ـ باورت میشه که اولین باره دارم از این قلعه و اتاقم خارج میشم؟!1 امتیاز
-
با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینیها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمیدانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند میزدم. یکی از سیب زمینیها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همهشون سوخت. لونا سیب زمینی را از وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوونهای وحشیه. به لونایی که چشمانش خوابآلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانهای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بیخیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظهای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت میخوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من میخوابیدم و لونا نگهبانی میداد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمیآمد گفت: - من نمیخوام فردا صبح با یه گرگینهی خسته و بیرمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم میکنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظهای به اخمهای درهم لونا و لبهایی که به روی هم میفشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر میتوانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم میکنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشارهاش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت میکنم. سر عقب کشیده و انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با دوختن نگاهم به شعلههای زرد و سرخِ آتش در گذشتههایم غرق شدم.1 امتیاز
-
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم. - هِی راموس حواست کجاست؟ سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم. - هیچی، همینجام. لونا تکخندی زد. - آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچوقت ازشون باهام حرف نزدی. متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را دربارهی او میدانستم و او چیزی از من نمیدانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاویاش را گرفته و چیزی نپرسیده بود. - پدر و مادر من سالها پیش کشته شدن. لونا دست روی لبهایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند. - وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟! از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعلههای آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم. - خونآشامها اونها رو کشتن. - و… ولی من شنیدم که خونآشامها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟! دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمیخواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود. - آ… آره، اونها به پادشاه خدمت میکردن. لونا غمگین شده نگاهم کرد. - ببخش، نمیخواستم ناراحتت کنم. سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم. - عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم. لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب تلختر و پر غصهتر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! - اوه این سیب زمینیها سوخت. با صدای هول زدهی لونا نگاهم را به سیب زمینیهای در دل آتش دوختم. لعنتی! پوست همهشان سوخته بود.1 امتیاز
-
پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر میکردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت میگفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت میکنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوهاش هم دلش نمیخواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!1 امتیاز
-
پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید...1 امتیاز
-
پارت دوم **** خورشید مثل هر روز میتابید. روز شروع شده بود، پرندهها آواز میخواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی میآمد. کودکان به سوی مدرسه روان میشدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخهای ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گلهای بهاریاش تشنه بودند. صندلی میز مطالعهاش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخهاش را به درخت تکیه میدهد، روزنامهای از سبدش برمیدارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را میکوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه میزند، درب خانهاش باز میشود اما جوابی از کسی نمیگیرد. درب را کمی هُل میدهد و سرکی در خانه میکشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاریاش شود. پایین پلهها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس میکرد نیرویی او را به بالا میکشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین میکشد و به سمت درب این خانه روانه میکند. بالای پلهها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجرهها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.1 امتیاز
-
پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پردههای سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگینامهی فرمانروایان بزرگ قبایل خونآشامها را مطالعه میکرد. از نوجوانی این برنامهی هر روزهاش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشمهای سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوشهایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکهی گمشدهی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بیدرنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش میدوید. قبل از آن که پردههای ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشهای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را میتوانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس میکرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرماندهی شجاع و دوست دیرینهاش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت میکرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب میکشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روز فرشته های نجات که تو بدترین حالت آدم بهشون میرسن و حالشونو خوب میکنن مبارک:)🤍🎀1 امتیاز
-
امروز ۱۵ آگوست، روز جهانی آرامش و ریلکس کردنه امروزو بشین ریلکس کن1 امتیاز
-
امروز 10 آگوست، روز جهانی تنبلی رو به همه ی کسایی که حتی حال ندارن این متنو بخونن تبریک میگم🌹1 امتیاز
-
1 امتیاز