رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      102

    • تعداد ارسال ها

      649


  2. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      74

    • تعداد ارسال ها

      346


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      62

    • تعداد ارسال ها

      1,309


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      55

    • تعداد ارسال ها

      395


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 09/19/2025 در همه بخش ها

  1. فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلم‌هاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
    9 امتیاز
  2. نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمب بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...
    7 امتیاز
  3. ترتیب نقد‌ها: @سایه مولوی @عسل @آتناملازاده @QAZAL @هانیه پروین @shirin_s @سایان اسامی بقیه هم به زودی وقتی تاپیک زدن اضافه میشه و اینکه فقط یه بار این نقد انجام نمیشه تا پایان فصل همراه قلمتون هستم✨🤍✨
    7 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر می‌فروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش می‌افزایند اما یک روز فردی به این شهر می‌آید که... مقدمه: کاش دلخوشی‌ها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدم‌ها جریان داشت و هیچ‌کس غمگین نبود. کاش بی‌دغدغه می‌خندیدیم و بی‌منت می‌بخشیدیم و بی‌فکر می‌خوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار می‌شدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنج‌ها محدود بود و نگرانی‌ها در سطحی‌ترین لایه‌های احساسات آدمی اتفاق می‌افتاد. کاش اتفاقات خوبی می‌افتاد و خبرهای خوبی می‌رسید و شادیِ بی‌اندازه‌ای را جشن می‌گرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
    5 امتیاز
  5. نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینه‌ای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش‌. تفاوت‌هایی که سرزمینی را به خط نابودی می‌کشانند و طایفه‌ای را درگیر فتنه می‌کنند، اما چیزی در این تفاوت‌ها پنهان شده است. راز در پس این تفاوت‌ها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزه‌ای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوت‌ها سرزمین گرگ‌ها را نجات خواهم داد.
    5 امتیاز
  6. نام رمان: سایه‌های نیمه‌جان نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچ‌کس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی می‌شود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایه‌هایی که نه زنده‌اند و نه مرده؛ نیمه‌جان‌هایی که در سکوت قدم برمی‌دارند و در تاریکی به تماشا می‌ایستند. او تنها کسی‌ست که می‌تواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره می‌زند که نه در زندگی یافت می‌شود و نه در مرگ. در دل این سایه‌ها، او با کسی روبه‌رو می‌شود که تمام قواعد را می‌شکند؛ کسی که نه باید باشد و نه می‌تواند نباشد مقدمه: باران، چون پرده‌ای شیشه‌ای، خیابان خاموش را در هاله‌ای مه‌آلود فرو برده بود. چراغ‌های زرد پشتِ مه می‌لرزیدند و صدای قطره‌ها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار می‌شد. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب می‌دانست تنها نیست. سایه‌هایی بی‌چهره، در امتداد کوچه کشیده می‌شدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظه‌ای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایه‌ها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بی‌رنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم می‌افتد
    5 امتیاز
  7. این تاپیک مخصوص نقد و پرسش اعضای هاگوارتز هستش هر صحبتی در اینجا مجازه🐬🩵
    5 امتیاز
  8. "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی‌ نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
    4 امتیاز
  9. روزتون مبارک گوگولوهای نازنازی 💞
    4 امتیاز
  10. نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانواده‌ی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانواده‌ش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب می‌کرد و سایه‌ی اژدها بر برج‌هایمان می‌افتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! می‌گفتند ما با آتش پیمان بسته‌ایم، که قدرت‌مان از نفس موجوداتی می‌آید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس می‌داشتند. اما هیچ شعله‌ای تا ابد نمی‌سوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه می‌گرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودی‌مان شد. اکنون تنها من مانده‌ام؛ بازمانده‌ای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگ‌هایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.
    4 امتیاز
  11. ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت می‌خوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره. شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!
    4 امتیاز
  12. نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمه‌ای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم‌ به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزی‌ه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنی‌ای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد
    4 امتیاز
  13. ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه. عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه. -‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. - چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟ لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشم‌هام درشت شد. - چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت: - عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!
    4 امتیاز
  14. ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت: - می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش. با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقه‌ام رو مالش دادم. - هوف!
    4 امتیاز
  15. باران هنوز بی‌وقفه می‌بارید. بوی خاک نم‌خورده و سنگ‌های خیس، با بوی آهن زنگ‌زده‌ی نرده‌ها درهم آمیخته بود. صدای قطره‌ها روی سقف‌های شیب‌دار خانه‌های قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه می‌پیچید. او قدم‌هایش را آرام برداشت، گویی می‌ترسید صدای برخورد کفش‌هایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچه‌ی خالی می‌ساخت و باز در باران محو می‌شد. اما نگاهش، محو نمی‌شد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو می‌رفت؛ مستقیم، به همان سایه‌هایی که بی‌حرکت ایستاده بودند. سایه‌ها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را می‌گرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکه‌ای کشیده و بی‌نام بودند. هیچ‌یک صورت نداشتند، اما همه‌شان نگاه داشتند. نگاه‌هایی که بی‌رنگ و تهی، او را می‌سنجیدند. دستش بی‌اختیار روی شال مشکی‌اش فشرده شد. انگار آن تکه پارچه‌ی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایه‌ها، آرام از صف دیگران جدا شد. بی‌صدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمی‌داشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر می‌خورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نم‌کشیده‌ی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت می‌کرد. سایه، درست روبه‌رویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور می‌کرد، بی‌آن‌که اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که می‌خواهد چیزی را دقیق‌تر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر می‌شد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکه‌ی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بی‌صدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابه‌لای افکارش عبور می‌کرد و هر تکه‌ی وجودش را می‌کاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظه‌ای کش آمد. باران کندتر می‌بارید، یا شاید او کندتر می‌دید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقه‌هایش می‌کوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیده‌اش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش می‌نشست. در همان لحظه، بقیه‌ی سایه‌ها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفت‌وگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانه‌ای بود برای جان گرفتنشان. یکی‌یکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچه‌ی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنه‌ای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت می‌کردند. چشم‌هایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظ‌تر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پرده‌ای سنگین راه را بسته بود. سایه‌ی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بی‌مرز، مثل تکه‌ای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانه‌اش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخ‌زده داشت، اما چیزی شبیه بی‌وزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصله‌ی خالی میان صورت بی‌چهره‌اش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطره‌هایی که از چاهی بی‌انتها می‌چکیدند: - تو… می‌بینی. چشم‌هایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش می‌پیچید. واژه‌ای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو می‌بینی.» این سایه می‌دانست. و این یعنی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایه‌ها نزدیک‌تر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید، یک جمله بود: - من نباید این‌جا باشم.
    4 امتیاز
  16. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
    3 امتیاز
  17. بسم الله الرحمن الرحیم رمان آلفا نویسنده: آتناملازاده | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر: تخیلی، ترسناک خلاصه: گرگینه ها، این اسم وحشت به جون ساکنان آمریکایی جنوبی می انداخت. اون ها نمی تونستن به دیگران ثابت کنند همچین چیزی وجود داره اما خودشون باور داشتن. داستان های زیادی نسل به نسل از این موجود به اون ها رسیده بود. حتی گاهی کسی اون ها رو دیده بود. اهالی این قاره اعتقاد داشتن که گرگینه ها به بین مردم میان و یواشکی افرادی برای خودشون انتخاب می کنند و با گاز زیر نور ماه به گرگینه تبدیلش می کنند. کسی چه می دونه، شاید حقیقت باشه. مقدمه: در من گرگی زخمی خفته است، خاموش، اما بیدار، زخم‌هایش را می‌لیسد و صبر می‌کند، وای از روزی که انتقامش را فریاد بزند. گرگ انتقام نمی‌گیرد تا زخمش تازه باشد، او صبر می‌کند تا زمان تیغش را تیز کند، و آن‌گاه در سکوتی مرگبار، حساب همه را کف دستشان می‌گذارد.
    3 امتیاز
  18. نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد ساده، فقط یه کلمه‌ی اشتباه و همه‌چیز از هم پاشید! آدریان فقط دنبال اثبات خودش بود؛ اما حالا دنیایی که می‌شناخت، دیگه همون نیست. چیزی از پشت آینه‌ها رد شد؛ چیزی که قرار نبود هیچ‌وقت اونجا باشه. نسخه‌های تاریکی، آروم و بی‌صدا میان و تو دنیا قدم می‌زنن، مثل سایه‌هایی که هر لحظه می‌تونن اونها رو ببلعند.
    3 امتیاز
  19. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/
    3 امتیاز
  20. افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکی‌ها می‌درخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمی‌توانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بی‌کران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته می‌شود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، می‌توانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که می‌تواند تاریکی‌ها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
    3 امتیاز
  21. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
    3 امتیاز
  22. اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
    3 امتیاز
  23. 3 امتیاز
  24. قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوت‌ها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک می‌کنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹
    3 امتیاز
  25. عنوان: تهی مغزانِ دوزخی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک می‌شد، چهار غریبه که هیچ نقطه مشترکی باهم ندارند، در گوشه‌ای از جهان، جایی میان مرز واقعیت و پوچی، در کافه‌ای کوچک گرفتار می‌شوند: یک فیلسوفِ بی‌پول، یک پیشخدمتِ حق‌به‌جانب، یک آشپزِ سریال‌باز و یک مشتریِ نودل‌خورِ مرموز. پس از مرگ، آن‌ها دوزخ را به هم می‌ریزند، شیطان را تا مرز جنون می‌رسانند و حتی قوانین الهی را دستکاری می‌کنند!
    3 امتیاز
  26. پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه می‌ذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون می‌گرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی می‌کرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع می‌کرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ می‌آویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا می‌شد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمی‌تونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی می‌کردم.
    3 امتیاز
  27. مرجان نفسش را حبس کرد و پلک‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج می‌زد و هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده می‌شد. سایه کنار او بود، همان نیم‌تاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعی‌تر و ملموس‌تر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بال‌های شفاف و بدن‌های سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاه‌هایی کنجکاو و نیمه‌پرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرنده‌ای با بال‌های نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خنده‌ی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند می‌زند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که می‌بینی، بازتاب خاطرات گذشته‌ی من با عسل است. آن‌ها می‌خواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موج‌دار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکنده‌ی موجودات، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام می‌دهی، حقیقت را شکل می‌دهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطره‌ای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگ‌تر، شبیه درختی نورانی با شاخه‌های پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که می‌بینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمی‌رساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچک‌تر، با سرهای نیمه‌انسان و بدن‌های کشیده‌ی سیال، به آرامی حرکت می‌کنند و مسیرهای نور را باز می‌کنند. یکی از آن‌ها با صدای آرام گفت: - آماده‌ای تا اولین برخوردت با نیمه‌جان‌ها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدی‌اش را برداشت. نور پراکنده‌ی موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمه‌جان‌ها نزدیک‌تر می‌کرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل می‌دهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بال‌ها و حرکتشان، همگی به او نگاه می‌کردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمه‌جان‌ها شده‌ای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
    3 امتیاز
  28. کتابخانه‌ای بی‌انتها و مه‌آلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور می‌تابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور می‌شدند و بعد ناپدید می‌شدند. سایه در میان قفسه‌های بلند حرکت می‌کرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب می‌انداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمی‌رسید. نیم‌تاج روی سرش سنگینی می‌کرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزاده‌ای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژی‌اش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، می‌لرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خش‌دارش میان قفسه‌ها پیچید. کتاب‌ها به طرز عجیبی به او نگاه می‌کردند، صفحات باز و بسته می‌شدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیم‌تاج… هنوز تو هستی که می‌توانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط می‌توانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتاب‌ها کشید، کتابی که لبه‌های آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطره‌ای در ذهنش زنده شد: لحظه‌ای که عسل، با نگاه خسته و اشک‌آلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه می‌فهمی. خاطره‌ها، همراه با نورهای پراکنده و سایه‌های شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمه‌شفاف، با بال‌ها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعی‌کننده مراسم نیمه‌مرئی و جشن‌های بی‌زمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمی‌توانم آزاد شوم… اما می‌توانم حضورم را منتقل کنم. می‌توانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتاب‌ها همچنان به نرمی حرکت می‌کردند، خطوط نوری پراکنده‌ای از آن‌ها بیرون می‌آمدند و روی نیم‌تاج تابیدند. نور، سایه و خاطره‌ها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمه‌مرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو می‌توانی مرا ببینی، و من می‌توانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند می‌خورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیم‌تاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بال‌های شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمی‌شوم. موجود کوچک با بال‌هایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد - من زندانی‌ام، اما این زندان، تو را به من وصل می‌کند… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مه‌آلود و بی‌پایان، با قفسه‌هایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس می‌کشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیم‌تاج لرزان و نیمه‌نورانی‌اش، و نگاهش به خطوط نورانی کتاب‌ها دوخته شد؛ خطوطی که نفس می‌کشیدند، چون شریان‌های خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمه‌مرئی که می‌دید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطره‌ای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس می‌کرد، و موجودات عجیب، با بال‌های نیمه‌شفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت می‌کردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکت‌ها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری می‌شوند. موجودات نورانی اطراف، با بال‌هایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن می‌کردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند… و من، حتی در زندان ذهنی، می‌توانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرنده‌ای با بال‌های نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیم‌تاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضح‌تری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمه‌جان‌ها… خاطره زنده شد: مراسم نیمه‌مرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شده‌اند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه می‌دارد… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمی‌دانی. مرجان چشم‌هایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که می‌بینی، بخشی از حقیقت من است و نیم‌تاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بال‌های شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیم‌تاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتاب‌ها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمه‌جان‌ها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شده‌اند. نیم‌تاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمه‌جان‌هاست.
    3 امتیاز
  29. *** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایه‌ها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشم‌هایشان بی‌رنگ اما پر از حس‌کاوی بود. یکی شبیه پرنده‌های کوچک با بال‌های نیمه‌شفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش می‌خواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات می‌کشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمه‌شفاف شده‌اند. کف اتاق می‌زد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمی‌دارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار می‌شد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکسته‌اند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده می‌شوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق می‌برد. در همان لحظه، سایه با خنده‌ای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او می‌چرخد. موجودات عجیب در هوای می‌رقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستاره‌های کوچک، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمه‌شفاف با شاخه‌هایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشم‌هایش ترکیب می‌شوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که می‌بینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخه‌های پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمه‌جان‌ها می‌برد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیم‌تاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آن‌ها شکل واقعی‌تر و پیچیده‌تری به خود گرفتند. با چشم‌های شفاف، شبیه با بدن‌هایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایه‌هایی که تصور می‌کردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. می‌کرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازک‌تر می‌کند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمه‌های موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنه‌ای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آماده‌ای برای اولین ملاقاتت با نیمه‌جان‌ها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمی‌تواند ببیند.
    3 امتیاز
  30. مرجان پلک‌هایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره می‌خورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمه‌هایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشم‌هایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشن‌تر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمه‌رویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود می‌بیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیم‌تاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاص‌تر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهله‌ای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشه‌ای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کم‌کم ظاهر شدند: با بال‌های نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمه‌انسانی و نیمه‌پرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه می‌زدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاه‌هایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا می‌کردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکم‌تر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمه‌مرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کم‌کم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند می‌زند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیم‌تاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظه‌های کوتاه با هم در هم می‌آمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیم‌تاج، لبخند سایه و مراسم نیمه‌مرئی هنوز در ذهنش می‌درخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشم‌هایش را بست، اما این بار قلبش می‌دانست که این خواب است، فقط فصل تازه‌ای است؛ جایی که سایه‌ها و موجودات نیمه‌جان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.
    3 امتیاز
  31. باران هنوز می‌بارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگ‌زده می‌داد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه ناله‌ای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایه‌ها را دنبال می‌کرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکی‌اش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایه‌ها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمی‌تونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند می‌زد و سایه‌ها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی می‌درخشید. دسته‌ای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام می‌خندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظه‌های بالای سر سایه، نیم‌تاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستان‌های افسانه‌ای بر سر پادشاهان نیمه‌مرئی می‌نشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیم‌تاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیم‌تاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش می‌درخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشم‌هایش را بست، اما قلبش می‌دانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمی‌دانست چه دنیایی.
    3 امتیاز
  32. نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطه‌ور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه می‌کرد سیاهی می‌دید و آتیش... آتیشی بی‌وقفه که همچون نوری می‌تابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از این‌که اون نور از خود جهنم ساطع می‌شد... .
    3 امتیاز
  33. - صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟ - کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟ - نه مرسی. کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانه‌ای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها! کمی خندید و گفت: - شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد می‌کنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟ - اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
    2 امتیاز
  34. *** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام می‌خوای؟ - آره می‌خوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی! نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
    2 امتیاز
  35. "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند} «درسا» صدای کولر از خونه‌های اطراف می‌اومد، مثل نفس‌های سنگین آدمایی که نمی‌دونن از چی خسته‌ان. من روی پله‌ی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی می‌اومد و نمی‌رفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت می‌کرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بی‌صدا رفتم سمت در. می‌خواستم از اون حس خفه‌کننده‌ی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمی‌تونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بی‌هیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یه‌جوری می‌زد تو ذوقم. -‌ دیر کردی، خانوم. -‌ مامان داشت نخِ قرمز پیدا نمی‌کرد، کل خونه رو زیر و رو کرد. -‌ نخ قرمز؟ -‌ آره، واسه دوختن یه لباس مجلسی که هیچ‌وقت کسی نمی‌پوشه. سوار تاکسی شدیم. سوگند هی حرف می‌زد، منم فقط گاهی سر تکون می‌دادم. یه لرزش توی کیفم پیچید. گوشی زنگ می‌زد؛ مامان بود. گوشی رو برداشتم، صداش مثل یه نسیم خنک پیچید توی گوشم. -‌ سلام مامان؟ -‌ سلام دخترم، کجا رفتی یهو؟ -‌ با سوگند اومدیم بیرون یه دوری بزنیم. -‌ کی برمی‌گردی؟ سوگند با اون نگاهِ «زود برمی‌گردیم دیگه» سرشو تکون داد. -‌ تا دو ساعت دیگه خونه‌ام، قول می‌دم. -‌ باشه عزیزم، فقط تا تاریک نشده برگرد. لبخندم بی‌اختیار نشست رو لبم. -‌ چشم مامانی، بای‌بای. -‌ مراقب خودتم باش دخترم. گوشی رو انداختم تو کیف. سوگند گفت: -‌ خب درسا، برنامه چیه؟ -‌ بریم ارم دیگه. فقط اون دوست‌پسره‌ی دیوونت نمیاد؟ -‌ اَه، گیر نده دیگه. اونم میاد. پوفی کشیدم. -‌ باشه؛ ولی اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل تو بغلش شل شدی، من می‌دونم و تو. -‌ اوه‌اوه، ندید پدید! هزار بار گفتم به سامیار جواب مثبت بده تا بفهمی ب*غل کردن چه آرامشی داره. یه ابرو بالا انداختم. -‌ همینم مونده با اون پسر به درد نخور رفیق شم... هه. نیم ساعت بعد، رسیدیم باغ ارم. بلیط گرفتیم، رفتیم تو. گل‌ها، درخت‌ها، صدای آب، همه چیز آروم بود، ولی من آروم نبودم. سوگند زنگ زد به ساسان. من داشتم از گل‌ها عکس می‌گرفتم که دیدم ساسان و سامیار اومدن. ساسان همون رل سوگنده‌ست، سامیارم، همون که فکر می‌کنه منو دوست داره. اعصابم ریخت به هم. رفتم سمت سوگند و گفتم: -‌ من رفتم. خدافظ. داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت و گفت: -‌ نرو لطفاً. دستم رو کشیدم بیرون، یه سیلی زدم تو صورتش. همه برگشتن سمت ما.سامیار سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت.ولی من آروم نگرفتم. -‌ این سزای کسیه که به من دست بزنه. فهمیدی؟ یه نگاه تند به سوگند انداختم و از اون‌جا زدم بیرون.تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. تاکسی که پیچید توی کوچه‌مون، آفتاب داشت از دیوارها می‌ریخت پایین.راننده گفت «رسیدیم خانوم». پول رو دادم و بی‌حرف پیاده شدم. دست‌هام می‌لرزیدن. نه از ترس، نه از خجالت. حالم یه چیزی بین خشم و خالی بودن بود. در خونه رو که باز کردم، مامان از توی آشپزخونه صدام زد: -‌ سلام عزیزم، زود برگشتی؟ یه «سلام» خش‌دار گفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم، قفل کردم. نشستم روی تخت. سرم رو گذاشتم روی زانوهام. اشکام بی‌صدا شروع کردن به ریختن. نه هق‌هق، نه گریه‌ی نمایشی، فقط یه بارون آروم که معلوم نبود از کجا شروع شده. مامان پشت در بود. اول آروم صدام زد: -‌ درسا جان؟ بعد صداش لرزید: -‌ دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... . نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد. -‌ هیچی مامان... فقط تنهام بذار. -‌ آخه برای چی؟ صدام رو انداختم ته گلوم. -‌ مامان... تو رو خاک بابا قسمت می‌دم، ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین. همون‌طور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم. *** من درسا رادمنشم، شونزده سالمه و دارم می‌رم یازدهم انسانی.با مامانم تو شیراز زندگی می‌کنیم؛ یه خونه‌ی ساده، یه زندگی بی‌سروصدا، ولی پر از تلاش.بابام چند سال پیش تو یه تصادف رفت. داداشمم الان سربازه توی چابهار. تنها کسی که از خانواده برامون مونده، داییمه؛ اونم اون‌ور دنیاست، تو ریو، برزیل. گاهی میاد، گاهی فقط صداش می‌رسه. مامانم با خیاطی خرج خونه رو درمیاره. همیشه پشت چرخ نشسته، همیشه خسته، ولی همیشه محکم.منم کنارش بزرگ شدم؛ با صدای نخ و سوزن، با بوی پارچه. چشم‌هام آبیه، یه آبیِ محو، نه اون‌جوری که تو فیلم‌ها می‌بینی.پوستم روشنه، یه‌جوری که خودم می‌گم رنگ دندونامه!موهام بلنده، یه‌جور بورِ نرم که همیشه می‌ریزه رو شونه‌هام. من یه دخترم، با یه دل پر از سوال و پر از خاطره، پر از چیزایی که هنوز کسی نفهمیده.
    2 امتیاز
  36. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمی‌تونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم، کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه؛ و بدونید درد، لازمه بزرگ شدن هست. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. سیدعلی جعفری
    2 امتیاز
  37. با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما می‌کردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و‌ آشفته‌ام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره‌ قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شب‌ها از صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگ‌ها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با این‌که قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمی‌دیدم. صدای زوزه این‌بار ضعیف‌ و نالان‌تر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمی‌توانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بی‌تفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستی‌ام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینه‌ها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با این‌که از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که می‌توانست باعث شود من برعکس روحیه‌ی محتاط و مراقبانه‌ام ترس را کنار بگذارم و بی‌پروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکی‌ام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت می‌گرفت. همان جا جلوی در کلبه‌ام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمی‌دیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید می‌توانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا می‌آید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.
    2 امتیاز
  38. آخر سر دل‌رحمی‌ام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوه‌ی کاج و قارچ کوهی و بی‌هیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقه‌ی چند روزم ماهی ‌و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباس‌ها و چکمه‌هایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند‌ و خودم به انباری رفتم و میوه‌هایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سال‌ها خوب شیوه‌ی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آن‌چنان مشکلی برای گذراندن زندگی‌ام حتی در ماه‌های سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچ‌وقت مثل هم‌نوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما می‌شود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد می‌گرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانواده‌ام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بی‌مصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول می‌کردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگ‌ها و تمدن و قابلیت‌های گرگینه‌ها نوشته بود ‌و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوت‌هایم با دیگر هم‌نوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری می‌کردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستان‌های جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خواب‌آلودگی‌ام شده و بی‌آنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.
    2 امتیاز
  39. تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد می‌کردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تله‌گذاری کار سخت‌تری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح می‌دادم که با تیر و کمان حیوانی را که می‌خواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان می‌گذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این‌ تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و می‌گفت با این‌کار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب می‌کنم، البته من این‌کار را بیشتر برای سرگرمی انجام می‌دادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخه‌ی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرنده‌ی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بی‌آنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزاده‌هایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه می‌کرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمی‌کردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجه‌ی جوجه‌‌ی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمی‌توانستم؛ نمی‌توانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمی‌خواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن می‌گشتم.
    2 امتیاز
  40. حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینه‌ی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت می‌داد. با احساس مالش رفتن معده‌ام راه به طرف آشپزخانه‌ی‌ کوچک کلبه‌ کج کردم، شب قبل حوصله‌ی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسه‌ی چوبی‌ام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوه‌ی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیک‌های مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم می‌برد از شکم گرسنه‌ام پذیرایی کنم. تابه‌ی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبه‌ام که با یک کاناپه‌‌ی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیک‌هایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم می‌توانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانه‌ام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیری‌ام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بی‌امکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح می‌دادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و‌ خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شب‌ها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم می‌آورد و خواب و آسایشم را مختل می‌کرد.
    2 امتیاز
  41. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه‌ و قدیمی‌ام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوباره‌ی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجه‌ای بود که هرگز زیر بار انجامش نمی‌رفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبه‌ام که از آن به عنوان رخت‌آویز استفاده می‌کردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، می‌دانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمی‌شناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفته‌ام سروسامان دهم و آن صحنه‌های دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبه‌ی چوبی‌ام که بالای تپه‌ای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده می‌کردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبه‌ام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوس‌های وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبه‌ام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتاده‌ای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چاره‌ای نداشتم.
    2 امتیاز
  42. من هانیه پروین، خون‌آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم❤️
    2 امتیاز
  43. من غزال گرائیلی عضو جادوگر هاگوراتز نود و هشتیا رمان جادویی خودم و شروع کردم.
    2 امتیاز
  44. من آتناملازاده عضو هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم
    2 امتیاز
  45. مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکنده‌ای از موجودات روشن‌تر شدند و سایه‌ها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیم‌تاجش درخشان‌تر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، مرجان. این همان لحظه‌ای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرنده‌های کوچک با بال‌های شیشه‌ای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را می‌سازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته می‌شود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود می‌آورند، نقش‌هایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطره‌ای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساس‌ها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاری‌اند تا تو را برای چیزی بزرگ‌تر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موج‌دار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشم‌های مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانی‌ای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت می‌گذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمه‌جان‌ها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت می‌کند و شکل ثابتی ندارد. وقتی می‌گیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل می‌ده و ثابت نمی‌مونه
    2 امتیاز
  46. من عسل عضو انجمن و روح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو شروع کردم🍁
    2 امتیاز
  47. °•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بی‌تقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان می‌آمد، یاد امیرعلی می‌افتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزل‌هایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گل‌پسر! خودم برات آستین بالا می‌زنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته می‌نمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگی‌اش شده بودم. باید با او صحبت می‌کردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت می‌بردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی می‌کرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخم‌هایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دست‌هایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربون‌تر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
    2 امتیاز
  48. °•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسوی‌اش را روی سرش جابه‌جا کرد تا دست‌هایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینی‌ام گرفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - می‌شنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطراب‌آور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ این‌همه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه این‌همه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه می‌کنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علی‌اصغر، سوپری سرکوچه‌شان می‌گفت که چطور یکی را دوتا حساب می‌کند و جیب اهل کوچه را این گونه می‌زند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد می‌کنه. نمی‌دونم والا... منم مادرم، می‌فهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه می‌کردند. گوشه‌ی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمی‌شناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه می‌کرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی‌ نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه می‌گذاشت! - حلال... حلال.
    2 امتیاز
  49. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس به‌خاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی می‌مُردیم، هیچ‌کدوم‌مون رو یادشون نبود؛ یهو فیل‌شون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما می‌خواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همه‌ی این اتفاق‌های بدم باشم؟ 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...