رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      343


  2. سایان

    سایان

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      97


  3. bita

    bita

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      27


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,894


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/26/2025 در همه بخش ها

  1. - دانژه؟ دانژه مادر بیا کمکم این سبزی ها رو پاک کن کمرم برید، خدا... چشم‌هام رو بستم. نفس عمیق کشیدم. داد زد: - دانژه مگه نمی‌شنوی؟ کتابم رو محکم بستم و بلند شدم. - جانم مامان شنیدم، یکم صبر کنی میام. کلافه نشستم. به سبز‌های پلاسیده نگاه کردم و گفتم: - چرا این جورین؟ گِل‌های تربچه رو کند. - تو که خریدم پاک نکردی، پژمرده شدن. توقعه نداری قبراق بمونند؟ زیر لب شروع کرد غر زدن. - همه دختر دارند ما هم داریم. دختر همسایه شهین‌خانم یک سال از تو کوچیک‌تره، ماشاالله و هزار ماشاالله، یعنی میرم اونجا خانم، کد بانو جلوی من چای می‌ذاره و یه خاله خاله می‌کنه بیا و ببین. از تو لپم رو گاز گرفتم هیچی نگم. دختر شهین‌خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. دخترش خیاطه نمیگم بده؛ اما از این که منو مقایسه کنه بدم میاد. با حرص لبخند زدم و تره رو هم راستای هم گذاشتم‌. - مبارک ننه آقاش. با ته چاقو آروم رو پاهام زد. - اووو چه ترشی کرد! نگفتم ترش کنی، گفتم تا این سر تو گوشی و کتابت رو بذاری کنار دنبال یه حرفه برای خودت باشی. با پشت انگشت شصت گوشه بینیم رو خاروندم. - آها، الان من ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم حرفه نیست؟ اون درس نخونده و خیاطه خوبه؟ بی منظور نیش زد. - آخه تو این چی هست؟ بگم دخترم ارشده، خب در آمدی برای خودت و آینده‌ات داری؟ خواستگار هم که نداری بگیم چون شوهر... دستم مشت شد، سرم رو پایین انداختم. وسط حرفش دلخور پریدم. - مامان بس کن، اگه دوست ندارید تو خونه باشم و نون خور اضافه‌ام... محکم تو بازوم زد: - پاشو پاشو؛ نمی‌خوام صد سال با من سبزی پاک کنی، من چی میگم اون چی میگه. بلند نشدم، فقط مثل همیشه سکوت کردم. سکوتی که تو سرم کلی حرف بود؛ یه عالمه فریاد. از حرف‌های مادرم ناراحت نیستم، فقط از خودم ناراحتم. حس می‌کنم، هرچی می‌دوم نمی‌تونم خانواده خودم رو راضی کنم؛ اما من از خودم راضی هستم. از رشته‌ام، خب علاقه‌ام رو دنبال کردم. چکار کنم کار برای ما نیست. اون هم اگه به تور من بخوره یه ترجمه کاری بگیرم که اون هم اصلا در آمد حساب نمی‌شه تا میری کافه پول پوف... دیگه نیست، تازه کم هم میاری.
    5 امتیاز
  2. سبزی‌ها رو داشتم پاک می‌کردم زنگ خونه خورد. هنوز کامل زنگ نخورده مامانم به من نگاه کرد. -پاشو جواب بده ببین کیه. شونه‌هام شل شد، خواستم بگم حال ندارم. بی‌خیالی به خودم گفتم و بلند شدم. دست‌هام گلی بود، اهمیت ندادم و گوشی رو برداشتم. - بله؟ صدای ضعیف شهین‌خانم گوشم رو پر کرد. - دخترم منم باز می‌کنی؟ بی حرف کلید رو زدم. صدا اومد اما در باز نشد. لبخند حرصی زدم: - الان میام باز می‌کنم. از روی چوب لباسی، چادر گل‌دارِ زمینه سفیدِ گل آبی رو برداشتم سر کردم. مامان: دانژه کی بود؟ در حال رو باز کردم و جواب دادم: - کیه به نظرت؟ شهین خانم. دوتا پله ایوان رو پایین رفتم. لخ لخ کنان دمپاییم رو کشیدم در رو باز کردم. هنوز کامل باز نشده، در رو هول داد و با چادر سیاهش خودش رو باد زد، عرق فرضی پشت لبش رو پاک کرد. - چقدر گرمه! قربون خدا برم کفر نباشه هواش داره ما رو می‌کشه. تا ذهنم بیاد رفرش بشه، منو کشید. چلپ چلپ چپ و راستی بوسم کرد. بوی عطر نمازش بینیم رو پر کرد. بی‌اراده لبخند زدم. - خوش اومدی، بفرمایید مامانم تو خونه‌است. لنگ زنان بخاطر کوتاهی پای چپش جلو افتاد و گفت: - خاطره چندبار خواست بیاد پیشت، خیاطی مگه برای آدم وقت می‌ذاره. الهی نمونم بچه‌ام کمر دردی و چشم دردی شده، حتی وقت نمی‌کنه بیاد. به آسمون نگاه کردم. الان طعنه زد؟ یا یه قند پر زهر به خوردم داد؟ محترمانه جواب دادم: - چرخش همیشه بچرخه، بعد خودم یه سر بهش می‌زنم. پشت سرش تو خونه رفتم. خنده شادی کرد و گفت: - دلم نمیاد الان بگم ولی بیا بشین تا بگم. این حالت صورتش میگه یه اتفاق خوش افتاده. با مادرم سلام و احوال پرسی کرد. من هم رفتم آشپزخونه، سماور رو آب کردم و زیرش رو بالا بردم. قوی رو شستم چای ریختم تا آب جوش بشه چای درست کنم. مامانم بلند صدام کرد: - دانژه، یه چای هم بذار. به کابینت فلزی تکیه دادم. گوشه ناخنم بالا رفته بود و جواب دادم: - گذاشتم. با دندون گوشه ناخنم رو کندم. سوزشی زد، به لباسم انگشتم و فشارش دادم. خمیازه کشیدم. در یخچال رو باز کردم، ظرف میوه رو برداشتم همراه پیش دستی بردم. روی میز میوه‌ها رو گذاشتم و تعارف کردم. نشستم و به مامان و شهین خانوم نگاه کردم پرسیدم: - چی شده؟ شهین‌خانم سرخ و سفید شد. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - الهی بخت همه باز بشه، الهی همه عروس بشن، الهی... انقدر الهی الهی گفت که بالاخره با چشم‌های خیس ادامه داد: - دیشب خاطره نامزد کرد. گفتیم تو سکوت باشه تو دهن مردم نیفته. مامان یه نگاه خالصانه به من کرد، معنی نگاهش این بود که ببین، نگاه کن، این هم شوهر کرد و تو هنوز موندی‌. مادرم با خوشحالی شادی کرد. با غیظ و از ته دل گفت: - ایشاالله شهین‌جون، ایشاالله. خوب کردی نگفتی، حالا عروسی کیه؟ شهین‌خانم با لبخند جواب داد: - ایشاالله قسمت دختر تو هم. مکث کرد و با فکر گفت: - والا دخترم گفته دو ماه نامزدی، یک سال عقد و یک سال بعد عروسی. من که میدونی کوثر فقط یدونه دختر دارم و سه تا پسر. برادر‌های خاطره هم که نگم رو خواهرشون حساس! گفتن هر چی خاطره بگه. اصلا بدون وقفه و نفس فقط از دخترش و پسراش گفت. بلند شدم، بی‌تفاوت آشپزخونه رفتم. حالا بعد رفتنش مامان هی تو سر من می‌کوبه. اخم‌هام تو هم رفت و ترش کردم. حس اضافه بودن، سر بار بودن داشتم. دستی روی صورتم کشیدم. من همش بیست و شش سالمه، یعنی پیر شدم؟ اگه پدرم بود اون هم فشار می‌اورد؟ چشم‌هام رو بستم و به سیزده سال پیش که سیزده سالم بود فکر کردم. زمانی که بابا نازم رو می‌خرید. وقتی اذان می‌گفت صدای مردونه‌اش سحر، خونه رو پر می‌کرد. با صدای مامان از جا پریدم. سماور داشت سوت می‌زد. قوری رو برداشتم زیر شیر سماور گرفتم و گفتم: - جانم مامان؟ - چای بیار. انگار منو می‌دید سر تکون دادم. - چشم. دست روی چشم‌هام که نم‌دار بود کشیدم. دلم برای بابام تنگ شده. بغضم رو قورت دادم. دیگه به این بغض عادت داشتم. استکان‌ها رو تو سینی چیدم. قند هم گذاشتم تا چای دم بیاد‌. چشمم به سبزی‌ها تو آب افتاد. آبکشی کردم. تو آبکش سفید، دور بادمجانی ریختم‌. یه بسته سینه مرغ در اوردم. تو کاسه گذاشتم ناهار درست کنم. چای هم ریختم و بردم، جلو مامان و شهین خانم گذاشتم. زمزمه کردم: - نوش‌جان. بلند‌تر گفتم: - مامان میرم تو اتاقم کار دارم. منتظر جواب نموندم و سمت اتاقم رفتم. یه اتاق نه متری داشتم. تنها وسایل درونش یه آینه قدی بود با سه‌تا شلف گلدار که لوازم آرایشیم، شونه و عطرم روش بود. یه تخت قیژ قیژ کنان هم داشتم، نخوابیدن روش خیلی صرف داشت تا خوابیدن روش، چون خیلی صدا داشت. اتاقم یه پنجره داشت پشت حیاط خلوت رو نشون می‌داد. سرویس بهداشتی هم تو اتاقم نداشتم، بیرون اتاقم بود. لبه تختم نشستم که جیغش هوا رفت. گوشیم رو برداشتم که سه پیام و پنج تماس بی پاسخ داشتم. گوشیم پوکو بود مدلx3 با پول خودم خریده بودمش. دستی زیر بینیم کشیدم، به شماره کیمیا نگاه کردم. پیامش رو باز کردم. « سلام دانی جون، یه کار دارم برای تو هلوووو.» کار؟ چه کاری؟! کنجکاو پیام دوم رو باز کردم. « متین مشتاقی، این جا محل کارشه«...»؛ به یه منشی نیاز داره. خره، نگی من خر زدم ارشد گرفتم برم منشی بشم ها؟ با این افکار پوسیدت تا ابد با اون مدرک نچسخونه‌ات می‌پوسی و کار گیرت نمیاد.» آهی کشیدم. راست می‌گفت تا کی امید بشم کاره‌ای بشم؟ باید دنبال کار باشم. کیمیا گرافیک رفته خودش هم منشی یه شرکت بزرگه، هم بیمه‌ شده هم ماهانه پول خوبی می‌گیره که می‌تونه اموراتش رو بگذرونه. به محل کار متین مشتاقی خیره شدم. شرکت بازرگانی! یه منشی معتمد می‌خواست. وسوسه شده بودم. پیام سوم رو باز کردم. « تو هم که ماشاالله باشه بجز زبان مادری به چهار زبان مسلط هستی. خری نری، من اگه خودم کار نداشتم می‌رفتم، باور کن عالیه.» گوشی تو دستم لرزید خود کیمیا بود! سریع جواب دادم. صداش رو نازک کرده بود. معلومه سر کاره. - سلام عزیزم، چه عجب جواب گوشیت رو دادی‌. لبخند زدم. - تو اتاقم بود نشنیدم. باکلاس پرسید: - پیام داده بودم، دیدی؟ تایید کردم و گفتم: - آره، اما بدرد من نمی‌خوره. غرش کرد بعد یهو خودش رو کنترل کرد. - منو تو هم دیگه رو می‌بینیم عزیزم، بهتر از این کار وجود نداره قبول کن. یه جوری می‌گفت عزیزم از صدتا دری وری بدتر بود. خندیدم. - باشه الان آماده میشم، گفته از ساعت یازده تا دو می‌تونیم بریم برای مصاحبه کاری الان یازده و نیمه، میرم اگه انتخاب شدم که هیچ، اگه شدم که میرم. خوشحال شد و گفت: - خبرشو بده عشقم، عاشقتم بوس بای. قهقهه زدم. هر وقت رفیعی رو می‌بینه این جوری حرف میزنه؛ معلومه الان هم جلوش اومده با من این جوری حرف زده. خداحافظی کردم و قطع کردم.
    3 امتیاز
  3. 2 امتیاز
  4. تیوان دلخور نشد، لبخند زد و روی دسته مبل کنار من نشست؛ جعبه‌ای سمت من گرفت. - هدیه من به تو الهه‌نور، برای این که نتونستم شمشیرت باشم. با تردید جعبه کوچیک رو ازش گرفتم. یه جعبه مخمل زرشکی، دور نوار مسی رنگ بود‌. آروم جعبه رو باز کردم، درونش یه انگشتر زیبای طلایی با جواهرات زیبای زمردی و یاقوتی بود! بی‌اراده لبخند زدم. تریستان شوکه شد. تکونی خورد و گفت: - تیوان خر شدی! این انگشتر... همه واکنش متعجبی نشون دادن. تیوان خندید. دستی تو موهای مشکی براقش کشید. چشم‌هاش رو چند ثانیه بیشتر بست و نفس عمیقی کشید. خاص جواب داد: - درسته؛ این انگشتر رو به همسرمم ندادم. انگشتری که وفاداری منو نشون میده. تلخ خنده زد و ادامه داد: - بذاریدش به پای این که نتونستم شمشیرش باشم. تریستان بلند شد. من هم با خودش بلند کرد. عجیب گفت: - من کار دارم. دود شد و رفت‌. تیوان لبخندش غمگین‌تر شد و لب زد: - مبارکت باشه سایورا. بلند شد. نفس عمیق و خسته کشید، بعد غیبش زد. چشون شد؟ گیج به انگشتر نگاه کردم‌. آشینا از گیجی درم اورد: - دستت کن، اون انگشتر یه زره آسمانیه، مهم‌تر یه فضای نامحدود که همه چی می‌تونی توش بذاری، حتی منو می‌تونی درون اون انگشتر بذاری. البته بجز موجودات زنده. و این که طولی از ده متر بالا‌تر نمیشه بذاری. من می‌تونم کوچیک بشم، برای همین می‌تونی. در هر صورت این انگشتر خواهان زیادی داره، باعث جنگ و درگیری هم شده. امپراتور اونو حتی به همسرش که عاشقانه می‌پرستیدش نداد؛ فکر کنم چیزی درون تو دیده. فکر کنم تو کشتنش تجدید نظر کنم. از حرف‌های آشینا سر در نیوردم، فقط فکر کنم چیز خوبی باشه. انگشتر رو از جعبه بیرون کشیدم و دستم کردم. انگشتم گرم شد و نوری درخشید! روی بدنم یه لایه سرد و خنک کشیده شد. به خودم بهت زده نگاه کردم. روی بدنم زره سبک، طلایی و نقره‌ای ظاهر شده بود. مات دویدم. روی دیوار آینه قدی بزرگی ظاهرشد. واوووو! خودم رو دیدم کف کردم. یه زره خیلی زیبا روی بدنم بود؛ روی سرمم یه تاج الماسی، با یاقوت، زمرد سبز و سبز تیره. وسط سینه‌امم یه جواهر سبز روشن بود! حتی روی انگشت‌هامم زره داشت. آشالان نزدیکم شد و احترام گذاشت. - ملکه آسمان و نور، تبریک میگم. متحیر به آشالان خیره شدم. چرا به من ملکه گفت؟ سلیا و طناز خانم هم به من احترام گذاشتن. دهنم باز شد و پرسیدم: - برای چی؟ آشالان با سر پایین گفت: - وقتی انگشتر تو دست کردید مقام آسمانی به دست اوردید. مقامی هم تراز با امپراتور آسمان. ناباور خندید، شاید هم عصبی! روی جواهر سینه‌ام دست زدم. انگار می‌دونستم چطور این زره میره. با لمس جواهر زره برگشت تو انگشتر، خواستم انگشتر رو در بیارم ولی در نیومد! نورش بیشتر شد. تو گوشت و استخونم بدون درد فرو رفت! درون بدنم قدرت عجیبی پر شد. یه حس دلشوره شدید تو دلم افتاد. آشینا قهقهه وحشیانه زد و گفت: - حالا نوبته منه با تو یکی بشم، نباید از بقیه عقب بیفتم. از حالت صداش لرزیدم و وحشت کردم. آشینا شنل سیاه پوشیده، پشت سر من ظاهر شد. جوری بغلم کرد انگار داره وداع می‌کنه! فشار اوردم از بغلش بیرون بیام. هی تقلا کردم که با کاری که کرد خشکم زد. پنجه‌اش رو قدرتمند تو قلبم فرو کرد. وحشت زده و دردناک نعره زدم! سلیا و طناز هم ترسیده جیغ بلند کشیدن. تریستان و امپراتور هراسون ظاهر شدن. تریستان، وقتی آشینا رو دید رنگش پرید. فریاد زد: - نه آشینااا نه احمق... همه این‌ها رو می‌دیدم، اما نمی‌تونستم دیگه تکون بخورم؛ بدنم یخ کرده بود. آشینا قلب منو از تو سینه‌ام بیرون کشید. حتی نمی تونستم از وحشت پلک بزنم یا جیغ بزنم. آشینا قلبم رو تو مشتش فشار داد. تو دست راستش قلب سنگی به شکل الماس ظاهر شد. قلبی که نوری آبی، سبز، طلایی و قرمز توش نبض می‌زد. اون قلب رو تو سینه من فرو کرد. زیر گوشم با احترام پچ زد: - الان تکمیل شد‌؛ انگشتر با این قلب کامل میشه، بدون اون هیچ اهمیتی اون انگشتر نداشت. زیر گردنم رو بوسید. با قلب خونی و گوشتی من، پشت به من ایستاد. ناباور به آینه خیره شدم. مثل یه وحشت خالص بود! قلبم تو دستش، قطره قطره ازش خون می‌چکید. به آرومی تو زمین فرو رفت. با رفتنش، مثل این شد که یکی از درون هولم داده، تونستم نفس‌های ولع دار بکشم؛ انگار لحظه‌ای روح از بدنم جدا شده بود. دست لرزونم رو روی سینه‌ام گذاشتم‌. نه زخمی بود، نه دردی! فقط حس می کردم قلبم داره قوی‌تر می‌زنه. و درون بدنم چیزی پخش می‌کنه. تریستان رو به روی من ایستاد. صورتم رو تو دستش گرفت. - سرورم یه حرفی بزن، یه چیزی بگو! خیره چشم‌های تریستان شدم و لب زدم: - خوبم. خودمم نمی‌دونستم خوبم یا نه، فقط خواستم حرف بزنم. تو چشم‌های سبز تریستان نگاه کردم و لب باز کردم: - تریستان. محکم منو تو بغلش گرفت. - تمام شد، تمام شد سرورم. مکث کلافه‌ای کرد و ادامه داد: - اون قلب خود آشیناست، نمی‌دونم چطوری تونست برش داره. فقط قلب رو به ارباب‌ها میده، من تو محفظه گذاشته بودمش نمی‌دونم چطور برش داشت. وقتی خودش شخصا قلب رو تو سینه کسی بذاره، یعنی تماما برای اون شخص شده. آره می‌دونستم، چون حافظه سه میلیارد سالش رو با من تو همجوشی به اشتراک گذاشت. حالا هم خودش رو به من داد. از بغل تریستان بیرون اومدم و زمزمه کردم: - می‌خوام برم تو اتاقم. سمت میز رفتم. حالم خوب نبود، انگار یه نیروی عجیب و قدرتمند داشت تو رگ‌هام، با خون من جریان پیدا می‌کرد. خم شدم. کیف نقره‌ایم رو برداشتم، کتاب و دفتر‌ها رو توش گذاشتم‌. با حالی که خودمم نمی‌فهمیدمش کیف رو روی شونه‌ام انداختم. بدنم سبک بود، خیلی سبک. ولی تو دلم، تو قلبم سنگین بود. هیچ حسی نداشتم، نه شاد، نه غمگین، نه عصبی، هیچیِ هیچی خالی از احساس، یه طبل خالی شده بودم. از کنار همه که تو شوک و سکوت بودن گذشتم. قدم‌هام رو سبک سمت اتاقم برداشت. به کریستال‌های درخشان که غار رو روشن کرده بودن نگاه کردم، بعد وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم، کیفمم یه گوشه انداختم‌. تو سکوت به دیوار خیره شدم. بدون فکر، بدون هدف...
    2 امتیاز
  5. به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمه‌ها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه مقدمه: بعضی شب‌ها صدا ندارند؛ نه به‌خاطر سکوت، به‌خاطر چیزهایی که گفته نمی‌شوند. آدم‌ها فکر می‌کنند درد همیشه فریاد می‌زند، اما بیشترِ زخم‌ها زمزمه‌اند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصه‌ی دختری‌ست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی ندارد، بلکه چون هر بار که حرف زده، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمه‌ها» روایت انتخاب‌هایی‌ست که ساده به نظر می‌رسند، اما زندگی را از هم می‌شکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، اما هیچ‌کس نمی‌دانسته چه بهایی پرداخت می‌کند. تا وقتی که مردی وارد زندگی‌اش شد، مرزهایش برای عشق و انتخاب زیر سؤال رفت. هر تصمیم، هر نزدیک شدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور می‌کند دوباره بایستد و چیزی را فدا کند. در میان احساسات و خطرها، آیا او بالاخره صدای واقعی خود را خواهد شنید، یا باز هم همه چیز را از دست خواهد داد؟
    2 امتیاز
  6. نام رمان: دختر یلدا نویسنده: شاهرخ (م.م.ر) | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در دل یک محله قدیمی و پر از خاطره، داستانی از دوستی، عشق و سوءتفاهم شکل می‌گیرد. شخصیت‌هایی که از کودکی کنار هم بزرگ شده‌اند، در مسیر زندگی با چالش‌ها و رقابت‌هایی روبه‌رو می‌شوند که رابطه‌شان را تحت تأثیر قرار می‌دهد... در این میان، رازها و حسادت‌ها پیچیدگی‌هایی به داستان اضافه می‌کند و آن‌ها را به تصمیم‌هایی مهم وادار می‌کند. داستان «دختر یلدا» روایتگر گذر زمان، دلبستگی‌های دیرینه و تلاش برای جبران اشتباهات گذشته است که در نهایت فرصت تازه‌ای برای وصل دوباره فراهم می‌آورد. مقدمه: آن‌گاه که تنها با دیدن رنگ چشمانت در دریای سیاه آن غرق شدم، دیگر نتوانستم خود را نجات دهم؛ با وجودی‌که من یک غریق نجات خیلی ماهر بودم، اما نمی‌دانستم که تو دریای آبی نیستی که بتوان با آن مقابله کرد. تو دریای سیاه بی‌کرانی بودی که هیچ‌گاه طعمه‌ی خود را بعد مرگ به دست ساحل نمی‌سپردی. در دریای سیاه عشقت غرق شدم و با تو یلداهای بسیار را پاییزانه گذراندم. ناظر: @Nasim.M
    2 امتیاز
  7. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
    2 امتیاز
  8. انقدر دست‌وپا زدم، داد و هوار کردم، انرژیم ته کشید. ولی فهمیدم باید تمرکز کنم. فهمیدم بال‌هام رو باید آروم تکون بدم. وقتی شدید تکون بدم، باد می‌افته زیر پر‌هام برای همین اوج می‌گیرم. لازمم نیست تند تند بال بزنم؛ یه هدف رو در نظر می‌گیرم و هر بیست ثانیه بال می‌زدم. با هیجان و آرامش انگار که آسمون برای منه، با تمرکز و یه لبخند خیلی گنده پرواز کردم. باد صورتم رو نوازش می‌کرد، موهام رو به بازی گرفته بود. داشتم حال می‌کردم. یه حس آرامش گرفته بودم. با حضور سنگینی سرم رو بالا اوردم. امپراتور همراه شاه آسمان، همسر آشالان و دخترش اومدن. امپراتور با دیدنم لبخند زد و گفت: - چه بال‌های زیبایی! چهار بال نماد ایزدانه، اولین فردی این‌جا هستی که می‌بینم چهار بال داره. تریستان پشت سرم قرار گرفت و پرسید: - خبری شده این جا اومدید؟ سلیا خانم با اخم جواب داد: - سایورا باید مدرسه بره. خشکم زد؛ برگشتم به تریستان نگاه کردم. با نگاهم التماس کردم بگه نه لازم نیست. ولی با اخم به حرف اومد: - مدارس دو روز دیگه باز میشه، من ثبت نامش کردم لازم به نگرانی شما نیست. امپراتور نامه‌ای سمت من گرفت و گفت: - سایورا، من می‌خوام به این مدرسه بری، ‌برای این‌که مدرسه اجازه داده با خودت محافظ ببری. پس پرونده‌ات باید این جا انتقال داده بشه. تریستان به نامه نگاه کرد و با اخم پرسید: - مدرسه فانوس آبی؟ چرا باید بفرستمش این جا؟ امپراتور تیوان جواب داد: - تریستان خواهشاً گیر نده. این به بحث من و تو کاری نداره لج و لجبازی کنیم‌. سایورا الهه‌نور هستش، آخرین نسل و بازمانده ما، و این‌که تو دنیا تنها کسی که نور خالص داره سایورا هستش. پس بهتره به مدرسه فانوس آبی بره، اون‌جا اساتیدش برجسته هستن. تریستان به نامه خیره شد. دورگه گفت: - این مدرسه نیست انجمنه، اسمش مدرسه در رفته. امپراتور تیوان به من نگاه کرد. - می‌دونم یکم برای سایورا زیادیه، ولی بهترین جا برای رشدشه. مادر تریستان نیشخند زد و گفت: - بذار درست تربیتش کنیم مثل نسلش آتیش به جون جهان نندازه‌؛ البته همون هم داره میشه، نوری که محافظش رو پادشاه تاریکی کرده. تکون سختی برداشتم؛ مات به طنازخانم نگاه کردم. داستان رو تو فلوت خونده بودم. نوری که با تاریکی رابطه برقرار کرد و بچه‌ای ازش اورد، همین باعث فروپاشی شد. آشالان به دخترش اخطار داد. ولی؛ نیشی که باید زده بشه زده شد. امپراتور به من و تریستان خیره شد و پرسید: - چی میگی؟ تریستان مثل یه پدر که برای زندگی بچه‌اش تصمیم می‌گیره، شونه‌ام رو فشار داد و جواب داد: - باشه؛ خودت کار‌هاش رو بکن تیوان، پروندش رو انتقال بده. امپراتور تیوان چشم‌هاش برق زد و گفت: - انتقال داده بودم. دهنم باز موند! جذاب خندید. - می‌دونستم می‌تونم راضیت کنم. انجمن فانوس آبی همیشه زودتر شروع میشه. یکی دو روز زودتر؛ پس وسایلش هم خریدم از فردا بره. فقط تریستان ما رو به غارت راه نمیدی؟ تریستان بی تفاوت اشاره کرد می‌تونه وارد غار بشه. فردا برم مدرسه؟! مدرسه‌های این جا ترسناکه‌، میون سواد یاد دادن آموزش جادو میدن، تو رو می‌فرستن رو در رو با موجودات واقعی بجنگی. دست‌های یخ کردم رو تو هم فشار دادم و وارد غار شدیم. اجزای غار تغییر کرده بود و شبیه یه سالن مبله شد! روی مبل خواستم بشینم تریستان دستم رو گرفت و زمرمه کرد: - مبل‌هاش عادیه. خودش روی مبل نشست. من هم کشید سمت خودش، روی پاهاش نشوندم. معذب شدم، خواستم بلند بشم نگذاشت. ناچار روی پاهاش آروم گرفتم. بدنش بو سیگار و طبیعت می‌داد. خوشم می‌اومد از این بو یه حال خوشی داشت. سرم رو چرخوندم. مادر تریستان با حسادت نگاهم می‌کرد. سلیا خانم رفتارش تیز شد و گفت: - چرا از فردا باید بره؟ از نظر من، همین الان بره با فضای مدرسه آشنا بشه، تا فردا گیج بازی در نیاره، بعد شروع کنه درسش رو خوندن. تریستان موهای منو نوازش کرد و جواب داد: - مگه از ملکه‌ام سیرم؟ دهن همه باز موند. دست تریستان دور شکمم قفل شد، منو محکم‌تر به خودش فشار داد و ادامه داد: - فردا ملکه‌‌ی من میره مدرسه، من نمی‌خوام زودتر بره. همه موهام رو با لطافت روی شونه راستم داد؛ سرش رو تو گردنم کرد و ترسناک تهدید کرد: - دخالت زیادی بخواید تو زندگی سرورم بکنید، شیره وجودتون رو بیرون می‌کشم شبیه عروسک خیمه شب بازی بشید. رنگ همه پرید ولی امپراتور خندید و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره؛ گلو صاف کرد و گفت: - تریستان، فکر نمی‌کردم روزی این حالتت رو ببینم. با یه دختر روی پاهات حرف بزنی و تازه با نوازشش ما رو تهدید کنی. سرخ شدم، دستم رو روی دست تریستان گذاشتم. مادر تریستان چشم‌غره‌ای رفت تا دست پسرش رو ول کنم. امپراتور جو رو سعی کرد آروم کنه. روی میز شیشه‌ای که زیرش رُز‌های آبی و سیاه بود؛ از غیب نُه تا کتاب گذاشت با پنج‌تا کلاسور، یه جعبه قلم‌های رنگی، برگه‌های کلاسور، یه کیف پشتی نقره‌ای و کلی وسایل دیگه در آخر فرم لباس مدرسه. آشالان به فرم مدرسه اشاره کرد. - فرم لباست رو طبق انجمن ساختیم، بپوشیش پارچه‌اش نابود نمیشه. کیفت هم همین‌طور، قابلیت جاداری هم برای کیفت گذاشتیم. چون بال‌های بزرگی داری بهتره کیفت رو تو دستت بگیری. امپراتور بلند شد. سمت من اومد و با اخم پرسید: - بال‌هاش تو بدنش بر نمی‌گرده؟ نمی‌خوام کسی ببینه چهار بال داره. تریستان خونسرد گفت: - داشتم یادش می‌دادم که شما مزاحم شدید. امپراتور دست روی بال‌های من گذاشت. یه جور عجیبی لرزید. - عالیه، فقط اون پر‌های سیاه تو بال‌هاش نگرانم می‌کنه. آشینا تو ذهنم آروم زمزمه کرد: - بال‌هات رو فرض کن یه گل هستش؛ داره بسته و بعد غنچه میشه. این کار رو کن، چون دوست ندارم جلوی تو امپراتور رو بکشم به بال‌هات دست نزنه. ترسیدم از صدای خش دارش! فرض کردم بال‌هام یه گل هستش، داره به آرومی غنچه میشه. همه گلبرگ‌ها روی لایه زیری گل و درونش پنهان میشه. تو بال‌هام تکونی خورد؛ با حس خارش درون کتفم دیدم بال هام جمع شدن و تو بدنم رفت. من باز بدون بال شدم؟! آشینا: بدون بال نشدی فقط برگردونی درون بدنت. امپراتور لبخند زد و دست زد: - آفرین! خواست موهام رو نوازش کنه، سریع سرم رو تو گردن تریستان فرو کردم. تریستان با اخم گفت: - برو بشین تیوان.
    2 امتیاز
  9. *** آشینا ملایم موهای طلایی سایورا رو نوازش کردم. من بالاخره ارباب واقعی خودم رو پیدا کردم. سه میلیارد و خورده‌ای سال زندگی کردم. و بالاخره موعدش رسید. ملکه زیبام الان روی سینه‌ من به خواب رفته بود، چون من اجازه دادم همه دانش زندگیم رو داشته باشه. می‌خوام همه چی از من بدونه شاید دوست داشتم براش مثل یه آب زلال باشم انقدر که کنارم راحت باشه. لبخند زدم و به آرومی خودم رو محو کردم تا سرش روی بالشتش بیاد‌. کنار تختش ایستادم، دست تو جیبم کردم و عمیق بهش خیره شدم و زمزمه کردم: - نمی‌ذارم چیزیت بشه ملکه نور و تاریکی‌. قدم‌های آرومم رو برداشتم و وارد دیوار شدم و به خواب رفتم. *** سایورا چشم‌های خسته‌ام رو باز کردم. حس یه روح قدیمی و باستانی رو داشتم که از زندگی تکراری خسته شده. سرم رو فشار دادم که صدای تکون خوردن اومد. با دیدن تریستان کنارم تعجب کردم. صداش خش دار پیچید. - سرورم برای ترس از سوسک دو روزه این جوری بیهوش هستی؟ سرم رو زیر پتو کردم. کی سر یه سوسک دو روز بیهوش میشه؟ فکر می‌کردم بیشتر از دو روز بخوابم. از زیر پتو دوتا چشم آبی کریستالی معلوم شد و من از ترس جیغ بلندی کشیدم. جوری پریدم تو بغل تریستان که بدبخت کپ کرد. آشینا تو ذهنم قهقهه زد و گفت: - من بودم نترس، تو این دو روز ارباب تریستان منو ذله کرد که اگه چیزیت بشه منو نابود می‌کنه. من هم گفتم؛ من نمی‌دونستم یه سوسک این جوری بیهوشش می‌کنه‌. قلبم تند‌تند زد و دوست داشتم فحش‌های عالم و دنیا رو بهش بدم. آشینا: الان دادی دیگه. تریستان شوکه نگاهم کرد و پرسید: - چی دیدی؟ بخدا مسخره شدم. دست روی پیشونیم گذاشتم و از تو بغلش بیرون اومدم گفتم: - فکر کردم سوسک دیدم. دستم رو کشید که دوباره تو بغلش افتادم که آشینا سوت زد. بوی عطر طبیعیش تو بینیم پیچید. سرد پرسید: - همین جور که نمی‌خوای من از تو چیزی پنهان کنم تو هم نکن. یه محافظ زمانی می‌تونه از ملکه‌اش محافظت کنه که همه چی رو بدونه. چند بار پلک زدم. جوری که آشینا ناراحت نشه جواب دادم: - یکی تو سرم حرف میزنه. میگه اسمش آشیناست، من یهو ترسیدم. حس کردم خیالش راحت شد. موهام رو نوازش کرد و سر تکون داد: - درسته این غار یه موجود زنده‌است. من ارباب ششم این غار هستم. حالا آشینا برای اولین بار می‌خواد ارتباط بگیره از تو خوشش اومده، میگه می‌خواد تو ارباب اول و آخرش باشی. تصویر تو هم روی دیوار غار بخش اصلی حک کرده. ازش فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و بال‌هام رو سخت تکون دادم. آشینا سرش از سقف بیرون زد و نگاهم کرد. دستم رو سمتش دراز کردم و چشم‌هام رو بستم. جواب تریستان و با ذهنی که عجیب سنگین و پخته شده بود دادم. - قبولش می‌کنم، چون این غار تنها جایی هستش که به من آرامش واقعی میده و می‌ذاره خودم باشم. چشم‌هام رو باز کردم. من از همجوشی باهاش خیلی چیز‌ها یاد گرفتم. یاد گرفتم طمع نتیجه نداره، حسادت تمامی نداره، خشم؛ خاموشی حتمی نداره، گناه توبه نداره، پاکی تاریکی داره. بغض کردم. زندگیش خیلی زیاد بود، زیاد و طولانی، همه چی هم مو به مو به یاد داشت. حتی زمان آفرینش شدنش. صدای کسی که می گفت پیداش کن و رهاش نکن. سنگ باش و نرم نشو، بخور و خورده نشو. بکش و کشته نشو. چشم‌های کریستالیش تو چشم‌های من گره خورد. سرش رو کج کرد. سکوت بود و هیچی دیگه نمی‌گفت. تریستان بلند شد و گفت: - خوبه استراحت زیاد کردی بریم بیرون تمرین کنیم. بغضم پرید و شوکه نشستم و داد زدم: - من تازه بیهوش اومدم! سیگار روشن کرد گوشه لبش گذاشت گفت: - باشه استراحت کن. خوشحال شدم و خواستم قربون صدقه‌اش برم که ادامه داد: - به یونا میگم یه کاسه کرم زنده بیاره بخوری پروتئین بگیری سرورم. غرش چندش و حرصی زدم. - خیلی گاوی تریستان الان میام تمرین. بدون برگرده فقط دود سیگارش رد راهش شد و صداش رو شنیدم. - بیرون غار منتظرتم. آشینا از روی سقف پرید روی تختم و گونه‌ام رو بوسید: - برای سلامتیت دعا می‌کنم، دست بد کسی افتادی. تا اومدم یکی بزنم دندون‌هاش خورد بشه تو تخت فرو رفت و غیبش زد. جا بوسش رو پاک کردم. آشینا خیلی قدرتمند بود خیلی زیاد جوری که یه ایزد هم می‌تونست بکشه. قدرت‌هرکی که اربابش کرده رو بعد مرگ گرفته و خورده. و همه اون قدرت‌ها رو داره به علاوه قدرت‌های عجیب و زیاد دیگه. ولی تنها محدودیت رو اعصابش اینه فقط تو محدودِ غار خودش می‌تونه از قدرتش استفاده کنه‌. حتی نمی‌تونه از غار بیرون بیاد. این غار خود آشینا هستش. می‌تونه خودش رو بزرگ‌تر کنه از جایی به جای دیگه بره ولی به صورت یه سنگ غولپیکر می‌تونه. واقعا ازش خوشم اومده. بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. بال‌هام روی زمین کشیده می‌شد و مور‌مورم می‌شد. سعی کردم بالا تر بگیرمشون، لعنتی‌ها سنگین بودن. از غار بیرون زدم. با دیدن آسمون پر ستاره عقب رفتم پرسیدم: - این جا آسمونه! زمین نداره تریستان سقوط می کنم مثل تخم‌مرغ پخش زمین میشم. دود سیگارش رو فوت کرد. سمت من قدم برداشت و سایه‌های سیاه زیر پاهاش جون می‌گرفت گفت: مانات رو زیر پاهات متمرکز کن تو بلدیش. آها پس این جوری کار می‌کنه. مانام رو خیلی راحت زیر پاهام شناور کردم. با اطمینان قدم برداشتم می‌دونستم اگه بیفتم تریستان منو می‌گیره. بدون لغزش قدم‌هام رو سمت تریستان برداشتم. هر قدمی بر می‌داشتم هاله طلایی زیر پاهام می‌درخشید. لبخند زدم و سرم رو بالا اوردم. تریستان به بال‌هام اشاره کرد و گفت: - صد‌تا باز و بست برو‌. سر به منفی تکون دادم. - سه تا هم نمی‌تونم چه برسه صـــدتا! روی مه تاریکی نشست و پا رو پا انداخت. سیگار دوباره روشن کرد. - یونا کاسه ترکیبی حشرات زنده رو بیار تا قوت بگیره سرورم. با اخم نگاهش کردم و غریدم: - چرا همش با حشرات تهدیدم می‌کنی؟ یه تای ابرو بالا انداخت. چشم‌های سبزش رو به من دوخت و گفت: - اشتباهه تهدید نیست من واقعا می‌خوام اون حشرات رو بخوری. حشراتی که یونا شکار می‌کنه جادویی هستن. ولی وقتی بتونی تمرینت رو به پایان برسونی نیازی به قدرتشون نداریم. با چندش لب زدم: - بمیرمم برای قدرت از اون کوفتی‌ها نمی‌خورم. سعی کردم هر چهار بالم رو تکون بدم ولی فقط لرزیدن. نمی‌دونم چطور گاهی تکون می‌خوردن یا دورم حائل می‌شدن. تریستان با حوصله سیگار دود می‌کرد و گفت: - عریزه‌ایه، تو وقتی دستت رو تکون میدی اول به ذهنت سیکنال میدی. حالا سعی کن برای بال‌هات انجام بدی. دید نفهمیدم چشم ریز کرد و سرد ادامه داد: - بیا یه بازی. شوکه شدم تریستان می‌‌خواد با من بازی کنه! لبخند هیجان زده زدم و پرسیدم: - باشه بگو. تیز شد و ترسناک گفت: - به هیچی فکر نمی‌کنی من به تو سیکنال میدم. هر کاری میگم حتی فکر کنی مسخره‌اس انجام بده فکر کن تمام دنیا ساکته و من حاکمم. سر تکون دادم و خندیدم‌. - باشه حاکم تاریکی. با انگشت شصت همونطور که سیگار دستش بود وسط پیشونیش رو خاروند. می‌دونستم کم مونده بیاد منو از وسط دو نصف کنه چون هر وقت وسط پیشونیش رو می‌خاروند یعنی از دستم کلافه شده. نفس پر دودش رو بیرون داد و گفت: - دست چپ بالا‌ پایین. تکرار کردم. - پای راست عقب جلو. بازم تکرار کردم. همینو هی گفت و گفت و گفت که مغزم به صداش عادت کرد و گفت: - بال راست باز و بست. ناخداگاه مثل یه پر سبک بال‌هام رو تکون دادم. شوکه شدم تریستان با اخم گفت واکنش نشون ندم. باز از پاهام و دست‌هام شروع کرد و گفت وقتی شوک تکون بال‌هام از سرم رفت گفت: - بال چپ باز و بست. دوباره همون تکرار شد و سریع گفت: - بال‌ها باز. هر چهار بالم با «ترهرتر» باز شد. مثل کبوتری که بال‌هاش با صدا باز میشه. شوکه و هیجان زده خندیدم. - وای مگه میشه! خیلی بال‌هام سبکه! تایید کرد. - چون تکون نمی‌دادی سنگین بود وقتی یاد بگیری سبک میشه. نیرو؛ همه چی روی نیرو و سیکنال‌ها می‌چرخه. خوشحال به بال‌هام نگاه کردم و ادامه داد: - صد تا باز و بست برو. پووووف باز برگشتیم سر خونه اول، چرا نمی‌ذاره یکم بیشتر ذوق کنم؟ انگار حالا همیشه بال داشتم. با غر غر زیر لب مثل مرغ پر کنده نه سر کنده، دست‌هام رو تکون تکون دادم و بال‌هامم تکون دادم و غش‌غش از باز و بست شدنشون می‌خندیدم. یادمه تا هجده‌سالگی یه داس یا بیل تو دست من بود یا می‌کاشتم یا می‌چیدم. همش کارم نگاه کردن رو دست بابا بود تا طبابت یاد بگیرم. زندگیم بدون هیجان و همش در آرامش بود. الان یک ساله پر از آموزش شده. تریستان روی افکارم خط کشید. چشم‌هاش داشت می‌خندید. خیلی واضح می‌خندید، حتی صورتش با این که نمی‌خندید یه حالت شاد داشت و گفت: - این جوری نکن سرورم دست هات رو تکون نده بال‌هات رو فقط تکون بده. از حالتش مات شدم. صورتش خیلی زیباس، وقتی هم چشم‌هاش لبخند میزنه آدم حس غرور می‌کنه. خوش به حال کسی که باباش تریستان باشه یا شوهرش تریستان باشه. لبخند زدم و سر تکون دادم. فیگور گرفتم پنجه‌هام رو تو هم قفل کردم‌. نفسم رو حبس کردم و تمرکز کردم فقط بال تکون بدم. بالاخره تونستم تکون بدم و جیغ زدم و به بالم اشاره کردم: - ببین ببین تکون خورد، دیدی؟ دستش رو شکل تکرار چرخوند. - ادامه بده سرورم. ذوقم خوابید اصلا هم کسی خوشبخت نمیشه با داشتن همچین مردی. بدرد تشبیه جنازه می‌خوره. قیافه سرد و عبوسش. یادمه یکی می‌مرد ناراحت می‌شدم ولی وقتی می‌رفتم مراسم‌ها با همه ناراحتیم خنده‌ام می‌گرفت. اصلا انگار کائنات پا تو یه کفش می‌کردن من یه آبرو ریزی کنم و بخندم. آه... دلم برای بابا تنگ شد که هی نشکون می‌گرفتم. اون چشم‌هاش که وقتی می‌دیدمش اطمینان و آرامش وجودم رو می‌گرفت. لالایی‌هاش و داستان گفتن‌هاش، وقتی رعد و برق و طوفانی بود هوا. منو روی پاهاش می‌نشوند. موهام رو شونه می‌زد و داستان تعریف می‌کرد؛ بلندتر از رعد، بلند تر از باد... برای همین من دختر قوی بار اومدم چون یه بابای خوب بزرگم کرده. انقدر بابا به من محبت کرده بود که نگاه هیچ پسری منو نمی‌لرزوند و خامم نمی‌کرد. هن هن و خسته تونستم شش‌تا برم و گفتم: - بسه دیگه، نمی‌تونم شونه هام و کتفم درد گرفت‌، ریه‌هام خشکید. تریستان خیلی ریلکس صدا کرد: - یونا بیا کوفتگی و درد ملکه رو خوب کن تا نود و چهارتای دیگه‌اش رو بره. از دستش عصبی شدم، جیغ زدم و پا کوبیدم. زیر پاهام مانا خالی کرد و سقوط کردم. ترسیده و غریزی بال زدم و پرواز کردم؛ ولی چه پروازی من یه بال زدم، از تریستان و غار هم بالا‌تر رفتم. با وحشت داد زدم: - تریـــــستان... تو هوا دست و پا زدم. بال راستم تند تند تکون خورد و بال چپم بی حرکت. تو آسمون یه وری رفتم و دور خودم چرخیدم. وحشت عقلم رو پرونده بود و هیچی نمی‌د‌ونستم. حتی نمی‌تونستم از قدرتم استفاده کنم. به تریستان که هنوز نشسته بود و نگاهم می‌کرد ترسیده خیره شدم و گفت: - آروم باش، بیفتی می‌گیرمت انقدر بال بزن تا قلق بیاد دستت سرورم. جیغ زدم: - زهر و مار رو سرورم اینو نگی سنگین‌تری. بیشتر شبیه جلادی تا محافظ... جیغ زدم و سقوط کردم، تند تند بال زدم. نه به اون موقعه شش تا بزور تونستم بزنم نه به حالا دارم این جوری تند تند می‌زنم.
    2 امتیاز
  10. با درد به پسر بچه زیبایی نگاه کردم. چشم‌های آبی کریستالی بدنی درخشان سفید، موهای سیاه زغالی. با لبخند کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست. صدای لطیف پسرانه‌اش گوشم رو مالش داد و تو دلم رو با ترس خالی کرد: - نترس ملکه کوچولو، من صاحب غار شهاب سنگی که درونش هستی هستم. فلوت سنگی تو دستش ظاهر شد و خیلی زیبا نوازید. نور سبز و طلایی ملایمی روی پاهای من نشست و خش خوردگی زانوم رو خوب کرد. به فلوت اشاره کرد. - می‌تونم هر چیزی رو وادر کنم بخونه حتی سنگ. نشستم و مات چشم‌‌های کریستالیش گفتم: - اسمت چیه؟ خندید و تو دستش یه ویولن سنگی ظاهر شد و نت عجیبی به صدا در اورد. ناخداگاه از روی زمین کنده شدم. جیغی زدم که با ملایمت روی تخت قرار گرفتم و صندلی درست شد. صدای دویدن پا اومد. پسره سمت دیوار رفت ولی صداش تو گوشم پیچید. - آشینا هستم، اگه می‌خوای یادت بدم نباید جیغ بزنی که ارباب قصر و خدمتکارش بیاد. از من هم به کسی نگو با دیوار سنگی یکی شد. انگار از اول هم نبود! یعنی آشینا، خود غاره؟ یا غار آشینا؟ پرده اتاقم کنار رفت و یونا هراسون داخل اومد و گفت: - چی شده ملکه؟ اتفاقی افتاده؟ چشم‌هام رو بستم و دروغ ضایعی گفتم: - فکر کنم سوسک دیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم نگاه یونا عجیب شده و با اخم جواب داد: - ملکه تو این غار هیچ حشره‌ای وجود نداره. همون لحظه یه سوسک از جلو چشم‌هام پرواز کرد و این بار واقعا جیغ وحشتناکی کشیدم. صدای خنده لطیفی تو سرم پیچید. - می‌خواستم دروغت واقعی باشه ملکه کوچولو. آشینا تو ذهن من چکار می‌کنه! وحشتم بیشتر شد و جیغ‌های بلند‌تر کشیدم. یونا شوکه دنبال سوسک کرد تا بکشتش. دود سیاهی پیچید و تریستان وسط اتاق ظاهر شد. سوسک با نور آبی شبیه یه جرقه از بین رفت. تریستان به من نگاه کرد و بعد به سوسک که با یه جرقه آبی از بین رفت. تریستان دست روی صورتش گذاشت و آروم گفت: - برای یه سوسک که خود غار درست کرده تا سر به سرت بذاره جیغ زدی؟ چهار دست و پا شدم، خواستم واقعیت رو هیجان زده بهش بگم که سکوت کردم و روی شکم دراز کشیدم و سرم رو تو تخت فرو کردم. - سوسک چندشه، یکی ببینه جیغ میزنه. آشینا بغ کرده تو ذهنم گفت: - ببین ملکه کوچولو کاری کردی ارباب تهدیدم کنه. من که تهدیدی از تریستان نشنیدم! آشینا: معلومه دیگه چون من و ارباب با هم ذهنی در ارتباط هستیم. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. سیگاری روی لب گذاشت و رفت. ایش، چقدر بی احساس. بدبخت بچه‌ای که این باباش باشه. آشینا هرهر خندید و تو ذهنم جواب دادم: - میشه تو ذهنم رو نخونی؟ یونا هم رفت و آشینا کنارم ظاهر شد. روی تخت لم داد و زیر پتوی من رفت. - من نمی‌خونم خودش میاد، وقتی درون من زندگی می‌کنی یعنی به همه افکارت دسترسی دارم. دهنم باز موند و نزدیکش شدم. دست روی سرش گذاشت. کنجکاوی شدید کاری کرد همجوشی کنم. چشم‌هاش گرد شد و تو چشم‌های من خیره شد. تمام افکار و خاطراتش تو سرم موج زد. تنهایی، تنهایی و بازم تنهایی بود. با کسی به جز تریستان حرف نزده. خودش هم تا حالا به تریستان نشون نداده به صورت ذهنی با هم حرف می‌زنند. درواقع بچه نیست، ظاهر بچه گرفته من نترسم. کل این غار بدن آشینا هستش! سالیانه طول و درازی زندگی کرده‌. تا الان شش ارباب داشته؛ آخرین اربابش رو خودش انتخاب کرده، عکس اربابش رو روی دیوار کشیده؛ یعنی من! خون منو با رضایت وقتی بال‌هام از کمرم بیرون زده خورده، سر از خود خودش رو محافظ من کرده، فقط منتظره تا من هم تاییدش کنم. با تایید کردنش تمام و کمال قدرت‌هاش و خودش برای من میشه. چیزی که شش ارباب قبلی نداشتن! بعد مرگ هر ارباب روحش رو آشینا می‌خوره و قدرت‌هاش رو می‌گیره. ولی حالا می‌خواد من رو جاودانه کنه تا من برای ابدیت اربابش باشم. تمام دانش سه میلیارد سالش با رضایتی که می‌دونست دارم باهاش همجوشی می‌کنم تو ذهن من کپی و ریخته شد! حس خواب آلودگی شدید کردم. نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی سینه‌اش بی‌حال افتاد و چشم‌هام بسته شد.
    2 امتیاز
  11. *** سایورا امروز تریستان گفت لازم به تمرین ندارم می‌تونم برای خودم باشم. خودش هم بیرون رفته بود. بی‌حوصله و خسته با کمر درد روی تخت لم دادم. بال‌هام خیلی بزرگ و سنگین بود و خسته می‌شدم، بدنم تحمل وزنش رو نداشت و راه رفتنم کند شده بود. انگار داشتم یه موجود دیگه رو پشتم حمل می‌کردم؛ اما اصلا غریب نبودم با این که اولین باره بال‌هام رو می‌بینم تعجبم اون چنان نبود، شاید چون دیگه به دیدن چیز‌های عجیب عادت کردم. بلد هم نبودم باهاش پرواز کنم. اصلا انقدر سنگین بود که جونم در می‌اومد تکونش بدم. مثل عضلات گرفته بود که سالیان ساله ازش استفاده نمی‌کنی. بعد یهو می‌خوای استفاده کنی، حس و عصب کامل توش نیست. یونا می‌گفت مشکل نداره بال‌هام فقط باید بیشتر حرکتشون بدم. بال‌هام تو شوک بودن، چون با اجبار بیرون زدن نه با خواسته خودم. داشتم بی‌حوصله به همه جا نگاه می کردم چشمم خورد زیر میز آینه‌! فلوت اونجا بود. اصلا فلوت رو یادم رفته بود. بلند شدم و هن هن کنان با بال‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، سمت میز آینه رفتم که خودمم دیدم. بدنم جواهر دار و موهای بلند طلاییم دورم ریخته بود. بال‌های چهارتاییم که بالا کتفی‌هام پهن و بزرگ‌تر بود و پایین کتف و کمریم باریک‌تر، طلایی طلایی بود ولی تو بال‌هام تک و تیک پر‌های سیاه وجود داشت، لباس سفیدم با طلایی بودنم بیشتر تو چشم اومده. خم شدم و فلوتم رو از زیر میز آینه بیرون اوردم. همونجا روی صندلی میز آینه نشستم. یادم اومد یه چیزی تو فلوت بود. با گیره سر آروم درش اوردم. یه طومار کوچیک بود! همین که کاملا بیرون کشیدمش طومار بزرگ شد‌. فلوت رو روی میز آینه گذاشتم و به طومار خیره شدم. کاهی رنگ بود، تو دست‌هام به آرومی درخشید و باز شد. نوشته‌هایی به رنگ آبی درخشان درونش بود با چند نت موسیقی. « بنام آنکه تاریکی و نور رو با هم آفرید تا دنیا از عشقان رنگی شود.» چقدر عجیب! مگه نور و تاریکی با هم می‌تونند؟ از عشق رنگی بشه؟ از هم الان یه جوری شدم با خوندن متن آبی چون یه جوری بود. استعاره جالبی نبود یا شاید من دنیا رو مثل کسی که طومار رو نوشته درک نکردم. بی‌خیالی گفتم و ادامه‌اش رو خوندم. « دنیا به من آموخت در هر نوری، تاریکی هست؛ و در هر تاریکی، نوری... می‌خواهم نتی از جنس تاریکی و نور بنوازم، اما نمی‌شود چون من خالصانه نور هستم، دختری از جنس تبارزادگان نور.» اخم کردم نت تاریکی و نور! همچین چیزی مگه امکان داره؟ صدایی که هم با نور بدرخشه هم با تاریکی بنوازه؟! به طومار خیره شدم روی طومار قطره‌های خشک شده و اشک بود. « به سرزمین تاریکی پا نهادم، عاشق مردی با چشمان تیره شدم. من نور بودم و او تاریکی. برایش فلوتم را به صدا در آوردم. آری برای یک تاریکی زاده فلوتم راه به صدا در آوردم. شب را تا روز و روز را تا شب با هم سپری کردیم. بعد از سه شبانه متوجه موضوعی شدم؛ او ایزد تاریکی بود کسی که تاریکی را حکم‌رانی می‌کرد.» دهنم باز موند! یه ایزد؟ این دیگه داره بلوف میاد! خندیدم ولی بدنم مور مور شده بود. طومار رو بیشتر باز کردم. خیلی تیکه تیکه حرف می‌زد. می‌خواستم بقیه داستانش رو بشنوم. روی آخر طومار خونی بود! « من از ایزد تاریکی نطفه‌ای داشتم‌‌. ایزد تاریکی برای آمدن بچه‌اش آمده. همه از رابطه ما خبر دار شدن. دنیای تبارزادگان با دستان من دارد از بین می‌رود. فرزند ما عجیب و نورانی با سایه‌ای تاریک و سهمگین است. او با این که درون شکم من است نورش کور کننده بود. دستانش وقتی از داخل شکمم روی شکم من قرار می‌گرفت تمام پنجه کوچکش معلوم بود.» چشم‌هام گشاد شد و نفس نفس زدم. صدای غمگین فلوت تو گوشم زنگ خورد! انگار یکی داشت تو گوشم و تو مغزم فلوت غم می‌زد. مثل کسی که سردشه ولی نیست مورمور شدم و پایین تر اومدم ولی هیچی نبود! دیگه نوشته‌ای نبود به جز دو خط... « نور و تاریکی با هم می‌تواند باشد و زمانی که این اتفاق بیفتد چی می‌شود؟ کسی می‌تواند نغمه نور و تاریکی مرا ادامه دهد؟» دندون‌هام نمی‌دونم از چی روی هم می‌خورد. لرز کرده خودم رو بغل کردم و گوشم رو فشار دادم. صدای فلوت تو سرم قطع شده بود ولی گوشم هنوز گرمی داشت. به طوماری که به آرومی داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد نگاه کردم. پاهام رو جمع کردم تو دلم و تو صندلی کز کردم. همچین چیزی نمی‌تونه وجود داشته باشه. یاد نامه‌ای که تو مدراکم بود افتادم: « سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی.» لرزشم بیشتر شد. از ترس نبود از چیزی که درونم به شکل عجیبی، حتی زیر پوستم موج می‌زد فکر کنم داشتم می‌لرزیدم. به خودم تو آینه نگاه کردم رنگم پریده شده بود. چشم‌هام گشاد شده بود و لب‌هام از هم باز. با دست لرزون فلوت رو برداشتم. چشم‌هام رو بستم و اون صدای تو ذهنم رو سعی کردم تو فلوت پیدا کنم. توی فلوت دمیدم‌. صدای تیزش آزارم داد. بال‌های سنگینم بی‌اراده دورم مثل یه آغوش گرم پیچید. صدای لطیفی زمزمه کرد: - می‌خوای من یادت بدم؟ ترسیدم و دو متر تو هوا پریدم که با صندلی چپه شدم.
    2 امتیاز
  12. *** یونا اشک‌هام تند تند با سرعت از چشم‌هام می‌ریخت، میون گیاهام دنبال یه ترکیب بودم اون دردی که به روح می افته رو درمان کنم. ملکه سایورا چرا این کار رو کردی؟ ارباب خیلی ترسناک شده، شما هم یک ساعته دارید درد می‌کشید. صدای جیغ‌های ملکه سایورا ذهنم رو به هم می‌ریخت و اشک‌هام بیشتر در می‌اومد. من به دستور ارباب اون زهر رو درست کردم تا بتونه درد رو تجربه کنه. کاش هیچ وقت درست نمی‌کردم. کاش حداقل وقتی ملکه سایورا سوال پرسید ارباب جوابش رو می‌داد. اولین بار بود می‌دیدم ارباب این جوری ترسیده. داشت خودخوری می‌کرد. با چشم های تار از اشک اکسیر درست کردم. ولی تا کی؟ برای من صد سال زمان برد تا بتونم اون فرمول زهر شکنجه الهی رو بسازم. حالا چطور تو چند ساعت یه پادزهر بسازم؟ ارباب تو آزمایشگاه اومد و با چشم‌هایی که سرخ شده بود و سبزی نگاهش درخشان جنون زده غرش کرد: - یونا؟ وحشت کردم و شیشه از دستم افتاد و هزار تکیه شد. ترسیده به ارباب نگاه کردم. نیمه‌اژدها و انسان شده بود. بخاطر خشمش نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه. با ترس جواب دادم: - ب... بله ارباب؟ کف دستش رو به دیوار زد. - حالش بدتر شده، داری چه غلطی می‌کنی پس؟ با جارو شیشه‌ها رو جارو زدم. هول کرده نالیدم: - دارم درست می‌کنم ارباب. با جیغ‌های ملکه سایورا که عجیب شده بود. جارو از دستم افتاد. ارباب وحشت زده رفت. من هم دویدم و دنبالش رفتم. با دیدن ملکه سایورا که غرق تو خون بود شوکه شدم. ارباب کنار تخت زانو زد و ناباور به ملکه که چهار بال در اورده بود خیره شد. چهار بال طلایی که چندتا خرابی مشکی داشت. کمرش و لباسش شکافت خورده بود و زخمی بود‌، خون همین‌جوری داشت از بدنش می‌رفت‌‌. سریع روی تخت پر از خون رفتم. قدرت شفابخشیم رو روی کمرش گرفتم‌. نور سبز از دست‌هام بیرون زد و شروع کردم خوب کردنش. نفس‌های سخت کشید و لرزون گفت: - یه چیزی... چیزی داره... داره تو بدنم خیلی داغ راه میره. ارباب دست روی شکم ملکه سایورا گذاشت و گفت: - طلسمت ضعیف‌تر شده. ملکه مظلوم سرش رو روی تخت گذاشت و زمزمه کرد: - دیگه درد ندارم. قطره اشکم روی زخم ملکه افتاد. چشم‌هام رو با دست‌های خونیم پاک کردم. احساساتی نبودم، اصلا نبودم ولی نمی‌دونم چرا ملکه سایورا انقدر برای من عزیز شده بود. ارباب آروم شد و پیشونیش رو روی دست‌های کوچیک و ظریف ملکه گذاشت. سرد زمزمه کرد: - دیگه این کار رو نکن سرورم. ملکه بی‌حال چشم بست. ارباب پنجه‌ای کلافه تو موهای خودش کشید و ادامه داد: - دیگه مجازات شدم، همین قدر بسمه، فهمیدم نباید از دستورت سر پیچی کنم باید می‌گفتم. دهنم باز موند! ارباب داره از احساساتش حرف می‌زنه! ملکه بی‌حال بلند شد. با بال‌های خونی و بدنی خونی از تخت پایین اومد. رنگش خیلی پریده بود، اما محکم با صدای بی‌رقم گفت: - خوشحالم متوجه شدی. چون کسی که محافظ منه، خودش هم می‌تونه با یه کار کوچیکش منو بکشه. چشم‌هام گشاد شد. ملکه خیلی خاص بود! بال‌های طلاییش بخاطر خونی بودمش جمع و خیس بود. تو هر قدمش قطره‌ها خونش زمین رو رنگ می‌کرد و علامت می‌گذاشت. بال‌هاش بزرگ بود و روی زمین کشیده می‌شد ارباب با غم عجیبی بلند شد. پشت سر ملکه تا وقتی از دید خارج شد خم شد و احترام گذاشت‌. من هم کار ارباب رو انجام دادم. نمی‌دونم چرا ولی ته دلم چیزی لرزید‌‌. یه حس قدرت که قراره ملکه بزرگ‌ترین ملکه جهان بشه. حتی غار هم واکنش نشون داد و طرح‌هاش از درخشان به نورانی تبدیل شد. ارباب روی تخت نشست. با صدای خش دار لب زد: - برو بیرون یونا. بی حرف احترام گذاشتم و رفتم. به دست‌های خونیم و زمین خونی که غار داشت خون ملکه رو می‌بلعید نگاه کردم. هرچی غار خون رو می‌خورد سنگ‌های کریستالی بیشتر می‌داد و غار رو زیبا‌تر و طراحی‌های با شکوه‌تر می‌کرد. داشتم مجذوب شده به غار نگاه می‌کردم که دیدم روی دیوار سیاه غار با رنگی آبی و طلایی تصویر ملکه رو غار کشیده می‌کشه. وحشت کردم و فریاد زنان دنبال ارباب رفتم که تو سینه‌اش فرو رفتم. ارباب هم داشت به تصویر ملکه که روی غار شکل می‌گرفت نگاه کرد. چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد: - فهمیدم، پس ازش محافظت کن، اجازه میدم. بعد حرفش برگشت و وارد اتاقش شد. دهنم باز موند. می‌دونستم غار جون داره و یه موجود زنده‌است ولی نمی‌دونستم این جوریه! به تصویر ملکه سایورا روی دیوار نگاه کردم. خیلی زیبا بود! لبخند و احترامی به تصویرش هم گذاشتم. به دست‌هام نگاه کردم و وحشت کردم‌، دستم دیگه خونی نبود! لرزیدم و سریع تو آزمایشگاهم رفتم‌. من قول دادم پیش ارباب باشم و اصلا کنجکاوی نکنم، هرچی هم دیدم و شنیدم فقط تو غار باشه و بیرون غار باید فراموشش کنم. در این صورت ارباب می‌ذاره کنارش باشم. من هم خانواده ندارم و ارباب بزرگم کرده پس هیچ وقت نمی‌خوام قانون‌هاش رو زیر پا بذارم. به آزمایش‌هام رسیدگی کردم و تلاش کردم به هیچی فکر نکنم.
    2 امتیاز
  13. نام رمان: گلبرگ نویسنده: bita | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، هیجانی ساعت پارت‌گذاری: هرروز یه پارت خلاصه: رمان در مورد دختری به اسم گلبرگ هست که توی هفت سالگی خانواده‌ای اون به سرپرستی می‌گیرن. پدر و مادرخونده، دختر رو خیلی دوست داشتن ولی تک بچه که خانواده اسمش امید بود، با گلبرگ دشمنی میکنه، چون از قیافه دختره بدش می‌اومد... مقدمه: عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند “فاضل نظری” ناظر: @Solmazheydarzadeh
    1 امتیاز
  14. صبح روز بعد گلبرگ پاشد و دید امید زودتر بیدار شده از اتاق خارج شد و دید امید با مامانش دارن حرف میزنه اینبار بجای فالگوش وایسادن رو به امید و مامان ترانه با ادب سلام کرد و صندلی آشپزخونه رو با دستای کوچیکش به زور عقب کشید و روی اون نشست مامان ترانه رو به گلبرگ کرد و گفت_عزیزم بشین تا من برم قرصاتو بیارم و به سمت کابینت رفت. امید اخمی کرد و رفت روی مبل نشست و کنترل بدست گرفت و تلویزیون رو روشن کرد. مامان ترانه همینکه قرصای ترانه رو بهش می‌داد بخوره. در همین حین شوهر مامان ترانه آقا علی هم سر و کله اش پیدا شد امید که پدرش را دید خودش را کمی لوس کرد و خود را در آغوش پدر انداخت‌‌ مامان ترانه رو به آقاعلی_خسته نباشید عزیزم بشین کنار گلبرگ جان تا من برات یه چای خوب بیارم آقا علی ابتدا کمی شوخی کرد با امید بعد روی صندلی کنار گلبرگ نشست گلبرگ هم برای اینکه دختر با ادبی نشان داده شود سلام کرد آقا علی_سلام خوبی دخترم و رو به مامان ترانه ادامه داد :خوب کاری کردی عزیزم بچه آوردی از پرورشگاه خودتم سرت گرم میشه و به این صورت احساس رضایتش را اعلام کرد از اومدن گلبرگ که این برای خود گلبرگ هم خیلی حائز اهمیت بود.
    1 امتیاز
  15. پارت اول روزهای آخر اسفند ماه بود و هوا بوی عید به خودش گرفته بود. شکوفه‌های صورتی و لطیف گیلاس از بین شاخ و برگ‌های درخت‌ها به روی گلاب لبخند می‌زدند و دلش را گرم می‌کردند. گلاب عاشق باغ گیلاس پدرش بود. هر وقت خبردار می‌شد پدرش تصمیم دارد به باغ سر بزنه آب دستش بود زمین می‌گذاشت و به دنبالش راه میوفتاد. مادرش روی پله‌های کلبه‌ی کوچیک سر باغ نشسته بود و از کارهای او حرص می‌خورد. هر بار به گلاب کلی سفارش می‌کرد که: - دتر جان، عزیزم، میوه‌ی دلم؛ بزرگ شدی. جلوی چهارتا آدم باید سنگین رنگین باشی مادر. اما این دختر تا چشمش به درخت ها می‌خورد از خود بی خود می‌شد. گلاب سرخوش بین درخت‌ها می‌چرخید، نسیم عیدانه هم پا به پایش میان درخت‌ها چرخ می‌زد و چین‌های دامن گلدار محلی گلاب را باز می‌کرد و شاخ و برگ درخت‌ها را تکان می‌داد. گلاب چشم‌هایش را می‌بندد و به نسیم خنک دم عید لبخند می‌زند. وقتی چشم باز می‌کنی چیز کوچیک و صورتی مثل یک غنچه روی زمین به چشمش می‌آید. همانجایی که هست می‌ایستد تا مبادا گلی را زیر پا له کند‌. چشم‌هایش درست دیده بود. یک شکوفه‌ی صورتی و ناز بود که انگار باد آن را از مادرش جدا کرده بود. گلاب آرام شکوفه را از زمین برمی‌دارد و کف دستش می‌گذارد. به ظرافت شکوفه گیلاس نگاه می‌کند و در دل خدا را شکر می‌گوید که قبل از رد شدن از رویش آن ره دید و برداشت، وگرنه تا فردا غصه‌ی شکوفه ای که زیر پا گذاشته ولش نمی‌کرد‌‌. صورتش را جلو میبرد تا عطر گل را مهمان ریه‌اش کند اما این شکوفه هم مثل قبلی ها بویی نداشت. لبخند کجی تحویل گل می‌دهد و زیر لب زمزمه می‌کند: - شکوفه گیلاس به این خوشگلی باید عطر بهشت بده، یعنی چی که بو نداره؟ شونه‌ای بالا می‌اندازد و شکوفه در دست به گشت و گذارش ادامه میدهد. باغ را دور می‌زند و از جلوی کلبه رد می‌شود. مادرش که روی پله‌های ایوون کلبه نشسته بود با دیدن گلاب دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - ای دختر چه خبرته؟ خب کندی همه‌ی گل‌ها رو که، گیلاس نموند به باغ. گلاب در جایش متوقف می‌شود. دستی به گل‌هایی که کنار روسری‌اش جا داده بود میکشد و لبش را به دندان می‌گیرد. احساس می‌کرد چند نفری که آن دور و اطراف بودند حالا به او نگاه می‌کردند. دست‌هایش را در هم قلاب میکند و پاسخ می‌دهد: - من فقط یکی دو تا رو کندم، باقی رو باد انداخت. من فقط برداشتم که زیر پا نره. مادرش تنها چشم غره‌ای نصیبش می‌کند و نگاهی حواله اش می‌کند که هزار معنا پشتش خوابیده است. گلاب خیلی ریز از زیر نگاه مادرش فرار میکند و سراغ پدرش می‌رود. پدرش با خنده به او نگاه می‌کند. از سر و رویش شکوفه‌ی گیلاس می‌بارید. - باز چیکار کردی صدای مادرت بلند شده؟ گلاب مشغول بازی با انگشت‌هایش می‌شود و ناز دخترانه‌اش را برای پدرش چاشنی صدایش می‌کند. - کی؟ من؟ من کاری نکردم. - آره بابا جان میدونم، مامانت با تو نبود اصلا. گلاب ریز می‌خندد. قصد گفتن چنین چیزی را نداشت اما خب...
    1 امتیاز
  16. نام دلنوشته: فرورجای خاموشی اثر: م.م.ر(shahrokh) ژانر:فلسفی، عاشقانه مقدمه: با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست. کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد. در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد. زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود، که میانِ من و فردا آویخته مانده بود. هر صدا، پژواکی از فراموشی بود و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت. در خویش خزیدم، همچون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد، و در بی‌هواییِ خویش به مرزِ ناپیدای نیستی سلام کردم. اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت: «شاید هنوز، ذره‌ای از تو، زنده مانده باشد.»
    1 امتیاز
  17. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    1 امتیاز
  18. 1 امتیاز
  19. پارت صد و دوم با کمی خجالت دستامو توی هم قفل کردم و گفتم: ـ راستش...راستش نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم! با لبخند گفت: ـ خب پس بذار سوالمو یجور دیگه ازت بپرسم! چی تو رو آورد اینجا؟! گفتم: ـ من نمیدونستم، پوریا منو آورد اینجا چون که...چون که حال روحیم زیاد خوب نبود... آرزو دفترشو گرفت و اومد روبروم نشست و بهم خیره شد و گفت: ـ خب؟؟ یهو بغضم ترکید...واقعا احتیاج داشتم از دردایی که دارم میکشم، با یکی حرف بزنم تا یکم سبک شم...شروع کردم به تعریف کردن: ـ من...من عاشق یه آدم خیلی اشتباه شدم و الان...الان یجورایی دارم تاوان اشتباه اون آدم و پس میدم. نمیتونم خودمو بخاطر کور بودن خودم ببخشم. دلم آروم نمیشه! همش حس میکنم داشتم سر خودمو و دلمو گول میزدم تا اینکه به بدترین شکل ممکن با واقعیت مواجه شدم. آرزو پرسید: ـ وقتی واقعیت و فهمیدی، چه کسی بهت دست داد؟! اشکم و پاک کردم و گفتم: ـ حس خیلی بد...حسی که اصلا هیچ جوره نمی‌تونستم هضمش کنم و اگه...اگه پوریا نرسیده بود احتمالا...مرده بودم! آرزو لبخندی زد و منتظر ادامه جمله‌ام شد و یه چیزایی هم هر از گاهی توی دفترش می‌نوشت.
    1 امتیاز
  20. نام رمان: تنها یاد او نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمی‌کنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند. در همین داستان هم همین موضوع مطرح است. همیشه خداحافظی وجود دارد اما کسی نمی‌داند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده. داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمی‌داند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است. (عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه) پارت گذاری: جمعه ساعت ۲ بعد از ظهر، چهارشنبه ساعت ۱۱شب، پنجشنبه ساعت ۱۱ صبح
    1 امتیاز
  21. پارت صد و یکم اینقدر خوشحال شدم که با برق چشمام رو بهش گفتم: ـ واقعا نمی‌دونم چجوری باید ازت تشکر کنم! سرشو انداخت پایین و بازم با یه لحن جدی گفت: ـ نیازی به تشکر نیست! اشتباه من بود و حالا می‌خوام که درستش کنم. سرمو بردم پایین تا چشماشو ببینم و با لبخند گفتم: ـ بهرحال بازم ازت ممنونم! از حرکت من یکم خندید و بعدش گفت: ـ برو داخل...منتظرته! بهش چشمکی زدم و رفتم داخل...یه خانوم خیلی شیک و خوشرویی با لبخند دستشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ سلام باوان جان، خیلی خوش اومدین. منم دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ آز آشنایی باهاشون خیلی خوشحالم خانوم... خانومه منو راهنمایی کرد سمت مبل روبروش و گفت: ـ می‌تونی آرزو صدام کنی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم. رنگ دیوار اتاق‌ سبز کمرنگ بود و پشت سر آرزو کلی از مدرکاش تن دیوار زده بود...دفترش و باز کرد و عینکش هم زد به چشمش و گفت: ـ خب باوان خانوم، یکم از خودت برام بگو با همدیگه بیشتر آشنا بشیم!
    1 امتیاز
  22. پارت صدم دیگه نسبت بهش گارد نداشتم و تنها کسی که توی اون خونه ازش نمی‌ترسیدم، پوریا بود‌. با اینکه خیلی آدم سرد و عصبی بود ولی رفتاراش خیلی به دلم می‌نشست. نگران حالم بود، نگران غذا خوردنم...اینکه داروهامو سر وقت بخورم...اگه قبلا بهم میگفتن جواب اینجور آدما رو میدی یا نه؟ قطعا میگفتم نه ولی حالا خدا منو تو شرایطی گذاشت که رفتارهای همین آدم سرد و خشن برام مهم شده بود و حاضر بودم هر کاری کنم تا بهم توجه کنه... در واقع رفتاراش و بودنش کنار من و دلگرمیاش باعث شد که من راحت تر از اون چیزی که فکر می‌کردم آرون و فراموش کنم. و دیگه از اونجا بودن گله‌ایی نداشتم چون پوریا اونجا بود و من دلم به بودن کنارش خوش بود. فهمیدم اونم مثل من یتیمه و خانوادش اونو کنار سطل آشغال ول کردن و اون مازیار بزرگش کرده و یجورایی بچگی سختی داشته و از زمان بچگی تو کار خلاف افتاده. و این زندگی قطعا نمی‌تونست انتخابش باشه... چند روز بعد منو برد پیش یه مشاوری که قبلاً خودش می‌رفت و بهم گفت که حرفایی که نمی‌تونم به کسی بزنم و میتونم به اون خانوم مشاور بگم...اونجا یدور دیگه ذوق کردم...از اینکه لابلای اون همه کار، بازم بهم اهمیت می‌داد و حال روحی من براش مهم بود! هر لحظه تو ذهنم در حال مقایسه کردن رفتار پوریا و آروم بودم. از اینکه چقدر تو هر زمانی که بهش احتیاج داشتم و لابلای اون همه کار و گرفتاریش و با اینکه عموش هم از من خوشش نمیومد، کنارم بود آرون همیشه واسه قشنگترین لحظه‌ها یه بهونه‌ایی داشت و بعدش سعی می‌کرد با چرب زبونی از دلم دربیاره... وقتی پول مشاوره رو حساب کرد رو بهم گفت: ـ من بیرون منتظرت می‌شینم...هر چیزی که روی دلت سنگینی می‌کنه و میتونی باهاش درمیون بذاری! و اینو بدون که این آدم محرم اسرارته و هیچوقت حرفاتو پیش کسی نمی‌گه!
    1 امتیاز
  23. پارت نود و نهم اما من بالاخره باید با واقعیت زندگیم کنار میومدم و دیگه نباید خودمو گول میزدم...تمام این شرایط سخت و زمانی که تسلیم شده بودم، تنها کسی که کنارم بود، پوریا بود و برعکس آرون خیلی کرد عمل بود و واقعا تو هر شرایطی که بهش احتیاج داشتی، کنارت بود و سعی می‌کرد تا دلگرمت کنه. با اینکه مشخص بود که انگار اولین باره که داره پا روی غرورش می‌ذاره و اینکارا رو انجام میده. حتی برای خودمم سوال بود که چرا اینقدر زنده بودن من براش مهمه و از دستم خلاص نمیشه؟! شاید می‌خواد زنده نگهم داره تا به دلیلی باشم که آرون یه روزی برگرده. اما نه چشمای آدما دروغ نمی‌گفت...واقعا برای حالات روحی من نگران بود و وقتی باهام حرف میزد، اون نگرانی رو من توی لحنش و نگاهش می‌دیدم. و راستشو بگم خوشمم میومد که برای یه نفر مهمم. اون روز که واقعیت و فهمیدم، نتونستم طاقت بیارم و دنبال این بودم، خودمو از این دنیا و جایی که هستم توش خلاص کنم. بهرحال من به امید اینکه روزی آرون میاد و نجاتم میده، داشتم روزامو می‌گذروندم. و اون روز تمام تصوراتم نقش بر آب شد. فهمیدم همزمان با من، با کلی دخترای دیگه هم تو رابطه بوده و علاوه بر کار خلاف، تو کار مواد مخدر هم رفته بود...در واقع یه دزد شیاد بود و اینقدر عشق بهش کورم کرده بود که نتونستم اینارو ببینم و بهش اعتماد کردم . اون بارم خواستم از درد توی قلبم خلاص بشم و خودمو از بالکن، پرت کنم پایین ولی بازم کسی که برای دومین بار جلومو گرفت، پوریا بود...منو محکم کشید تو آغوشش و گفت که من لیاقتم بیشتر از آرونه و دختر قوی هستم...گاهی اوقات آدما شاید حرفایی که دیگران توی شرایط بد و سخت بهشون میگن، اون لحظه روشون تاثیر نداشته باشه اما حداقلش اینه که اون آدم و حرفاش و هیچوقت فراموش نمی‌کنی و یجایی از قلبت و گرم می‌کنه. از اون روز به بعد دیگه از پوریا متنفر نبودم...با یه دید دیگه بهش نگاه می‌کردم و وقتی منو تو سخت ترین شرایطم، تو آغوش گرفت...واقعا آروم شده بودم و باورش کردم اما بازم می‌ترسیدم...می‌ترسیدم که نکنه اونم مثل آرون باشه و داره باهام بازی می‌کنه و بعد از اینکه ازم استفاده کرد، ولم کنه اما واقعیت ماجرا این بود که پوریا و آرون دوتا شخصیت کاملا متفاوت از هم بودن و پوریا بیشتر از اینکه حرف بزنه، دوست داشتنش و با عمل نشون میداد و واقعا بهت ثابت می‌کرد.
    1 امتیاز
  24. https://s6.uupload.ir/files/80d95ad31fb35955cbf5ed62945f4b56_xe83.jpg https://s6.uupload.ir/files/a8b2ed668e60504d6e18bd19c174e46d_6ayq.jpg https://s6.uupload.ir/files/afc78eb4daf91e17c764204bf47dc74e_zv5n.jpg @آتناملازاده عزیزم انتخاب کن عکسو با همون جلدو طراحی میکنم
    1 امتیاز
  25. سلام عزیزم عکس اولی لینک داره، عکس دومی هم به نظر من زیاد جالب نمیشه برای جلد. اگه عکس دیگه ای میتونی پیدا کنی، بفرست اگرم نه خودم چندتا عکس برات بفرستم از بینشون انتخاب کنی گلم
    1 امتیاز
  26. نام رمان: مغلوب نویسنده: سارام | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه رمان: دختربچه‌ای که از دوران کودکی با یک حقیقت پوشیده شده زندگی کرده و وقتی حقیقت رو می‌فهمه تازه متوجه اتفاقات پیرامون و حقایق پنهان میشه. با سایه‌‌ی بی‌جان او زیر نورِ شمعِ کوچک، واهمه‌ از فضای تاریک سرایِ بزرگ به چشم نمی‌آید. سایه‌اش هم برای گرم کردن قلب من کافی بود، این مسئله ناعادلانه است، چون من نباید خودم را به او نشان دهم، چرا که وجود من مزاحمت تلقی می‌شود، چه برای او، چه برای خیلی‌های دیگر؛ اصلا چه کسی برایش مهم بود من هستم یا خیر؟ سایه‌اش با طمأنینه از کنار سرای به سمتی دیگر می‌لغزد، خدایا! او دارد به سمت پیانو می‌رود؟ لبخندی که نمی‌توانم مهارش کنم با شور رو لبانم نقش می‌بندد، صدای نوت‌های پیانو که بلند می‌شود، با دست آزادم جلوی دهانم را می‌گیرم تا جیغی هیجانی از سمت من، دستانش را از حرکت باز ندارد. آخرین بار کِی صدای نواختنش را شنیده بودم؟ شاید همان زمان که اینجا زندگی می‌کردم. آن هنگام دیر دیر می‌آمد، از همان اول هم خیلی ناز داشت این عمه‌زاده‌ی دردانه! صدای پیانو قطع می‌شود و به خودم می‌آیم، دامنم را در دست جمع می‌کنم به خیز بر می‌دارم به طبقه‌ی دوم، چین و واچینِ دامن در دستانم آنقدر پف داشت که دید درستی نداشتم، تنها پله‌ها را به رسم عادت یکی دوتا می‌کردم که ناگهان پایم بین هوا و پله جهید و افتادم. ابتدا صدای پایش آمد و بعد هم صدای خودش که لب زد:« خوبی؟» و من در این فکر بودم که چه طور یک انسان می‌تواند چنین آوای مطلوبی داشته باشد؟ با اینکه در صدایش ردی از محبت و نگرانی نبود، هیچ برایم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم بود مخاطب او قرار داشتن بود. دامنم را می‌تکانم و «خوبمی» زیر لب زمزمه می‌کنم، در حالی که دلم می‌خواهد شرح احوالِ یک عمر را برایش بازگو کنم، در تعجبم که چگونه تنها به این یک کلمه اکتفا کردم. لحظه‌ای پلک بر می‌بندد و بعد دوباره همکلامم می‌شود:« مواظب خودت باش دختردایی... تو تنها دختر این خانواده‌ای، عزیزی برامون. نمی‌دانم، مگر نمی‌گویند هنگام بی خبری از یک عزیز، درد هجر دل آدم را آتش می‌زند، پس چگونه بعد از این همه سال بی من، خاموش و آرام سر کرده‌اند؟
    1 امتیاز
  27. لبخندی می‌زنم تا از ناباوری درونی‌‌ام بویی نبرد، سری به نشانه‌‌ی تایید تکان می‌دهم و در جا می‌ایستم، دستش را به سمتم دراز می‌کند که خشکم می‌زند، با لحنی گرم و مهربان می‌گوید:« میای با هم قدمی بزنیم؟» سعی می‌کنم جلوی بروز اشتیاقم بر چهره‌ام را می‌گیرم و امیدوارم موفق شده باشم. دستم را در دستش می‌گذارم که لبخندی صمیمی به لبانش می‌نشیند، چقدر خنده، چشمانش را زیباتر می‌کند، کم پیش می‌آید که لبانش به خنده باز شود، نه اینکه اخمو باشد، نه! چهره‌ای خونسرد و آرام دارد که گویی هیچ احساساتی در آن دیده نمی‌شود. برای همین خیره شدن به او وقتی حواسش نیست، آرامش خاطر می‌دهد. به سمت دری که به سوی باغچه باز می‌شود قدم بر می‌داریم، از باد خنکی که می‌وزد، لرزی بر بدنم می‌نشیند که احساس می‌کند، کتش را روی شانه‌هایم می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:« این سال‌ها چطور زندگی رو گذروندی؟» بالاخره! بالاخره یک نفر از حال من پرسید، یک نفر کنجکاو آنچه که به من گذشت شد، مهم نیست برای باز کردن رشته‌ی کلام این حرف را زده باشد یا از سر دلسوزی و دلتنگی، مهم این است که من هم مثل آدم‌های دوست داشتنی این چنین حرف‌های قشنگی را بشنوم. ـ شاید به خوبیِ زندگیِ تو نگذشته باشه، اما تا حدودی راضی بودم از هر چه که در این مدت اتفاق افتاد. ـ قلبت... راستی قلبت... جواب پرسشی که کامل نکرده را می‌دانم و پیش دستی می‌کنم:« نه پسرعمه، هنوز هم مثل قلب آدمیزاده، هنوز هم گوهری ندارم! قلبم فقط یه تیکه ماهیچه‌اس که دم به دقیقه می‌تپه» ناامیدی از حالت چشمانش می‌بارد، سری تکان می‌دهد و برعکس میل درونی‌اش جواب می‌دهد:« اصلا مهم نیست، خیلی هم فرقی هم نداره که یه تیکه گوهر رو داشته باشی یا نه، به هر حال منحصر به فردی!» بیچاره‌ها! امید داشتند وقتی بزرگ‌تر شوم قلبم شبیه پدرم شود، اما انگاری تا آخر دنیا قلب من شبیه مادرم می‌ماند، آخر مگر قلبِ من بچه قورباغه است که با گذشت زمانی تغییر هویت بدهد و دوزیست شود؟ ـ پسرعمه... ـ جوزف! عادت ندارم با نسبت فامیلی صدا زده بشم، می‌دونی که که خیلی وقته اینجا نبودم. ـ جوزف، تو که توقع نداری باور کنم که برای رفع دلتنگی از خانواده برگشتی؟ آخه مغلوب احساساتت نیستی! ـ درست حدس زدی، اما دلیلش رو نمی‌تونم بهت بگم، مطمئن نیستم که گفتنش به تو درست باشه. ـ چون غریبه محسوب میشم؟ صرفِ همین... ـ اصلا، فقط چون مربوط به پدرت میشه، شاید درست نباشه ناگهانی در جریانش قرار بگیری، گرچه اگر من هم نگم، چه بسا بقیه بی‌خبر نگهت دارن که این هم درست نیست، پس باید بهم قول بدی مسئولیت فهمیدنش رو بپذیری. اخمی بین ابروهایم می‌نشیند، سری تکان می‌دهم که می‌گوید:« پدرت، یعنی دایی‌جان مثل پدره دوم منه، می‌دونی که قبل از فراموشی و حوادثی که براش رخ داد، هزینه‌ی ثبت نام من رو برای عضویت در انجمن کاوشگران عمر پرداخت کرد، حالا باید لطفش رو به جا بیارم، گوهرِ قلبِ پدرت تحلیل رفته، باید برای پدرت زمرد پیدا کنم، از اونجایی که قلب تو گوهری نداره، باید دست بجنبونم، خصوصاً زمرد که... نایاب تره!
    1 امتیاز
  28. پارت دوم با عصبانیت رفتم سمت شیشه راننده و با مشت کوبیدم به شیشه؛ شیشه رو کشید پایین و با یه پسر با عینک دودی که از چهرش غرور و تکبر می‌بارید، مواجه شدم...مثل اسب بهم نگاه کرد و ساکت بود. با همون عصبانیت گفتم: ـ مگه کوری آقا؟! یه بوقی چیزی... عینکش و درآورد و با غرور یه نگاهی به سرتا پای من کرد و اونم مثل طلبکارا گفت: ـ برو دنبال کارت! از این به بعد بیشتر حواست و جمع کن! از این حجم پررو بودنش، حرصم درومد! نه تنها یه عذرخواهی هم نکرد بلکه دستی بخواه هم بود! بعد گفتن این جملش یه چشم غره بهم داد و با یه دستش فرمون و چرخوند و با لایی کشیدن از کنارم رد شد. با عصبانیت گفتم: ـ این تیپارو میبینم دلم میخواد بالا بیارم! حیوون. گوشیم و برداشتم و دیدم بله گلسش کاملا شکست...آرون در حال زنگ زدم بود و بعد اینکه جواب دادم، با نگرانی پرسید: ـ باوان چیشده عزیزم؟! اون صداها چی بود؟! گفتم: ـ هیچی بابا یه مردک حیوون با سرعت پیچید جلوم ، زمین خوردم. ـ ای وای! الان خوبی ؟! میخوای بیام دنبالت بریم دکتر؟!
    1 امتیاز
  29. نگاهم محو چشمانت برایت شعر میخوانم خودم اینجا، دلم اینجا، حواسم را نـمیدانم
    1 امتیاز
  30. شلوار قهوه‌ایم خون‌آلود شد. دست‌هام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکم‌تر به سینه‌م چسبوندم. داشتم قدم بر می‌داشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف می‌زد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمی‌خواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونه‌ای برای رد کردنم نیست پیرمرد‌. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوته‌ها پیداش کردی چه حسی پیدا می‌کنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدم‌های محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمی‌کرد. لنگ‌زنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که می‌خواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوش‌هام صدام زیادی ناآشنا می‌زد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمی‌خواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکم‌تر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روی قلبش فشار می‌اورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یک‌سالِ مرد تو خواب‌هام منو آماده کرده بود. یک‌سالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکم‌تر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجده‌سال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمی‌شنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجده‌سال بزرگ‌ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خم‌شدگی شونه‌هاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبه پدرم رو دنبال کردم مثل بچه‌ای که از ترک شدن می‌ترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذره‌ای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خواب‌هام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز می‌کردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد می‌شد نگاهم می‌کرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشم‌هام، نمی‌بارید. نه بغضم می‌شکست، نه سد چشم‌هام. به زانوی خون خشک شده‌ام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشه‌ها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمی‌خوادم؟
    1 امتیاز
  31. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
    1 امتیاز
  32. داخل کابوس افعی ترکیب هایدرا و هایمون خیلی قشنگ‌تر از هایدرا و آدارایل چرا یکی دیگه وسطشون اومد آخه؟
    0 امتیاز
  33. دویدنم آروم‌تر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوه‌ایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشم‌هاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکم‌تر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلو‌تره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لب‌هاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچ‌کسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبه‌ای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخم‌هاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری می‌زنم، درهم فرو رفت. چهره‌اش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بی‌صدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقب‌عقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خش‌دار و بم‌تر شد! منو می‌ترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه‌ لرزیدم. کاش بر نمی‌گشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهره‌اش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونه‌‌م خورد! چشم‌هام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپ‌چلپ اومد. رعیت زاده‌ای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگ‌ها پرو شدن حمله می‌کنند‌. وحشت زده، با دست‌های پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه می‌دیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمی‌گردم. چرخید و دور شد. نمی‌تونه توهم باشه! اصلا نمی‌تونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پاره‌اش کرده. درد رو حس نمی‌کردم، حالم خوب نبود. حس می‌کردم این خواب ها و مرد کریه به خواب‌هام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکون‌های ریز می‌خورد برداشتم. مرد زمین‌دار گفت: - دخترم، زانو‌هات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمی‌ترسیدی! شب و نصف شب می‌دیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو می‌زد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگ‌زنون به کلبه پدرم گرفتم.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...