تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/29/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟1 امتیاز
-
@Alen @سایه مولوی بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه1 امتیاز
-
به خودم که آمدم نزدیک ماشین مچاله شدهام ایستاده بودم و به تقلای مردم برای بیرون آوردن جسم بیجانم نگاه میکردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمیفهمیدم اگر من اینجا ایستادهام پس آن جسمی که از ماشین بیرون میآورندش کیست؟ نگاهی به سرتاپای خودم انداختم محو بودم و پاهایم روی زمین نبود. سبک بودم و انگار که حتی توان پرواز کردن هم داشتم. حس عجیبی بود، دلهره داشتم و در عین حال سبک بودم؛ مثل یک پر.1 امتیاز
-
همهچیز تمام شده بود… ولی فقط برای جسمم. یعنی واقعاً همین بود؟ اینهمه درد، اینهمه خوندل… آخرش فقط یه لحظه خاموشی؟ مرگ حتی نتونسته بود منو کامل بگیره؟ گیج و مات، خیره شده بودم به جیغها، نورهای چشمکزن، آژیرهایی که توی شب میپیچید. قلبم سنگین بود. دیدم که داشتن با زحمت، جسم لهشدهم رو از لابهلای آهنپارهها بیرون میکشیدن. برگشتم. اطرافم پر بود از آدمها. یکی موبایلش رو گرفته بود بالا، داشت فیلم میگرفت. یکی دیگه با چهرهای درهم، سر تکون میداد. بعضیها فقط نگاه میکردن؛ سرد، خالی، بیحس. نگاهم رفت به آسمون. یه پوزخند نشست روی لبم. ترس؟ من همیشه با ترس بیگانه بودم… الان هم هستم. یا… فکر میکردم هستم. یه قدم عقب رفتم. یهدفعه چیزی یا کسی رو لمس کردم. خشکم زد. برگشتم. همونجا، درست پشت سرم، ایستاده بود. نه نور داشت، نه سایه. هیچجوره نمیشد گفت کیه یا چیه. ولی بود. حضورش واقعی بود. سنگین. نگاهش خیره بود. بیعمق، بیپایان… اما چیزی درونش میجوشید. یه حس آشنا، ولی ناآشنا. انگار خاطرهای از رؤیایی فراموششده. هیچی توی چهرهش ترسناک نبود. ولی من… داشتم از ترس میلرزیدم. زمزمه کردم: «تو… کی هستی؟» صداش از اعماق وجودم پیچید. نه صدا… لرزشی بود که از درونم گذشت. گفت: «من کسیام که راه رو به بعد نشونت میده.» زیر لب گفتم: «پس… مُردم؟» لبخند زد. نه اون لبخندهایی که آرامت کنه… یه لبخند سرد، تهی. گفت: «جسمت مرده. ولی تو هنوز اینجایی… چون یه چیزی هنوز تموم نشده.» گیج گفتم: «چی؟ چی تموم نشده؟» سکوت کرد. بعد، همهچیز اطرافم محو شد. آژیرها، نورها، آدمها… همه ناپدید شدن. فقط من موندم. و اون. ادامه داد: «بعضیها رفتنشون آسونه. تو نه. تو… هنوز با زندگی حسابی باز داری.» نفس عمیقی کشیدم. نه با ریه، با همون چیزی که ازم باقی مونده بود. و برای اولین بار… چیزی سرد و آهسته، مثل مه، تو وجودم خزید. یه چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم تجربهش کنم. ترس.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سوم ساعت یه ربع به هشت باد سرد پاییزی برگهای خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایینتر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانهاش از زیر کلاه بیرون نمیزد. در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد. چهرهاش آمیزهای از ظرافت و جسارت بود. چشمهای قهوهایاش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی لبهای خوش فرم ولی بیرنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود. زیباییاش آرام در دل مینشست و دیر فراموش میشد. آسانسور ایستاد. وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند. به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بیحوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت. زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژههای اکستنشنشده، عینک درشت، مانتوی سرمهای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم. اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات میکنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن… وقتی رسید به خانهی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما افشار فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینهی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربهای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبهرو نشست. مردی بود حدود پنجاهوهشت ساله، با چهرهای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمیاش با دقت شانه شده بود. گونههای برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که بهسختی میشد تشخیصش داد. پیراهن سرمهای با کراوات آبی روشن و شلوار همرنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بیهیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟ ـ بله.1 امتیاز
-
پارت پنجم برگشتم و نگاهی به خونه و مامان کردم. همیشه فکر میکردم اگه یک روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم، اما الان نمیدونم به خاطر استرس بود یا چیز دیگه... نمیتونستم خوشحال باشم و بغض، گلوم رو فشرده بود. مثل همیشه قورتش دادم و تندتند با مامان خداحافظی کردم و رفتم. بابای مهسا از ماشین پیاده شده بود و من قبل از اینکه بخواد حرف بزنه، گفتم: ـ ببخشید، به خدا خیلی منتظر موندید. من مادرم... وسط حرفم پرید و با خوش رویی گفت: ـ اصلاً اشکال نداره دخترم، بههرحال مسافرین دیگه، طول میکشه... با اینکه با مهسا خیلی صمیمی بودیم، اما پدرش رو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچ وقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم. چقدر این رفتار گرم و صمیمیش به دلم نشست. تشکر کردم، با لبخند چمدونم رو توی صندوق گذاشت و من هم سوار شدم. مهسا به سمتم برگشت و گفت: ـ خب، دختر جزیره! آمادهای برای یه ماجراجویی جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم، اما یکم استرس دارم. مهسا از توی آینه جلو، داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه. گفتم: ـ آره خب، ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم. هرچقدر هم که همیشه آرزوشو داشتم، ولی خب الان استرس دارم. هیچیمون هم معلوم نیست. به سمتم برگشتم و گفت: ـ به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه. مهسا به سمتم برگشت و با تعجب گفت: ـ یعنی چی نه؟! با چشم غره گفتم: ـ مثلاً فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان، پدر مهسا نشست و باعث شد حرفم ناتمام بمونه. برامون داخل ماشین کلی آهنگ گذاشت و سمت آبعلی هم وایستاد تا کمی برف بازی کنیم، اما مجبور بودیم زودتر برگردیم؛ چون ممکن بود تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم. ساعت حدودا چهار و نیم بود که به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. پدر مهسا چمدونهامون رو بهمون داد و یک دل سیر دخترش رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد. چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترش رو بغل میکنه و براش ارزش قائله... کاش پدر من هم همینقدر با احساس بود. دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم. همون لحظه، مهسا به سمتم اومد و گفت: ـ غزل، تو وسایلت زیاده. یکی رو بده من داشته باشم. بغض توی گلوم، باعث شد کمی اشک توی چشمهام جمع بشه. بنابراین سریع صورتم رو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا، میتونم بیارم. بیا! دیرمون میشه.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی -ابوالفضل گیر بود، منو به جاش فرستادن... شرمنده. مثل کسی که یادش رفته چطور حرف بزند، فقط نگاه کردم. دستم بیهوا به بند کیفم چسبید. بند ضعیف، مثل بند دلم، داشت پاره میشد. اطراف را ورانداز کرد و گفت: -همین جاست دیگه؟! کوچه شهید عیوضی، پلاک سی و پنج، در قهوهای، پنجره بزرگ با پرده توری سفید... درسته؟ بارها پلک زدم؛ انگار گرد و خاک چهار سال، روی مردمکهایم نشسته بود. در لحظه، هزاران جمله از سرم رد میشد و هیچ یک تبدیل به صدا نمیشد. چانهام لرزید. از نگاه کردن به من خودداری میکرد و من چشم از آینه وسط ماشین برنمیداشتم. -چطوری آدرس خونه منو... پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. -بفرمایید. شوهرتون منتظرن حتما. به یاد توصیه خزر افتادم و گونههایم داغ شد. برای اولین بار از آنچه بر من حلال شده بود، شرمم آمد. زبان را به دندان گرفتم و پیاده شدم. درست روبروی یکدیگر بودیم و عابری در آن حوالی نبود. همان چشمها، همان دستها و همان شانهها را داشت؛ با این تفاوت که دیگر در هیچ کدام از آنها جایی برای ناهید نبود. برگشتم و تمام رویاهای دخترانهام را پشت سرم رها کردم، درست مثل کاری که چهارسال پیش انجام دادم. صدایش را شنیدم: -ناهید! مثل یک خواهش، مثل آخرين نفس. انگار دنیا با همه وزنش، روی سینه من افتاد! قامتم محکم وسط کوچه، قد علم کرده بود و دختربچهای درونم، با شنیدن لرزش صدای آن مرد، خودش را به دار آویخت. قارقار کلاغها بلند شده بود، انگار حتی آنها هم دلواپسِ امیرعلی بودند. دندان به هم ساییدم و قدم تند کردم. مقابل در خانه ایستادم، همان در قهوهای با پنجره بزرگ کنارش و پرده توری... -اه! کلید برای دومین بار از لای انگشتهای لرزانم سُر خورد. کف خیس دستهایم را به چادرم مالیدم و برای سومین بار کلید را وارد قفل کردم، که در از داخل باز شد. -دوساعته یه کلیدو نمیتونی بندازی تو قفل. بی درنگ وارد خانه شدم و در را پشت سرم کوبیدم. -یواش! نگاهم روی حیدر بند نمیشد، نمیتوانستم. به اتاق پناه بردم و به محض بستن در، حس کردم تنها یک لحظهی دیگر هم نمیتوانم روی پا بایستم. روی زانو سقوط کردم، با لبانی که مثل ماهیِ دور افتاده از آب، باز و بسته میشد. زمزمه کردم: -جانم... جانم.... جانم... دیگر دیر بود و جواب من، به داد آن صدای درمانده نمیرسید. دستهایم را جلوی دهنم گرفتم و جیغهای ممتد کشیدم. در اتاق کوبیده شد: -درست کردی؟ سکوت. -میگم سوپ درست کردی واسه بابا خانت؟ نفس عمیقی کشیدم و خونابهی زبانم را بلعیدم. -آ... آره. سلام رسوند. -بیا اینجا کارت دارم ناهید. طره موهایم را از روی پیشانی کنار زدم. با ناباوری به در نگاه کردم و زمزمه کردم: -نکنه... -اومدی؟ ترسان و سریع، دست به دکمههای لباسم بردم. -اومدم... اومدم. لحظهای که بفهمد زنش به او دروغ گفته، مرا میکشت! قسم میخورم که این کار را میکرد. آرام از اتاق بیرون رفتم و تازه چشمم به گندم خورد که گوشهای خوابیده و حیدر رویش پتو انداخته بود. -بهمنو ندیدی؟ سر برگرداندم. ابروهایش روی چشمان سبزش سایه انداخته بود. آرنجش را به زانویش تکیه زده و دفتر حساب و کتاب مکانیکی جلویش باز بود. به خودکار بیک نگاه کردم که چطور میان دو انگشتش میچرخید. -نه، ندیدم. تیغ نگاهش را از دو قدمیِ گلویم برنمیداشت. ابرو بالا انداخت و اشاره کرد: -بشین! کارت دارم ناهید خانم. -همینطوری راحتم. -من نیستم. بشین! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خندههای هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بیوقفهش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم تهدیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیشبند گلگلی و موهای بستهش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگیهامو میذاشتم دم در و خودمو پرت میکردم رو تختم.1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشمهایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینهی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دستهایم را روی سینه جمع کردم و بیمیلیام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانهی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمانها میگرداندند و مدام سر میچرخاندند تا حواسشان به مهمانهای جدید باشد. زنان میانسال دست میزدند و جوانترها مشغول رقص بودند. عدهای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان میکشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده میشدند تا به خانه همسایهشان هم سرک میکشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربههای کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان میداد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمدهام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالیاش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است میبینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیهای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمیشنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور میخوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمیکردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترسهایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم میخوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامهی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زدهی رها شده در پیشدستیام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوستهایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزهای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونهاش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشمهای نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگینهای سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیرهبختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر میموندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشمهایم بریزند و غزل گریهام را نبیند. دستهای سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمیخواستم. -زندگی خیلی سخت و بیرحمه غزل. انگار خنده که میکنی، لجش میگیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسیاش باید بشنود. -ولی همه اینها واسه آدمهای عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسونتر میگیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدمهای بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هقهقم را آزاد کردم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حاملهای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاطتر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.1 امتیاز
-
پارت بیست و شش سریع دستهای لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبههای روسریام ور رفتم. همه نگاهها روی من بود و سکوت بیسابقه مینیبوس، داشت دقم میداد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپشهای وحشیانه قلبم لو برود. قطرههای عرق را حس میکردم که از تیغه کمرم لیز میخوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدمهای محکمش را شنیدم که از مینیبوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر میآمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح میشود! کسی دست سردش را مدام به صورتم میکوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمهزهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینهام را پر از اکسیژن کردم. با لحظهای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینیبوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثهای، حلقه دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمهبازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخمهای درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریدهتر از من به نظر میرسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلیام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر میخوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه میزنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام میدادی. با لبخند بیجانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لبهای باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیدهام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشمهایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمیدونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، میفهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حاملهای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بیدرنگ باز و بسته میشد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بیجواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بینوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینیبوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نقنق بچهها هم حوصلهی تحمل آدم را سر میبرد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمیکنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید میدانستم با این مینیبوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خستهاش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که همردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس میزد و آنقدر گریه میکرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابهجا میکرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمیدونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دستهایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال اول بچهداریام میانداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش، پیش، پیش... نوازد لبهایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشمهای بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلیاش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه میکرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینیبوس چنددقیقهای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمیدانست. دلشوره زیر دلم را چنگ میزد و من به روی خود نمیآوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینیبوس خستهاش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بیوفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینیبوس، صدایی بلند میشد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمیداد. خزر ناسزایی به او و اسب خوشرکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از مینیبوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم رودههاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خندهاش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینیبوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانهای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشمهایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینیبوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفسنفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را میبست و خفه میشد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال میکردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره میلرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که میپرسید: -چی شده؟1 امتیاز
-
نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و نه از میان صدها لباس، به زحمت لباسهای خودم را پیدا کردم. پرههای کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشمهایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. هرچه میان زنها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوستهایش جدا شد. -صبر کن! الان میام. به حیاط رفتم و ریههایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایهشان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش میرسید. خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع میکرد، دمپاییهای پلاستیکی قهوهای رنگ را پوشید. -میتونی اینو به غزل برگردونی؟ خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمیدانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض میکردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمیسپردند. -همینه! دنبالهی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمیتوانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام. جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت: -آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانهام، چهار روز بیشتر نمیگذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید: -کاری نداری ناهید؟ -خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خندهام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شدهای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند. ماشین بسیار آرام حرکت میکرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمیدانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی میکرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل میکرد. همانجا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلطها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریعتر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم: -خیلی ممنون، چقدر شد؟ بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد: -حساب شده. نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary0 امتیاز