-
تعداد ارسال ها
32 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
ندا آخرین بار در روز مرداد 8 برنده شده
ندا یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان نمایه
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاورد های ندا
-
#پارت۳۰ بعد از اینکه دختره با دست اشاره کرد و به منشی چیزی گفت، من در حالی که از فاصله نگاهی بهش انداختم، حس کردم که دوباره میخواد حرف بزنه، اما این گاز استریل لعنتی اجازه نمیداد. لبخند کمرنگی رو لبم نشست با اینکه نمیتونست حرف بزنه، هنوز هم میخواست با اشاره چیزی رو به منشی برسونه. هرچقدر هم که سعی میکرد، نتیجهای نمیگرفت و فقط باعث میشد من بیشتر بخندم. وقتی از مطب خارج شد، منم همینطور که به طرف آسانسور میرفتم، متوجه شدم که به پلهها میره. یه لحظه ایستادم. کمی سر ب سرش گذاشتم چطور میشد؟ چرا باید خودش رو تو اون وضعیت به زحمت بندازه و پلهها رو بره؟ هرچقدر هم که فکر میکردم، با خودم میگفتم که خب، وقتی آسانسور هست چرا باید اینطور به خودت سختی بدی؟ به هر حال، بلافاصله وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، چشمام رو بستم و یه لبخند کوچیک از سر شیطنت روی لبم نشست. یاد حرکات اون دختره افتادم. واقعا این حرکتش که از پلهها بالا میرفت تو اون شرایط، یه جورای قوی بودن رو نشون میداد.(دوستان منظورم از قوی بودن شاید خیلیابگن این ی چیز طبیعیه واز پله بالا رفتن کقوت نمیخواد درسته اما خب من اینجا اینشکلی نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد ) حس کردم که همچنان از خودم میپرسم چرا به این سادگی دارم میخندم. شاید همه چیز به خاطر همون لقبی بود که داده بودم: "خانم قوی" تو اون لحظهها، واقعاً میشد دید که این دختر، حتی در شرایط سخت هم یه اراده قوی داره. و به خودم گفتم: مرد تو چی میخندی؟ این همه اون طرف آب، دل نبردی براشون لبخند نزدی، حالا به خاطر این خانم کوچولوی قوی لبخند میزنی؟ سری به خودم تکون دادم و با یه نگاه توی آینه، لبخندم رو بیشتر از قبل کشیدم.
-
#پارت۲۹ سرم رو به سمتش برگردوندم. چشماش دقیقاً به چشمای من دوخته شده بود، یه لبخند شیطنتآمیز توی صورتش بود که دیگه نمیتونست پنهانش کنه. ابروهاش بالا رفت و از دلش یه خنده نرم بیرون زد. با اینکه دهنم بسته بود فهمیدم که نمیتونم چیزی بگم. فقط با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ چی میخواست از من؟.... پسره ادامه داد هنوز خنده رو تو صورتش حس میکردم، انگار نمیتونست جلوی خودش رو بگیره: تو تازه دندونت کشیدی و میخوای این همه پله بری؟ سخت نیست؟ وقتی آسانسور هست؟ چشماش براقتر شد، انگار میخواست ببینه چطور به حرفش جواب میدم. ابروهاش رو بالا انداخت و با یک حالت چالشی، چشم تو چشم نگاه کرد. من که نمیتونستم حرف بزنم، سرم رو به طرفین تکون دادم. یعنی نه سخت نیست. اصلاً نه به تو چه؟! چهرهش شادتر شد، خندید و انگار هیجان تو صدای خندهش بیشتر بود. فقط میگم بخاطر خودتون. وگرنه برای من مهم نیست. میترسم بعد دوستم بگیرن چهرهام رو جمع کردم حتی دهنم بسته بود، ولی با تکون دادن سر، بهش گفتم: ایشش، گودزیلا اما تو دلم با خودم گفتم: بیخیال! به تو چه؟ خلاصه، پلهها رو پایین رفتم. هنوز نمیدونم چرا اما لحظهای که از کنار پسره رد شدم، حس کردم کمی بیشتر از قبل ذهنم مشغولشه. راستش، این پلهها بیشتر از اون آسانسور به نظر راحتتر میومدن. انگار خودم تصمیم گرفته بودم که از پلهها پایین برم. نفسم رو با آرامش بیرون دادم و قدمهام رو سریعتر کردم. به پایین رسیدم و اسنپ دم در ایستاده بود. ماشین را سوار شدم، در ماشین رو بستم و چشمهایم رو بستم. دیگه حوصله فکر کردن نداشتم. اما هنوز به حرفهای پسره فکر میکردم. چطور با لبخند و نگاهش میتونست همچین حسی به من منتقل کنه؟ دیونه! برای یک لحظه دوباره یادم افتاد و به لبخندم اضافه شد.
-
#پارت۲۸ پسره که از دور داشت نگاه میکرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید. تودلم ب خودم گفتم: دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایینتر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم: رم... ر...رمز... منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت: آهان، فهمیدم! شما که نمیتونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خندهدار نگاه میکرد، گفت: این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید. با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه. دستخط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمیشد. پسره که هنوز از دور میدید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم. حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمیدونم چی میشد اگه اسنپ نبود. اینطوری بود که به هیچ وجه نمیتونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور میخواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدمهام رو به سمت در میبردم، آقای خندان و مسخرهکن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پلهها گرفتم. ولی یک لحظه صدام زد. پسره: خانم قوی؟
-
#پارت۲۷ همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت: گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه. با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم: یعنی تا کی حرف نزنم؟ دکتر لبخند زد و گفت: حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه. بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد: منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی. وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت: خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام. فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد. وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت: خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم. با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده. دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم. من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!
-
#پارت۲۶ چند دقیقهای گذشت و حس بیحسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمیکردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یهکم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت. من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. میدونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمیکشیدم. دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت: خوب الان شروع میکنم. فقط یه کم احساس فشار میکنید. بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت میکردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمیکردم، اما قلبم از استرس هنوز تند میزد. دکتر با صدای آرام و اطمینانبخشی گفت: - تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش. من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: تمام شد دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان جاش رو ب.خ.ی.ه میزنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود. چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمیکشیدم، اما حس میکردم که دکتر به دقت عمل میکنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت: تمام شد، ب.خ.ی.هها رو زدم.
-
#پارت۲۵ با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم. عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم. خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت: خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل. با قدمهای آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم: سلام آقای دکتر، خوبید؟ دکتر که جوان و خوشبرخورد بود، با لبخندی گفت: سلام خانم چطور میتونم کمک کنم؟ من با کمی hesitation ادامه دادم: ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد میکنه و الان دیگه دردش غیرقابلتحمله. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم. روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکشهاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفسهایم میآمد و بقیه صداها گم میشد. دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت: خوب باید آمپول بیحسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم. با چشمان بسته و قلبی که تندتر میزد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بیحسی رو در دهنم زد و گفت: الان باید کمی صبر کنید، اثر میکنه. حس بیحسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.
-
#پارت۲۴ ماشینو یهکم عقبتر از درِ ساختمون پارک کردم. یه نگاه به نمای نو و شیک ساختمون انداختم. کیفم رو برداشتم و در ماشینو بستم. همزمان که داشتم به سمت در ورودی میرفتم، دختری تو دیدم خورد که از اون سمت پیادهرو پیچید و باعجله پلهها رو بالا رفت. ابروهام رفت بالا سرمو به سمت آسانسور چرخوندم، بعد به پلهها. ــ دیوونس؟ وقتی آسانسور هست کی از پله میره بالا؟ لبخند کجی زدم و بیاینکه بهش اهمیت بدم، وارد آسانسور شدم هرچی باشه من نه حال کوهنوردی دارم، نه قلبم بیمهست. آسانسور همون بوی فلز و ادکلن موندهی فضا بسته رو میداد. دکمه طبقه سوم رو زدم و چند ثانیه بعد رسیدم بالادر باز شد و با نگاهی سریع به اطراف وارد شدم. آسانسور بالا میبرد و من در حالی که به طبقات فکر میکردم، دستم رو به دیوار گرفتم. "چه قدر همه چی تغییر کرده." به خودم فکر کردم. توی این مدت که خارج بودم، دنیا در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدمه میخواستم مطبش بیام در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدم چند قدم جلو رفتم و درِ چوبی مطب رو زدم. باز بود، هل دادم و وارد شدم. دفعه دیدم منشی از پشت میز بلند شد. منشی با لبخند گفت: ــ سلام خوش اومدین نوبت شماست؟ جواب دادم و گفتم: ــ نوبت که نه اما رفیق آقای دکتر هستم. منشی گفت: ــ بله لطفاً ب اتاق انتهای همین راهروبریدکتر یه لحظه دیگه میاد. با قدمهای آروم به سمت اتاق فرزاد رفتم. در اتاقش باز بود وارد اتاق شدم روی صندلی نشستم فرزاد بعدازمن وارد اتاق شد با لبخند روی صورتش گفت: به به کی اینجاست ستارهی سهیل بالاخره رسیدی دلم برات کلی دلت تنگ شده بود. با خنده جواب دادم: ــ سلام پسر کمکم یادم رفته بود تو کجایی. فرزاد زد روی شونهام چند دقیقهای از همه چیز گفتم و با هم خندیدیم. اما فرزاد یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت: ــ بزن بیرون من باید برم با مریضها سر و کله بزنم. خودت اینجا باش تا برگردم. قبل از اینکه جواب بدم، در رو باز کرد و بیرون رفت. من چند دقیقهای تنها توی اتاق موندم حواسم به دیوارهای آبیرنگ و وسایل دندانپزشکی جلب شد. بعد از چند لحظه، بلند شدم و بیرون رفتم. قدمهامو به سمت سالن انتظار بردم دیگه انتظار نداشتم چیزی توجهام رو جلب کنه، اما چشمم خورد به دختری که از پلهها بالا میرفت. نمیدونم چرا، ولی با دیدنش یه لحظه چیزی توی دل من تکون خورد اون لحظه هیچچیز بدتر از این نبود که دختر رو از پلهها بالا بره مگه میشه وقتی آسانسور هست؟
-
#پارت۲۳ از درد دندونم یهلحظه آروم نمیتونستم بشینم. با اینکه صبحونه خورده بودم، ولی تمرکز نداشتم. هلیا اصرار کرد که امروز حتماً باید بری، منم با یه آه بلند کوتاه اومدم. رفتم سراغ کمد یه مانتوی یاسی روشن انتخاب کردم با یه شلوار کرم یه شال طوسی نازک انداختم روی موهام. استایل سادهای بود ولی تمیز و دخترونه جلو آینه خودمو یه نگاه کردم، یه لبخند بیجون زدم و گفتم: ــ بریم که بترکونیم با هلیا خداحافظی کردم. هرچی اصرار کرد باهام بیاد، قبول نکردم. گفتم: ــ یه دندونه، نه میخوام عمل قلب باز کنم دم در اسنپ منتظرم بود. راننده یه آقای مسن و خوشاخلاق بود. تا نشستم گفت: ــ دخترم حالت خوبه؟ رنگت پریده با لبخند گفتم: ــ دندونمه ولی خوبم. یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت: ــ یه توصیه پدرانه روغن میخک بزن قدیما دوا درمونمون همین بود. خندهم گرفت. تشکر کردم و تا رسیدیم فقط به بیرون زل زدم ته دلم یه استرس بدی نشسته بود. نزدیک ساختمون که شدیم، پیاده شدم. ساختمون سهطبقه بود، یه نمای سادهی کرمرنگ، با یه در آهنی که بالاش تابلوی کوچیک دکتر نصب شده بود. چشمم اول رفت سمت آسانسور ولی نه! ترجیح دادم پله برم. نمیدونم چرا ولی همیشه حس خوبی به آسانسورا ندارم. پلهها رو یکییکی بالا رفتم. طبقهی سوم نفسنفس میزدم، اما حس کردم درستترین تصمیمو گرفتم. مقابل یه در چوبی ایستادم زنگو زدم. صدای منشی از آیفون اومد: ــ سلام، نوبت دارین؟ ــ بله، برای ساعت یازده. ــ بفرمایین داخل. در با صدای «تیک» باز شد. فضای مطب تمیز و آروم بود. دیوارای روشن، یه میز منشی سفید با گلای مصنوعی روش، و یه ردیف صندلی انتظار کنار پنجره. رفتم جلو و به منشی سلام کردم. ــ نوبتم کی میشه؟ دختر جوونی بود با یه مقنعه مرتب و لبخند کمرنگ. گفت: ــ فقط یه نفر جلوتونه. با یه تشکر آروم نشستم روی صندلی. به ساعت نگاه کردم. هنوز چند دقیقه مونده بود... ولی انگار زمان نمیگذشت.
-
#پارت۲۲ هلیا با همون لقمه تو دستش، جدی نگاهم کرد: ــ لیان، دیگه وقتشه بری دکتر. این دندونه اگه زنده بود، الان به ق.ت.ل رسیده بودی از شدت ش.ک.ن.ج.ه! لبخند زورکی زدم: ــ وقت نمیکنم... اصلاً حس ندارم. کار و درس و این درد لعنتی... اون که معلوم بود مصممتر از همیشهست، دست به کمر گفت: ــ امروز، فقط امروز، هیچی مهمتر از این نیست. میری. تموم شد و رفت! درد هنوز ته فکم زقزق میکرد، ولی اون لقمه املت نمیذاشت بیخیال شم. با وجود اون درد، صبحونه رو خوردم. چای رو مزهمزه کردم و بعد، زل زدم به صفحه تلویزیون. صداش روشن بود، ولی نمیدونم چی داشت پخش میشد. انگار تصویر فقط یه چیزی بود برای پر کردن دیوار روبهروم... من اما غرق یه جور بیحوصلگی تلخ بودم. اونایی که دندوندرد کشیدن میفهمن... نه اونقدر شدید که از حال بری، نه اونقدر آروم که بتونی نادیدهش بگیری. یه درد لعنتیِ بیصدا که مغزتو چنگ میزنه و اعصابتو میخوره. دراز کشیده بودم رو کاناپه، پتو تا زیر چونهم کشیده بودم، یه دستم زیر سرم، اون یکی رو صورتم. توی اتاق یه سکوت کلافهکننده بود. صدای قلقل چایساز تو آشپزخونه، بوی املت ته ظرف، نور آفتاب که از پنجره رو فرش پخش شده بود... همهچی خوب بود، ولی من نه. همینطور که زل زده بودم به یه نقطهی نامعلوم، هی خودم رو قانع میکردم که بلند شم، برم دندونپزشکی، خلاص شم از این درد، اما تنم سنگین بود، فکرم درگیر، حال و حوصله صفر. ــ پاشو لیان... پاشو... یه روز خودتو نجات بده. زیر لب گفتم و بالاخره پتو رو کنار زدم. حس میکردم دارم میرم میدون جنگ... جنگ با دردی که قراره با یه سوزن شروع بشه و با صدای مته تموم بشه.
-
#پارت۲۱ نور صبح از گوشه پرده سر میخزید تو اتاق. با یه چشم نیمهباز، اول موبایلمو دیدم که کنار تختم ولو بود. چشمم به ساعت افتاد، آهسته نشستم و چند ثانیه بیحرکت موندم... بعد از اون شب خستهکننده، انگار بدنم هنوز تو حالت خاموشی بود. اما بلند شدم، وضو گرفتم و نمازمو خوندم. نمیخوام بگم همیشه میخونم یا فرشتهام، نه... گاهی یادم میره، گاهی حتی حالش رو ندارم. ولی این یکی از همون روزاست که دلم نماز خواست. همون چند دقیقهای که فرش زیر پامو حس میکردم، انگار دنیا آرومتر میچرخید. وقتی نمازم تموم شد، شکمم یه غُر بلند زد. لبخند زدم. ــ باشه باشه، فهمیدم گرسنهای! با سر و صدای آروم رفتم سمت آشپزخونه. هوس املت کرده بودم. یه املت مشتی درست کردم با یه عالمه رب و پیاز داغ و فلفل، یه کم سبزی خوردن هم شستم، چایم گذاشتم دم بکشه. فقط حیف که نون تازه نداشتیم، ولی خب نون دیشبم به دادم رسید. وقتی همه چی آماده شد، صدای هلیا رو از تو اتاق زدم: ــ هلیااااا! بیا دیگه، صبحونه آمادهست! با صدای گرفته گفت: ــ اومدممم... خواب مونده بودم لای بالش! نشستیم روبهروی هم. اون با چشمای پفکرده و من با لبخند نصفهنیمه. بخار چای بالا میرفت و بوی املت فضا رو گرفته بود. لقمه اولو که گرفتم، گفتم: ــ وای این املت شاهکار بود، حس میکنم خودمو از گرسنگی نجات دادم! هلیا با نون سبزی لقمه گرفت و گفت: ــ معلومه نجات دادی، با صدای قار قار شکمت از خواب پریدم! هر دومون خندیدیم... ولی همین که خواستم لقمهی دومو بگیرم، یه تیر از اون پشتِ فک سمت چپم شلیک شد. ــ آخ... هلیا لقمه به دهن برگشت سمتم: ــ چی شد؟ دستم رفت سمت صورتم. دندون لعنتی. ــ دندونم... دوباره شروع کرد. این یکی دندونه باهام پدرکُشتگی داره ظاهراً.
-
#پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش میخواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونهمون، قاطی بوی گلدونهای شمعدونی پشت پنجره، نفسهامونو نرمتر کرد. هلیا بدون اینکه حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ میکنم میمیرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من میرسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلکهام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمیخوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمهبسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. بهش نمیگن خواب، میگن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بیتو خوابم نمیبره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول میدی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خندهی خفهش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط میخواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.
-
#پارت19 وسط اون همه خنده و شوخی، صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی میز ولو بود، پشت یه فنجون خالی. صفحهشو نگاه کردم. شماره ناشناس بود. اخم کردم، لبمو جمع کردم و با تردید گفتم: ــ کیه این دیگه؟ شماره نداره! هلیا که هنوز تو فاز خنده بود، گفت: ــ شاید بالاخره اونیه که قراره بیاد تو زندگیت! بردار ببین عشقِ سرنوشتته یا مأمور اداره گاز! سارا زد روی میز و گفت: ــ اگه مأمور باشه فقط امیدوارم پول نگیره، چون کارت نداریم! خندیدم، ولی یه حس عجیبی زیر دلم قل خورد. از اون حسا که یه چیزی قراره بشه... نمیدونی خوبه یا بد، فقط میفهمی عادی نیست. گوشی رو کشیدم سمت خودم و تماس رو جواب دادم: ــ الو؟ چند لحظه سکوت بود. بعد یه صدای مردونه، آروم ولی مطمئن گفت: ــ سلام. ببخشید مزاحم شدم... شما دختر خانوم نسرین هستین؟ نفس تو سینم گیر کرد. هلیا و سارا با دهنای باز نگام میکردن. صدای اون طرف خط آشنا نبود، ولی یه چیزایی تهش بود. حس غریبِ آشنا. حس کسی که شاید نمیشناسی، ولی قراره بشناسی... ــ ببخشید... شما؟! مکث کرد. بعد گفت: ــ فک کنم شماره رو اشتباه گرفتم. ببخشید... و قطع کرد. همونجا خشکم زد. سارا گفت: ــ چی شد؟ کی بود؟ ــ نمیدونم... گفت اشتباه گرفته... ولی نمیدونم چرا صداش عجیب آشنا بود... هلیا چشمکی زد: ــ همون عشقِ سرنوشتته دیگه! از راه اشتباه شروع میکنه! لبخند زدم، ولی یه چیزی ته دلم قل میخورد... انگار یه نخ باریک نامرئی، از همینجا داشت شروع میشد به بافته شدن. سارا که هنوز از خنده نفسنفس میزد، لیوان قهوهشو برداشت و گفت: ــ من اگه جای معلمت بودم خودم یه جایزه ویژه بهت میدادم! مثلاً «خلاقترین رولساز قرن»! منم قاشق کیکمو گرفتم سمتش و گفتم: ــ تو فقط جایزه نده، اینو بخور بفهمی دنیا چرا قشنگه. کیک شکلاتیِ اینجا با روح و روان آدم بازی میکنه. هلیا گفت: ــ وای راستی، نیگا کن گوشه لبات شکلاتی شد، بیا دستمال بدم قبل اینکه یکی بیاد بگه این دختره از تو ظرف شیرینی پرید بیرون! هممون زدیم زیر خنده. اون لحظه... نمیدونم، یه حس سبک و قشنگی اومده بود سراغم. مثل همون وقتایی که وسط شلوغی زندگی، یهدفعه دلت آروم میگیره. یهو سارا با لحن جدی رو به من گفت: ــ ولی خدایی... از شوخی بگذریم، تو خیلی تغییر کردی. قبلاً یه چیزی میگفتی، زود صورتت سرخ میشد... حالا نه، قشنگ جواب میدی، میخندی، نگاهت فرق کرده. من یکم مکث کردم. لبخندم کمرنگ شد ولی نذاشتم خاموش شه. یه نگاه به لیوان توی دستم انداختم و گفتم: ــ آدما یه جاهایی مجبور میشن بزرگ شن... حتی وقتی دلشون نمیخواد. منم یهکم بزرگ شدم، همین. هلیا آروم گفت: ــ ولی بازم همونی... دختر خجالتی و لجبازی که با یه تیکه کیک شکلاتی میتونیم خرش کنیم. پوزخند زدم. ــ و شما همون دوتایی هستین که با یه خاطره از رول دستمال توالت تا ته کافه رو میلرزونن. هممون زدیم زیر خنده. صدای خندهمون توی کافه پیچید، طوری که چند نفر برگشتن نگامون کردن... اما مهم نبود. چون اون لحظه، واقعاً زندگی رو داشتیم حس میکردیم.
-
پارت18 همینطور که داشتیم از خاطرهی فضاییِ هلیا میخندیدیم، یه پسر از کنار میزمون رد شد که یه سینی پر از قهوهی سفارشدادهشده دستش بود. سارا که همیشه آمادهی سوژه ساختن بود، زیر لب گفت: ــ بچهها ببینید! ببینید چجوری راه میره، انگار کمرش گِل نخورده! هلیا: ــ نگوووو! وای دلم! این چرا انقد صاف صاف راه میره؟ انگار تو فاز مدله! من با خنده خفه گفتم: ــ ساکت شید بابا، الان میشنوه فکر میکنه عاشقش شدیم! سارا چشمکی زد: ــ البته اگه عاشق شه، تقصیر ما نیس... تقصیر راه رفتنشه! خندمون بلند شد. صدای خندهمون تو کافه پیچید، یکی از اون لحظههایی بود که انگار زمان وایمیسته و تو فقط با رفیقات تو لحظهای. اونقد خوش گذشت که حتی کیک شکلاتیم که نصفش تو بشقاب مونده بود، از ذوق لبخند زده بود انگار! همونطور که میخندیدیم، چشمم رفت سمت پنجرهی کافه. آفتاب از شیشه رد میشد و یه نور طلایی خوشگل افتاده بود روی میز کناریمون. مردم بیرون تو خیابون در رفتوآمد بودن، بعضیا با یه لیوان قهوه، بعضیا با یه عالمه فکر، اما ما؟ ما سهتا دختر بودیم با یه دل سیر خنده و یه خاطرهی جدید برای تعریف کردن فردا تو کلاس.
-
#پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمههای آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور میرفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذیهایی که سارا باهاشون یه سازهی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینهی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمیدونی چه آبروریزیای کردم سر همین خلاقبازیها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوشبازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدمفضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، میگفت نابغهای تو! خلاصه روز مسابقه، بچهها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدمفضاییمو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خندهای که کنترل نمیتونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدمفضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم میچرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اونطرفترم داشتن نگامون میکردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافهی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!
- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
#پارت16 خداروشکر، بعد از یه ساعت کلنجار رفتن با فعل و فاعل و یه مشت لغت بیسر و ته، بالاخره امتحان تموم شد. وقتی برگهمو تحویل دادم، یه نفس راحت کشیدم. سخت بود، ولی حس میکردم حداقل اون نمره لعنتیِ "قبولی" رو میگیرم. یعنی باید بگیرم دیگه، درسته خدا؟ سارا کنارم ایستاد، با یه قیافه دربوداغون گفت: ــ من الان فقط یه لیوان خاک قند میخوام، با تزیین ناامیدی! هلیا دستشو انداخت دور شونهم: ــ بیاید بچهها، امروز دیگه به خودمون مرخصی بدیم! میریم بیرون، یه چیزی میزنیم بر بدن، حرف میزنیم، میخندیم، زندگی کنیم! من: ــ موافقم. از صبح تا حالا فقط داشتم با مغزم کشتی میگرفتم، وقتشه برم با یه قهوه آشتی کنم. سارا دستاشو برد بالا، انگار بخواد دعا کنه: ــ خدایا خودت گفتی بعد از سختی، آسانیه... پس یه فلافل توپ میطلبه الان! همه زدیم زیر خنده. بچههای کلاس کمکم دورمون جمع شدن. یکی گفت: ــ بچهها کجا بریم؟ رأیگیری کنیم؟ من: ــ هر جا باشه، فقط بشه توش نشست، خندید، و مغز رو از مود امتحان درآورد. هلیا: ــ من میگم یه کافه بریم که صندلیاش نرم باشه و موزیک ملایم بزنه، نه از اینا که صدای موزیکش از دریل ساختمون بیشتره! سارا با قیافه جدی گفت: ــ یه جایی که شکلات داغ داشته باشه... خیلی شکلات... در حدی که غمامونو خفه کنه تو کاکائو! با صدای بلند خندیدم: ــ پس قراره امروز، ما سه تا بشیم “دار و دسته شکلاتخورای افسردهی درحال ریکاوری”! دست جمعی خندیدیم و راه افتادیم سمت خیابون. هوای بهاری، نسیم ملایم و صدای خشخش برگایی که زیر قدمهامون خرد میشد، همهچی رو یه جور خاصی دلنشین کرده بود. انگار دنیا هم فهمیده بود ما یه روز نیاز به نفس کشیدن داریم.
- 30 پاسخ
-
- 1
-