تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/30/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سریع رو به آرون که داشت زنگ میزد گفتم: ـ آرون من نمیام. آرون پوفی کرد و گفت: ـ باران ما که باهم حرف زده بودیم. با شادی گفتم: ـ آخه پروانه خانوم آدرس یه جای دیگه رو برام فرستاده. آرون گفت: ـ آخه بابام. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آرون لطفا. اگه منو نمیبری من تاکسی بگیرم. آرون از در خونشون فاصله گرفت و مستقیم رفت سمت ماشین و بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سوار شو. حس کردم خیلی ناراحت شد اما خب چکار کنم؟! اصلا دلم نمیخواست دوباره ریختشونو ببینم. واقعا آزار و اذیت و به اوج خودشون رسونده بودن. قبل از اینکه به ویلایی که پروانه خانوم آدرسشو داد برسیم، آرون تو ماشین ازم پرسید: ـ اگه یه روز از ما سراغتو گرفت چی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ عرشیا؟ سرشو تکون داد و گفتم: ـ هیچی بگید خبری ندارید. تو فرعی پیچید و جلوی در یه ویلای بزرگ ترمز دستی رو کشید و با پوزخند گفت: ـ آره! اون لجبازم باور کرد!! چیزی نگفتم و پیاده شدیم، بعید میدونستم عرشیا حالا حالا ها دلش با من صاف بشه! دلمو خیلی شکوند، دل دوست صمیمیش و که همیشه ادعا داشت دوسش داره. از وقتی بخوام با وسایلم از خونشون برم هر لحظه منتظر بودم صدام کنه و بگه برگرد اما این چیزی همش تو فیلم و سریال اتفاق میوفته...2 امتیاز
-
کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همهاش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمیداشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دستهای لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس میکردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف میزد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگهای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم و با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوریها، تا من هستم دیگه نمیخواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس میکردم قلبم گرم شده از وجود حمایتگرش؛ سالها بود که بدون حامی تو دستهای تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" خلاصه رمان: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کردهای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانهات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانهات، پرندهی خیالم را به بام خوشبختی پرواز میدهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظهی دوست داشتنی را به یاد میآورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند میزدند. بیگمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگیام تجربه کرده بودم.1 امتیاز
-
سبک نوشتاری نفر قبلیتو برسی کن و بگو چجوری مینویسه و بهش نفره بده1 امتیاز
-
عنوان: رمان غریزه سیاه ژانر: جنایی نویسنده: سارابهار خلاصه: همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار مییابد.1 امتیاز
-
مقدمه: در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی میاندازد که هر قدمی که برمیدارد او را به حقیقتی هولناکتر نزدیکتر میکند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا میکند، از هم میپاشد. هر گامی که به جلو برمیدارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیدهای فرو میبرد. کارآگاه نمیداند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیکتر میشود، سایههایی از گذشتهی گمشدهاش به سراغش میآیند. کابوسهایی که واقعیتر از خوابند، چهرههایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است!1 امتیاز
-
از پشت درِ اتاق صدای قدمهای سنگینی را میشنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از اینکه طلعت را در عمارت ندیده بود میتوانست بفهمد که صدای قدمهای سامان است. تخت خالیشان مثل آینهی دق پیش رویش بود و نمیخواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدمها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد صدای سامان را از آن طرف در شنید. - فقط هشت سالم بود که تجربهاش کردم؛ از دست دادنِ آدمهایی که دوستشون داشتم رو میگم. یه روز مادربزرگم به مادرم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست، از مادر و پدرم خواست برن پیشش تا ازش مراقبت کنن. دقیقاً همون روز از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن اردو، منم جفت پاهام رو کردم توی یه کفش که نمیخوام بیام و میخوام برم اردو. آخه اون روستایی که مادربزرگم توش زندگی میکرد رو دوست نداشتم. من رفتم اردو و پدر و مادر و خواهر پنج سالهام به طرف تبریز، شهر مادریم راه افتادن. گیج و متعجب سر از روی زانوهایش برداشت. از خواهر کوچک سامان تا به حال چیزی نشنیده بود. - رفتم اردو و عصر که برگشتم مدرسه، عمه عاطفه اومد دنبالم و من رو آورد خونهی عمو علی. دستی به صورتش کشید. مدتی بود که محو داستان سامان شده بود و اشکش بند آمده بود. - اوضاع و احوالِ خونه عجیب و غریب شده بود؛ عمه و مادرجون نگران بودن و عمو مدام سعی میکرد با یکی تماس بگیره، اون فرد جواب نمیداد و عمو بیشتر نگران و عصبی میشد و من هم هر چقدر میپرسیدم چیشده کسی جوابم رو نمیداد؛ تا اینکه... . صدای سامان که بغضآلود شد، لبهایش را داخل دهانش کشید تا اشکش راه نگیرد. دیگر نمیخواست حقیقتی را بشنود؛ نمیخواست که بیشتر از این گیج و سردرگم شود، اما نمیتوانست هم چیزی بگوید. انگار که حسی وادارش میکرد که ادامهی ماجرا را بشنود. - از اون اوضاع و احوال پر از استرس به اون اتاق بچه که اون روز رفتی و دیدیش پناه برده بودم و با نقاشی کشیدن و نوشتن مشقهای مدرسهام سعی میکردم به اتفاقهایی که بیرون از اتاق میافتاد فکر نکنم. تا اینکه عمو علی اومد توی اتاق و نشست کنارم؛ صورتش آشفته و چشماش سرخِ سرخ بود. میدونستم که یه اتفاقی افتاده، اما چیزی نپرسیدم و فقط نگاهش کردم. دیدم از چشماش یه قطرهی اشک اومد پایین؛ روش رو ازم برگردوند تا اشکهاش رو نبینم، ولی دیدم و مطمئن شدم که یه چیزی شده. وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم «چیشده عمو؟» بغض صدای سامان اشک را دوباره به چشمانش آورد. دلش توان شنیدنِ اینهمه غصهی سامان را نداشت. - اشکهاش رو پاک کرد و با یه صدای لرزون و گرفته گفت «پدر و مادر و خواهر کوچولوت دیگه هیچوقت برنمیگردن.» اونموقع بود که فهمیدم پدر و مادرم توی جاده تصادف کردن و ماشینشون آتیش گرفته و از تموم خانوادهام فقط یه مشت خاکستر برام مونده. @QAZAL1 امتیاز
-
با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمیرفت که زنگ را بفشارد. - پس چرا وایسادی استخاره میکنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه. با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آنطرف آنقدر اعصابش کش آمده بود که میترسید اگر سامان تشری بزند او چیزی بگوید که دیگر قابل جبران نباشد. - خب تو برو چیکار به من داری؟ با اینکه در تاریکی کوچه و از پشت شیشههای ماشین خوب صورت سودی را نمیدید، اما نیشخندش را حس کرد. - تو برو داخل من هم میرم. با کلافگی نچی کرد. انگار چارهای نبود؛ سودی تا او را تحویل سامان نمیداد بیخیالش نمیشد. به ناچار زنگِ روی دیوار را فشرد و در برایش باز شد. پیش از آنکه وارد شود چرخید و به سودی که ماشینش را روشن کرده بود نگاهی انداخت. اگر دست خودش بود همین حالا عقبگرد میکرد و از عمارت دور میشد، اما راه دیگری نداشت. دیر یا زود باید به این عمارت برمیگشت. آهی کشید و سلانه سلانه از راه سنگفرش شدهی وسط باغ گذشت. هنوز سردرد داشت و تنش سرد بود. سعی میکرد تنها به جلوی پایش نگاه کند. جای جای باغ برایش پر از خاطرات پرهام بود و حالش را آشوب میکرد. نزدیک در ورودی که رسید سامان را دید که با سرعت به سمتش میآمد. سر جایش ایستاد و به سامان چشم دوخت. انتظار هر رفتاری را از او داشت، اما نمیدانست که میتواند در برابر حرفهایش سکوت کند یا نه. سامان که به او رسید با حرص گفت: - هیچ معلوم هست تو کجایی؟ قرار بود یکی، دو ساعته بری و برگردی؛ الان که نصفه شبه! سر پایین انداخت و آرام جواب داد: - حالم خوب نبود؛ متوجهی ساعت نشدم. سامان با عصبانیت چشم درشت کرد و با حرص تکخندی زد. - متوجه نشدی؟ همین؟! من داشتم از نگرانی سکته میکردم؛ میفهمی؟! با حرص لب گزید. احساس میکرد اگر سامان یک کلمهی دیگر حرف بزند تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی خواهد کرد. - از ظهر رفتی نصفه شب برگشتی بدون اینکه یه خبر بدی کجایی؛ من اینقدر واسه تو بیارزشم که حتی یه خبر بهم ندادی؟ دستش را مشت کرد و باز سکوت کرد. سامان ادامه داد: - یعنی اینقدر احمقی که نمیفهمی نگرانت میشیم؟! همین یک جمله کافی بود تا طاقتش طاق شود و فریاد بکشد: - نه من هیچی نمیفهمم! همین که شما میفهمی بسه! میدونی چیه؟ دوست داشتم این موقعهی شب بیام، شما چیکارهای که به من گیر میدی؟ اصلاً دلم میخواد برم و خودم رو بکشم تا... . هنوز حرفش تمام نشده بود که دست سامان بالا رفت و با ضرب روی گونهاش نشست. - میخوای خودت رو بکشی؟ یعنی ما حتی اندازهی یه ارزن واسهی تو ارزش نداریم؟ میفهمی از ظهر تا حالا من چه حالی شدم! با انگشتانش موهایی که روی صورتش ریخته بود را داخل شالش چپاند. طرف چپِ صورتش میسوخت، اما نه بیشتر از قلبش که طاقتِ این رفتار را از سامان نداشت. پوزخندی زد و با بغض نالید: - نه نمیفهمم؛ ولی شما میفهمی از دست دادن یعنی چی؟ میفهمی اینکه هر کسی که دوستش داری رو از دست بدی چه حالی داره؟! با حرص سر بالا انداخت. - نه نمیفهمی! نمیفهمی که اینجوری سر من داد میزنی! نمیفهمی! نگاه از چشمان سامان که پشیمانی را فریاد میزدند گرفت و بیآنکه منتظر جوابی از جانب او بماند، قدم تند کرد و از کنارش گذشت. در زندگیاش کم کتک نخورده بود، اما این یکی زیادی درد داشت. دستش را مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت. از شدت حرص دندانهایش روی هم فشرده میشد و قطرات اشک بیاختیار از چشمانش سرازیر شده بود. تندتند پلهها را بالا رفت و خودش را به داخل اتاقش پرت کرد. در را به هم کوبید و پشت در روی زمین نشست. دیدن اتاق و تخت خالی حالش را بدتر و بغض گلویش را بزرگتر کرده بود. در خودش جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت. سرش درد میکرد و چشمانش از تجمع اشک میسوخت. تا به حال در زندگیاش اینقدر احساس تنهایی نکرده بود؛ حتی زمانی که مادرش را از دست داده بود هم پرهام را داشت، اما حالا احساس میکرد تنهاترین آدم دنیاست. دست دور زانوهایش پیچاند و هقهق خفهای سر داد.1 امتیاز
-
کمی که هر دو آرامتر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت. - کجا میری؟ سودی نیمنگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت. - میرسونمت عمارت. خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت: - نگه دار میخوام پیاده شم. سودی اخم در هم کرد. - واسهی چی؟ دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه به لحظه بدتر و آشفتهتر میشد. - نمیخوام برم عمارت. سودی متعجب پرسید: - چرا اونوقت؟ دستی به بازوهایش که مورمور میشد کشید. - حوصله سر و کله زدن با سامان رو ندارم. سودی چشم درشت کرد. - پسرهی طفلک از نگرانی کم مونده بود سکته کنه بعد تو میگی نمیخوای ببینیش؟ نفسش را با ناراحتی و کلافگی بیرون داد. عجیب دلش میخواست بنشیند و یک دل سیر به حال خودش زار بزند. - خواهش میکنم سودی! سودی سر بالا انداخت. - نه عزیزم، هر چی که بگی فایده نداره؛ من تو رو میرسونم عمارت پس بیخود خودت رو خسته نکن. با حرص تنش را به پشتی صندلی کوبید. سردش بود و تمام بدنش میلرزید. سودی که لرزش تنش را دید بخاری ماشینش را روشن کرد و دریچهاش را بر روی او تنظیم کرد. هوای گرمی که به صورتش میخورد کمی حالش را بهتر میکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فکرش مشغول برادرش بود. نمیدانست حالا حالش چطور است و قادر با او چه رفتاری دارد و فکر اذیت شدن پسرک مثل خوره به جانش افتاده بود. از طرفی هم فکرش به سمت سامان کشیده میشد و میدانست که نباید از او انتظار رفتار خوبی را داشته باشد. از تیر کشیدنِ سرش اخم در هم کرد. سرش به حد انفجار درد داشت و این درد حالت تهوع را برایش به همراه داشت. با نفسهای عمیق سعی کرد تهوعاش را کنترل کند، اما با رد شدن ماشین از روی دستانداز احساس کرد که تمام دل و رودهاش به گلویش هجوم آورده است. دست روی دهانش گذاشت و با دست دیگر به بازوی سودی چنگ زد. ماشین که گوشهی خیابان ایستاد، از ماشین بیرون پرید و کنار جوی آب روی زانو نشست. به جلو خم شد و عق زد و تنها زردآب بود که بالا میآورد. سودی پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش لب زد: - چیزی نیست؛ بدنت به اون ماریِ کوفتی عادت نداشت، الان خوب میشی. دستی روی لبهایش کشید. آنقدر عق زده بود که گلو و عضلاتِ شکمش به درد آمده بود. سودی از کنارش برخاست و گفت: - تو همین جا بشین من میرم واست یه آبمیوهای چیزی بگیرم یکم حالت جا بیاد.1 امتیاز
-
*** چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند. - بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟! کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است. - تو چی میدونی، الهاندرو؟ قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر. - فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه! ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... . اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم.1 امتیاز
-
قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلیهایی که لحظهای پیش آنجا نشسته بودیم، رد شدم. خیره به من بود و اشکهای بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر میخوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک میریخت؟ لب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشکهای بلوریاش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: - واقعاً؟ خدای من، شکر! دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتیاش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالیاش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم: - چرا برات انقدر مهمه؟ - اون مادرمه! چه مزخرفی میگفت؟ نه! این نمیتواند درست باشد. با لحنی ناباور گفتم: - چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... . بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هقهقش فریاد زد: - اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همینطور هم ناجی تمام جنگل سبز! پیش از آنکه فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آنها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت: - مادر! باید بیایی بیرون. زن پرسید: نیروانا! چیشده؟ دخترک که وحشت از چشمان سبزش میبارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشتزده نالید: - اوه خدای من... این ممکن نیست! نمیدانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهرهاش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد: - رستاخیز! آنجا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی میگفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظرهای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آنجا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریکتر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریهی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ میکشید و چیزی درون مغزم میجوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که بهخاطرش آمده بودم میرفتم؛ اما نمیتوانستم همه چیز را اینطور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری میکردم، باید کمکشان میکردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من اینجا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به اینجا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی میدانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من میتوانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!»1 امتیاز
-
خشم و بیحوصلگی را که در چهرهام مشاهده میکند، میپرسد: - نمیخوای بدونی؟ بیحوصله میپرسم: - چی رو؟ - اینکه بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز میکوبم حرف بیربطش را قطع میکنم. با عصبانیت از جا بلند میشوم. طوری که بالهای بزرگم باز میشوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد میکنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون میکنند. در چشمان خونینش خیره میشوم و با درندهخویی میغرم: - من اینجا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفتهی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریعتر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمیشه! میدانستم در چشمان به خون نشسته و شعلهور در آتشم، جدیت کلامم را میبیند. سکوت میکند و سکوتش بیشتر روی اعصابم میرود چون من وقت کافی ندارم و باید سریعتر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آنکه سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی میکنم آرامتر باشد، جدیتر میشود میغرم: - و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمیکنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر! آنقدر لحنم بد است که میدانم «مادری» که خطابش کردهام بیشتر از آنکه به دلش بنشیند، او را به جنون میکشاند. خیره به من میگوید: - باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم. سرم را تکان میدهم و مینشینم؛ اما پیش از آنکه دهانش را باز کند، سرفهای میکند. در یک لحظه سرفهاش شدت میگیرد طوری که دستش را بالا میبرد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر میشود. رنگ صورتش به کبودی میرود، گویا که درحال خفه شدن است. نمیدانستم دارد چه بلایی سرش میآید. اول گمان کردم دارد نقش بازی میکند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را میرساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفسهایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج میکرد. سرفههای جادوگر سیاه آنچنان شدید بودند که میدانستم صدای سرفهاش تا جنگلهای دیگر نیز میرسد. نمیدانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دستهایم را بالا بردم؛ اما پیش از آنکه از نیرویم استفاده کنم، دستهایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دستهایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگتر دخترک سبز بود روبهرو شدم. پیش از آنکه خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت: - لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر میگردن و همه ما رو میکشن! نمیدانستم از چه چیزی سخن میگوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد: - لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون! جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید: - بیا یه کاری بکن، زندهاش کن! جادوگر زنده بود، من تپشهای نبضهای کند و کم قدرت قلب سیاهش را میشنیدم.1 امتیاز
-
چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطرهای دور، بسیار دور، آنقدر دور که یادآوریاش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کمرنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، میخواستم با جادوی درونم، همچون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچگونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که میخواستم برای همچون چیزی، کوچکترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر میافتاد و آسیب میدیدند. هیچکس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیتلند، جادوگرانی زندگی میکردند؛ ولی آنها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خونآشامها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دستهاش را بهخاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنیشان به کنار، آنها از من میترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا میآید و وجودم را در بر میگیرد. نگاهش میکنم، اشارهای به فنجان مقابلم میکند و میگوید: - نوش جان! پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش میکند. تصور میکند چیزی از جانب او میتواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او میتواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگهایش است! صدایش روی مغزم چنگ میاندازد: - داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر میکنی؟ پوزخندم ظرافتش از بین میرود، شفاف میشود و میپرسم: - ذهنم رو میخونی؟ لبخندی کریه روی لبش مینشیند و میگوید: - نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه. یک تای ابرویم را بالا میدهم و با تعجبی ساختگی میپرسم: - حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟! لبهایش از هم فاصله میگیرند و میگوید: - حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم. «بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت میکنم. آنجا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آنجا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آنچه میبایست در طول قرنهای گذشته میشنیدم. پس فقط لب میزنم: - حرف بزن جادوگر سیاه. صدای کول و دخترک را میشنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر دربارهی کفشهای زندهی دخترک سبز، او را سؤال پیچ میکرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین میبرد. - من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم. لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب میکند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کمترین چیزی که از او میگیرم جان بیارزشش است. که این هم لطفی بیپایان در حقش میشود. باید سپاسگزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوانهایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسانها، سرخ نمیکنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمیکنم.1 امتیاز
-
درحالیکه مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمیگردم و به او نزدیک میشوم. با لحنی که دست خودم نیست میگویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا میخوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش میآید. صدای جیکجیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرامبخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم میآید و دستش را روی شانهام میگذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد میگوید: - چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود میداشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... . مکث میکند و مکثش میتواند بهانهی مرگش شود، پس میغرم: - حرف بزن لعنتی... که چی؟ آب دهانش را فرو میبرد و زبانش را روی لبهای تیره شدهاش میکشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآید لب میزند: - که دنیا رو ترک کردن! سکوتی سنگین فضا را در بر میگیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر میشود. برای اولین بار، نمیدانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا اینکه عمیقتر به دنبال آن بروم. تا لحظهی پیش خود را یک عجیبالخلقه میپنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که میخواستم جمجمهام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تکتک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که میبیند، دستش را از روی بازویم برمیدارد. کف دستش را به سمتم میگیرد، به سمت کلبه اشاره میکند و میگوید: - با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم. درحالیکه به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در میآورم، با شک و تردید به دست دراز شدهاش نیم نگاهی میاندازم و واکنشی نشان نمیدهم. این بار منتظر نمیماند و به سمت کلبه قدم بر میدارد. بدون آنکه توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش میروم و اولین قدمم را در کلبهاش میگذارم. وارد کلبه میشوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش میاندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسانها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبهی چوبیاش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوبهای کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلیای به چشم نمیخورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر میکند. بی هیچ واکنشی، بالهای بزرگ و سیاهم را دور شانههایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آنها خودنمایی میکرد و بخاری خوشآیند از آنها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پشت بند من مه لقا گفت: ـ نه بابا!! چی چیو آره ؟! بابا یه درصد فکر کن عرشیا پیگیر بشه، میفهمه داشتی نقش بازی میکردی دیگه. با عصبانیت گفتم: ـ اینم بخاطر حرفه توی احمق بود، من دلم نمیخواد دوباره به اون جهنم برگردم. مهلقا یهو به آرون نگاه کرد، منم یه لحظه بهش نگاه کردم ولی سریع گفتم: ـ ببخشیدا آرون ولی واقعا هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. آرون با ناراحتی گفت: ـ حق میدم بهت ولی باران الان الناز رفته، شاید باور نکنی ولی بابا خیلی دلش میخواست بیاد و ببینتت، من نذاشتم. بعد رفتن تو واقعا عذاب وجدان گرفت، هر روز میگفت که من بیام و بهت سر بزنم. مهلقا اینبار جای من گفت: ـ ولی بجاش، زنعموت دوباره رو مخ پدرت کار میکنه و آرون پرید وسط حرفش و گفت: ـ نه بخدا. بابا واقعا خیلی عوض شده، دیگه به حرفای مامان هیچ توجهی نداره، حتی اصلا نمیذاره صحبت کنه باران. جدی میگم! میونشون شکرابه. با تعجب گفتم: ـ چطور یهو اینقدر متحول شد؟ مگه میشه؟! آرون در ماشینو باز کرد و گفت: ـ بیا و خودت ببین. باران من خودمم خونه رفیقام پلاسم. باور من اگه چارهایی داشتم میبردمت جای دیگه.1 امتیاز
-
با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمیکنم. مهلقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مهلقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم میخواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مهلقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.1 امتیاز
-
یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. میخواست برای بدرقهام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد میشدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم: - خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ. خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود! آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد. وقتی سوار شدیم گفتم: - پس عمو اینا کجان؟ کلافه گفت: - اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتریها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور میتونم کمکش کنم. مشتریها همیشه همینطوری بودن، میومدن و میرفتن، بعضیها یه چیز میخواستن، بعضیها نه. من هم همونطور که از لباسها و رنگها میگذشتم، لباسهایی که به نظرم به دردشون میخورد رو بهشون میدادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباسهای رنگارنگ که گوشه گوشهش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگهای ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یهطرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتریها خودشو توش میدیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوشرنگ رو شونههاش میانداخت و لباسهایی که میپوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت میکرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت میخواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم میگفت. اون لحظهها که با هم مینشستیم و چای میخوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس میخوندم.»1 امتیاز
-
چشمانم تنگ میشود. صدایش در گوشم زنگ میزند «پدر واقعیت!» برای چند لحظهی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی میشود. پدرم! پدری که میشناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگهایی که دیگران به من نسبت میدادند، بزرگ کرد و لحظهای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت میداد... ممکن است پدر واقعیام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچگاه به جز خودش و حیلههایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندانهایم را روی هم میفشارم. اعصابم طوری متشنج است که میتوانم با ذرهای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار میشود. نه! نمیتواند راست باشد. منظور لعنتیاش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! میخواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمیشود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش میبندند. من فقط چون از پیوند یک خونآشام و یک جادوگر به دنیا آمدهام، عجیبالخلقه شدهام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرفهای آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف میزند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچوقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچگاه قرنها پیش تصمیم نمیگرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبودهام، فقط اِل آندریایی بودهام که بی آنکه نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آنقدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آنقدر بیمادر بودهام، آنقدر عمر کردهام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرفهایش اعتماد کنم. دستی روی شانهام قرار میگیرد، لمس دست کریهاش را میشناسم، با اکراه برمیگردم به سمتش. با لبخندی کمرنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق میزنند میگوید: - تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی! پوزخندی روی لبم نقش میبندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه میدانم گوش دادن به حرفهایش بزرگترین اشتباه زندگیام میشود؛ ولی چیزی باعث میشود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، اینکه بنابر کدامین دلیل من قرنها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفتهام؟ دستم ناخودآگاه مشت میشود. احساس میکنم زمین زیر پایم میلرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش میکنم و نمیخواهم نامش را ببرم، ترس! ترس از اینکه ممکن است راست بگوید. چشمانم از خشم سرخ میشوند، نفسهایم سنگین میشوند. نمیخواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟ نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرنهای بیشمار برگردد و از حقیقت حرف بزند. در صورتش با وحشتناکترین حالت ممکن میغرم: - پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی میکنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمیکنم! میچرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود میآید: - پس تو حتی نمیخوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیهای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟! قدمی که برداشته بودم، نیمهکاره در هوا میماند و متوقف میشوم. آن زن ادامه میدهد: - نمیخوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟1 امتیاز
-
لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین میپنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم میآید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم میآید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دستهایم به خون زنی که بعد از گذشت قرنهای بیشمار، مرا دخترم خطاب میکند با آنکه روزی چون عجیبالخلقه بودهام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمیارزد، چه برسد به آنکه به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون میکشم و رهایش میکنم. آنقدر با شدت رهایش میکنم که روی سبزههای کف زمین میافتد و صدای جیغ ریز سبزهها از برخوردش با آنها بلند میشود. طولی نمیکشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند میافتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخرنگش روی سبزههای چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفههای ریز و سرخفامی دارد و برگهای ریزِ سبزی، شکوفهها را در آغوش گرفتهاند، میروید! ابرویم از تعجب بالا میپرد. اینکه آن زن با تمام سیاهی و پلیدیاش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی میکند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب میکند، به کنار و اینکه چهطور از خون یک جادوگر سیاه، اینطور گل و گیاههای چشم نواز میروید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آنها اضافه میشود، قدمی به عقب میروم. دخترک سبز بعد از آنکه آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول همچنان ایستاده بود و در سکوت نظارهگر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناکترین کابوسها و خوابهای آدمیزادیاش هم نمیتواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون میدهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به اینجا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمیگردانم که بروم که باز صدایش را بلند میکند و میگوید: - دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرفهام گوش بده. پوزخندی میزنم و بی آنکه به سمتش برگردم میغُرم: - حرفهات کمترین اهمیتی برام ندارن! قدم دیگری برمیدارم و به کول نگاهی میاندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفشهای دخترک سبز است که کفشهایش از جنس برگ و چمن ساخته شدهاند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمیای که روی کفشهایش، با پلک زدن دلبری میکنند، میشود فهمید! بیخیال کول میشوم و قدم دیگری برمیدارم که باز صدای نحسش گوشهایم را مسموم میکند: - اگه حرفهام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟!1 امتیاز
-
با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لبهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش. همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید، سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند. - اِل... دخترم! واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود. همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لبهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان لبهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی لبهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، لبهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم.1 امتیاز
-
بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت. میز کناری، مردی بیحوصله انگشتش را روی چوب کهنهی میز میکوبید. وقتی چای را جلویش گذاشت، بدون اینکه نگاهش کند، گفت: - دفعه پیش سرد بود! جواب نداد. فقط سینی را چرخاند و به سمت میز بعدی رفت. مشتریهای کافه انگار او را نمیدیدند، فقط خدماتش را میخواستند. «دستمال بده، این تلخه، حساب کن.» جملههای تکراریای که هر روز میشنید و مثل بخشی از دیوارهای کافه از کنارشان میگذشت. روی صندلی کنار کانتر نشست و دستهایش را در جیبش فرو برد. پولهای مچالهشده را شمرد، جمع زد، کم کرد، دوباره شمرد. عددها هیچوقت جادویی از خودشان نشان نمیدادند. همیشه یک جایی کم میآمد، همیشه چیزی عقب میافتاد. اجاره، بدهی، قبضها، خرجهای ناگهانی... . با آهی پر از غم از جایش بلند شد. سینی خالی را روی کانتر گذاشت و پیشبندش را مرتب کرد. هنوز چند ساعت دیگر تا پایان شیفتش مانده بود. پاهایش از ایستادن طولانیمدت تیر میکشید، اما به این دردها عادت داشت. صدای نسترن دوست و همکارش را از پشت سرش شنید: - بسه دیگه، یه دقیقه بشین، از صبح وایسادی. پناه دستهایش را روی لبهی پیشخوان گذاشت و نگاهی به میزهای شلوغ انداخت. - الان وقت استراحته؟ هنوز کلی سفارش مونده. نسترن پوفی کرد و شانه بالا انداخت. - تو دیگه زیادی سخت میگیری. مگه چقدر قراره بابت این همه دویدن بهمون بدن؟ پناه جوابی نداد. خوب میدانست که دستمزدشان ناچیز است، اما کار، کار بود. اگر همین هم نبود، چطور قرار بود کرایهی خانه را بدهد؟ چطور قرار بود زندگیاش را بچرخاند؟ مشتری دیگری با صدای بلند صدا زد: «خانم! این چای چرا اینقدر دیر شد؟» پناه بیحرف سینی را برداشت و به سمت میز رفت. از سر عادت، لبخند کمرنگی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت. مشتری اخمی کرد و بدون تشکر، مشغول هم زدن چای تازه رسیدهاش شد.1 امتیاز
-
پارت هجده نگاه بیحوصلهاش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دستهای لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. میخواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازیهایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بیتوجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر میخندید و خوشحال میشد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمیرسید. قلبم تند میزد و اشک تا پشت پلکهایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبهی کادوپیچ شدهی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بیدرنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوشهایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمتها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیهای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیکتاک ساعت گوش سپردیم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت هفده گندم با چشمانی درشت شده به حرفهای من گوش میکرد و میخندید. صدای چرخش کلید در قفل را که شنید، دستهایش را با ذوق باز و بسته کرد. بغل حیدر را میخواست. -سلام، خسته نباشی. سری تکان داد و تا فرصت کند پیراهنش را دربیاورد، گندم از پایش آويزان شد. دخترک یک باباییِ تمام عیار بود! -ناهار بردم واسه مامانت. -صددفعه گفتم اینقدر دهن به دهن اون زن نذار ناهید. هرچی گفت بگو چشم! جواب پس نده. صدای قهقههی گندم بلند شد، حیدر داشت قلقلکش میداد. لبهایم را برچیدم، شک نداشتم حاج خانم به محض بستنِ در به روی من، با پسر دردانهاش تماس گرفته بود. -لابد باز زنگ زده بود از عروسِ زهراخانم تعریف میکرد، آره؟ ابرو به هم زد. آهی کشیدم و ترجيح دادم بحثی که پایانش مشخص بود را همین جا خاتمه دهم. کاش حیدر محص رضای خدا یکبار به مادرش میگفت که زن من هم آدم است، کنیز و اسیر نیست که این چنین جان به لبش میکنید. -شیرینی فروشی ابراهیم چیکار میکردی؟ موهایم را پشت گوش انداختم و مردمکهای لرزانم را وصلِ حیدر کردم. -چایی بریزم برات؟ -کَر شدی؟ میگم شیرینی فروشی اون مرتیکه فوکولی چه غلطی میکردی؟! نگاه دخترک بین ما حیران بود. دست به زانو گرفتم و بلند شدم. اگر نمیجنبیدم، تا چندثانیهی دیگر قیامت میشد. کیک نفرین شده را از یخچال بیرون آوردم. حیدر واکنشی نشان نداد، گندم داشت گوشش را میکشید. -تولدت مبارک!1 امتیاز
-
پارت شانزده ابرو در هم کشید و با آن صدای خشدار و بیحوصلهاش پرسید: -نداریم؟ هفته پیش خریده بودم که! دستی به گردنش کشید و به سمت دستشویی راه کج کرد. نفسِ حبس شدهام را فوت کردم. به خیر گذشت. در زندگیام هیچ وقت مخفی کاری بلد نبودم؛ چه در طول مدرسه که از پسِ یک تقلب ساده برنمیآمدم و چه الان که نمیتوانم یک کیک را از چشم حیدر دور نگهدارم. سه تخم مرغ از یخچال برداشتم و درون تابه شکستم. تا این نیمرو درست شود، چای هم دم میشد. فقط امیدوار بودم حیدر هوس نکند سرصبحی مرا به خاطر مصرف بیرویهی پنیر مواخذه کند. موهایم دربندِ کشِ جورابی کردم و تمیزکاری را از سر گرفتم. این لکههای پررو فکر کرده بودند میتوانند از دست من بگریزند ولی کور خواندهاند! حیدر مرتبتر از قبل، وارد آشپرخانه شد و سر سفرهای که برایس اماده کرده بودم نشست. بیحرف شروع به خوردن نیمرو با لواشی که دیروز گرفته بود کرد. چایش را سرپا نوشید و صدای دسته کلیدش را که شنیدم، فهمیدم دارد میرود. -خدافظ. -یادت نره واسه مامان ناهار ببری ناهید. -باشه، میبرم. خدافظ! در خانه بسته شد و من جواب حیدر را نشنیدم، البته که شک داشتم جوابی هم در کار باشد. به یکباره توانم تحلیل رفت و معدهام ضعف کرد. به سفره نگاه کردم و از خودم پرسیدم چرا تا الان چیزی نخوردم؟ جوابی نداشتم. فقط منتظر بودم حیدر صبحانهاش را بخورد و برود. تا ظهر خانه برق افتاده بود و گندم هم با بهانهگیریهای تمام نشدنیاش، حسابی به مادرش کمک کرده بود. خورشت قیمه داشت روی گاز قلقل میکرد و در و دیوارهای خانه، بوی تمیزی میداد. فراموش نکردم برای مادر حیدر هم غذا ببرم و قطعا او هم فراموش نکرد با زخم زبانهایش، به حال خوبم نیش بزند. این وقتها یاد مادر حسابی در دلم زنده میشد، به خاطر دارم که هربار بتول خانم با او بدرفتاری میکرد، اهمیت نمیداد. من در چشمهایش به دنبال رد اشک بودم و او مصرانه به من لبخند میزد. نمیدانست که من فقط خودم را به خواب میزدم و تمام دردودلهای شبانهاش را میشنیدم. کهنهی گندم را عوض کردم و باهم به انتظار حیدر نشستیم. من هم هرچند دقیقه یکبار پشت گردن گندم را میبوسیدم. دخترکم حمام کرده بود و بوی شامپوبچه میداد. زیرگلویش را قلقلک دادم و گفتم: -دعا کن بابا قبول کنه گندم.1 امتیاز
-
پارت پانزده بهتر بود باقی افکارم را برای خانه نگهدارم، چون دستهایم دیگر تحمل به دوش کشیدن وزن کیف و وسایل را نداشت. آن روز به محض اینکه مجال یافتم، مطمئن شدم کارت عروسی را جایی دور از چشم حیدر مخفی کنم. این کار را با چپاندن کارت بیچاره لای لحاف و تشک انجام دادم و بعد، نفس راحتی کشیدم. به گندم نگاه کردم که چطور هر چهار انگشتش را در حلقومش فرو کرده بود و آب از لب و لوچهاش آویزان بود. چشم ریز کردم و انگشت اشارهام را برایش تکان دادم: -تو که قرار نیست این راز کوچولو رو به بابا بگی، هوم؟! گندم مردمکهای درشت سبزرنگش را هاج و واج روی من چرخاند و در نهایت، ترجیح داد به مکیدن دست و پایش ادامه بدهد. باید برایش پیشبند میبستم تا اینقدر لباسهایش را تُفی نکند. فردای آن روز زودتر از همیشه بیدار شدم. گندم دهن باز خوابیده بود و فکر کردم شاید دارد خواب خوردن انگشتان خوشمزهاش را میبیند. خواب... تنها حالتی بود که حیدر در آن کاملا بیآزار به نظر میرسید. گونهی سرخ دخترکم را با لبهای خشکم، کوتاه نوازش کردم. روی پنجه بلند شدم و با قدمهای آرام، از اتاق بیرون رفتم. در شکم سماور آب ریختم و سپس روشنش کردم. آسمان گرگ و میش بود و حس میکردم علاوه بر خانه، کل طهران در سکوت مطلق فرو خفته است. خانه کوچکم را از نظر گذراندم. اولین باری که به اینجا پا گذاشته بودم را خوب به خاطر داشتم. آن روزها خیال میکردم زندگی را در مُشت خود دارم و بالاخره، میتوانم خودم به سرنوشتم حکم برانم. لبخند کجی زدم و با آه کوتاهی، به یادآوردی سه سال پیش پایان دادم. فعلا باید این خانهی بخت را برق بیاندازی ناهید. نرمترین دستمالی که داشتم را انتخاب کردم و به جانِ لکههای روغنِ دیوارهای آشپزخانه افتادم. چشمهایم در عطش خواب میسوخت پس تکهای یخ را چاره کردم. -بیداری! سماور به جوش آمده بود. در دلِ قوری، چای ریختم و به حیدر لبخند زدم. این مرد امروز بیست و پنج ساله میشود. جواب لبخندم را با خمیازهای بلند داد و ریشش را خارید. -پنیر داريم؟ داشت یخچال را باز میکرد که به خودم آمدم و جلویش را گرفتم: -نه!1 امتیاز
-
پارت چهارده به سمت صدا برگشتم. انگار وقتی افتادم، خودکارم از کیفم افتاده بود. دستانم به چادر و کیف و کیک بند بود و نمیدانستم یک خودکار مسخره چه ارزشی داشت که آن ابراهیمِ سبیلدراز مرا به خاطرش معطل کرده بود! -مهم نیست، بندازیدش دور لطفا. -میتونم کیک رو تا دم در خونهتون بیارم اگه بخواین. زانوی رنجیدهام به شدت موافق این کمک بود، اما ترس از حرف و نگاه مردم، باعث شد از سر ناچاری، سر تکان بدهم و پیشنهادش را رد کنم. با پای شکسته به خانه میرفتم بهتر از این بود که مرد غریبهای تا دم در خانه، مشایعتم کند. تصمیم گرفتم اول به خانه بروم، هدیه و کیک را بگذارم و بعد گندم را برگردانم. جلوی در خانه، یک پیکان یخچالی پارک شده بود. ابروهایم بالا پرید، ما به جز عیدنوروز هیجوقت مهمان نداشتیم! قدم تند کردم. -آخه ناهید که جایی نداره بره. شاید خوابه، بذار دوباره در بزنم. -عزیزمن خب بریم بقیه رو پخش کنیم، دوباره میایم. چه عجلهایه؟! غزل و نادر که تا آن لحظه پشت به من بودند، به سمت صدای پا برگشتند و من، غزل دیگری را مقابل خود دیدم. زنی با موهای طلایی که با هر تکان دستش، صدای النگوهایش بلند میشد. اشک به چشمم نیش زد. او همان دختربچه هشت سالهایست که موهایش را میکشیدم و مجبورش میکردم به من خواندن و نوشتن بیاموزد؟ -دیدی اومد! -سلام عرض شد ناهیدخانم. غزل به سمتم آمد و آغوشی سرسری مهمانم کرد. نادر به او چه گفت؟! عزیزمن؟ سعی میکنم به یاد بیاورم اوایل ازدواجمان، حیدر چگونه مرا خطاب میکرد... منزل. مرا منزل صدا میزد. -ناهید ببین چه قشنگه! به نادر گفتم باید اولین کارت رو واسه تو بیاریم. با دیدن کارت عروسی که در دست غزل بود، لبخند زدم. دستهایم پر بودند پس گونهاش را بوسیدم. -مبارکت باشه غزل. تبریک میگم آقانادر. ببخشید توروخدا دم در نگهتون داشتم... بفرمایید بریم تو. -زحمت نکشید ناهیدخانم. سرمون شلوغه، باید بقیه کارتها رو هم پخش کنیم. غزل کارت را روی جعبهی کیک گذاشت. -دوهفته بعده ناهید، میای دیگه؟! نمیدانستم چطور جلوی شوهرش، به غزل بگویم تو که حیدر را میشناسی. محال است اجازه بدهد! لبخند درماندهای زدم و گفتم: -خوشبخت بشی عزیزم. نادر ماشین را روشن کرد. غزل که دردم را فهمیده بود دوباره بغلم کرد و زیرگوشم چیزی گفت. بعد، سوار ماشین شد و ثانیهای طول کشید تا تنها شوم. به جملهی آخر غزل فکر کردم، واقعا ممکن بود؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشتهی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازهترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالیکه نمیدانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشهی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حالتون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوشهایم داشت در خجالت میسوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحبکارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد میکرد، نمیتوانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمیتوانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم میبود. اخمهایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرمآوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بیهدف روی لبهی لیوان خالی میکشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو میدانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.1 امتیاز
-
پارت دوازده -سلام مادرجون، خوبین؟ حنانه خونه هست؟ با چهرهی ناراضی حنانه را صدا زد و خودش هم دم در منتظر ماند تا یک وقت، دردانه دخترش را نخورم! حنانه به داخل تعارفم کرد اما گفتم که میخواهم بروم و از بازار برای تولد حیدر هدیهای بخرم. عمدا توضیح دادم تا مادر حیدر دوباره چیز بیربطی کف دست پسرش نگذارد و او را به جان من نیاندازد. از حنانه خواستم یک ساعتی را مراقب گندم باشد تا من برگردم. تا حنانه بخواهد دهن باز کند، مادرش از او پیشی گرفت: -با همین کارات پسرم رو جادو کردی لابد! خودداری کردم تا عصبانیت این چندوقت اخیر را سر مادر حیدر خالی نکنم، همسایهها کم و بیش دهان باز کرده بودند و بیآبرویی من، نقل مجالس شده بود. حنانه با اضطراب لبش را به دندان گرفت و گندم را از بغلم بیرون کشید. ابروهای نازکش را بالا انداخت که یک وقت به باروت مادرش کبریت نکشم. چادرم را جمع کردم و با خداحافظی مختصری از آن خانهی شوم دور شدم. زن آقاجعفر، سبزیفروش محله، با دیدنم متوقف شد و راهم را سد کرد. -سلام ناهید جون! خوبی عزیزم؟ آقاحیدر خوبن؟ مادرشوهرت اینا سلامتن؟ حس میکردم محاصره شدهام و راه فراری ندارم. -سلام هلال خانم. ممنون، سلام میرسونن. خواستم از کنارش عبور کنم که دوباره مقابلم قرار گرفت و پشت چشم باریک کرد: -عجله داری ناهید جون؟ میری دیدن شوهرت؟ وای! میگم دعوا کردین باهم؟ نسترن میگفت اون روز مادرشوهرت صداشو گذاشته بود رو سرش! آره؟ نگاهم عاجزانه بین دو چشم سبزش جابهجا شد. چشم به دهان من دوخته بود. کافی بود یک کلمه بگویم تا آن را هزار کند و در صف نان، با آب و تاب برای بقیه، نقل کند. -خب، راستش... -خجالت نکش عزیزم، منم مثل خواهربزرگترتم. دردتو به من نگی، به کی بگی؟ به خدا من خودم اونقدر کشیدم! اونقدر از مادرشوهر و پدرشوهر ظالمم کشیدم. خون به جیگرم کردن. از رو نرفتم که! چهارتا پسر آوردم، دهن همهشونو بستم، توام... -من دیرم شده هلال خانم، باشه برای بعد. خداحافظ. مثل موشی که به سختی از چنگال گربه خلاص شده باشد، پا به فرار گذاشتم و لحظهای برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم. اینطور که معلوم شد، حسابی بر سر زبانها افتادهام. به نگاههای زیرچشمی و اشاره و زیرلب حرف زدن همسایهها عادت کرده بودم، اما این به هیچوجه باعث نمیشد که درد کمتری احساس کنم. انگار که از ازل، مرا همزاد غم آفریده بودند، دلیل آفرینشم همین بود؛ طوری دیگری در این دنیای بیپدر جا نمیشدم.1 امتیاز
-
پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پرهی چادر را در مشتِ عرقکردهام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شدهام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبهی چاقو در دستم میلرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه میبرند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح میکرد؟ نمیدانم، عاجزانه نمیدانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفهای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربهی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش میآمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ میخواهد. ناخواسته گوشهی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمیام چسب زخم زدم و اینبار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفتهی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذرهای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمیشد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقهی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته میکردم که حیدر، شوهر و سایهی بالای سر من است. مگر میشود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیدهام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانهی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخمهای حناییاش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟1 امتیاز
-
پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا میتوانست به تماس هفتهی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبتهای خاص، بابا از منقل و آن خانهی نمور دل نمیکند. -خوش اومدین بابا! چه بیخبر... -دیگه برای سر زدن به خونهی دختر خود آدم که خبر نمیخواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتیها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعلهی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمیشد و همین دلشورهام را تشدید میکرد. کاش گندم بیدار میشد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قلقل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لبسوزش را هورت میکشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهرههای تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگیها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونهی پدرش. دوره و زمونهی بدی شده، زنها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ میکشیدم و میگفتم که این حرفهایش، زندگی مرا ویرانتر از آنچه که هست میکند، اما میترسیدم هرکلمهای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخمهای حیدر درهم رفته بود اما بابا کلهی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟1 امتیاز
-
پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، اینچنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوستشان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمیدانم. فقط آن لحظه، گلهای پشت پنجره سبزتر به نظر میرسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر میرسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیبتر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرفهای بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخممرغ گفتیم، از آسفالت کوچهمان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفتهی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفتهی گذشته، ختنهسوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشتسرش نگاه میکرد. انگار در چهرهام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول میکردم تا خیالات گناهآلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیشدستیها و شستن استکانهای کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمهکارهام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگولهدار برای دخترقشنگم باشد. میلهها را با سرعت تکان میدادم و کاموا کمکم شکل میگرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهرههای دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا درآمد، چادر گلدارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشهی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهرهی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشتسر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداریهایم دود شد و آتش ترس، پیشانیام را عرقریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشمهایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق میکرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شدهاش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بیغیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری میکرد، من متهم میشدم به اینکه درست مراقبش نبودهام. پدر میگفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور میرفت و ماهها من بودم و پسربچهای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان میکردم تا داغ نباشد. دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!1 امتیاز