رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. FAR_AX

    FAR_AX

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      20

    • تعداد ارسال ها

      230


  2. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      1,875


  3. thea

    thea

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      2


  4. Nasim.M

    Nasim.M

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1,052


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/15/2025 در همه بخش ها

  1. درود نهایتا تا تاریخ ۲۱ فروردین ۱۴۰۴، انجام می‌شه.
    1 امتیاز
  2. پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ می‌زد، یا پیامک می‌داد. این سکوتش، اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند می‌زد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی به‌بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها من دارم یکم نگران می‌شم. وحید با بی‌حوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین‌ موقع با هم می‌رفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ می‌زد. ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقه‌ها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمی‌خواد این‌قدر جو بدی! شاید خسته شده‌ باشه، داره استراحت می‌کنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل می‌شه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمی‌بینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست می‌بینه، نه بیشتر. وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش، حس می‌کنم یکم فراتر از یه دوست می‌بینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا! تو از کجا می‌دونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاه‌های یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمی‌تونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو می‌شناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمی‌زنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمی‌گه، تازه به‌نظرم که انگار بیشتر فرار می‌کنه. حرف‌های مهسا به‌نظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده‌ بودم اما نمی‌خواستم قبولش کنم. گفتم: ـ نه، هیچم این‌جوری نیست. مهسا همون‌طور که مشغول کار بود، بهم چپ‌چپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون به‌نظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچ‌وقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمی‌زنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو می‌پیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده‌ باشه که حتی دلش هم نمی‌خواد دیگه برگرده‌ رشت. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کرده‌بودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم: ـ بچه‌ها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونه‌ش، خیلی نگران شدم! وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همون‌جور که کیفم رو برمی‌داشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش می‌زد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل. باشه‌ای گفتم، با همه‌شون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
    1 امتیاز
  3. پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که دفعه قبل رفته‌ بودیم. اونجا یه دکه‌ی کوچیک داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاه‌پوست، صاحبش بود. با دیدن مهیار از روی صندلیش بلند شد، به سمتش اومد و با یک لهجه‌ی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم کم پیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. کمی خجالت کشیدم. پیرمرده گفت: ـ بشینید بچه‌ها! الان براتون یه کوفته درست می‌کنم که حض کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمت گرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی به‌نظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت. اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندها خونه اجاره می‌دادن؛ یک مدت خونه همین عمو چنگیز می‌موندم، به‌گردنم خیلی حق داره. به‌ پیرمرد که مشغول درست کردن کوفته‌ها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش... خب تو چه‌ خبر؟ چی کار کردی این مدت؟ پاش رو پشت پاش انداخت و گفت: ـ هیچی بابا... مثل همیشه، می‌رفتم سرکار و می‌اومدم، می‌گذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ جلو اومد، دماغم رو کشید و با لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شده بود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش، مهیار من رو به خونه رسوند. یک ماه و نیم کامل به همین شکل بین من و مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزها چند ساعت باهم بیرون می‌رفتیم و وقت می‌گذروندیم، چون شب‌ها هم اون سرکار بود و هم من باید روی پروژه‌ام کار می‌کردم. به همین منوال، خیلی دوستانه می‌گذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه می‌گذروند؛ چون من واقعاً خیلی بیشتر دوستش داشتم و فراتر از یه دوست می‌دیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه می‌کنم، اون کناره‌گیری می‌کنه و نمی‌تونستم دلیلش رو بفهمم تا این‌که یک روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یک‌شنبه که من، مهسا، ستایش و وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.
    1 امتیاز
  4. پارت سی و دوم تقریباً بعد ازسه ساعت و اندی، به شهرک دامون رسیدیم که همون اولش، یه پانسیون بود. قرار شد همون‌جا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش، وحید می‌موند و طبقه پایینش، من و ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریع‌تر پیش پیترپن برم و سوپرایزش کنم اما استاد گفت که باید همه با هم به می‌کامال بریم و غرفه‌مون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفته‌های استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همون‌جا باهاش خداحافظی کردم و به بچه‌ها گفتم: ـ خب بچه‌ها، من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟! مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف می‌کنم... عسل بزار برسی، یکم نفس تازه کن، بعد برو! با هیجان گفتم: ـ نمی‌تونم دیگه صبر کنم، فعلا‌ً. از می‌کامال بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. گفتم من رو کوکولانژ پیاده‌ کنه. طبق معمول، اون‌جا شلوغ بود. موتور مهیار رو دم در دیدم و یاد اون‌ روز موتورسواری افتادم. از در ورودی داخل رفتم. دیدم روی همون میزی که اولین‌بار دیدمش، نشسته و داره کتاب می‌خونه. چون وقت ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن، رستوران خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن! سرش رو بالا آورد، یکم مکث کرد و به سمت من برگشت و با تعجب گفت: ـ عسل خودتی؟! سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمی‌اومد! از روی صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد. به سمتش دویدم. دلم چقدر براش تنگ شده‌ بود! مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود! فکر نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی! پس یعنی یه مدت این‌جایی، درسته؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون، امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله‌، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ می‌بینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ می‌تونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم!
    1 امتیاز
  5. پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنم ها! مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحت‌های ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا، صدبار گفتی. باز هم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزار یکم دیگه هم بگم، شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل می‌کنم، حواستون باشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب، باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ می‌شه. ـ ببین این‌ها رو نگو که‌ خودمم الان می‌شینم گریه‌ می‌کنم این‌جا! مهسا گفت: ـ نه بابا! چه گریه‌ای؟ بیا تو بغلم ببینم! بعد به سمت خونواده‌هامون رفتیم که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول، نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد. موقع بغل کردن مارال، زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردی ها! خندیدم و گفتم: ـ مامان این‌ها ببیننش، احتمالاً دور از جون، سکته می‌کنن. مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه! ما تو خونواده، از این رسم‌ها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم می‌گین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا! داریم خداحافظی می‌کنیم دیگه. همین لحظه، استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچه‌ها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همین‌طور دخترم. اون طرف گیت رفتیم. درسته برای همیشه نمی‌رفتم اما تا به‌حال، این‌قدر ازشون دور نشده بودم. دلم خیلی براشون تنگ می‌شد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوستش دارم. مدام فکر می‌کردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، اون هم مثل من، عاشقم می‌شه و شاید دیگه من رو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره توی این جزیره، چی برام رقم بخوره...
    1 امتیاز
  6. پارت سی‌ام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه، چرا ناراحت بشم؟ دیوانه‌ای؟! ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین، سر و سامون گرفته باشید. مهسا به پشتش زد و گفت: ـ خیلی بی شعوری! منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی می‌کنم که چطور بگم جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمی‌بینم که ناراحت می‌شم ولی بهتون تصویری زنگ می‌زنم و کنترلتون می‌کنم، اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شاید هم یه تایم‌هایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشق‌ها محسوب میشه، نه جزیره کیش؛ من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا! حتماً میام، بهتون سر می‌زنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن رو دوباره ببینم، دل توی دلم نبود و با خوشحالی، منتظر شنبه هفته بعد بودم.
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...