پارت سی و چهارم
خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ میزد، یا پیامک میداد. این سکوتش، اصلاً نشونهی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند میزد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی بهبچهها گفتم:
ـ بچهها من دارم یکم نگران میشم.
وحید با بیحوصلگی گفت:
ـ باز چرا؟
ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین موقع با هم میرفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ میزد.
ستایش با تعجب گفت:
ـ آره، راستی ساعت چنده؟
به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم:
ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده.
مهسا که در حال برش ورقهها بود، خیلی عادی گفت:
ـ خب حالا نمیخواد اینقدر جو بدی! شاید خسته شده باشه، داره استراحت میکنه.
باز با استرس گفتم:
ـ ولی من خیلی نگرانشم.
مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت:
ـ عسل میشه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمیبینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست میبینه، نه بیشتر.
وحید گفت:
ـ والا من چند باری که دیدمش، حس میکنم یکم فراتر از یه دوست میبینه.
ستایش با تعجب رو به وحید گفت:
ـ وا! تو از کجا میدونی؟
وحید گفت:
ـ خب از نگاههای یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمیتونه.
مهسا با عصبانیت گفت:
ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو میشناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمیزنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمیگه، تازه بهنظرم که انگار بیشتر فرار میکنه.
حرفهای مهسا بهنظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده بودم اما نمیخواستم قبولش کنم. گفتم:
ـ نه، هیچم اینجوری نیست.
مهسا همونطور که مشغول کار بود، بهم چپچپ نگاه کرد و گفت:
ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون بهنظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچوقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمیزنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو میپیچونه؟
ستایش گفت:
ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه که حتی دلش هم نمیخواد دیگه برگرده رشت.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کردهبودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم:
ـ بچهها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونهش، خیلی نگران شدم!
وحید گفت:
ـ بهش زنگ زدی؟
همونجور که کیفم رو برمیداشتم، گفتم:
ـ خاموشه تلفنش.
مهسا که داشت ماکتم رو برش میزد، گفت:
ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل.
باشهای گفتم، با همهشون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.