تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/20/25 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بین پیشنهاداتم یکی انتخاب کردن عزیزم در دست طراحیه جلدشون2 امتیاز
-
سلام عزیزم عکس های پیشنهادیتو بفرس @QAZAL2 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟ مهسا که همینجور جلو آینه وایساده بود و داشت آرایش میکرد گفت: ـ نمیدونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که میخواست چیکار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم و یه سنجاق کوچیک نقرهای ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم، یه آرایش ملایمی هم کردم در کل خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سهتامون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان رفته بودن کافه. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم اونجا، تزیینات کافه فوق العاده شده بود. احسان با دیدن مهسا اومد سمت ما و و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا و گفت: ـ فکر کردم یادت رفت. مهسا خندید و گفت: - بنظرت من روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟ احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن، میفهمی. ما هم تک تک رفتیم جلو بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، دور و برم مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟ مهسا رفت رو صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟ مهسا بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همین لحظه دیدم از روبهرو خودش با دو سه تا از رفیقاش با گیتار و کاخن اومدن. همه براش دست زدن. قرار بود آهنگ بخونه یعنی؟ تو این مدت هیچوقت ندیدم بجز گیتار زدن؛ آهنگم بخونه. یهو میکروفون رو گذاشت جلوش و گفت: ـ سلام. اول از همه تولد دوست چندین ساله خودم احسان عزیز و تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره شن. امشب بعد مدتها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی و که خیلی وقته دارم روش کار میکنم برای کسی که این جسارت و بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست بخونم. بعدشم بهم با لبخند نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه میکنه این پیترپن! @marzii792 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم من با خستگی گفتم : ـ هوف بالاخره. ثنا بهم چشم غرهای داد و گفت: ـ چقدر غر میزنی عسل. با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو میگردیم و چیزی انتخاب نمیکنی. ثنا با حالتی طلبکار گفت: ـ خب چیکار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایشم وارد شد. اومد سمت من و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا، گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد آخرین هفتهاست؟ ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه بعدش باید منتظر نتیجه باشیم اما اینجوری که خودش میگفت شانسمون بالاست چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرفهاش گفتم: ـ انشالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم ببینم چیزی پیدا میکنم. نشستم رو یکی از صندلیهای مغازه. ستایش و ثنا دوباره با همدیگه رفتن بگردم تا یه لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. تو دلم گفتم پس فقط یه هفته اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت، درسته که باهاش نبودم ولی همینکه تو این جزیره کوچیک حداقل میدیدمش دلم قرص میشد؛ اما به خودم قول دادم باید با نبودنش کنار میاومدم. لابد قسمت نبوده دیگه چی بگم. کاش یه بارم که واقعا ذوقش رو داشتم یه چیزی که از ته دلم میخواستم میشد. بالاخره بعد دو ساعت تو اون مزون، ستایش و ثنا لباسهاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه رفتیم سمت کافهای که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی برگشتیم خونه دیدم که مهسا یه دستش بیگودی و یه دست دیگش خط چشم. با دیدن وضعیتش خندهام گرفت. مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانوم آرایشم با توئهها. دیر میشه بچهها بجنبین. ثنا همینجور که لباسها رو آویزون میکرد گفت: ـ ببخشید که سفارشهای جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر میکردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همونطور که فرهای موهاش رو از بیگودی درمی آورد، گفت: ـ هیچی گفتم قراره امشب با بچهها شام بخوریم تو هم بیا. من رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا. تولدشم که گذشت. فکر میکنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره دقیقا. بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت: ـ راستی عسل مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه. @marzii792 امتیاز
-
پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا تو کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که یکم بیشتر بمونه با ما و از رو حقوقش کم کنه. اون روز منو ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم. چون نصف جزیره هم دوستاش بودن، مهسا اونا رو هم دعوت کرده بود. من میخواستم همزمان همراه دیزاین وسایل، برای خودم لباس هم بخرم. هم من و هم ثنا. اولش که رفتیم پاساژ زیتون و وسایلی که مهسا میخواست رو گرفتیم و بعدش رفتیم طبقه دومش که یه مزون بود و لباس مجلسیهای شیکی داشت. ثنا همونطور که ویترین رو نگاه میکرد، بهم گفت: ـ خب نظرت چیه؟ یه نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشونده بگیریم فکر کنم بهتر باشه چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی میپوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا یه لباس طلایی سفارش داد براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارشو تموم میکنه و میاد یه لباس میگیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم اونم برسه. بعد رفتیم داخل. تو رگال وسط مغازه یه لباس مشکی بلند بود که یقه دلبری داشت. هم خیلی ساده هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه تو تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود. ثنا تا منو دید سوتی زد و گفت : ـ به به. ماشالله.من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از تو آینه یه نگاهی به خودم کردم و چند دور چرخیدن و گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه. تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدلیا بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه دارم میگردم. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد اینجا. تقریبا نیم ساعت تو این مغازه بودیم اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکردهبود. آخر سر خوده فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید میتونم کمکتون کنم؟ ثنا چه انگار شرمنده شدهبود گفت: ـ معذرت میخوام من یکمی سخت پسندم تو لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره فقط تو لباس. بهم چشم غره داد و آروم گفت: ـ خفه شو. بعد یه لباس رو بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن و مثلا دوست دارم اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده بجای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو میگیرم میدم تعمیرات بغلی براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بی زحمت بدین پرو کنم. @marzii792 امتیاز
-
پارت چهل و نهم با ناراحتی گفت: ـ به من نگاه کن عسل. سرم رو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش. خیلی غمگین بود. اونم مثل من از این دوری عذاب میکشید. اینو میتونستم از تو چشماش بخونم. گفت: ـ دیگه اذیتت نمیکنم. بهت اصرار هم نمیکنم، ولی اینو بدون که جات همیشه تو قلبمه. اشکاش شروع شد. نتونستم طاقت بیارم. دستمالی از تو کیفم درآوردم و اشکاش رو پاک کردم.کاش حداقلش میتونست یکمی هم که شده برام تلاش کنه و از رو دلسوزی دوستم نداشته باشه. کاش. یهو با خنده گفت: ـ بازم که قلبت تند تند میزنه منم از خندش خندم گرفت و گفتم: ـ بی مزه. دوباره واسه چند ثانیه به چشمای هم نگاه کردیم. واقعا اگه اون لحظه نمیرفتم، شاید دیگه پاهام بهم کمک نمیکرد تا از پیشش برگردم. سریع گفتم: ـ من باید برم. برگشتم ولی گوشه شومیزم رو گرفت و گفت: ـ پنج دقیقه. فقط پنج دقیقه همینجا وایستا من چشمات رو ببینم. چشمات رو برای زمانهایی که دلتنگ میشم حفظ کنم بعدش برو. بزار یه پنج دقیقه حس کنم مال منی. اومدنم اینجا اشتباه بود. تمام روان و منطقم دوباره بهم ریخته بود. اون لحظه منم فقط میخواستم زمان بایسته و خیره تو چشماش باشم. هر چقدر که میخواستم انکار کنم اما منم خیلی دلم براش تنگ شده بود. با اینکه بهم قول داده بود اما اینقدر اون شب اصرار کرد که نتونستم برم خونه. همش میگفت اگه دوباره تب کنم چی؟ تو پیشم نیستی، تلفنمم که جواب نمیدی و باید چیکارکنم. بنابراین اون شب مثل شب اولی که رفتم خونش با همدیگه نشستیم و سوپی که درست کردم و خوردیم و کلی حرف زدیم و من سعی کردم حداقل اون شب به چیزی فکر نکنم و بزارم که حالش بهتر بشه و به خودش بیاد. @marzii792 امتیاز
-
پارت ۶ آرتین همینطور که چاییاش رو بر میداشت گفت: - میذاشتی ناهار از گلوت میرفت پایین بعد چایی میخوردی؟ همینطور که لیوان مخصوصا رو بر میداشتم گفتم: - دوس دارم روی تو بالا بیارم. آرتین هم یا حالت چندش نگاهم کرد که ریحانه گفت: - آخه تو چیکارش داری؟ چرا انقدر اذیت میکنی بنده خدا رو؟ آرتین هم در جوابش گفت: - آخه حال میده آوم حرص خواهرش رو در بیاره. حرص که میخوره قیافه اش باحال میشه. چایی به دست داشتم توی موبایلم چرخ میزدم و جواب راحیل رو میدادم که مامان صدام زد: - دلوین تو کی مطب نیستی؟! یه نگاه به تقویم گوشیم انداختم و گفتم: - اون هفته سه شنبه و چهارشنبه بی کارم. مامان رو به آرتین گفت: - تو چی؟ آرتین چایی رو روی میز گذاشت و گفت: - من هر وقت امر کنین. چطور؟ مامان گفت: - میخوام یه سفر بریم. حوصلهام سر رفته. خندیدم و گفتم: - خب مادر من از اول هم همینو بگو. من با بیمارستان اوکی میکنم و پنج شنبه و جمعه هم نمیرم که بریم سفر. حالا کجا دوس داری بریم؟ مامان یکم فکر کرد و گفت: - شمال بریم. با آرتین و ریحانه دستهامون رو به هم کوبیدیم و گفتیم: - ایول.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد : یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون اهنگی بود که رو ورقه آچار تو خونش دیده بودم. کل این آهنگ فقط بهم نگاه کردیم، بغض گلومو فشرد. دیگه نمیتونستم رو احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود. میتونستم اینو از چشماش ببینم. بعد تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن و اومد سمت من و با مهربونیت گفت: ـ این آهنگ از این به بعد فقط برای منو توئه. خندیدم و سرم رو انداختم پایین و گفت: ـ چیشد دیگه عصبانی نشدی! با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم که برای تغییر کردن داری تلاش میکنی. همین لحظه دیجی اونجا یه موسیقی بی کلام پلی کرد.نگاههای مهیار بهم باعث میشد یکم خجالت بکشم. یهو با خنده بلند گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم: ـ اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. گفت: ـ چیه دارم با عشق نگات میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی. ـ مرسی. اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستیا. بهش چپ چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم امر دیگه؟ همین لحظه دیدم که احسان وسط کافه وایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردن. گفتم: ـ چیشده؟ چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن. سرم رو برگردوندم و دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو من عشق واقعی و پیدا کردم، با من ازدواج میکنی؟ مهسا که قشنگ ذوق ذو میشد تو چشماش دید، دستاش رو گرفت جلوی دهنش و با هیجان گفت: ـ بله. بعدش هممون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم. @marzii791 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد : یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونهاش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیذاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیذاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون آهنگی بود که رو ورقه آچار تو خونهاش دیده بودم. کل این آهنگ فقط بهم نگاه کردیم، بغض گلوم رو فشرد؛ دیگه نمیتونستم رو احساساتم رو کنترل کنم، خیلی صادقانه بود. میتونستم این رو از چشمهاش ببینم. بعد تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن و اومد سمت من و با مهربونی گفت: ـ این آهنگ از این به بعد فقط برای من و توئه. خندیدم و سرم رو انداختم پایین و گفت: ـ چیشد دیگه عصبانی نشدی! با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم که برای تغییر کردن داری تلاش میکنی. همین لحظه دیجی اونجا یه موسیقی بی کلام پلی کرد. نگاههای مهیار بهم باعث میشد یکم خجالت بکشم. یهو با خنده بلند گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم: ـ اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. گفت: ـ چیه دارم با عشق نگات میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی. ـ مرسی. اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستیا. بهش چپ چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم امر دیگه؟ همین لحظه دیدم که احسان وسط کافه وایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردن. گفتم: ـ چی شده؟ چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن. سرم رو برگردوندم و دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو من عشق واقعی و پیدا کردم، با من ازدواج میکنی؟ مهسا که قشنگ ذوق رو میشد تو چشمهاش دید، دستهاش رو گرفت جلوی دهنش و با هیجان گفت: ـ بله. بعدش همهامون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم. @marzii791 امتیاز
-
پارت ۵ با سرو صدای توی خونه بیدار شدم. گیج و منگ بودم و حتی نمیتونستم چشمهام رو باز کنم ببینم ساعت چنده؟ یکم با دستهام چشمهام رو مالیدم خمیازهای عمیق کشیدم؛ دستهام رو آروم به پتوی روی پام کوبیدم و با حالتی خوابآلود به ساعت نگاه کردم که از دو بعدازظهر گذشته بود. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم؛ آبی به صورتم زدم و به سمت سر و صدا رفتم که ببینم چه خبره سر ظهری که با دیدن ریحانه و آرتین سلام بلند و بالایی کردم. ریحانه با دیدنم خندید و گفت: - سلام. چه خواهر شوهر ژولیدهای یه برس به موهات میزدی بچهام از عمه اش نترسه! خندیدم و گفتم: - حوصلهام نکشید. بخدا هنوز تو چرتم. ریحانه از اتاقم برس رو آورد و گفت: - بیا بشین اینجا تا موهاتو ببافم. بی حرف به جایی که اشاره کرده بود نشستم تا کارش رو بکنه. ریحانه عاشق بافت مو و آرایشگری هست و تا قبل از بارداری به شدت پیگیر بود و درآمد خیلی خوبی هم داشت اما بعد از بارداری به خاطر شرایطش کارش رو کمتر کرده بود و فقط از دور سالنش رو چک میکرد. آرتین با حالت ناراحتی ساختگی گفت: - ای خواهرشوهر جلب! چرا از زنداداشت کار میکشی؟ ریحانه هم در جوابش گفت: - خودم دوس دارم براش ببافم. موهاش بلند و قشنگه. زبونم رو برای آرتین در آوردم که آرتین هم با کنترل کوبید تو سرم. یکم آخ اوخ کردم دیدم کسی بهم محل نمیده دیگه لوس بازی در نیاوردم. بعد از اینکه ریحانه بافت موهام رو تموم کرد خودم رو توی آیینه دیدم. خیلی قشنگ و زیبا شده بود. لپهای تپلی ریحانه رو بوسیدم و ازش تشکر کردم که مامان از توی آشپزخونه داد زد: - دلوین بیا ناهار بخورد. خندیدم و گفتم: - مامان این هوار زدن نداشتها! اومدم. آرتین هم گفت: - عوض این حرفا برو ناهارتو کوفت کن. همینطور که ازکنار میگذشتم تا برم آشپزخونه با برس کوبیدم توی سرش که آخش به هوا رفت و ریحانه خندهی کوتاهی کرد. من هم سر میز نشستم و از قیمه بادمجون که مامان برام ریخته بود خوردم و از مامان پرسیدم: - بابا کجاس؟ مامان همینطور که وسایل دستش رو جا به جا میکرد گفت: - امروز کلاس جبرانی برای دانشجوهاش گذاشته. یکم دیر میاد. با دهن پر اوهوم گفتم و در آخر هک دونم رو خوردم. ظرفهام رو جمع کردم و شستم و با ریختن یه سینی چایی همه رو دعوت به نشستن کردم.1 امتیاز
-
با هوش مصنوعی خودم اون 83 رو درست می کنم1 امتیاز
-
پارت۱۱ حتی در این مورد هم من زیادی بد شانس بودم، می دانستم تا اسم تمام خوابگاه هارا نخواند، محال است بگوید هشت، فشارم افتاده بود و اینبار خوابم گرفته بود؛ اما به هر زحمتی بود، خودم را هوشیار نگه داشته بودم و داشتم، سیخ های شکستهی جارو را که در موکت فرو رفته بود، در می اوردم و گوشه ای تلنبار می کردم. بالاخره دوباره، صدای بلند گو بلند شد و معجزه اتفاق افتاد. چقدر صدای خانم هاشمی، در ان لحظه دلنشین تر بود، وقتیکه گفت خوابگاه شماره هشت. به سمت پله ها پرواز کردم، تمام نیرویم را به کار بردم و پله هارا، دوتا یکی پایین امدم. روی پله اخر، حنانه را دیدم که گوشه سالن، ایستاده بود و داشت کتاب میخواند. خرخان تر از حنانه، در این خوابگاه نبود. قاشق به دست به سمت سلف رفتم. از روی میزی که بشقاب هارا چیده بودند؛ یکی برداشتم. بشقاب های استیل گرد، که دقیقا عین بشقاب زندانی ها، سه جا داشت، برای برنج، خورشت و گاهی هم ماست یا سالاد. توی صف پشت سر الناز ایستادم، الناز، یک سالی از من بزرگتر بود و در خوابگاه هشت بود. صف جلو میرفت و من از بوی، برنج و مرغ هایتوی دیگ، دلم ضعف میرفت. بالاخره نوبت من شد، بشقابم را جلو اوردم، یکی از دختر های سال نهمی، یک کفگیر برنج در بشقابم ریخت و با بی حالی تمام، گفت بعدی، فقط یک کفگیر! حتی ان ته های شکم من را هم نمی گرفت؛ بنا بر این از جایم تکان نخوردم و با پر رویی تمام گفتم: _ این کمه! یکم دیگه هم بریز، از صبه هیچی نخوردم. چشم هایش را با بی حوصلگی بالا اورد و گفت: _ گفتم بعدی، سهم برنج هر نفر همینقدره. پوزخندی زدم و گفتم: _ عه اینجوریه! چطور سهم هر نفر اینقدره؟ در حالیکه نهم ها و هم خوابگاهی هات، هر کدوم یه دیس پر برنج، میبرن خوابگاه؟ پوفی کشید و با چشمانی که کلافگی از انها میبارید گفت: _ به تو ربطی نداره بچه برو کنار! تخسنگاهشکردم و گفتم: _ یا برای منم بریز، یا میرم به خانم موسوی میگم که چجوری غذا دزدی میکنین. انگار عصبانیش کرده بودم، که از جایش بلند شد. هم قد من، اما زیادی از من چاق تر بود. از رو نرفتم و به چشمانش زل زدم، یک دفعه زد زیر بشقابم و تمام برنج هارا پخش سرامیک ها کرد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
#پارت_چهارم جثه ریزی داشت و موهاش تمام سفید بود، وسواس تمیزی باعث شده بود همیشه دست های زحمت کشش رو پشت اون دستکش های سفید پنهان کنه. - سلام بابا جان چیزی شده؟! عمو خوب میدونست که من جمعه شب ها جایی نمیرفتم و از خلوت خونه نهایت استفاده و آرامش رو میبردم. عمو غفور علاوه بر نگهبانی این برج، باغبان عمارت پدر بزرگ هم هست، به همین خاطره که به خوبی من رو میشناسه. - نه چیزی نشده جاوید حالش بد شده دارم میرم دنبالش. عمو سری از روی تاسف تکون داد. - باباجان این ساعت رفتنت تو اون مکان درست نیست، میخوای همراهت... بنده خدا تازه یادش افتاد که شیفته، تا چه حد این مرد میتونه مهربون باشه آخه؟! وجدان: تا حدی که قشنگ بشینه باهات حرف بزنه و اون جاوید بدبخت تو اون ناکجاآباد تلف بشه. - میخوای بگم پسرم... سری بالا انداختم و شالم رو روی سرم تنظیم کردم. - نه عمو لازم نیست، حواسم هست شما دیگه جانا رو خیلی دست کم گرفتین. خنده محجوبی کرد و گفت: - ماشالله جانای من همه رو حریفه ولی بازهم مواظب باش، منتظرتم باباجان زود برگرد! چشمی گفتم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به آدرس انداختم پوفی کشیدم، پام روی پدال فشار دادم و سعی کردم با آخرین سرعت ماشین رو هدایت کنم تا به ترافیک نخورم. ترمز کردم و با گردنی کج شده به ویلای بزرگی که خارج از شهر بود، چشم دوختم. ظاهر ویلا آروم بود، دور و برش کلاغ هم پر نمیزد. یک لحظه از این همه سکوت خوف برم داش... غار، غار! جوری از ترس پریدم که انگار جن جلو ظاهر شده. ای کلاغ بی مصرف تو از کجا پیدات شد آخه؟! وجدان: وا خب هرکی رو نادیده بگیری بهش برمیخوره، زبون بسته اعلام حضور کرد. با اون صداش همون اعلام حضور نکنه سنگین تره اون هم تو این وضعیت خوفناک و خلوت! دل رو به دریا زدم و پیاده شدم و به سمت ویلا قدم برداشتم. زنگش رو فشار دادم که بلافاصله درش توسط مرد هیکلی باز شد. حس جوجه بودن رو کنار این فیل کچل داشتم. - با کی کار دارین؟! نفسی گرفتم و ابرویی بالا انداختم، من باید طلبکار باشم پس چرا باید بترسم؟ والا به خدا مردم خودشون رو میندازن جلو خوبه حالا من طلبکارم اونوقت این اورانگاتون واسه من سی*ن*ه سپر کرده. وجدان: جانا باورکن که فهمیدیم تو نمیترسی. - خانم؟! به خودم اومدم. اخمی کردم و جواب دادم: - یاران، جاوید یاران! لبخند دندون نمایی زد و از جلوی در کنار رفت. با همون اخمی که غلیظ تر شده بود داخل رفتم. یک حیاط کوچیک که چند زوج درش مشغول صحبت بودن و بعد نمای آروم ویلا که من رو بدتر...من هیچیم نیست! - هی تو، برو داخل طبقه بالا! همونطور که پوست لبم رو با دندون به بازی گرفته بودم، به سمت اون فیل برگشتم. - این هیکل رو گنده کردی ولی چه فایده که آداب معاشرت با یک خانم رو بلد نیستی. تعجب تو چشمهاش موج میزد، پوزخندی که زدم حرفم رو کامل کرد. منتظر نموندم چیزی بگه و به سمت در ورودی ویلا قدم برداشتم. همین که وارد شدم تازه فهمیدم که نباید ظاهر و باطن رو مقایسه کرد، نه به اون ظاهر آروم و ترسناکش نه به این باطنی که شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود. تو روحتون خب من الان چطور تو این تاریکی جاوید رو پیدا کنم؟ باز خدا پدر این رقص نورهارو بیامرزه حداقل گه گاهی روی صورت یکی میفتاد. - جانا خانم! سریع برگشتم و با پسری که چهره نجیبی داشت روبه رو شدم. چشم های به شدت آرومی داشت و صورتش استخوانی بود. - درسته؟! سری به نشونه بله تکون دادم که با دستش به نقطه نامعلومی اشاره کرد و گفت: - جاوید اونجاست، کمکتون میکنم تا ماشین ببریدش. اخم روی صورتم محو شده بود. - ممنون، شما... لبخندی ملیحی زد وگفت: - معذرت میخوام فرصت نشد خودم رو معرفی کنم؛ شهیاد هستم دوست امشب جاوید! ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
جلدتون رو در تاپیک رمانتون قرار دادم جانا موفق باشید1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
عزیزم کلا این دوتا عکست زیاد مناسب جلد نیس یکم بیشتر بگرد عکسای خوب پیداکن1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
احمدخان دستانش را پشت کمر گره کرد و قدمی جلو آمد. نگاهش آرام اما نافذ بود. مهتاب دستهایش را روی کمربند گذاشت و بیآنکه پلک بزند، به او خیره شد. چندلحظهای سکوت حکمفرما شد، اما این سکوت چیزی از تنش پنهانی میانشان کم نمیکرد. احمدخان با لحنی شمرده گفت: - سیاست، خانم مهتاب، همیشه فقط اسبراندن نیست. گاهی باید بدون اسب هم جلو رفت… یا عقب نشست. زمزمههایی میان بزرگان ایلها پیچید. چندنفر آهسته با هم صحبت کردند، اما مهتاب حتی پلک هم نزد. او پوزخندی زد و دیگر چیزی نگفت. صدای جرینگجرینگ سکهها در سکوت مجلس پیچید. یکی از بزرگان ایلِ احمدخان، کیسهی سنگین طلا را بالا گرفت و با صدایی رسا گفت: - مطابق رسم، این پاداش تقدیم میشود به مهتاب خان، که امروز برتری خودش رو ثابت کرد. چشمها به مهتاب دوخته شد. او، که با چهرهای آرام اما مقتدر در جایگاه خود نشسته بود، حتی نگاهی به کیسهی طلا نینداخت. با لحنی سرد و بیتفاوت گفت: - نیازی به این نیست. زمزمهای در میان جمع بلند شد. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت. - خان مهتاب، رد کردن جایزهی رسمی، بیاحترامی به میزبان و سنتهای ایلیه. مهتاب نگاه نافذی به او انداخت. لحظهای در سکوت گذشت. سپس با حرکت سر، یکی از افرادش را صدا زد. - اینو بین نیازمندهای ایل پخش کنین. افرادش بیهیچ حرفی دستور را اجرا کردند. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، نگاهی به احمدخان انداخت. احمدخان لبخندی محو زد و با تکان دادن دست، او را از هر حرفی بازداشت. اینطور که به نظر میرسید، خان جوان ایل همسایه، تنها به دلیل غرور این مسابقه را نبرده بود… سیاست را هم خوب میدانست. مهتاب بیاعتنا به واکنشها، به جایگاه خود بازگشت. احمدخان دستی به ریشش کشید و گفت: - سفرهی ناهار را بچینید. خدمتکاران به سرعت مشغول شدند و ظرفهای پر از غذا را روی فرشهای گستردهشده در میدان قرار دادند. بوی کباب داغ، قوچ بریان شده و برنج معطر، فضا را پر کرد. مهمانان یکییکی به سفره نزدیک شدند و ناهار را آغاز کردند. در میان این هیاهو، یکی از خانهای ایل دیگر که مردی میانسال و جسور بود، نگاهی به مهتاب انداخت و با لحنی که انگار به عمد میخواست مجلس را به چالش بکشد، گفت: - مهتاب خان … شنیدیم به جرم خیانت، برادرات رو سخت مجازات کردی. سکوتی لحظهای مجلس را در بر گرفت. برخی با کنجکاوی گوش سپردند. چند نفر نگاههایشان را بین مهتاب و مرد رد و بدل کردند. مهتاب که مشغول برداشتن لقمهای بود، لحظهای مکث کرد. سپس، بدون اینکه اخم کند یا نشان دهد که از این سوال ناراحت شده، با لحنی خونسرد اما پرمعنا گفت: - فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه مسائل ایل من بشیر خان! مجلس ناگهان منفجر شد از خنده. برخی دست به زانو زدند و قهقهه زدند، برخی با نگاههای پرمعنی به خان جسور خیره شدند. مرد، که انتظار چنین پاسخ دندانشکنی را نداشت، لحظهای ساکت ماند، اما بعد سعی کرد با خندهای مصنوعی، خودش را از زیر بار حرف سنگین مهتاب بیرون بکشد. احمدخان لبخندی زد از داخل سینی مسی جام شربتش را برداشت و جرعهای نوشید.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
فاصلهی چندانی تا خط پایان نمانده بود. قلب مهتاب در سینهاش میکوبید، اما چهرهاش همچنان آرام و مصمم بود. بادسوار، با آخرین توانش، پیش میرفت و هر لحظه فاصلهی بیشتری با رقبا پیدا میکرد. در آخرین پیچ مسیر، صدای تشویقها بلندتر شد. نگاهها، فقط بر یک نفر ثابت مانده بود: خان مهتاب. چند نفس دیگر… و ناگهان سمهای بادسوار از خط پایان گذشتند. صدای شیپور پایان مسابقه، در میان هلهله و فریادهای شادمانی ایل طنین انداخت. مهتاب، بدون آنکه اثری از خستگی در چهرهاش باشد، افسار اسب را کشید و او را آرام کرد. دستانش را بالا برد و لحظهای به اطراف نگاه کرد. نگاهش به سمت ایل خودش افتاد که با افتخار نامش را فریاد میزدند. اما در میان جمعیت، کسانی بودند که سکوت کرده بودند. شیرزاد، که دوم شده بود، با اخمی سنگین به مهتاب چشم دوخته بود. احمدخان، که در کنار دیگر بزرگان نشسته بود، با دقت به او خیره شده بود. و آن مرد مرموز، که صورتش را با لبهی شال پوشانده بود، هنوز با دقت به حرکات مهتاب نگاه میکرد. مهتاب از اسب پایین آمد و بادسوار را نوازش کرد. هنوز نفسهای اسب داغ بود، اما غرورش از پیروزی، از نفسهایش هم داغتر بود. احمدخان از جایگاه بلندش برخاست. صدایش، با آن صلابت همیشگی، در میدان پیچید: - خان مهتاب، سوارکاری شما شایستهی تحسین بود. پدرتون، خدا بیامرز، همیشه از مهارت شما تعریف میکرد، اما امروز فهمیدم که حق داشت. مهتاب لبخند کمرنگی زد، اما در عمق نگاهش، احتیاط موج میزد. - لطف دارین احمدخان. من فقط حق ایل خودم رو گرفتم. لحظهای سکوت بینشان رد و بدل شد. احمدخان نگاهش را تیزتر کرد. - یه خان قوی، فقط توی تاختوتاز اسبها مهارت نداره… توی سیاست هم باید زرنگ باشه. مهتاب، با همان لبخند خونسرد، جواب داد: - پس باید دید که چه کسی در میدان سیاست، اسب بهتری میرونه… چند نفر از بزرگان با شنیدن این جمله، به هم نگاه کردند. احمدخان لبخند زد، اما در نگاهش چیزی خوانده نمیشد.1 امتیاز
-
صدای شیپور مسابقه، در میان دشت طنین انداخت. اسبها، همچون تیری که از چلهی کمان رها شده باشد، با شتاب از خط شروع گذشتند. گرد و خاکی که از سمهایشان برخاست، آسمان را تیره کرد. نفسهای تند سوارکاران، با هیجان و ضربان قلبشان در هم آمیخته بود. مهتاب، چابک و بیتردید، همراه با دیگر سوارکاران ایلش پیش میرفت. اسب سیاهش، که نامش "بادسوار" بود، همچون سایهای بیوزن بر زمین میلغزید. او از همان ابتدا، خود را میان پنج نفر اول جای داد. اما این کافی نبود. مسیر مسابقه، از دشت آغاز میشد و کمکم به سمت تپههای شرقی میرفت. خاک نرم، جای خود را به زمین سنگلاخی و ناهموار میداد. حالا دیگر، فقط سرعت کافی نبود؛ مهارت و تسلط بر اسب، برگ برندهی سوارکاران بود. در میان رقبا، یکی از سواران ایل احمدخان، که به شیرزاد مشهور بود، گام به گام با مهتاب پیش میرفت. او که مردی تنومند و کارآزموده بود، نگاهش را لحظهای از مهتاب برنمیداشت. گویی حضور او در میدان، باعث شده بود که انگیزهی بیشتری برای پیروزی داشته باشد. _ بانو مهتاب، اسبسواری در زمینهای نرم فرق داره با اینجا! مواظب باشین زمینگیر نشین! شیرزاد این را با صدایی بلند و لحنی کنایهآمیز گفت. مهتاب، نیمنگاهی به او انداخت و لبخندی زد. سپس کمی به جلو خم شد، پاشنهی چکمههایش را محکم به پهلوی اسبش فشرد و با حرکتی حسابشده، سرعتش را بیشتر کرد. بادسوار، همچون نامش، با شتابی باورنکردنی از میان سنگها عبور کرد. شیرزاد، برای لحظهای چشمانش از حیرت گرد شد. زمزمههایی از میان تماشاچیان به گوش میرسید: - دیدین؟ چطور اون پیچ رو رد کرد؟ - اون فقط یه خان نیست… یه سوارکاره بهتماممعناست! اما این پایان کار نبود. در بخش سخت مسیر، در میان تپههای شرقی، مهتاب باید از شیبی خطرناک عبور میکرد. درست همانجا بود که شیرزاد تصمیم گرفت بخت خود را امتحان کند. با یک حرکت، اسبش را کمی کج کرد تا مسیر مهتاب را ببندد. اما او مهتاب را دستکم گرفته بود. خان جوان ایل، بدون لحظهای تردید، به سمت چپ متمایل شد و درست در لحظهای که اسب شیرزاد قصد داشت راه را سد کند، مهتاب چالاکانه افسار را کشید و از مسیری ناهموار اما کوتاهتر، با جهشی بلند، از کنار او عبور کرد. تماشاگران از جا برخاستند. نفسها در سینه حبس شد و شیرزاد، حالا پشت سر مهتاب بود. فاصلهی چندانی تا خط پایان نمانده بود.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
یه فانتزی شیک و قشنگ با رعایت تمام نکات ویرایشی... 😇 آفرین تا تهش همینطور پیش برو1 امتیاز
-
آفتاب تیز پاییزی بر میدان مسابقه میتابید و نسیم ملایمی، گرد و غبار نرمی را از میان چمنزارهای خشک به هوا بلند میکرد. صف طویلی از اسبهای چابک و قدرتمند، با سوارکارانی ورزیده، در محوطهی مسابقه ایستاده بودند. هر ایل، بهترین سواران خود را آورده بود، چراکه این رقابت، چیزی فراتر از یک مسابقهی ساده بود؛ این میدان، صحنهی نمایش قدرت و غرور ایلها بود. مهتاب، از جایگاه خانها نظارهگر این رقابت بود. چشمانش با دقت سوارکاران را از نظر میگذراند، اما ذهنش، لحظهای از تحلیل شرایط و اتفاقات اطراف بازنمیایستاد. در کنار او، احمدخان با دقت خاصی رفتار مهتاب را زیر نظر داشت. - بانو مهتاب، اسبسواری فقط یک رقابت نیست، گاهی میتونه نشون بده که کی، واقعاً لایق رهبریه. مهتاب، بدون آنکه نگاهش را از میدان بردارد، با لحنی آرام اما برنده گفت: - پس امروز میفهمیم چه کسی واقعاً سوارکار خوبی برای این مسیر شده، و چه کسی فقط ادعاش رو داره. احمدخان، لبخندی زد، اما نگاهش همچنان متفکرانه بود. لحظاتی بعد، داور مسابقه که از بزرگان ایل احمدخان بود، در میان میدان ایستاد و با صدایی رسا گفت: - سوارکاران آماده باشید! هر ایل، چهار سوارکار در این رقابت خواهد داشت! مسیر، از میان تپههای شرقی عبور میکنه و به خط پایان در کنار رودخانه ختم میشه! قوانین رو میدونین؛ سرعت، مهارت و شجاعت، برنده رو مشخص میکنه! جمعیت با هیجان زمزمه کردند. سوارکاران، اسبهایشان را کمی جلوتر آوردند. مهتاب، بلند شد و شنلش را مرتب کرد. چکمههای بلند سوارکاریاش را محکم به زمین کوبید و گفت: - سوارکارای ایل من جلو بیان! سه مرد جوان، با غرور و احترام جلو آمدند. اما پیش از آنکه حرفی بزنند، ناگهان همه از حرکت ایستادند. مهتاب، خودش به سمت اسبش رفت. چشمان جمعیت از تعجب گرد شد. زمزمهها در میان مردم پیچید: - خانم مهتاب خودش میخواد مسابقه بده؟! - مگه یه خان، خودش وارد رقابت میشه؟! - این یعنی چی؟ یعنی بقیه سوارکارا رو قبول نداره؟ اما مهتاب بیاعتنا به این حرفها، سوار بر اسب سیاهش شد. با چشمانی نافذ، جمعیت را از نظر گذراند، سپس رو به داور کرد و با صدایی که در تمام میدان پیچید، گفت: - چهارمین سوار ایل من، خودم هستم. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت و در چشمان احمدخان، برقی از تحسین و شگفتی نشست.1 امتیاز
-
یک ماه از آن شب پرحادثه و نامهی مرموز گذشته بود. در این مدت، مهتاب با زیرکی و درایتش بسیاری از مسائل ایل را سامان داده بود و حالا وقت آن بود که در یک رویداد مهم شرکت کند. مسابقهی اسبسواری میان ایلها، فرصتی بود برای نمایش قدرت، مهارت و جایگاه خانها در میان قبایل مختلف. این مسابقه هر سال میان ایلهای بزرگ برگزار میشد و هر خان، با بهترین سوارکاران خود در آن شرکت میکرد. این بار، میزبان مسابقه ایل احمدخان بود؛ مردی که سالها در میان خانهای منطقه جایگاه خاصی داشت. اما حالا، همه نگاهها به مهتاب دوخته شده بود؛ خان جوانی که در مدتی کوتاه، قدرت و تدبیر خود را به رخ همگان کشیده بود. مهتاب، با اسب سیاه و قدرتمندش، وارد محل مسابقه شد. شنل بلندش در باد تکان میخورد و موهای شبگونش در زیر نور خورشید میدرخشید. سوارکاری با چنان صلابت و اقتدار که حتی قبل از رسیدن به میدان، همهی نگاهها را به خود خیره کرده بود. همین که قدم به میدان گذاشت، سکوتی سنگین بر جمعیت سایه انداخت. مردان و زنان ایلها، که تا آن لحظه مشغول گفتگو و آمادهسازی بودند، به یکباره از حرکت ایستادند و با احترامی آشکار، دست از کار کشیدند. سوارکاران، یکی پس از دیگری، سرهایشان را به نشانهی احترام پایین آوردند و بزرگان ایلها، با تحسینی پنهان در چشمانشان، نظارهگر این حضور مقتدر شدند. در میان این سکوت باشکوه، احمدخان که در صدر مجلس نشسته بود، به احترام بلند شد. صدایش با صلابت در میان جمع پیچید: - خان مهتاب، قدمتان بر دیدهی ما. مهتاب، با نگاهی نافذ و حرکتی آرام اما قدرتمند، اسبش را جلوتر برد و با صدایی رسا و محکم گفت: - سلام بر ایل احمدخان، بر مردان و زنان دلاور. لحن گرم اما فرمانروایانهاش، به قلب همه نفوذ کرد. زنان و مردان زمزمههایی از تحسین سر دادند. برخی از بزرگان ایلها، نگاههایشان را با هم ردوبدل کردند؛ چراکه چنین صلابتی را در یک خان جوان، بهندرت دیده بودند. او بدون ذرهای تردید، از اسبش پایین آمد، بیآنکه منتظر دعوتی باشد، به سمت بالای مجلس رفت و در کنار احمدخان، جایگاهی که مخصوص بزرگان و خانهای قدیمی بود، نشست. همهمهای در میان جمع پیچید. برخی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. عادت نداشتند که یک خان، بهخصوص یک خان جوان، بدون هیچ تعارفی چنین جایگاهی را برای خود برگزیند. اما هیچکس جرأت مخالفت نداشت. چراکه قدرت مهتاب را در چشمهایش میدیدند. احمدخان، که خود جوانی پخته و رشید بود و مردان زیادی را در میدانهای مختلف آزموده بود، لبخندی کمرنگ زد. او در دل، این جسارت و اعتمادبهنفس را تحسین میکرد. نگاهش را به مهتاب دوخت و گفت: - فکر میکردم امسال فقط شاهد رقابت اسبها باشیم، اما حالا میبینم که رقابت اصلی، میان خانهاست. مهتاب، بدون آنکه لبخندی بزند، مستقیم در چشمان او نگریست و آرام اما قاطع گفت: - همیشه بوده، فقط بعضیها دیر متوجه میشن. سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما شد.1 امتیاز
-
نسترن🗿🤌 پارت اول پرتقال کال دختررر حواس پرتی کردیا بعضی جاها رو جک کن از تو بعیده از نسترن بعیدههه1 امتیاز
-
مرد با آرامش پاسخ داد: - من از ایل بغل دستی اومدم. خبری مهم دارم. چه خبر تو خبری شده است امروز، بگو ببینم چه خبری آوردهای! - این نامه برای خان مهتاب است. نامهای از سوی خان ایل ماست. خبری در مورد تهدیدهایی که ممکن است در آینده ایل شما را تحت تأثیر قرار دهد. باید هرچه سریعتر به این موضوع رسیدگی کنید. مهتاب به آرامی دستش را به سمت نامه کشید و آن را از دست مرد گرفت. مرد به شدت مراقب حرکاتش بود و وقتی نامه در دستان مهتاب قرار گرفت، با صدای پایین و بیاحساس گفت: - خان، ما قصد داریم به شما کمک کنیم. تهدیدهایی از سوی ایلهای دیگر در پیش است و این نامه برای شماست. لطفاً این موضوع را جدی بگیرید. مهتاب نگاهی به مرد انداخت و در دل شب، صدای خندهای بلند از درون سینهاش برخاست. قهقههای که ناگهان از گلو بیرون آمد، قطعاً برای مرد ناخواسته و عجیب بود. - کمک؟! کمک؟! چخبر شده؟ همه به یکباره قصد کمک به ما دارند؟! چرا زمانی که پدرم زنده بود، کسی قصد کمک و خیرخواهی نداشت؟ چرا وقتی او در قدرت بود، هیچکسی حتی به فکر همکاری و پشتهمایستادن نبود؟! مهتاب، که از این مسأله به شدت برآشفته شده بود، نامه را در دست فشرد و در میان دود و مه شب، نگاهی طوفانی به مرد انداخت. او همچنان در دل خود عصبانیت و تردیدهای زیادی احساس میکرد. مرد، که از برخورد ناگهانی مهتاب غافلگیر شده بود، فقط سری تکان داد و بیصدا منتظر ماند. مهتاب از جایش بلند شد و با صدای محکم و سرد گفت: - باشه، من نامه رو میگیرم. اما اگر کسی دوباره بخواد از این ایل چیزی بخواد یا حتی وارد زمینهای ما بشه، جوابش با من خواهد بود. سپس بدون هیچ حرف اضافهای، به طرف چادرش برگشت. در این لحظه، مهتاب تمام احساسات و افکارش را جمع کرد. او از همان ابتدای حکمرانیاش متوجه شده بود که در این راه باید محکم و بیرحم باشد. افراد بیرونی هرگز در کارهای داخلی ایل دخالت نخواهند کرد و این تصمیم، بیتردید از آن لحظه به بعد توسط خود مهتاب و تیمش اتخاذ میشد. مهتاب وارد چادرش شد و نامه را روی میز چوبی خود انداخت. آتش هیزمها در گوشه چادر هنوز میسوزید و نور ضعیف آن، کمرنگ بر دیوار چادر میافتاد. مهتاب نشست و به نامه خیره شد. او میدانست که این فقط آغاز مشکلات بزرگتری است که باید به آنها رسیدگی کند. این ایل، دیگر قرار نبود آرام بگیرد. هر ثانیهاش پر از راز و چالشهای پنهانی بود که به زودی باید به حقیقت تبدیل میشدند.1 امتیاز
-
مهتاب از چادر بیرون زد. قدمهایش محکم و سریع بر خاک نرم شبانه میزد و اطرافش را با دقت میپایید. نگهبانانش با سرعت و هماهنگی، در کنار او حرکت میکردند. شب، سیاه و مرموز، بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافشان سنگین بود. هر صدای خفیفی که از درختان و چادرها میآمد، آنها را بیشتر محتاط میکرد. مهتاب هنوز به سایهای که از پشت چادرش عبور کرده بود فکر میکرد. «چه کسی اینجا سرک میکشه؟ چرا در این زمان؟» این پرسشها در ذهنش مانند صدای تکراری زنگ میزدند. ناگهان، پیش از اینکه به نزدیکی چادر اسبداران برسند، صدای قدمهایی سریع به گوش رسید. مهتاب ایستاد و به سرعت دستوری داد: – همه بایستید. نگهبانها، دقت کنید. نگهبانها اطرافش ایستادند و مهتاب جلوتر رفت. چشمانش در تاریکی به دنبال هر حرکتی میگشت. در همین لحظات، صدای قدمها ناگهان متوقف شد. مهتاب با دست خود اشاره کرد که همه باید سکوت کنند. چند لحظهای که گذشت، مهتاب برگشت و به چادرهای اطراف نگاه کرد. در همان لحظه، مادرش از میان پردههای چادر بیرون آمد و قدم به میدان گذاشت. – مهتاب! چی شده؟ مهتاب با نگاهی جدی، اما بیاحساس، پاسخ داد: - چیزی نیست، مادر. فقط میخواهم مطمئن بشم که ایل در امنیت کامل است. زنان و بچهها از داخل چادرها بیرون نیایند. مادر مهتاب که نگرانی در چهرهاش نمایان بود، با تکانی به سر، به آرامی برگشت و به سمت چادرها رفت. مهتاب یک نفس عمیق کشید و به جلو حرکت کرد. پس از لحظاتی جستوجو در شب تاریک، مهتاب و نگهبانانش بالاخره به پشت تپه رسیدند. در آنجا، مردی ناشناس، که چهرهاش کاملاً پوشیده بود، در کنار یک درخت ایستاده بود. از لای شال سیاهش فقط یک چشم دیده میشد که در نور کمسوی فانوسها میدرخشید. مهتاب به آرامی به او نزدیک شد. در دل شب، هوای سرد روی صورتش میخزید. نگاهش، همچنان خالی از ترس و تردید، به چهرهی مرد دوخته شده بود. - تو کی هستی؟ چرا اینجا سرک کشیدی؟1 امتیاز
-
از وقتی که آن مرد شهرنشین چادر را ترک کرده بود، مهتاب دیگر لب به غذا نزده بود. نگاهش روی خطوط درهمتنیدهی قالی زیر پایش دوخته شده بود، اما ذهنش هزاران فرسنگ دورتر، در میان خاطرات و حدسهایش سرگردان بود. «چرا حالا؟ چرا درست زمانی که من تازه قدرت ایل رو به دست گرفتم، این نامه سر و کلهش پیدا میشه؟» او خوب میدانست که اموال پدرش در شهر، تنها داراییهایی نبودند که باید برایشان تصمیم بگیرد. مسائل ایل، مشکلات مردم، امنیت، خیانتهایی که هنوز بهطور کامل ریشهکن نشده بودند… همهی اینها، مهمتر از ثروتی بودند که شاید هنوز هم به دست خاندانش تعلق داشت. لحظهای بعد، صدای خشخشی از بیرون چادر، او را از افکارش بیرون کشید. ابرو درهم کشید و بیصدا گوش سپرد. قدمهایی آهسته، سنگین اما محتاط، از پشت چادرش عبور میکردند. مهتاب دستش را به سمت خنجر کوچکی که همیشه در کمربندش داشت، برد. چند لحظه بعد، پردهی چادر کمی کنار رفت و یکی از نگهبانان مخصوصش با چهرهای مضطرب وارد شد. - خانوم، یه چیزی عجیبه… مهتاب دستش را از روی خنجر برداشت، اما نگاهش همچنان تیز و حسابشده بود. - باز چی شده؟ نگهبان، که جوانی تنومند با ریشهای کوتاه بود، کمی نزدیکتر آمد و با صدایی پایینتر گفت: - یه سایه اطراف چادر شما چرخید و بعد، رفت پشت چادرای اسبدارها. وقتی خواستم تعقیبش کنم، ناپدید شد. مهتاب چشمانش را ریز کرد. - مطمئنی کسی از ایل خودمون نبود؟ مرد سری تکان داد. - نه خانوم. لباسش مثل بقیه نبود. شال سیاه داشت، صورتش رو هم پوشونده بود. مهتاب لحظهای فکر کرد، سپس با لحنی که نشان از تصمیمی قاطع داشت، گفت: - همهی نگهبانها رو دور چادرای مهم مستقر کنین. کسی نباید بدون اجازه جابهجا بشه. میخوام بدونم اون سایه کی بوده و برای چی اینجا سرک میکشیده. نگهبان تعظیمی کرد و با سرعت از چادر خارج شد. مهتاب بهآرامی از جا بلند شد، خنجرش را از کمربند بیرون کشید و دستی روی تیغهی سرد و بُرندهاش کشید. حالا دیگر، نمیتوانست این هشدار را نادیده بگیرد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت ۹ نگاهی اجمالی به سالن انداختم، یک یخچال در سمت راست که برای بچه ها بود، تا لوازم فاسد شدنی، مثل ترشی و ماست و قبیل این هارا داخلش بگذراند. یک تلویزیون هم، رو به روی میز ها، به دیوار قاب شده بود و گه گاهی روشن میشد. روی میز ها با پلاستیک پوشیده شده بود، و روی هر میز هم، یک نمکدان و فلفلدان قرار داشت. هنوز از نهار خبری نبود،پس چایم را خوردم و بلند شدم تا به اتاقم بروم، امروز سه شنبه بود و باید وسایلم را جمع میکردم، تا فردا دوباره به خانه بروم. اهی کشیدم ودر دل گفتم (کاش خوابگاه پنجشنبه و جمعه هم باز بود. حتی اگر همه میرفتند، کاش من را فقط راه میدادند تا بمانم.) سرم پایین بود و داشتم به طرف پله ها، میرفتم که با صدای خانم هاشمی ایستادم. خدایا، اگر من هم، کاری به کسی نداشته باشم، انها همیشه به من کار دارند. _ذاکری کجا میری؟بیا اینجا کارت دارم! برگشتم و به طرفش رفتم؛ دسته لیوانم را، در دست فشردم و گفتم: _بله خانم؟! نگاهی به لیوانم که قاشق داخلش بود انداخت و گفت: _باز دوباره داری لیوان کثیفتو میبری، تو کمد بزاری که پره مورچه بشه؟برو بشورش، بعدشم جوراباتو چجوری شستی، که همه بچه ها میگن بوی گند جوراب، خوابگاه هشتو از جا برداشته؟ گندش در امد! از این بدتر نمیشد، نفسی گرفتم و خودم را اماده دفاع کردچم که هاشمی گفت: _حیف که امروز سه شنبست و فردا قراره برین خونه هاتون، وگرنه یک پدری، من از تو در می اوردم، اون سرش ناپیدا، حالا هم برو لیوانتو بشور،زود باش! باشه ای زیر لب گفتم و از کنار هاشمی گذشتم. دمپایی های پلاستیکی ابیم را از کمد کوچکش که کنار در ورودی بود؛ در اوردم وجلوی پایم انداختم و پا کردم. در سالن را که بخاطر سردی هوا بسته بودند، باز کردم و بیرون رفتم، به محض برخورد هوا به بدنم، لرز کردم و دست هایم را دور بدنم چفت کردم. شروع کردم به دویدن سمت ابخوری، صدای لخ لخ دمپایی هایم،روی اسفالت مدرسه، در کل حیاط میپیچید و من که از سرما سرخ شده بودم،سرعتم را بیشتر میکردم. به ابخوری که رسیدم، فورا اب گرم را باز کردم و دست های یخ کرده ام را زیر اب بردم و به هم فشارشان دادم.1 امتیاز
-
پارت ۸ پوزخندی زدم و با خود گفتم( من گربه ام، هفت تا جون دارم.) اما در جواب حنانه گفتم: _ممنونم بیدارم کردی، نزدیک بود بمیرم.! حنانه روی تخت خودش، که دقیقا کنار تخت من بود نشست و گفت: _دختر تو چرا صبحونه نمیخوری، برای همون ضعف میکنی. پوفی کشیدم و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه ایم را باز میکردم گفتم: _اخه ادم تو نیم ساعت، چیکار کنه، کیف حاضر کنه، جاشو انکادر کنه، لباس بپوشه یا بره تو صف وایسته که صبحانه بگیره؟! توهم که میدونی، اگه یکم ملافه من کج باشه، واویلا میشه! سرش را تکان داد و از تخت بلند شد، به طرف کمد های فلزی کوچکی که در اخر اتاق بود و در ان کتاب ها و لیوان و قاشقمان را میگذاشتیم، به راه افتاد. لیوان فرانسوی اش را برداشت و به طرف در رفت. همیشه همین بود، حنانه زیاد بامن صمیمی نمیشد؛ در اصل حتی امروز، ناپرهیزی کرد و خیلی هم با من حرف زد. لیوان اب قند را یک نفس سر کشیدم و ته مانده قند هارا در لیوان نگه داشتم، از تخت بلند شدم و مانتو، شلوارم را، با لباس راحتی عوض کردم. اینجا قانون های خاص خودش را داشت و حق نداشتیم با لباس کوتاه و شلوار تنگ و بدون روسری از اتاق بیرون بیاییم. تونیک مشکی گل گلیم را پوشیدم و روسری ابی ام را که گل های ریز سفید و صورتی داشت سرم کردم. لیوانم را همراه قاشق درونش، از روی تخت برداشتم و به طرف سلف رفتم. صبح ها و بعضی وقت ها ظهر ها و شب ها یک سماور، پر چای را به سلف می اوردند و نفری یک لیوان چای به همه میدادند. از پله ها، پایین رفتم و سرکی به گوشه کنار کشیدم با ندیدن هاشمی، خیالم راحت شد. در سلف را، که باید به داخل هل میدادی، باز کردم و از کنار میز های گذشتم. لیوانم را از چای سیاهی، که معلوم بود زیاد طعم جالبی ندارد، پر کردم و روی صندلی میزم نشستم. اینجا حدود بیست تا میز بود که هر میز متعلق به یک اتاق و افراد ان بود. من و حنانه و چند نفر دیگر، در اتاق شماره هشت بودیم و اینجا هم، میز شماره هشت را صاحب بودیم. قند های ته استکان را که خالی نکرده بودم، با قاشق هم زدم تا چایم شیرین شود.1 امتیاز
-
غزل جان میتونی برای رمانت درخواست خط طرح بدی تا با تسلط بیشتری بتونیم کمکت کنیم تا انتهای رمان https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/1 امتیاز
-
بخش چهاردهم از آنچه می ترسید بر سرش آمده بود. آبرو...! هول کرد و چرخ از دستش افتاد. تمام صندلی های ون به جز یکی دو تا باز شده و وسایل و جای خواب برای سفر طولانی گذاشته بودند. پسر به سرعت سیخ ایستاد که یرس محکم به طاق خورد. با دو دست سرش را گرفت و از درد کمی چشم هایش جمع شد. پیش از به هلاکت رسیدن پسر، رخساره خودش را از ته ون مقابل ایران رساند. از در بیخیالی وارد شد و گفت: - خورد زمین خواستم کمکش کنم؟ غذا ها را با عصبانیت روی صندلی شاگرد رها کرده و گفت: - مگه تو پترس فداکاری؟ در آن لحظه پسر موفق به پیاده کردن دوچرخه دردسر سازش شده بود. سرش را پایین گرفته و تن صدایششرم داشت: - معذرت می خوام. اون طور که شما فکر می کنید نیست. لطفا سرزنشش نکنید. از قصد جوری ایستاده که ایران وضعیت زخم زانویش را ببیند و ادامه داد: «من دیگه رفع زحمت می کنم. لطفا دیگه بحث نکنید.» هنوز یک قدم برنداشته بود که رخساره با حرکتی داوطلبانه و با صدای بلند گفت: - ایران چطوره تا خونش برسونیمش؟ دیگر به خود زحمت نداده بود جوابش را بدهد. با یک چشم غره کار را جمع کرد و به سمت صندلی راننده رفت. رخساره همان طور زیر لب مور مور می کرد و پسر زیر چراغ های تیر برق دور و دور تر می شد. - ایران! ایران... ایران با توام! بخدا پسر خوبی بود. - پسر خوب، پسر مردست! چندتا سیب زمینی گوشه لپش انداخت و همچنان اخم کنج پیشانی اش جا خشک کرده بود. رخساره سینی غذا را به بغل گرفته و همان طور که شکم خودش را سیر می کرد، دست از تلاش برای متقاعد کردنش بر نمی داشت. یک جور احساس عذاب وجدان نسبت به پسر چشم ترک داشت و می خواست هر طور شده جبران کند. کمی از فیله سوخاری گاز زد و قاطع گفت: - به ارواح خاک مامانم حاضرم شرط ببندم اگر آدم بدی بود، تا بیست و چهار ساعت دهنم رو می بندم و یک کلمه هم حرف نمی زنم. قصد ایران ساکت نگهداشتنش نبود. او می خواست درس هایی که خودش به بهای جانش پرداخته؛ کاملا رایگان به او بدهد. پس بدون حرف اضافه سوییچ را چرخواند و لحظه آخر وقتی پسر از کوچه می پیچید به دنبالش راه گرفت. رخساره از ذوق بالا پرید و باعث شد سیب زمینی ها مثل برف شادی در هوا پخش شوند. - آفرین شوماخر، برو برو! پسر تنومند کنار خیابان های خلوت دلی دل پیش می رفت و ایران بی حوصله هم به دنبالش. می دانست نتیجه چیست. او مرد ها را خوب می شناخت! موجوداتی از خود راضی که اگر با توجه و محبت تو قد می کشیدند، آنقدر به آسمان می رفتند که دیگر دست خودت هم بهشان نمی رسید. ولگردی با دوچرخه، در آن ساعت شب... کسی که به راحتی سوار ماشین دختر جوان می شد! می توانست به خوبی حدس بزند که چکاره حسن است؟! کوچه ها تنگ و تاریک تر می شدند و شهر در بهبهه ی شب نیمه جان تر. رخساره سیب زمینی ها را از رویش جمع کرده و به دهانش می گذاشت. و وقتی ایران حواسش نبود، چندتایی از آن ها را به خورد او هم داد. در دلش به کار خود ریز ریز می خندید و هیچ نمی گفت. بیست دقیقه گذشت و پسر بلاخره انتهای یک کوچه ناشناخته ایستاد. خانه های ویلایی با در های دو لنگه دو طرف کوچه را تصاحب کرده و تنها نور چراغ های سر در کوچه را کمی روشن می کرد.1 امتیاز
-
بخش سیزدهم ماموران کلانتری به دنبال سیاهی لشکر اضافی برای پر کردن بازداشتگاه سه در چهارشان نمی گشتند. اصلا خودشان ریش گرو گذاشته بودند تا دخترک بخت برگشته بار دیگر رنگ آزادی را بچشد. اصلا هنوز پرونده رسمی برعلیهش تشکیل نشده بود که بخواهند نگهش دارند. مامور شیفت هم می توانست ریشی گرو بگذارد و پیش از طلوع صبح و آمدن کادر اداری آن ها را از بازداتشگاه بیرون بفرستد. _ خانما چند لحظه توجه کنید! فردا نرید باز کیف بزنید و خلاف کنید، یا به رفیق هاتون بگید که هرچی بشه راحت آزادتون می کنن. این یه استثنا هست و فقط به حرمت لباس سفیدی که تن این دخترمه بهتون فرجه میدم. مرد میانسال برای تحکم بیشتر به صورتشان نگاه جدی انداخت و سپس با دست به در خروج اشاره کرد. حین پایین آمدن از پله های خروجی کلانتری، رخساره همچنان درگیر لباسش بود. نطق شوخش برگشته بود و با آب و تاب خواند:«دختری بودم به کنج خونه، آب می کشیدم من از رودخونه، آرزو داشتم که شووَر کنم!» در این حین دست محکمی به جلوی موهای خود کشید و ادامه داد: - تل بزنم و فرقم یک ور کنم، از خونه تاجر اومدند دیدندم، الحمدلله که پسندیدندم... ایران اما همچنان فکش منقبض و همچون پاسبان شب، قرص و محکم قدم بر می داشت. رخساره دامنش را از زمین بلند کرد و در حالی که همچنان ادا و قر و قمیش می آمد، با حالت خنده داری خودش را جلوی ایران انداخته و شعر مزخرفش را از با کمی تغییر از سر گرفت: - ایران جون، ایران جون، قرآنو بیار ردم کن! در خونه شووَرم کن! ذره ای نمخندید و او هم به این طبع و رفتار عادت کرده بود و توی ذوقش نمی خورد. در تاریکی به سمت ماشین می رفتند و آواز رخساره مارش نظامی رژه رفتنشان بود. ***** در کوچه پس کوچه ها ایران ماشین را زیر شاخه سار درخت چناری پارک کرده و برای خرید شام پنج دقیقه ای می شد که رخساره را تنها گذاشته بود. لباس عروسش را با یک دست لباس راحتی ایران عوض کرده و از شر آرایش مضحکش راحت شده بود. حوصله ای برایش نمانده و از آینه بغل بیرون را نظاره می کرد. دوچرخه سوار جوانی با موهای مشکی و لخت از ته کوچه می آمد و هر نیم تر رکابی به چرخ می زد. بدش نمی آمد تا سررسیدن ایران، سرگرمی برای خودش درست کند. وقتی دوچرخه کنار شیشه ماشین قرار گرفت، دستش را مثل چوب نجات غریق ها به بیرون راند و چنان لباس نخی پسرک را از پشت کشید که تعادلش را از دست داد و کمی جلوتر پخش زمین شد. از ماشین بیرون پرید و با شیطنت گفت: - ای وای آقا شما از کجا پیداتون شد؟ پسر که می دانست کرم سیب از خود میوه است، خاک لباس های ساده اش را تکاند زیر لب: «استغفرالله»خفه ای گفت. به کاه دان زده بود. این حاج آقا تقبل اللهی که می دید، عمرا کمتر توجهی به او کرده و مایه مباهاتش می شد. الکی و هول هولی روسری کوتاه و کوچکش را جلو کشید که هر چه مو داشت و نداشت بدتر از پشت سرش بیرون ریخت و دستپاچه گفت: - ای وای حاجی ماذا فازا، یعنی فازای ما ریخت توی ماذای شما، حاجی العفو! پسرک به قدری سر به زیر بود که از تای گردنش نمی شد پی به چهره درهمش برد. در حین صحبت های او به سرعت سر و وضعش را سامان داده و می خواست سوار چرخش شود که رخساره با دیدن پای خونی طفلک دلش لرزید و به سرعت یک طرف فرمان را به چنگ گرفت. دست پیش بردنش همانا و دست پس کشیدن پسر از ترس برخورد ناگهانی با نامحرم همان. - ببخشید، تروخدا ببخشید نمی خواستم آسیب ببینی! فقط یه شوخی کوچیک... کلافه دستی به گردن عرق کرده اش کشید و نالان دم زد: «طوری نیست، شما بفرمایید.» پسرک حین صحبت هرجایی را نگاه می کرد جز رخساره بلا گرفته. اما مگر دست بردار بود؟ دست پیش برد تا باز از پیرهنش بگیرد که پسر داد زد و از چرخ به زیر آمد. اصواتی که در حین پیاده شدن از دهانش در آمده بود چندان خوانا نبودند، ولی می شد فهمید او از هرگونه تماس از طرف رخساره بیذار است. - خانم ترو به خدا بذارید برم پی کارم. او ساده بود، بی آلایش و عاری از هرگونه جلب توجه. تازه وقتی سر بالا آورده و به صراحت افتاده بود؛ رخساره چشم های نفس گیرش را دید. او چشمان ترکان شمال غربی را در چهره حمل می کرد، همان قدر درشت و همان قدر زلال. رخساره لب تر کرد و گفت: - تو رو به همون خدا، بذار دینم رو جبران کنم. عصبانیت دورترین واژه با آن صورت دلنشین بود. لب تر کرد و شمرده اما کلافه گفت: - لااله الا الله... خانم ترو به خدا چه دینی؟ من بخشیدم، کشش ندید. به عنوان سرگرمی کار جالبی بود، اما روی کس دیگه تکرارش نکید. حالا بذارید من مرخص بشم! - دوباره می گیرمتا! بگیرم؟ پسر می دانست از آن دختر با آن جسارت هرکاری بر می آید. کمی که صحبتش را بی جواب گذاشت؛ رخساره با صورت در شکمش رفت. پسر با عجله چرخ را رها کرده و یک قدم بلند به عقب برداشت. گرگم به هوا بازی می کردند. رخساره جلو می رفت و او عقب تر... به محض اینکه پسر به اندازه کافی دور شد، رخساره با دو برگشت و دوچرخه را بلند و درون ون انداخت. برای چشمان متعجبش لبخند پسر کشی زد و حین اشاره دستش به درون ماشین گفت: می خواییش؟ تا ببریش پایین من چسب زخم رو برات آوردم. چشم های قهوه ترکش دو دو می زدند و دو دل مانده بود که از خیر دوچرخه بگذرد یا در ازای معصیت کوچکی آن را با خود ببرد؟ سری تکان داد و برای بردن دوچرخه سوار ون شد. صدای همهمهه شهر خوابیده بود و گه گاهی آلودگی صوتی عبور و مرور ماشینی از خیابان اصلی به گوش می رسید. رخساره زیر چشمی او را می پاید تا مبادا مرغ از قفس بپرد و تمام ساک ایران را به دنبال چسب زخم بهم ریخت. پسر زیر لب ذکر میگفت و به دکمه صلوات شمار پنهان شده در مشتش فشار ریزی می آورد. هردو گم شده بودند. رخساره در ساک و پسر در افکار بی انتهایش که مانند دود بخاری نفتی از مغزش بیرون می زد. افکار دود بخاری بودند و مغزش خود بخاری. همان قدر داغ و شرم زده از حضور نزدیکش به یک دختر غریبه. صدای غیر منتظره ای هردوی آن ها را به خود آورد: - این کیه؟ سینی فست فود به دستش بود و با صورتی برافروخته از همان کوچه خلوت به درون ون نگاه می انداخت. تنها رخساره چمباتمه زده در انتهای ماشین و پسری که در همان نزدیکی ها به سمتش خم شده بود به چشمش می آمد. چیزی که می دید با حقیقت تفاوت بسیاری داشت. خیال کرد رخساره به هرکاره بودن عادت کرده و هنوز از زنجیر خانواده اش رها نشده، به میل خود به کار بدی تن در داده.1 امتیاز
-
رمان ونتوری«اثری از فاطمه عیسیزاده (مهتا)»: فصل دوم:(رخساره) بخش دوازدهم او هرگز تا بحال از دیدن گشت نیروی انتظامی در این حد خوشحال نشده بود. نهایت یا در ماشین آقایان اهل دل گیر افتاده و یا دوتا پا داشته و چهار تای دیگر قرض و فرار کرده بود. ولی در آن زمان با آرامش در ماشین نشسته و با خود فکر میکرد برای فرار از ازدواج کذایی میتواند حتی سال ها بدون اعتراض در زندان بماند و به زندگی زیبای خود ادامه دهد. شهر را نگاه میکرد و امیدش به ایران بود. میدانست که میآید! لبخندی زد و با دستش لبه تور های لباس سفیدش را جر داد. با اولین قطره ای که از گوشهی چشمش چکید، لبخندش بغض آلود شد و کم کم به هق_هق ریز افتاد. خانم چادری بغل دستش، به سمتش خم شد و گفت: - آروم باش! رخساره برای پاک کردن اشک های بیامانش هردو دست محصور شدهاش را بالا آورد و پاسخ داد: - اشک خوشحالیه! میدونستم میاد و نجاتم میده! مامور خانم سرتکان داد و در راستای وظیفهاش دیگر سکوت کرد. همه در آن ماشین منقلب بودند و کمه کمش اگر به او حق نمیدادند، با دیدن وضع جلوی در خانه او را مقصر نمیدانستند. لباسش پف چندانی نداشت، ولی همان دامن تور دار و فون هم چرخیدن در بازداشتگاه را برای او سخت میکرد. با یک معتاد خمار که هوار میزد تا کمی به او مواد بدهند، یک جیب بر ریز نقش که با زغال پشت لبش را سبز کرده بود و یک دختر خوش پوش که مدام گریه میکرد در بازداشتگاه همسایه بود. تنها مورد عروس فراری آن شب خودش بود و به این مسئله افتخار میکرد و البته گاهی زیر لبی لبخند میزد. خودش هم نمیدانست، زمان از دستش خارج شده بود. ولی هنوز یک ساعت نشده بود که ایران بعد از دیدنش در اتاق پلیس گفته بود رضایت نمیدهد و باید مجزات شود. حالا دوباره درخواست کرده بود که میخواهد ببینتش. رخساره چادر سفیدش را جلو کشید و سر به زیر به راه افتاد. مقابل ایران روی صندلی نشست و آن ها را تنها گذاشتند. - این چه زندگیه؟ - من دزد نیستم، دیدی که همه وسایلت رو بدون کم و کسر برگردوندم! ایران رگ گردنش را ماساژ داد و گفت: -کاش بودی! کاش دزد بودی... یکی از مامورها پا در میونی کرده چون من شاکیه شخصیام اگر دلم رضا شد بهت رضایت بدم که بری. چندی را هر دو به سکوت گذراندند. شبیه احترام و سوگواری برای عزیز از دست رفته و رخساره بلاخره زبان باز کرد: - راهنمایی بودم که مامانم مُرد و سه سال نشد که به خودم اومدم دیدم، بابام توی اعتیاد داره غرق میشه و من موندم و دوتا برادری که دیگه دیر بود براشون که از خلاف بیان بیرون. با ماشین قاچاق هرچیزی رو که تو فکر کنی میکردن! لب مرز بار میزدن و حتی یه وقتا از اون طرف مرز و هر شهری که بهشون سفارش داده بود، تحویل میدادن. من موندم و حوضم... دیپلمم رو تازه گرفته بودم و خبری از داداشام نبود و باید کار میکردم خرج خودم و یه بابای معتاد بی همه چیز رو بدم که هرشب توی خونه بساط داشت و اگر من زیاد حواسم رو جمع نمیکردم منم یا دود خوره میشدم و یا... دیگر رخساره از شدت گریه نتوانست ادامه دهد. ایران برایش آب ریخت و به دستان دست بند زده اش داد. رخساره نفس عمیقی کشیده و با لرز پاها ادامه داد: - دنیای آرزوها و دخترونگیام رو وحشیانه ازم گرفتن. جلوی چشم محرمم، جلوی چشم کسی که باید از این اتفاق بخاطر غیرت باد کردش میمُرد و پول گرفت... دیگه راهش رو یاد گرفته بودن و به محض اینکه من از نقشه شومشون با خبر شدم از خونه فرار کردم... خاطرات شمال نبود که به راحتی بازگویشان کند. فکر میکرد چطور ادامه زندگیاش را بگوید که زنده بماند. نه از شر تهدید های جانبی، بلکه از شدت سنگین بودن اتفاقات. نفس گرفت، دیگر سرش روی شانه ایران بود، اینگونه کمی از سنگینی روزگارش را تقسیم کرده و گفت: - رخساره من فقط یه پشت و پناه میخواستم، ولی هیچ جا به یه دختر بی کس و کار فراری کار نمیداد! آواره خیابون ها بودم که یکی از داداشام زنگ زد و گفت که برگردم. گفت دیگه بساط شیره کش خونه رو جمع کردن و غریبهای تو خونه نمیاد... نگو، نگو بارشون لو رفته و همش افتاده بود دست پلیسا... اینا انقدر بی عرضه بودن که پولشون کجا باشه تا خسارت جنس از دست رفته رو بدن؟! صاحب بارم در عوضش من رو که چند باری اون اوایل جلوی در خونه دیده بود خواسته بود. این دومین باره که دارم از سر سفره عقد با اون مرتیکه فرار میکنم و الان اصراری ندارم که رضایت بدی... چون اینا انقدر ترسو ان که جرعت اومدن اینجا و نجات دادن من رو ندارن، ولی مطمئنم فردا صبح بپا میذارن جلو در و به محض آزادیم خونم رو میریزن. چون اون مرتیکه چرک تهدید کرده بود که اگه اینبارم من چموش بازی درارم دیگه منم نمیخواد و فقط اصل پول... ایران دستش را به روی پاهای رخساره گذاشت تا از رعشه بیوفتند و بعد از مکس کوتاهی او را به آغوش کشید. رخساره در میان اشک و گریه گفت: - میری برو، فقط قبلش مطمئن شو که من رو زندان میندازن... چون من واقعا هیچ جا و سرپناهی ندارم که برم. خواهش میکنم تنهام نذار! شخصیت رخساره از یک دختر حرص درار بازیگوش به یک دخترک سه ساله بی سرپناه مبدل شده بود و ایران بعد از کمی تأمل آهسته در گوشش گفت: - باهم میریم! کسی نمیدانست، ولی شاید خدا در عزای گرفتن شخصی از زندگی او، همراه دیگری به او داده بود تا در این مسیر کمکش کند.1 امتیاز
-
پارت ۴ داشتم پرونده مریضها رو چک میکردم و بالا سرشون میرفتم؛ فشارشون رو چک میکردم و نوار قلب جنین رو هم اونایی که داشتن چک میکردم و اونایی هم که درحال انجام بود باید منتظر میموندم تا آماده بشه. بالا سر یه نفرشون که رفتم پروندهاش رو باز کردم و با خوندنش بهش گفتم: - حالت خوبه؟ درد نداری؟ آروم گفت: - انگار داره درد هام زیاد میشه.. ولی منظم نیس انگار. از پرستارش خواستم نوار رو مجدد ازش بگیره هر وقت دردهاش منظم شد آمادهاش کنه که یکی از پرستارها اومد و گفت: - خانم سعادت یه نفر باید اورژانسی بره اتاق عمل. نبض جنین خیلی ضعیفه حال مادر هم بده. سریع پرونده مریض قبلی رو دست پرستارش دادم و با عوض کردن لباسهای بخش با اتاق عمل سریع خودم رو به اتاق عمل رسوندم. به اتاق که رسیدیم پرستار تند و تند شرح حال میداد که دکتر بیهوشی هم اومد. صدای نوزاد بود که توی گوشمون طنین انداز شد حس خوش زندگی بهم تزریق شد. مادر رو به ریکاوری بردن و دستبند مخصوص نوزاد رو روی دستش زدیم. بعد از اندازه گیری وزن و قد و اینا پوشک کوچولو رو به پاش بستیم و کلاه کوچولویی روی سرش گذاشتیم؛ پتو رو دورش پیچیدیم و بغل مامانش گذاشتیمش. بعدش دوباره به بهش برگشتم و مشغول رسیدگی به بیمارها شدم. حدود ساعت پنج صبح که اذان دادن بخش خلوتتر شده بود؛ نمازم رو خوندم و روی اولین تخت ولو شدم و کمی استراحت کردم. ساعت حدود شش و نیم بود که یکی از پرستارها صدام کرد. بین بیمارهایی که خواب بودن چرخی زدم و وقتی مطمئن شدم کاری نیس تعویض شیفت کردیم و به سمت خونه حرکت کردم.توی مسیر با چشمهای پف کرده به برگهایی که در حال زرد شدن بود نگاه کردم. من عاشق فصل پاییز بودم. پاییز فصل قشنگی بود و میشد تا ابد ازش حس خوب گرفت؛ البته نظر من این بود. به خونه که رسیدم کرایه تاکسی رو حساب کردم و مستقیم به اتاقش رفتم تا بخوابم.1 امتیاز
-
«پارت دوم» وقتی اون چشم های عسلیش رو درشت میکرد و لب های قلوه ایش رو جمع به نظرم هم خوشگل میشد هم ترسناک! وجدان: دو وصف کاملا متضاد رو به کار بردی. آره چون این بشر خود تضاده کلا! خندم رو به زور کنترل کردم تا دوباره از این مادام کتک نخورم. افسون بهترین دوست بچگی من بود که رابطه دوستیمون درست مثل این عشق هایی شکل گرفت که اول از هم نفرت داشتن. تو دوران مدرسه وقتی تازه به تهران مهاجرت کرده بودن، به قدری اذیتش کردم که وقتی یادم میاد از خنده منفجر میشم آخه این بشر به طرز وحشتناکی خودشیرین بود و دیگه خودتون در جریان این هستید که چه بلاهایی سر خودشیرین مدرسه نازل میشه. - امشب پیشم نمیمونی؟! همونطور که تو فکر قدیم ها بودم و نگاهم به جلو، جواب دادم: - نه امشب میخوام روی ادیت عکس ها کار کنم. سری تکون داد. - باشه ولی فردا رو نمیتونی از دست صنم سلطان قسر دربری، نهار منتظرتیم. تک خندهای کردم. صنم سلطان، مامان افسون بود که عاشقش بودم ازبس که این خانم ماه و مهربون بود. از همون بچگی، تو هفته محال بود که سه روزش خونه افسون نباشم. لبخندم جاش رو به یک پوزخند داد، مادرم که برام مادری نکرد ولی مامان افسون هیچی برام کم نزاشت به خاطر همین من هم اون بانو رو ماصنم(مامانم صنم)خطاب میکنم. - باشه فردا اونجام. ایولی گفت و صدای آهنگ رو زیاد کرد. *** کیفش رو از عقب برداشت و روبه من که با لبخند نگاهش میکردم، کرد. - خیلی دل کندن از من سخته، میدونم اونطوری نگاه نکن! مشتی به بازوم زد و با خنده گفت: - این خوشحالی برای جدا شدنمونه، برو نبینمت! خنده ای کرد و با لب هاش رو جمع کرد. - حیف که فردا باز میبینی. مواظب خودت باش، فعلا. سری تکون دادم و همچنینی گفتم. از ماشین پیاده شد، دستی براش تکون دادم که جوابم رو داد. فشاری به پدال وارد کردم و از خونه افسون دور شدم و به سمت خونه خودمون رفتم. سه سالی میشد که از عمارت بزرگ پدر بزرگم به یک برج نقل مکان کرده بودیم و خب این به نفع کل خانواده بود، خصوصا منی که دوست ندارم به سئوال های کجا بودی، کجا میری و... جواب بدم یا حتی اصلا بشنوم؛ این وسواس سئوال پیچ کردن یا همون دخالت، تنها نقطه مشترک من با خانواده ام بود. پدرم وقتی اذیت شدن های مارو دید، برای اینکه جزئی از دعوای های اون عمارت رو کم کنه، تصمیم گرفت با مادرم موافقت کنه و به برجی بیان که ارثیهاش محسوب میشه. این برج از آتا جونم به مامانم ارث رسیده. آتا یا همون پدربزرگی که دلم براش یک ذره شده سال ها است که سر یک ماجرایی همراه دایی هام مقیم استانبول هستن. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعداز برداشتن کیفم پیاده شدم. سوار آسانسور شدم و عدد شونزده رو وارد کردم. روبه در قهوه ای رنگ مدل سلطنتی ایستادم و کلید انداختم؛ وارد خونه شدم و در رو بستم، بهش تکیه کردم و پوزخندی به سکوت خونه زدم. با صدای بلند به خودم گفتم: - سلام جانا، به خونه تاریکت خوش اومدی! از آشپزخونه خدمه قدیمی مامانم که درست مثل خودش بی احساس شده بود، بیرون اومد. مثل همیشه مرتب بود و چهره جدی داشت، از اون چشم های آبی رنگش از بچگی میترسیدم. - سلام جانا خانم، خسته نباشید! سری تکون دادم و تشکری کردم به سمت اتاقم میرفتم که گفت: - من باید برم جانا خانم، همونطور که در جریان هست... دستم رو به نشونه سکوت بالا آوردم. - میدونم، امروز جمعه است و خونه مثل همیشه خالی. میتونی بری چیزی نمیخوام، فعلا. منتظر جواب نموندم و به اتاقم رفتم. نفسم رو بیرون دادم و سریع به سمت پنجره بزرگ اتاقم قدم برداشتم و پرده اش رو کنار زدم. تاریکی حس خفگی بهم میداد این اتاق باید همیشه روشن باشه. کیفم رو روی تخت دو نفره ام که رو تختیش طرح قاصدک داشت، انداختم و به سمت سرویس اتاقم رفتم. وان رو پر کردم و... *** پشت میز مطالعهام نشسته بودم، عینک به چشم، سیب به دست مشغول ادیت زدن های عکس هایی از طبیعت بودم تا برای استادم بفرستم. من دانشجوی رشته عکاسی هستم و باید بگم که تنها چیزی که به من آرامش میده، طبیعت و ثبت خاطره از اون محیط سبز هستش.1 امتیاز
-
《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونهام تنظیم کردم و روبه بچهها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچهها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف میزنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش میکنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب میچسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمیخواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون میگیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون میخواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون میشد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید میکنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!1 امتیاز
-
پارت ۳ توی مسیر من و آرتین حسابی ساکت بودیم و هر دو فکرمون مشغول بود. آرتین رو نمیدونم چرا ولی من حسابی ذهنم درگیر شغلم بود و حس عجیبی که موقع بدنیا اومدن نوزادها داشتم؛ حسی که گاهی دلم میخواست بچه خودم رو در آغوش بگیرم. به خونه که رسیدیم آرتین گفت: - میخوای برسونمت؟ کمی خم شدم تا از شیشه ارتین رو ببینم: - نه نمیخواد خودم میرم. ریحانه منتظرته. آرتین آروم گفت: - مامان پیششه. مادر و پدرش هم دارن میرن پیشش. منتظر میمونم برسونمت توی مسیر هم باهات حرف بزنم. سری تکون دادم و به داخل رفتم. سریع لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و بیرون رفتم. امشب شیفت شب بودم و علاوه بر بیمارهای خودم مریضهای بیمارستان هم بودن. توی ماشین که نشستم آرتین گفت: - وسایلت رو برداشتی؟ با تکون دادن سر جواب مثبت دادم که آرتین راه افتاد. توی مسیر سکوت کردم تا آرتین به حرف بیاد آخرش هم گفت: - دلوین بنظرت ریحانه برای بارداریاش مشکلی داره؟ همینطور که به چهره نگرانش چشم دوختم گفتم: - نه چطور؟ آرتین دنده رو عوض کرد و گفت: - نمیدونم. نگرانش شدم، آخه یه چند وقتیه که زود خسته میشه و بیحاله. نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم. رو بهش گفتم: - خب سن بارداری هرچی بالاتر میره آدم زودتر خسته میشه. ولی خب بازم اگه خودش مایل باشه توی این دو سه روز میام پیشش ببینم وضعیتش نرماله یا نه. آرتین تشکری کرد و من رو بيمارستان پیاده کرد و رفت. من هم به محض وارد شدن سریع شیفت رو تحویل گرفتم و وارد بخش مخصوص شدم.1 امتیاز