رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      629

    • تعداد ارسال ها

      1,033


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      221

    • تعداد ارسال ها

      562


  3. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      214

    • تعداد ارسال ها

      326


  4. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      206

    • تعداد ارسال ها

      275


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 08/03/2025 در همه بخش ها

  1. سلام نودهشتیای تخیلی! حال و احوال چطوره؟ امیدوارم خوب باشید با این گرمای کذایی و رفتن پی در پی برق!😓 بیخیال، از این دنیای حال بیارمتون بیرون و چند دقیقه ای مهمون دنیای ماورا بشید، می‌خوام ببرمتون به قصر هاگوارتز تا برنده‌های دو مسابقه رو بهتون اعلام کنم😍 - زری چرا دو مسابقه؟ مگه یکی نبود؟!🤔 نه جونم شما در اصل دو مسابقه داشتید، یکی مسابقه خلاصه نویسی که همون میشد ایده پردازی گروهی یکی هم مسابقه بهترین نقد🥰 اول از همه می‌خوام گروهی رو بهتون معرفی کنم که ایده‌اش یک لول از ایده گروه‌های دیگه ماورا بالاتر بود، تاکید می‌کنم که کار و همکاری تک‌تکتون عالی بود و این اولین بار بود که تو مسابقه هاگوارتز هیچ حاشیه‌ای بین گروه‌ها و هم گروهی‌ها پیش نیومد😎🤍 - ایش بزن تخته حالا!🙄 تق و تق اینم تخته😂 می‌خوام که ایده دو گروه رو بردارم اما حس می‌کنم مزه‌اش می‌ره اما خب اگه قراره با این حجم از لذت تخیلی مزه‌اش براتون از بین بره پس همون بره و دیگه ایده‌های بعدی اجرا نشن، اصلا من قهرم ولم کنید🥲 - ما که چیزی نگفتیم حالا تو بیای بگو ببینیم کی به کیه؟ ما مزه رو شیرین نگه می‌داریم اصلا شیرین داریم تو ماورا @shirin_s فعال و عشق ماوراء است، اون خودش شیرینی هاگوارتز رو حفظ می‌کنه🦋🤍🦋 - قبوله پس بزن بریم! دو گروهی که ایده‌هاشون یک لول بالاتر بود👇🏻 گروه اول: جادوگران با سرگروهی خانم @QAZAL گروه دوم: گرگینه‌ها با سرگروهی خانم @سایه مولوی 🤍🦉🤍 گروهی که نقد بی نظیر داشت👇🏻 گروه ارواح با سرگروهی خانم @Amata درسته که اسم خونخوارها رو اون بالا نمی‌بینید اما باید بگم که این گروه اولین گروهی بود که خیلی سریع نقدش رو تحویل داد و فعالیت بالایی داره🧛🏻‍♀️❤️ جوایز ایده پردازی👇🏻🦉 گروه‌های برنده: مدال مخصوص گروه+500 امتیاز باقی گروه‌ها: 300 امتیاز جوایز بهترین نقد👇🏻🦉 300 امتیاز به گروه ذکر شده🩶 علت اینکه تو مسابقه ایده پردازی به همه گروه‌ها امتیاز رو دادم به خاطره اینه که وقت هرکسی طلا است، اینکه شما میای وقت میزاری، حوصله میزاری حداقل برای من ارزش بالایی داره پس به نوبه خودم حالا کم با زیاد دوست دارم که اون انرژی که صرف کردید رو بهتون برگردونم، مرسی از تک تک شما هنرمند‌ها واقعا که نویسنده های ماه و خلاقی هستید👌🏻🩵👌🏻 نقد خلاصه‌ای که ارسال کردید رو براتون تو اتاق خودش می‌زارم به اون قسمت میتونید مراجعه کنید و ببینید که از دید بقیه چقدر باید روی اون ایده کار کنید، هرچند هرکسی نظر و سلیقه خاص خودش رو داره اینو هیچوقت فراموش نکنید، نقد هرکسی محترمه📝🦉 یه نکته دیگه هم اینجا داریم اینکه یک عضو از گروه ارواح در این قسمت شرکت نکردن پس سیصد امتیازشون بین هم گروهی‌هاشون تقسیم میشه یعنی اعضای گروه ارواح چهارصد امتیاز از این دست مسابقه میگیرن❤️‍🩹 مسابقه بعدی فردا براتون فعال میشه📝 حال و آیندتون خوش، تا درودی دیگر بدرود🦋🤍🦋 دخترای محبوب هاگوارتز: @هانیه پروین @shirin_s @سایان @سایه مولوی @S.Tagizadeh @raha @Taraneh @QAZAL @عسل @Amata @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4
    12 امتیاز
  2. سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تاریک خودش رو به بهترین نحو می‌گذرونه! @زری گل مادر ماورا و دارنده تمام قدرت های موجود در هاگوراتز این بار دعوت نامه های دیگه‌ای رو به خاندان های اصیل فرستاد. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروه‌بندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی می‌کردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در خوف انگیزمون مسابقه خواهند داد. و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربه‌مون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی می‌کنیم!
    10 امتیاز
  3. درود هاگوارتز نودهشتیا! اولین مسابقه با قلم‌های جادویی به اتمام رسید، از نخستین مسابقه گذر کردیم و به قسمت‌های هیجان انگیز تر هاگوارتز نزدیک میشیم. نوشته‌های تک‌تک شما دخترای هنرمندم بی نقص بود و عالی، انتخاب برای من به شدت سخته و رقابت هم بین شما! من تصمیم گرفتم دو ماوراء رو برنده اعلام کنم از این دست مسابقه... ما قرار بود که تنها یک نفر رو برنده اولین مسابقه اعلام کنیم اما الان دونفر از دوازده نفر انتخاب میشن که جایزه 500 امتیازی رو بگیرن و افتخار گروهشون بشن. @هانیه پروین @سایه مولوی @دختر ارواح @ملکه ارواح @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4 @Amata @Taraneh @raha @سایان @آتناملازاده چهار گروه عزیز هاگوارتز بازهم تاکید میکنم که انتخاب به شدت برام سخت بود و از دیدگاه من همه شما برنده هستید. برنده‌های این دست از مسابقه دخترایی هستن از گروه جادوگران و خون آشام‌❤️💚 💚@QAZAL AND @shirin_s❤️ دخترای ماوراء شما برنده 500 امتیاز از اولین مسابقه هاگوارتز تو سال 1404 شدید🤍🌈 تبریک میگم به همه شما عزیزان که نوشته هاتون بسیار زیبا بود و جزییات رو کاملا به تصویر کشیده بود و من از این خیالم کاملا راحت شد که همتون قدرت تخیل نویسی رو دارید، یک سری هاتون خیلی در حق قلمتون شکست نفسی می‌کردید اما من که چندساله مادر هاگوارتز نامیده میشم باید عرض کنم خدمتتون که فوق العاده تخیل نویسی قوی دارید. یک سری توضیحات و ویژگی‌ها هستش که در قالب یک ویس برای هر گروهی آماده کردم که به زودی براتون پست می‌کنم، اون ویس می‌تونه می‌تونه ایده‌های خاصی بهتون بده برای مسابقه‌های بعدیمون پس با دقت گوش کنید هرجایی سئوالی داشتید، در خدمتتون هستم. مسابقه بعدی پس فردا برگزار میشه، مرسی از همراهیتون و قو تخیل قویتون🤍🌈
    10 امتیاز
  4. حالتون چطوره؟! به گوشم رسیده خیلی کنجکاو بودید که بدونید وارد چه گروهی می‌شد😒 خیلی بهم فشار وارد کردید با این جواب هاتون از طرفی زری هم به جونم افتاد که امشب بگم کی به کیه... خب خب... چی میبینم؟ چه دخترای خوش‌رنگی هستید شماها😎 قلم جادویی که دستتونه منم کلاه گروه‌بندی روی سرتون پس بریم برای مراسم تبدیل کردنتون، یادتون باشه وقتی که گروهتون رو فهمیدید با این شخصیتی که الان هستید خداحافظی کنید تا وقتی که از هاگوارتز خارج بشید. امشب نویسنده های نودهشتیا وارد تخیل میشن و برای یک مدتی مقام بزرگ انسانیت رو کنار و وارد گروه ماوراء میشن... از خانم سرخ شروع میکنم خانم خوش زبون و خانم مدیر بیا اینجا عزیزم بیا @هانیه پروین جواب هات بوی خون میده درست مثل رنگت تو از امشب خون آشام هاگوارتز خواهی بود❤️ درست مثل اسمت شیرین هستی بیا پیشم تا بهت بگم که جواب هات تورو به کدوم سرزمین برده، شیرین @shirin_s اوممم برو دخترجون که توهم از طایفه خونخوار‌ها شدی❤️ نفر بعدی چه کسیه؟ اووو چه خانم خوش‌رنگی میبینم @سایه مولوی گروهی که انتظارت رو می‌کشه...عجب شبیه و عجب نتایجی رو دارم میبینم، سایه‌ی خوشرنگ نظرت راجب اینکه سایه یک گرگ با ابهت رو روی صفحه به تصویر بکشی چیه؟ آره عزیزم تو وارد سرزمین قدرت شدی سرزمین گرگ‌ها💙 چقدر سخت میتونم باهات ارتباط بگیرم یکم بیشتر منو به سرت فشار بده آهاااا حالا شد @raha چه اسم زیبایی و چه جواب های خفنی گروهی که به انتظارت نشسته گروه ارواح هستش🩶 چه عطر آشنایی بوی معرفت به مشامم میرسه، آخ دختر ببین کی اینجاست خون آشام با سابقه هاگوارتز حالت چطوره دخترم؟ @سایان به نظرت این سری چیکار کردی هوم؟ من برات چیکار کردم؟ من این سری با جواب هات ترجیح دادم که تورو وارد یک سرزمین متفاوت تری کنم، سرزمینی از جنس جادو، تبریک میگم این سری قراره با وردهات باکس رو به تصرف در بیاری💚 نفر بعدی هم بوی معرفت میده چقدر خوبه که آشنا میبینم ترانه ستودنی @Taraneh حال دلت چطوره بیب؟ وای خدای ماوراء چی میبینم؟! با سابقه های هاگوارتز هم گروهی شدند و چی از این بهتر؟ کار گروه های دیگه بسیار سخت شده با این روند، شماهم وارد تیم جادوگرا شدید دخترم💚 شما تو نودهشتیا شهرت خاصی دارید فکر میکنم زمانی تو هاگوارتز هم شرکت کردید @آتناملازاده خانم ملا زاده عزیز گروهی که انتظارتون رو می‌کشه گروه گرگینه هستش💙 او مای گاد قلبم ببینم کی اینجاست @QAZALمیشه امضا بدید؟ زری بیا عکس مارو بنداز ایشون همونه همون خانمی که رمانش تو نودهشتیا ترکونده، واقعا رقابت سختی در پیش داریم خانم غزال خوش نویس و سریع نویس گروهی که بهش دعوت شدید گروهی از گروه آب و آتش شما به سرزمین جادوگرها وارد شدید💚 خانم شما رنگتون زیادی خاصه @Khakestar و مستقیم وارد گروه ارواح شدید🩶 هم گروهی میبینم از گروه گرگینه‌ها خانم خوش اسم @Mahsa_zbp4 شما هم وارد تیم ارواح شدید💙 و خانم گل @رز. خیلی خوش اومدید و باید بگم که شما وارد گروه ارواح شدید🩶 شما وارد گروه جادوگر‌ها شدید عزیزم @ملک المتکلمین 💚 شما وارد گروه ارواح عزیزم @Amata🩶 شما رو اول به خدا و بعد به دستای زری میسپارم موفق باشید و بدرود دخترای ماوراء😎🌈 ••• دخترا امیدوارم که از گروهبندی راضی باشید نتایج خیلی سخت بود خیلی کم مجبور شدم که درش دست ببرم اما این قول رو بهتون میدم که دوره دوم هاگوارتز انتخاب رو به خودتون بدم این دست رو بیشتر آزمایشی نگاه کنید و آموزشی که دستتون راه بیفته برای تخیلی نوشتن و کسب تجربه🩷🌈 شروع مسابقه و هر نوع توضیحات رو به زودی براتون می‌زارم اصلا نگران نباشید، توصیه میکنم از همین الان برید تو حس و حال ماوراء و واقعا خودتون رو اون چیزی که تبدیل شدید ببینید، اطلاعات کسب کنید تا خودم اطلاعات اصلی رو براتون بزارم که خیلی تو نوشتن و ایده کمکتون میکنن، خیلی دوستون دارم موفق باشید🌈🩷
    10 امتیاز
  5. درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهی‌هاتون؟ خب الان می‌خوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خون‌آشام‌ها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگ‌ها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشته‌های نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
    9 امتیاز
  6. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
    9 امتیاز
  7. سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله،‌ مسابقه‌ای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا می‌کنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا می‌کنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروه‌ها زیر همین پست می‌زارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس می‌خوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیت‌های این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که می‌نویسید همون‌طور که گفتم من رو با این آشنا می‌کنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری می‌بینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقه‌ای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروه‌هاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلم‌های همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمی‌کنی! درسته نمی‌کنم به جاش میام به تک‌تک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگ‌ها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه هم‌گروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! می‌خوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈
    9 امتیاز
  8. با یک قسمت دیگه از هاگوارتز در خدمتتون هستم🦋🩵🦋 رسیدی به مسابقه چهارم شما تا الان سه مسابقه رو پشت سر گذاشتید و کنار هم کلی خوش گذروندین البته چیزی که من دیدم در شما دخترای ماوراء🧚🏻‍♀ قلم ها تک‌تک شما مثل همیشه باید اعتراف کنم که اون سه مسابقه رو رسما ترکوند، همیشه قلمتون مانا✨ بریم سراغ مسابقه بعدی که اسمش قلم برق آسا هستش این مسابقه از اسمش مشخصه که تایم خیلی کمی داره و نیت از این مسابقه پیشرفت خلاقیت و تندنویسی شما هستش.📝🌿 توضیحات👇🏻 این سری رقابت گروهی نیست، من یک جمله اینجا می‌زارم شما باید تک‌تکتون اون جمله رو ادامه بدید، یعنی چی؟! مثال میزنم👇🏻 امروز هوا خیلی گرم بود و نشد که... سایه مولوی ادامه‌اش میده: نشد که برم بیرون و به جای اون پای نوشتن درس و... یک سکانس از رمان تو ذهنتون می‌نویسید در حد ده بیست خط کافیه بیشتر نشه خوشگلا🧚🏻‍♀️ توضیح مختصر: جمله من رو با ایده و فکر خودتون ادامه بدید! زمان این مسابقه شگفت آوره و امیدوارم که همه شما بتونید رعایتش کنید چون مزه اش به همین تایمشه🫠 مسابقه قلم برق آسا از شما میخواد تا فرداشب چهارم شهریور راس ساعت🔻22:00🔻 نوشته هاتون رو ارسال کنید کسایی که بتونن به موقع ارسال کنن هدیه مجزا میگیرن اما اونی که نتونه چی؟ چالش و جذابیتش همین قسمته، امتیازی که از مسابقه قبلی گرفته حذف میشه و بین هم گروهی‌هاش تقسیم میشه🏰 این مسابقه جذابیتش بیشتر دقیقا به همین تایمشه پس خودتون رو به چالش بکشید من از شما داستان یا متن طولانی نمی‌خوام که وقتش رو نداشته باشید از 🔻پونزده خط🔻 کمتر نشه و از 🔻بیست خط🔻 هم بیشتر نشه! دقت کنید که تو نوشتتون باید گروهتون ذکر بشه یعنی اگه خون آشام هستی باید نوشته‌ات مربوط با خون آشام باشه، جمله ای که میدم با هر ژانری میشه ادامه اش رو نوشت نگران نباشید! «زمان شما از همین الان آغاز شد⏳» @shirin_s @هانیه پروین @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @Amata @عسل @S.Tagizadeh @raha @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین جمله👇🏻⏳
    8 امتیاز
  9. سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم
    8 امتیاز
  10. 🧚🏻‍♀️سلام نودهشتیا من برگشتم با دومین مسابقه از هاگوارتز🧚🏻‍♀️ ⭐تو مسابقه قبلی برنده‌هامون پرچم گروه جادوگر و خون آشام رو بالا بردن و خواهیم دید که تو این قسمت چه گروهی قراره آوازه اش بلند بشه⭐ دومین مسابقه از اسمش مشخصه، ایده پردازی! تو مدرسه براتون یک سری مطالب رو گذاشتم که خیلی تو این مسابقه بهتون کمک می‌کنه، باعث میشه با گروهتون بیشتر آشنا باشید و شخصیتی که تبدیل شدید رو‌ بیشتر بشناسید. 🔶به هر گروه یک اتاق بزرگ ( گپ/خصوصی) دادم تا بتونید با هم نوع هاتون ارتباط برقرار کنید،‌ جغد نازنینم دعوت نامه ها رو باید تا الان به دستتون رسونده باشه، اون دعوت نامه رو که باز کنید میفهمید که این قسمت از چه قراره و... پایین هر نامه اسم گروهی زده شده که هیچکس حق گفتنش رو نداره،‌ مثال میزنم: 🔺من زری هستم از گروه گرگینه... داخل گپ گرگینه دعوت نامه ارسال شده و زیرش اسم گروه جادوگر هک شده. ⚠️به هیچ عنوان نمیرم جار بزنم که چه گروهی برای من و هم نوع‌هام انتخاب شده چه تو مکان عمومی چه تو خصوصی! اینکه اسم گروهی رو نوشتم دلیل داره که بعدا براتون توضیح میدم. 🔶توضیحات کامل قسمت دوم: 🔸فکر کنید که قراره یک داستان گروهی بنویسید، اول چیکار میکنید؟ ایده هاتون رو روی هم می‌ریزد و بعدش یک ایده حاکم ازش خارج میکنید؛ من دقیقا اون ایده حاکم رو می‌خوام🫶🏻 🔸ایده‌ای که با هم گروهی هاتون به دست آوردید رو در قالب یک خلاصه از یک داستان تو همین تاپیک پست میکنید اما من فقط خلاصه از شما نمی‌خوام، اسم و عکس هم می‌خوام،‌ دقیقا یک کار خالص گروهی! اینکه چه کسی ایده جمع اوری شده رو بخواد تو این تاپیک ارائه بده و گروه رو هدایت و کارها و تقسیم کنه، به عهده «سرگروه»‌ هستش💫💯 🔸طبقه نوشته‌های مسابقه قبلی و با نظر گرفتن از اعضای پشت صحنه و هوش مصنوعی برای هر گروه، رهبری انتخاب شده🧐 روح اعظم: @Amata🩶 جادوگر بزرگ: @QAZAL💚 گرگ آلفا: @سایه مولوی🩵 خونخوار اصیل: هردو اصیل هستید و چون دو نفرهستید به سرگروه احتیاجی نیست بین خودتون تقسیم کار کنید❤️ 🔸زمان این مسابقه یک هفته هستش، گروهی که به موقع کار رو تحویل نده وارد مسابقه سوم نمیشه و مجدد به پله اول هاگوارتز برمی‌گرده هرچند همتون فعالیتتون رو ثابت کردید. 🔸اگه هم گروهیتون مشکلی براش پیش اومد و آنلاین نبود اصلا وقت رو از دست ندید شما کارای ایده رو انجام بدید امتیاز اون هم گروهی شامل شما میشه🧚🏻‍♀️🤍 قالب ارسال رو تو اتاق هاتون می‌زارم😉💫 ✨موفق و مانا باشید خوش نویس‌های نودهشتیا✨ اعضا: @هانیه پروین @shirin_s @QAZAL @Mahsa_zbp4 @S.Tagizadeh @دختر ارواح @ملک المتکلمین @Taraneh @raha @Amata @سایه مولوی @سایان
    8 امتیاز
  11. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
    8 امتیاز
  12. اسم داستان: در پرده‌ی ماه گروه: گرگینه‌ها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینه‌ی جوانیست که از کودکی در دهکده‌ای دور و در کنار انسان‌ها زندگی می‌کند. او برخلاف گرگینه‌های دیگر قادر به تبدیل شدن نیست‌ و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شب‌های ماه کامل اتفاقات کابوس‌واری برایش رخ می‌دهد. رموس در شب‌های ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بی‌آنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده می‌پردازد. داستان از آنجایی شروع می‌شود که آنی (یک دورگه‌ی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده می‌گذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا می‌شود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته می‌شود. پدر خوانده‌ی رموس (رابرت) که گرگینه‌‌ای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او می‌شتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیان‌گذارش بوده را بشکند.
    8 امتیاز
  13. هیولاهای عزیزم سلام در خدمت شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز و با پوشش خبری چالش اولی که مدرسه برای وحشت آموزها در نظر داشت! ببین و بنویس از چالش های قدیمی انجمن و تقریبا قابل پیش بینی بود، وحشت آموز هامون بسیار بسیار خوش درخشیدن و به گونه‌ای که @زری گل در روند داوری دچار تردید شد و حتی در پایان @shirin_s از گروه خون آشام و @QAZAL از گروه جادوان نفرات اول معرفی شده و به اون ها 500 امتیاز به هم گروهی هاشون 300 امتیاز و به دیگر شرکت کننده ها 150 امتیاز تعلق گرفت که امیدواریم کوفتشون بشه! حرف دیگه‌ای ندارم تا درودی دیگر بدرود!
    8 امتیاز
  14. سلام ماوراءیی ها! این تاپیک مخصوص نویسنده‌هایی هستش که می‌خوان یک داستان و یا یک رمان با ژانر تخیلی بنویسن. تو این قسمت قراره از ویژگی‌های: ۱. خون آشام🧛🏻‍♀️ ۲. گرگینه🐺 ۳.‌ جادوگر🧙🏻‍♀️ ۴. ارواح🧟‍♀️ براتون بگم و تاکید میکنم که تمام گفته‌هام برگرفته از فیلم‌ها و کتاب‌ها هستش، اغلب نویسنده و کارگردان‌ها از این قانون‌هایی که براتون می‌خوام بگم استفاده میکنن اما شما میتونید قانون خودتون رو بسازید اما چیزی هم نباشه که دوراز تخیل باشه. *** دخترای هاگوارتز!🤍🌈 این مطالب تو مسابقه‌های بعدی خیلی بهتون کمک می‌کنه پس با فکر باز بخونید و ایده پردازی کنید، سئوالی حرفی سخنی بود خصوصی در خدمتتون هستم🤍🌈
    8 امتیاز
  15. بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.
    8 امتیاز
  16. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن.....
    7 امتیاز
  17. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم می‌کند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: - برو بیرون. خندید. - من که همه چیز رو دیدم. اما من همچنان با ترس نگاهش می‌کردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدت‌ها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که می‌خواهد برسد. وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: - جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که می‌خوام رو بهت بدم دست از سرم بر می‌داری؟ پس جلو نیا. سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشم‌هایی که به طعمه زل زده بود نشان می‌داد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباس‌هایم را بردارم. لباس‌هام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد.
    7 امتیاز
  18. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم، به پنجره‌ی اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم را چرخاندم متوجه هاله‌ای آبی‌رنگ شدم که مثل دود نرم روی زمین می‌رقصید. هوا پر از بوی علف‌های مرموز و رطوبت شب بود و سکوتی عجیب فضا را پر کرده بود. صدای زمزمه‌ای نرم و مالامال از جادو به گوشم رسید، انگار خود دیوارها حرف می‌زدند: «تو بیداری… و این تنها آغاز است.» دستی از تاریکی بیرون آمد، درخشان و نیمه شفاف، انگار از نور و مه ساخته شده بود. لمسش به صورتم که رسید، حس کردم انرژی در رگ‌هایم می‌چرخد، بی‌آنکه بخواهم. جرقه‌های کوچک نور روی کف اتاق پریدند و سایه‌ها را به رقص واداشتند. یک کتاب پر از غبار و خطوطی نامفهوم روی میز نزدیک پنجره لرزید و ورق خورد، صفحه‌ها خودشان صدا کردند، حروفشان برق زدند و پیامی شبیه هشدار در ذهنم حک شد: «قدرتی که در توست، نظم این جهان را خواهد لرزاند… آیا آماده‌ای؟» نفسم تند شد و قلبم آوازی جادویی زد، انگار روح من با جادوی آزاد پیوند خورد. حالا دیگر نمی‌شد از اتاق فرار کرد؛ باید انتخاب می‌کردم: تسلط بر جادوی خودم یا ادامه‌ی خواب بی‌احساسی دیگران. هاله‌ی آبی آرام بالا رفت و درونش تصویری از آینده‌ی آلکیمورا شکل گرفت: شهری که جادو، خون و امید را به توازن می‌رساند یا می‌سوزاند… و من وسط این پیشگویی بودم، تنها با قدرتی که نه می‌توانستم نادیده بگیرم، نه بفروشم.
    7 امتیاز
  19. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه نور سبز رنگی شدم که از داخلش شکل یه دختر زیبا شکل گرفت، لباس مشکی بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود! با لبخند بهم نزدیک شد و لبه تخت نشست...نوری از چوب دستیش به سمت صورتم گرفته شد و رو به من گفت: ـ میبینم که بازم چشمات غمگینه کارول! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره با دیدن بی رحمیه خانوادم، دیگه حالم خوب نمیشه! او دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اما تو باید... زانوهامو جمع کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ آره می‌دونم باید امیدوار باشم اما نمی‌تونم! خیلی دارم سعی میکنم روحیه‌ و انگیزه‌امو حفظ کنم اما نمی‌ذارن. از روی تختم بلند شد و گفت: ـ من برات حفظش می‌کنم کارول! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ اما، چطوری؟! با لبخند بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد، همزمان با بستن چشمش، اون نور سبز رنگ کل اتاقمو پر کرد و بعدش یه مقداری از موهاشو گرفت توی دستش و چوب جادویی رو گرفت سمتش! اون مو تبدیل به یک پر سفید زیبا شد. پر و داد دستم و گفت: ـ هر وقت که نا‌امیدت کردن، زیر نور ماه یه مقداری از این پر رو آتیش بزن و به سمت آسمون بفرست...اون امیدواری دوباره تو دلت زنده میشه! داشت از پنجره اتاقم می‌رفت که پرسیدم: ـ چرا اینو بهم دادی؟ نگام کرد و گفت: ـ چون وجودت منو یاد ققنوس میندازه! هر چیزی که تجربه کنی و سختی‌ها لهت کنه اما باز از خاکسترت متولد میشی! خودتو باور داشته باش کارول. حرفش و پری که بهم داد، دلگرمی خاصی رو تو وجودم زنده‌کرد و تونستم قوی بودن خودمو بیاد بیارم. همین لحظه دوباره نور سبز کل اتاقمو پر کرد و اون مثل یه پرنده دستاشو باز کرد و به سمت آسمون پرواز کرد و من محو این صحنه زیبا شدم.
    7 امتیاز
  20. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... 🔻اتمام مسابقه: چهار شهریور ساعت 22:00🔻
    7 امتیاز
  21. هیولاهای عزیزم، سلام! در دور دوم مسابقات که شامل دو مسابقه جداگانه بود جاودانه هامون بسیار بسیار زیبا و متحد عمل کردند. @زری گل اینبار دو تا مسابقه در یک مسابقه طراحی کرده بود مسابقه اول ایده و نوشتن خلاصه‌ از اون و مسابقه دوم نقد خلاصه های گروهی! از بخش اول این دور مسابقه گروه جادوگران با سرپرستی @QAZAL و همکاری زیبای @Taraneh @ملک المتکلمین @سایان و گروه گرگینه ها با سرپرستی @سایه مولوی و همکاری @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 نشان برنده رو به همراه ۵۰۰ امتیاز به خانه بردند. و در بخش نقد خلاصه ها هم گروه ارواح با سرپرستی @Amata و همکاری @S.Tagizadeh @عسل @raha ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. گروه های باقیمانده از بخش خلاصه نویسی ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. همچنین لازم به ذکر است که گروه خون آشام هامون هم سریع ترین ارسال نقد و بهترین فعالیت رو داشتن که از @shirin_s و @هانیه پروین کمال تشکر رو به عمل میاریم. خواب هاتون کابوسی و زندگیاتون وحشتناک تا درودی دیگر بدرود هاگوراتز!
    7 امتیاز
  22. اسم داستان: طلسم مهر گروه: خون‌آشام‌ ایده پردازان: @shirin_s @هانیه پروین خلاصه: هزاران ساله که خون‌آشام‌ها با یه قانون سفت و سخت حکومت می‌کنن: فقط خاندان سلطنتی حق دارن "خون سلطنتی" رو بخورن—خونی که قدرت جاودانگی مطلق میده و اگه بیفته دست غریبه‌ها، امپراتوری فرو می‌پاشه. خوناشام‌های یاغی و سرکش دست به دست هم میدن و به سرکردگی خوناشامی که مدعی تاج و تخته در شب تاج‌گذاری شاهزاده، بدترین فاجعه ممکن اتفاق میفته. یاغی‌ها دست به خرابکاری میزنن و به وسیله فرو کردن چوب در قلب پادشاه اون رو به خواب میفرستن و جام خون سلطنتی دزدیده میشه! پادشاه رو در بالای یک برج پنهان و اسیرش میکنن جایی که هر روز بهش زهر داده میشه و به مرور بدن پادشاهو ضعیف میکنه. اما کاشف به عمل میاد که همه چیز کار اونها نبوده و شورشی ها هم یه مهره بازی بودن تو دستای بازی‌کن اصلی! دزد، یه دختره به اسم «سلیا» ـ نیمه خون‌آشام، نیمه جادوگره ـ که برخلاف همه پیش‌بینی‌ها، بعد از خوردن خون سلطنتی نمرده. برعکس، اون خون توی رگاش داره تبدیل میشه به یه طلسم خطرناک که یا می‌تونه خورشید رو برای همیشه خاموش کنه… یا دوباره برش‌گردونه به آسمون. آشر، شاهزاده دوم، مأمور میشه سلیا رو زنده گیر بیاره. ولی توی تعقیبش، می‌فهمه سلیا همون دختربچه‌ایه که سال‌ها پیش توی جنگ ازش محافظت کرده بود و فکر می‌کرد مرده. کم‌کم هردوشون می‌فهمن که حقیقت وحشتناک‌تری وجود داره: هزار سال پیش، برای ساختن خون سلطنتی، روح خورشید رو قربونی کردن و زندانی کردنش توی بدن یه انسان… و اون انسان، کسی نیست جز سلیا. خون سلطنتی توی رگ‌های سلیا خیلی خطرناکه؛ چون امپراتوری باور داره که اگر طلسمی که توی خونش شکل گرفته کامل بشه، خورشید برای همیشه برمی‌گرده. و برگشت خورشید یعنی پایان نسل خون‌آشام‌ها (چون نور خورشید براشون مرگ‌آوره دیگه). دربار به آشر فشار میاره که سریع سلیا رو بیاره تا با یک مراسم باستانی، خون سلطنتی رو ازش بیرون بکشن و نابودش کنن. و اگه آشر این کارو نکنه، خانواده و تاج و تخت برادرش رو از دست میده و حتی ممکنه جنگ داخلی شروع بشه. حالا آشر بین دو انتخاب گیر کرده: تحویل دادن معشوقش سلیا به دربار برای نجات امپراتوری… یا کمک بهش برای کامل کردن طلسم، حتی اگه این یعنی نابودی نسل خودش و تغییر سرنوشت دنیا برای همیشه:)
    7 امتیاز
  23. اسم داستان : افسانه آلکیمورا گروه: جادوگران ایده پردازان: @Taraneh @QAZAL@سایان @ملک المتکلمین خلاصه: در آلکیمورا، شهری که جادو ارز رایج آن است، هیچ‌چیز رایگان نیست. جادو در کارگاه‌های عظیم ساخته می‌شود؛ نه از سنگ یا فلز، بلکه از گوشت و خون روح انسان‌ها، از عشق، خشم، ترس، امید…! احساساتی که مردم با رضایت یا اجبار می‌فروشند تا بقا بخرند. اما این معامله‌ی خاموش، روح شهر را تهی کرده؛ مردمی با چشمان بی‌نور و قلب‌های خاموش، که زندگی‌شان صرف تغذیه‌ی ماشینی می‌شود که هیچ‌گاه سیر نمی‌گردد. در این میان، یک نفر متولد شده با جادویی که از درونش می‌جوشد. آزاد، پایان‌ناپذیر، و بدون بها. وجود او یک تهدید است؛ پیشگویی‌ها گفته‌اند چنین فردی می‌تواند نظم آلکیمورا را در هم بشکند یا آن را به آتش بکشد. شورای جادوگران و صاحبان کارگاه‌ها، ترسیده از نابودی سلطه‌شان، همه را علیه او می‌شورانند. اکنون، شکار آغاز شده. در کوچه‌های مه‌آلود، بازارهای جادوی سیاه و تالارهای طلسم، این موجود استثنایی باید انتخاب کند. آیا جادویش را آزاد کند و شهر را از اسارت احساسات فروخته‌شده برهاند…؟ یا تاج سلطنت را بردارد و خود ارباب جدید شود؟
    7 امتیاز
  24. این قسمت: گرگینه لاتین: Werewolf گرگ‌ها به سه دسته تقسیم میشن: گرگ: همون چهارپایی هستش که می‌شناسیم. گرگینه: انسانی هستش که قابلیت تبدیل شدن به گرگ رو داره، هر زمانی که بخواد می‌تونه تبدیل به گرگ بشه و این زمان دست خودشه به جز زمانی که ماه کامله، زمانی که ماه کامله همه گرگینه‌ها تبدیل میشن و قدرتشون نسبت به روزهای قبل بیشتره! عکس گرگ انسان نما☝🏻 گرگ انسان نما: گرگی که دوتا پا داره و هیکلش شبیه به انسانه، خطرناکه و وحشتناک! 💙💙💙 گرگ‌ها نسبت به خونخوارها دشمنی دارن و بیشتر فیلم و کتاب‌ها از این موضوع استقبال زیادی کردن. گرگینه‌ رو یک انسان ساده نمیتونه تشخیص بده مگه اینکه تبدیل بشه اما یک خون آشام خیلی راحت به خاطر بویایی که داره می‌تونه تشخیص بده که حتی گروه خونی انسان مورد نظرش چیه! 💙💙💙 گرگ‌ها قدرت بدنی خیلی زیادی دارن و خونخوارها سرعت زیادی دارن.
    7 امتیاز
  25. خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پله‌های کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا می‌رود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن می‌پیچد. بر تخت شاهانه‌اش تکیه زده و پا روی پا می‌اندازد. پسرش، همان ببر وحشی‌ تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آماده‌ی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بی‌قراری می‌کردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و می‌غرد: _ همه‌شون مستحق مرگ هستن! آماده‌ی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفته‌ی اتاق تاریکش گرفته و کلافه می‌گوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندان‌هایی چفت شده ادامه می‌دهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شب‌گردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازه‌ی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش می‌نشیند و نیش‌های بلند و تیزش را به نمایش می‌گذارد.
    7 امتیاز
  26. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچ‌چیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در می‌آمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش می‌بست؛ مثل آینه‌هایی که گذشته و آینده را همزمان نشان می‌دادند. صدای خنده‌ای دورادور، شبیه پژواک خاطره‌ای گمشده، از گوشه‌ی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایه‌ای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمی‌شد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنه‌ای از زندگی‌ام را به شکل عجیب و وارونه نشان می‌داد. من در میانه‌ی یک رقص دیوانه‌وار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشم‌هایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکی‌ام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ می‌کشید و مقاومت می‌کرد. -برو کنار! گوش‌هایم را گرفتم اما زجه‌های خودم را می‌شنیدم. آن دو مرا نمی‌دیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا می‌کنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...
    6 امتیاز
  27. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه‌ای توی تاریکیِ اتاق شدم. از ترس پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ملحفه رو بیشتر به خودم فشردم. نمی‌دونستم این سایه‌ی عظیم چه موجودیه و توی اتاق من چیکار داره و این من رو بیشتر می‌ترسوند. صدای نفس‌های بلندش سکوت اتاق رو می‌شکست و من نگاهم رو به دور و اطراف می‌گردوندم تا شاید راه فراری از دست اون موجود عجیب پیدا کنم که ناگهان سایه تکونی خورد و قدمی نزدیکتر اومد. - تو... ت... تو کی... کی هستی؟! از لکنتی که گرفته بودم اشکم در اومد؛ سایه باز هم نزدیکتر اومد؛ حالا ردی از نور مهتاب بر رویش افتاده بود و من می‌تونستم صورت پوزه مانند، دندان‌های تیز و چشمان براق و همینطور بدن عضلانی و بزرگش را ببینم. - گ... گفتم...تو کی هستی؟ تو... اتاق من چی... چی‌کار می‌کنی؟! حالا صدای نفس‌ نفس زدن‌های من و اون با هم قاطی شده بود و قلب من چیزی نمونده بود که با دیدن این کابوس بایسته‌. - سلام سارایِ عزیزم! از شنیدن صدای غرش مانند و خش‌دارش به رعشه افتادم. اون کی بود؟! اسم من رو از کجا می‌دونست؟! از فکرم گذشت که باید فرار کنم؛ باید خودم رو از دست این موجود گرگ‌ مانند نجات می‌دادم. با همون تن لرزون خودم رو از تخت پایین کشیدم، اما نزدیکتر اومدن اون موجود باعث شد هول کنم و به زمین بخورم. - نترس، خواهش می‌کنم از من نترس عزیزم! با این‌که صداش آروم و لحنش ملتمس بود، اما هنوز هم من رو می‌ترسوند.
    6 امتیاز
  28. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام را باز کردم و نیم‌خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شد و همین‌طور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایه‌ای ایستاده، بی‌حرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پرده‌ها آهسته‌تر تکان می‌خوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینه‌ام فشرده می‌شود و نفس می‌کشم، در حالی که حس می‌کردم تاریکی کم‌کم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل می‌گرفت و محو می‌شد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا می‌کرد اما هیچ‌گاه کامل نمی‌شد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک می‌زدم، نزدیکتر حس می‌شد و سرمایش بیشتر بر پوستم می‌نشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بی‌حرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد.
    6 امتیاز
  29. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشه‌ی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب به‌سختی می‌درخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفس‌هایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال می‌کنم، ولی وقتی دو نقطه‌ی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی می‌درخشیدند، خون در رگ‌هایم منجمد شد. صدای خراش پنجه‌هایی که روی کف چوبی اتاق کشیده می‌شد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزه‌ای دراز، دندان‌هایی بلند و خیس، گوش‌هایی که مثل نیزه‌ای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجسته‌اش نشان می‌داد که هیچ شباهتی به آدم‌های عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفس‌هایش حالا درست کنار گوشم حس می‌شد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خش‌دار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقه‌ی طلایی چشم‌هایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پرده‌ها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزه‌اش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بی‌اختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.
    6 امتیاز
  30. ✨ افسانه‌ی درخت آرزوها قدیمی‌ها باور داشتن اگه روی تنه‌ی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده می‌شه. واقعیت اینه که بعضی درخت‌ها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش می‌کنن و آدم وقتی بهشون دست می‌زنه حس آرامش می‌کنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو می‌بلعن. ✨ افسانه‌ی گرگینه‌ها توی قصه‌ها، شبای کاملِ ماه، آدم‌ها تبدیل به گرگ می‌شن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدم‌ها اثر می‌ذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعی‌تر می‌کنه.
    6 امتیاز
  31. اتمام این مرحله از مسابقه: 29 . ۵ . ۱۴۰۴ تمدید شد✔️ سرگروه‌: @هانیه پروین @shirin_s @سایه مولوی @QAZAL @Amata
    6 امتیاز
  32. ♦️تنها تا فردا زمان باقی است...♦️ @آتناملازاده @هانیه پروین @سایان @Khakestar
    6 امتیاز
  33. سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از او‌خداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟
    6 امتیاز
  34. ـ ملکه خواهش می‌کنم منو ببخشین! من فقط می‌خواستم... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی! لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! لورن گفت: ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود با خشم نگاهش کردم و گفتم: ـ تو قصر من خیانت هیچوقت بدون مجازات باقی نمی‌مونه! اینو خودت هم خوب می‌دونی! با گریه گفت: ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! پوزخندی زدم و گفتم: ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان می‌کنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته! با ترس نگام کرد و با تته پته گفت: ـ می‌‌‌...می‌خواین باهام چیکار کنین؟! نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم. لورن گریه‌اش شدت گرفته بود اما دیگه فایده‌ایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم: ـ تو رو به سرنوشتی محکوم می‌کنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی! لورن فریاد زد: ـ نه! اما جادو اثر خودش را کرده بود!
    6 امتیاز
  35. بازگشتی با زره‌ای که گمان می‌کردی در برابر زمان استوار مانده و نامه‌ای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود. چشمانی که روزی صدایم می‌زدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس می‌کشند. بی‌خبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتن‌ها، سکوت‌ها، خاموشی پس از واژه‌هایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشم‌هایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند. من ایستاده‌ام، بی‌آنکه در انتظارت باشم، و این سخت‌ترین نوع ایستادن است. دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریک‌ترین اتاق قلعه دفن کرده‌ام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمی‌طلبم. من از تن سوخته‌ام برخاسته‌ام، از استخوان‌هایی که زیر بار نادیده‌انگاری شکستند. نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست. تو با زره آمده‌ای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سال‌ها پیش باید می‌داشتی، آنگاه که بودن معنا داشت. و قلب‌ها به جای گرفتن، می‌بخشیدند. نامه‌ات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمی‌گویند. از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامه‌ای نبود، دیگر واژه‌هایم را از نگاه آدمیان نمی‌خوانم. بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد، اما من از همه نرمی‌ها گذشته‌ام، چرا که آموخته‌ام مهربانی، بهایی سنگین دارد، وقتی که آدم‌ها آن را به مثابه پله‌ای برای فرار برمی‌گزینند. تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغ‌های کلمات فاصله گرفته‌ام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن. من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمی‌گیرد، جان می‌گیرد. برو، پیش از آن‌که قلعه‌ای که با استخوان‌های خود ساخته‌ام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سال‌هاست سیرم، از بازگشت، از انسان‌ها، از عشق‌هایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.
    6 امتیاز
  36. به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاه‌تر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زره‌ی آهنینی که جثه‌اش را درشت‌تر نشان می‌داد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بی‌بدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش می‌کردم زیر چشمی هم به چهره‌ی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجره‌ی مشبک به داخل می‌تابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کج‌خند محوِ نشسته بر لب‌هایش از زیر آن ریش و سبیل‌های بلند به سختی قابل رؤیت بود‌. پوزخندی ناخواسته به جان لب‌های برجسته‌ام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستی‌اش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه این‌چنین خونسردانه پیش رویم نمی‌ایستاد. دست به دسته‌های تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پله‌های کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من می‌دزدید و این مرا به یقین می‌رساند که او از قدرت ذهن‌خوانی‌ام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر می‌توانست صحنه‌ی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!
    6 امتیاز
  37. سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.
    6 امتیاز
  38. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
    6 امتیاز
  39. منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که دیوارهایش از استخوان‌های زمان ساخته شده‌اند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانه‌ی تالار سلطنت من‌اند. در سکوت تالار، صدای آه‌های‌شان چون نسیمی سرد در گوشم می‌پیچد؛ حکایت سقوط‌شان را برایم زمزمه می‌کنند، هشدار می‌دهند، می‌نالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانه‌هایم افتاده؛ سنگینی‌ای که از حضور ارواح همیشگی‌ درون تار و پودش نشأت می‌گیرد. نقره‌کاری‌هایش، دیگر تنها رگه‌هایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکی‌اند—ارواح اشرافیِ خاموش‌شده‌ای که خون‌شان بر دستان من خشک شده. مرد زره‌پوشی روبه‌رویم ایستاده. برق زره‌اش، نور سرد تالار را بازتاب می‌دهد. می‌خواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمی‌تواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شده‌اند. در نگاهش، سایه‌ی آنان را می‌بینم—پشت سرم صف کشیده‌اند، بی‌چهره و بی‌صدا، اما زنده‌تر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بی‌حرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را می‌بیند. صدای نفس‌هایش آرام است، اما من حس می‌کنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق می‌زند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان می‌کند. نور ماه از پنجره‌های بلند می‌تابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمه‌ای از مرمر می‌تراشد. می‌دانم چهره‌ام حکایت قدرت است. لب‌هایم لبخند نمی‌زنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آن‌هایی که بر تخت می‌نشینند می‌شناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را می‌بلعد. درون من، شورشی خاموش می‌خروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمی‌گیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بی‌پناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت می‌کنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریه‌ی ارواح در زوایای تاریک پژواک می‌یابد، غمی خزنده به درونم چنگ می‌زند. از خستگی نبردها، از خیانت‌ها، از فریادهایی که در خواب‌هایم تعقیبم می‌کنند. اما هرگز اجازه نمی‌دهم این ضعف، در چهره‌ام رخنه کند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که من هم می‌ترسم. مرد زره‌پوش تکان نمی‌خورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس می‌کنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمی‌داند. او نمی‌داند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازه‌ی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام. من، آخرین شعله‌ام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر می‌گذارم. با آن تماس، ارواح ساکت می‌شوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو می‌رود. از تخت بلند می‌شوم، بی‌شتاب، بی‌لرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که اراده‌ی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.
    6 امتیاز
  40. ما معمولیا می‌گیم «بغض کردم» ولی طالب آملی می‌گه: «گرهِ گریه ز بیرون گلويم پیداست».
    6 امتیاز
  41. طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمی‌زد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش می‌گفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بی‌نهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین می‌کنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم می‌زنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، می‌تونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم می‌کنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل می‌کنم و چقدر واقعی رفتار می‌کنم! از اون روزا مدت زیادی می‌گذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده می‌کنه و بهش میده. بعدشم همه‌ی اعضای گروه با اون فرد بیعت می‌بندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستاره‌ها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو می‌نواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت می‌کردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
    5 امتیاز
  42. سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیده‌ای می‌داد که حتی نفس کشیدن را سخت می‌کرد. دیوارهای سنگی‌اش با شیارهایی عمیق، مثل زخم‌های کهنه‌ای بودند که سال‌ها از یاد رفته‌اند. چراغ‌های کوچک مشعل‌مانندی که به فاصله‌های نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی می‌پاشیدند و سایه‌ها را مثل ارواحی لرزان روی زمین می‌رقصاندند. قدم‌هایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگ‌های مرطوب سرداب می‌لغزید، صدای خفیفی در فضای بسته می‌پیچید و قلبم را به تپش می‌انداخت. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز دیده می‌شد که پشتش تاریکی غلیظ‌تر از شب بود. زمزمه‌ای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا می‌زد. نزدیک‌تر رفتم، اما در همان لحظه آیینه‌ای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبه‌رو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضح‌تر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم می‌شناخت. صورتم رنگ‌پریده‌تر، چشمانم تاریک‌تر و لبخندی محو روی لبم دیده می‌شد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضح‌تر و نزدیک‌تر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمع‌های نیمه‌سوخته دیده می‌شد که به شکل دایره‌ای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بی‌جان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخ‌زده که فقط برای لحظه‌ای خواسته باشد لمس شود. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همه‌جا می‌آمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند می‌زد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوش‌خراش، آن‌قدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمع‌ها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بی‌مژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمه‌ای که از هر گوشه سرداب شنیده می‌شد، حالا به زبان من سخن می‌گفت - تو نمی‌بایست این‌جا می‌آمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکی‌یکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایه‌ها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بی‌انتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالی‌که احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زده‌اند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمه‌ای با لحنی آرام و بی‌رحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
    5 امتیاز
  43. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونه‌ای شدم! وحشت‌زده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس می‌کردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندون‌های نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفس‌هام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشم‌‌های هم خیره بودیم. من با چشم‌هایی گشاد شده از ترس و مردمک‌هایی لرزون و اون... نمی‌فهمیدم چی پشت اون چشم‌های به رنگ خونش خوابیده که نمی‌تونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس می‌کردم داره نزدیک میشه ولی نمی‌تونستم حرکت کنم. دندون‌های نیشش هر لحظه بلندتر می‌شد و دور چشم‌هاش کبودتر...
    5 امتیاز
  44. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشه‌ی اتاق شدم. حسش می‌کردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو می‌تونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش می‌کردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. می‌خواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمی‌دونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکه‌ی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابه‌جا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - می‌دونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوش‌خیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین می‌برمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوب‌دستی و جاروی پرنده‌ام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین می‌برم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهه‌های از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درخت‌ها میشد و زوزه‌ی گرگ‌های نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکه‌ی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگل‌های صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمی‌تونه با من رقابت کنه!
    5 امتیاز
  45. دیگر به انتهای راه رسیده‌ام. هیچ دستی، شوکت مرا به من باز نخواهد گرداند. یقینا هیچ چشمی در فراغ من، تَر نخواهد شد. حال آنکه در طول این هفتصد سال، همواره تسلیم بودم و پای‌بوس‌شان. اشباح تاریکی را می‌بینم که بین دوپای ملکه می‌لولند. بدنش در زره جنگ، به تب و تاب افتاده؛ همین است که مدام جابه‌جا می‌شود. دمای بدنش را حس می‌کنم، به گرمیِ همان یک جفت چشمی‌ست که به او پیش‌کش کرده‌اند. زخم‌های هفتصدساله‌ام درد می‌کند. آن یکی که پایین‌تر است، تنها بیست سال دارد و زخم تازه‌ای به حساب می‌آید. سوزشش بیشتر از باقی جراحات است. -سینه‌ریزَش کنید. تخم چشم‌ها می‌روند تا طلا دورشان بپیچند و لایق جای‌گرفتن دور گردنش شوند. در که بسته می‌شود، دیگر تنها شده‌ایم. سرش را خم می‌کند و موهایش روی دستم لیز می‌خورند. این لطیف‌ترین چیزی‌ست که در چهار سده گذشته مرا لمس کرده. بند لباسش را از پشت شُل می‌کند و پاهایش را روی دست دیگرم می‌اندازد. سوزش جراحاتم، دیگر به سختی احساس می‌شود. حداقل او مرا زخمی نکرد. صدایی، اذن ورود می‌خواهد. وقت رفتن است. چند غلام قوی‌هیکل وارد می‌شوند، انگشت‌های باریکش را تاب می‌دهد و همگیِ آنها به سمت من روانه می‌شوند. از جا کنده می‌شوم. به کجا می‌روم؟ هیچ نمی‌دانم. -تخت جدیدتان آماده است. این، آخرین صدایی است که از قصر به خاطر می‌آورم. حداقل او مرا زخمی نکرد، عوضم کرد.
    5 امتیاز
  46. به نام خدا سلام ترانه مهربان هستم در سایت نودهشتیا اینجاییم تا یه سری جملات و حرفا و توییت هایی که حق بودن و جایی رو نداریم که بی دلیل بیانشون کنیم رو بیان کنیم برای مثال چیزایی که تو ذهنتون آماده کردین تا موقع دعوا بگید و هیچوقت موقعیتش پیش نیومده! جمله‌هایی که تو ذهنتون ساختین تا اگه کسی فلان حرف رو زد شما این جواب رو بهش بدین اما خب موقعیتش پیش نیومده! توییت ها و لطیفه ها و شعر ها و همه چیزهایی که جایی خوندین یا بهتون گفته شده و تو خاطرتون مونده! و... فقط یه نکته لطفا تو تاپیک با هم صحبت نکنید و فقط موقعیت، جواب یا جمله مد نظرتون رو بفرستید ممنون
    5 امتیاز
  47. وقتی سلطنت بوی خون می‌دهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همه‌شان با خیانت، قتل یا جادو زاده شده‌اند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمی‌خورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاه‌تر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایه‌ای از نفرینی قدیمی، طلسم‌شده برای مراقبت از ملکه‌ای که نامش را نمی‌شد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آماده‌ی مرگ باشی. مردی روبه‌رویش ایستاده بود. شوالیه‌ای سیاه‌پوش، زره‌اش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمی‌جنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمه‌ی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آن‌ها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بی‌صدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش می‌داد. صدای پنجه‌هایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمه‌ای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرام‌تر، ولی سهمگین‌تر: - پادشاه‌های زیادی مقابل من سنگر انداختن. همه‌شون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."
    5 امتیاز
  48. من ارباب چاهویا! ارباب تاریکی‌ها! سپاهیان من از هنگامی که آسمان تیره می‌شود سوار بر جاروهای جادویی به داخل شهر می‌ریزند. تو آنها را نمی بینی. آنها کار خود را بلند هستند. کارشان چیست؟ به تو حمله می‌کنند. به تو ای انسان حمله می‌کنند. با جاروشان به سر تو می‌زنند. ناگهان حالت دگرگون می‌شود. سرت درد می‌گیرد. ذهنت آشفته می‌شود. احساس می‌کنی دیگر نمی‌توانی. می‌خواهی این بدن انسانی را بدری و از بین ببری. چند روزی بیشتر طول نمی‌کشد. زهر ما به داخل بدنت ورود خواهد کرد و تو... حتی نمی‌فهمی چه شد که تصمیم گرفتی اولین روش خودکشی که به ذهنت رسید را روی خود انجام دهی. می‌پرسی چرا چنین کاری می‌کنم؟ به تو خواهم گفت. برای نابودی توی انسان. برای نابودی تماما تو. برای دستیابی به زمین. امکانش نیست؟ هست، سخت است اما هست. با خود می‌گویی آیا تو نمی‌توانی مرا نابود کنی؟ خیر نمی‌توانی، می‌دانی چرا؟ زیرا برای رسیدن به من باید از هفت دریا بگذری و هفت ستاره را پشت سر بگذاری و از میان چاله فضایی رد شوی تا به قلعه من برسی. برای اینکه وارد قلعه من که از هفت کشور بزرگ‌تر است بشوی باید هفت خندق را رد کنی و هفت دروازه را بشکنی و هفت دیوار را بالا بیایی و هفت هزار نگهبان را بکشی و با هفت اژدها بجنگی تا به هفت در اتاق من برسی. سپس باید از آن داخل بیایی و با هفت حیوان خانگی من بجنگی و سپس من با هفت قدرتم با تو می‌جنگم. پس گمان نبر که به من پیروز خواهی شد. البته مردی بود. یک شاهزاده نیمه خدایی، پسر میترا خدای خورشید. پسر ناخلف او که از ازدواج او با زنی زیبا و رعیت‌زاده به دنیا آمده بود. او از تمام این‌ هفت‌ها گذشت تا به هفت در اتاق من رسید. سپس آن‌ها را پشت سر گذاشت و وارد اتاق من شد. هفت حیوانم آماده مبارزه با او شدند. من و او به یکدیگر زل زدیم. چه پسر زیبایی بود. از تمام جادوگران کاخم زیباتر. چشمانش مرا گرفت. نخواستم او را بکشم. خواستم مال خودم کنم. آماده نبرد برای اسارت بودم اما او جنگ نمی‌خواست. در مقابلم زانو زد. - من از ذات خورشید به ذات تاریکی پناه آوردم. او برای من شد. پسر میترا برای من شد. دستم را بر شانه‌اش گذاشتم. سرش را بالا آورد و به من لبخند زد. عقب رفتم. بر تختم نشستم. برخاست و به من زل زد. او حالا اینجا بود.
    5 امتیاز
  49. خستگی در تن و روح قلعه رخنه و همه جا را سیاهی در برگرفته بود. نور باریکی بر صندلی بلندش می‌تابید و سیاهی اطراف را در هم می‌شکست. آشفته، اما همچنان استوار بر تختش تکیه زده و آخرین عضو وفادارش را می‌نگریست؛ مردی که همچون او خسته اما محکم و تا لحظه‌ی آخر کنارش بود. همچون ببرش که او هم از شکوهش کم نمی‌شد. باید چاره می‌اندیشید؟ تسلیم می‌شد یا تا لحظه‌ی آخر با دو یار باقی‌مانده‌اش مقاومت می‌کرد؟ او زنی نبود که کنار بکشد! حتی اکنون که موهای بلندش اطرافش رو پوشانده و چشم‌هایشان غم و ترسی را پنهان کرده بود؛ او آخرین بازمانده از تبار پدرش بود! او، تنها میراث خانواده را بر دور گردنش سال‌ها حفظ کرده و اکنون حاظر نمی‌شد به قیمت جانش هم ان را تسلیم بیگانگان کند. سردار وفادارش، منتظر بود. جان بر کف، سال‌ها در کنارش جنگید و جتی در آخرین لحظات هم بانویش را رها نمیکرد و او، به این سردار رشیدش ایمان داشت. حتی ببرش نیز آماده‌ی آخرین نبرد بود. چنگال های فولادینش را تیز و دندان‌هایش را آماده‌ی دریدن حنجر بیگانگان کرده بود. از میان دندان‌هایش، آهسته می‌غرید. حتی این حیوان نیز خوش نداشت بوی غریبه ها را در کاخ خانوادگی بانویش حس کند. نسیمی وزید و موهای براق مشکی آخرین ملکه، بر روی صورت و بدنش لغزید و در هوا چرخ خورد. در چشم‌های سردار، ایمان و درایتی را می‌دید که حتی در واپسین لحظات هم وفادار ملکه‌است. ملکه، لب به سخن گشود و صدایش در میان سنگ‌های سوخته و ترک خورده‌ی کاخ پیچید: - باید بری. صلابت نگاه سردار فروریخت و تعجب جایش را پر کرد. چشم‌هایش گرد و به بانویش خیره ماند؛ گویی توهینی بزرگ بر غرورش خورده! صدایش همچون غرش همان ببر، بم بود و محکم. - من تا آخرین لحظه کنارتون هستم، ملکه‌ی من! اجازه نمی‌دم هیچ کدوم از بیگانه‌ها به شما نزدیک بشن. ملکه می‌دانست غیر ممکن است. نگذاشت بیش از این طوفان قلبش در چشم‌هایش نفوذ کند. آرامش را میهمان صدای لطیفش کرد. - این‌جا آخر خطه، سردار من! سردار نابود شد؛ مثل قصری که نیمی از آن سوخته و نیمی دیگر به دست بیگانگان تخریب شده بود. چاره چه بود؟ آنجا آخر خط بود؛ گویی که آخر دنیا را نیز در همان سنگ‌ها و مخروبه‌های کاخ رویاهایش می‌دید. باید رها می‌کرد. باید با شکوه، جلوه و صلابت خودش را در آخرین لحظات هم ثابت می‌کرد. سر بلند کرد؛ مغرور تر از همیشه. دمی از هوای غبارآلود قصر مخروبه‌اش گرفت؛ عمیق تر از همیشه. به سنگ‌ها و آجر ها و سردار و ببر عزیزش نگریست؛ با محبت‌تر از همیشه. لبخندی زد، خسته‌تر از همیشه! این آخرین نگاه بود؛ آخرین لبخند، آخرین وداع، آخرین قصر، آخرین ملکه!
    5 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...