تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 06/18/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان میدویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفشهای خاکیاش نگاه میکرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیهاش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزهای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیشسوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بیادبش، حال پسر بیچارهاش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم میخواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، میخواستم به او بفهمانم که دیگر نمیتواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش میدادم، یا پایم میشکست و همانجا میماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو میزد. بیمارستان داشت دور سرم میچرخید و مثل چرخ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر میکرد. من همیشه از چرخو فلکها بدم میآمد. چانهام میلرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و هایهای گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش میسوختم! ریحانه فینفین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش میکوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما میتوانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!5 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمیگشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال میکردم ماهر شدهام و دیگر چیزی درباره گندم نمیتواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه میکردم. باید میپذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمیماند. هیچ وقت نمیتوانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشمهای دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو میرفت. پلکهایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری میگفت یک ساعت است که خوابیدهام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت میخوابید. اخمهایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش میرفتم و پدر دخترم را برمیگرداندم. به گندم نگاه کردم، نمیتوانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو میبُرد، دیگر خدا هم نمیتوانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرامترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت میسپرم. با فکر به اینکه زود برمیگردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه میآورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچهها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم میکوبید و مدام پشت سرم را نگاه میکردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوهخانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام میداد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس میزد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمیتوانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون میتابید. لحظهای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال میشود یا نه، با این حال، لبههای چادرم را محکم گرفتم و قدمهایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دستها شناور بود و مرا تماشا میکرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.5 امتیاز
-
4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدانهای شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهیهای قرمز کوچک، سرخوشانه شنا میکردند و هیچ اهمیتی نمیدادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پلهها را بالا میرفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر میدیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغههای غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر میرسید که نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداریاش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمیبیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچوقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانهاش بوی نویی میداد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگتر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لبهایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه میرفتم هم متوجه من نمیشدند. -ناهار چی دوست داری؟ میخوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافهاش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه میذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشمهایم را پر کرد. هیچ وقت نمیفهمد نیت حقیقیام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمیتواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگیهای مرا نمیبیند. -چه خبر؟ با بیخیالی این را پرسید. شانهای بالا میاندازم. جرعه آخر شربتم را مینوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز میگذارم، میگویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشمهایش را ریز میکند. نمیتواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز میخواند، با سگ و گربههای خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینهای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچهای دلش نمیخواهد با دختری که به مدرسه نمیرود و برادرش را بزرگ میکند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع میکنند و میگویند من رویشان تاثیر منفی میگذارم. کنارم مینشیند و دستهایم را میگیرد، لطیفتر از دستهای من است و بوی نارگیل میدهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ میزند که کمی در خودم جمع میشوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یکباره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکهاش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بیخبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشمهایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو میدانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماریها رو به بابا دادی... جفت دستهایم را تختِ سینهاش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دستهایم گزگز میکرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس میکردم که در حال فوران است. حیدر نمیفهمید من در چه آتشی دست و پا میزنم. بابا هیچوقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچوقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام اینها را از چشم حیدر میدیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشمهای سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دستهای خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد میآورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلکهایم لَهلَه میزد و من یک ضعیفهی واقعی به نظر میرسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمیآید. این را از نگاه نرم شدهی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنونوار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شبهایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دستهای لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمیداری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگهای پیشانیاش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دستهای یاغیاش انجام میداد. بازویم تیر کشید، رد دستهایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی میخوام.4 امتیاز
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس میکنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه میبرم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بیحس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبهرو بشم! غمخواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمهی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر میکنم که اون لحظهی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم میتونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل میشه....4 امتیاز
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانیاش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر میرسید. شانههایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینهام حبس شد. دستهای مشت کردهام، دیگر به وضوح میلرزید. ریحانه هروقت شوکه میشد، ناخوداگاه به صورتش سیلی میزد؛ اما اینبار آنقدر محکم زده بود که میتوانستم رد بندبند انگشتهایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمکهای ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخمهایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سالها بچهدار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بینوا تو آتیشسوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار میکرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابهجا میکرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تتهپته افتاده بودم: -م... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج میرفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر میشد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانیام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمیگردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابهپای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدمهای بلند و چهرههای نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معدهام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم میزد که میترسیدم از سینهام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بیجانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشانحالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرفهایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظرهای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمیتوانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگها را خاموش کرده بود، چون همهچیز در تاریکیِ خانه، خاکستری میزد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمیترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفسهای کوتاه و تُندم را میشنیدم. چادرم نیمهراه روی شانههایم افتاده بود، مثل سایهام که رمقِ ایستادن نداشت. دستهایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشتهایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگتر به نظر میرسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا میکردم. این زندگی واقعی به نظر نمیرسید، نمیتوانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بیرحمی میکوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفسهای آرام گندم، نرمنرم بالا میآمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره میشد، همه چیز روی سرمان فرو میریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچکس مرا نمیبیند. هیچکس نمیبیند که چطور پلکهای خستهام روی هم میافتند و باز میشوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبهرو قفل شده، بیآنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بستهای هستم که شیشهاش از چندماه پیش شکسته، بیآنکه تکهها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخزده، نفس نمیکشد؛ میدانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمیکنم، اینبار نه! سکوت را میبوسم و روی زخمِ تازهای میگذارم که هیچکس جز خودم، آن را نمیبیند. با قدمهای سلانهسلانه، تشکها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابهجا کردم و اینبار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفسهایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونهام، چشم باز کردم. گندم دستهایش را به صورتم میکوبید و موهایم را میکشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان میآمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست میکردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشتهای آب سرد را به صورتم پاشیدم. دستهایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشکها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه میمونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشتها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبشِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشمهای درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت میزد. هرلحظه ممکن بود شیشههای شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز میکنم. چادر سفیدم را به طرز شلختهای روی موهای شانه نخوردهام انداختم. صدای در برای لحظهای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم میخورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!4 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن( جلد دوم) نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمیکنم؛ اما اینو میدونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمیافته و شاید باید باهاش روبرو میشدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچوقت در زندگی به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ؛ بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست…» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش میدادم، مرا فاحشه میخواند. حالا که مرد غریبهای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان میچرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقههایش را به صف کرده است. لیوان برای دستهای لرزانم سنگین به نظر میرسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار میدانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمیدانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردیاش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره، یک جواب مسخرهتر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لبهای سرخش را تکان میداد و میگفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک میخواست. -چی کار میکنی مامان؟ چشمهایم درشت شد و وحشتزده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوبکبریتها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دستهایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمیدانست دلیل پرخاشگریام چیست، من میدانستم. لحظهای که کبریتها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیزفکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریتها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی میتوانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم همقد من شود، روی پنجه پایش میایستد و آنها را برمیدارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی میشد، کاش میتوانستم درباره خودم هم همین را بگویم.3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر میرسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیکتر میشدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش میدادم که خوراکیهایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گلهای فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمیخواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفههای صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابهجا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک میکردم، نادر هم داشت ظرفها رو میشست... با یادآوری آن روز دندانهایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرشهای کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در میزنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون میکردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ میزنه... تودهی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خالهش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخمهاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفهای بین حرفهایش انداخت و چهره مرا جستوجو کرد. نمیدانم چطور به نظر میرسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا میخورده زدتش. نمیدونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرفهای غزل، پلکهایم روی هم افتاد و دانههای درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
@دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشمهایم میسوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دستهای لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه میکرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دستهایم را به دور جسم کوچک و مچالهاش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشکهایم بند نمیآمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمیداد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد میکرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقهاش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمیآمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم میشدم. به کوچه شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانهشان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخلخ کشیده شدن دمپایی و در پیاش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقیترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه بعد، مسابقه "کی محکمتر بغل میکنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بیمعرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو میبستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بیحد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع میکرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه میدیدم! چال گونهای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او میپرسم که آیا مجبور بود اینهمه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه حیدر هربار که باهم جایی میرفتیم، قبلش روشنم میکرد که اگر لفتش بدهم، میرود و منتظر من نمیماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمیرود؟ اعتراف میکنم این، شیرینترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. گونهام را به سر گندم تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست. صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزیهایش، تازه و ارزانقیمت است. با یادآوری شب گذشته، دلآشوب شدم! قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. میترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغگوی پست است! پشت در بسته، از اضطراب قدم میزدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایهها ببيند چه؟ حیدر خرد میشد. اینبار خودم را مجبور میکنم. لای در را با صدای آهستهای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش میکند. دستی به گردنش میکشد و چهرهاش درهم میرود. با دیدن من، بیدرنگ سرپا میشود: -اومدی! در را باز میگذارم و جلوتر از او داخل میروم. حدس میزنم موهایم حسابی به هم ریختهاند اما چه کسی اهمیتی میدهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. مقابل هم مینشینیم. با دقت به صورتش نگاه میکنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری میکنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه میکند، مغذب میشوم و آرزو میکنم کاش میتوانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرمتر است. -درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی. نفسعمیقی کشید. موهای او هم بههم ریخته بود. -ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط میگیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ حرف زدن برای او، بازجویی معنا میشد. چطور فراموش کرده بودم؟ -چطوری شدم مگه؟ سرتاپایم را نگاه کرد. چشمهایش ریز شد: -تو عوض شدی ناهید. او مرا آتش زده بود و تازه میپرسید که چرا دارم میسوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. -از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمیخوام. نمیخوامت حیدر! چندبار پلک زد. -بیآبرو میشی! میدانستم. من نازی را میشناختم، همه او را در محله ما میشناختند. وقتی راه میرفت، از پشت نشانش میدادند و میگفتند مطلقه است، خدا میداند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را میدیدم، رویم را میگرفتم و تندتر راه میرفتم. آهی کشیدم. باید از این محله میرفتم، به کجا؟ نمیدانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سهجلدم خبر نداشته باشند. -گندم چی اون وقت؟ چطور میخوای تنهایی بزرگش کنی؟ کلمهای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختیهای زندگیِ پس از او را میشمرد تا منصرفم کند. نمیدانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور میکنم و به خواب میروم. -طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت میخوام. متوجه میشوم که موقع گفتن این جمله، صدایم میلرزد. حیدر با اخمهای درهم. بلند میشود و راه میرود. مدام دور خودش میچرخد. به یکباره میایستد، میآید در یک قدمی من و چشم در چشمم، میپرسد: -اگه طلاقت ندم چی؟ خیسی پشت پلکهایم، پیشروی میکنند. از اینکه از این برگبرنده استفاده کنم، متنفرم. -میفرستمت زندان.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و نه چشمهای ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظههای طولانی به سکوت گذشت. میتوانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدمهایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده میشد. به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش میبست، جواب دهد. -الو؟ صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کمشنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته میکرد با او بلند حرف بزنند، بدش میآمد. -سلام گلین جان، ناهیدم. -بهبه! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد میزد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایههایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. -روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد. شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالتزده شدم. داشت بحث را به بارداری سخت دخترش میکشید که جلویش را گرفتم: -به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟ -این ساعت مغازهست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟ ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکیاش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. بالاخره شب شد و نور زرد و کمجان تیربرقها را جایگزین خورشید کردند. ساعتها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظهای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسکبازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد میداد. نیمساعتی میشد که به خانه مادرش رفته بود. با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند میکوبید و صدای تپشهایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمیتوانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم. -ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه! میدانست... ریحانه به او گفته بود. با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم: -هیس! بابا نیست که گندم. مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینهام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود. با صدای خفهای گفت: -میخوای طلاق بگیری؟ میفهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمیدید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشتهای بعدی، آرامتر بودند. -ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟! سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید. -لامصب جواب بده! شاید گوشهایم گرفته شده بود و درست نمیشنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمیدانم اما صدای حیدر خشدار شده بود و باعث میشد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداختهام. بیصدا هق زدم. صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفسهای بلند و کشدار کشید. -ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایهها بفهمن. سکوت کردم. با صدای گرفته گفت: -تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمیخورم!3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی. نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم. -من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد! ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم: -نمیدونم. چی شده مگه؟ چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه -خوشمزهست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دستهای لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاهقاه خندیدم! دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه میکرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خندهام را جمع کردم. انعکاس صورت بیاحساسم را در مردمکهای گشادش میدیدم. -از خونه من برو بیرون! دستهایم را مشت کردم تا لرزششان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمیدانم. انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان میداد و من حتی یک قدم هم عقبنشینی نمیکردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دستهایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر میشد. میدانستم که رد انگشتانش تا مدتها روی پوستم باقی میماند. شیء سردی که روی شکمم بود، جابهجا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دستهایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز میکرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشتهای لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل میکردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، میکشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو میکنم. میدونی که میکنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمکهای زمردی رنگش را در مقابل خودم میدیدم. چشمهایش میلرزید و نمیدانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابهجا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس میکردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست میدهد. به سمت او رفت اما با آن قدمهای کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary3 امتیاز
-
..:: رمانهای پربازدید سایت نودهشتیا تاکنون ::.. 🌟همسایه من با 640 مرتبه دانلود 🦋زخم ناسور با 270 مرتبه دانلود 💜آخرین اصیل زاده با 480 مرتبه دانلود 🎊سیاهکار با 403 مرتبه دانلود @QAZAL @سایه مولوی @tiangein @زری گل3 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدسپلو داشت دیوانهام میکرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشقها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بیخیال آن شده و این بار داشت با قاشقها بازی میکرد. آن دوقاشق را به هم میکوبید و با صدایشان میخندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق میدهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگیاش گناه کرده بود که به ثواب سلامهایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتادهاند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمهی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدسپلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانههای داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب برنداشتم. ما هیچوقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یکبار که صفحهاش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربهی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.3 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس میخوردم که نمیتوانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتیام را به درجه اعلا برسانم. سقلمهای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار میکرده؟ لبهای باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمیداد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربهشو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربهشو ببینه که... پلکهایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه میگفت گربه از آتشسوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانهاش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانههایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشهای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدانها چنگ میزد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر میشد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بیآنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان میداد. سکوت مرگباری در خانه فریاد میزد. از جایش بلند شد و عقبعقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشمهای ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه میخوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانهام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشهی آن گلهای بختبرگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان میشد و اجازه نمیداد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکرهایی که در سرم میپیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.3 امتیاز
-
2 امتیاز
-
نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، جایی که کلبهی امیدت بر سرت میریزد و تمام آرزوهایت بر باد رفتن یک دعوت نامه زندگیها را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد.2 امتیاز
-
پارت چهاردهم مترونوم رو زدم و مهدی شروع به خوندن کرد : ـ هنوز من یادم نرفته چند سال و چند وقته دور شدی از دنیام باورشم سخته/ این عشق تنها یادگاره دیروز و الانه ، شاید نفهمی تو تا پیری باهامه/ هنوز قلبم برات میره شبام نفس گیره، چاره ای نیست بی تو این زندگیم میره/ ببین تقدیر بی انصاف از تو یه آهن ساخت، ممنوع شد عشقت ، دوریت ازم درد ساخت/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه/ کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هرکی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه میخوام اما نمیشه/ بفهمم دیگه از دست دادمت/ تو برام عشقی نه یه هوس/ مگه حسم بهت میشه عوض/ لازمی واسم مثل نفس تو / بهترین خوابی که دیدمت/ ترسم از این بود ازم بگیرنت/ فکر نمیکردم بری تهش تو/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هر کی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه، بفهمم دیگه از دست دادمت... با صدای مهدی و تشویق مهمان ها دست از نواختن برداشتم. مهدی گفت : ـ به افتخار نوازنده این قطعه پیمان راد یه دست بلند بزنین! و بعدش صدای سوت و جیغ کل فضا رو پر کرد. بعدش که بلند شدم به نشانه ی ادب تعظیم کنم، متوجه شدم که باور نیست... سمت چپ و نگاه کردم، سمت راست..نبود.. دوباره قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خنده از روی صورتم خشک شد. با ترس گفتم: ـ مهدی نیستش. مهدی یهو نگام کرد و از میکروفون فاصله گرفت و گفت: ـ چی؟ با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ باور نیستش. بعد گفتن این حرف از کنار استیج پریدم پایین و کل سالن و دویدم و اصلا هم برام مهم نبود که دیگران با تعجب نگام میکردن. من فقط کل این سالن اسم دخترم رو صدا میزدم. مهسان سراسیمه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان چی شده؟ با ترس و عصبانیت گفتم: ـ دخترم کجاست؟ مهسان نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم من فکر میکردم همون جلو نشسته باشه.2 امتیاز
-
پارت سیزدهم علی زد به پشتم و گفت : ـ خیلی خب پیمان آروم باش! اصلا به فرضم که همینجوری باشه که تو میگی. تو این دوسال نمیتونست یه خبر از شوهر و بچش بگیره؟ درسته، من غزل رو در حد تو نمیشناسم ولی دختر مسئولیت پذیری بود، اگه واقعا زندست؛ مطمئن باش تو رو توی این بیخبری ول نمیکرد! طبق معمول اونا میخواستن قانعم کنن و من انکار میکردم، با کلافگی از بحثهای همیشگی گفتم : ـ از این دریای لعنتی...جنازه ی ... استغرالله...چیزی پیدا شد؟ من از دو سال پیش هر روز با پلیس جزیره صحبت میکنم، هیچ اثری ازش نیست! حالا میبینین که غزل من یه روز برمیگرده! مهدی و علی چیزی نگفتن! به استیج نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم : ـ برمیگرده پیش خانوادش. همین لحظه امیرعباس اومد سمت من و گفت : ـ پیمان آماده ایی شروع کنیم؟ مهمونا دارن میان. بلند شدم و گفتم : ـ بریم، فقط اگه میشه... امیرعباس که میدونست میخوام چی بگم، سریع گفت : ـ نگران نباش! بفرستش پایین! حواسم بهش هست. رفتم بالا و به باور گفتم : ـ دخترم تو برو پیش عمو. تا زمانی هم که خاله مهسان نیومد از کنارش جم نخور. بوسم کرد و گفت : ـ باشه بابا. اولین قطعه ای که میزدم و مهدی میخوندتش، آهنگ یادم نرفته از مهدی دارابی بود. جدیدنا تنظیمش رو انجام داده بودم و منو یاد غزل مینداخت.2 امتیاز
-
@A.H.M سلام دنیا جان، مدیر بخش نقد باهات ارتباط میگیرن عزیزم2 امتیاز
-
پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه میکرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها میسپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!2 امتیاز
-
پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام برهی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!2 امتیاز
-
مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. صفحه نقد رمان:2 امتیاز
-
پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست میکردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم میکرد.2 امتیاز
-
پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.2 امتیاز
-
پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمیخوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، میخواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو میکشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا!2 امتیاز
-
پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمیگرده؟ زمانی که تنها میشدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم میپرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام میخندید و میگفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم.2 امتیاز
-
پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو میبخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین.2 امتیاز
-
پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟2 امتیاز
-
پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و میلرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا میگذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و میگفتم که غزل زندست و یه روز برمیگرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من میخوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم...2 امتیاز
-
°•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه عجیبی که همه چیز آرام به نظر میرسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس میکند، اما تو میدانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده نانهایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع میکردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم میکرد. نانها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش میآمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیجتر میشدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشینحساب قدیمیاش در خانه پیچید و گندم در خواب، هنهن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشمهایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایدهای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمیشنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانیاش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچهاش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -میتونم پسش بدم. به سینهام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهرهاش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشهی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بینمان جا خوش کرده بود. باورم نمیشد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشدهام، هدیهاش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چینهای آبیاش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینهام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمیداد از خوشحالی آن لحظهام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهرهاش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشرهی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه میکرد! این شاید، طولانیترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبشهای بیوقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبشهای قلب مادرش را حس کرد و بیتابتر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت نوزده دخترک سرش را روی شانهام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش میکردم و راه میرفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیرهی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمیکرد. لبخندی زدم و دلم برای گونههای آبدارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفهی آبیرنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازهاش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل میگویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا میگویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسیاش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفسهایش را میشنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیرهاش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پرههایش بازتر از همیشه میشد. دهانی که با ریشهای خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله میکرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکسهای سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر میرسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دستهایش نگاه کردم. دستهای زبری که خانوادهاش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی میفشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کردهام جابهجا کردم. قلبم دیگر نمیتپید، رسما داشت سینهام را میشکافت. در خانه باز شد. -ای وای!2 امتیاز
-
مقدمه رمان تینار: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگی مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریهاش گرفته بود. باید گوشهای دخترکم را میگرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونههای کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمیکرد. صدای حاج خانم بهقدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما رسید: - آهای مفتخور! در بهروی من میبندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمیگردی خونهی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه میکنم روزگارت رو! میشنوی؟ هِری! صدای لَخلَخ کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. میدانستم تا یکهفته بهخاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.2 امتیاز