تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 05/02/2025 در همه بخش ها
-
با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.6 امتیاز
-
🌼درود نودهشتیا!🌼 🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼 انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎 چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬 من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه میکنید و یه سکانس برای اون عکس مینویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻🏫 ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانسها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷 💥حالا برنده ما کیه؟!💥 برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟 جوایز هم دقیق اعلام نمیکنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... موفق باشید😉 @Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL6 امتیاز
-
سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن میدونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم میبینمتون🌻🤍🌻5 امتیاز
-
دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه5 امتیاز
-
«نتایج قسمت اول» همتون واقعا قلمهای خاصی دارید دخترا خیلی سخت بود بینتون انتخاب کردن، اول جوایز رو میگم براتون: 🩵نفر اول: 500 امتیاز 🤍نفر دوم: 300 امتیاز 🩵نفر سوم: 200 امتیاز 🤍نفر چهارم: 100 امتیاز 🩵نفر پنجم: 50 امتیاز 🌼یه نکتهای اینجا هست اونم اینه اگه برفرض نفر اول بتونه تو سه قسمت دیگه ببین و بنویس نفر اول بشه برای رمان اون عزیز ریلز میشه و تو پیج اینس*تاگ*رام پست میشه. 🌼بازهم یه نکته دیگه هست، اگه تو قسمت های ببین و بنویس مجموع امتیازهای دریافتیتون به 5000 برسه، بازهم تبلیغ اثرتون رو داریم منتهی در دوجا. خب بریم برایم علام نتایج🥰 نفر اول @سایه مولوی نفر دوم @shirin_s نفر سوم @Amata نفر چهارم @Kahkeshan نفر پنجم @QAZAL مرسی از اینکه انقدر خوبین واقعا لذت بردم از وصف و ایدههاتون این عکس ژانر تخیلی_عاشقانه داشت تو قسمت دوم میبینمتون😍🤍 🩷موفق و مانا باشید🫰🏻🩷5 امتیاز
-
اتمام مسابقه 🌻🤍🌻 «ممنون از انرژیتون نویسنده های عزیز نودهشتیا» نتایج شب یا نهایتا فردا اعلام میشه🌻🤍🌻 @Kahkeshan @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @Amata5 امتیاز
-
نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.5 امتیاز
-
نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیتمحور مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند4 امتیاز
-
🌻سلاملکم گل دخترای نودهشتیا🌻 مرسی از پایه بودنتون، مرسی از نوشتههای قشنگتون خب دیگه کلا مرسی ازتون😍😂 🌼بریم سراغ عکس جذاب دوم چالشمون میخوام که این سری کاربرها حتی شرکت کنندهها نوشته بقیه رو بخونن بیان اون قسمت بالا که بعداً فعال میشه رای بدن. 🌼الان من بگم به نوشته خودتون رای ندید آیا قبول میکنید؟! 🌼معلومه که قبول نمیکنید پس من هم میگم قبول نکنید اما این عکس میتونه خیلی نوشتههای قشنگی رو مال خودش کنه پس ممکنه یک شرکت کننده اشکش با نوشته دوستش دربیاد و بگه نوشته من هم خوبه اما برای این کاربر فوق العاده بود و رای رو به نوشته دوستش بده. 🌼آیا این رایها تو انتخاب برنده تاثیر داره؟! - بله پنجاه درصد تاثیر داره پس خواهشاً منطقی تصمیم بگیرید و انتخاب درستی داشته باشید. هرچقدر هم از مسابقات استقبال کنید جذابتر میشن و کلی ایدههای خفنتری به سرم میاد و میام براتون اجرا میکنم🤍🩷🤍 عکس👇🏻 @Kahkeshan @QAZAL @shirin_s @Amata @سایه مولوی @آتناملازاده4 امتیاز
-
خب بچه ها واقعا نمیدونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چینوشته باید ادامهش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی میتونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه میکنید:) دقت کنید که حتما بعد مرگ شخصیت باید به دنیای تخیلی و فانتزی بعد مرگ برید.4 امتیاز
-
نتایج مسابقه هفتم اعلام میشه اگه کسی هنوز رای نداده حتما شرکت کنه حتی میتونید لینک رو برای بقیه کاربران بفرستید که بخونن و رای بدن🌻🤍🌻 قسمت سوم هم همون شب هفتم اجرا میشه و با یه عکس خفن در خدمتتون هستم🌻🤍🌻 @Kahkeshan @سایه مولوی @shirin_s @_313_ @QAZAL @Amata @آتناملازاده @Alen4 امتیاز
-
شاید نباید اینطور میشد دختری سرشار از حد و مرز که تو عاشق همین حدود او بودی عاشق همین حجب و ملاحضه و پوشش هایش حال نگاهم کن من همانم،دختری معتقد که روزی با تمام اعتقادش تو را عاشق کرد چیزی باقی نمانده، نصیحت را کنار بگذار تمام این شهر موهای مرا دیده اند میدانم، تمامیه حرف هایت را به خاطر دارم میگویی هیچ چیزی ارزش ندارد مرزهای فکری ات را کنار بگذاری... اما من خوب میدانم نه این دنیا بی تو زیباست و نه آن دنیا گله از من بی جاست آدمی چنانچه کسی برایش مهم باشد او را رها نمیکند حافظ او می ماند حافظ موهایش ،حافظ دست هایش ،حافظ چشم هایش... البته این دختر هم زیادی شلوغش میکند در این شهر موهای خیلی ها را دیده اند دست خیلی هارا گرفته اند در چشم های خیلی ها غرق شده اند اما تو باور داشتی آن دختر فرق میکند یادآوری بودی برای او که خودش را همان: خیلی ها فرض میکرد اکنون رفته ای و من دیگر با خیلی ها فرقی نمیکنم اصلا لزومی نیست برای متفاوت بودن اینجا آمده ام تا مرا خوب ببینی، متنفر بشوی، خداحافظی کنی و دیگر حضور بی رنگ و روحت را برایم تداعی نکنی، شاید بگویی لجبازی کودکانه اما زمانی که رفتی آن حدو مرزها را در این وجود کشتم و تو را به جرم این قتل بزرگ اعدام کردم تا این کلمات ابد و یک روزِ تو باشد.4 امتیاز
-
بینیام را بالا میکشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گرانبها به خود میفشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک میروم؛ نیمکتی چوبی با سایهبانی درختی و سنگ فرشی از برگهای سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت میایستم، آرام آرام نگاهم را از کفشهایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا میکنم. سر به آسمان بلند میکنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی میشوم. تخته چوبیام را در آغوش میفشارم و به رفت آمد آدمهای روبهرویم نگاه میکنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگها... تخته چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه میکنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول میشوم. تو را میکشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمیدارم و بر تن کاغذ میکشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی میکنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشتهای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحیام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر بهزیر، با چهرهای پر از اندوه میکشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس میکنم، کنارم نشستهای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال میکند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشیام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشیام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشیام است، حق مطلب را ادا نمیکنند؛ قلمی میخواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بیفروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینهاش میخواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگهای درخت سایهبان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را میخواهم، برای نقاشی نصفه نیمهی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش میدهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینیات در کنارم نیاز دارم.4 امتیاز
-
کارما دیگه خسته شدم، بریدم از هر کس که فکر میکردم رفیقمه اما نبود...همه پشتم رو خالی کردن، تحقیرم کردن. قلبم واقعا طاقت نداشت این همه غم رو یه جا تحمل کنه. همونطور که آروم آروم تو پارک قدم میزدم، انگار این غم وجودم به جسمم هم فشار آورده بود و پاهام دیگه بیشتر از این توان راه رفتن نداشت. دستم و گذاشتم رو قلبم و محکم فشردمش و روی صندلی نشستم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. دستام و گرفتم جلوی صورتم و آروم شروع کردم به گریه کردن. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه منو ببینن چه فکری میکنن! تو دلم گفتم خدایا واقعا این همه غم حق من نبود...چجوری خدایا تونستی چشاتو رو این همه ظلم ببندی؟ مگه من ازت کمک نخواستم؟ مگه نگفتم من هیچکس و بجز تو ندارم، تنهام نذار؟ حالا بیشتر از همیشه شکستم و دیگه توان ندارم که راه برم. یهو یه صدایی از کنارم شنیدم که گفت: ـ این اتفاقات باعث شد که تو قوی تر شی، خدا یه چیزی میدونه که تو نمیتونی درکش کنی، صبر کن. به کنارم نگاه کردم، مردی از جنس نور کنارم نشسته بود، اول فکر کردم خیاله و چندین بار پلک زدم اما واقعی بود. با دیدنش انگار قلبم آروم شد و آرامش گرفتم، گفتم: ـ اما دلم خیلی سوخته، دیگه نمیتونم. گفت: ـ درست اونجایی که فکر میکنی همه چیز تموم شده، مثل پروانه از پیله شکوفا میشی. سکوت کردم و بهش خیره شدم که گفت: ـ میخوای یه چیزی بهت بگم که دلت آروم شه؟ سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت: ـ هیچ چیزی تو این دنیا بی حساب و کتاب نمیمونه. خدا میدونه که چیا کشیدی، هر کس به اندازهایی که رنجت داد، رنج میکشه، همون قدر که باعث گریهات شد، گریه میکنه. هر چقدر که ناراحتت کرد، ناراحت میشه. خدا از هیچکدوم از اینا غافل نیست. خدا هیچوقت نمیذاره حق تو پیش کس دیگهایی بمونه. دلم آروم شد. این آدم پر از آرامش بود و با لبخند نگام کرد و ادامه داد: ـ حتی اگه تو فراموش کنی، من فراموش نمیکنم. اشکام و پاک کردم و با لبخند از پرسیدم: ـ تو کی هستی؟ اونم با لبخند نگام کرد و گفت: ـ کارما. بعد از معرفی خودش از تو جیبش یه قاصدک درآورد و به دستم داد و گفت: ـ حالا یه آرزو کن و بعد فوتش کن. از صمیم قلبم خواستم که بتونم مثل قبل پر قدرت به زندگیم ادامه بدم و تسلیم نشم و چشامو بستم و قاصدک و فوت کردم. بعدش که چشمام و باز کردم کارما کنارم نبود اما قلبم رو یه آرامش و شادی وصف نشدنی فرا گرفت. فهمیدم خدا تو همه حال صدای ما رو میشنوه، سرمو سمت آسمون کردم و با صدای بلند گفتم: ـ مرسی ازت خداجون.4 امتیاز
-
جادوی آرزوها روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگهای خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را میخواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان میتابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینهاش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگیاش که برعکس دیگر کودکان، دوستی برای بازی و همصحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه میپنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرفهایش را میشنود. - سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم. با این که نور خورشید چشمانش را میآزرد، اما نگاهش را از او نمیگرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود. - من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که میدونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی. - از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟ شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش میدید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود. - ت... تو؛ تو کی هستی؟ مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهرهی جذابش قابل تشخیص بود. - من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی. با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمیتوانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود. - تو رویایی؟! مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد: - نه کاملاً. نگاهی به مردمی که بیتوجه به او و مرد از کنارش میگذشتند کرد و گفت: - ولی انگار کسی تو رو نمیبینه. مرد دستش را به آرامی نوازش کرد. - درسته فقط تویی که من رو میبینی، اما نه بهخاطر اینکه من واقعی نیستم، اونها من رو نمیبینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن. همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید: - جادوی آرزوها؟! مرد سرش را تکان داد. - آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو. آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب میرفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود. - اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه. مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید: - باز هم میبینمت؟ مرد لبخند زد و در جوابش گفت: - فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی. آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینهاش، خورشید بود.4 امتیاز
-
بچها اگه قرار باشه یه چیزی که توی زندگیتون بهتون خیلی ضربه زده یا چیزی که خیلی خوشحالتون کرده رو بعنوان تجربه خوب یا بد با ما درمیون بزارین، اون چی بود؟4 امتیاز
-
عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون: ۱. سکانسی که مینوسید حداقل سی خط باشه. ۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت. ۳. نوشتههاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. این هم از عکس جذابمون👇🏻 منتظر نوشتههای قشنگتون هستم😍 ببین و بنویس | قسمت اول4 امتیاز
-
نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع میشه. وقتی گروهی از نوجوانها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشیهاشون پیدا میکنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز میشه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی میشن. این فقط یه بازی نیست — بازیایه که نمیتونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگلهای شبحزده، قطارهای متروکه و ساختمانهای عجیبوغریب با درهای سیاه روبهرو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش میکشه — و ارادهشون برای زنده موندن رو امتحان میکنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر میافته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آمادهای بازی کنی؟3 امتیاز
-
فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپتاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار میکردیم ، داشتم پروژهی میکروبشناسی رو که استاد داده بود، جلو میبردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آمادهی فعالسازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم میخورم حتی به وایفای هم وصل نبودم. نایا از گوشهی اتاق، خمیازهکشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصلهی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی میمردم. دیگه خسته شده بودم از پروژههای بیپایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیرهکنندهای کل صفحه رو گرفت... و بعد همهچی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازهی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانونها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف میکنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چیکار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمیدونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمیدونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچهها... آروم باشین. همینجا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درختهای عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده میشدن، جلو میرفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه میکرد. یه عنکبوت روش بود. با بیتفاوتی با گوشهی پام عنکبوت رو پرت کردم اونور و گفتم: ـ یکم آرومتر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خشخش برگا زیر پامون بود و سکوت وهمآور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچهها... شما هم حس میکنین یه نفر از لای درختا نگاهمون میکنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساستره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایههای درختا و مه همهجا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات میکنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس میکردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچکدوممون اعتراضی نمیکرد. هرکی یه گوشهی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کشدار داشت مغزمونو میجَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورتهاشون رنگپریده بود، لبها خشک، چشمها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمیکرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوممون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگهای بود. یه دختر اصیل با خانوادهای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشمهاش کشیده و پر رمز و راز… همونجوری که همهی پسرا رو جذب میکرد. ولی نمیدونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو میخوردم. از اونطرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگتر بود. حتی اون موهای بلوند موجدارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشیش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی میکرد قوی باشه، ته چشمهای درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من میدیدم. همون لحظه صدای خشخشی از لای درختها اومد. نفسهامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون میکرد. لیا یهدفعه با صدای ترسخورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازهی غولپیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو میبرید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطرهچکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشکشده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل میدرخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیکتر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحلههائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه... تا برسه به صفر... @Khakestar3 امتیاز
-
به دوردستها خیره شدم. جایی که یه روزی یه کوه پشتم بود، همونجایی که وقتی از همه خسته میشدم، تکیه میدادم و ساکت میموندم. حالا دیگه خبری ازش نیست، فقط یه خلا مونده. لغزیدم، لرزیدم. هزار بار از ترس مردم. دنبالت گشتم اما همیشه گم شدم، هر جا سر گذاشتم رو شونه کسی، تو نبودی. هر بار که دلتنگ میشدم و میخواستم ببارم، تو اونجا نبودی. با بغضی سنگین، کتمو... همون قهوهای لعنتی. از روی صندلی برداشتم. دختر بودن به دردم نمیخورد، نه اینجا، نه حالا. تو این شهر غریب، باید پسرونه راه برم، محکم، بیاحساس، بیاشک. رفتن بیرحم بود. تلخ و خالی. کاش سیگار لای انگشتهام عجیب نبود؛ پک میزدم، دود میشد خیالم، میرفت لای نسیم، شاید برگرده، شاید یه لحظه بوی تو رو بیاره. دستی توی موهام کشیدم، عرق بغضم رو از پشت لبهام پاک کردم. ناخودآگاه تنه زدم به کسی، اما حتی یه «ببخشید» خشک هم از لبهام بیرون نیومد. انقدر خسته بودم که صدای عذرخواهی هم یادم رفته بود. با یه دل پر، روی نیمکتی نشستم که خودش هم انگار از سرما یخ زده بود. برگهای پاییزی روش نشسته بودن و انگار با خودشون زمزمه میکردن. لبهام لرزیدن. زمزمهکردم: «بابا…» همین یه کلمه شکست. از درون لبهامو گاز گرفتم، ولی فایده نداشت. ریشهی ناخنم رو کندم و نالیدم: «بابا… یه لحظه باش. هرجور که میتونی، همین حالا باش. تسکینم باش.» آه کشیدم. سرم رو بالا نیاوردم. میترسیدم حلقهی اشک توی چشمهام بشکنه، بریزه، و من دیگه نتونم جلوشو بگیرم. اما قلبم گوش نمیکرد، نه به ترس، نه به عقل. بادی نرم وزید. یه برگ افتاد روی موهام. سرم رو بالا آوردم و دیدمش. نه، نبود. ولی حسش کردم. انگار یادش بهم گفت: «دخترم، بغض رو نگه ندار. بذار بریزه. بذار بشوره این همه درد رو. تا وقتی من هستم، بذار روی شونههام بباره.» هق زدم. انگشتهامو با درد فشردم. بابا، دوریت آبم کرد. این دنیا انقدر گرگه که هنوز نشناختمشون. جای پنجههاشون روی قلبم مونده. داره آتیشم میزنه.3 امتیاز
-
روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همانجایی نشسته بودی که همیشه مینشستی. اما اینبار، از تو فقط سایهای مانده بود، مهآلود، نقرهای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفتهای… درختها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگریزانشان را با هم مرور میکردند و من هنوز حرفهایی داشتم که فقط به تو میشد گفت… یادته؟ همیشه میگفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدتهاست فقط با سکوت زندگی میکنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقهات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچچیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشتهام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو میگشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزهها فقط توی کتابها اتفاق میافتن. تو نگام نمیکردی، اما میدونستم داری حس میکنی. احساس حضور تو عمیقتر از حضور هر کسی بود و من، بهجای گریه، فقط لبخند زدم… همونجوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمیخوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم اینجا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگها، همین عشق. تو از خاطرههام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام میپیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابهلای برگها رد میشد، صدات تو گوشم میپیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قولهامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
سلام گلای توخونه اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود اسمت چی میشد؟ خودم بادام3 امتیاز
-
همانا حرف زدن درباره کتابها، خیلی لذتبخش تر از خواندن آنهاست!😂 این تاپیک برای اینکه هروقت کتابی رو تموم کردی و دوست داشتنی دربارش چیزی بگی، نظر یا حست رو اینجا بنویسی📚3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و سادهان و بهشون زود اعتماد میکنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت میکنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
به تازگی رمان شکلات تلخ رو خوندم و خیلی دوسش داشتم و رفتار و اخلاق شخصیت مرد داستان واقعاً به دلم نشست اگه رمان پلیسی و عاشقانه دوست دارید بسیار پیشنهاد میشه که رمانهای سیگار شکلاتی و شکلات تلخ رو بخونید.3 امتیاز
-
- تو هیچی نیستی! بابات معتاد بود، مامانت مواد فروش، حالا فک کردی چون صدای خوبی داری قراره ستاره بشی؟! نخیر خانم تو یک بدبختی! بدبخت! *** دونههای اشک از رو گونههام سر میخوردن پایین من بدبخت نیستم، اره بدبخت نیستم با هقهق دستام رو گذاشتم رو گوشهام دو زانو کنار ماشین خوردم زمین. جیغ کشیدم و بلند داد زدم... - من بدبخت نیستم، من قرار نیست شبیه مامان، بابام بشم من یک روز آدم بزرگی میشم به همتون ثابت میکنم من بدبخت نیستم و بزرگم. از جام بلند شدم و قرصها رو پرت کردم اون طرف شیشهی الکل رو از رو داشبورد برداشتم، همونطور که زیر لب میگفتم من قراره آدم بزرگی بشم اره من ادم بزرگی میشم. شیشه رو بردم بالا و یک سره مایع کهروبایی داخلش رو سر کشیدم. بین هقهق بلند قهقهه زدم و به دره زیر پام نگاه کردم. چشمهای خمارم رو چرخی دادم و انگشت اشارهام رو به سمتش تکونتکون دادم. - تو امشب شاهد باش، ناریه یک روز یه ستاره میشه، یک ستاره بزرگ!3 امتیاز
-
پارت بیست و چهار انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفهشان را به جا نمیآوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسریاش را سفت میکرد، جلوی من و خزر را گرفت: -عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟ -لباسشو یادش رفته، میخواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره. خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند: -دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباسهای غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه. نفسی که انگار رو به قطع شدن میرفت، با حرفهای خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بیتعارف، پیشنهادش را پذیرفتم. اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا میشناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکسهای سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریزکردم... دختری با فرفریهای شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندانهای یک در میان میخندید. -این چطوره؟ فکر کنم اندازهتم باشه. لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر میرسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود. -میشه بری بیرون؟ خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بیادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لبهای مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لودهای که جلوی دکانش مینشست و برای زنان جوان، سبیل میچرخاند. -هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده! دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجانزده، بیخ گوشم پچ زد: -این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها! مینیبوس آقارحمت جلوی در خانه، قانقان میکرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زنهای فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمیافتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود. -عموجون! سلام... تبریک میگم. سرش را بالا گرفت و ابروهای شلختهاش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمیآورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت: -ناهید خودمونه ها! خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند: -به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.3 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇2 امتیاز
-
چطور اینقدر جذاب و پرتعلیق مینویسید؟ آدم دوست نداره خوندن رمان رو رها کنه🫠2 امتیاز
-
نام رمان : ردی از یک بغض نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانهای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنجهای پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: (همان در آغوش سکوت اما به دلیل اینکه این اسم یک رمان قبلاً بوده وخبر نداشتم الان ب این اسم تغییرش دادم) گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غمهای تلخ که هیچوقت کسی نفهمید چطور با گذشتهش کنار اومده. شاید همیشه لبخند میزنه، شاید همیشه فکر میکنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش میدونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که بهجای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، میپرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بیتفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمیخواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه میخواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمیدونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچوقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایهی گذشتهشون زندگی میکنن. دربارهی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچکس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته میتونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.2 امتیاز
-
مهم ترین ضربه ای که خوردم وقتی بوده که تمام راز هامو به یکی گفتم و اون دقیقا رفت کف دست دوستم گذاشت بدترین اخلاقم همینه که نمیتونم چیزی رو تو دلم نگه دارم تحمل کینه و قهر رو ندارم2 امتیاز
-
شب، چنگالهایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعهی باستانی، بسان دندانهای پوسیده یک هیولا، سایهای شوم بر دره میانداخت. شعلهها زبانه میکشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمیتوانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، میدرخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگهات جاریه؟ نگاهش تیرهتر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود میکنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمیترسم. من از آتیش نمیترسم. من از تو نمیترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بالهای سیاه و غول پیکرش، سایهای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکمتر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: میدونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: میخواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: میدونم. سرد جوابم را داد: نمیتونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: میتونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمیفهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بیرحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بیرحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمیترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز میترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورتها را نقاشی میکرد؛ سایههایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بیپایان بودند....2 امتیاز
-
تجربه بدم اینه که من خیلی دلرحمم و به دور و اطرافیانم مهم میدم و هیچوقت کاری نمیکنم که کسی ازم ناراحت باشه ولی دیگران خیلی راحت ناراحتم کنن.2 امتیاز
-
خودش را در آغوش او جا داد. هنوز زیاد هم از آن قلعهی منحوس دور نشده بودند که ساوان(اژدهای دستآموز ملکه) به دنبالشان افتاده بود و آتشی که از طلسم جادوییِ ملکه سر چشمه میگرفت احاطهشان کرده بود. با وحشت نگاهش را به آتشی که محاصرهشان کرده و ساوانی که پشت سرشان منتظر یک اشاره بود تا نابودشان کند چرخی داد و رو به جفری که خونسرد و آرام دست گرد کمرش انداخته بود پرسید: - ح... حالا چیکار کنیم؟! جفری با خونسردیِ تمام پوزخندی به لبهای نسبتاً باریکش نشاند. - میخواد ما رو برگردونه. چشمان مشکی رنگش را با وحشت گشاد کرد. - وای نه! من نمیخوام برگردم. من نمیخوام باز به اون قلعهی وحشتناک برگردم. جفری چشمان قهوهای رنگش را به چشمان او پیوند زد و با اطمینانی که در چهره و صدایش موج میزد گفت: - آروم باش سارا! ما قرار نیست به اون قلعه برگردیم عزیزم. - پس... پیش از آنکه حرفش را تمام کند جفری دستش را گرفت و او را به دنبال خود به سمت جلو و آتشی که همچنان زبانه میکشید کشاند. سارا چنگ به بازوی جفری زد و جیغ کشید: - چیکار داری میکنی؟ اون هردوی ما رو میسوزونه. جفری بیآنکه جوابش را بدهد همچنان به سمت آتش میدوید. داشتند به آتش نزدیک میشدند و گرمای آن را بر روی پوست خود به خوبی حس میکرد. کمی مانده به شعلههای آتش جفری از حرکت ایستاد. هر دو نفس نفس میزدند و قطرات عرق بر روی پوست صورتشان خودنمایی میکرد. جفری از گوشهی چشم نگاهش کرد و پرسید: - آمادهای؟ با گیجی نگاهش کرد. برای چه چیز باید آماده میبود؟! پیش از آنکه بتواند سوالی بکند در آغوش گرمی فرو رفت و همراه با جفری به میان شعلههای آتش کشیده شد.2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نگاه آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه. بعد از یکم راه رفتن رسیدیم به یه خونه عجیب غریب وسط جنگل. جلوی خونه آتیش روشن شده بود و پشت اون آتیش یه پسره نشسته بود، با دیدن ما بلند شد و سمتمون اومد، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تتوی اژدهایی بود که روی گردنش زده بود و چشمای مغرورش. پسره کناریم رو بهش گفت: ـ آقا رامان آوردیمش. چند دقیقه بهم خیره شد، یهو به خودش اومد و گفت: ـ دستاشو باز کنین. بعد از اینکه دستام رو باز کردن، اومد نزدیکم و گفت: ـ فکر فرار به سرت بزنه، سگ های این اطراف تیکه پارت میکنن. پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن. با حالت مظلومی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه شما کی هستین؟ برای چی منو آوردین اینجا؟شاید... شاید اصلا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین. همونجوری که منو میشوند سمت آتیش پوزخندی زد و گفت: ـ تو مهرانا دختر حمید دیلکی هستی. اشتباه نگرفتمت. انگار برق سی و شش ولتی بهم وصل کردن. این کی بود که منو اینقدر خوب میشناخت؟! همونطور که گوشیش رو از تو جیبش در میآورد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ـ از الان تا به مدت طولانی که اون پدر سگ صفتت پول منو بیاره، اینجا مهمون مایی. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته پرسیدم: ـ با...بابام به شما بدهکاره؟ بازم بهم خیره شد اما بعدش به آتیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسال برای عمل آپاندیس مادرت با سود ازم پول گرفته و هنوز پس نداده، دو بار بهش مهلت دادم ولی گوش نکرد، بهش گفتم دفعه سوم از طریق یکی از عزیزاش وارد عمل میشم. اشکم درومده بود. این آدم چی داشت میگفت؟! بابام ربا کرده بود؟! همین لحظه گوشی رو گذاشت رو بلندگو که صدای بابا پیچید: ـ عوضی، دخترعمو کجا بردی؟ رامان خندید و گفت: ـ آروم باش آقا حمید. دخترت جاش امنه. اگه تا دو هفتهی دیگه پولم رو آوردی که دخترتو بهت پس میدم وگرنه یه نگاه بهم کرد و گفت: ـ جنازشو باید از سردخانه تحویل بگیرین. تا داد زدم بابا، گوشی رو قطع کرد. منو به زور برد داخل خونه. خونهایی که بیشتر شبیه قلعه های وحشتناک توی قصهها بود. اتاق ها همه تاریک و با کاغذ دیوارهای قرمز پوشونده شده بودن. از پله ها منو برد بالا و در یه اتاق و باز کرد و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. از این لحظه به بعد هرچی لازم داشتی فقط به خودم میگی، فهمیدی؟ رفتم نزدیکش و پیش پاش زانو زدم و گفتم: ـ خواهش میکنم بهم رحم کن من خیلی میترسم. حداقل، حداقل یه گوشی بهم بده صدای مامانم با حداقل پیام رو بشنوم، بلکه بتونم تحمل کنم... لطفا. اما بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. تا نزدیکای صبح نشستم و گریه کردم. اون شب بارون زیادی زد و این خونه رو وحشتناک تر کرده بود برام. با صدای هر رعد و برق یه جیغ بزرگی میکشیدم که یهو در باز شد و اومد داخل و ازم پرسید: ـ تو چت شده؟ چرا آروم نمیشی؟؟ با هق هق گفتم: ـ من از رعد و برق خیلی...خیلی میترسم. فکر میکردم عصبانی بشه و سرم داد بکشه اما اومد کنارم نشست و گفت: ـ بیا امشب تو اتاق من بمون. بدون اینکه مخالفت کنم باهاش رفتم، از تنهایی موندن توی تاریکی بهتر بود. برام کنار تختش یه لحاف پهن کرد و روم پتو کشید، با اینکه باید ازش میترسیدم اما برعکس بهش اعتماد داشتم. آروم چشمانم رو بستم. با صدای جیغی بلند از خواب پریدم، رامان با ترس گفت: ـ چی شده؟ گفتم: ـ خواب بدی دیدم. گفت: ـ چه خوابی؟ گفتم: ـ خواب دیدم که از یه اژدهای خیلی بزرگ این خونه رو به آتیش کشید. رامان خندید و گفت: ـ نترس دختر خوب، کابوس دیدی. کل این خواب احتمالا بخاطر این تتوی روی گردنم و آتیشی بود که دم در دیدی. به چشماش نگاه کردم، چشاش در عین مغرور بودن خیلی جذبه داشت. ادامه داد و گفت: ـ تا وقتی من کنارتم، نه اژدها و نه هیچ موجود دیگه ایی نمیتونه بهت آسیب بزنه. مثل بچها یهو همه چیز رو فراموش کردم و گفتم: ـ قول میدی؟ بازم خیره نگام کرد و گفت: ـ قول میدم. اینبار با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشت و رامان تا زمانی که من خوابم ببره کنارم نشست. از توجهش بهم در عین حال اینکه نمیخواست بهم رو بده، با ارزش بود. حرفاش قشنگ بود. حرفایی که تا حالا پیام بهم نزده بود. تو رابطم با پیام همیشه اونی که حرف میزد و رابطه رو پیش میبرد من بودم، اما بازم دلم پیشش بود. *** ده روز بعد... دیگه به زندگی کردن تو اون خونه و کنار رامان عادت کرده بودم و بنظرم زندگی تو جنگل و تو این خونه عجیب و غریب و کنار رامان بد نبود. رامان رفتارش نسبت به قبل باهام خیلی بهتر شده بود و برای اینکه من حوصلم سر نره ، همه کار میکرد. با همدیگه فیلم میدیدیم، کنار درخت بزرگ روبروی خونه برام تاب درست کرده بود. یه بار که تو شطرنج باخت و با اینکه میگفت از آشپزی کردن متنفره برام کیک درست کرد. با اینکارا خیلی خودشو تو دلم جا کرد. دو سه روز اول برام خیلی سخت بود و دلتنگی خانواده و پیام بهم فشار آورده بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم که روز سوم با دیدن کارت نامزدی پیام و یکی از همکلاسی ام عصبانیم بیشتر شد و به خودم قول دادم که هرجور شده فراموشش کنم، فکر میکردم که دوسم داره و نگرانمه اما اون فقط یه فکر این بود که یکی رو جایگزین من کنه. رامان بهم گفت برای اینکه بیشتر از این ناراحت نباشم و بهم نشون بده که این آدم ارزش ناراحت شدنم رو نداره، رفته و آمار پیام رو درآورده و فهمیده که ازدواج کرده. امروز روزی بود که بالاخره بابا قرار بود بدهیش رو با رامان صاف کنه و اونا هم منو برگردونن اما من دلم نمیخواست از پیشش برم. دلم میخواست تو این خونه وسط جنگل با پسری که از اولین روز ازش میترسیدم زندگی کنم. بهم دوست داشتن واقعی رو یاد داد و بهم فهموند که یه آدم اگر طرف مقابل براش مهم باشه، چطور عوض میشه!. از پنجره اتاقم به بیرون خیره شده بودم که رامان اومد داخل و با ناراحتی گفت: ـ امروز آخرین روزته که اینجایی. منم با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ میدونم ولی اصلا خوشحال نیستم که میخوام برم. خندید و گفت: ـ ولی قبلا فقط به فکر خلاص شدن از اینجا بودی یادت رفته؟ زل زدم به چشماش و اونم برای چند دقیقه بهم نگاه کرد و بلند شد و گفت: ـ بهتره آماده بشی دختر چشم قشنگ، الان است که پدرت برسه. بلند شدم و گفتم: ـ رامان من میخوام پیش تو بمونم. چشماش برق زد. انگار منتظر همین جمله از من بود، گفت: ـ ولی تو میترسی، از من از این خونه. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ وقتی تو کنارمی من از هیچ چیزی نمیترسم. لبخندی بهم زد و موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ پس با من تو این خونه وحشتناک زندگی میکنی؟ حتی اگه بدونی یه روزی یه اژدها میاد و این خونه رو به آتیش میکشه. از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ حتی اگه بیاد بازم من کنارت میمونم. همین لحظه یکی از کارکنانش در اتاق رو زد . وارد شد و گفت: ـ رییس پدر خانوم تشریف آوردن. رامان دستم رو گرفت و بهم چشمک زد و گفت: ـ بهتره که این خبر رو باهم بهش بگیم.2 امتیاز
-
دوروز قبل کتاب خدمتکار از فریدا مک فادن رو خوندم. این کتاب رو در عرض دوروز تموم کردم که خودش نشونه جذابیت بالای این داستانه. اگه یکم کتابخون باشید مطمئنا اسم فریدا مک فادن، ملکه جنایی نویس رو شنیدین. این اولین کتابی بود که من از این نویسنده میخوندم و باید بگم انتظارات من رو برآورده کرد. داستان تو ژانر معمایی، عاشقانه خیلی خوش درخشیده و باید بگم توی این کتاب، هیچ چیز اونطور که به نظر میرسه نیست. قلم فریدا توی بیان جزئیات بینظیره، این کارو به طور حرفهای انجام میده که خواننده رو دلزده رو نمیکنه و در عین حال، تو ناخوداگاه تصویرسازی دقیقی از همه لوکیشن ها و شخصیتها و موقعیتها توی ذهنت خواهی داشت. من این کتاب صوتی رو از طاقچه با گویندگی مریم محبوب گوش دادم که خوانش خوبی داشت و لحن و صدای مختص هر کرکتر رو خیلی خوب اجرا میکرد. مطمئنا این آخرین کتابی که از فریدا خوندم نخواهد بود، چون به شدت مطلوبم بود و دوست دارم کتابهایی مثل راز خدمتکار، بخش دی یا پسرشایسته رو هم بخونم. اگه کتاب معمایی عاشقانه دوست دارید، میتونید کتاب خدمتکار رو امتحان کنید.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی2 امتیاز
-
با همون حال مست و خراب ماشینم رو به راه انداختم. پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت از اونجا دور شدم. نمیدونستم میخوام کجا برم فقط میخواستم برم... اونقدر برم که دیگه به گذشتهها برنگردم. چشمام خمار شده بود و سرم داشت گیج میرفت. اگر میخواستم با همین وضعیت رانندگی کنم حتماً خودم رو به کشتن میدادم پس توی یه کوچه باغیِ بنبست که عجیب هم تاریک بود ماشینم رو پارک کردم. خسته بودم و چشمام میلی شدیدی به بسته شدن داشت. سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم.2 امتیاز
-
سلام عزیزدل خسته نباشید🧡 لطفا یک عکس یک در یک باکیفیت ارسال کنید2 امتیاز
-
لپتاپم رو بستم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم، آخر این ماه بالاخره قرار بود پسر کوچولوی خودمون رو بغل کنم. بچهایی که ثمره عشق منو عرشیا بود. به پیشنهاد من قرار شد اسمش رو آرشاویر بذاریم. تو همین فکرت بودم که عرشیا با دوتا لیوان چایی وارد اتاق شد: ـ اجازه هست خانوم خوشگله؟ خندیدم و گفتم: ـ بیا تو. لیوان چایی رو داد دستم و گفت: ـ بالاخره داستانمون رو تموم کردی؟ یه لب از چایی خوردم و گفتم: ـ آره، اینو اینجا ذخیره میکنم. هر وقت پسرم ازم پرسید چجوری با پدرش آشنا شدم، میدم بهش تا بخونه. عرشیا دستم رو بوسید و گفت: ـ فکر خیلی خوبی کردی عزیزم. منم حتما باید بخونمش. خندیدم و گفتم: ـ تو که جریان ماجرا بودی! گفت: ـ خوندن با لحن نوشته ی تو، یه حال دیگه ایی داره. کلی با این تعریفاش ذوق میکردم. دستش رو دراز کرد و گفت: ـ بیا کمکت کنم، بریم پایین. الان صدای پروانه درمیاد... آرون و مهلقا هم برای ناهار دعوت کرد، قراره دور هم فیلم عروسیمون رو ببینیم. خندیدم و همین جور که به سختی از روی صندلی بلند میشدم گفتم: ـ چقدر فکر خوبی کرد! اتفاقا فیلم عروسی رو با جمعی که دوسشون داری ببینی واقعا حال میده. عرشیا با سر حرفم رو تایید کرد، داشتیم میرفتیم پایین که ازم پرسید: ـ راستی باران اسم داستانمون رو چی گذاشتی؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ چرخ گردون. (این رمان حاصل تلاش و ایده بداهه نویسندگان نودهشتیاست، اگه از خوندن این رمان لذت بردید، کارهای دیگه ما رو هم حتما دانلود کنید و بخونید 😍✌️) پایان.2 امتیاز
-
پارت ششم به یکباره بازوم رو گرفت که باعث شد به سمتش برگردم و گفت: ـ ببینم، تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه، دیوانه! هوا سرده، یخ زدم. از چشهام اشک میاد. مهسان با تعجب گفت: ـ مطمئنی؟! آخه صدات این رو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس! و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یکسری چیزها بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمیترین رفیقم به اینکه چقدر کمبود محبت دارم پی ببرم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم، اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم. کمی توی سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش رو بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکار کنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان، اصلا بهش فکر نکردم. مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین، تا ما برسیم، ساعت تقریبا هشت میشه. امشب رو که فعلا میریم خونه، بعدش من توی سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟! گفتم: ـ دوربین رو میدن بهمون، منتهی هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز به نظرم میارزه. من یه ایده دارم که دقیقا به درد ساحل مرجانی میخوره... اگه کارمون بگیره، میتونیم همون جا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین! واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسهتو با خودت بیاری. لپم رو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه... از هیچی که بهتره. گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزهایی که گفتم، در صورتیه که بذارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم، دوربینش رو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اون رو از کوهیار میپرسیم دیگه. به هرحال هرچی باشه، طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه؛ هم آدمهای اونجا رو میشناسه، هم میدونه که به تازه واردها کی کمک میکنه.2 امتیاز
-
پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خندههای هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بیوقفهش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم تهدیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیشبند گلگلی و موهای بستهش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگیهامو میذاشتم دم در و خودمو پرت میکردم رو تختم.2 امتیاز
-
پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره. هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.» – «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...2 امتیاز
-
من سه شنبه های موری رو خوندم که واقعا خیلی دوست داشتم و این هفته دو جلد از کتاب راز ( قهرمان ، قدرت) رو تموم کردم که واقعا سطح انرژیک رو از قبل خیلی بالاتر برد و باعث شد به مسائل با دید مثبت تری نگاه کنم2 امتیاز
-
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.2 امتیاز