رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. گوشی رو قطع کردم و چرخیدم. آقای مشتاقی با قهوه تو دستش نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: - خانواده‌ام راضی هستن. فقط باید این فرم رو پر کنم؟ تایید کرد و جواب داد: - اول با دقت بخون بعد پر کن. اگه وقت داشتی، بگو خانم ملکی کمکت کنه با این جا آشنا بشی؛ راحت تر می‌تونی به کارت فردا ادامه بدی. چشمی گفتم. فرمم رو با دقت خوندم. این که نمی‌تونم فسخ کنم، سفر کاری‌ها باید همیشه آماده باشم و غیره... حقوقش هم با خودکار نوشته شده بود. قبلا سی میلیون بوده ولی الان زده پنجاه و پنج میلیون! با دیدن این رقم مخم سوت کشید. به مبلغ اشاره کردم و گفتم: - پنجاه و پنج میلیون؟ تایید کرد. - بخاطر تسلط در چهار زبان، و مدرک ارشد شما حقوق افزایش شده. پیش پرداخت هم باید شماره کارت رو اون پایین ذکر کنید تا بنده به حساب شما واریز کنم. تا از فردا به طور رسمی بتونید کار رو انجام بدید. سعی کردم شاخ در نیارم. پنجاه و پنج میلیون ماهانه زیاده البته برای این دوره الان ما دیگه زیاد نیست. فقط برای من که خرج زیادی نمی‌کنم، به چشمم زیاد میزنه‌. نفسم رو بیرون دادم و فرم رو پر کردم امضا کردم، انگشت هم زدم. آقای مشتاقی هم امضا و اثر انگشت زد و گفت: - بفرمایید دهن خودتون رو شیرین کنید‌. امیدوارم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. گوشیش رو در اورد و تند تند چیزی رو زد و دینگ... برای گوشی من پیام اومد. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پونزده میلیون پیش پرداخت شوکه شدم. محترمانه و کنترل شده گفتم: - تشکر. با این کارش منو محکم به این شرکت چسبوند که دیگه منصرف نشم. بلند شد. پشت میزش نشست منشی رو خبر کرد. من هم بلند شدم و گفتم: - پس من برم با منشی هماهنگ کنم؛ تا نکات لازم رو بده. در باز شد، همون زن که فهمیدم خانم ملکی هستش وارد شد. شکمش رو که دیدم فهمیدم چرا می‌خواد بره، اون بارداره. محترمانه پرسید: - بله جناب مشتاقی امری داشتید؟ جناب مشتاقی درحال انجام کاری گفت: - از الان خانم آذرنگ به جای شما کار می‌کنه. لطفا راهنمایشون کنید خانم ملکی. خانم ملکی لبخند زد. - می‌دونستم تو استخدام میشی. بیا دخترم تا بگم چکارا کنی. تایید کردم و همراهش رفتم. خانم ملکی سمت میز رفت و گفت: - اول این‌جا رو میگم چون من از بعد خودم خبر ندارم. این دفتر تنظیم ساعت‌ها و قرار ملاقات‌هاست. بازش کردم، مرتب همه چی نوشته شده بود. حدود یک ساعت تمام کار‌ها رو به من توضیح‌داد. نشست و یکم آب خورد. گوشی زنگ خورد و گفت: - می‌تونی جواب بدی. گوشی رو برداشتم و با اعتماد بنفسی که بخاطر مدرک ادبیاتم داشتم گفتم: - سلام، شرکت بازرگانی مهرزادگان، بفرمایید. مردی به زبان استانبولی شروع کرد کرد حرف زدن. - سلام، از استانبول تماس می‌گیرم. درمورد قرار داد درحال اجرا می‌خواستم با مدیرعامل صحبت کنم. قلم و دفتر رو سمت خودم کشیدم و گفتم: - حتما، ممکن اسم و نام شرکتتون رو بفرمایید؟ تند و خوانا شروع کردم نوشتن و گفتم: - در اولین فرصت منتقل می‌کنم. در حال انتظارش گذاشتم و به آقای مشتاقی وصل کردم. اطلاعات رو دادم و گفتم: - وصل کنم؟ با تاییدش تماس استانبول رو وصل کردم. خانم ملکی لبخندی به من زد و گفت: - تو دختر باهوش و آینده داری هستی؛ مرحبا به پدر و مادری که دخترشون تو هستی.
  3. آقای مشتاقی بلند شد یه فرم تو دستش گرفت. سمت من اومد و گفت: - شرکت بازرگانی، به زبان‌های مسلط به جامعه نیاز داره. من دنبال شخصی هستم که کار‌های من رو ساماندهی کنه. روی مبل رو به روی من نشست. خم شد و فرمی قرار داد رو سمت من گرفت و ادامه داد: - ممکنه در ماه به چند سفر کاری بریم‌. نیاز دارم در هر زمان آماده باشید که با اولین تماس ساک خودتون رو جمع کنید. مسافرت؟ کشور‌های دیگه! وای نه. من با مامانم چکار کنم؟ تنهاست. لعنت به من نباید خود سر برای کار اقدام می‌کردم. گیج شدم و بهش نگاه کردم. انگار از تو نگاهم متوجه چیزی شد اما به حرفش ادامه داد: - من منشی ساده که فقط جواب گوشی، تنظیم ساعت و قرار‌هام رو کنه ندارم. یه منشی می‌خوام که گوش و چشم دوم من باشه. مات به برگه خیره شدم. من انتظار نداشتم قبول بشم. گفتم حتما میگه برید خبرتون می‌کنم. این جوری می‌تونستم با مامانم هماهنگ کنم؛ اما الان، الان چکار کنم؟ الان چی؟ مامانم بجز من کسی رو نداره. اگه مامانم قبول نکنه چی؟ من بخاطر مامانم دانشگاهم رو تو شهر خودم رفتم. با صدای آقای مشتاقی رشته افکارم پاره شد. نگاهش کردم و گفت: - مشکلی پیش اومده؟ من خوشحالم قبول شدم اما نگرانیم مامانم بود. پس حقیقت رو گفتم حتی اگه مسخره بشم. - شرمنده من بدون مشورت با خانواده‌ام اومدم. فکر کردم بگید برید ما با شما تماس می‌گیریم. اگه میشه، من با خانواده‌ام تماس بگیرم و در میون بذارمشون. دستش رو با احترام بالا اورد. - بله حتما می‌تونید تماس بگیرید. تشکر کردم و شماره مامان رو گرفتم. مطمینم مامان میگه نه؛ میگه یه هنر یاد بگیر درس نخوندی منشی بشی. از استرس بلند شدم و فاصله گرفتم. صدای مامان تو گوشم پیچید. - دانژه؟ گلو صاف کردم و گفتم: - سلام مامان، من الان تو شرکتی هستم. کیمیا به من پیشنهادش کرده. اومدم مصاحبه کردم و الان میگن استخدام هستم. صدای مامان نیومد با فشار سنگین رو سرم و سینه‌ام گفتم. - کارش جوریه که در ماه شاید چند‌بار به سفرهای متوالی برم نه ایران خارج از ایران. صدای مامان خش دار تو گوشم پیچید. - قبولش کن دخترم. بالاخره تو هم باید از یه جا شروع کنی کار کاره مادر این که دستت تو جیبت باشه مهمه. دانژه من به تو اعتماد دارم حتی اگه تو شهر غربت بری. می‌خوام اگه روزی سر رو زمین گذاشتم دلم آروم باشه یه وقت تو تنها نباشی دورت بگردم. قبولش کن دختر خوشگلم من هم میرم شیرینی میگیرم دور هم یه جشن می‌گیریم. شوکه شدم. یه چیز سنگین تو گلوی منو فشار داد و لب زدم: - مامان قبول کنم. تو تنها‌تر میشی. مامان خندید. - نه تازه از دستت راحت میشم. فیلم ترکی‌هام رو راحت‌تر می‌بینم شهین‌خانم و همسایه‌ها هم هستن. حالا که خدا نگاهت کرده تو ازش نگاه نگیر. لبخند زدم و خندیدم‌. - باشه فعلا.
  4. گوشیم رو در اوردم یکم توس چرخ زدم. تو اینستا هم دانشگاهی‌هام متنی که فرستاده بودم رو لایک کرده بودن؛ چند‌تاشون هم سر به سرم گذاشته بودن. جواب ندادم. فقط لایکشون کردم بدونند لطفشون رو دیدم. خیلی زود اون دو مرد بیرون اومدن. منشی به منو دختره اشاره کرد: - شما دونفر. تایید کردم. گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و اومدم برم داخل دختر افاده‌ای تنه‌ای به من زد و رفت. مشکل داره! منشی نگاه کرد و لبخندی به من زد و اشاره کرد وارد اتاق بشم. - بفرمایید. لبخند محترمانه زدم. تقه‌ای به در زدم و آروم وارد شدم. دختر افاده‌ای نشسته بود و خیره مرد روی صندلی بود. نگاه من هم چرخید و به اقای مشتاقی نگاه کردم. با یه خودکار تو دستش خیره ما دوتا بود. فکر کردم یه پیرمرد یا مرد پخته‌ای باشه اما جوون‌تر از طرز فکر منه. زیاد خیره نشدم بجاش در آرامشی که زیرش پر استرس بود به اتاق نگاه کردم. یه اتاق رسمی با یه میز و یه دست مبل چرم عسلی بود. سلام و خسته نباشید گفتم. مدارکم رو بیرون اوردم. سابقه کاری ترجمه‌هام رو نمی‌دونم لازم میشه یا نه جلوش گذاشتم. خودکارش رو گوشه‌ای گذاشت و پرونده‌ام رو گرفت. اشاره کرد بشینم. تو سکوت سنگین، با بوی پیچیده شده قهوه و خنکی اتاق نشستم. گلو صاف کرد و گفت: - شما خانم محترم سوابق کاری ندارید؟ دختر افاده‌‌ای جواب داد: - نه جانم، ندارم هنوز دارم دانشگاه میرم می‌خوام اولین انتخابم برای کار این جا باشه. مکث کرد. با افاده به من نگاه کرد و ادامه داد: - به دو زبان مسلط هستم عربی و انگلیسی مثل کره می‌تونم هر مشکلی رو حل کنم. آقای مشتاقی دستش رو بالا اورد. - تشکر بابت حسن انتخاب شما. به من اشاره کرد و گفت: - شما چی خانم... به مدارکم نگاه کرد و ادامه داد: - خانم آذرنگ؟ از استرس دستم خیس و لرزون شده بود. مقنعه‌ام رو درست کردم و گفتم: - دانژه آذرنگ، بیست و شش‌ساله هستم؛ ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم. سرم رو بالا اوردم به چشم‌های مشکیش خیره شدم. ادامه دادم: - بنده بجز زبان مادری به چهار زبان انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترکی استانبولی مسلط هستم. در کار ترجمه مقاله‌ها و آثار هنری و دیگر ترجمه‌ها سر رشته دارم. تایید کرد و به زبان فرانسویی گفت: ـJe veux que tu parles un peu en français pour que je puisse évaluer ton niveau. «ترجمه: می‌خوام کمی فرانسوی حرف بزنی تا سطح تو رو ارزیابی کنم.» تایید کردم و فرانسویی دوباره خودم رو معرفی کردم و به زبان‌های دیگه هم ادامه دادم.‌ دختر افاده‌ای گیج نگاهم کرد. آقای مشتاقی خندید و دستش رو بالا اورد. - متوجه شدم، عالیه خانم آذرنگ شما استخدام شدید. ابروهام بالا پرید! واقعا؟ انقدر سریع؟ آقای مشتاقی به دختره اشاره کرد. - تشکر از شما برای حضورتون، می‌تونید برید. دختره ایشی کرد و دلخور رفت.
  5. اطلاعیه انتقال رمان

    نویسنده‌ی گرامی zara

    با توجه به بررسی دقیق و پیوسته‌ی پارت‌های منتشرشده‌ی رمان شما و در نظر گرفتن معیارهایی چون کیفیت قلم، انسجام روایت، شخصیت‌پردازی، فضاسازی و محتوای داستانی، اثر حاضر واجد شرایط انتقال تشخیص داده شد.

    بدین‌وسیله رمان شما به تالار «مورد تأیید مدیران» منتقل می‌شود.

    امیدواریم با ادامه‌ی همین روند، شاهد رشد هرچه بیشتر اثر و قلم شما باشیم.

    با آرزوی موفقیت
    مدیریت انجمن

  6. آنگاه که روح در چنبره‌ی حیرت مچاله بود، ندا‌ی بی‌چهره از ژرفای ناپیدا برخاست؛ نه صدایی زمینی، بل زمزمه‌ای از ساحتِ غیب که گفت: «آینه شو، تا نور خویش را بیابی.» از پسِ این اشارتِ مینوی، حجاب‌ها یکی‌یک برداشته شد، و من در میانِ ریگ‌زارِ تردید، شراره‌ای از عشقِ نخستین را چون قبسی از آستانِ حقیقت، بر جانِ خسته‌ام احساس کردم. خویش را در گردونه‌ی سیرِ سُبّوح می‌دیدم، چون ذره‌ای رقصان در پرتوِ خورشیدِ ازلی. در آن دمِ بیدارباشِ قدسی، فهمیدم که وجود، جز چشمه‌ساری از نور نیست؛ و عشق، همان نَفَسِ پنهانی است که کائنات را از عدم می‌رهاند. و من، در حضیضی که زمانی گمانش دوزخ بود، به ناگاه بال‌های روح را یافتم؛ بال‌هایی که مرا نه به بیرون، بلکه به درون می‌بردند، به ساحتِ بی‌رنگِ حقیقت، جایی که هر ذره تسبیح‌گوی حضور است. آنجا بود که جانم، در فروغِ آن شاهدِ بی‌مثال، چون آئینه‌ای صیقلی، به نورِ عشق تجلّی یافت. * * * * حضیض: در این متن به معنای پایین‌ترین مرتبهٔ روانی و وجودی است که سالک آن را سقوط می‌پندارد، حال‌آنکه مقدمهٔ عروج و کشف درونی است. قبسی: جرقه‌ای
  7. 📌 اطلاعیه انتقال رمان

    با سلام
    رمان «پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند» پس از بررسی توسط تیم مدیریت انجمن و با توجه به لحن طنز روان، دیالوگ‌های زنده، روایت سرگرم‌کننده و استقبال مناسب کاربران، واجد شرایط انتقال از بخش تایپ رمان تشخیص داده شد.

    بر این اساس، این اثر به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران منتقل می‌شود تا در فضایی متناسب با سبک و مخاطبان خود در دسترس علاقه‌مندان قرار گیرد.

    🔹 انتخاب آثار این تالار بر اساس میزان جذابیت برای مخاطب عام، ریتم مناسب داستان و بازخورد کاربران انجام می‌شود.

    با آرزوی موفقیت برای نویسنده
    مدیریت انجمن

  8. به نظرخودم هیچکدوم قشنگ نبود فونتش یکی دیگه زدم ببین خوبه
  9. 📌 اطلاعیه انتقال رمان

    با سلام
    رمان «محکوم به عشق» اثر غزال گرائیلی (QAZAL) پس از بررسی محتوایی و ساختاری توسط تیم مدیریت انجمن، با توجه به کشش داستانی بالا، روایت عامه‌پسند، فضاسازی قابل قبول و استقبال مناسب کاربران، واجد شرایط انتقال از بخش تایپ رمان تشخیص داده شد.

    بر این اساس، این اثر به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران منتقل می‌شود تا در فضایی متناسب با سبک و مخاطبان خود، در دسترس علاقه‌مندان قرار گیرد.

    🔹 لازم به ذکر است که انتخاب آثار این تالار بر اساس میزان جذابیت برای مخاطب عام، ریتم داستان، و بازخورد کاربران انجام می‌شود.

    با آرزوی موفقیت روزافزون برای نویسنده
    مدیریت انجمن

  10. #پارت صد و بیست و پنج... رعنا گفت_ آنا خانم دو دقیقه بشین بذار بقیه هم صحبت کنن یه تنه میگی و می‌شنوی. آنا روی زمین نشست و گفت_ بفرما، شما صحبت کن ببینم چی می‌خوای بگی. رعنا هم روبرویش نشست و گفت_ می‌دونم بچه‌ها اشتباه کردن ولی اون از شوهرش، از محرمش، حامله است خواهرت هیچ اشتباهی نکرده. آنا گفت_ عه واقعا؟ شوهرش کجاست؟ اصلا کی خواهر من ازدواج کرد که من نفهمیدم. _ پنج ماه پیش یه صیغه محرمیت خوندن و اشتباهیه که پیش اومده دیگه. _ یعنی عقد نکردن؟. _ فرصت نشد. آنا با عصبانیت گفت_ پنج ماه گذشته، اینا فرصت نکردن عقد کنن! پای یه بچه وسطه، اگه پسره شما ولش کنه چی؟ این ننگ و مهتا می‌خواد چیکار کنه هاا؟ به دوست و آشنا چی بگه؟. _ آنا خانم درکت می‌کنم منم اول که فهمیدم همین واکنش و داشتم ولی اتفاقیه که افتاده دیگه چیکار کنیم؟. _ خیلی خب اتفاقه؟ به پسرت زنگ بزن و بگو همین الان بیاد و بریم محضر برای عقد. رعنا سرش را پایین انداخت آنا دوباره گفت_ چرا منتظری زنگ بزن دیگه. رعنا بغضش گرفت و گفت_ زنگ میزنم، ولی خیلی وقته که جوابم و نمیده. آنا نیشخندی زد و گفت_ معلومه که نباید جواب بده خرش که از پل گذشته گفته گور بابای مهتا، بعد گذاشته رفته، به نفعشه که تو همین چند روز پیداش بشه، واگرنه من می‌دونم و شماها. لیانا گفت_ جواب نمیده چون فوت کرده. آنا هینی کشید و گفت_ اینا چی میگن مهتا؟ چرا مثل بز وایسادی منو نگاه می‌کنی! پسره مرده؟ خب چرا بچه رو نگه‌داشتی؟. با ناراحتی گفتم+ هرکاری کردم از دستش خلاص شم، نشد که نشد دکتر رفتم، قرص خوردم، وسیله سنگین بلند کردم، پریدم جلو ماشین، ولی نشد، چیکار می‌تونستم بکنم که نکردم؟. _ خیلی خب، تو تمام تلاشت و کردی الان میریم دکتر آمپول میزنن و بچه رو سقط می‌کنن ، دیگه همه چی درست میشه، بچه‌ی بی پدر، نباشه بهتره. بعد بلند شد و گفت_ بریم کاوه، باید یه دکتر خوب پیدا کنیم. رعنا گفت_ اون بچه پنج ماهشه، هیچ دکتری سقطش نمی‌کنه، آنا خانم، می‌دونم ناراحتی، فقط چهار ماه دندون رو جگر بذار بچه بدنیا اومد با خودم می‌برمش نمی‌ذارم زندگی مهتا خراب بشه فقط چهار ماه تحمل کن. _ اون بچه آینه دقِ همه‌ی ماست، آخه کی حاضر میشه کسی که بچه داره رو بگیره. رعنا کوتاه بیا نبود گفت_ بچه رو من بزرگ می‌کنم نمی‌ذارم به کسی لطمه بخوره، بذار بچه‌ی سهرابم و بدنیا بیاره ازت خواهش می‌کنم. _ آخه من این آبروریزی و چجوری جمع کنم؟ به خاله‌ام چی بگم؟ همین چند روز پیش اومد و مهتا رو برای پسرش خواستگاری کرد حالا بگم ببخشید خاله جان، مهتا بی اجازه ما رفته با یکی صیغه خونده و حالا با یه بچه قراره بیاد پیشمون. _ شما نگران حیثیتت هستی؟ من دوتا پسر دیگه هم دارم که زنده‌ان، اگه بخواین می‌تونن مهتا رو عقد کنن تا دیگه آبروریزی نشه، اینجوری راضی میشین؟. تعجب کردم منظورش چی بود؟ چرا پس من بچه‌هایش را ندیدم آنا گفت_ می‌تونستین تو این پنج ماه این پیشنهاد و بدین. _ متاسفم،درگیر مراسم بودیم، حالا نظرتون چیه؟. آنا با عصبانیت به من زل زده بود، کاوه گفت_ آنا جان یه دقیقه میای اینجا؟. آنا سمتش رفت و شروع کردن به حرف زدن رعنا نزدیک آمد و گفت_ حالت خوبه؟. چانه‌ام لرزید و بعد اشک‌هایم جاری شد بغلم کرد و گفت_ الهی قربونت برم، خودت و اذیت نکن بچه ناراحت میشه. + کاش همون روز، جلوی وکیلی رو نمی‌گرفتم تا منو هم می‌کشت. _ ساکت دختر، ساکت، اتفاقی نیفتاده که، درست میشه. آنا نزدیک آمد و گفت_ گفتی دوتا پسر داری آره؟ خب منتظر چی هستی زنگ بزن بیان تا بیشتر از این شرم زده نشدیم. رعنا گفت_ می‌دونم خسته هستین، ولی بهتره ‌شما بیاین منم زنگ میزنم بچه‌ها برن خونه. _ خیلی خب بریم. بعد خودش زودتر از خونه رفت آرام گفتم+ شما مگه بچه دارین؟.
  11. امروز
  12. بلند شدم. اولین کاری که کردم جلو آینه ایستادم. زیر ابروم در اومده بود. همیشه دخترونه بر می‌داشتم چون هنوز به قول مامان شوهر نکردی بخوای زیاد تو ابرو‌هات بری. دو سه تا دونه که موهاش سر زده بود رو با موچین کندم. به صورتم پودر زدم و با تیغ اصلاح شیو کردم. مو داشته باشم کرم‌ها ماسیده می‌شدن افتضاح می‌شد. یه صورت عادی داشتم. موهای خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشن، لب‌هامم خوب بود بندی نبود مثل کیمیا دق بکنم برم فیلر لب کنم. چاق نبودم، لاغر هم نبودم. قدم یک‌متر و شصت و هفت سانتی متر بود. وزنمم شصت و هفت بود. رفتم دست و صورتم رو شصتم یه کرم مرطوب کننده زدم. به قول کیمیا پنج‌من ضد آفتاب بزنیم این آفتاب هی به ما نفوذ نکنه. ابروم رو ژل زدم و با برس‌ابرو بالا دادم تیزیش رو خم کردم کشیده و مرتب بشه من خیلی ابرو‌های کم پشتی داشتم پوستمم سفید بی‌جون بود. از رنگ ماستیم خوشم نمیاد رنگ گندمی پوست کیمیا رو دوست دارم. خلاصه یه آرایش دانشجویی کردم. زیاد تو ذوق نباشه. سر کمدم رفتم. شلوار پارچه‌ای مشکیم رو برداشتم پوشیدم. پیرهن سفیدمم تنم کردم تو شلوارم کردم. سارفون مشکی پارچه‌ای هم پوشیدم. گشتم و مقنعه مشکیمم سرم کردم موهامم پشت فرق انداختم و یه تره بیرون کشیدم. کیف دستی مشکیم هم برداشتم. عطر زدمم و گوشیم و سویچ ماشین داغونمم تو کیفم انداختم. استرس داشتم! زیاد نه غش کنم خوب بود، زیاد نبود. اومدم از اتاق بیرون برم فهمیدم جوراب نپوشیدم. عقب عقب برگشتم و از زیر تخت جوراب رنگ پام رو پوشیدم که جرر... پاره شد. پچ زدم: الان موقعه‌ات بود؟ چرا فقط یک بار مصرفید؟ نشستم از زیر تخت جعبه جورابم رو در اوردم. یه رنگ پا شیشه‌ای برداشتن پاهام کردم که دیدم کف پاهام سوراخه. هوفی کشیدم. هر وقت لباس می‌پوشیدم اوقاتم تنگ می‌شد و انگار یکی داشت خفه‌ام می‌کرد. بی‌خیال شدم و از اتاق بیرون زدم که مامان و شهین خانم جوری نگاهم کردن فکر کردم مشکل دارم. مامان کنجکاو پرسید: - کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ نگفتم می‌خوام برای کار برم اون هم جلو شهین‌خانم‌. لبخند زدم و از کنار در حال کفش پاشنه دار سفید مات با نوک مشکی رو پوشیدم جواب دادم: - کار پیش اومده باید چیزی رو تحویل بدم. چیزی از بیرون نمی‌خوای مامان؟ مامان اخمی کرد. - نه مراقب خودت باش، زودبیا. باشه گفتم و با یه خداحافظی از خونه بیرون زدم. سوار ماشین پراید سبزم شدم. سر رنگش با کیمیا خودکشی کردیم. یه رنگ سبز لیمویی بود. آخ تو دانشگاه چقدر پز می‌دادیم اون هم با آهنگ چاووشی. خندیدم و سوار شدم. گاز دادم به مقصد کار... دنده رو عوض کردم. آهنگ شایع هم داشت می‌خوند. لب زدم همراهش... «یه چیزی تومه که بهم میگه دشمن کیه؟ مشکل چیه؟ پاشو که آیندمون اسمیه درد امروزمون نور چشمیه آماده باش بدر همه رو از سمتی که همه حرف میزنن نرو من فقط خودمو میپرستم و راهی و رفتم که نمی‌رفتن» باز تکرار گذاشتمش و خداروشکر ترافیک نبود. انگشت‌های باریک دستم رو آروم لبه پنجره با ریتم آهنگ تکون دادم. دوتا بوق بوق برای من زده شد. توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. حدود پنج دقیقه رانندگی رسیدم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم. از بیرون به شرکت بازرگانی نگاه کردم پر زرق و برق نبود. دوده آسمان و شهر تابلوی طوسی با نوشته قرمز رو کدر کرده بود. سویچ رو تو کیفم انداختم. مدارکمم برای نیاز تو کیفم داشتم. با یه نفس عمیق، صدتا صلوات رفتم تو شرکتی که نمی‌دونم بعدش چی میشه، برای من. یک راست سمت آسانسور رفتم. به گوشیم نگاه کردم کیمیا گفته بود طبقه ششمه. خودشون هم راهنمایی زده بودن. همراه من دو مرد و یه زن محجبه هم وارد شد. هرکی به یه جای آسانسور خیره بود، یا سرش مثل من تو گوشی بود. با ایستادن آسانسور من هم بیرون اومدم. با یه فضای شلوغ رو به رو شدم. خب باشه دارم بزرگش می‌کنم زیاد شلوغ نبود چهار نفر نشسته بودم. همون لحظه یکی از اتاق مدیر بیرون اومد. هیچی تو ظاهرش معلوم نبود. روی میز یه زن سی و خورده ساله نشسته بود. جلو رفتم و گفتم: - برای کار اومد... بدون نگاه به صندلی اشاره کرد: - بشین صدا می‌کنم. ابرو بالا انداختم! مگه اسمم رو می‌دونه که صدا می‌زنه. سمت صندلی‌ها رفتم‌. کنار یه دختر که یه آدامس اندازه لنگ دمپایی داشت می‌جوید و بینیش رو قلمی عمل کرده بود نشستم. اولین چیز بوی خوش عطرش بینیم رو گرفت. واقعا بعضی‌ها چی می‌زنند با روح و روان آدم بازی میشه؟ نیم نگاهیش کردم. موهاش رو بلوند کرده بود، لنز سبز هم گذاشت بود، یه پوست سبزه داشت با موهایی بافت آفریقایی. خودش هم از بالا نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد! تو افق محو شدم. الان این یعنی چی؟ باز نگاهم کرد و پرسید: - وقتت رو هدر نده این جا بشینی، من به دو زبان مسلط هستم جانم. ظاهر پرفیکتمم این کار رو برای من ساخته. مرد کنارش تسبیح انداخت و استغفرالله گفت. اون یه مرد هم بیخیال تو گوشیش بازی انگری برز می‌کرد. من هم بی تفاوت بهش، جواب ندادم. تو دانشگاه از این‌ مورد‌‌ها زیاد دیدم. سر زن بالا اومد و گفت: - شما دو‌تا آقای محترم بفرمایید. ابروهام بالا پرید! چرا همزمان فرستاد؟ یعنی می‌خواد تو وقت صرفه جویی کنه یا رقابت بندازه؟ اخمی کردم و به ناخن‌هام نگاه کردم. یکیش کوتاه یکیش بلند بود. انقدر غرق ترجمه مقاله‌ها و داستان‌ها بودم، که یادم رفت برم یه سر و سامون به ناخن‌هام بدم. دختر افاده‌ای با ناز گفت: - آه، چقدر گرمه. شال سبزش رو تکون تکون داد و بوی عطرش رو سمت من سوق داد. چشمم به ناخن‌های گربه‌ای مانیکور شده‌اش خورد. حتی روی ناخنش اکسسوری داشت! این با این همه خرج که رو خودش کرده بازم نیاز به کار داره؟ اخم کردم و به خودم توپیدم. « به تو ربطی نداره، هرکی زندگی خودش رو داره.» نفسم رو خسته بیرون دادم.
  13. با سلام و وقت بخیر دلنوشته نیاز به اصلاح نکات ویراستاری دارد. تا ۸ دی اصلاحیات انجام خواهد شد.
  14. جلد جدید زده شده عزیزم.
  15. @sarahp درباره ویراستاری مدیرمربوط تصمیم می‌گیرن. جلدتون آدرس و قالب نامربوط داره باید از نو طراحی بشه
  16. @سایان جلد جدید زده بشه، بدون قالب و با آدرس درست
  17. پارت صد و پنجم تو ماشین همش منتظر این بودم ازم بپرسه که طرف بهم چی گفت و بازم مثل قبل سین جیمم کنه اما هیچی نپرسید...تا اینکه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: ـ خب نمی‌خوای بپرسی؟! یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ چی؟! ـ نمی‌خوای بپرسی که با آرزو راجب چیا حرف زدیم؟! راهنما ماشین و زد و گفت: ـ نه؛ اونا احساسات شخصی و حرفای شخصیه خودته که پیش تو و آرزو جاش امنه! لازم نیست که من راجبش بدونم. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اصلا راجبش کنجکاو نیستی؟! لبخند ریزی زد و گفت: ـ حالا اگه خودت دوست داری، میتونی برام تعریف کنی. خندیدم و گفتم: ـ نه نمی‌خوام. بعدش شیشه ماشین و کشیدم پایین...بوی کباب به مشامم خورد و واقعا هم خیلی گرسنه‌ام بود اما خجالت می‌کشیدم که بهش بگم.‌‌..شاید ته دلش فکر می‌کرد خیلی پرروئم و دلم نمی‌خواست راجبم اینجوری فکر کنه...فکر کنم که اینقدر به اون کبابی که داشتیم از کنارش رد می‌شدیم نگاه کردم که خودش متوجه شد و ماشین و کنار پارک کرد...گفتم: ـ بازم قراره جایی بریم؟! گفت: ـ اینجور که مشخصه خیلی کباب دوست داری! این چند روزی اصلا درست و حسابی غذا نخوردی! با خجالت گفتم: ـ نه...نه واقعا اشتباه متوجه شدی! من فقط... بازم با جدیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ پیاده شو!
  18. پارت نود و نُه یکم که ارو شدم گفتم : بعدش چی شد؟ بهراد که با دیدن حال من دو دل بود که ادامه ماجرا رو تعریف کنه یا نه گفت : دیگه گذشته ، چیزی تغییر نمی کنه ، با شنیدنش فقط اذیت میشی. دستش رو گرفتم و گفتم : نه می خوام بقیه اش رو هم بدونم . بهراد دستم رو فشار کوچیکی داد و گفت : یکم که گردوندمش ، حالش بهتر شد ، ازم خواست چیزی به مامان و بابات نگم ، در ظاهر قبول کردم ، ولی حال روحیش خیلی بد بود و نمیتونستم به بهرام و زن داداش نگم ، اون شب اگه یادت باشه ساحل خیلی ناراحت بود حتی برای شام هم پایین نیومد ، تو هم که کلا تو کتابات غرق بودی زود رفتی ، من موندم و داداش بهرام و زن داداش ، نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، از طرفی هم چون به ساحل قول داده بودم نمیتونستم جریان و کامل توضیح بدم ، ولی ای کاش کامل گفته بودم . با دستاش صورتشو پوشوند و بعد چند دقیقه با چشم های به خون نشسته ادامه داد: سر بسته بدون اوردن اسم پارسا موضوع رو براشون گفتم ، اون چند دقیقه هزار سال برام طول کشید ، خودم رو مقصر میدونستم ، حس می کردم اگه قبل تر جریان رو گفته بودم ، ساحل اونجوری نمیشکست ، حرفام که تموم شد ، بهرام و زن داداش بهم ریختن ، ولی چیزی به روم نیاوردن و ازم تشکر کردن که بهشون اطلاع دادم ، شرمندشون شده بودم و با سری پایین اومدم برم اتاقم که با ساحل رو به رو شدم ، با چشم های نمدار و عصبانی بهم توپید و گفت لعنتی من بهت اعتماد کردم تو قول دادی چیزی بهشون نگی ، خیالت راحت شد من رو پیششون خورد کردی . تا اومدم توضیح بدم رفت تو اتاقش و در و بست و هر چی گفتم بزار بیام برات توضیح بدم و اصلا اینجوری نیست که فکر می کنی درو باز نکرد ، اگه یادت باشه اون موقع ها باهم قهر بود و محلم نمیداد ، حتی پیام ها و زنگ هامم جواب نمیداد ، خیلی سعی کردم از دور هم که شده مواظبش باشم ولی سرنوشت نذاشت و در اخر از دستش دادیم. اشک هام مثل رودی از چشم هام جاری میشدن ، حال بهراد هم دست کمی از من نداشت ، انقدر حالش بد بود که نتونستم براش بگم که بعد اون چند شب که ساحل گوشه گیر شده بود ، تو دانشگاه با یک پسر اشنا شد و اون رو از لجبازی جایگزین تو و پارسا کرد ، بعدهم که درگیر اون گروهک شد و در اخر هم زندگی خودش رو تباه کرد ، هم داغ خودش رو به دلمون گذاشت .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...