تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
بلند شدم. اولین کاری که کردم جلو آینه ایستادم. زیر ابروم در اومده بود. همیشه دخترونه بر میداشتم چون هنوز به قول مامان شوهر نکردی بخوای زیاد تو ابروهات بری. دو سه تا دونه که موهاش سر زده بود رو با موچین کندم. به صورتم پودر زدم و با تیغ اصلاح شیو کردم. مو داشته باشم کرمها ماسیده میشدن افتضاح میشد. یه صورت عادی داشتم. موهای خرمایی و چشمهای قهوهای روشن، لبهامم خوب بود بندی نبود مثل کیمیا دق بکنم برم فیلر لب کنم. چاق نبودم، لاغر هم نبودم. قدم یکمتر و شصت و هفت سانتی متر بود. وزنمم شصت و هفت بود. رفتم دست و صورتم رو شصتم یه کرم مرطوب کننده زدم. به قول کیمیا پنجمن ضد آفتاب بزنیم این آفتاب هی به ما نفوذ نکنه. ابروم رو ژل زدم و با برسابرو بالا دادم تیزیش رو خم کردم کشیده و مرتب بشه من خیلی ابروهای کم پشتی داشتم پوستمم سفید بیجون بود. از رنگ ماستیم خوشم نمیاد رنگ گندمی پوست کیمیا رو دوست دارم. خلاصه یه آرایش دانشجویی کردم. زیاد تو ذوق نباشه. سر کمدم رفتم. شلوار پارچهای مشکیم رو برداشتم پوشیدم. پیرهن سفیدمم تنم کردم تو شلوارم کردم. سارفون مشکی پارچهای هم پوشیدم. گشتم و مقنعه مشکیمم سرم کردم موهامم پشت فرق انداختم و یه تره بیرون کشیدم. کیف دستی مشکیم هم برداشتم. عطر زدمم و گوشیم و سویچ ماشین داغونمم تو کیفم انداختم. استرس داشتم! زیاد نه غش کنم خوب بود، زیاد نبود. اومدم از اتاق بیرون برم فهمیدم جوراب نپوشیدم. عقب عقب برگشتم و از زیر تخت جوراب رنگ پام رو پوشیدم که جرر... پاره شد. پچ زدم: الان موقعهات بود؟ چرا فقط یک بار مصرفید؟ نشستم از زیر تخت جعبه جورابم رو در اوردم. یه رنگ پا شیشهای برداشتن پاهام کردم که دیدم کف پاهام سوراخه. هوفی کشیدم. هر وقت لباس میپوشیدم اوقاتم تنگ میشد و انگار یکی داشت خفهام میکرد. بیخیال شدم و از اتاق بیرون زدم که مامان و شهین خانم جوری نگاهم کردن فکر کردم مشکل دارم. مامان کنجکاو پرسید: - کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ نگفتم میخوام برای کار برم اون هم جلو شهینخانم. لبخند زدم و از کنار در حال کفش پاشنه دار سفید مات با نوک مشکی رو پوشیدم جواب دادم: - کار پیش اومده باید چیزی رو تحویل بدم. چیزی از بیرون نمیخوای مامان؟ مامان اخمی کرد. - نه مراقب خودت باش، زودبیا. باشه گفتم و با یه خداحافظی از خونه بیرون زدم. سوار ماشین پراید سبزم شدم. سر رنگش با کیمیا خودکشی کردیم. یه رنگ سبز لیمویی بود. آخ تو دانشگاه چقدر پز میدادیم اون هم با آهنگ چاووشی. خندیدم و سوار شدم. گاز دادم به مقصد کار... دنده رو عوض کردم. آهنگ شایع هم داشت میخوند. لب زدم همراهش... «یه چیزی تومه که بهم میگه دشمن کیه؟ مشکل چیه؟ پاشو که آیندمون اسمیه درد امروزمون نور چشمیه آماده باش بدر همه رو از سمتی که همه حرف میزنن نرو من فقط خودمو میپرستم و راهی و رفتم که نمیرفتن» باز تکرار گذاشتمش و خداروشکر ترافیک نبود. انگشتهای باریک دستم رو آروم لبه پنجره با ریتم آهنگ تکون دادم. دوتا بوق بوق برای من زده شد. توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. حدود پنج دقیقه رانندگی رسیدم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم. از بیرون به شرکت بازرگانی نگاه کردم پر زرق و برق نبود. دوده آسمان و شهر تابلوی طوسی با نوشته قرمز رو کدر کرده بود. سویچ رو تو کیفم انداختم. مدارکمم برای نیاز تو کیفم داشتم. با یه نفس عمیق، صدتا صلوات رفتم تو شرکتی که نمیدونم بعدش چی میشه، برای من. یک راست سمت آسانسور رفتم. به گوشیم نگاه کردم کیمیا گفته بود طبقه ششمه. خودشون هم راهنمایی زده بودن. همراه من دو مرد و یه زن محجبه هم وارد شد. هرکی به یه جای آسانسور خیره بود، یا سرش مثل من تو گوشی بود. با ایستادن آسانسور من هم بیرون اومدم. با یه فضای شلوغ رو به رو شدم. خب باشه دارم بزرگش میکنم زیاد شلوغ نبود چهار نفر نشسته بودم. همون لحظه یکی از اتاق مدیر بیرون اومد. هیچی تو ظاهرش معلوم نبود. روی میز یه زن سی و خورده ساله نشسته بود. جلو رفتم و گفتم: - برای کار اومد... بدون نگاه به صندلی اشاره کرد: - بشین صدا میکنم. ابرو بالا انداختم! مگه اسمم رو میدونه که صدا میزنه. سمت صندلیها رفتم. کنار یه دختر که یه آدامس اندازه لنگ دمپایی داشت میجوید و بینیش رو قلمی عمل کرده بود نشستم. اولین چیز بوی خوش عطرش بینیم رو گرفت. واقعا بعضیها چی میزنند با روح و روان آدم بازی میشه؟ نیم نگاهیش کردم. موهاش رو بلوند کرده بود، لنز سبز هم گذاشت بود، یه پوست سبزه داشت با موهایی بافت آفریقایی. خودش هم از بالا نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد! تو افق محو شدم. الان این یعنی چی؟ باز نگاهم کرد و پرسید: - وقتت رو هدر نده این جا بشینی، من به دو زبان مسلط هستم جانم. ظاهر پرفیکتمم این کار رو برای من ساخته. مرد کنارش تسبیح انداخت و استغفرالله گفت. اون یه مرد هم بیخیال تو گوشیش بازی انگری برز میکرد. من هم بی تفاوت بهش، جواب ندادم. تو دانشگاه از این موردها زیاد دیدم. سر زن بالا اومد و گفت: - شما دوتا آقای محترم بفرمایید. ابروهام بالا پرید! چرا همزمان فرستاد؟ یعنی میخواد تو وقت صرفه جویی کنه یا رقابت بندازه؟ اخمی کردم و به ناخنهام نگاه کردم. یکیش کوتاه یکیش بلند بود. انقدر غرق ترجمه مقالهها و داستانها بودم، که یادم رفت برم یه سر و سامون به ناخنهام بدم. دختر افادهای با ناز گفت: - آه، چقدر گرمه. شال سبزش رو تکون تکون داد و بوی عطرش رو سمت من سوق داد. چشمم به ناخنهای گربهای مانیکور شدهاش خورد. حتی روی ناخنش اکسسوری داشت! این با این همه خرج که رو خودش کرده بازم نیاز به کار داره؟ اخم کردم و به خودم توپیدم. « به تو ربطی نداره، هرکی زندگی خودش رو داره.» نفسم رو خسته بیرون دادم.
-
با سلام و وقت بخیر دلنوشته نیاز به اصلاح نکات ویراستاری دارد. تا ۸ دی اصلاحیات انجام خواهد شد.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
-
جلد جدید زده شده عزیزم.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
- امروز
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
@sarahp درباره ویراستاری مدیرمربوط تصمیم میگیرن. جلدتون آدرس و قالب نامربوط داره باید از نو طراحی بشه- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته دلتنگی | شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
@سایان جلد جدید زده بشه، بدون قالب و با آدرس درست- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و پنجم تو ماشین همش منتظر این بودم ازم بپرسه که طرف بهم چی گفت و بازم مثل قبل سین جیمم کنه اما هیچی نپرسید...تا اینکه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم: ـ خب نمیخوای بپرسی؟! یه لحظه نگام کرد و گفت: ـ چی؟! ـ نمیخوای بپرسی که با آرزو راجب چیا حرف زدیم؟! راهنما ماشین و زد و گفت: ـ نه؛ اونا احساسات شخصی و حرفای شخصیه خودته که پیش تو و آرزو جاش امنه! لازم نیست که من راجبش بدونم. با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اصلا راجبش کنجکاو نیستی؟! لبخند ریزی زد و گفت: ـ حالا اگه خودت دوست داری، میتونی برام تعریف کنی. خندیدم و گفتم: ـ نه نمیخوام. بعدش شیشه ماشین و کشیدم پایین...بوی کباب به مشامم خورد و واقعا هم خیلی گرسنهام بود اما خجالت میکشیدم که بهش بگم...شاید ته دلش فکر میکرد خیلی پرروئم و دلم نمیخواست راجبم اینجوری فکر کنه...فکر کنم که اینقدر به اون کبابی که داشتیم از کنارش رد میشدیم نگاه کردم که خودش متوجه شد و ماشین و کنار پارک کرد...گفتم: ـ بازم قراره جایی بریم؟! گفت: ـ اینجور که مشخصه خیلی کباب دوست داری! این چند روزی اصلا درست و حسابی غذا نخوردی! با خجالت گفتم: ـ نه...نه واقعا اشتباه متوجه شدی! من فقط... بازم با جدیت حرفمو قطع کرد و گفت: ـ پیاده شو!
-
bano.z شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
پارت نود و نُه یکم که ارو شدم گفتم : بعدش چی شد؟ بهراد که با دیدن حال من دو دل بود که ادامه ماجرا رو تعریف کنه یا نه گفت : دیگه گذشته ، چیزی تغییر نمی کنه ، با شنیدنش فقط اذیت میشی. دستش رو گرفتم و گفتم : نه می خوام بقیه اش رو هم بدونم . بهراد دستم رو فشار کوچیکی داد و گفت : یکم که گردوندمش ، حالش بهتر شد ، ازم خواست چیزی به مامان و بابات نگم ، در ظاهر قبول کردم ، ولی حال روحیش خیلی بد بود و نمیتونستم به بهرام و زن داداش نگم ، اون شب اگه یادت باشه ساحل خیلی ناراحت بود حتی برای شام هم پایین نیومد ، تو هم که کلا تو کتابات غرق بودی زود رفتی ، من موندم و داداش بهرام و زن داداش ، نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، از طرفی هم چون به ساحل قول داده بودم نمیتونستم جریان و کامل توضیح بدم ، ولی ای کاش کامل گفته بودم . با دستاش صورتشو پوشوند و بعد چند دقیقه با چشم های به خون نشسته ادامه داد: سر بسته بدون اوردن اسم پارسا موضوع رو براشون گفتم ، اون چند دقیقه هزار سال برام طول کشید ، خودم رو مقصر میدونستم ، حس می کردم اگه قبل تر جریان رو گفته بودم ، ساحل اونجوری نمیشکست ، حرفام که تموم شد ، بهرام و زن داداش بهم ریختن ، ولی چیزی به روم نیاوردن و ازم تشکر کردن که بهشون اطلاع دادم ، شرمندشون شده بودم و با سری پایین اومدم برم اتاقم که با ساحل رو به رو شدم ، با چشم های نمدار و عصبانی بهم توپید و گفت لعنتی من بهت اعتماد کردم تو قول دادی چیزی بهشون نگی ، خیالت راحت شد من رو پیششون خورد کردی . تا اومدم توضیح بدم رفت تو اتاقش و در و بست و هر چی گفتم بزار بیام برات توضیح بدم و اصلا اینجوری نیست که فکر می کنی درو باز نکرد ، اگه یادت باشه اون موقع ها باهم قهر بود و محلم نمیداد ، حتی پیام ها و زنگ هامم جواب نمیداد ، خیلی سعی کردم از دور هم که شده مواظبش باشم ولی سرنوشت نذاشت و در اخر از دستش دادیم. اشک هام مثل رودی از چشم هام جاری میشدن ، حال بهراد هم دست کمی از من نداشت ، انقدر حالش بد بود که نتونستم براش بگم که بعد اون چند شب که ساحل گوشه گیر شده بود ، تو دانشگاه با یک پسر اشنا شد و اون رو از لجبازی جایگزین تو و پارسا کرد ، بعدهم که درگیر اون گروهک شد و در اخر هم زندگی خودش رو تباه کرد ، هم داغ خودش رو به دلمون گذاشت .
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن QAZAL کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن سایه مولوی کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن bano.z کرد
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
این خیلی شلوغ شد از اون دوتای دیگه به نظر خودتون که گرافیتیست هستین کدوم قشنگتر و جذابتره؟- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
shirin_s شروع به دنبال کردن در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلا | لبخند زمستون کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
جلد رمان که آماده شد فایل میشه- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام طراحی جلد نیز انجام شد. لازم به درخواست ویراستاری هست یا خیر؟؟ @هانیه پروین
-
پارت صد و چهارم آرزو از داخل کشوش یه دفتر با جلد بنفش رنگ درآورد و با یه خودکار داد دستم و گفت: ـ ازت میخوام از امروز به بعد تمام حسهایی که داری، حتی چیزایی که فکر میکنی از نظرت احمقانست رو تو این دفتر بنویسی...عصبانیت، خوشحالی...تمام حسی که داری! بعد به قفلش اشاره کرد و گفت: ـ قفلم داره و فقط خودت میتونی بخونیش! دفتر و ازش گرفتم و با لبخند رضایت ازش تشکر کردم که گفت: ـ باوان جون ازت میخوام تا جلسه بعدی که میای پیشم راجب احساساتت خوب فکر کنید و مطمئن راجبشون حرف بزنی و سردرگمی امروزت و من دفعه بعدی توی وجودت نبینم! سعی کن به احساسات فکر کنی و اونا رو توی وجود خودت سرکوب نکنی! بعدش خندید و گفت: ـ مثلا اینکه حرفا و فکراتو واضح بزنی، زیرلب با خودت حرف نزنی! اینقدر با روی خوش این حرفا رو بهم میزد که اصلا به دل نمی گرفتم و برعکس حرفاش خیلی به دلم مینشست. دستمو سمتش دراز کردم و گفتم: ـ سعی خودمو میکنم. خیلی ازتون ممنونم! اونم با خوشرویی دستم و فشرد و در رو برام باز کرد...پوریا رو مبل روبرو سرش تو گوشیش بود و تا منو دید، از جاش بلند شد و رو به آرزو گفت: ـ خسته نباشی! آرزو هم با گرمی جوابشو دادم و گفت: ـ هفته بعد همین موقع منتظرتونم! پوریا: ـ حتما... بعدش باهاش خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و چهار... *بخش دهم* ... مهتا.... تازه از خواب بیدار شده بودم داشتم صبحانه میخوردم زنگ خانه را زدند میدانستم لیانا و رعنا خانم هستن، قرار بود بیایند اینجا تا تنها نباشم. بدون سوال پرسیدن در را باز کردم آنا و دوتا فسقلیهایش بودن از تعجب چشمانم چهارتا شد رسما بدبخت شدم نمیفهمم اینها که قرار بود دو سه روز دیگه بیایند الان چرا آمدن؟ آنا گفت_ وا این قیافه چیه به خودت گرفتی، نمیذاری بیایم تو؟. آرام سلام دادم و در را باز کردم داخل آمد و بغلم کرد و گفت_ چقد دلم برات تنگ شده بود دختر. بعد از من جدا شد و گفت_ برو لباساتو بپوش کاوه هم داره میاد. برگشتم که برم گفت_ مهتا! بچرخ. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم و برگشتم نگاهش روی شکمم قفل شد و گفت_ غذا... زیاد میخوری انقد... چاق شدی؟. لبم را از خجالت گاز گرفتم نزدیک آمد و گفت_ پرسیدم غذا زیاد میخوری ؟. نمیخواست باور کند که آبجیاش گند زده آرام گفتم+ آنا آروم باش بهت توضیح میدم. داد زد_ چه توضیحی میخوای بدی تو؟. بعد سیلی مهمانم کرد و گفت_ چند ماهه بهت میگم بیا پیش ما، میگی کلاس تابستونه برداشتم. به شکمم اشاره کرد و گفت_ اینه کلاس تابستونهات؟ چه غلطی کردی مهتا؟ این چه وضعیه؟. صدای یالله گفتن کاوه میآمد آنا گفت_ گمشو برو تو اتاق و لباس بپوش. بعد سمت در رفت تا بازش کند من هم به اتاق رفتم و پشت در نشستم، اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. صدای کاوه و آنا از بیرون میآمد که داشتن صحبت میکردند کاوه گفت_ چی شده صدات تا بیرون میاومد. آنا گفت_ هیچی نگو کاوه، اعصابم از دست این دخترهی عوضی خرده. _ خب چیشده، بگو من حلش میکنم. آنا پشت در آمد و گفت_ سریع بیا باید بریم دکتر و گندی که زدی و جمع کنیم. با بغض و اه و اندوه گفتم+ آنا بذار برات توضیح بدم راجع بهم اشتباه فکر میکنی. محکم به در کوبید و گفت_ خفه شو فقط آماده شو بریم. کاوه نزدیک آمد و گفت_ آرومتر آنا! همسایهها شاکی میشن، مگه چیشده؟. آنا گفت_ بیا بیرون، خودت بگو چه گندی زدی! اشتباه کردم که قبول کردم بیای اینجا،همش تقصير خودم بود همون موقع که گفتی میخوای بیای تهران باید میزدم تو گوشت تا کارمون به اینجا نکشه، اون خالهی بدبخت اومد و تو رو برای علی خواستگاری کرد، خیر سرم گفتم خودم بیام و بهت بگم ولی کاش پام میشکست و نمیاومدم، حالا میخوای چجوری این آبروریزی و جمع کنی هاا؟. کاوه گفت_ آنا داری شلوغش میکنی خب بگو چیشده؟. عماد گفت_ بابا، خاله مهتا غذا زیاد خورده چاق شده. کاوه با تعجب گفتت_ چی؟. انگار فهمید و گفت_ آنا میخوای بگی که مهتا؟.. این امکان نداره. آنا گفت_ کجا موندی دخترهِ بی آبرو، زود بیا بریم. مانتو و شالم را پوشیدم و در و باز کردم کاوه با تعجب گفت_ مهتا.ک! چطور ممکنه تو این کار و بکنی؟. + براتون توضیح میدم. آنا با عصبانیت گفت_ توضیح لازم نیست باید بریم از شر این بچهی لعنتی خلاص شیم. دستم را گرفت و سمت در کشید و بازش کرد پشت در رعنا و لیانا ایستاده بودند و که رعنا گفت_ اینجا چه خبره؟. دستم را از دست آنا کشیدم و گفتم+ آروم باش بذار من هم صحبت کنم. آنا گفت_ نیازی به صحبت نیست بریم. بعد خطاب به کاوه گفت_ بیا دیگه. رعنا داخل آمد و گفت_ پرسیدم اینجا چه خبره؟ شما کی هستین؟. آنا گفت_ به شما ربطی نداره، لطفا برین بیرون باید بریم. رعنا گفت_ باشه میریم، فقط میخوام بدونم شما کی هستین؟ تو خونهِ عروس من چیکار میکنین؟. آنا با تعجب گفت_ عروسِ تو؟ شما دیگه کی هستین؟. باز گفتم+ آنا بذار برات توضیح بدم. آنا گفت_ به توضیح تو نیاز نداره همین الان میریم از شر این بچه خلاص میشیم تمام. باز دستم را گرفت و کشید رعنا بلند گفت_ مگه از رو جنازهی من رد شی که بذارم نوهام رو بکشی. آنا گفت_بدون اجازه از خواهر بزرگترش عقدش کردین؟ شما هیچی. سمت من چرخید و گفت_ خواهرت رو قابل ندونستی برای مراسمت دعوت کنی ببینم اصلا کی عقد کردین کی عروسی گرفتین که شکمت انقد بزرگه. -
پارت صد و سوم بیشتر از آرون، دیگه ذهنم داشت به سمت پوریا و کارهایی که برام انجام داد کشیده میشد. لبخندی زدم و گفتم: ـ اون...خیلی متفاوته! هر زمان که بهش احتیاج داشتم کنارم بود...ولی... پرسید: ـ ولی چی؟! ـ خیلی نگاهاش سرده! انگار که یه مرد از جنس یخه و هیچ احساسی نداره. نمیدونم راستش... احساساتم خیلی قاطی شده...اوایل واقعا ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست نگاش کنم اما حالا...حالا ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرده. آرزو گفت: ـ راستش و بخوام بگم، منم تو این تایم طولانی که پوریا رو میشناسم، اولین باره که میبینم با یه دختر اومده اینجا و قبلش هم بابت تو باهام حرف زده بود. میتونستم حس کنم که چقدر براش مهمی و اینو خارج از جایگاه روانشناس بهت بگم که پوریا واقعا تو زندگیش خیلی سختی کشیده و با این وجود، قلب مهربون و پر از احساسی داره منتها... دفترشو بست و سکوت کرد...با کنجکاوی پرسیدم: ـ منتها چی؟! رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ منتها برای هر کسی اون احساسات و خرج نمیکنه! یعنی باید براش خیلی مهم و خاص باشی که پاشو روی مرزهای قرمز زندگیش بذاره. زیرلب آروم گفتم: ـ دلم میخواد براش مهم باشم. آرزو گفت: ـ بلندتر حرف بزن...متوجه نشدم! سریعا گفتم: ـ هیچی! خیلی مهم نبود...
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
-
bano.z عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت نود و هشت _ وقتی کنارش نشستم تازه من رو دید ، چشماش پر از غم بود ، بی هیچ حرفی خودش رو تو آغوشم پرت کرد ، حرفی نزدم گذاشتم اروم بشه و خودش توضیح بده ، یکم که گذشت اروم و ساکت تو بغلم موند و گفت : میشه من رو از اینجا ببری. کمک کردم بلند بشه و به سمت ماشین اوردمش و بعد اینکه سوار شدیم راه افتادم ، انقدر آشفته بود که نمیتونستم بیارمش خونه، اول باید به خودش میومد ، اگه اونجوری میومد خونه داداش و زن داداش میترسیدن ، کنار یک دکه وایستادم و براش اب خریدم تا بخوره ، یکم که اب خورد ، دیگه نتونستم تاب بیارم ازش پرسیدم ، نمی خوای بگی چی شده ، انگار منتظر حرفم بود که دوباره چشماش بارید و با صدای ضعیف گفت : همش دروغ بود ، همه چیز دروغ بود . کنجکاو پرسیدم : چی دروغ بود ؟ یه جوری بگو منم بفهمم. دستمالی از کیفش بیرون اورد و بعد پاک کردن اشکاش رو بهم گفت : چند وقت بود که پارسا سرد تر از معمول بود ، منم شک کردم دنبالش افتادم و دیدم با یک دختره قرار میزاره ، دفعه اول که بهش گفتم ، گفت که فقط یک قرار کاری بوده ، ولی قبول نکردم و دعوامون شد و دوباره تعقیبشون کردم ، هر بار دست به سرم می کرد ولی امروز که دوباره تو پارک دیدمشون جلو رفتم و با هم دعوامون شد ؛ اینجاش که رسید هق هقش بلند شد و نتونست ادامه بده ، خون خونم می خورد صدف دوست داشتم سر اون بی شرف رو بِکَنم . نگاهی به بهراد کردم قرمز شده بود و از شدت عصبانیت نتونست ادامه بده دکمه بالایی یقه اش رو باز کرد ، بلند شدم و براش یک لیوان اب اوردم ، با این که دوست داشتم بقیه اش رو بشنوم ولی با دیدن حالش گفتم : اگه نمیتونی بقیه اش رو بزار برای بعد. جرعه ای از اب نوشید و سری به نفی تکون داد و ادامه داد: تو بغلم گرفتمش ، وقتی اروم شد ادامه داد ، میدونی بهم چی گفت بهراد ، گفت من از اولم با تو کاری نداشتم تو آویزونم شدی ، من فقط می خواستم باهات صمیمی بشم که به خواهرت برسم ، ولی تو دور برداشتی ، هق زد و گفت باور کن من آویزونش نشدم. این رو که شنیدم شوک شدم و اشکام سرازیر شد نا خواسته باعث اذیت خواهرم شده بودم ، دستم رو جلو بهراد نگه داشتم که صبر کنه ، ای کاش میمردم ولی ساحل نا امید نمی شد ، چون من میدونستم تاوان بزرگی برای اروم شدن پس داد . بهراد که وضعیتم رو دید گفت : خوبی صدف ؟ نمی خواستم ناراحت بشی ، دارم میگم تو اشتباه ساحل رو نکنی. عصبی گفتم : چه جوری تونست بیاد بهم بگه دوست دارم ؟ هان ، بگو بهراد چه جوری ؟ بهراد بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت : چیزی نیست اروم باش .
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
چشم گلم -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- اونجا یه قلعهی خیلی بلنده که پر از زندانه و توی هر زندانش یک یا چند نفر زندانیان؛ من و شاهدخت هم توی طبقهی سومش توی یه اتاقک که ورودیش با چند تا میلهی فلزی بسته شده زندانی بودیم. اون روز که من تصمیم به فرار گرفتم و این رو با شاهدخت در میون گذاشتم اون بهم گفت که میتونم خودم رو به مریضی بزنم و آخ و ناله راه بندازم. لونا پوزخند تلخی زد و ادامه داد: - منم اونقدر آخ و ناله کردم که دست آخر نگهبانِ پشت در اتاق عصبانی شد و اومد توی اتاق تا ببینه من چم شده؛ شاهدخت هم با یه ضربه اون نگهبان رو از پا در آورد و من از اون قلعه فرار کردم. ولیعهد نگاه گیجش را به لونا دوخت و پرسید: - اگه شماها توی یه اتاق بودین پس… پس چرا کلاریس از اون قلعه فرار نکرد؟! لونا نفسش را آه مانند بیرون داد و مغموم جواب داد: - شاهدخت میگفت که خونآشامها اون رو توی یه حصار جادویی زندانی کردن و اون نمیتونه از اتاق خارج بشه. دم عمیقی گرفتم و کلافه دست به داخل موهایم فرو بردم؛ حالا که آن خونآشامهای لعنتی از جادو استفاده کرده بودند کار ما سختتر میشد. - پس باید یه فکری هم برای شکستن اون حصار جادویی بکنیم. نگاهی سمت ولیعهد انداخته و پرسیدم: - راهی برای شکستن اون حصار جادویی هست؟! ولیعهد در جوابم سری تکان داد. - آره؛ اگه یه قدرت جادویی زیادی به اون حصار وارد بشه شکسته میشه. لونا نگاه مرددش را لحظهای میان ولیعهد و دیانا گرداند و پرسید: - شما قدرت لازم برای شکستن اون حصار رو دارید؟ چون خود شاهدخت تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه. ولیعهد لبخند محوی به روی لونا زد. - نگران نباش بانو لونا؛ ما از پس هرکاری برمیایم. اگر هم دیدی که کلاریس تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه برای اینه که اون حصار جادویی قدرت فردی که درونش اسیر شده رو محدود میکنه و فقط یه قدرت خارجی میتونه اون حصار رو بشکنه. لونا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: - خب این عالیه؛ پس ما الان فقط نیاز داریم که نگهبانها رو یجوری از سر خودمون باز کنیم و وارد قلعه بشیم و شاهدخت رو نجات بدیم. دستی به صورتم کشیدم و در ادامهی حرف لونا گفتم: - فقط مسئله اینه که چطوری باید اینکار رو بکنیم. - کاری نداره که؛ میتونیم یکم از این به خوردشون بدیم و خوابشون کنیم. متعجب به ظرف کوچک در دستان جفری که شبیه به یک شیشهی عطر بود نگاه کردم و پرسیدم: - این دیگه چیه؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
خانهی لونا و خانوادهاش کلبهی چوبی و دو طبقهای بود که بسیار بهم ریخته بود و تمام وسایل و لوازم داخل کلبه شکسته یا در گوشهای افتاده بودند و لایهای خاک بر روی آنها نشسته بود. ولیعهد قدمی پیش گذاشت و همانطور که از دیدن وضعیت کلبه مبهوت مانده بود گفت: - وای اینجا چرا اینقدر بهم ریختهاس؟! لونا نگاه دلتنگش را در دور و اطراف کلبه گرداند و لبخند تلخی زد. - چند سال پیش که خونآشامها به اینجا حمله کردن تموم خونهها رو یا سوزوندن و یا بهم ریختن و تموم مردم دهکده رو با خودشون بردن. قدمی به او که انگار از یادآوری خانوادهاش غمگین شده بود نزدیکتر شدم و دستم را بر روی شانهاش گذاشتم. - ناراحت نباش لونا؛ ما خانوادهات رو نجات میدیم. لونا در جوابم لبخند قدردانی زد و من هم حواب لبخندش را با لبخندی مهربان دادم. - خب باز هم جای شکرش باقیه که اینجا رو اتیش نزدن، وگرنه دیگه حایی برای موندن نداشتیم. نگاه چپچپی به جفری که گوشهای ولو شده بود انداختم. - تو راحتی اونجا؟ جفری شانهای بالا انداخت و بیحال جواب داد: - من اینقدر خستهام که فقط میخوام بخوابم، برام مهم نیست کجا. در این میان لونا اشارهای به پلههای چوبی که به طبقهی بالا میرسید کرد و گفت: - طبقهی بالا چند تا اتاق هست؛ میتونین اونجا استراحت کنین. ولیعهد و دیانا که انگار زیادی خسته بودند تشکری کرده و به سمت پلهها قدم برداشتند و جفری هم با بیحالی از جای برخاست. - خب دیگه من هم میرم استراحت کنم؛ تو نمیخواهی استراحت کنی راموس؟! در جواب لونا سری تکان داده و همراه با او از پلهها بالا رفتم. … پس از چندین ساعت خواب، رفع خستگی و خوردن مقداری خوراکی برای جذب انرژی همه در سالن کوچک کلبه جمع شدیم تا برای نجات شاهدخت برنامهریزی کنیم؛ اینکار برایمان خطر و ریسک زیادی داشت و ما باید بسیار حساب شده جلو میرفتیم و خودمان را بیهوده به خطر نمیانداختیم. جفری نگاهش را میان همهمان گرداند و پرسید: - کسی نمیخواد حرفی بزنه؟ من که آماده بودم سؤالی بپرسم و حرفم جفری باعث سکوتم شده بود چشم غرّهای نثارش کردم؛ این بشر یک لحظه هم صبر نداشت؟! رو سمت لونا کردم و گفتم: - لونا میشه که یکم از اون قلعه برامون بگی؟! اینکه چطور جاییه و تو چطوری از اونجا فرار کردی؟! لونا با لبخند سر در تأیید حرفم تکان داد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا لحظهای سکوت کرد، انگشتانش را از روی لبهایم برداشت و با خجالت ادامه داد: - و من… من هم تو رو دوست دارم! با دهانی باز و چشمانی لبریز از شوق به چشمان لونا خیره شدم؛ باورم نمیشد که بالاخره به او ابراز عشق کرده بودم و او پسم نزده بود، باورم نمیشد که او هم من را دوست داشت! با ذوق و هیجان دست پیش بردم و تن ظریفش را به آغوش کشیدم و او را به خودم فشردم؛ با اینکه خیال میکردم امشب برایم بسیار سخت باشد، اما با اتفاقاتی که افتاده بود حالا امشب یکی از بهترین شبهای عمرم شده بود. به خودم که آمدم لونا را رها کردم و به او که خجالتزده سر به زیر انداخته بود نگاهی انداختم. - ب… ببخشید، من… من خیلی هیجانزده شدم! لونا لبخند محوی زد و سر تکان داد. - عیبی نداره. نیم نگاهی به پشت سرش که درِ ورودی مسافرخانه بود انداخت و با همان شرمی که همچنان در نگاهش پیدا بود ادامه داد: - بهتره بریم توی اتاقهامون تا هماتاقیهامون بیدار نشدن و نگرانمون نشدن. در تأیید حرفش سر تکان دادم و هر دو از جای برخاستیم؛ مطمئناً اینبار هم از شدت شوق و هیجان به خواب نمیرفتم، اما حالا خیالم راحت بود که لونا را برای خودم دارم و هیچکس دیگری نمیتواند او را از من دور کند. *** بالاخره پس از چندین روز راه رفتن پیاپی به سرزمین گرگها رسیدیم، با کلک و گول زدن نگهبانان از مرز رد شدیم و حالا وارد سرزمین گرگها شده بودیم. - من خیلی خسته شدم؛ اینجا جایی هست که بتونیم یکم استراحت کنیم؟! با همدردی نگاهی به جفری انداختم؛ خودم هم بسیار خسته بودم و دلم میخواست استراحت کنم، اما سرتاسر این سرزمین برایمان پر از خطرات نهفته بود و ما باید بسیار مراقب میبودیم. - من هم خسته شدم، اما این سرزمین حالا برای ما پر از خطره و نمیتونیم هرجایی استراحت کنیم. دیانا نگاهی به جنگل و تپههای سرسبز دور و اطرافمان انداخت و گفت: - ولی اینجوری هم که نمیشه؛ ما برای نجات شاهدخت احتیاج به برنامهریزی و نقشه داریم، نمیتونیم که همینطوری توی کوه و جنگل پرسه بزنیم. لونا در تأیید حرف دیانا سری تکان داد و گفت: - حق با دیاناس، ما نمیتونیم همینطوری اینجا پرسه بزنیم این کار خطرناکه. بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد با شوق گفت: - من میگم بریم خونهی ما. با تعجب نگاهی سمت او انداختم. - خونهی شما؟! لونا سری به تأیید تکان داد. - آره؛ کلبهای که من و خانوادهام قبل از اسیر شدن اونجا زندگی میکردیم. اونجا میتونیم هم استراحت کنیم و هم یه فکری برای نجات شاهدخت بکنیم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا با چشمانی گرد شده و دهانی باز به من خیره شده بود، گویی که نفس کشیدن را از یاد برده و ذهنش توان تحلیل حرفم را نداشت. - تو… تو دیوونه شدی؟! من… من با ولیعهد… اوه خدا این خیلی مسخرهاس! ولیعهد من رو مثل خواهرش میبینه و تو همچین فکرهایی… حرفش را ادامه نداد و در عوض با کلافگی سرش را تکان داد و اینبار من بودم که با بهت نگاهش میکردم. واقعاً او به ولیعهد علاقه نداشت؟! یعنی… یعنی ولیعهد او را مثل خواهرش میدید؟! - وا… واقعاً میگی؟! لونا چشم غرّهای به من رفت. - مگه من با تو شوخی دارم؟! نفسم را آسوده بیرون دادم و این پس از مدتها بود که میتوانستم نفس راحتی بکشم. - این عالیه! لونا متعجب نگاهم کرد. - چرا این رو میگی؟! اصلاً… اصلاً چرا این رو پرسیدی؟! دستی به صورتم و آن ریش مسخره کشیدم؛ راحتی خیالم از یک طرف و اعتراف به علاقهام نسبت به او از طرف دیگر فکرم را مشغول کرده بود. - من… راستش من… دستم را مشت کرده و فشردم؛ دوست داشتن او چیزی نبود که بتوانم راحت آن را به زبان بیاورم، اما نمیتوانستم حالا که تا یک قدمی این بحث پیش رفته بودم چیزی نگویم. - من دوستت دارم لونا! نیم نگاهی به او که سر به زیر انداخته و لپهایش از شرم سرخ شده بود انداختم و اینبار راحتتر از قبل ادامه دادم: - من واقعاً بهت علاقه دارم و میخوام باهات ازدواج کنم! لحظهای سکوت کردم و نگاه منتظرم را به او دوختم؛ نمیخواست واکنشی نشان دهد؟! - تو نمیخواهی جوابم رو بدی؟! لونا نیم نگاهی یه سمتم انداخت و گفت: - جواب چی رو بدم؟! تو که سؤالی نپرسیدی. لحظهای از حواسپرتی خودم خندهام گرفت. - آره حق با توئه؛ خب حالا میپرسم. تکخندهای کردم، کمی چرخیدم و نگاه مستقیمم را به چشمان زیبای لونا دوختم. - تو هم به من علاقه داری؟! میدونم که من مثل خیلی از گرگینهها نیستم؛ قدرتی ندارم و پر از ضعفم ولی… با قرار گرفتن انگشتان لونا بر روی لبهایم سکوت کردم و اینبار او بود که سکوت را شکست: - تو ضعیف نیستی راموس؛ قبول دارم که مثل بقیهی گرگینهها نیستی، اما همین تفاوتهاست که تو رو خاص و جذاب کرده. -
پارت نود و هفت کلافه و اشفته گفت : ببین ، این رو فقط به خاطر این دارم میگم که اگه فکر و خیالی هم راجع به این پسره داری ، فراموش کنی . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : _ چند سال پیش ، سال اولی که ساحل وارد دانشگاه شد ، متوجه علاقه اش به پارسا شدم ،اون زمان تو دلم گفتم کی از پارسا بهتر ! سری تکون داد و گفت : کاش میدونستم چه ادم کلاشیه ، جلوی ساحل رو میگرفتم. نامحسوس اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد که از چشمم دور نموند و با صدای گرفته ای ادامه داد : _ چند وقت که گذشت ، با چند تا از دوستای دانشگاهم رفته بودیم کافه ، در حال خوش و بش بودیم که دیدم ساحل و پارسا وارد کافه شدن ، اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی بعد اینکه خوب نگاه کردم دیدم خودشونن ؛ راستش چون متوجه علاقه ساحل بودم تعجب نکردم ،ولی باز هم باید از ساحل میپرسیدم ،اون روز بعد اینکه برگشتم خونه ، ساحل رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم ، اونم با خوشحالی گفت از پارسا خوشش میاد و قراره یک مدت بیش تر با هم اشنا بشن ، وقتی این رو شنیدم ازش خواستم محتاط باشه و در هر موردی من رو در جریان بزاره ، یادته که اگه توی مسیر می افتاد تخت گاز میرفت و نمیشد جلوش رو گرفت ، یک مدت گذشت و با پیگیری هام، کما بیش در جریان رابطه اشون بودم ، یک روز تو جلسه بودم و گوشیم در دسترسم نبود ، وقتی جلسه تموم شد ، رفتم سراغ موبایلم و دیدم ده تا تماس از ساحل داشتم ، نگران شدم ، سریع شماره اش رو گرفتم ، بعد مدت طولانی تماس وصل شد و صدای خش دار و غم دار ساحل تو گوشی پیچید و فقط یک جمله گفت ، میشه بیای دنبالم و بعد زد زیر گریه ، ادرس و ازش پرسیدم ، دلم شور میزد و نمیدونم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم ، تا برسم فکرم هزار جا رفت ؛ وقتی رسیدم ، ساحل روی نیمکت تو پارک نشسته بود ، انقدر حالش بد بود که متوجه من نشد!
- دیروز
-
bano.z شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
پارت نود و شش بابا رو به جفتمون گفت : اگه منتظر تموم شدن کل کل شما دو تا باشیم باید گشنگی بکشیم . بعد هم دست مامان رو گرفت و بلندش کرد و گفت : بیابریم خانوم که غذا از دهن نیوفته . من و بهراد هم برای هم شکلکی دراوردیم و به سمت میز ناهار خوری رفتیم ، همین جور که غذا می خوردیم، منم برای بهراد تعریف کردم که چه کارایی کردم و بعد هم دعوتی هارو با مامان و بهراد چک کردیم و قرار شد ، به لیست مهمون ها خانواده اروین هم اضافه کنیم ، بعد ناهار بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و بهراد هم که قرار کاری داشت ، می خواست تا نیم ساعت دیگه بره ، فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که از صبح درگیرش بودم پرسیدم : _ میگم بهراد یه چیز میپرسم ، ولی قول بده نه عصبانی بشی ، نه بپیچونیم . ابروهاش رو انداخت بالا و گفت : حالا بپرس ، اونش رو بعدا فکر می کنیم . _نه دیگه نشد ، اول قول بده. _سعیم رو می کنم. پوفی کشیدم و گفتم : باشه بابا ، کشتیمون . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : یادته موقعی که می خواستم برم ، تو مهمونی که مامان گرفته بود پارسا ازم خاستگاری کرد؟ اخماش تو هم رفت و گفت : خب؟ _دِ از همین الان اخم کردی که ؟! با لحن جدی گفت : صدف سوالت رو میپرسی یا نه! _نخوریمون ، باشه میپرسم ، چرا وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟ متفکر با لحن جدی پرسید : چرا پرسیدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : محض کنجکاوی.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن bita کرد
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان گلبرگ | bita کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
صبح روز بعد گلبرگ پاشد و دید امید زودتر بیدار شده از اتاق خارج شد و دید امید با مامانش دارن حرف میزنه اینبار بجای فالگوش وایسادن رو به امید و مامان ترانه با ادب سلام کرد و صندلی آشپزخونه رو با دستای کوچیکش به زور عقب کشید و روی اون نشست مامان ترانه رو به گلبرگ کرد و گفت_عزیزم بشین تا من برم قرصاتو بیارم و به سمت کابینت رفت. امید اخمی کرد و رفت روی مبل نشست و کنترل بدست گرفت و تلویزیون رو روشن کرد. مامان ترانه همینکه قرصای ترانه رو بهش میداد بخوره. در همین حین شوهر مامان ترانه آقا علی هم سر و کله اش پیدا شد امید که پدرش را دید خودش را کمی لوس کرد و خود را در آغوش پدر انداخت مامان ترانه رو به آقاعلی_خسته نباشید عزیزم بشین کنار گلبرگ جان تا من برات یه چای خوب بیارم آقا علی ابتدا کمی شوخی کرد با امید بعد روی صندلی کنار گلبرگ نشست گلبرگ هم برای اینکه دختر با ادبی نشان داده شود سلام کرد آقا علی_سلام خوبی دخترم و رو به مامان ترانه ادامه داد :خوب کاری کردی عزیزم بچه آوردی از پرورشگاه خودتم سرت گرم میشه و به این صورت احساس رضایتش را اعلام کرد از اومدن گلبرگ که این برای خود گلبرگ هم خیلی حائز اهمیت بود.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
این مدلی خوبه؟