رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت ده ساعت هشت لباس هامون رو پوشیدیم و از خانه بیرون رفتیم. وقتی که بیرون رفتیم به خیابان ها لامپ های رنگی وصل بود. حدود چند دقیقه گذشت که به ساحل سونار رسیدیم تمام مردم جمع شده بودند و با هم می‌خندیدند من رفتم روی یکی از صندلی نشستم بعد از گذشتن چند دقیقه یک نفر پیشم نشست سرم رو به طرف کسی که پیشم نشست چرخاندم همان پسری پیشم نشست که اون روز روی پل چوبی دریا المادو ملاقات کرده بودم. بهش گفتم ـ سلام برگشت سمت و گفت ـ سلام گفتم ـ اینجا چیکار می‌کنی؟ یک دقیقه به حرف خودم فکر کردم و خنده ام گرفت اون هم خندید. وقتی می‌خندید روی صورتش چال می افتاد. بهم گفت ـ نظرت چیه قدم بزنیم؟ بلند شدم اون همینطوری به من نگاه کرد گفتم ـ بلند شو دیگه دوباره لبخند زد بلند شد و باهم قدم زدیم. گفتم ـ اسمتون چی بود؟ گفت ـ مارین ـ چی شد که مکزیکا تسلیم شدن؟ ـ من خودم هم هنوز نمیدونم فقط...... صدای پدرم مانع ادامه دادن حرف مارین شد ـ مرکل هوا سر شده و موج اب داره بالا میاد بریم؟ و چند دقیقه بعد متوجه مارین شد پدرم لبخند زد و گفت ـ سلام مارین ببخشید که متوجه نشدم مارین لبخند زد و گفت ـ اشکال نداره پدرم لبخند زد و گفت ـ خب دیگه مرکل هوا خیلی سرد شده بیا بریم من لبخند زد و دستمو به مارین دادم وگفتم ـ خب دیگه مثل اینکه من باید برم مارین دستمو گرفت و گفت ـ باشه هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره مارین گفت ـ دوباره کی میتونم ببینمتون؟ نگاهش کردم برگشتم و گفتم ـ نمیدونم گفت ـ من فردا توی دریای آلمادو منتظرت هستم ساعت چهار پدرم گفت ـ مرکل بیا دیگه براش دست تکان دادم و با پدرم از ساحل سونار خارج شدیم.
  3. پارت نهم بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و میخواستم میز رو جمع کنم که بچه ها از خواب بیدار شدن و گفتن ـ سلام لبخند زدم و گفتم ـ سلام بچه ها جین گفت ـ سلام سریع برید دست صورتتونو بشورید که ادامه داستانو بشنویم. حدود گذشتن چند دقیقه بچه اومدن و گفتن ـ ما همینطور که صبحانه میخوریم تو ام واسمون تعریف کنی نشستم روی مبل و ادامه داستانو تعریف کردم ـ صبح با صدای در بیدار شدم پدرم رفت و در رو باز کرد اقای جیسون یکی از دوست های پدرم بود اون نفس نفس زنان اومد تو و گفت ـ مکزیکیا...... پدرم تند گفت ـ مکزیکیا چی؟ اقای جیسون ادامه داد ـ تس....تسلیم شدن بلند شدم و به سمت پدرم رفتم کلاهشو برداشت و بیرون رفت منم لباسمو پوشیدم و بیرون رفتم. تند تند به سمت مغازه ستکو رفتم در رو باز کردم و گفتم ـ اقای ریفل مکزیکیا تسلیم شدن. آقای ریفل بلند شد و کلاهشو برداشت و بیرون رفت من هم پشت سرش بیرون رفتم و به ساحل سونار راهی شدم. رسیدیم به ساحل سونار همه مردم جمع شده بودند به پدرم گفتم ـ باید جشن بگیریم پدرم نگاهی به من کرد لبخند زد و گفت ـ حتما جشن میگیرم بعد پدرم با صدای بلند گفت ـ امشب ساعت هشت همینجا جشن بر پا میکنیم. وبعد از این حرف پدرم مردم خندیدند و همه خانه هایشان رفتند.
  4. پارت نود و نهم اما من بالاخره باید با واقعیت زندگیم کنار میومدم و دیگه نباید خودمو گول میزدم...تمام این شرایط سخت و زمانی که تسلیم شده بودم، تنها کسی که کنارم بود، پوریا بود و برعکس آرون خیلی کرد عمل بود و واقعا تو هر شرایطی که بهش احتیاج داشتی، کنارت بود و سعی می‌کرد تا دلگرمت کنه. با اینکه مشخص بود که انگار اولین باره که داره پا روی غرورش می‌ذاره و اینکارا رو انجام میده. حتی برای خودمم سوال بود که چرا اینقدر زنده بودن من براش مهمه و از دستم خلاص نمیشه؟! شاید می‌خواد زنده نگهم داره تا به دلیلی باشم که آرون یه روزی برگرده. اما نه چشمای آدما دروغ نمی‌گفت...واقعا برای حالات روحی من نگران بود و وقتی باهام حرف میزد، اون نگرانی رو من توی لحنش و نگاهش می‌دیدم. و راستشو بگم خوشمم میومد که برای یه نفر مهمم. اون روز که واقعیت و فهمیدم، نتونستم طاقت بیارم و دنبال این بودم، خودمو از این دنیا و جایی که هستم توش خلاص کنم. بهرحال من به امید اینکه روزی آرون میاد و نجاتم میده، داشتم روزامو می‌گذروندم. و اون روز تمام تصوراتم نقش بر آب شد. فهمیدم همزمان با من، با کلی دخترای دیگه هم تو رابطه بوده و علاوه بر کار خلاف، تو کار مواد مخدر هم رفته بود...در واقع یه دزد شیاد بود و اینقدر عشق بهش کورم کرده بود که نتونستم اینارو ببینم و بهش اعتماد کردم . اون بارم خواستم از درد توی قلبم خلاص بشم و خودمو از بالکن، پرت کنم پایین ولی بازم کسی که برای دومین بار جلومو گرفت، پوریا بود...منو محکم کشید تو آغوشش و گفت که من لیاقتم بیشتر از آرونه و دختر قوی هستم...گاهی اوقات آدما شاید حرفایی که دیگران توی شرایط بد و سخت بهشون میگن، اون لحظه روشون تاثیر نداشته باشه اما حداقلش اینه که اون آدم و حرفاش و هیچوقت فراموش نمی‌کنی و یجایی از قلبت و گرم می‌کنه. از اون روز به بعد دیگه از پوریا متنفر نبودم...با یه دید دیگه بهش نگاه می‌کردم و وقتی منو تو سخت ترین شرایطم، تو آغوش گرفت...واقعا آروم شده بودم و باورش کردم اما بازم می‌ترسیدم...می‌ترسیدم که نکنه اونم مثل آرون باشه و داره باهام بازی می‌کنه و بعد از اینکه ازم استفاده کرد، ولم کنه اما واقعیت ماجرا این بود که پوریا و آرون دوتا شخصیت کاملا متفاوت از هم بودن و پوریا بیشتر از اینکه حرف بزنه، دوست داشتنش و با عمل نشون میداد و واقعا بهت ثابت می‌کرد.
  5. امروز
  6. #پارت ششم _ یلدا کجایی؟! پیرهن من اتو لازمه ها! صدای بلند یاسر، اون رو از خاطرات بچگی به حال کشوند و تندی موهاش رو با کلیبس پشت سرش جمع کرد و از اتاقش زد بیرون. یاسر پیرهن به دست کنار در اتاق خودش واستاده بود که با دیدن اون جغت ابروهاش رو بالا برد و همون دستی که پیرهن مچاله شده توش بود رو به سمتش دراز کرد. - دست شما رو می‌بوسه خانوم خانوما! همون‌طور که پیرهن رو از دستش می‌قاپید، چشم غره به روش زد. - باز یاسر از ما کاری خواست و عزت و احترامش به ما زیاد شد! یاسر به داخل اتاقش برگشت ولی صداش به گوش یلدا رسید. _ تو که همیشه رو جفت چشای داداشیت جا داری آبجی! توی پذیرایی میز اتو رو باز کرد و پیرهن رو روش صاف کرد. الحق نگذریم راست میگفت و این محبت یاسر به خواهرش توی محل هم زبانزد بود. برعکس مهدی خُلی و لیلای لوس که از بچگی مثل سگ و گربه به هم می‌پریدن و حتی حالا که بزرگ‌تر شده بودن، باز هم رابطه‌ی درست و درمون با هم نداشتن و بارها توی کوچه و خیابون هم کارشون به کتک‌کاری رسیده بود‌. کلا یکی از خونواده‌های درب و داغون محل بودن که دعوا و معرکه توی خونشون همیشه بیداد می‌کرد. مامان از داخل آشپزخونه کفگیر به دست بیرون اومد و با خنده رو به اون که اتوی داغ رو روی پیرهن می‌کشید، گفت: _ باز معلوم نی آقا یاسر با کی قرار داره که به فراست اتو کردن حتی جورابای پاش افتاده؟! به چهره‌ی بشاش مادرش لبخند پاشید ولی قبل به زبون اومدنش، یاسر از اتاق بیرون پرید و کولی‌بازیش گرفت. _ دِ نگو مادر من! تو که واس پسرت حرف در بیاری، امون از این خاله خان‌باجی‌های محل پس! مامان صندلی پذیرایی رو کشید عقب و روش نشست و با همون خنده‌ی روی لبش ادامه داد: _ من که نمیگم کار خلاف شرعه پسرم، فقط چشات رو باز کن چیز خوب انتخاب کن! اتو روی سرآستین لباس گذاشت و متلک انداخت. _ مثلا یکی مثل لیلا سلیقه‌ت نباشه داداش! خب یاسر به شدت روی لیلا آلرژی داشت و کل محل هم می‌دونستن، برعکس لیلا روی اون یه نظر عشقی خاصی داشت که همین یاداوری این موضوع باعث حرصی شدن یاسر شد و با همون خشم صندلی کنار دست مادرش رو کشید و روش با صدا نشست. _ دیگه خار مادر ما این‌جوری ضدحال بزنن بهمون وای به بقیه! صدای پیس اتو که روی یقه‌ی لباس گذاشت، دراومد و صدای لجوج یاسر رو هم بلندتر کرد. _نسوزونی لباس رو! باز به سمتش نگاهی با تشر روونه کرد و به ادامه اتو زدنش پرداخت. _ حالا مهدی با کی دعواش گرفته بود امروز؟! پرسش مامانش باعث شد حواسش جمع یاسر بشه که دو تا دستاش روی میز قفل هم شده بودن. _ خل و چل با سعید دعواش شده بود ولی من میدونم زیر سر این محمود تره‌ست. پقی زد زیر خنده، دست خودش نبود که هر وقت یاسر، محمود رو با این لقب بچگیش یاد می‌کرد، به قهقهه می‌افتاد. چون این طفلک وسواس دست شستن داشت و همیشه دستاش خیس بود. یاسر طبق معمول از توجه اون به محمود خوشش نیومد و چشای برزخیش رو به سمتش حواله کرد. سریع لباش رو غلاف کرد و بی‌تفاوت به ادامه‌ی کارش پرداخت. چرا نمی‌خواست بفهمه که محمود واسه اون اصلا اهمیتی نداره و فقط به حالت مسخره کردنه که بهش می‌خنده؟! _ چرا میگی تقصیر محموده؟! _ آخه از سعید خوشش نمیاد واس خاطر این همیشه یه چی جور می‌کنه که بچه‌های محل رو بندازه به جونش. توی دلش گفت که محمود از کی خوشش میاد که سعید دومیش باشه؟! کلا با نوچه‌هاش هم حال نمی‌کنه و فقط اونا رو واسه خاطر حمالی کشیدن دور خودش نگه داشته.
  7. #پارت پنجم روبه‌روی آینه‌ی قدی اتاقش واستاده بود و موهای بلندش رو شونه می‌کشید. نگاهش توی آینه به چشماش بود و حواسش پی دیروز توی خونه‌ی خاله رقیه که علی همین چشما رو با افسون نگاش به تسخیر درآورد. عشق قدیمی و از بچگی به علی، توی رگ و خونش دویده و جون گرفته بود و حالا اونقدری توی کل وجودش جریان داشت که نه از خدا پنهون بود و نه از بنده‌هاش؛ تنها به خاطر رسوا نشدن خودش بود که سعی داشت قایمش کنه. گونه‌هاش داغ شد، وقتی به نگاه تحسین برانگیز یار غارش فکر کرد. علی توی تموم روزهای زندگیش مراقبش بود. یاد سیزده‌به‌در چند سال پیش افتاد. با چند تا از همسایه‌ها توی چنارستون محل بساط این روز رو چیده بودن و حسابی با بچه‌ها توی چنارستون آتیش سوزوندن. یادشه تقریبا نه سالش بود و اون سال یاسر همراه با بابابزرگ و مادربزرگشون واسه تعطیلات عید به روستا رفته بودن. باباش که توی فروشگاه کفش ملی وسط میدون شهر به عنوان کارمند فروش کار می‌کرد نمی‌تونست بیشتر از پنج روز مرخصی بگیره و مجبور بود بقیه‌ی عید سر کار باشه؛ واسه همین نتونسته بودن باهاشون برن و توی محله مونده بودن. شاید روزای اول کمی نق و نوق کرد که با یاسر به روستا نرفته ولی بعدش توی دید و بازدید و بازی با بچه‌ها سنگ تموم گذاشت. در نبود یاسر، علی بیشتر حواسش رو جمع اون کرده بود و مثل سایه دنبالش می‌کرد که مبادا شیطون بازیاش کار دستشون بده. بعد صرف نهار بابای علی ازشون خواست اگه پایه‌ان، برن یه سر به ماهی‌سرای محل بزنن که چند متر اون‌ورتر از چنارستون بود. اون روز ماهی‌سرا خلوت‌تر بود و رییس و مدیر شرکت هم نبودن، می‌شد یه بازدید درست‌وحسابی انجام داد. چند تا از همسایه‌ها و از جمله خونواده‌ی خودشون استقبال کردن و این مسیر رو تا ماهی‌سرا پیاده رفتن تا هم غذاشون هضم بشه و هم توی راه از حرف‌های بابای علی که آدمی کاربلد توی این حرفه بود، استفاده کنن. البته که اون به حدی هیجان‌زده بود که گوشش بدهکار این توضیحات نبود و تنها منتظر اینکه وارد محیط پرورش ماهی بشن‌. بعد از گذشتن از چنارستون وارد خیابون باریک و سنگ فرش شدن که آخرش می‌خورد به دروازه‌ی بزرگ ماهی‌سرا. با وارد شدن به داخل اون مکان چشمش به محوطه‌ی بزرگی افتاد که پر از کانال‌هایی بود که ماهی‌های قزل‌آلا توش جست و خیز می‌کردن. بابای علی از توی سطلی بزرگ کنار کانال، غذای ماهی رو که شبیه دونه‌های خاکشیر و قهوه‌ای رنگ بودن، پاشید توی آب که باعث تحرک بیشتر ماهی‌ها برای جلو زدن از بقیه واسه جستن غذا شد. قطره‌های آب به اطراف پاشیده میشد که باعث شدت گرفتن هیجان بچه‌ها شد و همه توی شادی ماهی‌ها شرکت کردن. بابای علی چند تا از کانال‌ها رو هم نشون داد که خالی بودن و قرار بود توشون از ماهی‌های ماده تخم‌کشی بشه و ازشون خواست به آرومی از مسیر بین دو تا کانال به راه بیفتن تا قسمتی که بچه‌ماهی‌های کوچولو هستن رو هم بهشون نشون بده. علی می‌خواست از دستاش بگیره ولی اون با جسارت و سریع‌تر به دنبال بابای اون دوید و به نصیحت‌های مامانش که اون رو از این‌کار منع می‌کرد هم گوش نداد. هوای خنک و خوش محیط با صدای آب و ذوقی که به خاطر دیدن بچه‌ماهی‌ها پیدا کرده بود، اون رو بی‌محاباتر از همیشه کرد که یه آن صداها توی گوشش خفه شد و توی یه لحظه نفهمید چطور شد که پاش سر خورد و افتاد توی یکی از کانال‌های آب. هنوز کامل توی آب فرو نرفته بود که صدای شیرجه شنید و دستی که دور کمرش نشست و اون رو از آب کشید به سمت بالا. با ترس هین کشید و نفس رفته‌ش برگشت. با چشماش اطرافش رو می‌پایید که مبادا ماهی‌ها گازش بگیرن ولی از شانسش توی کانالی افتاده بود که خالی از ماهی بود. صدای همهمه بلند شده بود ولی اون به علی نگاه کرد که همون‌طور که اون رو بغل گرفته به سمت ابتدای کانال شنا می‌کرد. دستای باباش اون رو از آب و بغل علی همزمان کند و نگاه اون هنوز در تمام این سال‌ها به نگاه نگران ولی محکم علی قفل موند که چطور جلوتر از حتی پدر و مادرش واسه امنیت اون پیش‌قدم شد. می‌تونست همچین آدمی رو دوست نداشته باشه؟!
  8. آرزو می‌داشتم در عصری دیگر تو را ملاقات کنم؛ عصری که فرمانروایی در دستان گنجشکان بود یا آهوان یا نقاشان و شاعران یا دلدادگانی که هنوز معنای عشق را از یاد نبرده بودند. دیر از راه رسیدیم و در روزگاری به جست‌وجوی گل سرخ برخاستیم که نام عشق را به فراموش‌خانه‌ی تاریخ سپرده بود. اما شاید در یکی از روزهای آینده در پاییزی رنگ‌پریده یا زمستانی استخوان‌سوز یا تابستانی که باد، گیسوانم را آشفته می‌سازد میان فرسودگی‌های خاموش زندگی هنگام پاره‌کردن نان یا گردآوردن صدف‌ها در امتداد چین‌خوردگی‌های دامن دریا یاد تو چون یورش خاطره‌ای ناگهانی بر من بتازد. آن‌گاه دلِ بی‌قرارم بار دیگر تن در نمی‌دهد به آیین فراموشی تو. خاطره‌ها چون قاصدک‌های سرکش از مشتِ زمان می‌گریزند تا آرامش بر دل بنشیند، اشک‌ها به خاموشی گرایند و انتظار در سکوتی عمیق محو شود. و من محروم از وصال می‌ایستم بر آستانه‌ی زایشی دیگر در حیاتی دیگر که شاید سرنوشتم با نام تو به نگارش درآمده باشد.
  9. #پارت صد و هفده... کوروش با عصبانیت بلند شد و یقه‌اش را گرفت و داد زد_ کثافت، خب نمی‌خواستیش چرا به لجن کشوندیش؟ چرا آلوده‌اش کردی؟ تو اسم خودت و می‌ذاری مرد؟ تو اصلا غیرت داری؟. امیر نزدیک رفت و گفت_ چه خبره کوروش؟ آروم باش ولش کن. کوروش گفت_ دخالت نکن می‌خوام بهش بفهمونم که قرار نیست فقط مهتا تاوان پس بده، می‌اندازمش زندان. سهراب گفت_ منکه نمی‌بینم تاوان پس بده ازدواج کرده و بچه داره انگار از هیچی هم پشیمون نیست این وسط فقط من تاوان پس دادم ولم کن حوصله بحث با تو رو ندارم. کوروش میخواست با مشت به صورتش بکوبد که امیر دستش را گرفت و گفت_ چیکار می‌کنی کوروش؟ برای خودت دردسر درست نکن. کوروش عصبانی گفت_ دردسر یعنی وجود این بی غیرت، دردسر یعنی کاری که با اون دختر کرد. سهراب گفت_ من خطا کردم درست، ولی قراره تا کی تاوان پس بدم؟ اون دختر که به مراد دلش رسید، شما چرا ناراحتین؟ _ مگه ندیدی چه بلایی سرش اومده! می‌دونی چند وقته خودش رو تو خونه حبس کرده؟. سهراب گفت_ انگار خودش و شوهرش که مشکلی ندارن، تو کاسه‌ی داغ تر از آش شدی. کوروش می‌خواست باز سیلی بزند که یکی گفت_ سهراب. سه تایی نگاه کردن ماهان بود نزدیک آمد و دستان کوروش را از یقه‌ی سهراب جدا کرد و گفت_ قلم می‌کنم دستی رو که روی داداشم بلند شه. کوروش گفت_ این بی غیرت داداش توِ؟ بهش بگو بره به جهنم. سهراب به ماهان گفت_ ولش کن، چرا اینجایی؟. ماهان دستان کوروش رو ول کرد و گفت_ وقتی شایان اومد ماشینت رو ببره کلی پاپیچش شدم تا واقعیت و گفت، وای سهراب نمی‌دونی چجوری همه رو پیچوندم و اومدم اینجا، خیلی خوشحالم که حالت خوبه و زنده‌ای، بیا بریم خونه، همه دلشون می‌خواد تو رو ببینن. سهراب روی صندلی نشست و گفت_ درگیرم، نمی‌تونم بیام. ماهان روبروش نشست و گفت_ یعنی چی؟ بعد از این وقت اومدی و نميَتونی بیای خونه؟. _ باید برم چابهار، کار دارم وقتی برگشتم میام خونه. امیر، کوروش را سمت بار برد و روی صندلی نشاند و به او آب داد ماهان گفت_ قضیه چیه؟ شایان هم می‌رفت چابهار. _ گیر نده به موقعش برات تعریف می‌کنم. بگو چه خبر از خونه. _ خب خونه بی تو صفایی نداره هیچکی رمق کاری و نداره مامانت و عزیزخانم که یهو میرن تو فکر، لیانا فقط غر میزنه شایانم که ماهی یک بار یا دوبار میاد و یه سر میزنه و میره. _ مامانم اونجاست مگه؟. _ آره بخاطر لیانا میاد و میره میگه نباید دختر جوان و تنها گذاشت واگرنه می‌شکنه. _ ازش ممنونم که مواظبش هست. _ ما همه مواظبش هستیم نمی‌ذاریم ناراحت باشه، خدا خیر بده آقا فرامرز و هر کاری بتونه می‌کنه تا حال مادرت و لیانا خوب بشه. _ آقا فرامرز؟. _ آره دیگه شوهر رعنا خانم. سهراب با تعجب پرسید_ چی میگی تو ماهان؟ مامان من ازدواج کرده؟ با کی؟. ماهان از خجالت لبش را گاز گرفت و گفت_ معذرت می‌خوام فکر کردم می‌دونی، این قضیه مال خیلی سال پیشه یعنی چند سال بعد از اینکه از پدرت جدا شد. _ این آقا الان تو خونه‌ی منه؟. _ نه اون نمیاد فقط مادرت میاد، ببخشید داداش من نباید می‌گفتم.
  10. #پارت صد و شانزده... با تعجب نگاه می‌کرد سهراب گفت_ من قبل از اینکه شما بیاین، اینجا بودم و همه چیز و شنیدم. رها گفت_ دیدی چقد بدبختم، ازم خواست زنش بشم. _ باهاش تسویه کن. _ نه، اگه پولم و بهش بدم، خواهرم چی میشه؟. _ تو که راهش و یاد داری باز برو زندگی یکی دیگه رو خراب کن. رها بلند شد و جلوی سهراب ایستاد و گفت_ عوضی، تو فکر می‌کنی کی هستی که اینجوری درموردم قضاوت می‌کنی، نمی‌فهمی چقد سخته خواهرت که تا دیروز همه جا رو می‌گشت یهو ویلچر نشین بشه، نمی‌فهمی چقد سخته مادربزرگت شب تا صبح گریه کنه، نمی‌فهمی اینکه با یه پیر زن و یه دختر فلج از خونه بندازنت بیرون، یعنی چی؟ تو چه می‌فهمی که دختر بودن یعنی چی؟. بعد به هقهق افتاد سهراب گفت_ متاسفم، ولی منم درد کم نکشیدم، مشکل خواهرت چیه؟. _ دو سال پیش تصادف کرد یه زائده‌ای کنار نخاعش تشکیل شده دکترا میگن ریسک عملش بالاست هر کاری کردم تا پولش و جور کنم از دست فروشی گرفته تا حمالی و نظافت خونه این و اون، از واکس زدن کفش مردم تا مغازه داری، ولی نشد که نشد هرچی جمع کرده بودم رسولی بیشرف، صاحب خونه مون، همه پول و به عنوان اجاره ازم گرفت این آخرم که وکیلی که دوست بابام بود وضعم و دید بهم پیشنهاد داد و در عوض گفت پول عمل سوگند و میده چیکار می‌کردم مجبور بودم. _ پنج ماه گذشته چرا تا الان عمل نکردین؟. _ تازه دو ماه پیش پولم و داد تا الانم سی تومنش هم پای دکتر و آزمایش و خرید خوراکی و دادن قرض و قوله‌هامون رفت باید سریع‌تر عمل بشه ولی اگه پول و بدم به قربانی دیگه آبجیم نمیتونه راه بره. _ من پول خواهرت و میدم ولی شرط داره. _ نشنیده قبول. _ پس فردا ساعت ده صبح بیا خونه‌ام، اونجا با هم صحبت می‌کنیم. سهراب آدرسش را داد و گفت_ اگه دیر کنی پشیمون میشم. بعد سریع از خانه خارج شد و سمت کافه امیر و بهار رفت. وقتی رسید گفتس شایان کارت و گوشی رو آورد؟. امیر گفت_ آره همین ده دقیقه پیش آورد. بعد گوشی و کارت را به سمتش گرفت، سهراب گوشی را برداشت و گفت_ حسابم و تسویه کن. امیر گفت_ این بار و مهمون من باش. سهراب گفت_ نیازی نیست رمزش بیست بیسته، هر چقد حسابمونه، بکش باید برم. امیر بلند شد و رفت تا حساب و تسویه کند کوروش گفت_ اولین باری که دیدمت فکر کردم خیلی مردی، ولی حالا می‌فهمم چه آدم کثیفی هستی. سهراب با تعجب نگاه می‌کرد گفت_ ندیدمت تا حالا. کوروش نیشخندی زد و گفت_ آره منو ندیدی ولی من زیاد دیدمت خیلی وقت بود دنبالت بودم. _ دنبال من؟ چرا؟. _می‌خواستم بدونم چی داری که من ندارم، می‌خواستم بدونم مهتا چی ازت دیده که تو من ندید تازه فهمیدم من خيلی از تو سرترم، انقد آدم هستم که یه دختر بی‌گناه و آلوده نکنم. _ پس بحث خاطرخواهیِ!. _ آره من می‌خواستمش، ولی اون، منو بخاطر توِ عوضی ول کرد. _ اون دختر برای من هیچ ارزشی نداشت از اولم ازش متنفر بودم هوا برش داشته بود که می‌تونه منو عاشق خودش کنه ولی نتونست.
  11. #پارت صد و پانزده... رها با بغض گفت_ مجبور بودم مامان‌بزرگ، نمی‌خواستم آواره بشیم. _ خب بهم می‌گفتی می‌رفتیم یه جای ارزون قیمت. _ با پولی که ما داشتیم هیچ جا بهمون نمی‌دادند آقای رسولی گفت یا باید پنجاه میلیون بذاریم رو پیش یا بلند شیم از اینجا، چاره‌ای نداشتم. سوگند گفت_ چقد پول برای عمل من جور کردی؟. _ زیاد نیست چرا؟. _ پرسیدم چقدر؟. _ پنجاه میلیون. _ خوبه، بده به این مرده تا دست از سرمون برداره. رها سریع و با ناراحتی گفت_ چی میگی تو؟ این پول برای عمل پاهاته، من نمی‌تونم بدمش به این یارو. _ ولی مجبوری، تو که نمی‌خوای زن اون بی ریخت و بد قواره بشی. رها نوچی گفت که سوگند گفت_ فردا پول و بده بهش، من نمی‌خوام عمل کنم. _ چرا با خودت لج می‌کنی ؟ من الان تنها چیزی که می‌خوام سر پا شدن توِ. _ میخوای من از رو ویلچر بلند شم که از شرم راحت شی؟ نخیر خانم، حالا حالاها باید نوکریم و بکنی. رها خندید و گفت_ نوکرت هم هستم، بخدا دلش و ندارم که تو این وضع ببینمت می‌خوام خوب بشی. سوگند بحث و عوض کرد و گفت_همین که گفتم، فردا پول و بده به این مرتیکهِ بی ریخت، واگرنه من می‌دونم و تو، خب حالا بریم غذا بخوریم که مردم از گشنگی. سه تایی به خانه رفتند، سهراب مانده بود که حالا با رهایی که زندگیش را خراب کرده بود چیکار کند؟ یک ربعی گذشت صدای برخورد دمپایی طبی به موزائیک‌های حیاط می‌آمد سهراب یواشکی نگاه کرد و رها رو دید که به سمتش میرود، ناگهان ایستاد و گفت_ سوگند ترشی یا خیارشور؟. سوگند گفت_ خیار شور بیار که با کته میچسبه. رها باشه گفت و هر لحظه به انبار نزدیک‌تر میشد وقتی به پله‌ها رسید و چشمش به سهراب خورد کاسه ملامین از دستش افتاد و خواست داد بزند که سهراب در یک حرکت پایین کشیدش و به دیوار چسباند و دستش را روی دهنش گذاشت و بلافاصله از جیبش چاقو درآورد و زیر گلوی رها گذاشت و گفت_ صدات دربیاد همینجا کشتمت. رها با چشمای گرد شده سر تکان داد مهربان خانم گفت_ رها صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟. سهراب بیشتر چاقو و فشار داد و گفت_ حواست به حرف زدنت باشه واگرنه داغتو می‌ذارم رو دل مادربزرگت و سوگند. سهراب دستش و از دهن رها برداشت. رها گفت_ نه مامان‌بزرگ چیزی نشد کاسه از دستم افتاد. سهراب در انبار و باز کرد و رها را به داخل هل داد و در را بست و گفت_ توضیح بده از خراب کردن زندگی من چقد گیرت اومد؟. اشک‌های رها ریخت و گفت_ من مجبور بودم. سهراب عصبانی گفت_ کی مجبورت کرده بود؟. رها روی زمین نشست و گفت_ تو فکر می‌کنی من خوشم می‌اومد که بهت آمپول بزنم من بخاطر خواهرم، بخاطر اینکه پول عملش و جور کنم مجبور بودم به حرف وکیلی گوش کنم. _ چقد بهت داد؟. _ هشتاد میلیون. _ عوضی، منو معتاد کردی بخاطر هشتاد تومن؟. _ مجبور بودم وضع خواهرم و تو ندیدی. _ تو من و می‌شناسی؟. _ نه، هر چی از وکیلی می‌پرسیدم این مرده کیه؟ فقط می‌گفت دشمنه، آقا من شما رو نمی‌شناسم دست از سرمون بردار اصلا غلط کردم اصلا هرچی تو بگی فقط منو ببخش. _ فردا پول این یارو رو بده بذار بره؟.
  12. #پارت صد و چهارده... رها گفت_ این چه حرفیه ؟من که جز تو کسی رو ندارم من بخاطر تو هرکاری می‌کنم تا حالت خوب باشه. دختر گفت_ کاش من نبودم تا تو راحت زندگی کنی. رها با ناراحتی گفت_ چی میگی سوگند؟ من دارم این همه جون می‌کَنم این همه بدبختی می‌کشم تا تو حالت خوب بشه بعد تو اینجوری میگی. بعد بلند شد و چند قدم جلو رفت سوگند گفت_ خب ببخشید ،ولی نمی‌خوام بخاطر من انقد عذاب بکشی. رها گفت_ باشه دیگه کار نمی‌کنم می‌شینم ور دلت، تا هم از گشنگی بمیریم هم از خونه بیرونمون کنن ،خوبه؟. یکی داشت در میزد رها در باز کرد یک خانم سن بالا با پلاستیک‌های در دستش داخل آمد و گفت_ دکتر چیزی نگفت؟ باید چیکار کنیم؟. سوگند گفت_ سلام مهربان خانم، چطوری مامانبزرگ قشنگم. خانم روی تخت نشست و گفت_ خوبم شیرین زبونم، بگو دکتر چی گفت ؟منکه مردم از دلشوره. رها گفت_ هیچی، همون حرفای قدیمی، میگن ریسکش بالاست ولی شدنیه. مهربان گفت_ من نمی‌ذارم دخترم عمل بشه، خودم تا آخر عمر نوکرشم. رها شاکی گفت_ چی میگی مامان‌بزرگ! تا کی می‌خوایم پیشش باشیم؟ سوگند باید پاهاش خوب بشه باید سرپا بشه. مهربان گفت_ اگه بچه‌ام جونش رو از دست بده چی؟ تو می‌خوای جای سوگندم و بگیری، بعدشم اصلا ما رضایت دادیم، کو پول؟. رها گفت_ من پولش و جور کردم فقط مونده رضایت شما و سوگند. سوگند گفت_ من نمی‌خوام عمل کنم، تمام پولمون و بدیم به دکترا بعد پاهای من خوب نشه چی؟ من هرگز خودم رو نمی‌بخشم. رها گفت_ تو خوب میشی سوگند، من قول میدم که خوب میشی بهم اعتماد کن. در خانه را زدن ،رها در را باز کرد با دیدن کسی که پشت در بود خواست در را ببندد ولی مرد دستش را بین در گذاشت و هل داد و داخل آمد. مهربان خانم گفت_ تو کی هستی؟ غیرتت کو؟ نمی‌بینی دوتا دختر جوون تو این خونه هستن. مرد گفت_ با شما کار ندارم، اومدم با این دختر خانم تسویه حساب کنم. مهربان_ تسویه حساب چی؟ دخترم چه بدهی بهت داره؟. رها گفت_ برو تو مامان‌بزرگ، خودم حلش می‌کنم. مهربان بلند شد نزدیک رفت و گفت_ چی میگی دختر، بذار ببینم این آقا حرف حسابش چیه؟. مرد گفت_ این نوه‌ی شما از من پنجاه میلیون قرض گرفته، هنوز پولش و پرداخت نکرده از موعدش هم گذشته، الان اومدم برای تسویه. مهربان گفت_ این چی میگه رها؟ برای چی ازش پول قرض گرفتی؟. رها گفت_ اگه پول نمی‌گرفتم آقای رسولی ما رو از خونه می‌انداخت بیرون. مهربان با دلی شکسته گفت_ آقا ما فعلا پول نداریم میشه یه مدت بهمون فرصت بدین تا پول و جور کنیم؟. مرد گفت_ دختر شما الان دوماه داره امروز و فردا میکنه، دیگه وقت ندارین نهایتا تا فردا. _ آقا، یکی دو ماه فرصت بده من خودم پولتو برمی‌گردونم. _ نمیشه خانم، یا الان پولم و میدی یا رضایت میدی نوه‌ات زن من شه. مهربان با عصبانیت یک سیلی محکم به صورت مرد کوبید و گفت_ مگه از روی جنازه‌ی من رد شی که بتونی رو نوه‌ام اسم بذاری، یه مدت فرصت بده یه خونه پیدا کنم بعد پولتو بهت برمیگردونم. _ نهایتا تا فردا، واگرنه می‌خوام آماده مراسم عروسی نوه‌تون باشین. بعد از خونه بیرون رفت. رها روی تخت نشست و مهربان هم کنارش نشست و گفت_ رها، این مرده چی میگه؟ تو واقعا ازش پنجاه میلیون پول گرفتی؟.
  13. #پارت صد و سیزده... *بخش نهم * ... راوی.... شایان جلوی یک انبار بزرگ نگه‌داشت نگهبان نزدیک آمد و گفت_ با کی کار داری؟. شایان طبق خواسته‌ی سهراب گفت_ برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش. نگهبان گفت_ کدوم سهراب؟. _ سهراب همتی. نگهبان چپ و راست را نگاه کرد و در را باز کرد و گفت_ برو داخل. شایان ماشین را داخل برد، چند تا سوله داخل حیاط بود نمی‌دانست باید چیکار کند؛ آقایی گفت_ از طرف کی اومدی؟. شایان که جواب این سوال را نمی‌دانست گفت_ سهراب همتی. مرد گفت_ اون جونور هنوز زنده است؟. شایان مردد گفت_ براش مراسم گرفتیم شما نیومدین. مرد کمی نگاه کرد و گفت_ خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم، پیاده شو برو تو یکم استراحت کن الان بچه‌ها میان کارا رو انجام میدن. شایان نمی‌دانست می‌خواهند چیکار کنند ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کند پیاده شد و در سایه ایستاد و نظاره‌گر شد چند تا مرد که هر کدام یک بسته دست‌شان بود آمدند و بسته‌ها را در صندوق ماشین گذاشتند و کمی خرت و پرت روی جعبه‌ها ریختند. همان مردی که با شایان صحبت کرد نزدیک آمد و گفت_ این امانتی و می‌بری چابهار، اونجا بچه‌ها میان و ازت تحویل می‌گیرن. بعد یک برگه به شایان داد و گفت_ شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس می‌گیرم. شایان گفت_ آدرس نمیدی که بار رو کجا ببرم؟. مرد گفت_ زنگ میزنم آدرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. _ نمیگی بار چیه؟. _ رسیدی اونجا می‌فهمی ، فقط حواست باشه ازت نگیرنش. _ اگه بمبی چیزی باشه چی؟. مرد خندید و گفت_ حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده. شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرد گفت_ یادت باشه داخل جعبه‌ها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی رو گردن نمی‌گیریم. شایان از انبار خارج شد و به سمت چابهار حرکت کرد..... سهراب به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود رفت. کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش را از دیوار بالا کشید و داخل را نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست، داخل حیاط پرید تا از نزدیک خونه را بررسی کند هیچکی نبود حیاط قدیمی، کوچک و باصفایی بود خانه چند تا پله می‌خورد و بهه طبقه بالا می‌رفت، زیرش تخت گذاشته بودند چند قدم آنطرف‌تر چند تا پله بود که پایین می‌رفت و به یک در فلزی می‌رسید که مشخص بود انبار است. صدای چرخاندن کلید در قفل می‌آمد سهراب روی پله‌های انباری قایم شد. رها یک دختر حدودا پانزده ساله که روی ویلچر نشسته بود را داخل آورد و سمت تخت برد و خودش نشست و گفت_ چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. دختر گفت_ این دو روز واقعا گرم شده، خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت می‌کشی.
  14. دیروز
  15. https://s6.uupload.ir/files/80d95ad31fb35955cbf5ed62945f4b56_xe83.jpg https://s6.uupload.ir/files/a8b2ed668e60504d6e18bd19c174e46d_6ayq.jpg https://s6.uupload.ir/files/afc78eb4daf91e17c764204bf47dc74e_zv5n.jpg @آتناملازاده عزیزم انتخاب کن عکسو با همون جلدو طراحی میکنم
  16. این رنگش قشنگتره اسم من و اگه پایین تر بیارین فکر کنم بهتر بشه و اینکه من عاشق رنگ بنفشم ممکنه امتحانش کنین ببینیم چجوری میشه
  17. - دانژه؟ دانژه مادر بیا کمکم این سبزی ها رو پاک کن کمرم برید، خدا... چشم‌هام رو بستم. نفس عمیق کشیدم. داد زد: - دانژه مگه نمی‌شنوی؟ کتابم رو محکم بستم و بلند شدم. - جانم مامان شنیدم، یکم صبر کنی میام. کلافه نشستم. به سبز‌های پلاسیده نگاه کردم و گفتم: - چرا این جورین؟ گِل‌های تربچه رو کند. - تو که خریدم پاک نکردی، پژمرده شدن. توقعه نداری قبراق بمونند؟ زیر لب شروع کرد غر زدن. - همه دختر دارند ما هم داریم. دختر همسایه شهین‌خانم یک سال از تو کوچیک‌تره، ماشاالله و هزار ماشاالله، یعنی میرم اونجا خانم، کد بانو جلوی من چای می‌ذاره و یه خاله خاله می‌کنه بیا و ببین. از تو لپم رو گاز گرفتم هیچی نگم. دختر شهین‌خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. دخترش خیاطه نمیگم بده؛ اما از این که منو مقایسه کنه بدم میاد. با حرص لبخند زدم و تره رو هم راستای هم گذاشتم‌. - مبارک ننه آقاش. با ته چاقو آروم رو پاهام زد. - اووو چه ترشی کرد! نگفتم ترش کنی، گفتم تا این سر تو گوشی و کتابت رو بذاری کنار دنبال یه حرفه برای خودت باشی. با پشت انگشت شصت گوشه بینیم رو خاروندم. - آها، الان من ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم حرفه نیست؟ اون درس نخونده و خیاطه خوبه؟ بی منظور نیش زد. - آخه تو این چی هست؟ بگم دخترم ارشده، خب در آمدی برای خودت و آینده‌ات داری؟ خواستگار هم که نداری بگیم چون شوهر... دستم مشت شد، سرم رو پایین انداختم. وسط حرفش دلخور پریدم. - مامان بس کن، اگه دوست ندارید تو خونه باشم و نون خور اضافه‌ام... محکم تو بازوم زد: - پاشو پاشو؛ نمی‌خوام صد سال با من سبزی پاک کنی، من چی میگم اون چی میگه. بلند نشدم، فقط مثل همیشه سکوت کردم. سکوتی که تو سرم کلی حرف بود؛ یه عالمه فریاد. از حرف‌های مادرم ناراحت نیستم، فقط از خودم ناراحتم. حس می‌کنم، هرچی می‌دوم نمی‌تونم خانواده خودم رو راضی کنم؛ اما من از خودم راضی هستم. از رشته‌ام، خب علاقه‌ام رو دنبال کردم. چکار کنم کار برای ما نیست. اون هم اگه به تور من بخوره یه ترجمه کاری بگیرم که اون هم اصلا در آمد حساب نمی‌شه تا میری کافه پول پوف... دیگه نیست، تازه کم هم میاری.
  18. رنگاش فرق داره گلم هر کدوم خواستی انتخاب کن خواستی چیزی تغیر بدی هم بگو
  19. @zara عزیزم رمانت تکمیل شده؟
  20. من در انتهای امید، ناامیدی را تجربه کردم. شب‌های سردِ پاییزی، شاهد شکستنِ تمامِ من بود. من در میان تمام باورهایم، بی‌باور شدم، پوچی و بی‌رنگی را در رنگین کمانِ آسمان مشاهده کردم. شب‌های پاییزی که می‌توانست شاهدِ قدم‌زدن‌های عاشقانه باشد، شد، قتلگاه احساساتِ عاشقانه و نم‌نم بارانِ ریزِ پاییزی، تمامِ باورِ مرا به عشق و دوست داشتن‌های تقلبی روزگار، مرطوب ساخت. کی و کجای این روزگارِ پررنگ، می‌توان دنیای قشنگِ رنگ‌های پخته‌ی پاییزی را به خاکستری عشقِ سوخته‌ی دلِ بیچاره تعمیم داد؟! اما باز عاشق می‌مانم، باورم این است که میانِ خاکسترهای سوخته و آوار دوباره ققنوس خوشبختی سر درخواهد آورد و من دوباره پاییزِ رنگی را جشن خواهم گرفت؛ شاید در این قالب یا در قالبی دیگر ...
  21. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...