رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم‌ برمی‌داشتند انداخت و ادامه داد: - من نمی‌فهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار می‌کنی؟ اون فقط می‌خواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره. لحظه‌ای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع می‌کرد؟! - منم نمی‌فهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟! لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمی‌فهمید. - راموس تو می‌فهمی چی داری میگی؟! مگه اون چی‌کار کرده که بخوام نادیده‌اش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت‌ ندم؟! پیش از آن‌که بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتی‌ام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنل‌ها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهره‌هایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح می‌دادیم که در این مورد ریسک نکنیم. - سلام آقایون و خانوم‌ها، من می‌تونم کمکتون کنم؟! زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید: - ما مسافریم و دنبال جایی می‌گردیم که‌ بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو می‌شناسید؟! مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت ‌و گفت: - سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونه‌ی این دهکده هستم. - نمی‌دونستم یه دهکده‌ی فسقلی هم می‌تونه مسافرخونه داشته باشه! مرد در جواب دیانا خنده‌ی مصنوعی کرد. - اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان. قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم: - ما نمی‌تونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم. ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد: - چاره‌ای نداریم؛ چند دقیقه‌ی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمی‌تونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم. این‌بار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت: - حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمی‌شناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست.
  3. کلافه با پنجه روی شانه‌ام کشیدم؛ احساس می‌کردم این لباس‌های ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را می‌خورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخره‌ی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را می‌سوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهره‌ی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و‌ جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان می‌کردند دست و پایم بسته بود. - وای؛ این لباس‌های پشمی داره تموم تنم رو می‌خوره! نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش می‌پیچید و تن و بدنش را می‌خاراند انداختم. - منم همینطور! لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافه‌ام به خنده افتاد. - ولی این ریش‌ها خیلی بهت میاد! از خنده‌اش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی می‌خواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟! - آره؛ می‌دونم. ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خنده‌اش جای خود را به اخم داد. - چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟! لونا با همان اخم‌های درهم شده شانه‌ای بالا انداخت. - فکر نکن حرف‌هایی که زدی رو یادم رفته. کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظه‌ای دلخوری‌اش را از یاد برده بود. - ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمی‌خواستم اون حرف‌ها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما... لونا میان حرفم آمد: - من از حرف‌هایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمی‌آمد. اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانه‌ی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود. - بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد… - دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد.
  4. و من، آرام‌آرام، در آن شکاف باریکِ روشنایی چیزی شبیهِ تپش را حس کردم. نه تپشِ قلب، صدا، صدای دورِ بازگشتنِ خویش بود. گویی ذره‌ای از من، که سال‌ها در خاکسترِ خاموشی مدفون شده بود، جرئت کرد و از لابه‌لای شکستگی‌ها سر برآورد. هوای سردِ درونم تکانی خورد، و در سینه‌ای که مدت‌ها از باد بی‌خبر بود، نسیمی لرزان گذشت؛ چنان‌که دانه‌ای کوچک در دلِ زمینی ترک‌خورده، تصمیم به جوانه‌زدن بگیرد. هنوز راهی در کار نبود، و نه معجزه‌ای که ناگاه به سراغم آید؛ تنها فهمیدم که می‌توانم، حتی اگر با گامی لرزان از نو برخیزم، و دست بر شانهٔ فردایی بگذارم که سال‌ها پشت در مانده بود.
  5. امروز
  6. https://forum.98ia.net/topic/5150-رمان-محرمِ-قلبم-مهدیه-طاهری-کاربر-انجمن-نودهشتیا/page/5/#comment-25652 https://s6.uupload.ir/files/img_20251217_232558_046_s3si.jpg https://s6.uupload.ir/files/img_20251218_101959_382_vd37.jpg
  7. سلام لطفا لینک رمانتون و عکسی مد نظر دارینو مجدد بفرستین گلم
  8. پارت سی و نهم به این فکر کردم که شاید حدیثه بی راه هم نمیگه. غیرنرمال، وزن کم کردم. - یکاریش می‌کنم. گوشی رو برداشتم و به دایرکت‌های پیج جواب دادم. چندتا درخواست نوبت مجازی داشتم و این فوق‌العاده بود! حدیثه که از حرفم کفری بود، گفت: - با تو صحبت می‌کنم خانومم! یکاریش می‌کنم نداریم. فردا می‌ریم آزمایشگاه. لبخند روی لبام اومد از ویزیت‌های آنلاین. این یک پله‌ی جدید برای پیشرفت کردنم بود. - فریا با توام! صدای حدیثه گنگ بود و من غرق در احساس خوشی ناشی از این اعتماد بودم. شاید این اولش بود؛ اما برای من، همه چیز بود. *** با ضربه‌ای که حدیثه به پس گردنم زد، برق از سرم پرید و صدای ضربه‌اش قشنگ تو سرم پیچید. - هار شدی مگه؟! روی تخت نشست و به من نگاه کرد. - چرا تو انقدر خوشگلی، ولی من شبیه تایر نیسان می‌مونم؟ چشم‌هام از حرفش کاملا گرد شد و به سمتش چرخیدم. این دختر زده به سرش؟ - چرا حرف مفت می‌زنی؟ احمق. دوباره به آینه نگاه کردم و مشغول درست کردن خط لبم شدم. در همون حین دعواش کردم: - موهای به این قشنگی داری؛ هیکلت توپه؛ چشمات درشت و نازه. از تو آینه نگاهش کردم و دست از کار کشیدم. - دیگه چی می‌خوای؟ خط لب رو کنار گذاشتم و به رژ های ردیف شده خیره شدم. - آخه تو واقعا نازی فریا. همه چیزت باهم هماهنگه. منم اگه یکم لبام مثل تو پر تر بود شاید... وسط حرفش گفتم: - حدیث این رژ رو بزنم خوبه؟ رژ گوشتی-کالباسی خوشرنگ همیشگیم رو نشونش دادم. کلافه و با حرص از بی توجهی من از تخت بلند شد و گفت: - من چی میگم تو چی میگی. بلند شو دیگه دیر شد مهمونی.
  9. پارت هشتم با صدای زنگ از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. از دستشویی که اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم و چایی گذاشتم چند دقیقه بعد جین بیدار شد ـ سلام مامان ـ سلام، برو دست صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم. جین به سمت دستشویی رفت منم از یخچال مربای توت فرنگی، کره، خامه و پنیر رو بیرون اوردم و برای خودم و جین چایی ریختم و میز رو چیدم. جین از دستشویی اومد و گفت ـ من برم بچه ها رو بیدار کنم ـ نه نمیخواد بزار بخوابن جین به سمت میز اومد و صندلی رو عقب کشید و نشست گفتم ـ شکر میخوای واست بریزم؟ ـ اره شکر برداشتم و واسه خودم و جین ریختم جین گفت ـ ادامه داستانتو تعریف میکنیا امروز ـ باشه بزار بچه ها بیدار بشن جین یک قلوپ از چاییش خورد و گفت ـ چرا این همه سال واسه من تعریف نکردی؟ ـ چیز مهمی نبود که واست تعریف کنم ـ چرا مهمه ـ حالا هم دیر نشده دارم تعریف میکنم ـ میگم مگه اون پسره که از مکزیک اومده بود نگفت که جنگ رو تموم میکنه پس چی شد؟ ـ جین هر کسی به نفع خودش کاری رو انجام میده و اگه به نفعش نباشه هیچ کاری نمیکنه مردم زیاد دروغ میگن اصلا با دروغ ساخته شدن. ـ میشه تعریف کنی ـ بزار بچه ها بیدار بشن بعد بعد مشغول خوردن صبحانه شدیم
  10. انجام شد پایان دلنوشته‌تون رو تبریک میگم💫
  11. پارت نود و پنجم نمی‌خواستم توجیه بشنوم، برای همین پریدم وسط حرفش و از جام بلند شدم و گفتم: ـ خب، بریم! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! گفتم: ـ سریعتر حاضر شو! وقتی رفتیم، متوجه میشی. بعدش از اتاق اومدم بیرون و رفتم ماشین و از پارکینگ درآوردم و منتظرش شدم. نمی‌دونم واقعا چرا اینقدر وقت گذروندن باهاش، حال دلم و خوب می‌کرد! یا شایدم می‌دونستم و دلم نمی‌خواست تا به روی خودم بیارم...بعد از چند دقیقه با یه مانتو سفید و شال آبی اومد و داخل ماشین نشست. محو تماشاش شدم! نمی‌دونم چقدر بهش زل زدم که گفت: ـ خیلی بدجور شدم؟؟! اگه زشته، برم عوضش کنم. دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی بهت میاد! لبخندی بهم زد و بعدش به روبروش خیره شد و گفت: ـ خب لباسایی که اینجا دارم، سلیقه توئه دیگه! ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ پس آفرین به خودم بابت سلیقه‌ام. تو ماشین مدام ازم سوال می‌کرد که کجا میریم و بهش نگفتم تا که جلوی در مرکز مشاوره‌ایی که تو بچگی عمو منو میورد اینجا، پیاده شدیم.
  12. پارت ۵۷ ( میان تیغ و‌ تپش) آیلا خسته از دویدن، خم شدم و دست‌هایم را به زانوهایم گرفتم.. آنقدر در این سرما نفس نفس زده بودم، که سینه‌ام خس خس می‌کرد..گلوم خشک شده بود و به شدت می‌سوخت.. طاقت طی کردن این مسیر طولانی و مبهم، دیگر از من سلب شده بود... نمی‌خواستم نا امید شوم، اما گویی چاره ‌ای جز پذیرفتن این تقدیر دردناک نداشتم...و تمام این تلاش ها صرفا برای این بود که شرمنده خودم نشوم.. با حس صدای ریز و‌ ضعیف خش خش برگی که از پشت می‌آمد، تند درجا صاف شدم و به عقب چرخیدم.. اما کسی نبود! نمی‌توانستم آزادانه نفس عمیق بکشم.. از ترسی که امشب تجربه می‌کردم، نفس هام منقطع شده بود و ثانیه‌ای به حالت اول برنگشته بود.. برگشتم به راهم ادامه دهم، که با برداشتن قدم اول، همزمان با بلند کردن سرم، ناگهان نفس در سینه‌ام حبس شد.... و گویی که نفس کشیدن را از یاد بردم! شاهرخ منحوس، با لبخند خبیثی، سایه نه چندان بلند قامتش در تاریکی نمایان شده بود.. و این سایه‌ی پررنگش داشت به وحشت من پوزخند می‌زد‌.. با چشمان درشت شده ای، به‌ او خیره شده بودم و گویی پاهای ناتوانم به سردی زمین قفل شده بودند... یا که به سرمای بی رحم این شب زخمی، عادت کرده بودند... بی اراده دستانم، دامن نازکم را چنگ زد و فشار داد.. متوجه لرزش دستان ظریف و ضعیفم در تاریکی شده بودم...و نمی‌خواستم شاهرخ به ضعف و ترسم پی ببرد.. یک قدم به سمت من برمی‌دارد.. تند گارد می‌گیرم و یک قدم متقابلا به عقب برمی‌گردم.. صدام لرزش پررنگی داشت: نزدیک نشو..! لبخند تحقیرآمیزش، برق شادی چشمانش که در آن شدت تاریکی هم واضح بود، بی رحمی این آدم را برای صدمین بار به من یاد آوری کرد... و صدای مکروه و زمختش، همانطور که اسلحه اش را در انگشت اشاره‌اش می‌چرخاند و به چرخش آن با لذت زل زده بود، خیلی غیرمستقیم طوفان آینده را به من فهماند: ترس بهت نیومده دختر آزادی‌خواه...همیشه خیال می‌کردی دنیا موظفه که به حرف‌ها و خواسته‌های مزخرف تو گوش بده! البته دنیای این خاک، طبیعیه که با خزعبلات تو جور درنیاد! نزدیک‌تر شد..به دو سمت، راست و چپ نگاهی انداختم.. دنبال راه چاره بودم؟ مگر چاره ای هم مانده بود...؟ بغض سنگینی بیخ گلویم نشسته بود.. نمی‌خواستم مقابل دشمنم بغض کنم، اما این صبر، یک قدرت فراتر از شخصیت دخترانه‌ و جسم ضعیفم می‌خواست... بغضم را قورت دادم..که در چشمای غم‌زده ی تر شده‌ام خودش را جا کرد: نزدیک نیا! اما دلاورها به حرف کدام یک از ما مردم این خاک، اهمیت داده بودند که این بار دوم باشد؟! در فاصله یک قدمی‌ام ایستاد..که با ایستادنش، چشمان من که هراسان به دنبال راه فرار در گردش بود، در چشمان عصبی و قرمز شاهرخ قفل شد.. تلاش می‌کرد عصبانیتش را پشت لبخندها و خنده های ترسناکش، پنهان کند؛ اما من می‌فهمیدم! اسلحه نقره ای براق را مدام مقابل چشمانم می‌گرفت... وانمود می‌کرد اسلحه حکم اسباب بازی‌اش را دارد، و من تکان دادن‌های اسلحه توسط شاهرخ را می‌دیدم...هشدار بود! داشت یادآوری می‌کرد...که چه چیزی او را به اینجا، و از همه مهمتر، به دنبال من کشانده... تند تند پلک می‌زدم..نباید مقابل او اشک می‌ریختم..! یعنی آن مرد ناشناس رفته بود...؟ یعنی امشب، آخرین شب زندگی من خواهد بود..؟ آنقدر بدبخت و بی کس بودم، که کسی نبود مرا پناه دهد..؟! به همین راحتی بزرگان طایفه و این خاندان، جای پدر و اقوامم را می‌گیرند و به راحتی برایم حکم صادر می‌کنند؟! آنقدر نحس بودم که پدرم برای زنده ماندن تک دخترش، با کسی درگیر نشود...؟ حداقل این‌گونه، غرورم با کشته شدنم توسط یک مرد غریبه، جریحه‌دار نمی‌شود...
  13. پارت ۵۶ ( میان تیغ و تپش) شهین، تمام آن همه مدت که از دردانه‌اش بی خبر مانده بود را اشک‌ می‌ریخت.. حال بد نازیلا کم از شهین نداشت..اما با این حال، سعی در آرام کردن شهین را داشت... یکی از خدمه، همانطور که آب قند را در لیوان هم می‌زد، هراسان به شهین نزدیک شد: بیا شهین، اینو بخور حالت جا بیاد.. شهین زمانی که از حال رفت، با به هوش آمدنش متوجه شد که روی تخت نازیلا است..و نازیلا که کنار او نشسته بود، دست شهین را به آرامی فشرد و با چشمانی که قرمز شده و ورم کرده بود، و صدایی که از فرط غم، گرفته بود، همدرد شهین شد: خاله نمیشه این‌کارو با خودت بکنی..ما که از آینده خبر نداریم..مطمئن باش آیلا دختری نیست که راحت تسلیم این تقدیر بشه...امیدوار باش.. شهین چشمانش را فشار داد و هق زد..سرش را بی وقفه به چپ و راست تکان می داد: نه نه..نه دخترم این‌بار مثل همیشه به این دختر هم رحم نمی‌کنن.. و غم‌زده نگاهش را در چشمان تر شده ی نازیلا قفل میکند: مگه آیلا کیه؟ چه فرقی با بقیه دخترای روستا داره که از مرگ در امان بمونه؟ کی قراره سپر و پناهش باشه؟ این خاندان، با دختری که نه‌ میترسه نه سر خم می‌کنه، مهربون نیست... صداهایی از پایین می‌آمد..تمام بزرگان طایفه، اعم از طایفه دلاورها و تمام خاندان اشرف، که روستایی دور و پرتی اطراف جنگل بود، نیز حضور داشتند... و با تک‌تک تصمیمات و حکم دردناکی که برای دخترک بی گناه با بی رحمی تمام به زبان می‌آوردند، دل در سینه ی شهین و نازیلا که گوشه ای از اتاق زانوی غم‌ بغل داشتند، می‌لرزید... نازیلا، در بین آن همه ترس و واهمه، لبخند کمرنگ و غمگینی می‌زند: گاهی تقدیر، بی سرو صدا، بدون اینکه متوجه بشی پناه می‌فرسته..دنیا خیلی وقتا همون‌جوری که ما فکر می‌کنیم و طبق اتفاقات وحشتناکی که در ذهن ما جولان میده، نمی‌چرخه.. شهین که از حرف های نازیلا، اندکی امیدوار شده بود، بدون هیچ تعللی، او را محکم بغل می‌کند: از خدا می‌خوام همینطور که میگی باشه..دعا می‌کنم امشب خدا خودش پناه دخترم باشه..یا آدمی رو سر راهش بفرسته که بشه بهش اعتماد کرد... نازیلا متقابلا، کمر شهین را نرم، نوازش می‌کند...و چاره ای جز امیدواری و آرام کردن خودشان نداشتند... در این بین، گوشی نازیلا در جیب بلوز ساده ی بافتنی یشمی رنگش می‌لرزد..از شهین جدا می‌شود و تند گوشی اش را در می‌آورد و نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازد...عسل! گلویی تازه می‌کند و با صدای خسته‌ای پاسخ می‌دهد: الو عسل.. استرس در صدای عسل مشهود بود..مخصوصا که بی وقفه سوال می‌پرسید: سلام..نازیلا چیشده؟آیلا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ بخدا دارم سکته می‌کنم هیشکی‌هم ازش خبر نداره از هرکی پرسیدم جوابی دریافت نکردم.. نازیلا، از تخت بلند می‌شود و توی اتاق قدم های کوتاهی می‌زند..صدایش به‌خاطر وضعیت و ناراحتی شهین، پایین بود: خودمم فعلا ازش خبر ندارم..نگرانشیم..الان نمیتونم درست حسابی جریان‌شو بهت بگم... عسل که می‌دانست آن عمارت شلوغ، جایی برای گفتن رازهای بینشان نیست، لب فرو بست و بغضش را قورت داد...پس از مکث کوتاهی از ته دل، پر حرص نالید: بمیری سامیار..الهی خیر نبینی تو زندگیت...فرار کرده مادرشم با خودش برده..فکر همه رو کرده بود..میبینی؟ نازیلا آه پر دردی میکشد..: نمیتونم آیلا رو سرزنش کنم..چون همه‌ی ما از همچین اتفاق دردناکی بی‌خبر بودیم... صدای عسل شکست: میکشنش نازیلا...؟! وحشت سرتاسر نازیلا را فرا گرفت..ناخودآگاه لرز خفیفی درون قفسه‌ی سینه اش حس کرد.. نگاهش به شهین دو‌ دو می‌زد..و پر شک و تردید، سعی کرد این تصور وحشتناک را از ذهنش پاک کند: حرفشم‌ نزن..عسل بهش فکرم نکن! عسل درمانده، اشک ظریفش را با سر انگشتش گرفت: اوضاع اونجا چی میگه؟! نازیلا که حالا صداهای طبقه پایین عمارت، مرموز تر و پایین تر شده بود، بر ترسش دامن می‌زد و مدام انرژی های منفی را به طرف او میفرستاد.. پشت به شهین کرد و با نا امیدی چشمانش را بست... آهسته پچ زد: اصلا خوب نیست عسل... که باعث شد نگاه عسل، روی پیمان که منتظر و نگران به او خیره شده بود، خشک شود...
  14. اینجا ارسال کنید چک کنم لطفا
  15. دیروز
  16. سلام قبلا درخواست جلد داده بودم.
  17. 📣 اطلاعیه رسمی انتقال رمان «طرح ناتمام»

    با افتخار به اطلاع کاربران محترم انجمن می‌رسانیم:

    رمان «طرح ناتمام» به قلم بهاره رهدار (یامور)، پس از بررسی‌های دقیق مدیریتی و ارزیابی همه‌جانبه‌ی ساختار روایی، قلم نویسنده، ایده‌پردازی و کیفیت فنی اثر، شایستگی حضور در تالار رمان‌های نخبگان برگزیده را احراز نمود و از این پس در این تالار قرار خواهد گرفت.

    این اثر با بهره‌گیری از ایده‌ای خلاقانه و متفاوت در ژانر جنایی–معمایی، ساختار منسجم، فضاسازی‌های دقیق، شخصیت‌پردازی عمیق و نثری قدرتمند، توانسته است استانداردهای یک اثر فاخر ادبی را به‌خوبی نمایان کند. روایت هوشمندانه، پرداخت حساب‌شده‌ی جزئیات و استفاده‌ی هدفمند از عناصر تعلیق و روان‌شناختی، «طرح ناتمام» را به اثری برجسته و قابل تأمل در میان آثار انجمن تبدیل کرده است.

    انتقال این رمان به تالار نخبگان برگزیده، به‌صورت انحصاری و با تأیید مدیران انجمن انجام شده و نشان‌دهنده‌ی جایگاه ویژه‌ی این اثر در میان بهترین‌های انجمن می‌باشد.

    از نویسنده‌ی گرامی بابت خلق این اثر ارزشمند سپاسگزاریم و برای ایشان در ادامه‌ی مسیر نویسندگی، آرزوی موفقیت‌های روزافزون داریم.
    از کاربران محترم نیز دعوت می‌شود با مطالعه و نقد سازنده‌ی این رمان، همراه این اثر فاخر باشند.

    مدیریت انجمن نودهشتیا

  18. سلام عزیزدلم

    رمانت رو بررسی کردم و به تالار مورد تایید مدیران انتقال دادم. @_@

    یه نقدی برات دارم که فکر کررم گفتنش خالی از لطف نیست. از نگاه منِ خواننده، نویسنده این اثر حسابی وقت گذاشته تا جهان این رمان رو بسازه. وقتی اسم «وامپگاد» رو می‌شنوم، همون اول کاری حس می‌کنم با یه قبیله یا نژاد عجیب و قدرتمند طرفم. پر از قوانین عجیب و غریب و تاریخ‌های پنهان که هی قلقلکت می‌کنه دربارش بیشتر بدونی.

    بخوام روراست باشم، اوایل رمان کمی سنگینه. خیلی سریع همه اصطلاحات و اسم‌ها رو میریزی رو میز و یکم طول کشید بفهمم چی به چیه. خواننره مجبوره چند صفحه اول با دقت بخونه تا بفهمه اصلا وامپگاد کیه و وارانشا چه مشکلی داره. جای کار داره!

    نکته دیگه اینکه بعضی جاها گیر میدادی به توصیف کردن یک درخت، یا یک سنگ برای نصف صفحه! خب عزیزم، ما که می‌دونیم دنیات قشنگه، سریع‌تر برو سر اصل مطلب! 😅

    1. Alen

      Alen

      سلام عزیزدلم 🌸
      خیلی ممنونم که وقت گذاشتی و رمانمو خوندی و نظرت رو گفتی، واقعاً برام ارزشمنده 💛
      خوشحالم که فضای وامپگاد و حس قدرت و رمزآلود بودنش برات منتقل شده، چون ساختن همین جهان یکی از دغدغه‌های اصلی من بوده.
      در مورد اوایل رمان حق با توئه، شروعش استارت داره و شاید کمی سنگین به نظر بیاد 😅 ولی این تأخیر آگاهانه‌ست، چون کل رمان حول وامپگاد و وارانشا می‌چرخه و دوست داشتم این شناخت ذره‌ذره و همراه با کشش اتفاق بیفته.
      درباره توصیف‌ها هم نقدت رو کاملاً درک می‌کنم و حتماً تو ادامه سعی می‌کنم تعادلش رو بهتر نگه دارم 🌱
      بازم ممنون که با دقت خوندی و نظر دادی، خیلی خوشحال میشم باز هم نقدها و نگاهت رو بشنوم 😍

  19. خسته نباشید❤️ لطفا در بخش طراحی کاور درخواست جلد بدین @shirin_s عزیزدلم زحمت رصد رو می‌کشین لطفا
  20. spacer.png

    کاور رمانم😍 ذوقشو کنم. 

  21. پارت هفتم تا دریا زیاد فاصله نبود و حدود ده دقیقه باید میرفتم که به دریا برسم. کنار دریا یک پل چوبی بود که اون رو اقای ادوارد دیکنز عموی من ساخته بود. رسیدم به دریای آلمادو ولی پدرم رو پیدا نکردم با خودم گفتم شاید روی پل باشه برای همین به سمت پل راهی شدم. وقتی رسیدم روی پل یک پسر روی اون بود چند قدم نزدیکم اومد و گفت ـ سلام شما خانم مرکل دیکنز هستید؟ گفتم ـ بله لبخند کوچکی زد و دستش رو طرفم گرفت و گفت ـ من مارین کروز هستم پدرتون منو فرستاده گفته بود میخواید غذای سرباز ها رو بدید. دستم رو بهش دادم و گفتم ـ خوشبختم حدود چند ثانیه به چشماش خیره موندم چشماش ابی بود بعد به خودم اومدم و سریع پارچه رو بهش دادم و گفتم ـ ببخشید آهسته به عقب قدم برداشتم و داشتم دور می‌شدم که اقای کروز صدام کرد و برگشتم و گفت ـ دوشیزه مرکل از دیدنتون خوشحال شدم. و رفت من دست تکان دادم و رفتم. به خانه رفتم هوا کم کم داشت تاریک می‌شود ساعت پنج بود. در باز شد و پدرم داخل شد و گفت ـ سلام ـ سلام ـ بابا این کی بود امروز اومده بود غذا رو بگیره؟ ـ این پسر یکی از سرباز ها بود و من کار داشتم گفتم اون بیاد. ـ اهان من میرم میزو بچینم تا تو بیای. خب دیگه برای امشب بسه برید بخوابید. جین گفت ـ مامان بزرگ راست میگه بریم بخوابیم فردا صبح ادامشو بشنویم. الیزابت و اوریانا گفتن ـ شب بخیر مامان شب بخیر مامان بزرگ. و رفتم توی اتاق و سکوت خانه را فرا گرفت.
  22. پارت ششم من اون موقع برای کسایی که می‌جنگیدن غذا درست میکردم. از خونه بیرون رفتم و به سمت مغازه ستکو رفتم‌؛ اونجا فقط مغازه نبود اونجا یک اتاق کوچیک داشت و من از اقای ریفل صاحب مغازه خواهش کردم که بزاره من توی اون اتاق اشپزی کنم و اون مخالفتی نکرد. در مغازه رو باز کردم و گفتم ـ سلام اقای ریفل اقای ریفل نگاهم کرد و لبخند زد و گفت ـ سلام مرکل دستم رو شستم و اقای ریفل گفت ـ شنیدی توی روزنامه صبحگاهی چی نوشته؟ ـ نه چی نوشته اقای ریفل روزنامه رو برداشت و خوند ـ جنگ سن دیگو با مکزیک همچنان ادامه دارد، ادوین ام کپس(شهردار) گفته است که ـ هیچ کشوری با شهری جنگ نمیکند و مکزیک با سن دیگو در جنگ است ما همه سعی و تلاش خود را میکنیم که تجهیزات مناسب برای این شهر بفرستیم به زودی این جنگ تمام می‌شود. آقای ریفل روزنامه رو گذاشت روی میز و گفت ـ شاید هم جنگ ادامه داشته باشه گفتم ـ شاید به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود من باید تا ساعت سه غذا رو درست کنم و به پدرم بدم و ببره برای سربازها از آقای ریفل پرسیدم ـ بنظرتون چی درست کنم؟ ـ خوراک لوبیا با نون تازه ـ فکر خوبیه به سمت آشپزخونه رفتم و همه موارد لازم رو از یخچال برداشتم. حدود ساعت دو و نیم که زیر گاز رو خاموش کردم و پارچه ای برداشتم و نان های تکه شده و خوراک لوبیا را داخل ان گذاشتم و به اقای ریفل گفتم ـ من میرم اینا رو به پدرم بدم خدافظ. ـ باشه خدافظ. پدرم همیشه بهم میگفت که اگه کاریش داشتم یا میخواستم بهش غذا ها رو بدم برم ساحل سونار یا اگه اونجا پیداش نکردم برم دریا آلمادو روی پل چوبی منتظرش باشم. فکر کردم و گفتم اول برم دریای آلمادو اگه پدرم اونجا نبود بعد برم ساحل سونار برای همین به سمت دریای المادو قدم برداشتم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...