-
تعداد ارسال ها
670 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
69
تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هشتم هربار که خبر ترجمه و انتشارِ کتاب خارجی جدیدی را میشنیدم، حس میکردم من دیگر نهایت خوشبختی این دنیا را چشیدهام. دست افسانه را به دنبال خود کشیدم و تمام مسیر از مدرسه تا کتابفروشی را بیخود و بیجهت به عابران غریبه لبخند زدم. افسانه تنها دوستی بود که داشتم، درواقع این رفاقت را هم مدیون او بودم. اگر سماجت افسانه نبود، منِ گوشهگیرِ ضدحالِ کمحرف را چه به پیدا کردن دوست؟ من از آن دسته دخترهایی بودم که آدمهای بیرون از خانه، برایشان غیرقابل تحمل به نظر میرسید، جوکها به نظرشان خندهدار نمیآید و خوش گذراندن با آنها تقریبا غیرممکن است. در کل از آدمها خوشم نمیآمد، ترجیح میدادم یک کرم شبتاب باشم! -سلام، خوش اومدین. من فقط به تکان دادم کلهام اکتفا کردم اما افسانه قربانش بروم اصلا کم نگذاشت! چیزی نمانده بود رنگ لباس زیر پسرجوان را هم بپرسد. -دنبال کتاب خاصی هستین؟ بالاخره از جستوجوی بینتیجه بین قفسهها منصرف شدم و به مرد بلندقامت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کتابفروش قبلی که مرد جا افتادهای بود، رفته و جایش را یک پسر با بینی بزرگ گرفته است. من دنبال چه آمده بودم؟! -ام... چیزه... کتاب... کتاب دارین؟ تمام شدن جملهی من همانا و بلند شدن قهقههی افسانه همانا! بازویش را نیشگون گرفتم. پسرجوان گلویش را صاف کرد و من هم میخ نگاهم را مصرانه در کفشهایم فرو کردم. -اسم کتاب رو میدونید آبجی؟ -من آبجی کسی نیستم! -بله؟! متوجه نشدم. حس میکردم گردن پلیورم دارد گلویم را میفشارد، افسانه شروع به صحبت با کتابفروش کرد اما من وسط حرفش از کتابفروشی بیرون زدم و تا خود خانه، یکبند دویدم.- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هفتم [زمان گذشته] کتاب خواندن تفریح موردعلاقهام بود؛ اگر بخواهم با تو رو راست باشم، گزینهی چندانی هم نداشتم. به خصوص به عنوان یک دختر نوجوان در زمانهی خود، باید حواسمان به دهان همسایهها به وقت سبزی پاک کردن هم میبود. اوضاع برای منی که یک پدر خارجی داشتم بهتر میگذشت؛ پدر اهمیتی به کوتاهی دامنم نمیداد و مرا برای بیرون رفتن مواخذه نمیکرد. از طرف مادرم اما اینطور نبود، تلاش میکرد تربیت مادرش را روی من پیاده نکند، اما نمیتوانست. نمیتوانست وقتی با پسرها همبازی میشوم به رویم لبخند بزند، نمیتوانست وقتی موهایم را کوتاه کردم تصدقم برود، و نمیتوانست وقتی لبهایم را جلوی آیینه سرخ میکنم، به من بگوید که زیبا شدهام. دست خودش نبود، من هم خیلی بعدتر متوجه شدم. داشتم میگفتم که... آهان! داشتم میگفتم که سکوت خانه برایم آزاردهنده بود. وقتی برای اولین بار کتابی عاشقانه دست گرفتم، حیران شدم که چطور کلهام از صدای انسانهای خیالی پُر شده است. وارد سیارهی دیگری میشدم، دیگر در خانه و میان آن دیوارهای سیمانیِ بیذوق نبودم. شروع به صرف تمام پولم در کتابفروشیها کردم، با کمال میل هم این کار را میکردم. آن روزها من یک دختر چهارده ساله بودم که فکر میکرد مسیر زندگیاش را پیدا کرده است. با خودم قرار گذاشته بودم وقتی که بزرگ شدم، بزرگترین کتابفروشی تهران را بزنم. با همین خیالات، روزهایم در کتابفروشی سپری میشد و شبهایم در کتاب. دیگر مهم نبود که خواهر یا برادری برای بازی کردن نداشته باشم، پدر خیلی دیر به خانه بیاید و مادر وقت بازی در کوچه برایم پشت چشم باریک کند؛ فقط این مهم بود که شهرزادِ قصهگو مثل عروسهای قبلی پادشاه، کشته نشود، یا اینکه رومئو بفهمد مرگ ژولیت نمایشی ساختگی بوده. -کتاب جدید؟! مطمئنی؟ -آره بابا ساره میگم با چشمهای خودم دیدم.- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ششم مثل برق گرفتهها سرم را برمیگردانم و مادربزرگ را میبینم که روی مبل نشسته و کتابی در دست دارد. کتابی قدیمی با برگهای زرد که انگار آن را نمیخواند، بلکه خیرهخیره به صفحاتش نگاه میکند. تلفنم را خاموش میکنم و مشتاقانه کنارش مینشینم. عکسی قدیمی درون کتاب است که در آن، دختر و پسر جوانی لبخند میزنند. دختری که مادربزرگ است و پسری که پدربزرگ نیست. دوباره به چشمان مادربزرگ نگاه میکنم تا بفهمم چه حسی نسبت به آن عکس و مردجوان درون آن دارد، اما او را در حال نگاه کردن به خودم میبینم. -دوست داری بدونی چی شد؟ البته که دوست داشتم سرگذشت زندگی عشقی مادربزرگ را بدانم و با تمام پسرانی که قرار میگذاشت یکدور دست آشنایی بدهم، اما خب، قاب عکس پدربزرگ در همان اتاق بود و من اندکی معذب بودم که در حضور او از رقیبان گذشتهاش حرف بزنیم. -اگه استخونهای بابابزرگ به خاطر حسادت توی گور نمیلرزه، بله. هیچ تصوری نداشتم که دقیقا به چه چیزی بله گفته بودم و چه انسانهای ترسناکی منتظر بودند تا از درون جعبهی گذشتهی مادربزرگ بیرون بپرند، شاید شبیه سریال خاطرات خونآشام، دندانهای تیزی داشتند و قرار بود تمام خوشحالیهایم را بمکند. من تنها با فهمیدن اینکه مادربزرگ هرگز عاشق پدربزرگ نبوده، به کل بههم ریخته بودم. اگر این داستان باعث میشد مادربزرگ بیش از پیش گناهکار به نظر برسد چه؟! من آمادگی افتادن او از چشمهایم را نداشتم. تا خواستم بلهام را پس بگیرم، دیگر دیر شده بود و مادربزرگ قصه را از سر گرفته بود. هیچ چیزش شبیه مادربزرگهای همکلاسیهایم نبود اما اینبار داشت برایم قصه میگفت و این کاملا برازندهی عنوان یک مادربزرگ بود. آخرین نگاه زیرچشمیام را به پدربزرگ انداختم و در دل به او قول دادم که هوایش را داشته باشم. وجداندرد را کنار گذاشتم و به صدای لطیف شدهی مادربزرگ گوش سپردم. او دیگر در این دنیا نبود، به گذشته پرواز کرده بود... ***- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت پنجم اهمیتی به من و لقمهپیچ شدن مغزم نمیدهد. حتی حین شستن ظرفها هم زیبا و کشیده است. انگار که دارد منت میگذارد و آنها را از کثیفی نجات میدهد، کاملا مقتدرانه این کار را انجام میدهد. مادر هم صورت او را دارد، اما در رفتار بسیار متفاوت هستند. لااقل از عشقی که بین او و پدر در جریان است، اطمینان دارم. دلمههای مادربزرگ در سکوت خورده شد و او دوباره به من نشان داد که مادربزرگها هم میتوانند دستپختهای افتضاح داشته باشند. همچنین مادربزرگها میتوانند بهتر از تو از لوازم آرایشی استفاده کنند، ضربهی نهایی این بود که او حتی به زبان هم مسلط بود. خدای من! پشت میز روبروی یکدیگر نشسته بودیم؛ در ذهن من هم مقابل همدیگر بودیم، چشم در مقابل چشم، دندان در برابر دندان، چیزی مثل میدان نبرد. جنگی که بین حقیقت و حقانیت برپا شده بود و مادربزرگ با آن عصای شکیل، من و روح پدربزرگ را ادب میکرد! انگار حتی اگر گناهکار بود، باز هم نه من و نه مطمئنا پدربزرگ، او را زیر سوال نمیبردیم. فکر کنم قدرت دقیقا همین بود، توانایی وادار کردن دیگران به درست پنداشتن آنچه که تو میگویی درست است. با وجود بدطعم بودن دلمهها تمامشان را میبلعم، واقعا گرسنگی انسان را وادار به چه ذلتها که نمیکند! روی دستهی مبل وا میروم و شروع به چت با کیان میکنم. دوباره شوق چندساعت قبل در دلم روشن میشود. هیچکدام به آن بوسهی جادویی اشاره نمیکردیم، ولی صحبتهایمان عاشقانهتر شده بود و کلماتمان هم عطر بوسه به خود گرفته بودند. انگار که پیوند بینمان با آن تماس و لمس، قوت گرفته باشد. دودل بودم که برای او از راز خانوادگی که به تازگی کشف کرده بودم صحبتی بکنم یا نه، در واقع دوست داشتم این کار را انجام بدهم اما حس میکردم باعث میشود تصویر ناشایستی از من یا خانوادهام در ذهن داشته باشد. انگشتهایم در نوشتن پیام بعدی مکث میکنند... من الان اعتراف کردم که احساسات مادربزرگ نسبت به پدربزرگ، ناشایست و نادرست بوده است؟ در طرحهای درهم پیچیدهی فرش گم میشوم و کیان و قربان صدقههایش را از یاد میبرم. -دوست داری بدونی چی شد؟- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهارم آخر یک عمر زندگی بدون عشق!؟ با اندوه به آشپزخانه نگاه میکنم... پدربزرگ از بیمِهری مادربزرگ بود که زود بار و بندیلش را جمع کرد و از این دنیا رفت!؟ نمیدانم چرا پیش خودم مادربزرگ را دادگاهی میکنم و حکمش را هم میدهم. او را متهم میکنم که یک قلب جوان و عاشق را با بیرحمی تمام به قتل رسانده. با افکاری از پیش تعیین شده به آشپزخانه میروم و با خودم فکر میکنم او باید بابت کاری که کرده جواب پس بدهد. -مامان بزرگ! -زیر برنج رو چرا نذاشتی نیکی! وا میروم. به آن گوشوارههای مروارید و چشمهای روشن، قتل نمیآمد. چندقدمی نزدیک میشوم و در حالیکه تلاش میکنم نگاهش را جلب کنم، برای اطمینان یافتن از حکمم میپرسم: -بابابزرگ رو دوست نداشتی؟ لپهها را با نگاه غمبارش تا قابلمه همراهی میکند. اصلا چه میشود که نگاه آدمها رنگ غم میگیرد؟ دستهایشان بوی غم برمیدارد و خلاصه که اندوه، از هر گوشهی حرکاتشان چکه میکند. احساس میکنم سپر انداخته، جسارتم جان میگیرد. -چطور ممکنه!؟ اصلا وقتی عاشقش نبودی، چطور باهاش ازدواج کردی مامانبزرگ!؟ -من بیشتر از سن تو با پسرها سرقرار رفتم دخترجون، چندباری عاشق شدم، و کنار خیلیشون هم احساس کردم که من خوشبختترین دختر دنیام، ولی... -داری میترسونیم! اینا دقیقا چیزاییه که من کنار کیان حس میکنم مادرجون. -ولی من در نهایت به مردی "بله" گفتم که میتونست بهترین پدر برای بچههای من باشه. کمی طول میکشد تا بفهمم مادربزرگ دقیقا دارد درباره چه چیزی حرف میزند، اما گویا همچنان گیج میزنم. چشمهایم با او که دارد با تلفن حرف میزند جابهجا میشود. به دستیارش خبر میدهد که امروز به کارگاه نخواهد رفت و با چند توصیهی کوتاه، به آشپزخانه برمیگردد. پشتسرم را میخارم: -من نمیفهمم مادرجون!- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سوم -این پسره... -کیان مامانبزرگ... اسمش کیانه. و با چشمهایی که در وسط روز ستاره باران شدهاند، به لبهای جمع شدهاش زل میزنم. -دوستش داری؟ سرم را نمیدانم چندبار، اما بیدرنگ تکان میدهم. گونههایم گرم شدهاند، نه به خاطر خجالت... به خاطر گرمای خورشید. -پس امروز یادت نمیره. ظرف حصیری پر شده با برگ انگور را برمیدارد و بیتوجه به منی که از اشتیاق خشکم زده، به خانه برمیگردد. مثل اردک به دنبالش راه میافتم. -خب این یعنی... شما هم یادتونه؟ اولین بوسه رو میگم. سرش را چپ و راست میکند. -دوستش نداشتین؟ اما مادربزرگ وارد خانه شده و صدای خفهی من هم به گوشهای پیرش نمیرسند. دستهایم را روی دهانم میگذارم. همین الان یک راز عجیب و غم انگیز را فهمیده بودم! دوست نداشتم روز شگفتانگیزم اینطور ادامه پیدا کند، امروز نباید روز برملا شدن این حقیقت اندوهبار میبود، اما حالا که این اتفاق افتاده بود، دیگر نمیتوانستم کاریش بکنم. کنجکاوی داشت چون زالویی جانم را مک میزد. قاب عکس را به جایگاهش برگرداندم، با حال و هوایی متفاوتتر از زمانی که برش داشته بودم. خیره به چشمان مشتاق پدربزرگ، آهی کشیدم. نمیدانم این دلسوزی برای زن و مرد جوان داخلِ عکس از کجا پیدایش شد! یعنی مادربزرگ در طول این چهل سال، هیچوقت او را دوست نداشته؟ یا این یک قرداد مادام العمر بین هردوی آنها بوده؟ اصلا چطور بی عشق میتوان دوام آورد؟ با خودم تصور میکنم که اگر امروز به جای کیان، پسر دیگری را میبوسیدم، آیا باز هم خوشحال بودم؟ پسری مثل گرشا که چندماه قبل به من ابراز علاقه کرد و با بیمیلی شدید من مواجه شد. چهرهام از چنین خیالاتی مچاله میشود، حتی تصورش هم حال بههم زن است!- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت دوم مادربزرگ به حیاط رفته بود و من برای اینکه بدانم دقیقا چندساعت است که خیالات پروانهای در سر میپرورانم، به ساعت نگاه کردم. حتی عقربههای بزرگ و کوچک آن را هم به کوچکی جثهی خود در برابر کیان نسبت میدادم! قاب عکسی که نزدیک ساعت آویزان شده بود، حواسم را پرت کرد. قبلا از مادر شنیده بودم که این عکس را بعد از خواستگاری پدربزرگ از مادربزرگ، برای ثبت آن روز به یاد ماندنی گرفتهاند. روی پاشنهی پا بلند شدم و با زبانی بیرون آمده از سر احتیاط، قاب سفیدرنگ را از دل دیوار بیرون کشیدم. مادربزرگ در این عکس باید حدود بیست و چهار سال داشته باشد، پدربزرگ را نمیدانم، ولی چنان نگاه شیفتهای به مادربزرگ دارد، که نمیتوانم کنجکاو داستانشان نشوم. پیش از این در طول هفده سال زندگیام، حتی یکبار هم این قاب را به دست نگرفته و به آن دقت نکرده بودم، اما امروز آنقدر شاداب و مملو از نورم، که حتی متوجه بال زدن پروانههای اطرافم هم میشوم. واقعا که آن بوسه، عجب چیزی بوده! -مامانبزرگ این رو نگاه کن. نگاهی گذرا به آن میکند و دوباره مشغول چیدن برگ شاخههای انگور میشود، اما ناگهان متوقف میشود و دوباره به قاب عکس چشم میدوزد. لبهای باریکش میرود که به لبخند باز شود اما آن را مهار میکند. من متوجه میشوم! -روزی که این عکس رو گرفتین یادت میاد؟ -امروز عجیب شدی نیکی! لبهایم کنار میرود و ردیف دندانهایم را به نمایش میگذارد. عجیب شاید تعریف به حساب نیاید، اما وقتی از دهان مادربزرگ خارج میشود، یعنی حتما این حال و هوای عجیب به مذاقش خوش آمده. از فرصت استفاده میکنم و تیری به دل تاریکی میفرستم: -اولین بوسهتون رو به خاطر میاری مامانبزرگ؟ آستین پیراهن سفیدش را میتکاند و نگاهی تهدید آمیز از پشت شیشهی عینکش به سمتم پرتاب میکند. لبم را گاز میگیرم. گویا تیرم به سنگ خورده و چیزی عایدم نخواهد شد.- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان نیکی و نارنج | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت اول تا مامانبزرگ بخواهد به آیفون برسد، گوجهی موهایم را باز کردم. زیر آفتاب بهاری، خیس عرق شده بودم و لبهایم گزگز میکرد. تا در باز شد، نیشم را شل کردم و با هیجانی کنترل شده جیغ زدم: -بوسیدمش! بوسیدمش مامانبزرگ! مادربزرگ که پشت به من، جلوی آینه نشسته بود و تا دقیقهای پیش داشت موهای بلند سفیدش را میبافت، دست نگهداشت. با هیجان به سمتش دویدم و دستهایم را دور گردن چروکیدهاش حلقه کردم. از هیجان به نفسنفس افتاده بودم. -باورت میشه؟ وای! خدای من! چندبار دور خودم چرخیدم، بعد با سرخوشی مضاعفی پنجرههای اتاق مادربزرگ را باز کردم و فریاد زدم: -امروز بهترین روز زندگی منه! مادربزرگ هنوز چیزی نگفته بود، در واقع اهمیتی هم نداشت. من فقط نیاز داشتم مقابلش بنشینم و با صدای نازک شده از هیجان، دربارهی گرمی بوسهای که پشت سر گذاشته بودم حرف بزنم. به او بگویم که کیان چطور بازو و گردن مرا گرفته بود و... -نیکی؟ -بله مامانبزرگ عزیزم؟ بله کلوچهی شیرینم؟ بله زیباترین زن دنیا؟ مادربزرگ سری به نشان تاسف برایم تکان داد که با خندههای ریزش در تضاد بود. انتهای موی بافته شدهاش را بست و به طرف من برگشت. -بیا موقع آماده کردن ناهار دربارهش حرف بزنیم. -مگه زیور نیست؟ -برای تولد خواهرزادهش به قشم رفته. چیز دیگری نگفت، من هم نپرسیدم. سرتیتر امروز چیز دیگری بود، بوسه من و کیان! قسم میخورم که میلیونها بار در سر مرورش کرده بودم و هربار هم قلبم صورتی شده بود. لوبیاها را برمیداشتم و به کشوی فریزر لبخند میزدم، برنج اندازه میکردم و به دانههایش میخندیدم، انگار که همهی چیزهای مربوط و نامربوط دنیا مرا به یاد آن لحظهی شگفتانگیز میانداخت.- 22 پاسخ
-
- 3
-
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- رمان طنز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ارام
-
ناتینگهام
-
یارا
-
رشت
- 231 پاسخ
-
- 1
-
-
رها خداقوت من رفتم
-
نمین
- 231 پاسخ
-
- 1
-
-
شهرام شب پره
- 823 پاسخ
-
- 1
-
-
ماندانا