رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایه مولوی

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    327
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی

  1. همچنان گیج و حیران خیره به در بسته‌ی عمارت بود که دستی دور بازویش حلقه شد و بلندش کرد. نگاه ماتش را به سامانی که با نگرانی نگاهش می‌کرد دوخت. - پاشو بریم داخل. گنگ و بی‌روح لب زد: - رفتن. سامان مصرانه سمت در ورودی کشاندش. مثلاً قرار بود قادر دست از سرشان بردارد، اما حالا پرهام را برده ‌بود و او حتی حق نداشت که به دیدنش برود. این دیگر نهایت بی‌انصافی بود! - چرا رفتن؟! سامان درحالی که او را به سمت سالن هدایت می‌کرد نرم بازویش را نوازش کرد و گفت: - بیا بشین، حرف می‌زنیم. حرف می‌زدند؟ از چه چیزی حرف می‌زدند؟ اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده ‌بود. قادر تمام جان و زندگی‌اش را با خودش برده ‌بود. مگر چیزی هم مانده ‌بود که از آن حرف بزنند؟! - چرا گذاشتی بره؟! با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود ادامه داد: - گفتی راضیش می‌کنی که دست از سرمون برداره، اما رفت. رفت و زندگی من رو هم با خودش برد. گنگ و مات زمزمه کرد: - پرهامم رو برد؛ زندگیم رو برد. سامان با ناراحتی نگاهش کرد. چشمانش مات و صورتش بی‌روح بود و حال و اوضاعش غیرعادی به‌نظر می‌رسید. - متأسفم، اما خودت که دیدی من همه‌ی سعیم رو کردم‌. بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید. - مهم نیست؛ دیگه هیچی مهم نیست. سر پایین انداخت و به سمت در ورودی رفت. دیگر نمی‌توانست در این خانه بماند. در و دیوار عمارت انگار به سمتش هجوم می‌آوردند. - کجا داری میری؟ سر بلند کرد و به سامانی که راهش را سد کرده ‌بود نگاه کرد و با بغض نالید: - نمی‌تونم اینجا بمونم؛ نمی‌تونم! در و دیوار اینجا داره خفه‌ام می‌کنه. می‌خوام برم! سامان با ناراحتی سر تکان داد. - آخه کجا می‌خوای بری با این حالت؟ پیش از آن‌که جوابی بدهد امیرعلی به سمت سامان آمد و گفت: - بذار بره سامان، لازمه با خودش کنار بیاد. بی‌حواس به امیرعلی نگاه کرد. تا قبل از این از او متنفر شده‌ بود، اما حالا انگار هیچ حسی در دلش نمانده‌ بود. نه علاقه‌ای بود و نه نفرتی، تنها یک خلاء بزرگ در دلش مانده ‌بود؛ خلاء‌ای که نبودن پرهام برایش به ‌وجود آورده ‌بود.
  2. وارد سالن که شد از دیدن صحنه‌ی پیش‌ رویش خون در رگ‌هایش یخ بست. قادر درحالی که یقه‌ی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته ‌بود غرید: - تو چی‌کاره‌ای که واسه‌ی من تعیین می‌کنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟! وحشت‌زده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و می‌دانست اگر بخواهد می‌تواند با یک مشت قادر را نقش زمین کند. - نسبتی با پسر من داری یا وکیل وصیِ اون دختره‌ای؟ سامان بی‌آنکه برای بیرون آوردن یقه‌ی پیراهنش از میان دستان قادر تلاشی بکند با خونسردی جواب داد: - اون دختره اسم داره، یاد بگیر درست صداش کنی‌. قادر پوزخند زد. - چیه واسه‌اش یقه پاره می‌کنی؟ نکنه مخ تو رو هم زده؟! ببینم اصلاً تو کی هستی؟ از رفقای اون بابای آشغالشی یا... پیش از آن‌که بتواند حرفش را تمام کند مشت سامان بود که در صورت قادر فرود آمد. قادر که به زمین افتاد جلو رفت و برای پایان دادن به درگیری بین سامان و قادری که بر روی زمین افتاده ‌بود قرار گرفت. - آقا سامان تو رو خدا ولش کن! قادر به سختی از روی زمین بلند شد و در همان حال با حرص گفت: - چی‌کار کردی که اینجوری واست خودش رو به آب و آتیش می‌زنه؟ سامان خواست باز هم به سمت قادر هجوم ببرد که این‌بار امیرعلی بازویش را گرفت و نگه‌اش داشت. - حالا که اینجوریه همین الان پسرم رو با خودم می‌برم. درحالی که انگشتش را برای تهدید او بالا گرفته‌ بود ادامه داد: - وای به حالت اگه دور و بر پسر من پیدات بشه. بعد به سمت پرهامی که پشت سر او از آشپزخانه بیرون آمده‌ بود رفت و مچ کوچکش را گرفت. - بیا بریم. پسرک با ترس جیغ کشید و تقلا کرد. خودش را به او رساند تا جلویش را بگیرد، اما پیش از آن‌که کاری کند یا چیزی بگوید دست قادر تخت سینه‌اش خورد و او را به زمین انداخت. قادر همچنان دست پرهامِ گریان را گرفته ‌بود و با خودش به بیرون از خانه می‌کشید. درد قفسه‌ی سینه‌اش را نادیده گرفت و بلند شد و پشت سرشان از در ورودی بیرون زد. قلبش میان گلویش می‌تپید و گوش‌هایش تنها صدای گریه و فریادهای پرهام را می‌شنید. دنبالشان دوید، اما پایش به چیزی گیر کرد و با زانو به زمین افتاد. خواست بلند شود، به دنبالش برود و جلویش را بگیرد، اما نتوانست؛ چنان جان از پاهایش رفته ‌بود که حتی دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را هم نداشت. به جلو خم شد و با عجز فریاد کشید: - نرو قادر! نرو لعنتی! من بهت پول میدم! هرچقدر که بخوای بهت پول میدم! لعنتی من نمی‌تونم بدون پرهام زندگی کنم! نرو لعنتی! نرو! اما قادر نبود تا فریادهای عاجزانه‌اش را بشنود؛ قادر رفته‌ بود و پرهام را هم با خودش برده ‌بود.
  3. - اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون وقت هر جا که برین پیداتون می‌کنن و حتی ممکنه به‌خاطر این کار بندازنتون زندان. کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده ‌بود دیوانه‌اش کند. - نرو پری‌جان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت می‌کنیم. به سامان نگاه کرد. در نگاهش ترحمی را می‌دید که از همه چیز منزجرش می‌کرد. با حرص و طعنه گفت: - همون فکری که برای آقای احتشام کردین؟! با دست روی دهانش کوبید. آنقدر حرصی شده ‌بود که حرفی که نباید می‌زد را به زبان آورده ‌بود. از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. او برای احتشام دردسر درست کرده ‌بود و حالا آن را گردن امیرعلی و سامان می‌انداخت؟! با ناراحتی به سامانی که مات و مبهوت مانده‌ بود نگاه کرد و با بغض نالید: - ببخشید، منظوری نداشتم. من... من فقط می‌خوام برادرم توی امنیت و آرامش باشه. سامان لبخند مغمومی زد. - اشکالی نداره؛ ناراحت نباش. امیرعلی چمدانی که تقریباً درحال رها شدن از پنجه‌ی بی‌جانش بود را گرفت و گفت: - رفتن شما هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه، فقط باعث میشه که خودتون و برادرتون بیشتر توی دردسر بیوفتین. چمدانش را رها کرد. شاید حق با آن دو بود؛ شاید این‌بار هم باید در برابر مشکلاتش تسلیم می‌شد. *** با دست روی میز ضرب گرفته ‌بود. صدای صحبت امیرعلی، سامان و قادر را از داخل سالن می‌شنید و قلبش محکم و پرکوبش می‌تپید.‌ نگاه بی‌حواسش به طلعتی که پای گاز مشغول آشپزی بود خیره بود و ذهنش جایی میان صحبت‌های سامان و قادر مانده ‌بود. سامان قادر را به عمارت آورده‌ بود تا به خیال خودش او را راضی‌ کند تا دست از سر او و پرهام بردارد. زیاد به رضایت دادن قادر امیدوار نبود، اما اندکی ته دلش از حمایت‌های سامان گرم بود. - آبجی، بابا قادر چرا اومده اینجا؟ لبخند اجباری زد. چطور باید به پسرک می‌گفت که قادر برای بردن او آمده؟ خودش هیچ، اما پرهام چطور قرار بود با این مسئله کنار بیاید؟ - اومده تو رو ببینه. پرهام کمی خودش را روی صندلی‌اش جا‌به‌جا کرد و نگاهش را به او دوخت. - پس چرا ما اومدیم اینجا؟ طلعت نیم ‌نگاهی سمت او انداخت و به چهره‌ی نگران و آشفته‌اش لبخند زد. - برای این‌که قبلش می‌خواست با عمو سامان حرف بزنه‌. پیش از آن‌که پسرک فرصتی برای دوباره سؤال کردن پیدا کند صدای داد و فریاد قادر باعث شد از جا بپرد. با هول‌ و ولا از آشپزخانه بیروند دوید و خودش را به سالن رساند.
  4. یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاه پر از خشمی به امیرعلی که در سکوت نظاره‌شان می‌کرد انداخت. - چیه نکنه انتظار دارین ساکت بشینم تا رفیق محترمتون برادرم رو دو دستی تقدیم قادر بکنه؟ امیرعلی اخم درهم کشید. - چی دارین میگین پری‌خانوم؟ من فقط جواب سؤال‌هاتون رو دادم؛ اشتباه کردم؟ با حرص سر بالا انداخت. - نه من اشتباه کردم از شما کمک خواستم، ولی دیگه اشتباه نمی‌کنم؛ همون‌ کاری رو می‌کنم که از اول باید می‌کردم. و چرخید تا به سمت آشپزخانه برود و پرهام را همراه با خودش ببرد که این‌بار دسته‌ی چمدانش اسیر دستان سامان شد. - چی‌کار می‌خوای بکنی پری؟ کجا داری میری آخه؟ با حرص چمدانش را کشید. - دارم میرم یه جایی که دیگه نه دست قادر نه هیچ‌کس دیگه‌ای بهمون نرسه. امیرعلی قدمی پیش گذاشت و با ناراحتی گفت: - چی‌کار دارین می‌کنین پری‌خانوم؟ می‌دونین این‌ کار شما جرمه؟ قادر می‌تونه به جرم دزدیدن پسرش ازتون شکایت کنه! از حرف امیرعلی جا خورد. قادر از او شکایت می‌کرد؟ به جرم دزدیدن پسری که خودش او را بزرگ کرده ‌بود؟ مگر می‌شد؟! - دزدی؟! آخه کی برادر خودش رو می‌دزده؟ تموم وقت‌هایی که مادرم نبود، تموم روزهایی که قادر حتی به اون بچه یه نگاه هم نکرده بود، من بودم که مراقبش بودم، من بودم که بزرگش کردم؛ حالا شدم دزد؟ امیرعلی نچی کرد. سامان برای اصلاح حرف امیرعلی گفت: - نه عزیزم کسی نگفته تو دزدی، امیرعلی منظورش اینه که چون حضانت پرهام با پدرشه اگه تو بدون اطلاع اون جایی بری قادر برات دردسر درست می‌کنه. پوزخندی زد. این ماجرا برای امروز و دیروز نبود؛ قادر همیشه برای او دردسر درست کرده ‌بود. - مهم نیست؛ قادر همیشه برای من دردسر بوده، اما این‌بار میرم و خودم رو از شر اون و تموم دردسرهاش خلاص می‌کنم. امیرعلی سرش را با تأسف تکان داد. - دارین اشتباه می‌کنین پری‌ خانوم، این‌بار پای قانون وسطه؛ راهی برای فرار از قانون نیست. سامان ادامه‌ی حرف امیرعلی را گرفت. - اصلاً کجا می‌خوای بری؟ خونه‌ی خودتون که احتمالاً قادر اونجاست، خونه‌ی دوست‌هات رو هم که قادر راحت پیدا می‌کنه. کمی فکر کرد. آنقدری پول داشت که بتواند چند روزی را با آن پول در مسافرخانه‌ بگذراند. - خونه‌ی دوست‌هام نمیرم، میرم مسافرخونه تا آب‌ها از آسیاب بیوفته و قادر دست از سرمون برداره.
  5. لبخندش از فکری که در سرش می‌گذشت عمق گرفت‌. - واسه‌ی این‌که می‌خوایم بریم مسافرت. پسرک متعجب و با ذوق پرسید: - مسافرت؟ کجا؟ رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت: - کجا دوست داری بریم؟ پسرک لحظه‌ای فکر کرد. - بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض پر از ماهی داشت. یادش به خانه‌ی مادربزرگ رزی افتاد. آن روستای دور افتاده تنها جایی بود که تا به حال برای مسافرت رفته‌ بودند. - خیلی خوبه. پسرک پرسید: - عمو علی و عمو سامان هم میان؟ از لفظ عمویی که پسرک برای برادر ناتنی‌‌اش به کار برده ‌‌بود خنده‌اش گرفت. نسبت‌هایشان پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد آن را برای پسرک توضیح دهد. - نه عزیزم، می‌خوایم خودمون دو تا بریم و حسابی خوش ‌بگذرونیم. پسرک لب برچید: - آخه چرا؟ با عمو سامان که بیشتر خوش می‌گذره‌. نفسس را عمیق بیرون داد و حرصش را با مشت کردن دستش فرو خورد. - نمیشه عزیزم، عمو سامان حالا خیلی کار داره. بعداً یه دفعه‌ی دیگه با عمو سامان می‌ریم؛ خوبه؟ پسرک «اوهومی» گفت. *** چمدان به دست پله‌ها را پایین آمد. امیرعلی و سامان همچنان داخل سالن نشسته ‌بودند. بی‌توجه به آن‌ها به سمت در رفت. از کنارشان که رد شد نگاه متعجبشان را حس کرد، اما اهمیتی نداد. دیگر نمی‌خواست به حرف‌هایشان گوش کند تا همین‌جا هم که به‌خاطر آن‌ها از خانه و زندگی‌اش بریده‌ بود کافی بود. - چی‌شده پری؟ کجا داری میری؟ بدون این‌که حتی برگردد و به سامانی که به دنبالش روانه شده ‌بود، نگاه کند سمت راهروی ورودی رفت. پای برادرش که به میان می‌آمد تمام دنیا هم جلودارش نبود. بازویش که کشیده شد از حرکت ایستاد و با شدت به سمت سامان و امیرعلی که پشت سرش ایستاده ‌بودند چرخید. - چی می‌خواین شما از جونِ من؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ سامان متعجب چشم درشت کرد. انگار که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از او نداشت، اما او برای برادرش به تمام دنیا هم چنگ و دندان نشان می‌داد. - تو معلوم هست چته؟ چمدون بستی کجا میری؟ از گوشه‌ی چشم به پرهامی که ترسیده و متعجب خیره‌شان شده ‌بود نگاه کرد و لبخند اجباری زد. - پرهام‌ تو برو پیش طلعت‌جون تا من بیام، باشه؟ پرهام که سر تکان داد و رفت به سمت امیرعلی و سامان برگشت.
  6. تندتند پله‌ها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را می‌شنید، اما اهمیتی نمی‌داد. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده‌ بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار می‌شد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را می‌شنید. در خودش مچاله شد و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد تا صدای آن دو را که داشتند به‌خاطر او با یکدیگر بحث می‌کردند را نشنود. امیرعلی حرف از حقوق قادر می‌زد و می‌گفت که او هم حق دارد پسرش را در کنار خودش داشته ‌باشد، اما امیرعلی که ندیده ‌بود آن روزهایی را که قادر با کمربند به جان مادرش افتاده ‌بود تا برود و بچه‌ی درون شکمش را سقط کند. امیرعلی ندیده ‌بود که قادر آن اوایل حتی حاضر به شناسنامه گرفتن برای پسرش نشده‌ بود و اگر همسایه‌ها پادرمیانی نکرده‌ بودند، پرهام همچنان بدون شناسنامه مانده ‌بود. امیرعلی ندیده ‌بود، اما او تک‌تک آن لحظات را زندگی کرده ‌بود. همیشه او بود که از پسرک با جان و دل مراقبت کرده‌ بود؛ با هر بار زمین ‌خوردنش درد کشیده ‌بود و با هر بار تب کردنش مرده و زنده شده ‌بود. قادر حتی همین حالا هم پرهام را نمی‌خواست؛ مطمئن بود که قادر تنها برای عذاب دادن او خواستار پرهام شده وگرنه پسرش هنوز هم برایش ارزشی نداشت. سر بالا گرفت؛ دیگر سروصدایی از طبقه‌ی پایین نمی‌شنید. نگاهش به پرهامی که خواب‌آلود و گیج روی تخت نشسته‌ بود و با مشت‌های کوچکش چشمانش را می‌مالید افتاد. آرام از جایش برخاست و به سمت پسرک رفت. - سلام آبجی. لبه‌ی تخت نشست و پسرک را تنگ در آغوشش گرفت. ممکن نبود اجازه بدهد کسی پرهام را از او جدا کند. ممکن نبود بگذارد دست قادر به پرهامش، به برادر کوچکش برسد. نمی‌گذاشت قادر زندگی پرهام را هم مثل زندگی خودش نابود کند. پسرک کمی سرش را از روی سینه‌ی او فاصله داد و پرسید: - حالت خوبه آبجی؟ لبخند اجباری زد و سر تکان داد. - خوبم عزیزدلم، خوبم. اگر در این خانه می‌ماندند، امیرعلی سامان را راضی می‌کرد که پرهام را تحویل قادر بدهند. پس باید می‌رفت، می‌رفت جایی که دست هیچ‌کس حتی سامان هم به او نمی‌رسید. با این فکر با عجله از روی تخت بلند شد و به سمت کمدشان هجوم برد. تندتند لباس‌ها و وسایلشان را داخل کوله و چمدان می‌چپاند. از رفتنش مطمئن بود، نمی‌گذاشت کسی پرهام را از او بگیرد؛ نمی‌گذاشت! - چی‌کار می‌کنی آبجی؟ سر به سمت پرهامی که متعجب نگاهش می‌کرد چرخاند و با لبخند گفت: - دارم وسایلمون رو جمع می‌کنم. پسرک اخم محوی کرد. - چرا؟
  7. - یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچه‌اش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟! امیرعلی میان حرفش گفت: - اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره می‌تونین برین دادگاه، اما این‌که میگین وقتی معتاد بوده این رفتارها رو داشته شاید به‌خاطر اعتیادش بوده. نفس عمیقی کشید تا بغض نشسته در گلویش اشک نشود و به چشمش نیاید. - اما اگه پرهام از من دور بشه، اگه بره پیش اون روحیه‌اش داغون میشه؛ اون بچه به من خیلی وابسته‌اس. امیرعلی با تأسف سر تکان داد. - متأسفم! برای این موضوع کاری نمیشه کرد؛ حرف بچه‌های زیر پونزده سال برای دادگاه سندیت نداره. خنده‌ی شوکه و ناباوری کرد. باورش نمی‌شد! انگار تمام عالم دست به دست هم داده‌ بود که پرهام از او جدا شود. - واقعاً که! اینه قانونتون؟ همه چیز رو نادیده می‌گیرین و بچه رو می‌دین به یه آدم مشکل‌دار و اسمش رو می‌ذارین قانون؟ شما دیگه کی هستین؟ صدای فریاد بلندش سامان را به سالن کشاند. - چی‌شده؟ پری‌جان چرا داد می‌زنی؟ با دستش به امیرعلی اشاره کرد و گفت: - از دوستتون بپرسین؛ از دوستتون بپرسین که می‌خواد پرهام رو از من بگیره! امیرعلی میان حرفش آمد و گفت: - این چه حرفیه می‌زنین پری‌ خانوم؟ من چرا باید پرهام رو از شما بگیرم؟! شما از من خواستین قانون رو بهتون بگم؛ این‌ها قانونه اساسیِ کشوره، حرف من که نیست. سامان دستش را بالا آورد تا امیرعلی حرفش را ادامه ندهد، خوب می‌دانست که پری حالا مثل مادری شده که برای حفظ کودکش هرکاری را انجام می‌دهد. دست روی شانه‌ی او که سرش را میان دستانش گرفته و می‌لرزید و زیرلب چیزهایی را با خودش تکرار می‌کرد گذاشت و آرام لب زد: - آروم باش پری‌جان، آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده. پری سر بلند کرد و درحالی که اشک‌هایش روی صورتش روان شده‌ بود نالید: - مگه نمی‌بینین چی میگن؟! به همین راحتی بچه‌ای که بزرگش کردم رو ازم می‌گیرن؛ پرهام بدون من نمی‌تونه، من هم بدون اون نمی‌تونم. اون تنها دلخوشیِ زندگیِ منه! سامان با ناراحتی نگاهش کرد. - فقط اون بچه دلخوشیته؟ پس من چی؟ پس پدرت چی؟ دست روی دهانش فشرد تا هق نزند. این مرد حال او را می‌فهمید؟! معلوم بود که نمی‌فهمید! پرهام که فقط برادرش نبود، پرهام فرزندش بود، همدمش بود، دلخوشیِ زندگیِ‌اش بود. حالا باید دست روی دست می‌گذاشت تا تمام زندگی‌اش را به همین راحتی از دست بدهد؟!
  8. با پایش روی زمین ضرب گرفته‌ بود و از اضطراب به جانِ پوست‌های دور ناخنش افتاده ‌بود‌. - نمی‌خواین بگین چی‌شده که سامان اون موقعه‌ی صبح به من زنگ زد و گفت شما می‌خواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟ سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته ‌بود و مثل تمام دفعاتی که او را دیده‌ بود، کت و شلوار به تن داشت نگاه کرد. سامان آن‌ها را تنها گذاشته ‌بود تا بتوانند راحت صحبت کنند، اما نمی‌توانست حرف بزند. از سؤال کردن و بیش از آن از گرفتن جوابی که مطابق میلش نباشد وحشت داشت و این باعث شده‌ بود که دهانش برای پرسیدن هیچ سؤالی باز نشود. - من، چیزه...من... . امیرعلی لبخند محوی به لبش نشاند و با صدایی آرام، اما محکم و مطمئن گفت: - نترسین، چند تا نفس عمیق بکشین. هرموقع که آروم شدین با هم حرف می‌زنیم، خب؟ دو دستش را روی صورتش کشید. به لطف آرامبخشی که سامان به خوردش داده‌ بود کمی آرام‌تر بود، اما هنوز هم ترس از نداشتنِ پرهام دست از سرش بر نداشته‌ بود. - ناپدریِ من تازه از کمپ اومده و حالا، حالا می‌خواد که پرهام رو ببره پیشِ خودش. امیرعلی دستان در هم قلاب شده‌اش را روی پاهایش گذاشت و درحالی که نگاه دقیق و موشکافانه‌اش به صورت رنگ‌ پریده‌ی او بود پرسید: - خب الان مشکل کجاست؟ چشم درشت کرد و با حالتی عصبی گفت: - مشکل اینجاست که من نمی‌خوام برادرم پیشِ یه مردِ معتاد زندگی کنه. امیرعلی خودش را روی مبل کمی جلو کشید و نگاهش را به چشمان او که از ترس و عصبانیت درشت شده و دو دو می‌زد دوخت. - مگه نگفتین ناپدری‌تون تازه از کمپ اومده؟ پس چرا میگین معتاده؟ با حرص سر تکان داد و گفت: - اون مرد بیشتر از بیست ساله که مواد می‌کشه، چطور می‌تونه توی چند ماه به همین راحتی ترک کنه؟ بعد هم الان مشکل من معتاد بودن یا نبودن اون نیست، قادر دیوونه‌اس؛ می‌دونین من چندبار در حد مرگ ازش کتک خوردم؟! حالا چطور از من انتظار دارین که برادرم رو به یه همچین آدمی بسپرم؟ نگاه امیرعلی حالتی از تأسف گرفت، اما مهم نبود. این تأسف و ترحم را در نگاه خیلی‌ها دیده ‌بود. - شما می‌خواین که من بهتون بگم راهی هست که بتونین حضانت برادرتون رو از پدرش پس بگیرین؛ درسته؟ آرام سر تکان داد. امیرعلی ادامه داد: - ببینین من نمی‌تونم بهتون امید الکی بدم؛ حضانت بچه تا هفت سالگی دست مادره، اما اگه مادر نباشه حضانت به پدر می‌رسه مگر این‌که پدر خودش نخواد یا مشکل حادی داشته ‌باشه که حضانت بچه ازش سلب بشه، ولی این‌که ناپدریِ شما قبلاً اعتیاد داشته و حالا ترک کرده دلیل بر این نمیشه که حضانت بچه ازش گرفته ‌بشه.
  9. به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظه‌ای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهره‌ی مبهوتم زد و از گوشه‌ی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.
  10. بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

    همچو شهری که به روی گسل زلزله‌هاست

  11. - اما من نمی‌خوام بخوابم. سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌ شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند. *** حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌ بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد. - سلام، صبح‌بخیر. طلعت به رویش لبخند زد. - سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد. - شما این وقت صبح تو اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟ صورتِ طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید: - پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟ طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت: - آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه. با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد: - اتاقمون؟ تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد. - آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟ طلعت سر تکان داد. - آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم. از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت. - کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین. تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد. @QAZAL
  12. سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟ سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند. - باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش! بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته ‌بود نوازش کرد و گفت: - تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟ بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌ باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده ‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده ‌بود به سامان پناه آورده‌‌ بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت. - بیا یکم از این بخور. دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت: - ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟ سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد: - یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم. سرش را تکان داد. - من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین! سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت: - اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم. به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید: - حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ سامان سر تکان داد. - آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا. از روی زمین برخاست و ادامه داد: - تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.
  13. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود.
  14. تمام کف اتاق از کتاب‌های ورق ورق شده و پاره پر شده بود و تمام وسایل شکستنی مثل گلدان، شیشه‌ی عطر و آینه خرد و شکسته شده بودند. از همه بدتر وضعیت خود عرشیا بود که بر روی زمین نشسته و در دستان زخمی و خونی‌اش چند تکه از آینه را می‌فشرد. پروانه خانم که به خودش آمد شهربانو را با فریاد صدا زد و خودش با احتیاط پا به درون اتاق گذاشت.
  15. با ورودم به عمارت صدای داد و فریادی رو از طبفه‌ی بالا که اتاق پسر عرشیا نام در آن قرار داشت شنیدم. پروانه خانم با شنیدن صدای داد و فریادها به قدم‌هایش سرعت داد و منی که بلاتکلیف و ترسیده همانجا ایستاده بودم هم به دنبالش روانه شدم. به طبقه‌ی بالا که رسیدیم تمام خدمه وحشت زده و گوش به زنگ دم اتاق عرشیا ایستاده بودند. پروانه خانم خدمه را کنار زد و در درگاهیِ اتاق ایستاد و با ناباوری نام عرشیا را صدا زد. با دیدن چهر‌ه‌ی مبهوتش با کنجکاوی سرک کشیدم ‌و از دیدن وضعیت اتاق برق از سرم پرید.
  16. یکی از محافظ‌ها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگ‌فرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو می‌کشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریده‌ی زن و چشمان وحشت زده‌اش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالی‌اش شده بود که پرسید: - چی‌شده شهربانو؟ زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با من‌و‌من گفت: - آ... آقا عرشیا... پروانه خانم اخم درهم کرد. - عرشیا چی؟ شهربانو خانم با لکنت ادامه داد: - آ... آقا عرشیا... باز ه... همه‌ی اتاقشون رو بهم ریختن. پروانه خانم پوفی کشید. - این‌که چیز تازه‌ای نیست. - نه آخه... پیش از آن‌که شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
  17. پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشت‌هام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخم‌های درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چی‌کار کنم.
  18. درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف می‌زدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمی‌تونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه می‌شنیدم مطمئنم کرد که مهمون‌ها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو به‌خاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمون‌هاشون رو نداشتم.
  19. از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به‌ نظر می‌رسید؛ با این‌حال سعی کرد تعجبش را در چهره‌اش نشان ندهد. - معلومه؛ همه‌ی پدر و مادرها بچه‌هاشون رو دوست دارن. پسرک باز پرسید: - پسرشجاع هم پدرش رو دوست داشت؟ مات و مبهوت به پسرک نگاه کرد. از ذهنش گذشت که نکند پسرک حرف‌های قادر را شنیده‌ باشد؟ - خب... خب، آره دوستش داشت. پرهام با ناراحتی گفت: - اما من بابا قادر رو دوست ندارم. نفسش را با ناراحتی بیرون داد. حالا مطمئن شده‌ بود که پسرک حرف‌هایشان را شنیده‌. پرهام با اخم ادامه داد: - اون همش داد می‌زنه، تو رو کتک می‌زنه؛ من ازش می‌ترسم، من دوسش ندارم. خودش را در آغوش او جا کرد و با بغض نالید: - تورو خدا نذار من رو ببره؛ من نمی‌خوام از پیش تو برم؛ می‌خوام همیشه پیشِ تو بمونم. لبش را به دندان گرفت تا اشک نریزد. - نمی‌ذارم عزیزم؛ نمی‌ذارم تو رو از من جدا کنه. پسرک را محکم به خودش فشرد. خودش هم به حرف‌هایی که می‌زد اطمینان نداشت، اما می‌دانست زندگی او بدون برادر کوچکش از مرگ هم بدتر بود. *** بی‌قرار و کلافه پابه‌پا شد و با پشت انگشتش به در کوبید. دیشب را تا خود صبح بیدار مانده‌ بود و به وضعیتشان فکر کرده‌ بود. در که باز شد نگاهش را به سامانی که چشمان خمارش نشان می‌داد که تازه از خواب بیدار شده دوخت و با عجله گفت: - میشه شماره‌ی آقای تقوی رو بهم بدین؟ سامان که ماتِ چهره‌ی رنگ پریده و چشمان سرخ او شده ‌بود پرسید: - چت شده تو این وقت صبح؟ شماره‌ی امیرعلی رو می‌خوای چی‌کار؟ چشمانش را که به شدت می‌سوخت روی هم فشرد. احساس می‌کرد چشمان سرخش کم مانده که از فشار و بی‌خوابی از حدقه بیرون بپرد. - می‌خوام درباره‌ی قادر باهاش حرف بزنم؛ می‌خوام ببینم اگه قادر... اگه بره دادگاه... . سامان نرم بازویش را لمس کرد. سردی تنش حتی از روی لباس هم قابل تشخیص بود. - هی! چت شده تو؟ این چه قیافه‌ایه؟ هیچ خوابیدی دیشب؟ دست سامان را از روی بازویش پس زد و پشت گردن دردناکش را محکم فشرد. کلافه بود، عصبی بود و احساس می‌کرد تمام تار و پود تنش به شکل وحشتناکی کشیده ‌می‌شود. - ببخشید که بیدارتون کردم؛ من فقط... من فقط شماره‌ی آقای تقوی رو می‌خواستم. سامان متعجب و وحشت‌زده از رفتارهای عجیب و غیرعادیِ او سر تکان داد و درحالی که دستش را می‌گرفت و او را به داخل اتاقش راهنمایی می‌کرد گفت: - خیله خب باشه شماره‌اش رو بهت میدم، اصلاً زنگ می‌زنم خودش بیاد اینجا هر سؤالی داری ازش بپرس؛ خوبه؟ حالا بیا یه دقیقه اینجا بشین ببینم چت شده! @QAZAL
  20. پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبه‌ی تخت نشست. آرام کفش و جوراب‌های پرهام را از پایش بیرون آورد و آن‌ها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمی‌داشت. با این که حرف‌های سامان کمی دلگرمش می‌کرد، اما می‌دانست که قادر آدم حرف زدن نیست‌ و اگر کاری بخواهد بکند دستِ آخر انجامش خواهد داد و همین ترس به جانش انداخته‌ بود. علاقه‌اش به پرهام یک ‌طرف بود و ترس از آسیب دیدن یا ناراحتیِ‌ پسرک هم از طرف دیگر حالش را آشوب می‌کرد. - آبجی؟ متعجب به سمت پرهامی که حالا با چشمان خمار از خواب نگاهش می‌کرد برگشت‌. - تو مگه خواب نبودی؟ پسرک خمیازه‌ای کشید و گفت: - صداتون رو شنیدم بیدار شدم. پوفی کشید و سعی کرد به روی پسرک لبخند بزند. فقط امیدوار بود که برادرش حرف‌های قادر را نشنیده ‌باشد‌. - ببخشید عزیزم؛ حالا دیگه کسی حرفی نمی‌زنه می‌تونی راحت بخوابی. پسرک به سمتی که او نشسته‌ بود غلت زد. - دیگه خوابم نمی‌بره. دستی به موهای نرمش کشید و به آرامی گفت: - چی‌کار کنم که باز خوابت ببره؟ پسرک اخم محوی کرد. قادر همیشه در هنگام فکر کردن اخم می‌کرد و این اخلاقش را پرهام هم به ارث برده ‌بود. آهی کشید؛ قادر هر چه که بود پدرش بود و او نمی‌توانست منکر رابطه‌ی خونی‌شان بشود. - برام قصه بگو. خودش را روی تخت بالا کشید و کنار پسرک دراز کشید. - چه قصه‌ای بگم؟ پسرک شانه بالا انداخت. - قصه‌ی پسر شجاع خوبه؟ پرهام «اوهومی» گفت. با لبخند نگاهش کرد. - خیله خب؛ چشمات رو ببند تا برات بگم. پسرک چشم بست و او ادامه داد: - یکی بود یکی نبود، یه پسر بود به اسم پسرشجاع که با خانواده‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد؛ پسر شجاع بازی کردن توی جنگل رو دوست داشت و از فتح کردن تپه‌ها و بالا رفتن از درخت‌ها نمی‌ترسید. پدر اون یه شکارچی بود که با شکار حیوون‌ها برای خانواده‌اش غذا میاورد. پدرش وقت شکار یه سنگ سیاه رو با خودش می‌برد و اون سنگ باعث می‌شد که همیشه حیوون‌ها رو برای شکار کردن پیدا کنه. اما یه روز که برای شکار به جنگل رفته‌ بود... . پرهام چشمانش را گشود و میان حرفش پرسید: - پدرش پسرشجاع رو دوست داشت؟
  21. با سر و صدایی که از طبقه‌ی پایین می‌شنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.
  22. قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت: - من نمی‌خوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم می‌تونی باهامون بیای. بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد. - من نمی‌تونم باهات بیام؛ اینجا خونه‌ی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره. قادر سر تکان داد. - خیله خب، ولی منم به پرهام نیاز دارم. تو می‌خوای پیش پدرت بمونی و منم می‌خوام بچه‌ام کنار خودم باشه؛ این خواسته‌ی زیادیه؟ قدم دیگری پیش آمد و نالید: - ولی من بدونِ پرهام نمی‌تونم! قادر چشم بست و درحالی که پشتش را به او کرده ‌بود و دور می‌شد گفت: - می‌تونی بیای ببینیش، می‌تونی بیای و پیشش بمونی؛ در اون خونه همیشه به‌روی تو بازه. خواست به دنبالش برود، اما نتوانست؛ جان از پاهایش رفته‌ بود و توان قدم برداشتن نداشت. سامان خودش را به او رساند و زیر بازویش را گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند. - نذار بره؛ اون نمی‌تونه پرهام رو ببره، نمی‌تونه! سامان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد: - آروم باش؛ آروم باش عزیزم. چنگی به پیراهن سامان انداخت و مصرانه ادامه داد: - نمی‌تونه پرهام رو ببره مگه نه؟ بگو که نمی‌تونه! سامان بازویش را نوازش کرد. - نه نمی‌تونه. حالا بلند شو عزیزدلم؛ پاشو بریم داخل، پرهام از اون‌موقع تا حالا توی ماشینه گناه داره‌. با وحشت و هراس پرسید: - ولی اگه ببرتش چی؟ دادگاه... دادگاه حق رو به اون میده. اگه بره دادگاه... اگه... . سامان با دو دست بازوهایش را گرفت، سر به صورتش نزدیک کرد و با اطمینان گفت: - هی! ببین من رو. کسی نمی‌تونه پرهام رو از تو بگیره؛ تو هر چی که بشه خواهرشی و کسی نمی‌تونه این موضوع رو نادیده بگیره؛ خب؟ لبخند بغض‌آلود و لرزانی زد. اطمینانی که در چشمان سامان می‌دید دلش را گرم می‌کرد. سامان در ماشین را باز کرد و خم شد تا پرهام را بغل کند که او پیش دستی کرد و گفت: - نه؛ من خودم می‌برمش. سامان پرهام را از داخل ماشین بیرون آورد و آرام گفت: - اما سنگینه. سرش را به طرفین تکان داد. می‌خواست برادرش در آغوش خودش باشد. می‌خواست در آغوشش بگیرد و از وجودش و از آغوش کوچکش کمی آرامش بگیرد. پرهام را از دست سامان گرفت و میان آغوشش فشرد. فکر یک لحظه‌ ندیدن پرهام دیوانه‌اش می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت داد و سمت اتاق خودشان رفت. دلش امنیت اتاقشان را می‌خواست. همان چهاردیواریِ کوچکی که در آن تنها خودش بود و برادرش. وارد عمارت که شد، طلعتی که تا آن ساعت از شب منتظرشان نشسته ‌بود از جا برخاست و با دیدن رنگ و روی پریده‌ی او خواست سؤالی بپرسد، اما او نایستاد. دلش دیدن کسی را نمی‌خواست. صدای صحبت سامان با طلعت را شنید و از پله‌ها بالا رفت.
  23. - خب؛ چی‌کار داری حالا؟ قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سینه زده و تکیه زده به بدنه‌ی ماشینش ایستاده ‌بود انداخت و پرسید: - پرهام خوبه؟ بی‌حوصله دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید و گفت: - واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟ قادر سر بالا انداخت. - نه واسه بردنش اومدم. با حرص چشم درشت کرد و غرید: - چی؟! قادر کلافه دستی به ته‌ریش جوگندمی که صورتش را پوشانده‌ بود کشید؛ پس از ترکش خیلی زود عصبی و بی‌حوصله می‌شد‌. - اگه گوشیت رو جواب می‌دادی بهت می‌گفتم که می‌خوام پرهام رو ببرم پیش خودم؛ وسایل‌هاش رو جمع کن تا آخر هفته میام دنبالش. دستش را با حرص مشت کرد. حالا پس از این همه مدت یادش آمده ‌بود که به دنبالش بیاید؟ حالا یادش آمده ‌بود که بیاید و پرهام را ببرد؟! - می‌خوای ببریش پیش خودت؟! به چه حقی اون‌وقت؟ قادر اخم در هم کرد و گفت: - به چه حقی؟! مثل این که تو یادت رفته من پدر اون بچه‌ام؟! پوزخند حرصی زد. حالا یادش آمده ‌بود که پدر است؟! این حس پدرانه وقتی که پول داروهایش را خرج مواد خودش می‌کرد کجا بود؟! - تو اگه پدر بودی که بچه‌ات رو ول نمی‌کردی بری دنبال خوش‌گذرونیِ خودت؛ حالا یادت اومده که بچه داری؟ قادر درحالی که از کنارش می‌گذشت تا برود بی‌حوصله گفت: - آره الان یادم اومده؛ وسایل‌هاش رو جمع کن آخر هفته میام دنبالش. با حرص قدم برداشت و از پشت بازوی قادر را کشید و نگه‌اش داشت. - نمی‌ذارم ببریش؛ تو هیچ حقی نسبت به پرهام نداری. قادر بازویش را از میان دستان او بیرون کشید و با اخم گفت: - حقم رو دادگاه معلوم می‌کنه؛ اگه دلت نمی‌خواد چند روز دیگه با حکم دادگاه بیام اینجا، وسایل‌هاش رو جمع کن تا بیام و ببرمش. دندان‌هایش را روی هم فشرد تا فریاد نکشد. نمی‌گذاشت قادر پرهام را ببرد. امکان نداشت اجازه بدهد تنها کسی که برایش مانده ‌بود به همین راحتی از دستش برود. خواست برود، جلوی رفتن قادر را بگیرد و بگوید که نمی‌گذارد پرهام را با خودش ببرد، اما پیش از آن‌که قدمی بردارد بازویش میان دستان سامان اسیر شد. دستش را با حرص کشید. - ولم کن! سامان بازویش را فشار اندکی داد. - آروم باش! با حرص سمت سامان چرخید و فریاد زد: - آروم باشم؟ چجوری آروم باشم؟ مگه نمی‌بینی چی داره میگه؟ می‌خواد برادرم رو ازم بگیره!
  24. با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم می‌گذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یک‌طرف و فکر کاری که می‌خواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم می‌دونستم اگه زن عمو بفهمه اجازه‌ی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.
  25. کلافه دستی به چتری‌های روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر می‌کردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ - بس کنین بچه‌ها. من داییتون رو دعوت می‌کنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم. - ولی ماما... زن عمو وسط حرف آرون پرید: - مامان بی مامان. من دعوتشون می‌کنم تو هم باید بیای. آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. می‌دونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام می‌خواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟
×
×
  • اضافه کردن...