رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

سادات.۸۲

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    66
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

سادات.۸۲ آخرین بار در روز آبان 21 برنده شده

سادات.۸۲ یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

6 دنبال کننده

درباره سادات.۸۲

  • تاریخ تولد ۳۰ شهریور ۱۳۸۲

آخرین بازدید کنندگان نمایه

442 بازدید کننده نمایه

دستاورد های سادات.۸۲

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • Very Popular
  • Dedicated
  • Week One Done
  • Collaborator
  • First Post

نشان‌های اخیر

136

اعتبار در سایت

  1. اهای زشت چطورییییی

    مثلا هم و ندیدیم خیلی وقته 

    1. زهرارمضانی

      زهرارمضانی

      😂😂خوبم تو چطوری؟ 

      آره خیلی وقته همو ندیدیم 😂

    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      یادش بخیر اون روز ها چه زیاد هم و میدیدیم🤣

    3. زهرارمضانی

      زهرارمضانی

      خیلی بده اینقدر کم شده 😂🤦

  2. "بیرون آوردن حرص نیل‌رام داشت"

    تحریک عصبانیت هم می‌تونیم بگیم، بیرون آوردن حرص یکم به گوش ناآشنا میاد. وقتی ریوند بهش گفت لباسا بهت نمیاد برگشتیم درشون بیار چقدر خوشم رفت😂

    اصلا دلم خنک شد. بی‌کران انگار از شخصیت نیل‌رام بیرون اومده و واقعا اتفاق بامزه‌ایه ورودش به داستان.

    دوهفته هم خیلی زیاده ولی چون تویی باشه😒😂

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 4
    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      ولی ریوند مال من بود😂

      ولی من از مهیار هم خوشم میاد اامصب ابهتتت داره

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خب دیگه حل شد

      مهیار واس تو

      ریوند واسه من🫠

    4. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      باشه من قانعم 

  3. جیییییییییغ نجمههههههه

  4. ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید: - بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت! آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد! ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت: - احمق خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟ -‌ به او چه دستوری دادی؟ صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود چرخاند. نیل‌رام سریع چرخید و مضطرب گفت: - هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد! ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد: - فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد. و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای. نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود! به لکنت افتاد. چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را به زمین انداخت. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت. - بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن! نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند. همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید: - این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟ ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد: - ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد، دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند. نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان دهد، که مثلا درد نمی‌کند پرسید: - دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟ ریوند از حرکت ایستاد، نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد. تو می‌توانی ریوند. زمزمه کرد: - ما طبعیت‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است. نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به کندن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد! توجه: خواننده های عزیز، پارت گذاری رمان به مدت دو هفته متوقف خواهد شد تا رمان ویرایش شود. ممنون که صبر می کنید.
  5. فصل هفدهم ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد! انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد. نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت: - انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم! جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دور دست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند! چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند. می‌شود گفت اگر واقعی باشد. مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام ابرو بالا انداخت، آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد. خطاب به نیل‌رام گفت: - با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟ نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد: - خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟ بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت: - بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم. نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت: - دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟ ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم... . در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد. اما اینجا خواب بود دیگر. جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتا بزرگ می‌چرخیدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد: - دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم... در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنته بود. یکهو جغد به هوا پرید، نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد که جغد در کمال حیرت، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود! صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرد با قوچی در مرکز مزرعه که خونین مرده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود. و آن آشوزوشت بی‌کران بود.
  6. صدای جادو خندان گفت: - ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند. ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستاصل لب زد: - الان منفجر میشه! ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود، هوش و زکاوت. صدا به گوش رسید: - هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین. نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود. نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت: - هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟ صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت: - هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟! نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند. - رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد. نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بود. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد: - چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه. صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانی خاصی گفت: - بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است. نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران. عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت. ریوند دستی بر روی سر جغد کشید، بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد: - بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است. نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.
  7. فصل شانزدهم روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت، ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت: - درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است. نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت گفت: - فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟ طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید: - ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی. ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت: - مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟ صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد. - بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است. نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد. - دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای. نیل‌رام کمی ترسید، ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران لب زد: - این کیه؟ توهم زدم؟ این صدای روی چی داره پخش میشه؟ من... من... ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد: - او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است. روح، باری دیگر به حرف آمد: - می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری. نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت: - این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن... صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترماه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود. - طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است. ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتان نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت: - صدا از طاق است. این طاق روح جادو است. نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز است. چطور ممکن بود از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... مرمریت اصل سبز و سفید.
  8. پر قرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت. نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. بخاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت: - با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه! ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد: - نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانون هر مکانی که می‌روم رفتار کنی. در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت: - لباس پارسه به تو نمی‌آید! جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور. سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از بیرون آوردن حرص نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به در که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید: - من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک... نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سینه با تمسخر گفت: - جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی. سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد: - لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد. سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.
  9. فصل پانزدهم ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت: - برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی. نیل‌رام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت: - نمی‌تونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟ ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت: - امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی. نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - برام مهم نیست. ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت: - نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟ نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت: - مگه چمه؟ ریوند نفس عمیقی کشید، تو می‌توانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد: - سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمی پارسه به آن‌جا وارد شوی. چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت: - خب؟ ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟ - باید لباس‌های اینجا را بپوشی. نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصمم‌تر از قبل گفت: - هرگز! ریوند بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، لب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت: - بنابراین نمی‌توانی بیایی! نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت: - بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای! ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد: - به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.
  10. سپس به طرف در قدم برداشت و زمزمه کرد: - متاسفم. اما فقط می‌خوام برگردم. من رو مقصر کله‌شق بازی خودت ندون. در را که بست، نیل‌رام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دست‌هایش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانست اینجا چه خبر است، درک نمی‌کرد. در سکوت به صدای گریه‌اش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. دقایقی بعد وقتی بدون آن‌که لباس دوم را بپوشد از پله‌ها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا می‌خورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه ولی خونسرد در حال برداشتن گوجه‌ای از ظرف رزینی نقره‌ای رنگ بود که پر قرمز جیغ کشید و آن دو را متوجه‌ی حضور نیل‌رام کرد. نیل‌رام بی‌توجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در راس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفه‌ای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت. - پناه برای گذراندن مرحله‌ی اول به دیدار دوستی در زمین‌های کشاورزی می‌رود. شما نیز باید... نیل‌رام نگاه خشمگین‌اش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد: - تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه! پناه قبل از آن‌که ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانه‌ی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت: - خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره! سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمه‌ی بعدی شد. نیل‌رام نیز اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آن‌ها شوکه شده بود. چرا آن‌قدر یکهویی؟ نیل‌رام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد: - من مراحل رو نمی‌گذرونم. پناه به خنده افتاد، هما‌ن‌طور که جرعه‌‌ی دیگر از لیوان آبش می‌نوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت: - منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمق‌تر از این حرف هاست. دست‌هایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچه‌ای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت: - بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟ ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و رو‌به‌روی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیل‌رام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمق‌تر از این حرف‌ها بود. هنوز هم داشت بی‌توجه به آن‌ها غذایش را می‌خورد. پناه آهی شکید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آن‌ها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد: - بوی خاک آب خورده... ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریه‌هایش داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آن‌که پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقه‌های زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفته‌ی ریوند در راه، اآن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه ‌بتواند مرحله‌ی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک می‌دهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود.
  11. نیل‌رام و ریوند رو شیپ می‌کنم😌

    خبرت باشه

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      حتی به اشتباه؟

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

       درد داشت❤️‍🩹

      میذاشتی امیدوار بمونم لاقل

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      من که رد نکردم

      فقط تایید نکردم

  12. فصل چهاردهم تا صبح فردا ریوند بازنگشت. صبح که نیل‌رام اولین‌نفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیل‌رام پوزخند زنان از کنار لباس‌ها گذشت و با همان لباس های مدرن خودش، از پله‌ها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیل‌رام را زیر نظر داشت. نیل‌رام نیز وقتی از گشت‌وگذار خسته شد مجدد به اتاق بازگشت. پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیل‌رام کنارش نشست و خون‌سرد گفت: - بیخیال، از خواب بیدار میشی نگران نب... صدای جیغ ممتد پناه و حرف‌های بعدش، وجود نیل‌رام را به لرزه انداخت. - میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود می‌فهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمی‌تونی باور کنی نیل‌رام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود. تو واقعا نمی‌فهمی! نیل‌رام اخم کرد و لبش را گاز گرفت. با خشم گفت: - بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونه‌هاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی توهم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده. ماهم بیدار می‌شیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی. پناه از سر حرص خندید و از روی تخت پایین آمد. به طرف لباس‌هایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضای‌خالی اطراف‌شان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت: - به نظرت اینا هم حقه‌ی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیل‌رام بس کن، لطفا به خودت بیا! به طرف نیل‌رام آمد، آن‌قدر سریع که نیل‌رام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشاره‌اش را بر سینه‌ی نیل‌رام چندین‌بار کوبید و فریاد زد: - خواهی نخوای باید اون کار را بکنیم تا برگردیم! و من... متاسفانه قراره انجامش بدم! چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد! ذره‌ای برام مهم نیست. نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و جیغ کشید. - دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی! پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام ذل زد و گفت: - از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده! سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروزه به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرار های نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیل‌رام بازگشت. شنل روی شانه‌اش بخاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوه‌ی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانی‌اش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیل‌رام زد و جدی گفت: - خواهی نخواهی نمی‌تونی از اینجا فرار کنی، نمی‌تونی هم اینجا بمونی. می‌خوای چی کار کنی؟
  13. به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیل‌رام اما سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان گفت: - تو می‌دونستی... انگار... اون هم می‌دونست! ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت: - دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است. پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیل‌رام نیز بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آن‌دوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط می‌داند سرزمینی از جادو دیده است و آن‌دو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند. و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرت‌زده روی مبل افتاد. خیره به میز ریوند لب زد: - ما آن‌جا چه می‌کنیم... ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود. - آن‌ها به دستور جادو نماینده‌ای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود. نیل‌رام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... بود و نبودش فرقی نداشت. به لطف جادوی غیر واقعی. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و گفت: - می‌خوام برم. لطفا بذار برم! ریوند به طرف کتابخانه‌ی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه مسکوت کاغذ را در دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و گفت: - برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آن‌که یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آن‌که باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحله‌ی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید می‌توانید به آینده بازگردید. پناه خمشگین گفت: - این‌ها سال‌ها برای ما طول می‌کشد! آتش را لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من... نیل‌رام کلافه گفت: - اما آرزو این کار ها را نکرد! ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، خون‌سرد پاسخ داد: - آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کرده‌اید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید می‌توانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آن‌که بابت قدردانی از باور‌هایش اینجا را ببیند و دو آن‌که شما از بازگشت خود به آینده مطمون باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله‌ اول بپردازید. پناه روی مبل گریان سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام اما اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را بست و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت: - شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید. و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد. نیل‌رام کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد: - نمی‌دونم چی بگم. پناه گریان با قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون میزد گفت: - فقط بذار گریه کنم... همین. و صدای گریه‌اش شدت گرفت. نیل‌رام نیز سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌آمد شوخی یا خواب باشد... آه که اگر اینجا واقعی باشد... چه می‌شود؟
  14. فصل سیزدهم آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به تخت‌خواب رفتند هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند. صبح اما هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع تر از آن‌دو واکنش نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا آن‌قدر خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت. اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، رو‌به‌روی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا می‌خواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشم‌زده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامش‌بخش عمارت گفت: - بسیارخب، به شه‌بانو بگو کاری دارم که پس از انجامش می‌آیم. پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لب‌هایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید: - بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه می‌گذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است. کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد: - نظرتان تا به اینجا درباره‌ی پارسه چیست؟ می‌دانید که اکنون دیگر خوبب نیستید؟ پناه سرش را تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیل‌رام اما مردد است، هنوز نمی‌داند اما شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - فرض می‌گیرم که خواب نیست. خب که چی؟ آرزو اما سکوت کرده و پاسخی نداد. تنها به مسیر رفته‌ی پرقرمر خیره بود. ریوند نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد: - بسیارخب. برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید باز می‌گردید و اینجا را فراموش می‌کنید. آرزو با این‌حرف ریوند پلک‌هایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش چکید. پناه تازه متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواس‌گونه‌ی نیل‌رام مانع شد تا جویای حال وی گردد. - چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟ ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسه‌ی‌ کتاب بود. در آن جست‌وجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. گفت: - این را بگیرید مهربانو پناه. پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد. -بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید. آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد: - سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند! نگاهش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و گفت: - باورم نمیشه اما برای اولین‌بار، بهتون حسادت می‌کنم... با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر نبود. ناپدید شد و در هوا پودر گشت. نیل‌رام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت: - چی شد آرزو کجا رفت؟
  15. نظرت چیه پارت بذاری🪄

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      واییی قلبم مرسی عشقم خوشحالم کردی🥺

      اخ اره خیلی حواسم بوده ها بار انگار از دستم در رفته مرسی که گفتی حتما درستش می کنم. خوش استایل به فارسی چی باید نوشت؟

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خوش چهره، خوش لباس، خوشتیپ

      جاش هم اول فصل چهار بود اگه یوقت خواستی ادیت کنی یا هرچی.

    4. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      خوش پوش هم فکر کنم مناسب باشه

      دمت گرم توی ورد اصلی ویرایشش می کنم.💙

×
×
  • اضافه کردن...