-
تعداد ارسال ها
73 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایان
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
متوجهم چی میگید ولی قالب های قبلی انجمن رو دیگه نداریم. متفاوت از قبله عزیزم -
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید جانم- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
این عکس هم مشابه همونیه که فرستادین. اگه اوکیه با همین طراحی کنم- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
از میون اینها موردی رو خوشتون اومده بگید من تا آخر شب سریع جلد رو تحویلتون میدم- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد برای کتاب صوتی هزار و یک شب | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم عکستون کیفیتش پایینه. میخواید تو همین سبک بفرستم؟ -
از خوندن خط به خط تینار لذت میبرم🥲 تروخدا زود زود پارت بذار
-
پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی میاومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمیکردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمیکنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمیمیری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران میرفت؛ یا من میرفتم. کاش اصلا من میمردم. کاش هیچوقت شمارهام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالیام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشمها و مژههایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخنهام اسیر دندونهام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپتاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمیداد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم میکرد. نه نگران پیامها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحبخونه میاومد دم در که یادآوری کنه اجارهاش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکهی خیالیام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمیداد. به سال اجاره خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره.
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و هفتم نمیتونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجههارو شستم. سیب زمینی و قارچهارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیلهی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفرهام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالریاش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا میذارمتون تو ماشین. فعلا میخوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیفها نشون میداد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشمهام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمیتونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمهای که بیشتر اعصابم رو خورد میکرد. نمیخواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی میگفتم؟ واقعا باید عادی برخورد میکردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمیدارید!
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش میکردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همهی «ممنونم»هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همینجا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمیدونستم درست جواب بدم یا نه. لبهام بیصدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همونجا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش میخواست مطمئن شه دیگه درد نمیکنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بیجا. برگشت و رفت سمت چند آتشنشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور میشد، حس کردم یه تیکه از سنگینیهام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش میاومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه میداشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید میکردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شدهام به سختی فرمون رو تکون میدادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه امویام۱۱۰ اتومات میگرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان میخورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همینطور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دستهام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم.
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایلهام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشهی لبم رو آروم بین دندونهام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمیکنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویهی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم میشناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمیکرد!
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و چهارم کفشها مشکی بودن و شلوارش نشون میداد یکی از همین آتشنشان هاست! قبل اینکه بهم دست بزنه، خودم سعی کردم بلند بشم ولی حتی نمیتونستم به دستم تکیه بدم. دستش دور بازوم پیچید. میخواست کمکم کنه بلند شم ولی مانع شدم و گفتم: - خودم میتونم. ولی صدام انقدر پر درد بود که خودم هم فهمیدم زر زدم! - نمیتونی فریا خانم! سر بلند کردم و متعجب از دیدنش، حتی درد از یادم رفت! - شما... لال شدم. او، آتش نشان بود؟! از همون بازوم گرفت و سعی کرد بلندم کنه. درد پهلوم بیشتر شد. تو خودم جمع شدم که گفت: - بگم پرستارا بیان؟! فکر کنم دستت آسیب دیده. فقط تونستم روی زمین بشینم. دست چپم و پهلوی راستم، هردو درد میکردم. - فکر نکنم شکسته باشن، فقط ضرب دیدن. بازهم زر زدم. استخون بندی ظریفی داشتم و میدونستم اگه نشکسته باشه، قطعا دستم مویه کرده! به سمت راستم نگاه کردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده. فقط ماشین آمبولانس رو میدیدم؛ با دری که باز مونده. - دقیقا پشت در بودی. تا تخت رو آوردن پایین، خورد بهت و... نگفت پخش زمین شدی؛ روش نشد. بذار خودم بگم. - بعدش پخش زمین شدم. چشم هاش خندید و لبهاش فشرده شدن. - میتونی سرپا شی یا کمکت کنم؟ ممنون که به حریمم احترام میذاری! سر تکون دادم. - میتونم بلند شم. سعی کردم بدون فشار زیادی با کمک دست راستم بلند شم. بدون لمس کردنم، دستش رو آماده نگه داشت که اگر افتادم، سریع من رو بگیره. دیشب نفهمیدم اما الان میبینم که با این لباس آتشنشانی، چقدر درشت هیکل تر از منه!
-
پارت بیست و سوم نیم ساعت از زمان تحویل شیفتم گذشت؛ ولی نتونستم خودم رو به اتاق تحویل شیفت برسونم. قطعا مامای بعدی، با دمش گردو میشکست. هنوز چند نفر آتش نشان، بیرون بیمارستان بودن. انگار تز میون همکارهاشون، دو نفر دچار شکستگی و سوختگی شده بودن که به بخش ما مربوط نمیشد. اوضاع کمی آروم گرفت و دکتر بالای سر مادر بود. دستور سزارین فوری داد و من نه وظیفه ای برای موندن داشتم و نه توانش رو. باید شیفتم رو تحویل میدادم. همین کار رو هم کردم. مامای بعدی، دوستم هانیه بود. تمام مدت بدون اینکه شیفت رو تحویل گرفته باشه، به کارهای نیمه مونده ی تریاژ رسیدگی میکرد. بعد از تحویل گرفتن شیفت از من، یک دل سیر بغلم کرد. بوسی روی گونهاش گذاشتم و بعد خداحافظی، محیط بیمارستان رو به مقصد پارکینگ ترک کردم. طبق معمول و دیگیری همیشگی، داشتم دنبال سوییچ ماشینم میگشتم. همیشه باید گم میشد! انگار توی کیفم دروازه جهنم بود! اگه چیزی داخلش میانداختم، تا قیامت هم نمیشد پیداش کرد. حواسم به اطرافم نبود. تمرکزم روی شنیدن صدای ضعیف برخورد سوویچ بود که یکهو ضربهای به پهلوم وارد شد و نفسم رفت. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم روی قسمت پارک آمبولانس افتادم. سوویچ هم از توی کیف دراومد و جلوی چشمام افتاد. نمیتونستم از پیدا شدنش خوشحال باشم یا به این فکر کنم که شاید دندههای هشتم و نهمم شکسته شدن! درد پهلوم یک طرف، درد دستی که روش افتاده بودم یک طرف، درد کیف پر از وسایلم هم یک طرف! میخواستم گریه کنم که یک جفت پا جلوی چشمم اومد و زانو زد.
-
پارت بیست و دوم کم کم وفتش بود به اتاق رست برم تا اسکرابم رو تعویض کنم. چه حسی قشنگ تر از تحویل شیفت؟! گوشیم رو برداشتم و نیم خیز شدم که بلند شم؛ همون لحظه صدای آژیر آمبولانس پیچید و در سالن تریاژ باز شد. با سروصدای شدید و بوق و داد، چندین مرد فوریت و آتشنشان وارد اتاق تریاژ شدن و یک تخت رو هل میدادن. سریع به عطایی گفتم پیج کنه و چون تنها مامای تریاژ زنان بودم، سریع به سمتشون رفتم. سروصدا و همهمه باعث میشد صدای پیج کردن دکتر زنان رو دقیق نشنوم. بالای تخت که رسیدم، متوجه مادر باردار غرق در خاکستر شدم. قلبم لحظهای ریخت. تنم یخ زد از تصور چیزی که قرار بود ببینم. بدون مکث خودم رو بهش رسوندم. دیدن صورت سیاه از دودش حالم رو بد کرد. سریع گوشی رو روی گوشم گذاشتم و همزمان نبض، صدای ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم. همون لحظه، مأمور آمبولانس شروع به شرح حال کرد: - مادر هشت ماهه بارداره، بارداری دوم، ۲۹ ساله، کارگاه سفالگری آتیش گرفته. همراه بقیه کارآموزا آوردنش بیمارستان. تنفسش ضعیف بود و ضربان قلبش سخت میزد. - سونو بگیرید از جنین؛ فوری. از تخت فاصله گرفتم و با صدای نیمه بلندی گفتم: - خانم عطایی هیچکس جز پرستار با این خانم به اتاق سونو نره. نایستادم تا ببینم چی شد. خودم رو به اتاق سونوگرافی رسوندم.
-
پارت بیست و یکم *** صدای پیج شدن دکترها کم کم رو اعصابم میرفت. کاش زودتر ساعت کاریم تموم شه و به خونه پناه ببرم. با انگشت اشاره گوشهی داخلی چشمم رو خاروندم و به پروندههای پراکنده نگاه کردم. صدام رو کمی بلند کردم: - خانم عطایی پروندهها موندن ها! پرستار، با غیض و ادا اطوار برگشت طرفم. مثل اینکه مزاحم گپ و گفتش با دوست های پرستارش شدم. - بله خانم مرادی میام الان. ندید، اما پشت چشم نازک کردم. هنوز بیست دقیقه تا تحویل شیفت مونده بود. خداکنه خبری از مریض جدید نباشه که مجبور به رسیدگیش بشم. - خسته شدم! ناله ای کردم و سر جام کش و قوسی به بدنم دادم. امروز کارم تریاژ مادرها بود. سنگین نبود؛ ولی من از شب قبل هنوز خستگی به تنم مونده بود. به حدی که الزام میدونستم به جز بیمارستان، کارهای دیگه ی روزم رو کنسل کنم و فقط به خودم برسم. شب دیر خوابیدم، اما انقدر عمیق بود که خستگیم رو در کردم و امروز مثل روزهای قبل، داغون و پرشکسته نیستم. برای کرم ریختن، بازهم صدا زدم: - خانم عطایی! مثل میرغضب برگشت و به سمتم اومد. برای اینکه نخندم، گوشهی لبم رو گزیدم. سرگرمی خوبی بود که بعضی از پرستارهارو اذیت کنم! با سروصدا و حرکات عصبی و تیک دار، مشغول مرتب کردن که چه عرض کنم، پاره پوره کردن کاغذها شد. با دست اشاره کردم به پروندهها و گفتم: - چیکار میکنی خانم عطایی؟ پاره کردی همرو! یکهو روی میز انداختشون. - خودم بلدم خانم مرادی! نگرانی خودت بیا جمع کن. یک ابروم رو بالا دادم و سرتاپاش رو نگاه کردم. - حد خودت رو بدون! وظیفه توئه نه من! ایندفعه پشت چشم نازک کردنم رو دید و بیشتر حرص خورد. لذت بردم. حداقل تا یک ساعت آینده، شارژ بودم.
-
پارت بیستم درِ شیشهای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. جلو رفتم و دستمو روی نردهی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اونطرفتر ایستاد، جوری که فاصلهی بینمون همچنان حفظ بشه. - همیشه شبای شهر اینقدر قشنگه؟ یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محلهی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمیاومد. حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر میانداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام. - بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی میبینن، بعضیا هم آرامش. خندیدم. - من بیشتر وقتا شلوغی میبینم. - خب شاید وقتشه زاویهتو عوض کنی. نگاهش کردم. - تو همیشه همینقدری منطقی حرف میزنی؟ یه خندهی کوتاه کرد. - بعضی وقتا هم فقط ساکت میشم. چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون میداد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم. - میدونی... بعضی وقتا حس میکنم همهچی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم. یه لحظه مکث کرد، بعد گفت: - این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همونها تمرکز کردی تا روی خودت. چشمهامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش میکرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون میشدم. - چطور اینو فهمیدی؟ مثل من چرخید و به نرده تکیه زد. - از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر میکنن، با چشمهاشون خودشونو لو میدن. نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمیگفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره. دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم! - تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار. او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه میکرد. - فقط وقتی ارزششو داشته باشه. دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم. صدای خنده ها میاومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفهای زدم. - اینجا خیلی بهتره. - موافقم. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمهشب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدتها دنبالش بودم.
-
پارت نوزدهم - نه. راستش اهل این فضاها نیستم. امشب بیشتر به خاطر سیاوش اومدم. اینکه واکنشی به مفرد خطاب کردنش نداد، خیالم رو راحت کرد. - فکر کردم از اونایی باشی که همهجا یه دوست دارن. یه لبخند خیلی کوتاه زد. - من بیشتر با دایرهی کوچیک راحتترم. - چه خوب نگاهم کرد. - چطور؟ خیره به تابلوهای آرتیستی دیوار روبه روم گفتم: - من از روابطی که دارم راضیام. گسترده و به وقتش، عمیق و صمیمی. اما اگه بهم بگن قراره تا آخر عمر تو سکوت و تنهایی خودت بمونی، با کمال میل قبول میکنم. دستهاش رو باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت. خیلی راحت تر از من نشسته بود. - آدم گاهی بخاطر موقعیت شغلی و شرایط زندگی تو وضعیتی گیر میکنه که نمیدونه ازش چی میخواد. فقط باید احساسات لحظهایت رو ببینی. اون، درست ترین راه رو بهت میگه. بهش خیره شدم. برای من خیلی راحت میگفت؛ ولی تو عمل... نمیدونم. من از زندگیم با تمام سختیهایی که داشت راضی بودم. اما واقعا اگه قرار بود رهاشون کنم به راحتی میذاشتم و میرفتم! بهجای صحبت، فقط یه لبخند کمرنگ زدم و سرمو پایین انداختم. یه کم بعد صدای پیام اومدن گوشیم بلند شد. صفحه رو روشن کردم. الان وقت این پیام نبود! بیحوصله نگاهش کردم و دوباره توی کیفم گذاشتمش. شهاب چیزی نگفت. همین سکوتش آرامشبخش بود. - هوا اینجا خفهست، نه؟ سرامون باهم بلند شد و به هم نگاه کردیم. - آره. میخوای بریم بالکن یه کم؟ مکث کردم. نمیدونستم خوبه یا نه؛ ولی واقعاً دلم هوای تازه میخواست. - باشه. از جا بلند شدیم. اون اول راه افتاد، منم پشت سرش رفتم. صدای خندهی جمع هر لحظه دورتر میشد و حس کردم یهجور سبکی توی دلم نشسته.
-
پارت هجدهم - مرسی. سرش رو آورد پایین. - چیزی نیست. بهتر شدی؟ نفسی کشیدم. سردرد تازه شروع شده بود. مخصوصا که بیخوابی هم درکنارش داشت بهم فشار میآورد. - نه، ولی خب... عادت دارم. کامران همیشه همینجوریه. یه کم مکث کرد. بعد با اون نگاه آرومش گفت: - عادت کردن به چیزی که اذیتت میکنه، درست نیست. خندیدم؛ اونم خندهای بیرمق. - اگه بخوام به این چیزا گیر بدم، باید نصف عمرم حرص بخورم. همینجوری نگاهم کرد. یه جوری که حس کردم جوابم رو قبول نکرد. نگاهش ازم جدا نشد، انگار میخواست بگه «داری اشتباه میکنی» ولی نمیگفت. قبل از اینکه چیزی بگه، دوباره صدای کامران از دور اومد. داشت با بقیه بلند بلند میخندید. صدای خندهاش تا اینجا میپیچید و اعصابم رو بیشتر خورد میکرد. اخمام رفت تو هم. - ببین! حتی وقتی اینجاست هم نمیذاره راحت باشم. شهاب لبخند کمرنگی زد. - بذار باشه؛ تو کار خودت رو بکن. ابروهام بالا رفت. عجب علی بیغمی بود! رک و راست گفتم: - آره خب! خیلی آسونه گفتنش. خنده ای کرد که باز هم چال خ لبخندش نمایان شد و نگاهم سمتش رفت. به نظرم یکی از فاکتورهای زیبایی مردانه رو برای شخصیت من، داشت! - بیخیالی رو برای اون امتحان کن. عادت نه، بیخیال باش. چند ثانیه بهش زل زدم. نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار حس کردم یکی داره جدی میگه «بیخیال شو»، نه فقط از روی شعار. یه کم از فشار توی دلم کم شد. سرم رو تکون دادم. - تو زیادی آرومی... زیادی منطقی. آدم گیج میشه. لبخند زد. همون لبخند چال نما! ولی کوتاه و جمعوجور. - همهی آدما یهجور نیستن دیگه. صدای خندهی بقیه دوباره توی سالن پیچید؛ اما این گوشه، انگار همهچی ساکت بود. لیوان آب هنوز تو دستم بود؛ ولی یادم رفته بود بخورم. با حرکات نرمی دستم رو دراز کردم و روی میز گذاشتمش. شهاب به رو بهرو نگاه میکرد، نه به من، نه به جمع. آروم گفت: - عجیبه... اینهمه آدم دور و بر آدم باشن؛ ولی باز یکی احساس تنهایی کنه. یه لحظه نگاش کردم. حس کردم حرف دل خودمه. لبخند نصفهای زدم. - تنهایی همیشه به تعداد آدمای اطراف آدم ربط نداره. سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد. - درسته. چند ثانیه سکوت شد. فقط صدای موسیقی ملایم و حرف زدن بقیه میاومد. ناخودآگاه ازش پرسیدم: - تو، معمولاً زیاد توی این جمعها میای؟ نگاهش برگشت سمت من. حتی نفهمیدم کی مفرد خطابش کردم. شاید خوشش نیومد!
-
پارت هفدهم بی حرکت خیره بهش موندم. اولین نفری نبود که زیبایی چشمهام تعریف میکرد؛ اما خستگی؟ هیچکس به جز حدیثه و سیاوش، خستگی پشت چشمهامو نمیدید. نمیذاشتم که ببینه. اما این مرد تازه از راه رسیده... فقط لبخند کمرنگی زدم؛ از جنس همون خستگی پشت چشمهام. شهاب هنوز همونطور آرام نشسته بود و نگاهم میکرد. چیزی توی نگاهش بود که باعث میشد با وجود جملهی قبلیش، هنوز کمی راحتتر نفس بکشم. اما همین آرامش چند دقیقهای با صدای کامران دود شد و به هوا رفت. - عجب! چه خلوت خوشگلی برای خودتون دست و پا کردید. فکر کردم گم شدید. صدایش پر از خندهای بود که بیشتر شبیه تمسخر میزد تا شوخی. کی مارو دید و به سمتمون اومد؟ به پشت برگشتم. همونطور که حدس میزدم، با دستهای توی جیب و صورت نیمخندانش ایستاده بود. نگاهش روی من و بعد روی شهاب میلغزید؛ مثل کسی که چیزی کشف کرده و حالا میخواد باهاش بازی کنه. - اینجا خیلی ساکته، نه؟ با توجه به اینکه فریا هیچوقت اهل سکوت نبود، جای تعجب داره! دلم میخواست بهش بگم بره، همین حالا؛ ولی میدونستم هر حرفی بزنم، دستش پر میشه برای طعنههای بعدی. فقط نگاهش کردم و با بیحوصلگی گفتم: - سکوت همیشه هم بد نیست. لبخندش بیشتر شد. همون لبخند معروفش که نصفهاش شوخ بود و نصفهاش کنایه. - پس بالاخره یکی پیدا شد که نظر فریا خانم رو عوض کنه. چشمهایم ناخودآگاه از حرص تنگ شد. شهاب اما آرام ماند. فقط با همان صدای متینش گفت: - فکر نمیکنم سکوت به آدم خاصی مربوط باشه. گاهی وقتها همه بهش احتیاج داریم. کامران خندید. خندهای که بیشتر به قهقههی کوتاه شبیه بود. - چه جواب فلسفی و قشنگی! معلومه که دوست سیاوشی، چون اونم همیشه همینجوری از این جوابهای عاقل اندر سفیه میداد. از لحنش خجالت کشیدم. شهاب فقط ابرویی بالا برد، اما چیزی نگفت. به جایش من سرم داغ شد. - کامران! میشه یک شب رو هم این طوری نباشی؟ - کدوم طوری؟! مگه دارم چیزی میگم؟ دارم خوش و بش میکنم با دوست جدیدت. کلمهی «دوست» را آنقدر کشید که صدایش توی سرم پیچید. از جا پریدم، اما دیگه داغ نبودم. فقط میخواستم اونجا رو ترک کنم. نفس عمیقی کشیدم و آرامش صدام رو حفظ کردم. - دوست یا هرچی؛ به تو چه ربطی داره؟ نگاهش برای لحظهای یخ زد. میدونستم عادت نداره اینطور صریح جواب بگیره. لبخندش محو شد، اما سریع برگشت. این بار اما پشت لبخندش اخمی پنهان بود. - خب ببخشید! فکر کردم هنوز هم جزو همون جمعی. اشتباه کردم انگار. شنیدن صداش برای من همیشه مثل ناقوص مرگ بود. خواستم چیزی بگم که شهاب آرومتر از همیشه گفت: - فکر نمیکنم اینطور صحبت کردن با یه خانم محترم درست باشه. چرخیدم و به او نگاه کردم. آرامش توی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه لبهام بسته بمونه. کامران اما با همون لحن آشنا جواب داد: - ببین رفیق، تو تازهای. من و فریا سالهاست همدیگه رو میشناسیم. شوخی و جدیمون قاطی شده. تو سخت نگیر. - اسمش هرچی باشه، وقتی باعث آزار بشه، دیگه اسمش شوخی نیست. کلمات شهاب اونقدر محکم بود که حتی خودم هم جا خوردم. سکوتی بینمون افتاد که مثل یک خط باریک آتیش، همهچیز رو میسوزوند. کامران چشم تنگ کرد. خواست بازهم جوابی بده که بدون معطلی دستش رو گرفتم و دو قدمی از مبل فاصله گرفتم. - کامران چته؟ با حالت عجیبی نگاهم کرد. - چمه عزیزم؟ چیزی نیست. بازهم این لحن آروم، متین، مثلا جذاب و رو مخ! همیشه به همین منوال پیش میرفت. دونفرههامون میشد سربه راه ترین پسر دنیا و تو جمع، کابوس من! باید مثل همیشه با جدیت باهاش برخورد میکردم تا خودش رو جمع میکرد. دستش رو رها کردم و انگشت اشارهام رو جلوش صورتش که یک لبخند ملیح و ترسناک داشت گرفتم. - دور و بر من و دوستایی که باهاشون میچرخم نبینمت کامران! برو و اعصابمو بیشتر از این خورد نکن! با همون لبخند، نگاهی به شهاب که از اول تا الان نشسته بود کرد و بعد به من خیره شد. ترسناک تر از قبل! - خب... به سلامتی! خوش بگذره. این را گفت و بدون اونکه منتظر جواب باشه، از ما فاصله گرفت. نگاهش اما تا آخرین لحظه توی ذهنم موند؛ نگاهی که بیشتر شبیه تهدید بود تا یک نگاه معمولی. نفس عمیقی کشیدم. انگار تازه بعد از چند دقیقه تونسته بودم ریههام رو پر کنم. خودم رو به جای قبلی که نشسته بودم رسوندم. سرم تیر کشید. با دوانگشت گوشه ی چشمهان رو فشردم و آرام گفتم: - خدا... چقدر میتونه اعصابخردکن باشه! شهاب چیزی نگفت. فقط یک لیوان آب از روی میز برداشت و جلوم گذاشت. نگاه کوتاهی به چشمهای آرامش انداختم و بعد جرعهای نوشیدم.
-
پارت شانزدهم مشخص بود اونم همچین علاقهای نداشته که نهال دور و برش باشه. هرچند نمیتونستم با آدم های جدید تو شرایط فعلی ارتباط بگیرم؛ اما واقعیت این بود که در لحظه بهترین آدم دور و برم، همین مرد جدید و غریبه ای بود که ازش تنها یک اسم میدونستم. با دستش اشاره ای به مبل کرد. - میتونیم یکم بشینیم یا میخواید پیش دوستانتون برید؟ قطعا سروکله زدن با یک نفر، بهتر از هشت نفر بود. حتی اگه اون یک نفر یک غریبه باشه. - قطعا نشستن رو انتخاب میکنم. لبخند پررنگی به لبخند کمرنگم زد و با فاصله ی یک قدم جلوتر از اون به طرف مبل رفتم. اینکه اول کنار ایستاد تا رد شم، اینکه اول منتظر ایستاد تا بشینم و بعد نشست، اینکه بینمون اندازه یک نفر فاصله انداخت؛ همهاش باعث میشد از اینکه انتخاب کردن با یک غریبه باشم تا با دوستهام، راضی تر بشم! قطعا اگه میرفتم پیش اونها، نه تنها دخترها خیلی سروصدا میکردن و حرف میزدن، بلکه باید با نگاههای اشکان و دوقطبی بازیهای کامران کنار میاومدم. اما الان این سکوت بینمون رو دوست داشتم. حاظر بودم کل شب همینجوری تو سکوت سپری کنم. ولی مثل اینکه آرزوم برآورده نشد. شهاب، ترجیح میداد حرف بزنه! - اسمتون فریا خانم بود؟ نگاه از روبه رو گرفتم و بهش خیره شدم. - بله؛ فریا هستم. سری تکون داد و مثل من، به چشمهام خیره شد. - معنیش رو میتونم بدونم؟ لبخند زدم. اولین نفر نبود و قطعا آخرین نفر هم نخواهد بود. - یعنی جذاب و شکوهمند. لبخندش مثل من کش اومد. - قطعا برازندهی شخص خودتونه. با همون لبخند تشکری ازش کردم. چند ثانیه ای سکوت بینمون برقرار بود که خودش بازهم سکوت رو شکست. - سیاوش دوستهای متعددی از همه قشر داره. سری به نشانهی تأیید تکون دادم. نگاهش هنوز روی من بود، انگار دنبال چیزی میگشت که از لابهلای چشمهام پیدا کنه. - من اینو خیلی زود فهمیدم. وقتی باهاش آشنا شدم، اولین چیزی که جلب توجه میکرد همین بود. کمی جا خوردم. معمولاً آدمها برای حرف زدن دربارهی سیاوش، هزارجور تعریف یا خاطره میگفتن؛ اما شهاب لحنی متفاوت داشت. انگار دنیای خودش رو داشت. - خب، شماهم، دوستش حساب میشید؟ کلمهی «دوست» رو با مکث گفتم. نمیدونستم چطور باید بپرسم. لبخند نصفهنیمهای زد. - آره، دوست. اما نه از اون دوستیهایی که پر از خاطره و رفتوآمد باشه. بیشتر یه جور شناخت؛ از دور و کمی نزدیک. سکوت کرد. منم چیزی نگفتم. حس کردم داره لبهی مرز بین گفتن و نگفتن قدم میزنه. دستش روی دستهی مبل حرکت کوچیکی کرد، بعد آروم رو به من گفت: - شما چی؟ از کِی سیاوش رو میشناسید؟ یک لحظه مکث کردم. نمیخواستم وارد جزئیات بشم. حتی خودم هم نمیدونستم دقیقا رابطهمون رو چطور باید توضیح بدم. واقعیت این بود مدت کمی سیاوش رو میشناختم. بیشتر رابطه ی ما، عمیق و پر از احساسات خوب بود تا زمان طولانی. - مدتیه؛ خیلی طولانی نه. با همون خونسردی سری تکون داد. چیزی نگفت که فشار بیاره یا توضیح بیشتری بخواد. این رفتارش عجیب بود؛ برعکس بقیه که همیشه کنجکاو بودن. صدای خندهی بلند بچهها از گوشهی سالن اومد. سرم ناخودآگاه به سمتشون برگشت. بچه ها بودن؛ اشکان داشت پرحرارت چیزی تعریف میکرد و کامران وسط حرفهاش میپرید. دخترها میخندیدن و گرم، مشغول صحبت بودن. چشمهام رو برگردوندم. شهاب هنوز من رو نگاه میکرد. با لحنی نرم گفت: - به نظر نمیاد حالتون خیلی خوب باشه. درست حدس زدم؟ نفسم رو آهسته بیرون دادم. نگاهی به کفش براقش انداختم. - این جمعها همیشه برام شلوغتر از چیزیان که بتونم تحمل کنم. - خب، پس انتخاب درستی کردید که اینجا نشستید. لحنش محکم نبود، انگار داشت پیشنهاد میداد. به طرز عجیبی حس کردم بودن کنار این مرد غریبه، امنتر از بودن با تمام آدمهای آشناست. دوباره به چشمهای مشکیاش نگاه کردم. ناگهانی گفت: - چشمهای زیبا، ولی خستهای داری!
-
پارت پانزدهم برای اینکه کمتر از حضور نهال تو جمع دونفره شون حرص بخورم، به قسمت دیگه ای از سالن رفتم. بوی خوراکی حس میکردم! البته که دست بقیه هم دیدم و خب معدهی خالیم هم بیشتر از اون اجازه نمیداد روی رفتارهاشون تمرکز کنم. یک دونه از سینی کوکیهای شکلاتی ای که روی میز بود برداشتم. نرم و تازه بودن و مزهی بهشت میدادن! حیف که ادب اجازه نمیداد ده تا دیگه بردارم؛ وگرنه قطعا از خجالت معدهام در میاومدم! گوشه ای از سالن، حین خوردن کوکیای که داشت قندم رو سرجاش میاورد، مشغول چک کردن لیست کارها فردام شدم. باید صبح زود بیمارستان میرفتم درحالی که همزمان ساعت هشت صبح کلاس داشتم. مگراینکه طیالعرض میکردم تا به هردوکارم میرسیدم! آخرین تکه رو هم قورت دادم و مشغول پیام دادن به نمایندهی کلاس شدم که حس کردم کسی نزدیکم شد. سر بلند کردم و با دیدن سیاوش و همون مرد و قطعا نهالی که دنبالشون میکرد، گوشی رو خاموش و توی دستم نگه داشتم. سیاوش کنارم ایستاد و دست پشت کمرم گذاشت. - می خواستم زودتر شمارو معرفی کنم. فریا جان، ایشون شهاب خسروی هستن از دوستای نزدیکم. شهاب جان، فریا خانم هم یکی از بهترین دوستای من هستن. دست مردی که حالا اسمش رو میدونستم، شهاب، زودتر جلو اومد. صداش بم، اما نرم و ملایم بود و متناسب با صحبت با یک خانم! - خوشبختم خانم. دستهام میون دستهای مردانهاش گم شد. همونجا تضاد عجیب رنگ پوستمون به چشم اومد. - همچنین آقا شهاب. دستامون جدا شد و من ناخواسته، صاف تر از قبل ایستادم. دست سیاوش همچنان پشت کمرم بود و من رو کمی به خودش نزدیکتر کرد. - عزیزای دلم، من مهمون زیاد برام اومده. باید به همشون سر بزنم. تا شما برید و با بقیه آشنا شید، منم میام. از من فاصله گرفت و رو به نهال ادامه داد: - نهال جون، شماهم به جای موندن پیش بچه ها، باید به استقبال بقیه بری فداتشم. اول فریاجونم رو تا قسمتی که اشکان اینا هستن راهنمایی کن، تا من بیام. چیزی که توی وجود سیاوش غیر قابل تغییر بود، این حجم از رک بودنها و بی ملاحظگیهای لحظهایش بود که باید همه چیز رو طبق میل خودش نگه میداشت. حتی به قیمت شستن سرتاپای بقیه! سیاوش که از ما فاصله گرفت، نهال هم با نگاهی که مشخصا حرص داشت، بدون اینکه به حرف سیاوش گوش بده، از ما فاصله گرفت و رفت! متعجب رفتنش رو نگاه کردم. الان من اشکان و بچههای دیگه رو از کجا پیدا کنم آخه دختر خوب؟! عجبا! خواستم صداش کنم که همون آقای شهاب، مانع شد. - بذارید بره. یکم که بگردیم دوستاتون هم پیدا میشن.
-
پارت چهاردهم لاین میکاپ و شینیون عروس، لاین مژه، لاین ناخن و... تمام دیزاین واحد بازسازی شده بود و تک به تک از هم تفکیک شده بودن. جذابیتی داشت که واحد معمولی تجاری رو ده برابر زیباتر کرده بود. خوشحال بودم که میتونستم از این به بعد پیش سیاوش بیام و باوجود تمام قیمتهای سربه فلک کشیده ی سالنش، پیش بهترین افراد با بهترین متریال ها، کارهای زیباییم رو انجام بدم. همچنان شونه به شونهی سیاوش، از کنار افرادی که برای افتتاحیه اومده بودن رد میشدیم و سیاوش با ذوقی که توی تمام حرکات و صداش معلوم بود، از نیروهای جدید و صبح افتتاحیه برام حرف میزد. گوشهام سنگین بودن؛ مثل سرم؛ ولی ارزشی که سیاوش برام داشت، بیشتر از این حرفها بود. با صدای نهال، سیاوش که داشت مدلهای ناخن رو از بروشور بهم نشون میداد ساکت شد و هردو به پشت سر چرخیدیم. - سیا، مهمونی که منتظرش بودی رسید. نگاهی به صورت سیاوش انداختم. چشمهاش برق میزد و تو دلم گفتم: - یعنی یک مهمون انقدر براش باارزش بوده؟! حسودی کردم؟ بله! من همیشه مهمترین آدم زندگی سیاوش بودم. حتی با اینکه با حدیثه زودتر از من دوست بود، اما همیشه میگفت «مینا یجور دیگه به دلم نشسته و باهاش رفیقم.» پس عملا نباید از حضور کسی به جز من خوشحال میشد! سیاوش دستم رو گرفت و گفت: - بیا فریا جونم؛ باهم بریم استقبال مهمونمون. برای برطرف کردن کنجکاویم هم که شده، برای دیدن مهمون، همراه سیاوش شدم. جلوی در ورودی، سیاوش دستم رو رها و به طرف یک آقایی که پشت به ما، یک دسته گل بزرگ و حجیم دستش بود تقریباً پرواز کرد! با چرخیدن اون آقا به سمت سیاوش، چهرهاش رو دیدم. مثل سیاوش خندید و با وجود دسته گل بزرگ دستش، مثل سیاوش همدیگه رو در آغوش گرفتن. با اینکه همیشه میگفتم قد سیاوش بلنده، اما اون مرد از سیا هم قدبلندتر بود. نگاهی به من انداخت. به رسم ادب با لبخند سر به معنای سلام براش تکون دادم. متقابلاً حرکت من رو انجام داد و چشمهام از چشمهای عمیقش به سمت چال گونهای که کنار خط لبخندش بود کشیده شد. از سیاوش فاصله گرفت و باهم شروع به صحبت کردن و من، مظلومانه یک گوشه ای ایستادم و زیر نظرشون گرفتم. تیپهایی مخالف هم داشتن. سیاوش، آزاد و رها بود. پیراهن لیمویی رنگش کاملا تو چشمها بود؛ برخلاف مردی که با ظاهر کلاسیک و رسمیاش، با اون رنگهای خنثی میون جمعیت به راحتی پنهون میشد و نمایان نبود. نهال، خیلی نزدیک به سیاوش و در تیررس اون مرد ایستاده بود و نه میذاشت من راحت دید بزنم، نه اجازه میداد اون دوتا راحت صحبت کنن.
-
داستان موکبچی | سایان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای سایان ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت 8 *** - الو بابا؟ کجایید شما؟! بابا بلند بلند داد میزد و اصلا حواسش نبود که به من زنگ زده. صدای عمه اکرم و مهری از پشت گوشی میاومد که داشتن با مامان بحث میکردن. دوباره جیغ زدم که جروبحث محمد و احمدرضا برای آهنگ گذاشتن تموم شد. - بابا! بابا به خودش اومد. - بله؟ ما خونه ننهایم. الان راه میافتیم. دستی به صورتم کشیدم. کلافه شدم از این همه داد و بیداد و تماس های پشت هم. - بابا ما که خونه ننه رو بلد نیستیم! دخترخاله زهرا اینا کجا رفتن اصلا؟ بازم بابا داد زد و بازم من مخاطبش نبودم. - اکرم قرصای مامان یادت نره ها! صدام ذو بلند کردم ولی جیغ نزدم. همینجوری هم گلوم داشت پاره میشد! - بابا ما گم شدیم، دخترخاله اینا معلوم نیست از کدوم مسیر رفتن. مثلا خودتو سرکاروان معرفی کردی ها! صدای بوق پشت خطیم میاومد. بابا جوابمو نداد و همچنان داشت سر یک نفر رندوم توی خونه ی ننه، داد میزد. قطع کردم و پشت خطی رو جواب دادم. مامان بود. اونم با جیغ، شروع کرد حرف زدن. - فاطمه کجایی؟ قرصای ننه کجاست؟ چشمام گرد شد. فاطمه بدبخت فلک زده شده موکبچی همشون! باید قرصای ننه هم من بدونم کجاست؟ - مامان شما خونشونین، من بگم قرصا کجاست؟ مامان بلند تر جیغ زد. - جواب منو نده فاطمه، ذلیل شده! بمیرم با این بچه تربیت کردنم! و بلافاصله تلفن قطع شد. عباس خیلی ریلکس داشت برای بار اِناُم دور رندوم ترین میدون میچرخید و پسرها دوباره سر اینکه کی بهترین رپر دنیاست بحث میکردن و مصرانه میخواستن به بلوتوث ماشین وصل شن. دوباره به بابا زنگ زدم. عملا سه تا ماشین ازهم جدا افتاده بودیم و باید یجوری همو پیدا میکردیم. حتی شماره ی دخترخاله زهرا رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم ببینم کجاان! بابا سریع جواب داد: - لوک میفرستم. لوک از کجا اومد؟! بابا که بلد نبود ازاین کارا بکنه. - بابا بلدی لوکیشن بفرستی؟ صدایی نیومد. حتی دیگه جیغهای عمه ها هم شنیده نمیشد. بلندتر صدازدم: - بابا با توام؟ اما بازم سکوت مطلق. جیغ زدم: - بابا! بالاخره عباس به صدا دراومد. - قطع کرده گوشیو خانم جان! -
پارت سیزدهم روی مبل فرانسوی سبز رنگ نشستم. گذاشتم شالم با راحتی دور گردنم بیوفته. موهای مجعدم بدون هیچ حالت دهی ای، آزادانه پشتم ریخته بود و بدون شال، بیشتر به چشم میاومد. گوشیم رو درآوردم و صفحه پیام حدیثه رو باز کردم. -«جام خالیه نه؟ خیلی به سیا تبریک بگو. خیلی دلم میخواست بیام.» به همراه کلی ایموجی گریه، ناراحتی خودش رو جهت نیومدنش ابراز کرده بود. تند تند تایپ کردم: -«سیا درک میکنه عزیزم. مراقب خودت و عزیزجونت باش.» سرم توی گوشی بود که متوجه شدم یک نفر به سمتم میاد. سر بلند کردم و سیاوش رو دیدم که به سمتم میاومد. مثل همیشه، وینتیج، راحت، دوست داشتنی! بلند شدم و به چهرهی خوشحالش که سه تیغ شده بود لبخند پر هیجانی زدم. دستهاش رو باز کرد و با تحسین، من رو کامل برانداز کرد. - چقدر شما خانم زیبا و با کمالاتی هستین، دورتون بگردم! به معنای تشکر، سر کج کردم. با لبخندی که دندونهام رو نشون میداد خیره به چشمهای قجریاش موندم. - خیلی بهتر تبریک میگم سیا! برات آرزوی بهترینهارو دارم پسر! رو به روش ایستادم. سیاوش دست راستش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت. - خیلی لطف داری بهم فریا جونم. نمیدونی چقدر چشم به راهت بودم که بیای. قد و بالای لاغر و بلندش رو نگاه کردم. - خودت بهتر میدونی چقدر تهران ترافیک داره. نگفتم به زور سرپام؛ نگفتم چهارتا قهوه خوردم تا چشمهام باز بمونه؛ نگفتم سه شب پشت هم شیفت بودم. نگفتم چون سیاوش رو دوست داشتم، این همدم تمام روز و شبهای غربت تهرانم! بازوش رو جلو کشید و من مثل یک مادمازل از غرب برگشته، انگشتهای ظریف و کشیدهام رو دور بازوش حلقه کردم. - بیا عشقم که میخوام تور سالن گردی برات بذارم فداتشم. نگاهش کردم؛ نگاهم کرد. با لبخند. - کلی از دوستام هستن که ندیدی. صد البته آشنایی با آدمهای جدید برای من درحالت عادی هم چندان جذابیتی نداشت؛ چه برسه تو حالی که الان داشتم! بازهم چیزی نگفتم. به لبخند کمرنگی اکتفا کردم. قدم به قدم سالن رو که یک واحد تجاری ۴۵۰ متری بود بهم نشون داد. تمام لاینهایی که امشب افتتاح میشدن؛ تا ذره به ذرهی اتاقهایی که خودش طراحی و بازسازیشون کرده بود. آرایشگاه کوچیکش از اون سالن ۱۲۰ متری ساده، حالا ارتقاء پیدا کرده بود به این سالن مجلل، دلباز، لوکس و با امکانات!
-
پارت دوازدهم خستگی نگاهم رو با میکاپ سبک، اما قابل توجهی پنهون کردم. بخاطر کند بودنم، در حالت عادی هم با چهل دقیقه تأخیر به سالن سیاوش میرسم. لبههای شالم رو روی شونه هام انداختم و از خونه خارج شدم. توی مسیر، خیلی یهویی جلوی یک کافه ی رندوم نگه داشتم. بدنم نیازش رو به چهارمین قهوهی روز، فریاد میزد! لاته رو که گرفتم، به مسیرم ادامه دادم. جرعه جرعه نوشیدن قهوه، باعث میشد ظرف جونم شارژ بشه و حداقل تا آخر شب، از پا نیوفتم. با یادآوری گل، مسیرم رو تغییر دادم که نیم ساعت به زمان رسیدنم اضافه کرد. دسته گل گرد و دیزاین شدهی قشنگی رو از گل فروشی گرفتم و برای کادو، باکس همرنگ کاغذ دور گل خم خریدم. به عنوان دوست نزدیک سیاوش، وظیفهی خودم میدونستم که برای شخص خودش هدیهای بگیرم. لیاقت این پسر پرتلاش بیشتر از این حرف ها بود. ساعت نزدیک نه و نیم، به سالن جدیدش تو بهترین محلهی تهران رسیدم؛ آپارتمان لوکسی که مشخصاً متراژ واحدهاش زیاد بود. همراه گل و کادو، پیاده شدم و به طرف آپارتمان رفتم. جلوی زنگ هر طبقه، اسم هم نوشته شده و طبقهی چهارم، به نام «سالن زیبایی تنی» بود. با ذوق ناشی از دیدن سالنش، زنگ رو فشردم. در باز شد و انرژی من لحظه به لحظه بیشتر میشد. انقدری که برای سیاوش خوشحال بودم، هیچوقت از مستقل شدنم خوشحال نشدم! به طبقه ی چهارم رسیدم. در تک واحد طبقه، باز بود و نهال، میکاپ کار دستیار سیاوش دم در به استقبالم اومده بود. لبخندش عریض تر شد و دندونهای کامپوزیت شدهاش مثل نور بالا توی چشمم زد. تازه انجام داده بود؛ چون تا چند ماه پیش که برای کاشت مژه رفته بودم و دیدمش، دندونهای کجش ضایع بود. پول داریه دیگه! مثل همیشه لوس و با مهربونی اغراق شده، بغلم کرد. - سلام فریای قشنگم؛ خوش اومدی. - سلام نهال جون، مرسی عزیزم. ازش جدا شدم و گل رو به دستش دادم. با همون هیجان و مهربونی اغراق آمیزش، گل رو گرفت و بو کرد. - وای فداتشم چه زحمتی کشیدی. چه گل قشنگی! مثل خودته خوشگل خانم! بیا تو گلم. با لبخند و تکون سر ازش تشکر کردم و وارد شدم. وقتی میدونستم پشتم قرار داره. اون لبخند به زور کش اومده رو جمع کردم و میدونستم نگاه کلافهام رو نمیتونم کنترل کنم. کاش سیاوش خودش میاومد جلوی در و مجبور نبودم انقدر تظاهر به دوست داشتن این دختر کنم. فضای سالن، سراسر سفید و پر از نور بود. به جرعت میتونستم بگم متراژی بالای ۳۰۰ متر داشت. نهال رو فراموش کردم و با ذوقی آدمهای جمع شده و درحال صحبت رو از نظر گذروندم. چقدر خوشحال بودم که سیاوش بعد از هفت سال از اون آرایشگاه مردانه، به همچین سالنی رسیده! دست نهال که روی کمرم نشست، حواسم رو از محیط سالن به سمت خودش داد. - خوشگلم، سیاوش چندتا مهمون کله گنده داشت و نتونست خودش بیاد استقبالت. بیا یکم بشین تا بیاد.
-
پارت یازدهم - خداحافظ ماما فریای عزیزم. - خداحافظ مامان قشنگم. مراقب خودت باش. با بسته شدن در، اون لبخند و چهرهی ملیح و مهربون، به عبوس ترین چهرهی ممکن تبدیل شد و خستگی پشت چشم هام نمایان تر شد. سرم رو روی دستهام روی میز گذاشتم بلکه از سردردم کمی کمتر بشه. آرزو میکردم که کاش میتونستم قسمتی از مغزم رو بکنم و دور بندازم. کاش میتونستم الان کمی ریلکس کنم و راحت بخوابم؛ ولی صدای آهنگ از اتاق بغلی مانع کارم میشد. سر بلند کردم و روی صندلی چرخدار چرمم ولو شدم. گاهی فکر میکردم ورودم به رشته های پیراپزشکی و پزشکی بزرگ ترین اشتباه بود؛ تا اینکه تصمیم گرفتم همزمان با کار، ادامهی تحصیل بدم. دستی روی صورت عرق کردهام کشیدم. میدونستم الان کانسیلر زیر چشمهام رو با این کار پاک کردم. - البته بدم نشد فریا! دکترای مامایی کجا، کارشناس مامایی کجا؟ می خواستم با حرفهام خودم رو قانع کنم؛ ولی واقعا نشدنی بود. گاهی که کلاس های ورزش بارداری برگذار میکنم و زایمان میگیرم، حس میکنم دنیای من توی همین نقطه که خوشحالی مامان هارو میبینم خلاصه میشه. تو همون لحظهها حس میکنم خوشبختی از این بالاتر نمیتونه باشه. اما درست چند ساعت بعدش وقتی له و لورده به خونه برمیگردم، دعا میکنم که خدا از روی زمین ورم داره بخاطر این تصمیماتم! گوشیم رو از توی کشو درآوردم و ساعتش رو نگاه کردم. نزدیک پنج عصر بود. دوربین سلفی رو باز و به چشمهایی که از همیشه خسته تر بود نگاه کردم. کار با این چشمها چیکار کرده! بعد از اتمام سخت ترین شیفت شب، بلافاصله به کیلینیک اومدم، تا الان. تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود، قهوه بود و مهمونی امشب. بعد از دو هفته دوندگی، سیاوش کارهاش رو انجام داد و سالن جدیدش رو افتتاح کرد و امشب، تو خود سالن، مهمونی افتتحایه بود. مهمون افتخاری امشبش، بدجور خسته بود و داغون! اما سیاوش از بهترین آدم های زندگیم بود. نمیتونستم توی شبی که کلی براش زحمت کشیده، تنهاش بذارم. مخصوصا وقتی حدیثه بخاطر مریضی مادربزرگش به کرج رفته و نیست، سیاوش بیشتر به حضور یکیمون نیاز داره. فکر به جشن افتتحایه، باعث شد به جون از دست رفته ام، جونی اضافه بشه و تن پخش شدهام رو جمع کنم. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که نوبت های ویزیت رو تا ساعت پنج تموم کنم تا به ساعت هشت برسم. مینیاسکارف صورتی رنگم رو روی میز انداختم و به قصد تعویض اسکراب، به پشت پارتیشن رفتم. حرکاتم کند، همراه سرگیجه و گیج بود. طوری که لباس پوشیدنم نیم ساعت از وقتم رو گرفت.