رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    102
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده

  1. پارت بیست و نه به ایران مال رسیدیم. دخترها عاشق ایران مال بودن. هر وقت که اینجا می‌اومدن حتما به ایران مال می‌رفتن. مشغول گشتن شدیم. به رویا گفتم: - هرجا لباس مجلسی دیدی داخل بریم. - برای دره؟ - بله. یکجا پیدا کردیم و داخل رفتیم. - بچه‌ها هرکی یک لباس پسند کنه. خودم یک لباس مشکی مخمل که آستین های حریرش حالت پف کرده داشت انتخاب کردم. خود دره لباس سبز ساده‌ای که اصلا بنظرم قشنگ نبود انتخاب کرد
  2. دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه
  3. پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنج‌شنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزه‌تر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اون‌ها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام می‌دیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی جز من و دره بقیه مثل اوسکل‌ها با آهنگ بالا و پایین می‌پریدن و من در حالی که با لبخند زوری روی لبم رانندگی می‌کردم توی دلم گفتم: - از همتون متنفرم!
  4. پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهره‌م تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن * دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد. * ملکه اسواتنی * مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمی‌تونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش می‌اومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن. من یک عمو و دو عمه داشتم که عمه بزرگم سه تا بچه داشت. پرشیا بیست و شیش ساله، رویا نوزده ساله و فدای دوازده ساله. رویا گفت: - داری هدیه‌هات رو می‌بینی؟ - بله. - میشه ماهم ببینیم؟ اشاره کردم بیان. فدا گفت: - راستی چقدر زن عموی جدید قشنگه! حسودیم کرد. با همون لباس زشت هم توی جمع قشنگ بود. - مرسی! - الهام چی شد؟ یکدفعه‌ای رفت. - نساختن باهم دیگه. عموم بچه سوم خانواده بود و یک بچه داشت به اسم بهار که ده ساله ش بود. بهار گفت: - خیلی زن مهربونی بود. بهش لبخند زدم. - دره هم مهربونه! در حالی که سرگرم دیدن هدیه‌ها بود گفت: - ولی اون خیلی جوونه. - پس می‌تونید دوست‌های خوبی برای هم باشید. - شاید، هرچند خیلی کم حرف و خجالتی بود. عمه کوچیکم آخرین بچه خانواده بود که خودش هم سه تا بچه داشت. خلیل هفت ساله، بودا شیش ساله و بهناز چهار ساله که هر سه پیش مادرشون می‌خوابیدن و من از شرشون راحت بودم. هدیه ها رو سرجاش گذاشتم و جای دخترهای بزرگ رو روز زمین انداختم و بهار روی تخت دراز کشید. یکم در سکوت بودیم تا اینکه پرشیا گفت: - راستی اون پسر سیاه پوسته کی بود؟ با یادآوری سواد حواسم به دستبند پرت شد. ماجرای سواد رو تعریف کردم و دخترها انقدر در حال پرس و جو و تحقیق درباره اسواتنی بودن که در همون حال خوابشون برد. من هم یکم نقشه کشیدم و بعد خوابیدم. فرداش بیدار که شدم اول دستبند رو پیدا کردم و توی جعبه جواهراتم گذاشتم بعد بیرون رفتم. عمه‌ها با سر و صدا داشتن سفره رو می‌چیندن. دره هم کنار زن عمو نشسته بود و زن عمو دستش رو گرفته بود و باهاش حرف میزد و گاهی اوقات با خنده به شونه‌ش می‌کوفت. - سلام صبح بخیر! همه به سمتم برگشتن و با محبت جواب دادن. از دره پرسیدم: - بابا کجاست؟ - رفته برای صبحانه شیر بگیره. سر تکون دادم یعنی فهمیدم. عمه پرسید: - دخترها کجا هستن؟ - دخترهاتون که مثل من سحرخیز نیستن. خوابن. خندیدن.
  5. ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یک‌سال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
  6. آتناملازاده

    ایده های مذهبی

    ۱ غبار روبی از مساجد محله در ماه رمضان ۲ شناسایی نیازمندان محله در ماه مبارک رمضان ۳ حمایت از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست ۴– دعوت از مادران شهید برای سخنرانی ۵– دعوت از نخبگان خانمی [مثلا استاد دانشگاه، معلم، پرستار] جهت سخنرانی و خاطره‌گویی ۶ برگزاری جشنواره فیلم شهداء دانشجو ۷ هر مسجد می‌تواند یک موزه کوچک از آثار و وسایل شهدا، رزمندگان مسجد و نیز فعالیت‌های دوران دفاع مقدس خودش فراهم کند. ۸ نصب حجله شهدا در ابتدای هر کوچه‌ای که شهید داده است در ایام هفته دفاع مقدس و زنده کردن حال و هوای آن ایام. ۹– راه‌اندازی کمپین اعلام آمادگی برای در اختیار قرار دادن دیوار ملک برای نقاشی تصویر شهدا یا دیوارنویسی وصیت‌نامه شهدا و… ۱۰ شناسایی خانواده‌های شهید، آزادگان و رزمندگانی که در مجاورت مسجد زندگی می‌کنند. ۱۱– اهتمام بچه‌های مسجد (خصوصا پایگاه بسیج) در جهت برگزاری یک مراسم ویژه برای درگذشت پدر و مادر شهید. ۱۲قرائت حدیث کساء و تفسیر آن توسط امام جماعت ۱۳ برپایی حلقه های معرفتی در راستای شناخت ابعاد وجودی ام ابیها (س) ۱۴در دهه‌ی اول محرم، عزاداری هر شب را به یادبود یکی از شهدای مسجد برگزار کنند. (عکس شهید را نصب کنند، مداح از او نام ببرد و…) ۲۳. معرفی کتاب در رابطه با شخصیت و زندگی حضرت فاطمه در مسجد توسط امام جماعت همچون زهرا برترین بانوی جهان آیت الله مکارم شیرازی، جامی از زلال کوثر آیت الله مصباح یزدی، بصیرت حضرت زهرا اصغر طاهرزاده ۲۴. تکریم مقام مادران شهید در مسجد همراه با خاطره گویی مادر شهدا بین نمازهای جماعت مسجد ۲۹*در روز عید غدیر چند نفر را به کار مشغول کند ۳۰یا بدهکاری کارکنانش را ببخشد ۳۱ *با پذیرایی شکلات در ماشینش ۳۲*یا تخفیف ویژه برای مسافرین ۳۳*یا چند ساعت مسافرکشی رایگان در روز غدیر مبلغ غدیر باشد. ۳۴*و با ایجاد هسته‌ها و ستادهای مردمی برگزاری مراسم غدیر مبلغ غدیر باشد ۳۶ کمک به مشکل اشتغال جوانان مسجد و معرفی به ارگان‌ها البته به صورت مستمر و پی‌گیر تا رفع مشکل آنها. ۳۷ بچه‌های مسجد، مردم و خانواده‌های شهدا را ترغیب کنند به ایجاد وقف جهت مراسم سالگرد شهدا. ۳۸ چون دوستان شب معمولا خسته اند....یک ماساژ گروهی روی هر نفر میتواند خستگی را رفع کند....
  7. اشکانی: فرهاد یکم ۵ مهرداد یکم ۳۹ فرهاد دوم ۵ اردوان یکم ۴ مهرداد دوم ۳۳ گودرز یکم ۱۱ ارد یکم ۵ سیناتروک یکم ۶ فرهاد سوم ۱۲ مهرداد سوم ۳ سیناتروک ۶ مهرداد چهارم ۳ ارد دوم ۲۰ فرهاد چهارم ۳۹ فرهاد پنجم و ملکه موزا ۲ ارد سوم ۳ ونون یکم ۴ اردوان دوم ۲۶ یا ۲۹ وردان ۶ گودرز دوم ۵ ونون دوم کمتر از یک سال بلاش یکم ۲۷ پاکور دوم ۳۲ بلاش دوم شورشی ۳ اردوان سوم شورشی ۱ بلاش سوم ۲ خسرو یکم ۱۹ مهرداد پنجم ۱۱ بلاش چهارم ۴۴ خسرو دوم مدعی ۱۸ بلاش پنجم ۱۸ بلاش شیشم ۲۰ اردوان چهارم ۸
  8. پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانواده‌ش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش می‌کردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج می‌تونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من می‌خوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زن‌هام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمی‌شناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشه‌هام رو خراب می‌کرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا می‌کنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیل‌ها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوست‌هام که بلاگر بود داشت فیلم می‌گرفت. وقت دادن هدیه‌ها سر رسید. من به سمت بادبدک آرایی رفتم و کنارش ایستادم. همه جمع شدن اما قبل از دادن هدیه‌ها یک نفر گفت: - ببخشید، یک لحظه! عمه‌م بود. همه نگاهش کردن. - اول ما یک هدیه به عروس گلمون بدیم. همه کنجکاو شدن که عروسشون کیه. بعضی نگاه‌ها به من بود و فکر می‌کردن من ازدواج کردم. در حالی که سعی داشتم طوری رفتار کنم انگار مهم نیست اما توی دلم گفتم: حالا همین حالا باید هدیه‌ش رو می‌دادی؟ باید دوست‌هام می‌فهمیدن که یک دختر جوون برای بابام گرفتیم؟ عمه با یک جعبه سمت دره رفت و همهمه بین دوست‌هام افتاد. جعبه رو باز کرد. دره داد کشید: - وای! طلاست؟! این چه واکنشی بود آخه؟! - مبارکت باشه زن داداش قشنگم! اینبار دیگه صدای پوزخندها و خنده‌هایی که از دست دوست‌هام در می‌رفت شنیده میشد. این چه کاری بود دیگه! عمه از جعبه زنجیر و پلاکی رو در آورد و گردن دره انداخت. یک گروه دست زدن. لب‌هام رو بهم فشار دادم. خوبه که حداقل نمایش تموم شد! اون که کنار رفت من سر هدیه‌های رفتم اما دیگه حواس کسی زیاد به من نبود و همه نگاه و ذهن‌ها به دره بود. بابا برام یک دست گوشواره نقره از طرف خودش و زنش گرفته بود. پدر بزرگم لوازم تحریر هدیه داده بود، انگار من بچه مدرسه‌ای هستم. عمه بزرگم قاب گوشی موبایل و عمه کوچیکم کارت هدیه و عموم عکس خودم روی لیوان. از طرف دوست‌هام هم... لوازم تزئینی مو🍀 کیف و کفش👜 جعبه ای از چند کادو🧸🎀 لوازم آرایش💋 کلی شکلات🍪 شمع های خوشگل و معطر 🍯 مجسمه های کوچیک هدیه گرفتم. حالا نوبت هدیه سواد بود.
  9. لذتی بالاتر از این نیست
    کسی را بیابی که
    جهان را مثل تو ببیند
    اینگونه می فهمیم
    دیوانه نبوده ایم ...

  10. خوب خودت اول یک متن بذار ببینیم
  11. بسم الله الرحمن الرحیم کتاب علی شریعتی مجموعه خاطرات کوتاه از دکتر علی شریعتی هست که از عزیزان ایشون جمع آوری شده و با وجود کم بودن صفحات آنچه باید برساند رو به خوبی رسانده و در آخر کتاب هم سخنان شهید چمران، امام و امام خامنه‌ای درباره کتاب را گفته. در آینده چند داستان از این کتاب را در همین تاپیک به نمایش می‌ذارم
  12. پارت بیست و پنج بابا گفت: - تو برو عزیزم من معرفیش می‌کنم. - تنکیو! رو به سواد دستی تکون دادم و بین بچه‌ها رفتم. تینا دوستم با ذوق صدام زد: - دختر بیا آهنگ جعفر! سوت کشیدم. - همه بگین ایول! جوون‌ها داد کشیدن: - ایول! رفتم وسط ایستادم و دورم حلقه زدن و شروع کردیم با آهنگ مسخره بازی در آوردن. اینجا گودبای پارتی جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره جعفره اینجا دختر پسر قاطیه فقط تحصیل آداب آتیه اینجا خلافای بچه ها سنگینه چرا امشب جعفر غمیگنه حالا امشب من شدم دی جی ولی جعفر چرا گیجه حالا همه میدن شماره اصغر چیزی نزده و خماره آخر شب همه زدن تگری جعفر بگو بینم چرا پکری مثه اینکه بهم زده جعفر نکن اینکار بده بگو امرو کیو دیدیم جعفرو بعدش بگو کیو دیدم اصغرو گفتیم منو جعفر تنهایی با هم میریم سر قرار دو تایی رفتیم سره قرار دعوا شد نمیدونم چی شد که در وا شد از اون در یه خانمه اومد یهو از جعفر خوشش اومد بعد اومد جلو داد زدو گفت بو ایشلر پیس دی بابا بو الین چک بابا بو اوز عیب دو دوست اولون یولداش اولون بیر بیرین تموم که شد همه در حالی که غش غش می‌خندیدیم رفتیم سمت میز سلف سرویس تا لبی به آب بزنیم و انرژی تازه کنیم. از دور دیدم سواد کنار معلم دبیرستانم که انقدر دوستش داشتم و دعوتش کرده بودم نشسته و دارن حرف می‌زنند. سه تا بشقاب پر کردم و به اون سمت رفتم. - سلام عزیزان! هر دو با لبخند نگاهم کردن. بشقاب‌ها رو بدستشون دادم و روی صندلی کنار سواد نشستم. معلمم گفت: - تبریک میگم ترنج جان! هم تولدت رو و هم اینکه به شاهزاده خیلی خوب فارسی یاد دادی. خندیدم. - مرسی! کار ساده‌ای بود. آقا سواد خیلی با استعداد هستن. - بله، حتما اینطور هست. بعد از سواد پرسید: - شما دلتون برای زندگی در کشور خودتون تنگ نمیشه؟ - من بیشتر دلم برای خانواده‌م تنگ میشه. - براتون سخت نیست؟ اونجا خدم و حشم داشتید و شاهزاده بودید. خندید. - کشور ما کلا یک میلیون و خورده‌ای جمعیت داره پس طبیعتا شرایط خانواده سلطنتی هم خیلی خاص نباید باشه. من و خانم معلم با تعجب بهم نگاه کردیم. من بهت زده گفتم: - فقط یک میلیون و خورده ای؟ - بله. - حتی از مشهد هم جمعیتش کمتره. سر تکون داد و خندید.
  13. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    پیتزا نابینا بشی یا فلج از گردن؟
  14. اینکه چرا فاطمه معصومه شهر قم را برای اقامت برگزید، حضور مریدان و شیعیان پدرش موسی کاظم در شهر قم و کانون شیعیان بودن آنجا، دلیلی برای این تصمیم عنوان شده‌است. همچنین از درخواست و دعوت مردم قم در این خصوص یاد شده‌است. موسی بن خزرج، شتر فاطمه معصومه را وارد قم کرد و از دختر موسی کاظم در منزل خویش به مدت ۱۷ روز پذیرایی کرد. پس از آن فاطمه معصومه در منزل او به سبب بیماری به شهادت رسید. پیکر او را در جایی که آن زمان به باغ بابلان مشهور بود و مالک باغ بابلان، موسی بن خزرج بود. پس از مراسم خاکسپاری، توسط موسی بن خزرج، سایبانی از بوریا بر قبر او ساخته شد که این سایبان تا زمانی که زینب نوه محمد بن علی الجواد (امام نهم شیعه)، بر آن گنبدی بنا کرد، همچنان پابرجا بود. چندی پس از دفن فاطمه معصومه و با فوت چند تن از دختران علوی، آنان نیز در کنار وی دفن گردیدند. بعدها شاه بیگم دختر شاه اسماعیل اول، این زیارتگاه را توسعه داد. بعدها شاه عباس اول نیز اقدام به توسعه مجموعه حرم کرد و مدرسه و امکاناتی رفاهی برای زائران این مدفن، ساخت
  15. آتناملازاده

    زندگی نامه حضرت معصومه

    بسم الله الرحمن الرحیم فاطمه بنت موسی مشهور به فاطمه معصومه، فرزند موسی بن جعفر و نجمه خاتون است. فاطمه شیش سال داشت که پدر را دوباره به زندان بردن و او را ندید. هنوز ده سال نداشت که پدر شهید شد. یکی از وقایعی تلخی که در طول زندگانی فاطمه معصومه برای او رخ‌داد، لشکرکشی سپاه خلافت عباسی به فرماندهی عیسی جَلّودی به مدینه، جهت سرکوب قیام محمد بن جعفر صادق، بود. طبق روایت‌های شیعی، هارون به عیسی جَلّودی، فرمانده لشکر، دستور داد به خانه‌های علویان یورش بَرد و دارایی، لباس و زیورِ زنان را غارت کند، و حتّی یک جامه بر تنِ زنان باقی نگذارد. هنگامی‌که جلّودی به خانهٔ علی بن موسی الرّضا هجوم بُرد، علی بن موسی دستور داد همهٔ زنان در یک اتاق گرد آیند، و خود بر درِ اتاق ایستاد و از هجوم جلّودی به درونِ اتاق جلوگیری کرد و سوگند خورد تا خودش، اموالِ درونِ خانه و داراییِ زنان اعم از لباس و گوشواره و خلخال‌شان را بگیرد و به جلّودی تحویل دهد. جلّودی این شرطِ علی بن موسی را پذیرفت و علی بن موسی نیز چنین کرد. فاطمه معصومه همچون دیگر دختران حضرت موسی علیه السلام به وصیت خود آن حضرت هیچ گاه ازدواج نکرد. هرچند حکومت وقت داستان های تخیلی از رابطه عاشقانه او با مامون یاد کردند اما این داستان هیچ سندیت تاریخی یا عقلی ندارد. یکی از دلایل ازدواج نکردن آن حضرت چنین بود که اگر دختران امام اجازه ازدواج داشتند خلیفه وقت که می خواست خود را به خاندان پیامبر وصل کند اولین و سمچ ترین خواستگار ایشان میشد و ممکن بود اهل بیت را مجبور به رضایت این ازدواج کند. دلیل دیگری که نسبت میدهند هم نداشتن هم کفو و لایق ازدواج با خاندان پیامبر در آن زمان است. دلیل دیگری که امکان دارد به یکی از دستورات پیامبر اسلام بر می گردد با وجود آنکه ازدواج از سنت‌های مسلم پیامبر اسلام در اسلام به‌شمار می‌رود، اما بر اساس روایتی پیامبر اسلام از زمانی یاد می‌کند که ازدواج در آن موقع، جز با عمل به حرام صورت نخواهد پذیرفت. در این روایت، به نقل از پیامبر اسلام آمده‌است که ترک ازدواج در چنین دورانی، دیگر کراهت سابق را نخواهد داشت بهرحال فاطمه معصومه در زمان سفر اجباری برادر به ایران او را همراهی نکرد. بنابر گزارشی در تاریخ قم، علی بن موسی در طول مسیر مدینه تا مرو، نامه‌ای به خواهرش فاطمه معصومه نوشت و به غلامی نامه‌رسان دستور داد هرچه سریع‌تر به مدینه برود و نامه را به فاطمه معصومه برساند، وقتی نامه به فاطمه معصومه رسید، وی مهیای سفر شد. اما در منابعی دیگر، از وجود و ابلاغ چنین نامه‌ای گزارشی به میان نیامده‌است و تنها به قصد ملاقات فاطمه معصومه از برادرش به عنوان هدف این سفر یاد شده‌است جز حضرت معصومه دیگر سادات نیز به سوی خراسان پیش رفتند تا از امامشون حمایت کنند. کاروانی ۱۲ هزار نفری سادات به فرماندهی ابراهیم بن موسی کاظم یاد می‌کند که برای مهاجرت به خراسان به ری رسیده و با نیروهای خلیفه پیکار نمودند یا از کاروانی ۱۰ هزار نفری دیگری به فرماندهی احمد بن موسی کاظم یاد کرده که در شیراز به جنگ با حکومت پرداخته‌اند. به گزارش منابع شیعی، مأمون نیز پس از وصول گزارش‌هایی مبنی بر حرکت کاروان‌های سادات به سمت خراسان، به نیروهای حکومتی دستور داد تا از پیشروی سادات به سمت خراسان، جلوگیری نمایند. حضرت معصومه نیز به همراه چند تن از برادران و خواهرانش به سوی ایران به راه افتاد. در نقلی با کاروان ۲۳ نفره و در نقلی با کاروان ۴۰۰ نفره. در ایران مردم شهرها که به سمت علویان گرایش داشتند با شکوه تمام از کاروان خاندان امامت پذیرایی کردند و بر سر راه ایشان جمع میشدند و گل می ریختن و خوش آمد می گفتن. فاطمه معصومه هنگامی که به شهر ساوه رسید، بیمار شد. علت بیماری او آورده‌اند که وقتی کاروانیان به شهر ساوه رسیدند، عده‌ای راه را بر آنان بسته و پس از درگیری، تمام برادران و اکثر مردان کاروان کشته شدند؛ و در گزارش هایی علت بیماری حضرت معصومه را آسیب در همان جنگ یا در گزارشی دیگر به خورد دادن زهر به ایشان گفته اند. ایشان در هنگام بیماری متوجه بودند که مکانشان امن نیست و هر زمان ممکن است نیروهای حکومتی برای به شهادت رساند دیگر افراد خانواده امام بیایند پس همراهان خود پرسیدند: - تا قُم چقدر فاصله است؟ در پاسخ به او گفته شد: - ۱۰ فرسخ راه باقی‌است. سپس دستور داد تا به قم عزیمت کنند. وجود امام زادگان کرد در آن کاروان بودند در مسیر ساوه به قم نشان میدهد تعداد زیادی از آنان زخمی و مجروح بودند و با اینکه از حمله نخست جان سالم بدر بردند اما سالم به قم نرسیدند و به شهادت رسیدند.
  16. یک فیلم تخیلی بود اسمش رو یادم نمیاد اما دختر می تونست یک دختر کلاسیک رو توی آینه ببینه
  17. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    ترسناککک پیک نیک با دوست ها یا خانواده؟
  18. مُراقــب بــآش
    به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
    “شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود

  19. سلام خسته نباشید

    تالار مذهبی ندارید؟ 

    میشه اضاف کنید

  20. هخامنشی: کوروش بزرگ ۳۰ کمبوجه ۸ بردیا ۱ داریوش ۳۶ خشایارشا ۲۱ اردشیر یکم ۴۱ خشایار دوم ۴۵ روز داریوش دوم ۱۹ اردشبر دوم ۴۶ اردشیر سوم ۲۰ اردشیر چهارم ۲ داریوش سوم ۶
  21. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    ستاره کتاب یا پیتزا؟
  22. اسم کتاب رو بگین من می خوام گاهی کتاب های ایرانی بخرم کتاب شما رو بخرم
  23. خط رمانت خیلی بزرگه

  24. سلام عزیزم خوبی

    دیدم اون رمان مخصوص همه بچه ها رو تو بیشتر می نویسی یک پیشنهاد برات داشتم

    1. QAZAL

      QAZAL

      سلام عزیزم بفرمایین

    2. QAZAL

      QAZAL

      عزیزم من قسمتی که نوشتین و‌ خوندم، لطفا اگه قراره بنویسین از اول بخونین. شخصیت داستان هنوز زن اون آدم نشده. اگه ممکنه ادیت کنین که ما بتونیم ادامه بدیم

×
×
  • اضافه کردن...