رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    138
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده

  1. خوب خودت اول یک متن بذار ببینیم
  2. بسم الله الرحمن الرحیم کتاب علی شریعتی مجموعه خاطرات کوتاه از دکتر علی شریعتی هست که از عزیزان ایشون جمع آوری شده و با وجود کم بودن صفحات آنچه باید برساند رو به خوبی رسانده و در آخر کتاب هم سخنان شهید چمران، امام و امام خامنه‌ای درباره کتاب را گفته. در آینده چند داستان از این کتاب را در همین تاپیک به نمایش می‌ذارم
  3. پارت بیست و پنج بابا گفت: - تو برو عزیزم من معرفیش می‌کنم. - تنکیو! رو به سواد دستی تکون دادم و بین بچه‌ها رفتم. تینا دوستم با ذوق صدام زد: - دختر بیا آهنگ جعفر! سوت کشیدم. - همه بگین ایول! جوون‌ها داد کشیدن: - ایول! رفتم وسط ایستادم و دورم حلقه زدن و شروع کردیم با آهنگ مسخره بازی در آوردن. اینجا گودبای پارتی جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره جعفره اینجا دختر پسر قاطیه فقط تحصیل آداب آتیه اینجا خلافای بچه ها سنگینه چرا امشب جعفر غمیگنه حالا امشب من شدم دی جی ولی جعفر چرا گیجه حالا همه میدن شماره اصغر چیزی نزده و خماره آخر شب همه زدن تگری جعفر بگو بینم چرا پکری مثه اینکه بهم زده جعفر نکن اینکار بده بگو امرو کیو دیدیم جعفرو بعدش بگو کیو دیدم اصغرو گفتیم منو جعفر تنهایی با هم میریم سر قرار دو تایی رفتیم سره قرار دعوا شد نمیدونم چی شد که در وا شد از اون در یه خانمه اومد یهو از جعفر خوشش اومد بعد اومد جلو داد زدو گفت بو ایشلر پیس دی بابا بو الین چک بابا بو اوز عیب دو دوست اولون یولداش اولون بیر بیرین تموم که شد همه در حالی که غش غش می‌خندیدیم رفتیم سمت میز سلف سرویس تا لبی به آب بزنیم و انرژی تازه کنیم. از دور دیدم سواد کنار معلم دبیرستانم که انقدر دوستش داشتم و دعوتش کرده بودم نشسته و دارن حرف می‌زنند. سه تا بشقاب پر کردم و به اون سمت رفتم. - سلام عزیزان! هر دو با لبخند نگاهم کردن. بشقاب‌ها رو بدستشون دادم و روی صندلی کنار سواد نشستم. معلمم گفت: - تبریک میگم ترنج جان! هم تولدت رو و هم اینکه به شاهزاده خیلی خوب فارسی یاد دادی. خندیدم. - مرسی! کار ساده‌ای بود. آقا سواد خیلی با استعداد هستن. - بله، حتما اینطور هست. بعد از سواد پرسید: - شما دلتون برای زندگی در کشور خودتون تنگ نمیشه؟ - من بیشتر دلم برای خانواده‌م تنگ میشه. - براتون سخت نیست؟ اونجا خدم و حشم داشتید و شاهزاده بودید. خندید. - کشور ما کلا یک میلیون و خورده‌ای جمعیت داره پس طبیعتا شرایط خانواده سلطنتی هم خیلی خاص نباید باشه. من و خانم معلم با تعجب بهم نگاه کردیم. من بهت زده گفتم: - فقط یک میلیون و خورده ای؟ - بله. - حتی از مشهد هم جمعیتش کمتره. سر تکون داد و خندید.
  4. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    پیتزا نابینا بشی یا فلج از گردن؟
  5. اینکه چرا فاطمه معصومه شهر قم را برای اقامت برگزید، حضور مریدان و شیعیان پدرش موسی کاظم در شهر قم و کانون شیعیان بودن آنجا، دلیلی برای این تصمیم عنوان شده‌است. همچنین از درخواست و دعوت مردم قم در این خصوص یاد شده‌است. موسی بن خزرج، شتر فاطمه معصومه را وارد قم کرد و از دختر موسی کاظم در منزل خویش به مدت ۱۷ روز پذیرایی کرد. پس از آن فاطمه معصومه در منزل او به سبب بیماری به شهادت رسید. پیکر او را در جایی که آن زمان به باغ بابلان مشهور بود و مالک باغ بابلان، موسی بن خزرج بود. پس از مراسم خاکسپاری، توسط موسی بن خزرج، سایبانی از بوریا بر قبر او ساخته شد که این سایبان تا زمانی که زینب نوه محمد بن علی الجواد (امام نهم شیعه)، بر آن گنبدی بنا کرد، همچنان پابرجا بود. چندی پس از دفن فاطمه معصومه و با فوت چند تن از دختران علوی، آنان نیز در کنار وی دفن گردیدند. بعدها شاه بیگم دختر شاه اسماعیل اول، این زیارتگاه را توسعه داد. بعدها شاه عباس اول نیز اقدام به توسعه مجموعه حرم کرد و مدرسه و امکاناتی رفاهی برای زائران این مدفن، ساخت
  6. آتناملازاده

    زندگی نامه حضرت معصومه

    بسم الله الرحمن الرحیم فاطمه بنت موسی مشهور به فاطمه معصومه، فرزند موسی بن جعفر و نجمه خاتون است. فاطمه شیش سال داشت که پدر را دوباره به زندان بردن و او را ندید. هنوز ده سال نداشت که پدر شهید شد. یکی از وقایعی تلخی که در طول زندگانی فاطمه معصومه برای او رخ‌داد، لشکرکشی سپاه خلافت عباسی به فرماندهی عیسی جَلّودی به مدینه، جهت سرکوب قیام محمد بن جعفر صادق، بود. طبق روایت‌های شیعی، هارون به عیسی جَلّودی، فرمانده لشکر، دستور داد به خانه‌های علویان یورش بَرد و دارایی، لباس و زیورِ زنان را غارت کند، و حتّی یک جامه بر تنِ زنان باقی نگذارد. هنگامی‌که جلّودی به خانهٔ علی بن موسی الرّضا هجوم بُرد، علی بن موسی دستور داد همهٔ زنان در یک اتاق گرد آیند، و خود بر درِ اتاق ایستاد و از هجوم جلّودی به درونِ اتاق جلوگیری کرد و سوگند خورد تا خودش، اموالِ درونِ خانه و داراییِ زنان اعم از لباس و گوشواره و خلخال‌شان را بگیرد و به جلّودی تحویل دهد. جلّودی این شرطِ علی بن موسی را پذیرفت و علی بن موسی نیز چنین کرد. فاطمه معصومه همچون دیگر دختران حضرت موسی علیه السلام به وصیت خود آن حضرت هیچ گاه ازدواج نکرد. هرچند حکومت وقت داستان های تخیلی از رابطه عاشقانه او با مامون یاد کردند اما این داستان هیچ سندیت تاریخی یا عقلی ندارد. یکی از دلایل ازدواج نکردن آن حضرت چنین بود که اگر دختران امام اجازه ازدواج داشتند خلیفه وقت که می خواست خود را به خاندان پیامبر وصل کند اولین و سمچ ترین خواستگار ایشان میشد و ممکن بود اهل بیت را مجبور به رضایت این ازدواج کند. دلیل دیگری که نسبت میدهند هم نداشتن هم کفو و لایق ازدواج با خاندان پیامبر در آن زمان است. دلیل دیگری که امکان دارد به یکی از دستورات پیامبر اسلام بر می گردد با وجود آنکه ازدواج از سنت‌های مسلم پیامبر اسلام در اسلام به‌شمار می‌رود، اما بر اساس روایتی پیامبر اسلام از زمانی یاد می‌کند که ازدواج در آن موقع، جز با عمل به حرام صورت نخواهد پذیرفت. در این روایت، به نقل از پیامبر اسلام آمده‌است که ترک ازدواج در چنین دورانی، دیگر کراهت سابق را نخواهد داشت بهرحال فاطمه معصومه در زمان سفر اجباری برادر به ایران او را همراهی نکرد. بنابر گزارشی در تاریخ قم، علی بن موسی در طول مسیر مدینه تا مرو، نامه‌ای به خواهرش فاطمه معصومه نوشت و به غلامی نامه‌رسان دستور داد هرچه سریع‌تر به مدینه برود و نامه را به فاطمه معصومه برساند، وقتی نامه به فاطمه معصومه رسید، وی مهیای سفر شد. اما در منابعی دیگر، از وجود و ابلاغ چنین نامه‌ای گزارشی به میان نیامده‌است و تنها به قصد ملاقات فاطمه معصومه از برادرش به عنوان هدف این سفر یاد شده‌است جز حضرت معصومه دیگر سادات نیز به سوی خراسان پیش رفتند تا از امامشون حمایت کنند. کاروانی ۱۲ هزار نفری سادات به فرماندهی ابراهیم بن موسی کاظم یاد می‌کند که برای مهاجرت به خراسان به ری رسیده و با نیروهای خلیفه پیکار نمودند یا از کاروانی ۱۰ هزار نفری دیگری به فرماندهی احمد بن موسی کاظم یاد کرده که در شیراز به جنگ با حکومت پرداخته‌اند. به گزارش منابع شیعی، مأمون نیز پس از وصول گزارش‌هایی مبنی بر حرکت کاروان‌های سادات به سمت خراسان، به نیروهای حکومتی دستور داد تا از پیشروی سادات به سمت خراسان، جلوگیری نمایند. حضرت معصومه نیز به همراه چند تن از برادران و خواهرانش به سوی ایران به راه افتاد. در نقلی با کاروان ۲۳ نفره و در نقلی با کاروان ۴۰۰ نفره. در ایران مردم شهرها که به سمت علویان گرایش داشتند با شکوه تمام از کاروان خاندان امامت پذیرایی کردند و بر سر راه ایشان جمع میشدند و گل می ریختن و خوش آمد می گفتن. فاطمه معصومه هنگامی که به شهر ساوه رسید، بیمار شد. علت بیماری او آورده‌اند که وقتی کاروانیان به شهر ساوه رسیدند، عده‌ای راه را بر آنان بسته و پس از درگیری، تمام برادران و اکثر مردان کاروان کشته شدند؛ و در گزارش هایی علت بیماری حضرت معصومه را آسیب در همان جنگ یا در گزارشی دیگر به خورد دادن زهر به ایشان گفته اند. ایشان در هنگام بیماری متوجه بودند که مکانشان امن نیست و هر زمان ممکن است نیروهای حکومتی برای به شهادت رساند دیگر افراد خانواده امام بیایند پس همراهان خود پرسیدند: - تا قُم چقدر فاصله است؟ در پاسخ به او گفته شد: - ۱۰ فرسخ راه باقی‌است. سپس دستور داد تا به قم عزیمت کنند. وجود امام زادگان کرد در آن کاروان بودند در مسیر ساوه به قم نشان میدهد تعداد زیادی از آنان زخمی و مجروح بودند و با اینکه از حمله نخست جان سالم بدر بردند اما سالم به قم نرسیدند و به شهادت رسیدند.
  7. یک فیلم تخیلی بود اسمش رو یادم نمیاد اما دختر می تونست یک دختر کلاسیک رو توی آینه ببینه
  8. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    ترسناککک پیک نیک با دوست ها یا خانواده؟
  9. مُراقــب بــآش
    به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
    “شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود

  10. سلام خسته نباشید

    تالار مذهبی ندارید؟ 

    میشه اضاف کنید

  11. هخامنشی: کوروش بزرگ ۳۰ کمبوجه ۸ بردیا ۱ داریوش ۳۶ خشایارشا ۲۱ اردشیر یکم ۴۱ خشایار دوم ۴۵ روز داریوش دوم ۱۹ اردشبر دوم ۴۶ اردشیر سوم ۲۰ اردشیر چهارم ۲ داریوش سوم ۶
  12. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    ستاره کتاب یا پیتزا؟
  13. اسم کتاب رو بگین من می خوام گاهی کتاب های ایرانی بخرم کتاب شما رو بخرم
  14. خط رمانت خیلی بزرگه

  15. سلام عزیزم خوبی

    دیدم اون رمان مخصوص همه بچه ها رو تو بیشتر می نویسی یک پیشنهاد برات داشتم

    1. QAZAL

      QAZAL

      سلام عزیزم بفرمایین

    2. QAZAL

      QAZAL

      عزیزم من قسمتی که نوشتین و‌ خوندم، لطفا اگه قراره بنویسین از اول بخونین. شخصیت داستان هنوز زن اون آدم نشده. اگه ممکنه ادیت کنین که ما بتونیم ادامه بدیم

  16. اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما می‌خوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اون‌ها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلی‌ها رو می‌تونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام می‌دادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.
  17. گل را می توان زیر پا له كرد، ولی بوی عطر آنرا نمی توان در فضا كُشت.

     فرانسوا ولتر

    #غزه

  18. ماد دیااکو ۵۲ فروتیش ۲۲ هوخشتر ۴۰ ایستگو ۳۵
  19. آتناملازاده

    فهرست مدت زمان حکومت

    بسم الله الرحمن الرحیم فهرست مدت زمان حکومت حاکمان ایران
  20. آتناملازاده ۲۳ ساله اهل مشهد
  21. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
  22. اارت بیست و چهار - چی رو؟ - اینکه لباس نداری. - من فکر کردم لابد اشکالی نداره که هیچ کدوم چیزی نگفتید. از دست این دختر. - این خوبه اما باز هم من دوست داشتم خیلی بهتر ظاهر بشی. یک لباس بلند ماکسی مشکی که روی شونه‌هاش مروارید دوزی داشت و یقه‌ش بسته بود. - زود اتوش کن تا من لوازم آرایشی برات آماده کنم. سریع لباس رو گرفت و رفت اتو کنه اما خیلی زود فهمیدم زیاد بلد نیست. - تو تا حالا لباس اتو نکردی؟ - خوب، جنس لباس‌های ما نیاز به اتو نداره. - چطور؟ با حالت افتخار گفت: - آخه جنسشون خیلی خوبه. - جنسشون خوبه؟ این رو به حالت تمسخر گفتم: - آره، چون خیلی گرونه. ما اصلیتمون هندی و لباس‌هامون لباس محلی هندوستانه. البته با فرهنگ اسلامی آمیخته شده. یکجورایی مثل لباس بلوچ‌ها. - بعد شما انقدر پول دارید که این لباس‌ها رو بخرید؟ متوجه لحن تمسخر آمیزم نشد و گفت: - ما یکدست لباس می‌خریم و تا پنج شیش سال استفاده می‌کنیم. - اوه! خوب تو برو من این رو اتو کنم. اون رفت و من با غرغر اتو کردم و بعد دوباره صداش زدم: - بیا عزیزم! اومد و کمکش کردم لباس رو بپوشه. اندازه‌ش بود اما رنگش بهش نمی‌اومد و لباس هم چون مال خیلی وقت پیش بود کهنه میزد. با دوتا دست با زانوهام زدم. - اَه! با ناراحتی گفت: - خوب نشدم؟ - شاید آرایش بتونه خوب کنه. نشوندمش و تندتند آرایشش کردم انقدر خوب شده بود که لباس اصلا به چشم نمی‌اومد. با خوشحالی گفت: - تو که انقدر خوب آرایش می‌کنی چرا خودت رو توی خونه آرایش نمی‌کنی؟ من که سرخوش از کارم بودم خندیدم. - بدو دختر بریم. دستش رو گرفتم و بیرون رفتم. حالا بیشتر مهمون‌ها اومده بودن و با چشم‌های کنجکاو و براق به عروس خانم نگاه می‌کردن. چند دقیقه بعد همه جوون‌ها جز زن بابام وسط در حال رقص بودن و اون تنها وسط خانواده شوهر نشسته بود و از چهره‌ش مشخص بود که خیلی معذبه اما من بدون توجه به اون در حالی که می‌رقصیدم به این فکر کردم که سواد نیومد که بابا اومد بازوم رو گرفت. - بله! - سواد اومده. - اوه، سواد. همراه بابا به اون سمت رفتم. هرکی متوجه سواد شده بود نگاهش به اون بود که کت و شلوار مشکی و پیراهن براق سفیدی پوشیده بود و پاپیون زده بود. خندم گرفت. - تو چرا خودت رو این شکلی کردی؟ - چطور شدم؟ مراسم بود خوب! - منظورم از مراسم این بود. خندید. - آره، دارم می‌بینم. - بیا به اقوامم معرفیت کنم.
×
×
  • اضافه کردن...