-
تعداد ارسال ها
102 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنون اولی فکر کنم به موضوع بیشتر بخوره چون همه داستان اینجور عاشقانه کنار هم نبودن- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصهای چه قصه بیغصهای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست - بله. با هیجان گفتم: - چه کار جالبی! - یعنی تو کمک میکنی؟ - آره، حتما. خوشحال لبخند زد. - پس همکار؟ و دستش رو به سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و گفتم: - همکار. یکم درباره زمان کار و... باهم حرف زدیم و بعد چایم رو خوردم و به خونه برگشتم. خوشحال بودم که بهانه خوبی برای صمیمی شدن باهاش پیدا کردم و از طرفی خوشحال بودم که یک فعالیت فرهنگی جالب برای کشورم دارم انجام میدم. دفعه بعد کتابهای پیشنهادیمون رو بردیم. من کتاب * دختر شینا * رو آوردم. کتاب رو یکم برانداز کرد. - مطمئنی ترنج؟ - البته. این کتاب فوقالعادهست. یک عشق زیبای شرقی و سرشار از سنتهای زیبای ایرانی. - فکر میکنی توی کشورهای غربی طرفدار پیدا میکنه؟ با هیجان گفتم: - شک نکن. اون هم پذیرفت. گفتم: - فقط یک مشکلی هست. - چی؟ - من نمیتونم هردفعه به اینجا بیام، چون ممکن اطلاعات بفهمه یا همسایهها مشکوک بشن و خبر بدن. یکم مکث کرد بعد گفت: - حق با توی. کافه چطوره؟ - خیلی خوبه! تولدم نزدیک بود. دوست داشتم یک تولد بزرگ بگیرم. البته فقط بخاطر علاقه من نبود چون خانواده پدریم وقتی فهمیده بودن الهام طلاق گرفته، اینطور گفته بودیم، و بابا یک زن دیگه گرفته. با اینکه خیلی ناراحت شدن و بابا رو سرزنش کردن: - الان میگن پسر اینها چه مشکلی داره که هی زن میگیره. اما با همه اینها دوست داشتن عروس تازه رو ببینند. بابا گفت: - نمیشه که همه یکی یکی بیان. بهتر یک مراسم کوچیک بگیریم. و من برای اینکه عروسی نگیرن ترجیح دادم جشن رو به نفع خودم برگردونم و اینکه تولدم هم نزدیک بود دلیل میشد. خلاصه همه اقوام پدری دعوت شدن و چندتا از دوستهام و اقوام مادریم و حتی سواد رو دعوت کردم. حدود هفتاد نفر مهمون داشتیم. یعنی من کیام دیگه، مهمونهای تولدم اندازه مهمونهای یک عروسی اروپایی بود. یک پیراهن کوتاه ماشی که دامنش گلگلی سبز و ماشی بود و بالاتنهش هفتی باز بود. برای آرایش و مو به آرایشگاه رفتم. اولین بار که با سواد کافه رفتیم برای مراسم دعوتش کردیم. چندبار ازش میپرسیدم: - میای؟ - حالا ببینم چی میشه. بار سوم دیگه خندید و گفت: - باشه، میام. با ذوق گفتم: - ایول! و هر دو خندیدیم. گفت: - اما یک شرط دارم. - چی؟ - اینکه یکبار با من بیای تهران گردی؟ با خیال راحت گفته بودم: - باشه بابا اینکه چیزی هست. -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
اخه این به داستان نمی خوره یک مرد عرب می خوام باشه توی دوران پیغمبر -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نیومده برام -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ببخشید ندیدم -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گلهاست خونهی بلبلهاست همیشه خرّم بچّههای ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوشزبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبلها آواز میخوانیم- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت نوزده - بله! صورتم رو جلوی دوربین گرفتم. سریع در رو زد و من داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم و حیاط خونه رو نگاه کردم. یک خونه حدودا پونصد متری بود که دویست متر حداقل حیاط داشت و توی حیاطش باغچه بزرگ یا بهتر بگم کل زمین حیاط و پر درخت و گیاه بود و یک استخر کوچیک هم کنار باغش داشت و با سنگ کاریهایی تا خونه بود. یک بهارخواب داشت که روی اون هم پر از گلدون بود. به اون سمت رفتم که در باز شد و سواد رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش و یکجورایی دلم براش تنگ شده بود. داد زد: - ترنج! چشمها و صورتش برق میزد. لبخند زدم. - سلام! و دستم رو به سمتش دراز کردم. اول تعجب کرد. چون تا حالا ما همیشه هم رو مکان دولتی دیده بودیم نشده بود دست بدیم. با من دست داد و بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو داخل برد و به انگلیسی گفت: - باورم نمیشد بیای. فکر کردم دیگه نمیبینمت. دستم رو رها کرد. - کیف و پالتوت رو بده آویزون کنم. کیفم رو بدستش دادم و وقتی که دستم رفت تا پالتوم رو در بیارم دیدم پشت سرم اومد و کمکم کرد پالتوم رو در بیارم و از پلههایی که سمت راست خونه بود بالا رفت. من هم روسریم رو در آوردم و موهام رو به پشت بسته بودم. روسریم رو دور گردنم بستم تا روی سینههام هم بگیره. شروع به گشتن خونهش کردم. یک سالن و آشپزخونه پایین داشت و پله میخورد به داخل اتاق. تموم دیوارها، کفپوش و اپن و کابینتها سفید بود. یک مبل سه نفره سفید مشکی توی سالن بود و آشپزخونه هم با کمترین امکانات بود و پرده هم سفید مشکی بود. - دیوانهتر نمیشه توی این خونه؟ - چی زیر لب میگی؟ نگاهش کردم. داشت از پلهها پایین میاومد. - هیچی. نگاه خریدارانهای بهم انداخت و بعد تعارف کرد روی مبل بشینم. نشستم. به سمت آشپزخونه رفت. - چای یا قهوه؟ - چای. چند لحظه بعد با یک سینی چای و قندون اومد و روی میز رو به رویی گذاشت و خودش نشست. - خوبی؟ لبخند زدم. - مرسی، تو خوبی؟ - عالی! این زندگیم رو دوست دارم! - خدا رو شکر! البته ناامید نباش شاید به کشور خودت برگشتی. نگاهش پوکر شد و فهمیدم که بنظر نمیاد بتونه به کشور خودش برگرده. - تو چیکار کردی؟ کار جدید پیدا کردی؟ - هنوز نه، البته نیازی فعلا ندارم چون به مشکل مالی بر نخوردم. - میای یا کار باهم انجام بدیم؟ کنجکاو شدم. - چی؟ - کتاب ترجمه کنیم. - اوم، راست میگی توهم که زبانت خوبه. اما فارسیت هم انقدر خوب هست که بتونی به فارسی برگردونی؟ لبخند زد. - نمیخوام به فارسی برگردونم. از فارسی برگردونم. - آهان یعنی میخوای کتابهای فارسی رو به انگلیسی ترجمه کنی؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تموم شد https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340- 22 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پ.ن: زینب و ابولعاص بر سر زندگی خود باز میگردند و صاحب دختری میشوند که بعدها همسر بزرگترین مرد زمان خویش، علی بن ابی طالب (علیه السلام) میشود. زینب قبل از فوت پدر بر اثر آسیبی که زمان هجرت برش وارد شد پیش از فوت پدرش به شهادت رسید. خدا جونم ... به اراده ی تو، نه به اراده ی من به طریق تو، نه به طریق من به وقت تو، نه به وقت من چون تو میدونی چه جوری چه زمانی... به چه طریقی درستش کنی. امشب ساعت ۲۱:۵۷ ۱۸ / ۱۰ / ۱۴۰۲ من این رمان را به پایان میرسانم، از آنجایی که از حادثه شهدای کرمان فقط پنج روز گذشته است، اگر ثوابی این کتاب دارد با ایشان تقسیم می کنند و رمان را با نام جوان اهل بیت، امام محمد تقیبه پایان میرسانم. «یا جواد» پایان واژه نامه: ۱: همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود. -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و هشت برای من غذایی بد آوردهای یا... - مرا جز این چیزی نیست ابولعاص نان را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را در مقابل زینب قرار داد. - مرا در طعام همراهی کن! زینب را مقاومتی نبود. نان بر شیر میزدند و با نمک میخوردند. برای ابولعاص عجیب بود که از ران گوسفند هم بیشتر بر دلش نشست. زینب برایش تشک و بالشت کهنه آورد و در کنارش گذاشت. - من در اتاق میخوابم، آنجا کوچک است و خوابیدن در آن سخت اما حال که تو هستی باید مهمان جای بهتر را داشته باشد. برایت کاسهای آب در بالای سرت خواهم گذاشت. او که به اتاقش رفت، ابولعاص نیز بر جای خود دراز کشید و به سرعت به خواب رفت. وی چنان خسته بود که صبحگاه بیدار نشد و ظهر هنگامی که چشم باز کرد زینب را که برای نماز جماعت رفته بود ندید و فقط نان و شیر تازه در کنار تشکش دید. **** منبر تمام شد که صدایی از پشت پرده بلند شد: - ای رسول خدا، مرا سخنی است! صدای زینب بود. - ای رحمت خداوند بر رسول، سخنت چیست؟ زینب از پشت پرده برخاست تا زنان وی را راحت ببینند و مردان صدایش را بشنوند. - دیشب که مسلمانان را بر تاجران مکه هجوم بود، ابولعاص بر شهر گریخت و به خانه من پناهنده شد، او اکنون در سرای من است. همهمه به میان جمعیت افتاد. پیامبر خدا صلی الله اعلام نمود: - من از این اتفاق بیخبر بودم. سپس از احکام گفت: - او را پناه بده اما همبسترش نشو! سپس شروع به مشورت با مسلمانان درباره سرنوشت وی کرد. مسلمانان به این نتیجه رسیدند که... در را که زدند؛ ابولعاص که در حال رفوع جامهاش بود، به امید بازگشت زینب برخاست و به سوی در رفت. بیمهاباد در را گشود که با دیدن علی و چند مرد دیگر بر سرجای خود خشک شد. - زینب مرا فروخت؟! علی سلامش داد و گفت: - مدت زمان زیادی است تو را ندیدهام، بیا که در راه حرفهای گفتنی زیادی برای تو دارم! ابولعاص که اینبار خود را اعدام شده میدید، تلوتلو خوران بیرون رفت. عمر بن خطاب طعنهوار پرسید: - پاهات از ترس تکان نمیخورد یا زخم دارد؟ ابوالعاص که خوش نمیداشت در مقابل آنان کوچک شود گفت: - راه بسیار آمدهام، آبلهزده است. مردها به یکدیگر نگاه کردند. ابوذر غفاری گفت: - اگه میدانستیم، با خود اسب یا شتر میآوردیم. سخن ابوذر تحقیرآمیز نبود اما ابولعاص آن را تمسخر دانست و اخم کرد. جز علی، عمر و ابوذر، عمار نیز با آنها بود. عمر و ابوذر در مقابل صف با یکدیگر راه میرفتند و علی با ابولعاص میرفت و از اتفاقهای خانوادگی این مدت میگفت و عمار نیز در انتهای صف درحالی که حال و هوای خدایی داشت و قرآن میخواند، حرکت میکرد. ابولعاص نیمی از حواسش با علی بود و نیمه دیگر بر سرنوشت پیش رویش. راه رفتن برایش سخت آمد و دوباره ضعف و درد بر جانش افتاد اما استوار قدم میگذاشت. از دور مسجد را دید و در مقابلش محمد را و در کنارش چهار دختر با نقاب به چهره. زینب را از پشت نقاب نیز با چشم دل میشناخت. به مقابل که رسید ندانست باید چه حرکتی انجام دهد پس همانطور ایستاد. رسول خدا سلامش داد و گفت: - چقدر این صحنه برای من آشناست! افرادی که دلیل این حرف را میدانستند، خندیدند. - بنظرت اینبار با تو چه خواهیم کرد؟ - اینبار دیگر مرا خواهید کشت، چون دیگر زینبی نیست تا بتوانم رهایش کنم. پیامبر صلی الله به سلمان نگاه کردند و گفتند: - دیدی گفتم نمیتواند حدس بزند؟ سلمان خندید و عمار رو به ابولعاص کرد: - از آنجایی که تو به مسلمانی پناهنده شدی، شرط مسلمانی نیست تو را مجازات کنیم. پس اموالت را برگردانده و به سوی مکه رهسپارت خواهیم کرد. ابولعاص بهتزده او را نگریست. عمار ادامه داد: - شترهایت آمادهاند. برایت طعام و آب نیز گذاشتهایم که در راه جان از دست ندهی. ابولعاص هنوز نیز با همان حالت به آنها مینگریست که عمار دوباره گفت: - دقت کن تمامی بار شترانت باشد! کمکم به خودش آمد. مدتی سکوت کرد سپس به سوی شترهایش رفت اما آنها را نگشت و به سرعت سوار شترش شد. دوباره نگاهش را بین جمعیت چرخاند مگر آثاری از تمسخر ببیند اما چنین نبود. نگاهش را به زینب دوخت، این نگاه کمی طولانی شد اما در آخر روی گرفت و به سرعت از شهر بیرون رفت. *** - ابولعاص بازگشته، ابولعاص بازگشته! - ابولعاص نمرده است، زنده است. - ابولعاص با بارهایش بازگشته. فریاد کودکان که در شهر میپیچید حواس مردم را جمع خود کرد. متعجب و کنجکاو به سوی ورودی شهر رفتند و مانند آن روزی که زینب چشم انتظار ابولعاص بود، دیگران او را منتظر بودند. وارد شهر شد اما با نگاهی استوار از مقابل جمعیت گذشت و به سوی مکه به راه افتاد. همه ناخودآگاه او را دنبال کردند تا به مکه رسید. از شتر پایین پرید و در کنار خانه خدا ایستاد، در آغاز چند لحظهای به آن خیره ماند و سپس به عقب بازگشت و به مردم نگاه کرد و با صدایی مصمم گفت: - تمامی افرادی که اموالشان را به من سپرده بودند به پیش آیند. آنهایی که حاضر بودند به پیش آمدند و آنهایی که نبودند خبردار شدند. تا نیمههای روز حساب و کتاب طول کشید و دور ابولعاص برای تعریف داستانش لحظه به لحظه شلوغتر میشد. کارش که تمام شد نگاهی به جمعیت دوخت و به سخن آمد: - مرا از بتها سود بسیار بود، پس آنان را همچون پدران میپرستیدم و با وجود آشنایی با ادیان مسیحیت، یهود و زرتشتی روی از بتها برنداشتم، نه برای آنکه آنان را بهتر یافتم! بلکه برای آنکه سود بیشتر بر من بود. در کنار من پدر همسرم نبوت خداوندی شد که نه از سنگ است و نه سنگدل اما من با بیشرمی وی را ترک گفته و دخترش را آزردم. در این زمان او بدی مرا با نیکی پاسخ میداد و مرا فهمش نبود. بر علیه وی شمشیر زدم اما مرا بخشید و با احترام بازگرداندم، حال نیز هنگامی که پناهنده یک زن شدم تمامی اموالم را بازگردانند و اجازه بازگشت داد. به من بود باز نمیگشتم اما امانت شما بر گردنم بود پس آمدم به شما پس دهم و اعلام نمایم ابولعاص نیز مانند دیگر مسلمانان از جایگاهش خواهد گذشت و به مدینه نبی خواهد رفت. به سوی خانه خدا بازگشت و با صدایی رسا تکرار کرد: - اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد عبده و رسول الله. همهمه به میان جمعیت افتاد. ابولعاص که خود را سبک بال میدید، بر روی شتر سوار شد و هیش کرد تا به سوی دیدار مسلمانان رهسپار شود. -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و هفت دیگری گفت: - سایهای میبینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم. همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما، مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن، تمامی مردان فریاد زنان به این سو و آن سو دویدند. ابولعاص که نسبت به آنان در مکانی بازتر قرار داشت، با قدمهایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آنکه مسلمانان حواسشان به او جمع شود خود را تا نیمههای صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد. مدتی طول کشید تا متوجه شود کسی به دنبال او نیست. حال راه را گم کرده و ستارگان بر زیر ابر پنهان شده نیز کمکش نبودند. چند ساعتی بر روی شنها راه میرفت و با صدای حیوانات وحشی بر خود میلرزید. روشنایی را از دور دید که اول گمان کرد اشتباه کرده است اما کمی جلوتر رفت، آن را حقیقی دید. خوشنود نشد، زیرا میدانست نور مشعلهای یثرب را دیده است و اگر دوباره اسیر شود، دیگر راه نجاتی نخواهد یافت. پاهایش انگار برای خود نبود. خسته بر روی زمین نشست. راه طولانی و نبود آب تشنهاش گردانده بود و همین که خوراک حیوانات گرسنه نشده بود شانس آورده بود. از آنجایی که زمین را به سختی میدید، در پاهایش خارهای بسیاری فرو رفته و گرمی خون را بر پاپوشش احساس میکرد. میدانست که نمیتواند تا صبح آنجا دوام بیاورد. پس اندیشید اسیر شدن بهتر است اما ناگاه فکری به ذهنش رسید. - سرای زینب را پیدا خواهم کرد و پناهندهاش خواهم شد. او مرا تحویل نخواهد داد. قدم اولش وارد مدینه شدن بود اما در میان مردمی که از انصار و مهاجر بودند و یکدیگر را میشناختند، ورود یک غریبه شک برانگیز بود. صورت خود را با امامه بست و به داخل شهر رفت. درحالیکه بدنش از ترس و گرسنگی میلرزید، از تاریکی کوچهها گذر کرد تا از دور مردی را دید که فانوس بدست به سویی میرود. - ای مرد! مرد به آن سو برگشت. کمی نگریست اما کسی را ندید. - کیستی؟ - خانه زینب بنت محمد کجاست؟ آیا در منزل پدرش زندگی میکند؟ - خیر در خانه خودش، مگر تو نمیدانی؟ کمی مکث کرد و گفت: - تازه مسلمانی هستم که به این دیار آمدهام. روی مرد مانند گل از هم گسست. - خوش آمدی برادر جان، خانهاش در انتهای آن کوچه نزدیک به خانه پدرش است! ابولعاص از اینکه خانه را نزدیک یافت خشنود گشت. از مرد تشکر کرد و به داخل کوچه رفت و از همان سایه به سوی خانه ای که مرد نشان داده بود رفت و در زد. صدایی که آمد قلبش را لرزاند: - کیستی؟ پاسخی نداد. زینب دوباره پرسید: - کیستی؟ پدر، شما هستید؟ فاطمه جان خواهرم تو هستی؟! باز نیز پاسخی نیامد. عبایش را بر سر انداخت و به سوی در رفت و آن را گشود. مرد پشت در را نشناخت اما قلبش در سینه فرو ریخت و دلیلش را نمیدانست. - چه میخواهید؟ ابولعاص پارچه را از صورت پایین آورد. زینب چند لحظه بر سرجای خود خشکش زد. هردو مقداری به یکدیگر خیره ماندند تا آنکه زینب به خود آمد. - تو اینجا چه میکنی؟ چگونه آمدی؟! نگاهی به دو طرف کوچه انداخت سپس از مقابل در کنار رفت. - به داخل بیا! ابولعاص نیز با عجله به داخل حیاط خاکی و کوچک خانه قدم گذاشت. ابوالعاص که از دیدار زینب به هیجان آمده بود این هیجان را با گفتن سخنان سریع در غالب اتفاقات امشبش بیرون ریخت. زینب در سکوت گوش کرد و سپس فانوسی که در کنار حیاط بود را برداشت و زیر نور ماه به روشن کردنش مشغول شد. - خود شب را تا هنگام خواب با شمع میگذرانم اما گمان نکنم تو به این حال عادت داشته باشی! فانوس روشن شد و به سوی ابولعاص بازگشت که هنوز به وی خیره مانده بود. - چه شده است؟ - پدر تو حاکم شهر است و در این ویرانه روزگار میگذرانی؟ - اسلام چنین است! سپس درب را باز کرد و خود داخل رفت و فانوس را گوشهای گذاشت. - بنشین! ابولعاص نگاهش را از حصیر کوچک گرفت و بر روی تنها پتویی که بر روی زمین پهن شده بود نشست. - تشنهای؟ - بسیار! - گرسنه چی؟ ابولعاص صدای شکمش را احساس کرد. - بیش از تشنگی! زینب به سوی خمیرها رفت تا برای ابولعاص نانی بپزد. او که از درب بیرون رفت، ابولعاص نیز برخاست و به دنبالش رفت. مدتی نگریستش بعد گفت: - در کنار آتش تنور آنقدر سرد نیست که پارچه بر روی سر انداختهای! زینب نگاه شوخی به وی انداخت و گفت: - دستور دینم است! - چه دستوری؟ - آیا درباره حجاب شنیدهای؟ شنیده بود؛ او یک تاجر بود و با زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان بسیاری رو به رو شده بود. - حتی در مقابل همسرت؟ زینب برخاست و جدی نگاهش کرد. - تو کافر هستی و من مسلمان، من و تو را هیچ میانی جز خاطره و حرمتی در قدیم نیست. بغض در گلوی ابولعاص با چنان سرعتی نشست که به غرورش برخورد. زینب سعی داشت با اخم حال خود را پنهان سازد اما دلش هزار تکه شد. ابولعاص بحث را عوض کرد: - برای چه به سختی راه میرویی؟ زینب سکوت کرد. نمیخواست یادآور آن ضربه هولناک افتادن از شتر باشد. سکوتش ابولعاص را بیشتر کلافه کرد. زینب خواست او را از مقابل چشم خود دور کند تا کمی بیشتر به قلبش غلبه کند. - به داخل برو که هوا سرد است! - خانهات بسیار کوچک است، دلم میگیرد. - به هرحال باید شب را در این حجله بخوابی تا فکری به حال خود کنی! حق با او بود اما لجبازی ابولعاص را بر آن داشت که کنار در بنشیند و دستهایش را دور بازو حلقه کند. بعد از مدتها آرامش بر قلب هر دو نشسته بود. - نان حاضر شد به داخل برو تا برایت شیر نیز بیاورم! تا چند دقیقه بعد پارچهای بر مقابل ابولعاص پهن شد و طعام اشرافی زینب که شامل نان، شیر و نمک بود برایش آورده شد. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هجده نمیخواستم به این زودیها بهش سر بزنم. حدس زدم یک مدتی تحد مراقبت باشه و نمیخواستم گیر بیفتم. بابا و دره برگشتن. بابا بیست سال جوونتر شده بود و دره اندازه یک ملکه برای خودش خرید کرده بود. کلا ما فقط یک طلا براش گرفته بودیم اون هم حلقهش بود اما انگار بابا اونجا براش یک پلاک طلا هم گرفته بود. حالا اتاق بابا که یک روز با مادر من و یک روز با الهام پر شده بود حالا یک دختر بچه داخلش بود. هر شب صدای این دختر و هیس هیس گفتنهای بابا به اتاقم میرسید و حالت تهوع بهم دست میداد. خیلی هم ناز داشت. هفتهای یکبار هوس آناناس میکرد. اما زیاد حال خوبش ادامه پیدا نکرد. اما کم کم رو به لاغری میرفت و زیر چشمهاش کبود میشد. ما فکر میکردیم اول ازدواج عادی اما وقتی دیدیم حتی وقتی ایستادن سرش گیج میره بیمارستان بردیمش. - کم خونی و پوکی استخوان داره. بهش نمیرسید؟ - جایی که بوده بهش نمیرسیدن. بابا تا جایی که امکان داشت ازش مراقبت میکرد و من هم نگرانش بودم. یک دختر بچه مظلوم بود. کم کم حالش رو به بدی رفت. بابا هر دو روز یکبار پیش دکتر میبرد و ازش مراقبتهای اصلی میشد. به شدت رو به ضعف میرفت. بابا گفت: - به خانوادهش بگیم بیان؟ - عجلهای نیست. فعلا که خودمون مراقبش هستیم. بعد از سه روز بستری بهتر شد و به خونه بردیمش. فهمیده بودیم قبلا هم اینطور میشده اما دکتر نمیبردنش و بعد از چند روز حالش بهتر میشد اما اینبار دکتر رفتیم. برای سوتغذیه که روند درمان و دارو نوشت اما بیشتر نگران پوکی استخوان بود و توضیح داد: - اینکه توی این سن همچین بیماری گرفته عجیبه و نشون میده که سبک زندگی خیلی سختی داشته. پوکی استخوان به انگلیسی Osteoporosis، یکی از انواع بیماری های ارتوپدی است که باعث ضعیف و شکنندهشدن استخوانها میشود. فشارهایی که در حالت عادی باعث آسیب استخوان نمیشود در پوکی استخوان میتواند آسیبرسان باشد. زمینخوردن و حتی فشارهای خفیف مانند خمشدن بیشازحد استخوان یا سرفه میتواند باعث شکستگی شود. شکستگیهای ناشی از پوکی استخوان شدید ممکن است به شکل ترکخوردگی (مانند شکستگی مفصل ران) یا به شکل فروپاشی بر اثر فشار (مانند شکستگی فشاری مهرههای ستون فقرات) باشد. اگرچه شکستگی مربوط به پوکی استخوان در هر استخوانی میتواند رخ دهد اما ستون فقرات، مفصل لگن، دندهها و مچ دست، قسمتهای مستعد و شایع شکستگی هستند. برخی از این شکستگیها میتوانند عواقب جدی در پی داشتهباشن. من و بابا نگران بهم نگاه کردیم. دکتر قول داد برای بهتر شدن شرایط دره هرکاری بکنه. ماهم غمگین بیرون اومدیم. مدتی توی ماشین در سکوت بودیم تا اینکه گفتم: - میتونه زندگی بیخطری داشته باشه، نه؟ - آره، میتونه. و دوباره سکوت کردیم. شب همه چیزهایی که دکتر گفته بود رو به دره گفتیم و اضاف کردیم: - نیاز نیست خودت رو اذیت کنی. تو قرار نیست آسیبی ببینی. دیگه نه از کار سنگین خبری هست نه از شرایط خطرناک. تغذیهت هم که خوبه. و هرطوری بود آرومش کردیم. این مسائل باعث شد من دیرتر بتونم به سواد سر بزنم. بالاخره یک روز آماده شدم و برای اینکه اگه هم کسی اونجا رو زیر نظر داشت شک نکنند. پالتو بلند مشکی و روسری سورمهای مشکیم رو کنار گذاشتم و زیرش هم پیراهن مردونه آبی، سفید پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. هنوز برای تیپ بهتر زود بود. راه خونهش رو در پیش گرفتم و اول خوب بررسی کردم تا مطمئن بشم تحد نظر نیست و بعد زنگ زدم. @سادات.۸۲ -
درخواست ناظر رمان|ملکه اسواتنی|آتناملازاده کاربر نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/64-رمان-ملکه-اسواتنی-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5260 -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و شیش من نیز زینت هستم، اهل کجایی؟ کنیز هستی یا آزاده؟! - از اهالیه مکه هستم و آزادهای در بند خداوند یکتایم! زینت کمی جا خورد و سپس گفت: - بر دین ابراهیم هستی؟ زینب نگاهش را به کوزه آب دوخت و کنیز به سرعت برایش آب ریخت و کاسه را به لبش نزدیک کرد، جرعهای نوشید. - ابراهیم را ادامه راه هستیم. - یعنی چه؟ زینب پاسخی نداد. - مسیحی هستی یا یهود؟ پیرو زرتشت هستی نکند؟ - هیچ کدام! - نکند... نکند از دین جدید در یثرب هستی؟! با نام یثرب دل زینب آرام شد. - آری. زینت چند لحظهای او را نگریست. سپس به قصد خبر دادن به ارباب خود از خیمه بیرون زد. چند دقیقهای بعد تاجر آمد و در کنار بستر زینب نشست. - درود بر تو ای بانوی یکتا پرست! - و درود بر شما و هر آنکه خداوند میپرستد و در راه اوست! - شنیدهام دین جدید را یاوری. نمیخواست برملا کند که دختر پیغمبر دین است، زیرا از کینه آنان میترسید. - چنین است. - پس همچون دیگر مسلمین به سوی آن شهر میروی. - آری. تاجر کمی فکر کرد بعد گفت: - ما نمیتوانیم به آنجا بیاییم و این راه نیز برای ما خطر آفرین است، اما تو با این حالت به تنهایی چگونه خواهی رفت؟ - مرا ترس از حالم نیست که خانوادهام بزرگ و کوچک در راه خداوند هزاران بار جان دادند. - این زخم و راه تو را خواهد کشت. زینب آهی کشید. - در راه دستور پیغمبر جان دادن رواست! مرد که چشم داشت تا زینب را با خود ببرد و او را به دین مسیحیت دعوت نماید، هنگامی که سرسختیاش را دید، گفت: - ما را برای تو دو روز اطراق دیگر خواهد بود، سپس هر کدام به راه خود خواهیم رفت. *** امکلثوم در بیرون از شهر به جمع کردن پونه مشغول بود و در دورتر از او رقیه و فاطمه با گلها سرگرم بودند. رقیه گردنبدی از گل ساخت و به گردن فاطمه انداخت. - بیا نور چشم رسول خدا، این رنگها به تو میآید! فاطمه رقیه را در آغوش گرفت و گفت: - خواهر جان، کاش میتوانستیم برای تمامی مردمان جهان گردنبد گل بسازیم و بر گردنشان اندازیم، گردنبدی که هیچگاه پژمرده نشود و بویش جهان را بردارد! رقیه که بیشتر از دیگران معنای محبت و نگاه پدر به زهرا را میدانست، گفت: - شهبانوی عشق، روزی میرسد که نام تو آن گردنبد بر گردن جهانیان باشد! فاطمه خندید. - هرچقدر نیز بر جهانیان سر باشم، برای شما خواهر کوچک و حرف گوشکنتان هستم. ام کلثوم به سمت خواهرها برگشت. - کمتر همدیگر را بالا ببرید! هر سه باهم خندیدند، فاطمه گفت: - کاش زینب نیز در جمع ما بود! هر سه به فکر فرو رفتند. همان موقع شتری را دیدن که به شهر نزدیک میشود. ام کلثوم گفت: - سوار را میبینید؟ رقیه گفت: - خیر، سوار ندارد! فاطمه به سخن آمد: - شاید از روی شتر افتاده، شاید نیز خوابش برده و سرش بر روی کجاوه است. کمی سکوت بود و سپس امکلثوم گفت: - به آن سو برویم؟ رقیه گفت: - آری، شاید به کمکمان احتیاج داشته باشد! فاطمه گفت: - هر سه با یکدیگر نرویم، خطرناک است؛ من میروم و شما بمانید! ام کلثوم بهتزده گفت: - هرگز! تو از ما کوچکتر هستی. نمیگذارم بروی، اگر کسی بخواهد برود من هستم. رقیه گفت: - خیر، هر سه با یکدیگر خواهیم رفت. دو دختر دیگر به هم نگریستند و قبول کردند. فاطمه دست امکلثوم را گرفت و رقیه خنجری در آورد و به سمت شتری رفتند که در گوشهای مشغول خوردن علف بود. به او که نزدیک گشتن فاطمه گفت: - یک خانم بر روی آن است. سرعت قدمهای خود را افزایش دادند. سر او بر روی کجاوه افتاده و خود بیهوش بود. رقیه شتر را به نشستن تشویق کرد و فاطمه زن را در آغوش گرفت تا سرش را بلند کند ببیند او را چه شده. خود که در تلاش بود چهره زن را ندید اما امکلثوم فریاد کشید: - زینب است، خواهرم! *** سال پنجم هجری بود که کاروانی از مکه به راه افتاد. ابولعاص نیز تاجری در همان کاروان بود. او حال تا حدودی دوری زینب را به فراموشی سپرده بود اما هرگاه مردی زنی زینب نام را صدا میزد، ابولعاص به آن سو باز میگشت. جهان نور را به تاریکی سپرده بود و کاروان قصد سکونت نداشت تا اینکه یکی از تاجران نوپا اعتراض کرد. - بهتر نیست قدر بنشینیم؟ تاجران با تجربه این کار را مناسب ندانستند و مکان را ناامن خواندند، اما دیگر تاجران خستگی را بهانه کردند و شترها را خواباندن. تازه اتراق کرده بودند که یکی گفت: - صدایی میشنوم. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هفده بیشتر خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. - اصلا با تو نمیشه حرف زد. خندید و گفت: - قهر نکن دیگه. صفحه کتاب رو باز کردم. - کتابت رو نگاه. - ا، قهر نکن. - قهر نیستم. نگاه کن. کتابش رو آماده کرد و گفت: - ادامه حرفت رو بزن خوب. - بعدا میگم حالا. بعد جوری که محافط نبینه با چشم بهش آشنا کردم. در سکوت اون روز درس رو کار کردیم و ظهر به خونه خالی رسیدم. برای خودم یک شکلات داغ درست کردم و جلوی تلوزیون دراز کشیدم فیلم زخم کاری رو گذاشتم و همینطور که نگاه میکردم با خودم میگفتم: اینکاری که دارم میکنم درسته؟ نمیدونستم کارم چه چیزهایی میتونه داشته باشه. هوش مصنوعیم رو باز کردم و ازش پرسیدم: * یکم از کشور اسواتنی به من بگو. یکم تعریف از جشنها و طبیعت اسواتنی کرد * جمعیت این کشور چند هست؟ یک میلیون و صد * میزان تحصیلات عالیه در این کشور چقدر است؟ درصد بالایی از مردم تحصیلات ابتدایی دارند اما گروه کمتری تحصیلات عالیه دارند * با چه کشورهایی مراوده دارد؟ آفریقای جنوبی مهمترین شریک تجاری او است * نام قبلی اسواتنی چه بوده است؟ نام قبلی این کشور سوازیلند بوده است اما برای اینکه بیشتر به فرهنگ و هویت خود اهمیت دهند نام آن را اسواتنی گذاشته اند. * مگر معنی اسواتنی چی هست؟ این نام به قوم سرزمین سوازی هست که نشان دهند قوم سوازی هست * همسر پادشاه این کشور کیست و چه جایگاهی در کشور دارد؟ با مادر سواد ملکه نثومبنتو آشنا شدم که انگار جایگاه والایی توی کشور داشت. چندتا سوال معمولی دیگه پرسیدم و آخرین سوال نوشتم: * آیا این کشور به تازگی درگیر جنگی بوده است؟ که اومد: کاربر عزیز مصرف روزانه شما تمام شد. بخشکی شانس! فردا در طول درس با سواد اون هی سعی میکرد بحث رو به بحث دیروز ببره اما من از دستی نمیذاشتم تا کاملا کنجکاو بشه. گفت: - از بودن توی این هتل و زیر نظر بودن خسته شدم. انگار نفوذ داشتن توی کشور من هم چیزی برای ایران نداره که دنبالش رو نمیگیره. با تعجب نگاهش کردم. - میخوای بری؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. - شاید یک زندگی عادی توی ایران شروع کنم. یک خونه بخرم و حتی شاید تونستم زن و بچههام رو پیش خودم بیارم. وای نه! - اینطور، تو نمیتونی برگردی. - همینطوریش هم نمیتونم برگردم. من از برگشتن ناامید شدم. میخوام زندگی عادی داشته باشم. میدونی چیه! یک آدم عادی با درآمد نسبتا بالا توی ایران خیلی خوشبختتر از پادشاه کشور منه. یکم سکوت کردم بعد پرسیدم: - اجازه میدن؟ - بهشون پیشنهاد دادم و منتظر جواب هستم. اهومی گفتم و من هم منتظر جواب موندم. خیلی فکر کردم. اگه به موقع ماهی بگیرم این انتخاب به نفعم میشه. بالاخره یک روز بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیازی نیست برای آموزش بیام چون سواد به اندازه کافی آموزش دیده و قرار به عنوان یک فرد معمولی در ایران زندگی کنه. گفتم: - میتونم برای آخرین بار بیام و ازش خداحافطی کنم؟ اونها اجازه دادن. من به هتلش رفتم و خداحافظی کردم و توی زمانی که مطمئن شدم کسی متوجه ما نیست آدرس خونه جدیدش رو ازش گرفتم. - بهت سر میزنم. - خیلی هم عالی! -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و پنج حمید مصدق : تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ابولعاص در کنجی از حیاط خانه نشسته بود. سکوت تلخش همه را نگران ساخته و ترس را بر دلشان انداخته بود. هیچ کدام از آنان را علاقهای به زینب نبود، نه آنکه زینب لطفش کم باشد که چنین چیزی امکان نداشت، اما برای مردان دین وی و برای زنان عزیزی وی در مقابل همسرش عذابآور بود؛ لیکن حال که نبودش را احساس میکردند، گمان میبردند که دلشان تاب ندارد. یکی از غلامان که ارباب خود را بسیار دوست میداشت، پنهانی به دیدار دوست قدیمیاش رفت و از او خواست به کمک رفیقش بیآید. سپس زودتر بیرون زد تا اربابش متوجه دخالتش نشود. او به خانه ابولعاص آمد و غلامی درب را باز کرد. ابولعاص هیچ متوجه نشد تا آنکه مقابلش قرار گرفت. نگاه ابولعاص از پاهای مرد گذر کرد و به شکم گندهاش رسید و بر روی صورتش ثابت ماند. - ابوسفیان اینجا چه میکنی؟ - آمدهام به تو سری بزنم. دستش را به سویش دراز کرد. - به پا خیز! ابوالعاص او را مینگریست که دوباره گفت: - برخیز که تو را کار درست نبود زیرا باید زینب را همچون ابوجهل که سمیه را از پای در آورد چنین میکردی، حال نیز اشکالی ندارد، برای جبران اشتباه و قلب شکستهات هنگامی که آنان را بر زیر پایمان انداختیم میتوانی مثله، مثلهاش (تکه- تکه) کنی! ابوالعاص که سخنان او را دوست نمیداشت برای سکوتش دست به او داد و از جا برخاست. ابوسفیان رو به یکی از کنیزان داد کشید: - ضعیفه برای چه در اینجا ایستادهای؟ برو و برای اربابت طعام بیاور! کنیز دوان، دوان دور شد و ابوسفیان در زیر لب غرید: - بتها زنان را برای لذت و خدمت آفریدهاند اما در مقابل مردانی مانند تو که حقشان را کف دستشان نمیگذارند، آنان را پررو میکند. ابولعاص برای آنکه حرف را عوض کند، گفت: - حال پسرانت یزید و معاویه خوب است؟ خندید. - چرا بد باشد؟ ابولعاص را بر روی فرش ایرانی خانه نشاند و از نوشیدنی که کنیز آورده بود، برایش ریخت. ابولعاص جام را سر کشید. - یعنی حال کجاست؟ ابوسفیان که از آنچه بر زینب گذشته بود باخبر بود سکوت کرد. ابولعاص ادامه داد: - آخر ناگاه چه شد؟ محمد و خدیجه که بزرگ و عزیز بودند، چرا همهچیز را نابود کردند؟ ابوسفیان بحث را عوض کرد: - غذا را که آوردند، یکی از کنیزان را انتخاب کن! ابولعاص پوفی کشید و ابوسفیان خندید. - نکند زینب تمامی کنیزان زیبا را بیرون کرده است؟ مشکلی نیست! کنیزی به تو میبخشم، کنیران من را ندیدهای... میخواست از کنیزانش تعریف کند که ابولعاص گفت: - مرا بیخیال شو ابایزید! - چرا؟ اگر کنیزان را نمیخواهی، به خانهای میرویم تا زنانی زیبا پذیرایمان باشد. سپس برخاست. - آری این کار بهتر است، من نیز دلم هوایی شد! ابولعاص بر روی زمین دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت. - دلی گرم داری مردک! ** نالههای زن، تاجر را نگران ساخت. او که از طائف به سوی شام میرفت سواری تنها یافته و هنگامی که کسی را به سوی وی فرستاده بوده زنی بیهوش بر روی شتر دیده و اطراق کرده و به مداوایش مشغول بودند. - فرزندش را از دست داده است و بنظر نمیآید خودش زنده بماند! - ای مسیح این چه دردی است که بر من روا داشتی! زینت کنیز وی که از زن مراقبت میکرد بیرون آمد و گفت: - حال او بسیار بد است، به خود میپیچد و میلرزد. ** دیر وقت بود و شب چادرش را بر سر شهر پهن کرده بود و ستارهها در آسمان جولان میدادند. پیامبر اکرم به همراه علی در مسیر بازگشت از مسجد بودند. - ای رسول خدا، شما را پریشان می بینم! - دلم گواهی میدهد دخترم زینب در رنج است. - میگویید ابولعاص او را آزاد نگذاشته که برگردد؟ سری تکان دادند. - خیر، اما نمیدانم زنی جوان چگونه از بیابانها میگذرد تا به شهری دیگر برسد. - کاش میگذاشتید به دنبالش بروم! - به آنجا نزدیک شوی تو یا هر مسلمان دیگری را خواهند کشت. علی خواست پسر عمویش را دلداری دهد: - گمانم شما خود را بیش از حد نگران ساختهاید، زینب همچون مادرش قدر است. - جز این نیست! سپس دست در دور شانه علی انداخت و وی را به خود فشرد. *** - بهوش آمد! تاجر با شنیدن سخن کنیزش به داخل خیمه دوید. رنگ زینب رفته و پلکهایش رمق برای بازماندن نداشت. تاجر کنارش نشست. - حالت خوب است؟ بیحال سری تکان داد و از تمامی توانش استفاده کرد و گفت: - فرزندم؟ هر دو به یکدیگر نگاه کردند و زینت دستش را گرفت. - خداوند را شکر که خودت سالم ماندهای! زینب که دانست فرزندش را از دست داده است، بغضی کرد و سپس به گریه افتاد. با هر هقهقش جسمش ضعیفتر میگشت و با وجود تلاشهای کنیز دوباره از هوش رفت. در روز بعد چندبار از خواب بیدار شد اما نه چیزی میگفت و نه به میل خود چیزی میخورد. زینت با تمام توان او را مراقبت میکرد و محبتش را به پایش میریخت. کنیز زنی بیست ساله بود که بودن دختری در سنین خودش برایش آرامش بود، زیرا اربابش شش همسر و دو کنیز دیگر داشت که تمامی آنان از او بزرگتر بودند. محبتهای او و یاد خانواده و هدفش کم_کم زینب را وادار به ادامه زندگی کرد. روزی بالاخره لب باز کرد و با کنیز مرد تاجر شروع به سخن گفتن کرد: - نام من زینب است. کنیز خندید. -
عزیزم برای اینکه رمانمون بررسی بشه که جز رمان های برگزیده هست کجا باید درخپلست بدیم؟
-
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و چهار اشک در چشمان ابوالعاص حلقه زد. شتر خود را هیی کرد. شتر به سرعت شروع به دویدن کرد و نگاه زینب نیز باعث ایستادن آن نشد. مرد به خانه رسید. به داخل رفت. با دیدن داخل خانه بر سر در خشکش زد بسیاری از لوازم خانه در آن نبود و در نیز نیمه شکست و خدمتکاران دلمرده بودند. منتظر ماند تا زینب بیاید. هنگامی که رسید پرسید: - ای زینب؟ چه بر سر سرای ما آمده اس.. سخنش با نگاهش به صورت کبود زینب ناتمام ماند، با قدمهای لرزان به سویش رفت. - تو را چه شده است؟! زینب دستش را بر روی گونه خود نهاد. - از هنگامی که آوازه شکست به گوششان رسید آزارهایی که پیش از این در طعنه و آب دهان انداختنها خلاصه شده بود را با حمله به خانمان و سیلی بر صورت من تکمیل کردند. ابولعاص تکیهاش را به دیوار خانه داد و با چشمهایی که از شدت غم اشک را در خود جای داده بود به زینب نگریست، زینب نیز او را نگاه کرد. - من باز هم خوشحال هستم از آنکه مسلمانان پیروز گردیدند و شویم به سلامت به خانه بازگشت. جوابی از ابولعاص نشنید. هنگامی که او را هنوز رنجیده خاطر دید به سوی در خانهاش قدم برداشت. - به داخل بیا، میدانم که خسته، گرسنه و اندوهگین هستی. بیا تا برایت غذایی آماده کنم و پاهایت را در آب شست و شو دهم! صدای آرامش را شنید: - نمیخواهد. - چرا میخواهد. چهره خودت را ندیدهای. - زینب، میخواهم به تو سخنی بگویم. زینب ایستاد و بیرون آمد. بعد از لحظاتی مکث گفت: - اینجا میخواهی بگویی؟ به داخل بیا، خواهی گفت! - خیر در همین جا باید بگویم. سپس به سوی شترش رفت و صندوق را از روی آن برداشت. - این فدیههاییست که تو برای آزادی من فرستادهای. زینب به سویش دوید. - خداوندا، پدر تمامی آنها را پس داد؟! - آری. زینب صندوق را برداشت و بازش کرد اول از هر چیزی گردنبد را برداشت و در آغوش کشید. ابولعاص ادامه داد: - در اضایش از من چیزی خواست. زینب با همان نگاه سرخوش به او نگریست. - چه خواستند؟ - آزادی تو را، از چنگال من. بهت تمام وجود زینب را گرفت. بعد از مدتی نسبتا طولانی مکث پرسید: - خب تو چه گفتی؟! ابولعاص نگاهش رو گرفت و به سمت خانه برگشت. - گفتم تو را آزاد خواهم گذاشت؛ فردا میتوانی بروی. بعد به داخل خانه رفت و زینب را در احساسهای چندگانه تنها گذاشت. شب هنگام زینب به داخل آمد. بغچهای برای خود باز کرد و در مقابل نگاه ناامید همسرش لوازمش را در آن گذاشت. ابولعاص از جای خود برخاست. پاهایش ناتوان شده بود و قدمهایش را میلرزاند. به حیاط رفت و دستی بر سر شتر زینب کشید. - فردا تو او را از من دور خواهی کرد. بعد کناری نشست. دلش را نداشت تا به داخل خانه برود و آماده شدن زینب برای دوری از او را ببیند. بوی نان بلند شد. این آخرین شامی بود که میتوانست با او بخورد. کنیزی سینی به دست داخل آمد و آن را در میان خانه گذاشت. زینب با قدمهایی آهسته به آن سمت آمد و نشست، ابولعاص هم چنین کرد. در سینی زیره، نان، شیر، کمی برنج که در آنجا نایاب بود و مرغ و میوه قرار داشت. - برای آمدنت دستور دادم بهترینها در طعامت باشد. - جشن آمدنم را گرفتهای یا رفتنت را؟ زینب نگاهش را از او گرفت و پاسخ نداد. ابولعاص ران مرغی را برداشت و گاز زد. زینب نیز که اشتها نداشت کمی برنج برای خودش ریخت. مشغول خوردن که شدند ابولعاص به زینب نگریست. - میخواهم آخرین شبمان سر تو بر روی سینهام باشد. زینب با تردید او را نگریست، نمیدانست باید به او بگوید که فرزندی در شکم دارد یا نه؟ - آنچه خواهم کرد که تو بخواهی. فردایش شتر زینب را آماده کردند و کجاوه بر رویش گذاشتند و آب و غذا و درهم بر آن گذاشتند. زینب و ابولعاص از خانه بیرون رفتند و روبهروی شتر ایستادند. ابولعاص به همسرش زل زده بود اما نگاه او به پایین بود. گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن! گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن! گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟» گفتم: «آری میتوانم» بشنو و باور مکن! سجاد_سامانی هنگام رفتن رسیده بود و ابولعاص با بدنی لرزان زینب را کمک کرد تا سوار شود. غلامان در را باز کردند و زینب به خانهای چشم دوخت که برایش مدتها بود خیری نداشت. نگاهش را بر کنیزان که چشمشان از اربابی که حال برای آنها مانده بود، برق میزد گرفت و به ابوالعاص دوخت. آن مرد قوی حال به پسر بچهای شکسته می مانست، زینب آه جان سوزی کشید. گفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا میکند، عشق اَست، پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند. شتر را به حرکت در آورد و به سوی در خانه رفت. ابولعاص به یاد آورد که همسرش تاکنون تنها از شهر خارج نشده است، حال چگونه این راه دور را میخواست برود؟ ناخودآگاه چند قدمی به دنبال شتر دوید اما زبانش را توان تکان خوردن نبود. *** -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و سه کنیزان خوشنود گشتند. - اربابمان را آزاد میکنند؟ به راستی از قتل یا اسارت آنان گذشتند؟! - آری گذشتند. یکی ازکنیزان با تبسمی گفت: - به راستی که پدر شما سرشار از مهربانی است و انگاری خدایش نیز از راستی و مهربانی سر چشمه میگیرد. زینب لبخندی زد، پدرش حق داشت؛ خدای یکتا نیز حق داشت، نیکی است که دیگران را جذب خود میکند حتی اگر فاصلهتان از مکه تا یثرب باشد، مشغول شدند. هرچه باارزش پیدا میکردند بر روی هم میانداختند، با هجوم مردان عرب به خانهاش بیشتر جواهراتش به یغما رفت و مقدار کمی که در جایی پنهان کرده بود مانده بود. کنیزان نیز جواهرات با ارزش خود رو آوردند اما همچنان کم بود. - اینان را کفاف فدیه یک انسان نیست. - خانم، شما تمام جواهراتتان را نگذاشتهاید. کنیز را نگریست. نظر وی را گردنبدی بود که خدیجه هنگام ازدواجشان بر گردنش انداخت. - آن را مادرم.... سر خود را پایین انداخت و کمی اندیشه کرد و سپس به سوی مشعل آویزان به دیوار رفت. هنگامی که شنیده بود ابوالعاص اسیر شده است چند تکه از جواهراتش که برایش عزیز بود پنهان ساخته بود اما دیگر آن را در جعبه گذاشت که در یغمای خانهاش متوجه نشوند که جواهراتش را پنهان ساخته، رسم اعراب را خوب میدانست، خیلی خوب اموال مسلمانان مهاجرت کرده به یثرب را به چنگ آورده بودند، گردنبد را در مقابل نگاه خود گرفت، در چنگ فشردش و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیهها را میبرد. *** محمد در حال بررسی فدیهها بود که ناگاه گردنبد آشنایی حواسش را به خود جمع کرد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت. همان اول به یاد آورده بود مگر میتوانست آن را فراموش کند؟ مگر میتوانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند؟ مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با آن بزک دوزک فراموش کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد. کمی بعد حجم چشمهای زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطرات دیگر... مسلمانانی که اطراف او بودند با تعجب به غصهاش نگریستند. یکیشان گفت: - شما را چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟! پیامبر خدا رویش را برگرداند تا اشک چشمانش آنان را آزار نده. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی رسولشان آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکیشان گفت: - این گردنبد را میشناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است. دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند، دیگری آرام گفت: - و زینب آن را برای آزادی شوی خود فرستاد. غم نه تنها در نگاه محمد بلکه در چشمان همه نونو میزد دیگری گفت: - یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان. پیامبر خدا به مرد جوان خیره شد. فردی دیگر گفت: - راست میگوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او میبخشیم. رسول خدا اشکش را زدود و گفت: - این را شما میگویید، باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضر هستند از حق خود بگذرند؟ تمامی مسلمانان رضایت دادند. پیامبر گفتند: - ابولعاص را پیش من بیاورید. سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفر به سوی خانهای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشودند. قرشیان با باز شدن در از جای پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند شب را با وحشت از انتقام به صبح میرساندند. مردی پرسید: - چه شد؟ آیا ما را آزاد خواهند کرد؟ نگهبان به ابولعاص نگاه کرد. - ابولعاص به همراه ما بیا! بعد رو به مرد سوال کنند کرد: - آری فدیهها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد. بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد. - پس چرا نمیآیی؟ ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمیخواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر میکرد آیا زینب نیز فدیهای برای او فرستاده است یا نه؟ اما اگر فرستاده یا نفرستاده بود چرا او را تنها خواستند؟ نکند حق با دیگران بود و محمد میخواست از اون انتقام بگیرد! اگر بخواهد چنین کند کمکهای خود در محاصره شعب را یادآوری خواهد کرد. بالاخره به جایی رسید که پدر همسرش در آنجا بود. با دیدار او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان کند. محمدی که در قریش هیچکس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ میزدند، محمدی که در مکه حتی جانش در امان نبود، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته و افرادش در دور و برش بودند که در نزدیکترین فاصله علی دیده میشد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود. ابولعاص گمان میبرد محمد میخواهد تقاص دور کردن فرزندش را از او بگیرد و این را حق او میدانست و مرگ را به خود نزدیک میدید. حال در سه قدمی محمد ایستاده با رنگی پریده و موهایی آشفته منتظر فرمان مرگش بود. - آیا میتوانی حدس بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟ - برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من؟ پیامبر لبخند کمرنگ خود را پرنگتر کرد. - پس خود را لایق مجازات میدانی. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟ - کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمیکند. رسول خدا خندید. - عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی. دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به آنها نگاه میکرد. اینبار علی به سخن آمد: - وای بر تو و تفکرت ابولعاص، همسرت فدیههایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفتهاند تا داماد پیامبرشان را به همراه فدیههای دختر ایشان به شهر خود بازگردانند. ابولعاص با تعجب به علی نگاه کرد مگر میشد؟! محمد ادامه سخن پسر عمویش را گرفت: - در مقابل این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی. ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت. - قولی بدهم؟ چه قولی؟! - هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا اگه خود خواهان است به پیش دیگر مسلمانان بیاید. ابوالعاص آرامش خود را از دست داد. نبود زینب او را ویران میکرد. - خیر من هیچگاه چنین نمیکنم، او همسر من است و من صاحب او. یکی از افرادی که اطراف پیامبر ایستاده بود گفت: - ای دیوانه، پیامبر خدا به تو رحم کرده است، تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفتهای و از پدر دور ساختی، در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ادا میآیی؟ ابولعاص به او نگریست. - من گفتم چنین نمیکنم. پیامبر نگاهشان را از وی گرفت و فرمود: - به او فرصت تفکر دهید، حال او را ببرید. مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگرداند. هنگامی که در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساندنش و در را بست. آنان به سویش دویدن یکی شان گفت: - آه ابولعاص، آیا تو خوب هستی؟ نگران بودیم تو را بکشند! - چه شد؟ به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟! - آیا شکنجه ات دادهاند؟! ابولعاص با نگاهی به بیاحساس رویش را از آنان گرفت اما ادامه دادند: - نکند علی برای تو واسطه شده است؟! - ابولعاص دیوانهمان کردهای؟ بگو ببینم چه شده؟! ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد سپس در میان بهت و حیرت آنان به سمت دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقهای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند. - ای دیوانه چه کردی؟! - تو عقل خود را از دست دادی؟ میخواهی برای آن کافر جان خود را از دست بدهی؟ - ابولعاص اگر با فدیهها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند تو را خواهند کشت! این سخن ناگهان او را تکان داد. راست میگوید! او را خواهند کشت. یا شاید او را غلام خود کند. او ابولعاص ثروتمند و تاجر بزرگ غلامی کند. دیگر زینب را هم نمیتوانست ببیند. وای اگر او اینجا بماند زینب چه خواهد شد؟! دیگر اسیران هنوز او را شماتت میکردند: - راست میگویند ابولعاص تو را مثله_ مثله خواهند کرد. ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را بازگرداند و با این کار به آنان فهماند که دیگر نمیخواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند، با بالا آمدن خورشید به دنبالشان آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود احساس کرد، پس به سویش بازگشت. مرد پرسید: - خب ابولعاص فکرهایت را کردی؟ ابولعاص رویش را برگرداند مرد با خشم لبهایش را بر روی هم فشرد. اسیران را به سوی پیامبر بردند. علی همچون دیگر زمانها در کنار پیامبر ایستاده بود. یکی از اصحاب به خواندن نام کسانی که آزاد میگشتن مشغول شد. به آخرین نام که رسید مکثی کرد و طومار را پایین آورد و به ابولعاص نگاه کرد. رسول خدا نیز نگاه خود را به ابولعاص دوخت. - ای ابولعاص، چه میخواهی بکنی؟ ابولعاص با صدایی زمزمهوار گفت: - شرط شما را خواهم پذیرفت. مسلمین لبخند زدند و مرد نام او را نیز خواند. کاروان اسیران به سوی مکه رهسپار شدند. راهی طولانی که افکار آزار دهند برای ابوالعاص زمان را کندتر میکرد. او کم میگفت کم میخندید و بسیار غمگین بود. نگاهش از خاکهایی که بر زیر پاهای شترش کوبیده میشد یا آفتابی که در حال غروب بود فراتر نمیرفت. بعد از روزها مکه از دور پیدا شد. دیگران با خوشحالی شتران را به آن سو راندند و ابولعاص را در میان صدای خنده خود و گرد و غبار برخاست از حرکت شتران تنها گذاشتند. مدتی در همان جا ایستاد. اما مگر میشد تا آخر ماند و نرفت؟ آرام شتر خود را به سوی مکه راند. نمیتوانست بر زیر حرفش بزند و زینب را نفرستند؟ خیر، یک عرب هیچگاه سخن خود را زیر پای نمیاندازد، اصلا زینب را نگاه دارد، مگه مردم مکه بعد از این شکست تحقیرآمیز میگذارند او زندگی کند؟ برای انتقام از پدر خواهند کشتش. آه، او باید زینب را میفرستاد، به خود آمد وارد شهر شد، در اول شهر زینب را دیدن که چشم به راه او ایستاده بود، زینب نیز با دیدن همسر به آن سوی دوید، ابولعاص شتر خود را نگاه داشت و نگاه به نگاه زینب دوخت. - تو را در میان آزادگان ندیدم، ترسیدم و سراغ تو را گرفتم گفتند داری میآیی، تا اینجا آمدم تا تو را زودتر ببینم. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت شونزده اگه بگم اون دختر از زیباترین آدمهایی بود که توی زندگیم دیدم دروغ نگفتم. البته دوستم هم حسابی تزیین و مشتری پسندش کرده بود *توجه کنید لحن و نگاه بد ترنج از بیانگر شخصیت بیشعور خودش هست و قصد دارم شخصیت اون رو نشون بدم نه نویسنده* یک دختر ظریف با قوس کمر و برنز، چشمهای درشت سبز، مژههای بلند، لبهاس خیلی کوچیک، بینی کشیده، موهای بلند کاراملی که از روی یک شونهش انداخته بود. یک تاپ یک آستین آبی کاربنی با شلوار جذب مشکی پوشیده بود و آرایش هم نکرده بود. به بابا نگاه کردم و به معنی کامل کلمه بنظرم اومد که دهنش آب افتاده. حالا باید خودم رو خوبه نشون میدادم. به سمت دختر رفت. - ماشاالله! ماشاالله خدا چی آفریده! با یک دست بغلش کردم و بوسیدمش و سریع ازش جدا شدم. کنارش ایستادم و به بابا نگاه کردم. - تا حالا دختر به این خوشگلی دیده بودی؟ من که حسودیم شد والا! دختر با خجالت سرش رو پایین انداخت. به دوستم نگاه کردم و ازش پرسیدم: - اسم این خوشگل بانو چی بود؟ - دُره. - معنیش چیه؟ خود دختر به حرف اومد و در حالی که سرش پایین بود گفت: - یعنی مروارید. اسم همسر امام رضا هم هست. مادر امام جواد. - به به چه اسم مبارکی! بعد نگاهی به بابا و دختره کردم و گفتم: - شیدا جون میای اون چیزی که ازت خواستم رو بدی؟ بلند شد و باهم به اتاقش رفتیم و در رو پشت سرمون بستیم. روی تخت نشست و من هم لباسهام رو در آوردم و همون جا نشستم. - همونطور که گفتی خوشگله. - خیلی هم خجالتی هست. بزور لباسهایی که بهش دادم رو تنش کرد. - خجالتی خوبه، دختر پاچه دریده بدرد ما نمیخوره. در حالی که خودش رو باد میزد گفت: - میخوای چیکارش کنی؟ - همین روزها صیغهشون میکنم بعد دو هفته برن مسافرت و دور دور تا منم به کارهام برسم. ابرو بالا انداخت. - چه کاری داری؟ نیشخند زدم. - بماند. من کارها داشتم. بابا و زنش که رفتن شغلم رو از سر گرفتم اما حالا برنامه دیگهای داشتم. - سواد! - بله؟ برام سخت بود اما باید بهش میگفتم: - تو اینجا راحتی؟ - هیچکس توی سرزمین غریب راحت نیست. - منظورم چیز دیگهای هست. کنجکاو شد. - چی؟ از خجالت سرخ شده بودم اما میخواستم بگم: - چیز... از لحاظ.. همین که... زن... زن نیست. یعنی نمیذارن با زنی باشی. چند ثانیه متعجب نگاهم کرد بعد قهقهای زد که محافظ نگاهش به ما جلب شد و من احساس خطر کردم. - هیس! چته؟ - اوه دختر! هیچ فکر نمیکردم این حرف رو از زبون یک دختر ایرانی بشنوم. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت پونزده اون شب باربد با خیال راحت کنار من خوابید اما حال من اصلا خوب نبود. وقتی نگاهش میکردم دوست داشتم عق بزنم. دیگه درد پام رو هم احساس نمیکردم. همون شبونه اسنپ گرفتم و با اینکه به سختی پیدا شد اما یواشکی طوری که هیچکس متوجه نشه بیرون رفتم. تا خونه هیچی نمیفهمیدم. وارد خونه هم شدم بابا متوجه نشد. به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و با بیچارگی به رو به رو خیره شدم. من چیکار کرده بودم؟ گوشیم رو برداشتم و به باربد پیام دادم: * دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت. و واقعا هم اون دیگه سراغ من رو نگرفت. چند روز آینده حالم خیلی بد بود و بابا و سواد هم متوجه شده بودن. بابا فکر میکرد وقتی با دوستم بودم تصادف بدی کردم و از وحشت اون شرایط و سعی داشت بیشتر باهام وقت بگذرونه تا آروم بشم. حالم که بهتر شد خواستم نقشهم برای بابا رو ادامه بدم. - بابا، الهام بر نمیگرده. شما که نباید به پاش بسوزی. شما سنی داری و خدایی نکرده بلایی سرت میاد. - تو میگی چیکار کنم بابا؟ و این حرفش نشون میداد که یکم عقب اومده بود. من به ازدواج مجدد تشویقش کردم. - خودم برات یک خانم همسن و سال خودت پیدا میکنم. دیدم که یکم بهم ریخت و با چونهش ور رفت و بعد گفت: - باشه دربارهش صحبت میکنیم. توی چند روز آتی بهش فشار آوردم تا آخر سر حرف دلش رو زد: - راستش بابا من خانمی همسن و سال خودم نمیخوام. با الهام که بودم، با جوون بودن عادتم شده. حقا که پدر خودمه! با اینکه دوست نداشتم براش زن جوون بگیرم که دوباره بچهدار بشه اما برای اینکه زودتر قائله رو بخوابونم و از خطر الهام راحت بشم با کمک دوستهام دنبال کسی گشتم که با شرایط پدرم بتونه کنار بیاد. آخر سر یک دختر هفده ساله پیدا کردم که از این غربتها بود اما خیلی خوشگل بود. هم پدرم و هم دختر داشتن با دمشون گردو میشکستن. بابا که براش شرایط دختر مهم نبود و فقط جوونی و خوشگلی مهم بود حتی به من گفت: - تیپش رو خوب میکنیم جلوی اقوام و دوستها میگیم از روستا گرفتیمش و از مادر و پدرش دوره. من خودم دختر رو ندیده بودم و معرفی یکی از دوستهام بود. ماهم جز عکس ازش چیزی ندیده بودیم و حالا نمیدونستیم چطور به بابا نشونش بدیم. از دوستم پرسیدم: - مادر و پدر داره؟ - مادر داره. جفتشون گدایی میکردن. - بهش بگو خودش میتونه به خانوادهش سر بزنه اما ما کاری به اونها نداریم. یک پولی هم میدم بهش برس و خونه خودت بیارش. من و بابام هم میام میبینمش. قبول کرد. وقتی دیدنش میخواستیم بریم بابا از شب قبلش مدام با خودش شعر میخوند و به خودش میرسید. حموم رفت و ریشهاش رو مرتب کرد و کت و شلواری که برای مراسم دولتی گرفته بودیم رو پوشید و کلی عطر زد. من هم تیپ خوبی زدم و با بابا رفتیم. بابا پرسید: - بهتر نیست براش هدیه بگیریم؟ - فکر خوبیه! بعد از کلی گشتن یک ساعت زنانه قشنگ براش گرفتیم. توی دلم گفتم: این دختر تا حالا از اینها انداخته؟ و پوزخند زدم. به خونه دوستم رفتیم. حتی منم کمی کنجکاو و هیجانزده بودم. در رو باز کرد و داخل رفتیم. خودش و شوهرش به استقبالمون اومدن و ما رو داخل بردن. یک دختر بلند شد و باعث شد مدت چند دقیقه در سکوت نگاهش کنیم. -
صفحه نقد رمان ملکه اسواتنی| آتناملازاده
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
بسم الله الرحمن الرحیم https://forum.98ia.net/topic/64-رمان-ملکه-اسواتنی-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=4855