-
تعداد ارسال ها
102 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده
-
اگه می تونستی به خودت سابقت چیزی بگی اون چی بود؟
آتناملازاده پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : متفرقه
تحمل کن من نجاتت میدم- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما میخوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اونها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلیها رو میتونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام میدادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ماد دیااکو ۵۲ فروتیش ۲۲ هوخشتر ۴۰ ایستگو ۳۵
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم فهرست مدت زمان حکومت حاکمان ایران
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
همگانی| اگر یک پاک کن داشتی چی رو از دنیا حذف میکردی؟
آتناملازاده پاسخی برای Trodi ارسال کرد در موضوع : متفرقه
تبعیض -
آتناملازاده ۲۳ ساله اهل مشهد
- 27 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آیندهی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو میترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمیدونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سختتر از زندگی توی خونهی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
اارت بیست و چهار - چی رو؟ - اینکه لباس نداری. - من فکر کردم لابد اشکالی نداره که هیچ کدوم چیزی نگفتید. از دست این دختر. - این خوبه اما باز هم من دوست داشتم خیلی بهتر ظاهر بشی. یک لباس بلند ماکسی مشکی که روی شونههاش مروارید دوزی داشت و یقهش بسته بود. - زود اتوش کن تا من لوازم آرایشی برات آماده کنم. سریع لباس رو گرفت و رفت اتو کنه اما خیلی زود فهمیدم زیاد بلد نیست. - تو تا حالا لباس اتو نکردی؟ - خوب، جنس لباسهای ما نیاز به اتو نداره. - چطور؟ با حالت افتخار گفت: - آخه جنسشون خیلی خوبه. - جنسشون خوبه؟ این رو به حالت تمسخر گفتم: - آره، چون خیلی گرونه. ما اصلیتمون هندی و لباسهامون لباس محلی هندوستانه. البته با فرهنگ اسلامی آمیخته شده. یکجورایی مثل لباس بلوچها. - بعد شما انقدر پول دارید که این لباسها رو بخرید؟ متوجه لحن تمسخر آمیزم نشد و گفت: - ما یکدست لباس میخریم و تا پنج شیش سال استفاده میکنیم. - اوه! خوب تو برو من این رو اتو کنم. اون رفت و من با غرغر اتو کردم و بعد دوباره صداش زدم: - بیا عزیزم! اومد و کمکش کردم لباس رو بپوشه. اندازهش بود اما رنگش بهش نمیاومد و لباس هم چون مال خیلی وقت پیش بود کهنه میزد. با دوتا دست با زانوهام زدم. - اَه! با ناراحتی گفت: - خوب نشدم؟ - شاید آرایش بتونه خوب کنه. نشوندمش و تندتند آرایشش کردم انقدر خوب شده بود که لباس اصلا به چشم نمیاومد. با خوشحالی گفت: - تو که انقدر خوب آرایش میکنی چرا خودت رو توی خونه آرایش نمیکنی؟ من که سرخوش از کارم بودم خندیدم. - بدو دختر بریم. دستش رو گرفتم و بیرون رفتم. حالا بیشتر مهمونها اومده بودن و با چشمهای کنجکاو و براق به عروس خانم نگاه میکردن. چند دقیقه بعد همه جوونها جز زن بابام وسط در حال رقص بودن و اون تنها وسط خانواده شوهر نشسته بود و از چهرهش مشخص بود که خیلی معذبه اما من بدون توجه به اون در حالی که میرقصیدم به این فکر کردم که سواد نیومد که بابا اومد بازوم رو گرفت. - بله! - سواد اومده. - اوه، سواد. همراه بابا به اون سمت رفتم. هرکی متوجه سواد شده بود نگاهش به اون بود که کت و شلوار مشکی و پیراهن براق سفیدی پوشیده بود و پاپیون زده بود. خندم گرفت. - تو چرا خودت رو این شکلی کردی؟ - چطور شدم؟ مراسم بود خوب! - منظورم از مراسم این بود. خندید. - آره، دارم میبینم. - بیا به اقوامم معرفیت کنم. -
معرفی مجموعه عشق پیچیده | Twisted Love | انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : معرفی و نقد کتاب
کاش یکم کتاب فارسی بذارید. توی کتاب فروشی ها هم زیاد کتاب های فارسی پیدا نمیشه- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
- کتاب عشق پیچیده
- کتاب های پرفروش جهان
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
آتناملازاده پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
درخواست لطفا -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
کمبوجیه و فتح مصر کوروش داشت دو پسر و سه دختر پسر بزرگ کمبوجیه شد شاهنشاه- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و یک خلاصه آرایشگر شروع کرد بهم رسیدن. موهام رو چتری زد و توی یک ساعت آرایش خوبی برام زد. رژ لب خرمایی، رژگونه لایت، سایه آبی، صدفی، مشکی. - چطوره؟ - عالی! لاک هم میزنید؟ برام لاک آبی روشن زد. - برو که امروز خیلی دل میبری. یکی از دوستهام دنبالم اومده بود. خلیل! با دیدن من با همون شال سوت کشید. - چه چیزی شدی بانو! - مرسی! ممنون که اومدی! - قابلت رو نداشت بابا! ماشین رو به حرکت در آورد. در همون حال پرسید: - راستی تو از باربد خبری نداری؟ رنگم پرید. خاطره تلخی که همش سعی میکردم فراموش کنم توی ذهنم اومد. - باربد، نه. چیزی نگفت اما من یکم مشکوک شدم. نکنه چیزی فهمیده بود. - چطور؟ - آخه چندبار بهش زنگ زدم جواب نداد. بعدش هم پیام داد دیگه نمیخوام با شما در ارتباط باشم. - نه اطلاعی ندارم. لابد ازدواج کرده. شونهای بالا انداخت. - شاید! یکم فکر کرد بعد گفت: - راست میگی، احتمالش زیاده. دیگه تا خونه حرفی نزدیم. سعی کردم خودم رو دوباره سر ذوق بیارم. - خانوادهت مشکلی ندارن تولدت مختلط؟ - فکر کنم اقوام سکته کنند. بعد هر دو خندیدیم. جلوی خونه پارک کرد و باهم داخل رفتیم. هنوز کسی نیومده بود. گروه بادبدک آرایی رفته بودن و یک دکور خیلی قشنگ سبز و سفید درست کرده بودن. - وای! یک خانمی رو بابا برای کارها آورده بود. من منتظر موندم ببینم دُره چه شکلی شده. صداش اومد: - سلام! به سمتش چرخیدم. یک تیشرت نیلوفری با شلوارک سفید پوشیده بود. معترض به بابا نگاه کردم. - این چرا اینطور تیپ زده؟ خنده از لب جفتشون رفت. بابا که تا اون موقع مشغول خوش و بش، یا به نحوی حرف کشیدن از خلیل بود تا ببینه چه نسبتی با من داره و چطور پسری هست حواسش جمع ما شد و گفت: - چه مشکلی داره؟ - چه ساده، مثلا امشب میان ببینندش. میخواین بگن سلیقه من کمه؟ به دره نگاه کردم. هل شد و گفت: - من لباس مجلسی نداشتم. یک لحظه من و بابا خشکمون زد. چطور یاد این نبودیم. - ای وای! همراه من بیا. بازوش رو گرفتم و با خودم به اتاق کشوندمش. - بذار ببینم لباس هم اندازه تو پیدا میکنم. فکر کردم اگه از لباسهای دو سه سال پیشم بدم شاید اندازهش بشه. خدا رو شکر من همه لباسهام رو نگه میدارم. - آخه کدوم رو بردارم که روی مد باشه! تو چرا به ما نگفتی آخه؟ @Khakestar -
درخواست مصاحبه نویسندگان
آتناملازاده پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
درخواست -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت هفت: کوروش بزرگ آمد به جهان فرا پادشاه پوری دلیری و رشید و آگاه نام او بود کوروش شاهنشاه بر زمین نبود به مانندش کارگشاه بر ماد جنگید در سه بار و پیروز گشت بخشید حاکم را و بر نفس فیروز گشت سپس به سوی لیدی و بابل رهسپار شد بابل را محاصر کرد و با هوشش رستگار شد در آن زمان های و هوی پرست که فاتح را بود غارت و کجی دست نریخت یک قطره خون و نشکست دری بخشید حتی حاکم ستمگر بییاوری آزاد کرد هرکه برده بود در آن سرای بخشید اموال ادیان و کرد احترام منشوری نوشت که در آن میگفت که منم، پادشاه مهربان این جهان او مهربان بود و نریخت خون بیگناه همچون پدر بود برای یاوران شاهنشاه بر همسرش مهربان و بر کودکانش بردبار بر ایران هدیه کرد صلح و محبت و رفاه- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
جغده ها بگین چه ساعتی اینجا بودید خودم 2:34 همین ساعت رو بگو
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت شیش: ماندانا آخرین حاکم ماد خیلی بود خوشگذرون همش مهمونی داشت کاری نداشت او به مردم حاکم ماد یک دختر داشت که اسمشم ماندانا بود ماندانا میگفت به بابا اینطور نکن، اونطور نکن با مردم مهربون باش به فقیرها کمک کن مهمونی نگیر مدام از پول مردم خرج نکن آستیاگ این حرفها رو گوش نداد به دخترش گفت: بابا جان توی کار من دخالت نکن تو رو شوهر میدم من بری یکجای دور و دور کمبوجه حاکم پارس حاکم شیراز و انشان به خواستگاری اون اومد شد داماد حاکم ماد پارس زیر دست ماد بود حاکمش سرسپرده اما خدا میدونست کی قرار از اینجا بیاد به ایران ما- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قویترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغهای روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی میاومد به اون شهر به ملکه هدیه میداد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداشها توی خونهش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگتر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هموطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
هر کدوم بنظرتون بهتر بود خودتون انتخاب کنید- 25 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوستهاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه اونها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمیخوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اونها حاکم کشور شدن- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دو: تشکیل ماد اونهایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اونهایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اونها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
یکم نوشته ش بزرگ تر باشه و داخلش با رنگ قهوه ای، ترجیحا طرح، کار شده باشه بهتر نیست؟