پارت بیست و هفت
توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهرهم تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت:
- پشتش رو بخون.
نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم:
- ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم.
- برو عزیزم.
البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم.
* پشتش رو نگاه کن *
دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد.
* ملکه اسواتنی *
مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمیتونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش میاومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن.
- داری هدیههات رو میبینی؟
- بله.
- میشه ماهم ببینیم؟
اشاره کردم بیان.