رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    135
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده

  1. پارت سی و هشت لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرس‌هایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بی‌قید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار می‌کرد گفت: - پسر خوبیه! واقعا که شاهزاده‌ست! لبخند زدم. مامان رو به دره کرد. - تو نمی‌خوای بری عزیزدلم؟ دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم. - چرا، حاضر بشین هم شما رو می‌رسونم هم دره رو. مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت: - باشه، بریم. رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم: - برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم. سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت: - وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم. با نیشخند نگاهش کردم. - چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟ خندید. - نه، منظورم اون نیست. جلوی در خونه‌شون نگه داشتم. من رو بوسید و از دره خداحافظی کرد و رفت. به دره گفتم جلو بیاد. نشست و حرکت کردیم. آهنگ گذاشتم و با دست روی فرمون ضرب گرفتم. یارم من به خال لبت ای دوست گرفتارم من به عنوانه ی عاشق به تو بدجور بدهکارم زیبا رو هر چه میخواهد دل تنگت بگو به مثال شهرزاد قصه ی شیرین و فرهاد بگو جان من جانان من عشق بی تکرار من شوق دیدار تو دارد دیده ی گریان من هر چه میخواهی بگو شهرزاد قصه گو من فقط محو تماشایت بشینم رو به رو جان من جانان من عشق بی تکرار من شوق دیدار تو دارد دیده ی گریان من هر چه میخواهی بگو شهرزاد قصه گو من فقط محو تماشایت بشینم رو به رو تا که چشمت میگشایی ای عشق غوغا میکند حال مجنون را که خوب جز چشم لیلا میکند بی بهانه عاشقانه من به دنبال تو ام تا طبیب حال زارم باش بیمار تو ام جان من جانان من عشق بی تکرار من شوق دیدار تو دارد دیده ی گریان من هر چه میخواهی بگو شهرزاد قصه گو من فقط محو تماشایت بشینم رو به رو جان من جانان من عشق بی تکرار من شوق دیدار تو دارد دیده ی گریان من هر چه میخواهی بگو شهرزاد قصه گو من فقط محو تماشایت بشینم رو به رو صدای آهنگ رو کم کردم و به دره گفتم: - ممنون از صبوری کردی! لبخند زد. - کاری نکردم.
  2. وایب رمان تاج دوقلوها
  3. باز هم فیلم های کلاسیک اروپایی
  4. پارت سی و هفت بعد به دره نگاه کرد و با نگاهی به من پرسید: - ایشون؟ - دوستمه، دره. گفتم امروز کنارم باشه تنها نباشم. مامام درحالی که معلوم بود محو زیبایی دره شده بود باهاش دست داد و بعد به عقب برگشت و چشمش به بابا افتاد. چند ثانیه هم رو نگاه کردن. توی ته چشم‌های پر نفرتشون دلتنگی رو می‌دیدم. بابا گفت: - خوب شد اومدی! - ممنون! بعد مامان به سمت من برگشت. - کی میاد؟ - یک ربع دیگه باید بیاد. - کجا لباس عوض کنم؟ به اتاقم اشاره کردم. رفت و لباس عوض کرد و برگشت. همه جا خوردیم. یک تاپ کثیف صورتی و دامن تا روی زانو صورتی، بهت‌زده گفتم: - مامان! بهم لبخند زد. - جانم عزیزم! خدای من چی باید می‌گفتم! اون اومده بود تا بابا رو جذب کنه. به دره نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود. حالش بد بود. خودش یک شومیز مشکی با شلوار لی مشکی پوشیده بود و آرایش کم حالی داشت. روم رو گرفتم و سعی کردم شرایط رو کنترل کنم. - خوب شما بشین الان میاد. بابا رفت توی اتاق و لبخند کوچیکی روی لب دره نشست. من همش نگران بودم مشکلی پیش بیاد. از طرفی این نوع تیپ زدن مامان توی اولین جلسه آشنایی‌ش با خواستگار من بنظرم جلف می‌اومد. دوباره زنگ در رو زدن. چند دقیقه بعد سواد داخل اومد. با دیدن مامان با احترام گفت: - مادر! مامان باهاش دست داد و خیلی محبت‌آمیز به بالا راهنمایی‌ش کرد. بابا یک کنار نشست و سرش رو پایین انداخت و مامان سعی کرد با سواد آشنا بشه و من و دره هم پذیرایی می‌کردیم. توی آشپزخونه به دره گفتم: - مرسی که صبوری می‌کنی! سرش رو پایین انداخت و گفت: - نگران من نباش! لبخندی بهش زدم و ظرف میوه رو بردم. بعد از نیم ساعت حرف زدن مامان و سواد بابا حرف قباله رو وسط آورد. سواد گفت: - من به سنت شما بود. - ما پنج تا حقوق اصلی برای دخترمون و یک زمین یا خونه اگه دارید مد نظرمونه. - من زمین داشت. در اسواتنی. اما حالا نه. بابا گفت که می‌تونه تعهد برای بنام کردن بده. - مراسم‌ها هم نصف نصف، و می‌مونه جهاز. - خونه من خیلی وسایل داشت. - پس هرچی کم بود ما بهتون هدیه می‌دیم. بعد بابا به من نگاه کرد. - خوبه بابا؟
  5. سلام ترانه جان شما رمان پی دی اف شده هم داری؟ 

  6. آتناملازاده

    متن مذهبی

    و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
  7. آتناملازاده

    متن مذهبی

    با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسید‌علی‌خامنه‌ای
  8. آتناملازاده

    متن مذهبی

    اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
  9. آتناملازاده

    متن مذهبی

    رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزه‌ی چای ِ هیئتش این است
  10. آتناملازاده

    متن مذهبی

    توی‌سخت‌ترین‌مشکلات‌هم‌میشه‌موفق‌شد توی‌گناه‌آلود‌ترین‌مکان‌ها‌هم‌میشه‌پاک‌موند توی‌دنیایے‌که‌همه‌بد‌شدن‌میشه‌خوب‌بود و... همه‌اینا‌به‌تو‌بستگے‌داره‌، پس‌قوی‌باش‌و‌سبز‌بمان
  11. آتناملازاده

    متنگرافی

    یکی از موندگار‌ترین هدیه‌هایی که می‌تونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
  12. مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
  13. پارت چهار - تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه. شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده. - مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم. صدای مادر آمد: - آه! سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم. - مامان! طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد. - مامان! با صداش همه به اون سمت برگشتن. - وای! - پرا جون! - مادرش! رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت: - باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم. گلپرک شروع به گریه کرد. - نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه. - ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود. - خودمون دیدیم افتاد. پیدا میشه. ما کم گشتیم. رهبر گروه با حرص و نگرانی گفت: - نمی‌تونیم بیشتر بمونیم، هوا هنوز ابری هست. باید بریم.
  14. پارت سه من گفتم: - ببخشید عمو من خواب مونده بودم. سعی کرد مهربون‌تر صحبت کنه: - آخه عمو جون! می‌دونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی می‌افته؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمی‌دونستم. از واکنش من خندید. - باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم. ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت: - گلپرم! تو هنوز بچه‌ای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی. - اگه نتونم چی؟ - می‌تونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع می‌ذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم. با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت: - باید به جایی پناه ببریم. - می‌بینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه می‌گیریم. اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده. - مادر بال هام خیس هست. - گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان! اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم: - مامان! توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم این آخرین بار هست که نگاهش رو می‌بینم فریاد کشید: - گلپرک! و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و می‌گفت:
  15. پارت دو - خوب... وقتی برگردیم می‌تونید اون‌ها رو ببینید. اما این جواب برای بچه‌ها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی می‌کرد اون‌ها رو راضی کنه اون‌ها بیشتر ناراضی میشدن. - ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. مادر نمی‌دونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اون‌ها رو نگاه می‌کرد و می‌خندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: - نوه‌های قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. بچه‌ها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصه‌ها را تعریف می‌کرد و همه چیز را می‌دانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موش‌های صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخ‌ها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگین‌کمان و گل‌های رنگارنگی که جوجه‌ها هیچ‌وقت ندیده بودند. - مادر بزرگ، درباره چی می‌خوای به من قصه بگی؟ - می‌خوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. جوجه‌ها سراپا گوش شدن. - حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر می‌کردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: - گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. اما من اصلا نمی‌تونستم بیدار بشم. هی صدام می‌کرد: - گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها می‌ذارن ها. - خوابم میاد. - گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. اما من خیلی خوابم می‌اومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشم‌هام بسته شد: - گلپر به طوفان و بارون می‌خوریم ها. بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد. - معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم.
  16. پارت یک یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگین‌کمون، خدای آسمون، هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونه‌ای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی می‌کردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجه‌هاش. مامان‌بزرگ پرستو هم بود. اسم جوجه‌ها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد: - به زودی قرار مهاجرت کنیم. پِپِل پرسید: - مهاجرت چیه؟ مامان پرستو به آسمون اشاره کرد. - خورشید رو می‌بینی چقدر بزرگه. - آره. - می‌بینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده. پِپِل با ذوق گفت: - آره. - خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که می‌تونه لونه‌هام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمی‌تونه غذا پیدا کنه و هیچ‌جا غذا نیست. پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند. - نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه. جوجه‌ها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید: - یعنی ما از اینجا میریم؟ - آره. - هیچ‌وقت هم برنمی‌گردیم؟! غم توی صدای بچه‌ش رو احساس کرد و سریع گفت: - منظورم این نبود. ما برمی‌گردیم. - کِی؟! خیلی زود؟! مادر واقعا گیج شده بود. - نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچه‌های بزرگی بشین. بچه‌ها دوباره بهم نگاه کردن. - دوست‌هامون چی؟! - دوست‌هایی که پرستو باشن باهم میریم. پپال گفت: - من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.
  17. بسم الله الرحمن الرحیم نام داستان: غم مادر نویسنده: آتناملازاده ژانر: غمگین سخن نویسنده: اسماً برای کودکانه، اما برای کودکان نخوانید! تاریخچه: این اولین داستانی بود که من نوشتم.
  18. پارت سی و شیش - اون یک شاهزاده‌ست. یکم مکث کرد بعد نیمه خنده گفت: - چی؟! - درست شنیدی. - از خاندان قاجاره؟ واقعا با خودش چی فکر کرده! - اون خارجیه! - واه! خارجیه؟ شاهزاده انگلیسی هست؟ - نه، اسواتنی. یکم سکوت کرد بعد گفت: - اسواتنی کجاست؟ - آفریقا. - آفریقا؟! سکوت کردم. اون هم یکم سکوت کرد و بعد گفت: - پولداره؟ - بله. - می‌دونم، من دختر خودم رو می‌شناسم. چیزی نگفتم. خوب می‌شناخت دیگه. - برت نداره اونجا ببره. یکم هول شدم. - نه، نگران نباش. - باشه ببین من میام اما یک مشکلی اینجا هست. - چی؟ - زن پدرت نباشه. یکم گیج شدم و بعد گفتم: - یعنی چی نباشه؟ - توی جلسه‌ای که من میام زن پدرت نباشه. - کجا بره توی شهر غریب آخه؟ با لجبازی گفت: - من نمی‌دونم، بهرحال الهام نباید باشه. شاخک‌هام بالا پرید. پس اون فکر می‌کرد که الهام هنوز زن باباست. - باشه. - خیلی خوب، مراسمت کی هست؟ - پس فردا شب. یکم درباره سواد ازم توضیح گرفت و بعد قطع کرد. می‌دونستم که می‌خواد بره لباس بخره. به بابا و دره گفتم که مامان چی فکر می‌کنه و گفتم: - دره یکجوری رفتار کن انگار دوست منی. - باشه، مشکلی نیست. روز قباله‌نویسی رسید. بابا از قبل ازم پرسیده بود: - لباس نمی‌خوای بخری؟ - نه، لباس دارم. اون روز رو تصمیم گرفتم کت و شلوار بپوشم. یک کت کوتاه کرم و شلوار دم‌پای کرم پوشیدم. تقریبا بدون آرایش بودم. زنگ در خونه رو زدن. فهمیدم مامانه. توی هال رفتم. بابا نگاهی به دره کرد و در رو باز کرد. چند دقیقه بعد مامان وارد شد. - کسی نیاد استقبالم ها! درحالی که نگران دره بودم لبخند زدم و باهاش دست دادم. - خوش اومدی! گونه‌م رو بوسید. - چه خوشگل شدی تو!
  19. من ارباب چاهویا! ارباب تاریکی‌ها! سپاهیان من از هنگامی که آسمان تیره می‌شود سوار بر جاروهای جادویی به داخل شهر می‌ریزند. تو آنها را نمی بینی. آنها کار خود را بلند هستند. کارشان چیست؟ به تو حمله می‌کنند. به تو ای انسان حمله می‌کنند. با جاروشان به سر تو می‌زنند. ناگهان حالت دگرگون می‌شود. سرت درد می‌گیرد. ذهنت آشفته می‌شود. احساس می‌کنی دیگر نمی‌توانی. می‌خواهی این بدن انسانی را بدری و از بین ببری. چند روزی بیشتر طول نمی‌کشد. زهر ما به داخل بدنت ورود خواهد کرد و تو... حتی نمی‌فهمی چه شد که تصمیم گرفتی اولین روش خودکشی که به ذهنت رسید را روی خود انجام دهی. می‌پرسی چرا چنین کاری می‌کنم؟ به تو خواهم گفت. برای نابودی توی انسان. برای نابودی تماما تو. برای دستیابی به زمین. امکانش نیست؟ هست، سخت است اما هست. با خود می‌گویی آیا تو نمی‌توانی مرا نابود کنی؟ خیر نمی‌توانی، می‌دانی چرا؟ زیرا برای رسیدن به من باید از هفت دریا بگذری و هفت ستاره را پشت سر بگذاری و از میان چاله فضایی رد شوی تا به قلعه من برسی. برای اینکه وارد قلعه من که از هفت کشور بزرگ‌تر است بشوی باید هفت خندق را رد کنی و هفت دروازه را بشکنی و هفت دیوار را بالا بیایی و هفت هزار نگهبان را بکشی و با هفت اژدها بجنگی تا به هفت در اتاق من برسی. سپس باید از آن داخل بیایی و با هفت حیوان خانگی من بجنگی و سپس من با هفت قدرتم با تو می‌جنگم. پس گمان نبر که به من پیروز خواهی شد. البته مردی بود. یک شاهزاده نیمه خدایی، پسر میترا خدای خورشید. پسر ناخلف او که از ازدواج او با زنی زیبا و رعیت‌زاده به دنیا آمده بود. او از تمام این‌ هفت‌ها گذشت تا به هفت در اتاق من رسید. سپس آن‌ها را پشت سر گذاشت و وارد اتاق من شد. هفت حیوانم آماده مبارزه با او شدند. من و او به یکدیگر زل زدیم. چه پسر زیبایی بود. از تمام جادوگران کاخم زیباتر. چشمانش مرا گرفت. نخواستم او را بکشم. خواستم مال خودم کنم. آماده نبرد برای اسارت بودم اما او جنگ نمی‌خواست. در مقابلم زانو زد. - من از ذات خورشید به ذات تاریکی پناه آوردم. او برای من شد. پسر میترا برای من شد. دستم را بر شانه‌اش گذاشتم. سرش را بالا آورد و به من لبخند زد. عقب رفتم. بر تختم نشستم. برخاست و به من زل زد. او حالا اینجا بود.
  20. پارت سی و پنج بی‌صدا خندید. - انگار خیلی عاشقشی! از خجالت سرخ شدم. بابا گفت: - شرطش اینه که الان غذات رو بخوری. چند ثانیه گیج نگاهش کردم بعد خندم گرفت. خودش هم خندید. مشغول غذا شدم و صدای دره رو شنیدم: - مبارکه! *** یک تیشرت مشکی با دامن راه راه مشکی و زرد پوشیدم. موهام رو که تازه کوتاه کرده بودم مرتب کردم و پایین رفتم. هنوز نیومده بود. دره همه چیز رو تمیز کرده بود و خودم خوراکی‌ها رو آماده کردم. زنگ در زده شد. بابا به سمت در رفت و آیفون رو زد و خودش به استقبال رفت. صدای احوال‌پرسی‌هاشون می‌اومد. داخل که اومدن من و دره به استقبال سواد رفتیم. لبخند زدم. همون کت و شلوار سفیدش رو پوشیده بود با پیراهن مشکی و پاپیون سفید. یک دسته گله گلایل قشنگ هم دستش بود. دسته گل رو به سمتم گرفت. - گل برا گل! از لهجه‌ش خندم گرفت و دسته گل رو ازش گرفتم. - خوش اومدی! با دره هم سلام و احوال‌پرسی کرد و رفت و نشست. خیلی زود با بابا مشغول حرف زدن شدن. مثل همه افرادی که سواد رو می‌دیدن از وضعیت اسواتنی ازش سوال می‌پرسید. قبلا بهش سپرده بودم راجع‌به رفتنش چیزی به بابا نگه. بالاخره حرف‌های زندگی جلو اومد: - من خواست دختر شما برای ازدواج، آمدم با سنت و اجازه شما ایشان برای من. خاک به سر من با این فارسی یاد دادنم. دره تمام مدت داشت می خندید. - شما بگو ببینم الان وضعیت درآمدت چطور هست؟ - من داشت یک پولی قبل از اومدن در خارج که همان کرد سرمایه و وضعم بود خوب. - خونه هم داری؟ سواد با لبخند سری تکون داد. - دارم یک خونه ویلایی. - آقا سواد این دختر من یکی یکدونه‌ست، عزیز منه، نکنه براش کم بذاری. - من کم نذاشت، من بود حامی دختر شما. بابا سر تکون داد و نگاهی به من کرد. بلند شدم تا پذیرایی کنم. در همون حال بابا گفت: - جلسه بعد مادرش هم بیاد که قباله‌نویسی کنیم. شما سنت‌های ما رو می‌دونید. - کم. بابا مشغول توضیح سنت‌ها شد. سواد شام رو موند و بعد رفت. بابا بهم گفت: - پسر خوبی بنظر میاد! مبارک باشه دخترم! - ممنون! - زنگ بزن به مامانت هم بگو. پوزخند زدم. - اگه ایران باشه. ایران بود. وقتی بهش گفتم گفت: - حالا جدی هست که من بیام؟ - برای قباله‌نویسی می‌خوای بیای. - آها یعنی همه کارهاتون رو کردید آخر کار به من گفتید؟ حالا موضعش عوض شد. - آشنایی مدرن بوده. بابا هم زیاد کاری نکرده. - او! حالا کی هست پسره؟ - یک پروژه باهاش داشتم. یک چیزی هست که باید بدونی. صداش یکم نگران شد: - چی؟
×
×
  • اضافه کردن...