-
تعداد ارسال ها
314 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نسترن گوشی بیمارستان را میان انگشتان لرزانش فشرد. شمارهی مادر پناه روی صفحهی مستطیل شکل چشمک میزد، اما انگشتش روی دکمهی تماس میلرزید. نفس عمیقی کشید. حس میکرد گلویش خشک شده، انگار که چندین مشت خاک در دهانش ریخته باشند. بالاخره دکمه را لمس کرد. بوق... یک بار... دوبار... صدای خسته و آرام زن در گوشی پیچید: مادر پناه: بله؟! - سلام خاله مینو، منم نسترن. مینو: نسترن جان؟ سلام مادر، حالتون خوبه؟ نسترن پلکهایش را بست. نفسش شکست و بغضی که گلویش را میفشرد، سنگینتر شد. - خاله... سکوت کرد. چطور میتوانست بگوید؟ چطور میتوانست جملهای را که همه چیز را ویران میکرد، بر زبان بیاورد؟ صدای نگران زن در گوشش طنین انداخت: مینو: نسترن؟ چیزی شده؟ پناه خوبه؟ نسترن چانهاش لرزید. با دست دیگرش محکم روی دهانش زد تا صدای هقهقش بیرون نریزد. اما دیگر دیر شده بود. - خاله... پناه... پناه تو بیمارستانه... لحظهای سکوت مطلق. حتی صدای نفسهای مادر پناه را هم نمیشنید. بعد، انگار کسی او را از ارتفاع پرت کرده باشد، صدایش با وحشت و لرز بلند شد: - چی؟ چی میگی دختر؟ کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ نسترن با صدای خشداری اسم بیمارستان را گفت. صدای سقوط چیزی از آن سوی خط آمد، بعد صدای فریاد پدر پناه که میپرسید چه شده. تماس قطع شد. نسترن گوشی را سر جایش گذاشت و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. خودش را برای لحظهای که با چشمان اشکآلود مادر پناه روبهرو میشد، آماده میکرد. نیم ساعت بعد، صدای چرخهای ویلچر روی کاشیهای سفید راهرو پیچید. نسترن سر بلند کرد و مادر پناه را دید که شتابزده ویلچر شوهرش را هل میداد. چادرش روی شانههایش افتاده بود، موهای سپیدش از زیر روسری یشمیرنگش آشکار شده بود و چشمانش وحشتزده به درهای بستهی اتاق دوخته شده بود.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نسترن روی صندلی آبیرنگ پلاستیکی راهروی بیمارستان نشست، دستهایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی مواد ضدعفونیکننده، صدای پاهای شتابزدهی پرستاران، نالههای خفیف از اتاقهای اطراف... همهچیز دور سرش میچرخید، اما هیچکدام بهاندازهی طوفانی که در ذهنش شکل گرفته بود، سهمگین نبود. « الان به مادرش چی بگم؟ به پدرش چی؟» تصویر زن لاغر و خمیدهی مادر پناه جلوی چشمانش آمد. زنی که همیشه با آن چادر رنگورورفتهاش، آرام و بیصدا کنار پناه میایستاد، انگار که سایهی دخترش باشد. چطور میتوانست به او بگوید که دخترش را جلوی چشمهایش تا سر حد مرگ کتک زدند و هیچ کاری از دستش برنیامد؟ «بگم هیچکس جلو نیومد؟ بگم آدمهایی که توی اون کافه نشسته بودن، حتی یه قدم برنداشتن که نجاتش بدن؟» قلبش فشرده شد. دستش را مشت کرد و محکم روی پایش کوبید. نگاهش روی کاشیهای سفید بیمارستان دوید، اما در ذهنش، پدر پناه را میدید. مردی که روزگاری قوی و محکم بود، اما یک تصادف لعنتی، او را روی صندلی چرخدار نشاند. مردی که هنوز هم با غرور شکستهاش، سعی میکرد سنگینی دنیا را به دوش بکشد. « چطور بهش بگم؟ چطور به مردی که حتی نمیتونه روی پاش بایسته، بگم که دخترش روی زمین افتاده بود و هیچکس کمکش نکرد؟» و برادرش... آن برادر بیمسئولیت که سالهاست آنسوی دنیا نشسته، بیخبر از خانوادهای که هنوز نام او را در خانه زمزمه میکنند. نسترن از یادآوریاش دندان روی هم سایید. « اصلاً برای اون مهمه؟ اصلاً وقتی بهش بگم، خم به ابروش میاره؟ یا مثل همیشه فقط یه پیام سرد میفرسته و بعد، باز هم ناپدید میشه؟» سرش را میان دستانش گرفت. این عذاب وجدان مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر فقط زودتر واکنش نشان داده بود، اگر فقط محکمتر جلوی آن آدمها ایستاده بود... شاید حالا پناه پشت آن در لعنتی، میان مرگ و زندگی گیر نکرده بود. اشکهایش بیصدا روی گونههای ارغوانیش لغزیدند. انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا، فقط نجاتش بده... من به مادرش، به پدرش چی بگم؟- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نسترن در آمبولانس، کنار برانکارد پناه نشسته بود. دستان سرد و بیجان او را میان انگشتانش گرفته بود و زیر لب، آرام و بیوقفه نامش را زمزمه میکرد. چراغهای قرمز و آبی روی شیشههای خیابان میرقصیدند، اما او چیزی نمیدید، جز صورت کبود و زخمی دوستش. یکی از امدادگران دستگاه اکسیژن را تنظیم کرد، دیگری درحال بررسی ضربان قلبش بود. نگاهشان حرفهای بود، اما در چهرههایشان لایهای از نگرانی دیده میشد. یکیشان سر بلند کرد و با صدایی آرام گفت: - حالش خیلی بده، اما هنوز نفس میکشه. نسترن محکمتر دست پناه را فشرد، انگار که با همین فشار میتوانست او را در این دنیا نگه دارد. چشمانش پر از اشک بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. صدای خشدارش از میان نفسهای نامنظم بیرون آمد: - زنده میمونه، درسته؟ کسی جوابی نداد. فقط صدای آژیر بود و خیابانی که زیر نور شب محو میشد. آمبولانس با سرعت در مقابل بیمارستان توقف کرد. درها باز شد و امدادگران به سرعت پناه را بیرون بردند. نسترن به دنبالشان دوید، پاهایش میلرزید اما نمیایستاد. از در ورودی گذشتند، به سمت اورژانس رفتند. - همراهش کیه؟ نسترن نفسبریده دستش را بالا برد. - من، من همراهشم! اطلاعاتش رو میدونی؟ باید فرم پر کنی. نسترن یک لحظه به صورت پناه نگاه کرد که میان دستهای پزشکان ناپدید میشد. بعد، نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. - هرچی لازمه، فقط زودتر نجاتش بدین! او را به سمت پذیرش بردند. مدام پشت سرش را نگاه میکرد، اما پناه دیگر دیده نمیشد. انگار مرز نامرئیای میان آنها کشیده شده بود، مرزی که نمیدانست در آن سویش، پناه زنده خواهد ماند یا نه...- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نسترن نفسنفس میزد. دستهایش از شدت خشم میلرزید. نگاهش میان پناه که نیمهجان روی زمین افتاده بود و آدمهایی که فقط نگاه میکردند، سرگردان بود. چهرههایشان پر از ترس، پر از دودلی، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. یک لحظه انگار چیزی درونش شکست. فریاد زد: - شماها چتونه؟! یه آدم جلوتون داره میمیره! هیچکس چیزی نگفت. حتی نگاهشان را از او دزدیدند، انگار که اگر نبینند، واقعیت محو میشود. نسترن دندانهایش را روی هم سایید. خشم درونش شعله کشید. با قدمهایی محکم به سمت پیشخوان رفت، جایی که مدیر کافه، مردی میانسال با ریش جوگندمی، پشت صندوق ایستاده بود. رنگ صورتش پریده بود، اما هنوز هیچ حرکتی نمیکرد. نسترن یقهی او را با دو دست چنگ زد و محکم تکانش داد. - منتظری بمیره، هان؟! منتظری خونش کل این خرابشده رو قرمز کنه، بعد به خودت زحمت بدی زنگ بزنی؟! مرد با لکنت زمزمه کرد: - من... من... - زنگ بزن اورژانس، لعنتی! الان! مرد چند لحظه فقط به او خیره ماند. بعد، انگار که از شوک بیرون آمده باشد، دستپاچه گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت. نسترن هنوز یقهاش را چسبیده بود، انگار اگر رهایش میکرد، دوباره به همان بیعملی قبل برمیگشت. - یه نفر زخمی شده، خیلی بد... سریع بفرستین... صدایش میلرزید، نسترن عقب رفت، نفسهایش نامنظم بود، قلبش دیوانهوار میکوبید. برگشت سمت پناه. صورت پناه رنگپریده، کبود، خونی... پلکهایش نیمهباز، اما بیجان. کنارش زانو زد، دستان خونیاش را گرفت. - پناه... تحمل کن، خواهش میکنم... نمیدانست چقدر طول کشید. ثانیهها کش میآمدند، مثل شکنجهای بیرحم. اما بالاخره، صدای آژیر در خیابان پیچید. چراغهای قرمز و آبی روی دیوارهای کافه لرزیدند. در باز شد، امدادگران دویدند داخل. نسترن از جا بلند شد، عقب رفت تا جا برایشان باز کند. یکی از آنها زانو زد، نبض پناه را گرفت، چهرهاش جدی شد. - وضعیتش بده. ببریمش. به سرعت برانکارد آوردند، پناه را آرام روی آن گذاشتند. نسترن نگاهش را از صورت پناه برنداشت. وقتی او را بلند کردند، ناخودآگاه دستش را دراز کرد و بازوی پناه را گرفت. - منم میام! یکی از امدادگران سر تکان داد. - بیا. نسترن کنار برانکارد دوید، دست پناه را محکم در دستش نگه داشت، انگار که اگر رهایش میکرد، او را برای همیشه از دست میداد. پناه هنوز در سیاهی بود. هنوز جایی میان مرگ و زندگی گیر کرده بود. اما نسترن، با چشمانی پر از اشک و قلبی که از خشم و ترس میتپید، برای زندهماندنش دعا میکرد... .- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
اشکهایش جاری شد. پناه هنوز روی زمین بود، درد در تمام بدنش پیچیده بود، اما چیزی عمیقتر از درد جسمی درونش میجوشید. حس حقارت، حس خشم، حس اینکه بارها و بارها در چنین موقعیتی گیر افتاده بود و هیچوقت کسی نبود که کمکش کند. مرد خم شد، یقهی لباس پناه را گرفت و او را از زمین بلند کرد. پناه تقلا کرد، اما مشت بعدی که به صورتش خورد، تمام جهان را برایش سیاه کرد. طعم خون، گرمای صورتش، صدای فریاد نسترن... همهچیز درهم پیچید. نسترن جیغ میکشید، با گریه فریاد میزد: - کسی کمک کنه! شماها چتونه؟ کمک کنین لعنتیا! اما هیچکس حرکتی نکرد. مردم فقط نگاه میکردند، انگار داشتند یک نمایش تماشا میکردند، انگار درد و تحقیر یک انسان برایشان چیزی بیش از یک صحنهی زودگذر نبود. پناه روی زمین افتاده بود، نفسهایش سنگین و نامنظم بود. چشمانش نیمهباز بودند، اما چیزی جز سایههای مبهم و درهم نمیدید. صدای قلبش در گوشهایش طنین انداخته بود، تپشی کند و ناموزون. هر نفسش با درد همراه بود. مرد هنوز رهایش نکرده بود. خم شد، یقهی خونی لباس پناه را گرفت و دوباره او را از زمین بلند کرد. بدنش بیجان بود، مثل عروسکی شکسته که هر لحظه ممکن بود تکهتکه شود. - هنوز نمردی، هان؟! مشت بعدی، محکمتر از قبل بود. استخوانهای فکش به هم ساییده شدند، خون از گوشهی لبش روی چانهاش چکید. پناه دیگر چیزی حس نمیکرد. درد چنان در وجودش ریشه دوانده بود که حتی ضربات بعدی هم بیحس شده بودند. نسترن هنوز جیغ میکشید، تقلا میکرد، اما مردی که او را گرفته بود، محکمتر فشارش میداد. - خفه شو، لعنتی! وگرنه تو رو هم میکشیم! نسترن با چشمان اشکآلود تقلا کرد. مردم هنوز فقط نگاه میکردند. ترس در چشمانشان موج میزد، اما هیچکس جلو نمیآمد. مردی که پناه را میزد، با آخرین ضربه، او را روی زمین پرت کرد. پناه دیگر حتی برای نفس کشیدن هم زور نداشت. چشمهایش نیمهباز ماندند، اما تصویری که میدید، محو و تار بود. مرد نفسنفس زنان روی پا ایستاد. به اطراف نگاه کرد. سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی حتی جرأت تکان خوردن نداشت. او پوزخندی زد و گفت: - خوب گوش کنید، آشغالا! اگه یه کلمه، فقط یه کلمه به پلیس بگین، تکتکتون رو پیدا میکنیم. تکتکتون! همراهانش خندیدند. یکی از آنها نسترن را محکمتر گرفت، فشاری که باعث شد اشکهایش بیشتر جاری شود. - فهمیدین؟! هیچکس چیزی نگفت. فقط سرهایشان پایین افتاد. مرد خندید. بعد، بدون اینکه حتی نگاهی دیگر به پناه بیندازد، دستش را بالا برد و به افرادش اشاره کرد. - بریم. قدمهای سنگینشان روی زمین طنین انداخت. درب کافه باز شد، نسیم سردی داخل خزید، و سپس... در با صدای محکمی بسته شد. هیچکس حرکت نمیکرد. تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای لرزان و گریهی خفهی نسترن بود. پناه چشمانش هنوز نیمهباز بودند. سقف را میدید، اما انگار سقف نبود، بلکه سیاهیای بود که آرامآرام او را میبلعید. نفس کشید، یا حداقل تلاش کرد که بکشد، اما هر دم، شبیه خنجری درون ریههایش فرو میرفت. چقدر به مرگ نزدیک شده بود؟ صدایی اسمش را صدا زد. - پناه، پناه! اما او دیگر چیزی نمیشنید. سیاهی همهچیز را در خود بلعید.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سکوت سنگینی بین آنها حاکم شد. پناه نفسش را در سینه حبس کرده بود. ضربان قلبش آنقدر شدید بود که انگار هر لحظه ممکن بود از سینهاش بیرون بزند. نسترن قدمی عقب رفت، اما پناه همچنان بیحرکت ماند. نگاهش به آن مرد افتاد، همان که دختر را مجبور میکرد کنارش بنشیند. حالا نگاهش خصمانهتر از قبل بود، برق تهدید در چشمانش میدرخشید. فکر نمیکرد تهدید آن مرد واقعی باشد بیشتر از آن همین حالا حرفش را عملی کند و به سراغش بیاید. قدمهایشان روی سرامیکهای سیاه، سفید کافه صدا میداد. مرد جلو آمد، درست مقابل پناه ایستاد. دو نفر همراهش در دو طرفش ایستاده بودند، یکیشان با سر تراشیده و بدنی سنگین، دیگری کمی لاغرتر اما با چهرهای که شرارت از آن میبارید. مرد لبخندی زد، آنقدر آرام و مطمئن که خون در رگهای پناه یخ زد. - بهت گفته بودم بد میبینی، مگه نه؟ پناه گلویش را صاف کرد، اما زبانش سنگینتر از آن بود که جوابی بدهد. میدانست باید کاری کند، اما بدنش سر جایش قفل شده بود. قبل از اینکه حتی به فرار فکر کند، ناگهان ضربهای محکم به شکمش نشست. درد مانند جریان برق در تمام وجودش پیچید، پاهایش سست شد، سینی از دستش افتاد و با صدای مهیبی روی زمین کوبیده شد. درد نفسش را برید، اما قبل از اینکه فرصتی برای واکنش پیدا کند، مشت سنگینی به صورتش کوبیده شد. دنیا دور سرش چرخید، نورهای کافه تار شد و مزهی خون در دهانش پخش شد. پاهایش تاب نیاوردند و روی زانو افتاد. - پناه! نسترن جیغ کشید و به سمتش دوید، اما یکی از آن مردها با یک حرکت سریع بازویش را گرفت و او را عقب کشید. نسترن وحشتزده تقلا کرد، با هول و هراس دستش را در جیبش فرو برد و گوشیاش را بیرون کشید. - ولم کن لعنتی، باید به پلیس زنگ بزنم! دکمهی تماس را فشار داد، اما همان لحظه، مردی که او را نگه داشته بود، با یک حرکت وحشیانه گوشی را از دستش قاپید و با تمام قدرت به زمین کوبید. گوشی خرد شد، تکههایش روی زمین پخش شد. نسترن با ناباوری به گوشی شکستهاش نگاه کرد، چشمهایش پر از اشک شد. جیغ زد: - شما وحشی هستین؟! دارین جلوی چشم همه آدم میکشین! اما کسی چیزی نگفت. همهی کافه ساکت شده بود. مشتریها با ترس به صحنه نگاه میکردند، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. کسی جرئت نداشت مداخله کند. مردی که گوشی را شکسته بود، پوزخندی زد و بازوی نسترن را محکمتر گرفت. نسترن تقلا کرد، اما فایدهای نداشت. دستهایش را روی بازوی مرد میکوبید، اما انگار داشت به دیوار ضربه میزد.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پناه هنوز حس میکرد که قلبش در سینه میکوبد. لرزش انگشتانش را بهوضوح حس میکرد، اما سعی داشت خودش را آرام نشان دهد. نگاهش به در خروجی بود، اما از دختر دیگر خبری نبود. انگار در تاریکی شب گم شده بود. نسترن کنارش ایستاد و با لحنی که ترکیبی از عصبانیت و تحسین بود، گفت: - واقعاً دیوونهای! این کارا چیه میکنی؟ اگه اون مرده ازت پیش صادقی ( مدیر کافه) شکایت میکرد چی؟! یا اگه بلایی سرت بیاره! پناه بالاخره نگاهش را از در گرفت و به نسترن خیره شد. هنوز احساس عجیبی در وجودش میجوشید، چیزی شبیه به خشم. - نمیتونستم فقط نگاه کنم. نسترن دستی به پیشانیاش کشید و سرش را تکان داد. - همیشه اینجوری بودی، همیشه دوست داری قهرمان بازی دربیاری. شاخ و شونه کشیدن و قهرمان بازی برای آدمای هیچی نداری مثل منو تو جز بدبختی دیگه هیچی نداره! پناه لبخند تلخی زد و سرش را به طرفین تکان داد. - پس یعنی تو همون آدمی هستی که چشماشو میبنده و از کنار همهچیز رد میشه؟ چون هیچی نداره؟ نسترن مکث کرد. چیزی در نگاه پناه بود که نمیتوانست نادیده بگیرد. آهی کشید و بیحوصله گفت: - نمیدونم. فقط... فقط نمیخوام توی دردسر بیفتی. پناه به سمت پیشخوان برگشت و سینی را برداشت. یاد لحظهای افتاد که دختر توانسته بود فرار کند. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. شاید این اتفاق ساده به نظر میرسید، اما برای او، برای آن دختر، برای هرکسی که روزی در چنین موقعیتی بود، یک پیروزی کوچک محسوب میشد. همان لحظه، درب شیشهای کافه باز شد و زنگوله بالاسرش جیرینگی صدا داد، نسیم سردی به داخل خزید. پناه سرش را چرخاند. قلبش بیاختیار لرزید. همان مرد بود. دوباره برگشته بود. اما این بار تنها نبود. دو مرد دیگر همراهش بودند، هر دو بلندقد و هیکلی، با صورتهایی که اخمشان از دور هم پیدا بود. پناه بیاختیار سینی را محکمتر در دست گرفت. نگاه مرد به او دوخته شد، خیره و تهدیدآمیز. نسترن آرام زیر لب گفت: - بدبخت شدیم! پناه چیزی نگفت، قلبش دیوانهوار خودش را به دیوارههای قلبش میکوبید.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چقدر بارها و بارها از آدمهای مختلف شنیده بود که نباید زیاد حرف بزند، نباید دخالت کند، نباید از خطی که برایش تعیین کردهاند، بیرون بزند. لبهایش را بهم فشرد و مستقیم در چشمان مرد نگاه کرد. - و شما هم حق ندارید کسی رو مجبور کنید کنارتون بشینه. مرد پوزخند زد. با انگشت ضربهای به میز زد و گفت: - و اگه مجبور کنم، چی؟ تو قراره جلو منو بگیری؟ پناه ساکت شد. واقعاً قرار نبود بتواند جلوی او را بگیرد. مرد از او قویتر بود، شاید اینهمه شهامت اشتباه بود. اما همین که چیزی گفته بود، همین که نگذاشته بود دختر تنها بماند، خودش یک پیروزی بود. پیش از آنکه پناه چیزی بگوید، دختر ناگهان صندلیاش را عقب کشید. از فرصت استفاده کرده بود. حالا که مرد حواسش به پناه بود، توانسته بود از جایش بلند شود. نفسش بریده بود، چشمانش از وحشت برق میزد، اما دیگر سر جایش ننشست. مرد تازه متوجه شد. دستش را دراز کرد که بازویش را بگیرد، اما این بار پناه بیهوا، سینی توی دستش را محکم بین آنها گذاشت. برخورد فلز سرد به دست مرد، او را برای یک لحظه عقب کشید؛ کافی بود. دختر فرصت را غنیمت شمرد و سریع به سمت در خروجی دوید. مرد فحشی زیر لب داد و به سمت پناه برگشت. حالا دیگر خشمش پنهانشدنی نبود. چند قدم جلو آمد، اما درست همان لحظه، صدای مدیر کافه از پشت سرشان بلند شد. - چه خبره اینجا؟ مرد ایستاد. نفسش سنگین شده بود، انگار نمیدانست چه باید بکند. پناه هم بیحرکت ماند. مدیر جلو آمد، نگاهی به مرد، نگاهی به پناه و بعد نگاهی به در خروجی انداخت، که حالا خالی بود. دختر رفته بود. مدیر با اخمی گفت: - مشکلی پیش اومده؟ مرد نفسش را بیرون داد. انگشتش را روی میز کشید و بعد با لحن خشنی بدون توجه به مدیر گفت: - دختره احمق، بد میبینی! سپس، گوشیاش را برداشت و از کافه بیرون رفت. با رفتنش، کافه دوباره به جنبوجوش افتاد. انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده. مشتریها به حرفهایشان برگشتند، صدای همهمه و برخورد قاشقها دوباره بلند شد. پناه حس کرد نفسش تازه آزاد میشود. نسترن نزدیکش شد و آرنجش را به او زد. - تو دیوونهای! واقعاً دیوونهای.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پناه حس کرد همه نگاهها به او دوخته شده. صدای قاشقهایی که به نعلبکی برخورد میکردند، برای لحظهای متوقف شد. مشتریهایی که تا چند لحظه پیش بیتفاوت از کنار این صحنه گذشته بودند، حالا منتظر واکنش مرد بودند. مرد چشمانش را ریز کرد، انگار که بخواهد قد و قوارهی پناه را بسنجد. پناه قلبش در سینه میکوبید، اما محکم ایستاده بود. مرد، که حالا مشخص بود از اینکه کسی در کارش دخالت کرده عصبانی شده، با صدایی که سعی داشت آرام باشد، اما لبههای خشم را در خودش داشت، گفت: - به تو ربطی نداره. به کارت برس. پناه نفسش را حبس کرد. نگاهش را به دختر دوخت. گونههایش سرخ شده بودند، انگار که از خجالت یا ترس، اما بیشتر از آن، در چشمانش یک التماس نانوشته بود. شاید انتظار داشت که پناه چیزی بگوید. پناه یک قدم جلوتر رفت. - اگه مشکلی پیش اومده، میتونیم به پلیس زنگ بزنیم. این جمله کافی بود تا رنگ از چهرهی مرد بپرد. اخمش عمیقتر شد، لبهایش قیطونیاش را محکم روی هم فشرد و دستش را روی میز مشت کرد. نسترن زیر لب گفت: - پناه، بس کن دیگه… اما پناه گوش نمیکرد. صدایش، هرچند لرزش کوچکی در خودش داشت، اما محکم بود. مرد یک لحظه سکوت کرد، انگار که داشت فکر میکرد، بعد ناگهان صندلی را به عقب هل داد و بلند شد. صدای کشیده شدن چوب روی زمین، در کافه پیچید و چند نفر دیگر را هم به سمتشان کشاند. - تو کی هستی که بخوای تو کار من دخالت کنی؟ صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، طوفانی خوابیده بود. پناه نفس عمیقی کشید. حالا دیگر تمام کافه به آنها نگاه میکردند، اما هنوز هیچکس هیچ کاری نمیکرد. هیچکس نمیخواست وارد این معرکه شود. مرد یک قدم جلو آمد. حالا دیگر فقط یک میز بینشان بود. نگاهش چیزی بین تهدید و تمسخر در نوسان بود. - ببین، کوچولو، تو یه پیشخدمتی، کارت اینه که سینی بچرخونی و خدمت کنی، نه اینکه تو کار مردم فضولی کنی. پناه حس کرد دستهایش مشت شدهاند. این تحقیر، این نگاه بالا به پایین… چقدر آشنا بود.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری برای هر دو- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد رمان طلوع ازلی| کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله گلی خیلی ممنونم 💐- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
از پشت پنجره خیالم هر روز به تماشایت مینشینم. برایت میخوانم از اعماق قلبم. نکند فکر کنی همینطوری هر چه به ذهنم میرسد را به زبان میاورم نه! دلتنگیهایم را یکییکی میشمارم بعد در باغچهی خیالاتم میکارم، با اشکهایم آبشان میدهم. هر وقت که جوانه زدند از آنها حرفهای دلم میچکد به دامانم و من آنها را برایت کنار هم میچینم و شعر میگویم.
-
اثر: احساسات متناقض نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: لباس بودنت را تازه به تن کرده بودم نامرد. خندههای گاه و بی گاهت رو آجر کرده و زندگی نکبت بارم را دوباره از سر میساختم. ورق های بر باد رفته دلم را جمع کرده بودم تا خاطراتمان را در انجا برای بعد هایمان به یادگاری بگذاریم. ولی تو با کلمه کلیشهای که این چند روز بیقرار جانم شده ریشه نفرت به دلم کاشتی!
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- گفتم ساکت شو، چقدر حرف میزنی؟! دختر سرش را پایین انداخته بود و با دستانش بازی میکرد. پناه متوجه شد که شانههایش میلرزند. چیزی در دلش پیچید، چیزی شبیه خشم، یا شاید هم چیزی شبیه درد. نسترن نفسش را محکم بیرون داد و گفت: – باز شروع شد... پناه سینی را روی پیشخوان گذاشت. نسترن شانه بالا انداخت. - همیشه با یکی دعوا داره. بعضی وقتا با دختری که میاره، بعضی وقتا هم با پیشخدمتا. پناه نگاهش را از مرد برنداشت. دختر کنارش آرام چیزی گفت، اما مرد باز هم با تندی جواب داد. ناگهان دستش را روی میز کوبید و صدای بلندی ایجاد کرد. چند نفر از مشتریان سر چرخاندند، اما هیچکس چیزی نگفت. پناه حس کرد قلبش فشرده شد. انگار آن صدای کوبیده شدن دست روی میز، به جان خودش خورده بود. یاد چیزهایی افتاد که همیشه دیده بود، اما از کنارش گذشته بود. یاد تمام لحظاتی که ظلم را دیده، اما چشمانش را بسته بود. نسترن آرام گفت: - بیخیال، به ما ربطی نداره. پناه ناخواسته مشتهایش را در جیبش فشرد. چرا هیچکس هیچ حرفی نمیزد؟ چرا همیشه عادت داشتند که فقط نگاه کنند و بعد، وقتی همهچیز تمام شد، دوباره به کار خودشان برگردند؟ ناگهان دختر از جایش بلند شد، اما مرد با یک حرکت بازویش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره بنشیند. حالا دیگر چند نفر از مشتریان کاملاً متوجه شده بودند، اما باز هم هیچکس حرفی نزد. پناه یک قدم جلو گذاشت. قلبش محکم میزد. این لحظه، شاید با تمام لحظاتی که در این کافه گذشته بود، فرق داشت. مرد با صدای گرفتهای گفت: - گفتم بشین. دختر زیر لب چیزی زمزمه کرد. صدایش به سختی شنیده میشد، اما از روی چهرهاش میشد فهمید که التماس میکند. پناه نگاهش کرد. به آن چشمانی که ترسیده بودند، به آن دستانی که آرام روی زانوانش جمع شده بودند. نسترن زیرلب گفت: - پناه، کاری نداشته باش. به دردسر میافتی. اما پناه دیگر نمیتوانست فقط نگاه کند. دیگر نمیتوانست سکوت کند. گلوش را صاف کرد و با صدایی که از آن خودش نمیشناخت، گفت: - آقا، مشکلی پیش اومده؟ سکوت ناگهانیای در کافه پیچید. انگار برای چند ثانیه، زمان متوقف شد. مرد سرش را بالا آورد و با اخمی غلیظ، پناه را برانداز کرد. دختر با وحشت به او نگاه کرد. نسترن زیر لب ناسزایی گفت و چشمانش را بست. «تموم شد، خودتو انداختی تو دردسر...»- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پناه سینی خالی را دوباره روی کانتر گذاشت و نفسش را با خستگی بیرون داد. نسترن با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و با لحن طعنهآمیزی گفت: - حالت خوبه؟ انگار میخوای همینجا از حال بری. پناه لبخند کجی زد، سر تکان داد و «خوبمی» گفت. اما حقیقت این بود که خوب نبود. مدتها بود که خوب نبود. انگار زندگیاش به یک خط مستقیم تبدیل شده بود؛ خطی که نه بالا میرفت، نه پایین، فقط ادامه داشت، بدون هیچ تغییری، بدون هیچ نشانهای از بهتر شدن. نسترن چانهاش را روی دستش گذاشت و زیرلب زمزمه کرد: - تو زیادی تحمل میکنی. پناه نگاهش نکرد. فقط شانه بالا انداخت و دستهایش را در جیب پیش بند طوسیرنگش فرو برد. نسترن ادامه داد: - همیشه با خودم فکر میکنم، چرا انقدر به این شغل لعنتی اهمیت میدی؟ انگار رئیس کافه قراره آخر ماه بهت جایزه بده! پناه لبخند محوی زد. - چون مجبورم. رئیسم تو صورت من ماه ندیده بهم جایزه بده! نسترن پوزخند زد. - ما همه مجبوریم، ولی تو یه جور دیگهای خودتو به زنجیر کشیدی. پناه چیزی نگفت. نسترن درکش نمیکرد او نمیدانست دخل و خرج او باهم نمیسازد او باید برای چند تکه کاغذ که بیشباهت به چرک کف دست نیست سگدو بزند. انگشتش را روی سطح چوبی پیشخوان کشید و به حرکت دستش خیره شد. صدای درِ کافه باز هم بلند شد. گروهی از مشتریان تازه وارد شدند. پناه خودش را جمع و جور کرد، سینی را برداشت و به سمتشان رفت. چند دقیقه بعد، وقتی برگشت، نسترن هنوز همانجا ایستاده بود. نگاهش روی او ماند. انگار میخواست چیزی بگوید، اما تردید داشت. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت: - پناه، تو هیچوقت فکر کردی که ممکنه یه جای دیگه، یه زندگی دیگه برات باشه؟ پناه مکث کرد. انگشتش روی لبهی سینی سر خورد. یک جای دیگر؟ یک زندگی دیگر؟ چقدر این جمله برایش ناآشنا بود. انگار کسی دربارهی سیارهای دیگر حرف میزد. سرش را به نشانهی نفی تکان داد. - زندگی همینه دیگه، برای امثال ما که بدبختی مثل بختک بر سرمان آوار شده، بهتر از این پیدا نمیشود! نسترن خواست جواب بدهد، اما درست همان لحظه، صدای داد و بیداد از سمت یکی از میزها بلند شد. پناه سر چرخاند. مردی که قبلاً هم چند باری به کافه آمده بود، حالا با اخمهای درهم به دختر جوانی که کنارش نشسته بود، تشر میزد.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت. میز کناری، مردی بیحوصله انگشتش را روی چوب کهنهی میز میکوبید. وقتی چای را جلویش گذاشت، بدون اینکه نگاهش کند، گفت: - دفعه پیش سرد بود! جواب نداد. فقط سینی را چرخاند و به سمت میز بعدی رفت. مشتریهای کافه انگار او را نمیدیدند، فقط خدماتش را میخواستند. «دستمال بده، این تلخه، حساب کن.» جملههای تکراریای که هر روز میشنید و مثل بخشی از دیوارهای کافه از کنارشان میگذشت. روی صندلی کنار کانتر نشست و دستهایش را در جیبش فرو برد. پولهای مچالهشده را شمرد، جمع زد، کم کرد، دوباره شمرد. عددها هیچوقت جادویی از خودشان نشان نمیدادند. همیشه یک جایی کم میآمد، همیشه چیزی عقب میافتاد. اجاره، بدهی، قبضها، خرجهای ناگهانی... . با آهی پر از غم از جایش بلند شد. سینی خالی را روی کانتر گذاشت و پیشبندش را مرتب کرد. هنوز چند ساعت دیگر تا پایان شیفتش مانده بود. پاهایش از ایستادن طولانیمدت تیر میکشید، اما به این دردها عادت داشت. صدای نسترن دوست و همکارش را از پشت سرش شنید: - بسه دیگه، یه دقیقه بشین، از صبح وایسادی. پناه دستهایش را روی لبهی پیشخوان گذاشت و نگاهی به میزهای شلوغ انداخت. - الان وقت استراحته؟ هنوز کلی سفارش مونده. نسترن پوفی کرد و شانه بالا انداخت. - تو دیگه زیادی سخت میگیری. مگه چقدر قراره بابت این همه دویدن بهمون بدن؟ پناه جوابی نداد. خوب میدانست که دستمزدشان ناچیز است، اما کار، کار بود. اگر همین هم نبود، چطور قرار بود کرایهی خانه را بدهد؟ چطور قرار بود زندگیاش را بچرخاند؟ مشتری دیگری با صدای بلند صدا زد: «خانم! این چای چرا اینقدر دیر شد؟» پناه بیحرف سینی را برداشت و به سمت میز رفت. از سر عادت، لبخند کمرنگی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت. مشتری اخمی کرد و بدون تشکر، مشغول هم زدن چای تازه رسیدهاش شد.- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
هیچ حصاری بلندتر از اندیشههای پوسیده نیست، هیچ بندی محکمتر از باورهایی که نسلها به زنجیر کشیدهاند. در شهری که واژهها پیش از تولد خفه میشوند، حقیقت چون رود در بستری خشک جریان مییابد، بیآنکه فرصتی برای رسیدن به دریا داشته باشد. قرنها گذشته، اما هنوز برخی صداها را ناهنجاری مینامند و برخی زخمها را تقدیر. در جهانی که لبخندها دستور میگیرند و سکوت، فضیلتی تحسین شدهاست، چه کسی جرئت میکند پرده از چهرهی حقیقت بردارد؟- 28 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست کاور دلنوشته کوچه پس کوچه های شهر| کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
میدانی دلبرم، امشب همانطور که دود سیگار بهمن را به ریههایم هدیه میدادم. فکر کردم که تو دیگر نمیآیی عشق، من و خاطراتمان را فراموش کردی.گشتن در کوچههای شهر به دنبالت بیفایده است. نه تو یوسفی و نه من زلیخا. تو بیوفایی دنیای عاشقانه من هستی و من شکسته شده دنیای بیوفایی تو. من عشق را میان حسرتهای دلم دفن کردم و تو عشق را میان فراموشیهایت. پایان.
-
نمیدانم تا کی باید خودم را با گفتن اینکه دیگر دوستت ندارم بازی دهم. میدانی تمام دنیا دستبهدست هم دادند تا من را زجر بدهند. هر گوشه که نگاهم میافتد تو جلوی چشمهایم خودنمایی میکنی. هرجا که پا میگذارم خاطرهای یادم میآید و من باز خیسی گونههایم را حس میکنم.
-
صبرم دیگر لبریز شده! دیگر چشمهایم یاریم نمیکند، همانند زلیخای کور در شهر عصا زنان به دنبالت میگردم تا شاید در کوچه پس کوچههای که توسط ظالمان شهر پوشش یافته پیدایت کنم. و تو بازهم نیستی، و من باز هم به دنبالت میگردم. نمیدانم چرا این دل نمیخواهد قبول کند که تو رهگذری بودی و بس.
-
هر که از من میپرسید زندگی یعنی چه؟ پاسخ میدادم: - زندگی یعنی لبخند او، زندگی یعنی برق چشمهایش، زندگی یعنی شیطنتهایش در واقعیت اگر بخواهم زندگی را معنا کنم باید بگویم زندگی یعنی او! همانقدر که باشد و من حسش کنم یعنی زندگی و تو حالا نیستی و زندگی من هیچ شد.
-
شبها که دلتنگی بیحد میشود، با ماه آسمان همراه میشوم. او از دلتنگی و انتظارش برای دیدن خورشید میگوید. و من از دلتنگی و انتظارم از تو برایش میگویم و من زمانی به خود میآیم که خورشید بیخبر از دلتنگیهای ماهش طلوع میکند.
-
از وقتی رفتی دیگر شبها به زور صبح میشوند و روزها به زور شب، ثانیهها تبدیل به قرن شدند. نمیگذرد و من هر ثانیه جان پس میدهم. کجایی دلبرم آخر چرا این انتظار پایان پیدا نمیکند؟!
-
نیمهشب به آسمان نگاه میکنم به ستارههای که کنار همدیگر چشمک میزنند حسادت میکنم. آسمان هم ستاره چهایش را تنها نگذاشته است و برایشان زوج انتخاب کرده . آنوقت من اینجا در انتظارت ثانیه میشمارم.