رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,081
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    34
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت نهم دو روز بعد امروز آخرین امتحان ترممون هم تموم شد و تقریبا بیشترش رو عالی داده بودم و از این بابت نگرانی نداشتم، وقتی برگشتم خونه دیدم که مامان با توپ پر در رو برام باز کرد: ـ چشمم روشن، دختر این چه حرفایی که میزنی؟ نمیگی تو محل بپیچه راجبت چه فکری می‌کنن؟! با تعجب گفتم: ـ مامان یه نفس عمیق بکش، حالا آروم بگو چی‌شده؟ مامان رفت رو صندلی نشست و گفت: ـ تو نمی‌دونی آروین دهن نداره؟ برای چی بهش دروغ میگی که این و مادرش، حرف رو تو محل پخش کنن؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ حالا چی شده مگه؟ مامان اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ ببینم نکنه حرفشون درسته؟ واقعا چشم‌های مامان یه قدرتی داشت که اصلا نمی‌تونستم بهش دروغ بگم، سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ نه مامان درست نیست، بخاطر اینکه آروین به پر‌ و پام نپیچه، همچین چیزی گفتم. مامان دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا و گفت: ـ اصلا بلد نیستی دروغ بگی، میدونستی؟ به بهونه گرفتن آب رفتم تو آشپزخونه و بلند گفتم: ـ مامان چرا باید دروغ بگم؟ باور کن کسی نیست. لیوان آب و یسره سر کشیدم و تا برگشتم، مامان گفت: ـ از کی تا حالا ازم مخفی می‌کنی؟ مگه قرار نبود من رو تو همه چیز و باهم درمیون بزاریم. خجالت می‌کشیدم، نمی‌تونستم به مامانم بگم، مطمئنم مامان هم اگه می‌فهمید کلی سرزنشم می‌کرد مثل بقیه آدما، از نظر مامان همیشه یه مرد باید بیشتر از زن عاشق باشه اما راجب زندگی دختر خودش این قضیه برعکس شد، ترجیح دادم که حداقل الان چیزی بهش نگم. گفتم: ـ آره یک نفر هست ولی اجازه بده الان بهت نگم. خیلی عادی گفت: ـ ببینم من می‌شناسمش؟ از بچهای همین محله؟ چیزی نگفتم که یکهو گفتم: ـ ببینم نکنه از دوستای آروین باشه که این اینقدر جری شده؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ نه مامان نیست. مامان یهو لبخند زد و گفت: ـ ببینم قضیتون جدیه؟ وای خدایا چی باید می‌گفتم؟ اصلا چطور باید می‌گفتم که طرف اصلا اهل اینجا نیست و بازیگر معروفه و مهم‌تر از همه‌ی اینا حتی از وجود من خبر هم نداره، تو همین فکرا بودم که یهو تلفن زنگ خورد و منو از دست سوال‌های مامان نجات داد. سریع رفتم سراغ تلفن و برداشتم: ـ الو ـ سلام تیارا خوبی؟ ـ سلام. مهناز تویی؟ ـ آره عزیزم، ببین یه خبر توپ دارم برات. مامان چهارچشمی بهم نگاه می‌کرد، سریع گفتم: ـ مهناز پس من دفترت رو برات میارم، میتونی بیای پارک شهر؟! مهناز با تعجب پرسید: ـ چه دفتری؟ چرا چرت و پرت میگی دختر؟ چیزی نگفتم که یکهو خودش ادامه داد: ـ آها نمی‌تونی حرف بزنی. باشه پس من میام پارک شهر. ـ باشه عزیزم می‌بینمت. بعد اینکه قطع کردم، با همون فرم مدرسه کوله پشتیم رو گرفتم و با مامان خداحافظی کردم. داشتم از در می‌رفتم بیرون، مامان گفت: ـ ببینم نکنه داداش این مهناز باشه؟ همین‌طور که کفش‌هام رو می‌پوشیدم گفتم: ـ مامان میشه تو هم مثل بقیه همسایه‌های اینقدر حرف درنیاری؟! مامان گفت: ـ آخه رفت و آمدت با مهناز جدیدا خیلی زیاد شده، می‌خواستم بگم که اگه برادر اونه، من تاییدش می‌کنم. هم وضعیت مالیشون خوبه و هم خانواده‌ی با فرهنگین. یه اوفی کردم و گفتم: ـ نه مامان اون نیست، برو داخل هوا سرده! مامان با چشم غره گفت: ـ دختره‌ی مرموز، زود برگردی‌ها! ـ باشه. بعدش با سرعت برق و باد از خونه زدم بیرون؛ خدا کنه آرش خبر‌ای خوبی برامون آورده باشه، خدا کنه تونسته باشه ایمیل سهند و برام پیدا کنه.
  2. پارت هشتم غزاله یه برادر بزرگ‌تر به اسم یاشار داشت که زمستون سال هشتاد، زمانی که پنج سالش بود و همراه پدرش به پارک میره، گم میشه. مامان تعریف می‌کرد که اون زمان همه‌ی همسایه‌ها بسیج شدن و جایی نموند که دنبال این بچه نگشته باشن اما؛ انگار آب شده‌بود و رفته بود زیر زمین، پدرش حتی بعد از بدنیا اومدن غزاله هم دست رو دست نذاشت و دیوانه‌وار دنبالش می‌گشت که تو حین همین گشتن‌‌ها ماشین بهش می‌زنه و میمیره، مامانم می‌گفت مرد بیچاره همش خودش رو تو گم شدن پسرش مقصر می‌دید اما انگار قسمتش این بود، مادرش هم با اینکه همسن مامانه ولی خیلی پیرتر و شکسته‌تر نشون میده و بعد از دست دادن پسر و شوهرش، یه مدت تو بیمارستان اعصاب و روان بستری بود و خیلی سخت تونست به خودش بیاد و الآنم بیماری قلبی داره. هنوز هم تحت مراقبته و هرازگاهی باید آزمایش بده و قرص‌‌هاش رو مصرف کنه. غزاله براش تنها امید زندگیش بود، همش از یاشار برای من و غزاله صحبت می‌کنه و هنوزم امید داره که بالاخره یه روزی بچش پیدا میشه. غزاله هم یکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که بتونه یه روزی برادر گمشده‌اشو پیدا کنه. مامان همش میگه اون روزی که این بچه گم شده‌بود، برف خیلی شدیدی می‌زد و امیدواره که یاشار جون سالم به در برده‌باشه، من همش به غزاله میگم که نباید امیدشو از دست بده و بالاخره یه روزی برادرش رو پیدا می‌کنه، ایشالا که واقعا خدا به دل مادرش و خودش رحم کنه. تا رسیدم خونه، مامان گفت: ـ تیارا هیچ معلومه کجایی؟ ـ سلام. بابا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ سلام دخترم، وای دماغت چقدر قرمز شده، برو کنار بخاری بشین یخ کردی. رفتم و بابا رو بغل کردم و گفتم: ـ خسته نباشی باباجونم! ـ درمونده نباشی دخترم، کجا بودی؟ کاپشنم رو درآوردم و گفتم: ـ رفته بودیم خونه دوستم مهناز، بابت امتحان فردا چندتا سوال باید ازش می‌پرسیدم. مامان همین‌طور که چایی ها رو می‌آورد گفت: ـ مهناز مگه سال پایینی شما نیستش؟ یهو فهمیدم که سوتی دادم. سریع جمعش کردم و گفتم: ـ محتوای امتحان فردامون شبیه همه. مامان بهم چشم‌غره‌ای داد ولی چیزی نگفت، بعد از چایی رفتم تو اتاقم که بشینم و یکم درس بخونم. البته چون در طول ترم درسامو می‌خوندم، خیلی شب امتحان برام سخت نبود، اول رفتم در کمد رو باز کردم و تمام پوسترهای سهند رو کنار کتابم گذاشتم. صورتش باعث می‌شد واسه درس خوندن انرژی بگیرم، غزاله همش مسخرم می‌کرد و می‌گفت که دیوونم ولی دیگه چکار میشه کرد‌! منم مدلم اینجوری بود، بی نهایت عاشقش بودم، هراز گاهی برای استراحت بین درسم هم عکسش رو میزاشتم روی کتاب و باهاش حرف می‌زدم، انگار که یه آدم واقعی بود و اون لحظه پیشم حضور داشت، بعدش با خودم می‌گفتم: خدایا لطفا یکم از این علاقه کم کن، همینجوری پیش بره دیگه عقلم رو از دست میدم.
  3. پارت هفتم حدود نیم ساعت طول کشید تا آرش، برادر مهناز برسه و منو غزاله تو سرما یجورایی منجمد شدیم. وقتی آروین رسید، قبل از اینکه چیزی بگه مهناز با عصبانیت بهش گفت: ـ آرش هیچ معلومه کجایی؟ آرش به ما سلام کرد و گفت: ـ ببخشید واقعا، اون سمت خیابون تصادف شده‌بود. وسط حرفش پریدم و با لبخند گفتم: ـ اصلا ایرادی نداره، آقا آرش من راستش یه خواهشی ازتون دارم. آرش با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیزی شده؟ بی مقدمه گفتم: ـ میشه شما از مدیر برنامه‌ی سهند، ایمیل سهند رو برام بگیرین. آرش با چشم غره به مهناز نگاه کرد که من جای مهناز گفتم: ـ تقصیر اون نیست، من بهش اصرار کردم. اگه خودش من رو نمی‌پیچوند بخدا تا اینجا مزاحم شما هم نمی‌شدم. آرش مردد گفت: ـ این چه حرفیه تیارا خانم، شما هم جای خواهر منین، ببینین این بازیگرا زندگیشون خیلی پیچیده‌تر از اون چیزی هست که شما فکرشو می‌کنین، در کل آدمای متعهد و اهل زندگی نیستن، تمام زندگیشون تو معرض عمومه. کمی مکث کرد و ادامه داد: ـ من بخاطر خودتون میگم، واقعا ارزش نداره وقتتون رو صرف همچین آدم‌هایی کنین چون مطمئن باشین حتی اگه بفهمه یه دختری هست که این‌قدر دوسش داره، براش فرقی نمی‌کنه، اون موقع بیشتر اذیت میشین. غزاله نفس عمیقی کشید و گفت: ـ والا این حرف شما رو من از وقتی یادمه دارم بهش میگم اما کو گوش شنوا! با ناراحتی بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ باشه خیلی ممنونم از لطفتون، بازم شرمنده که مزاحم شدم. بدون اینکه منتظر ادامه حرفش باشم، رومو برگردوندم که برم ولی یکهو گفت: ـ تیارا خانم! برگشتم سمتش و با لبخند گفت: ـ کار سختی ازم خواستین ولی هر کاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. اشک شادی تو چشم‌هام حلقه زده‌بود. رفتم نزدیکش و گفتم: ـ واقعا ممنونم ازتون. سرش رو انداخت پایین و با لبخند به هر سه تای ما نگاه کرد و گفت: ـ اما قول نمیدم. مهناز با ذوق گفت: ـ قربونت برم من داداشی، همین قولت یه دنیا ارزش داره! حرفش رو تایید کردم. غزاله رو به آرش گفت: ـ پس به ما خبر بدین! آرش گفت: ـ حتما اتفاقا دو روز دیگه مدیر برنامه‌اش رو می‌خوام ببینم. هر اتفاقی که افتاد بهتون میگم، نگران نباشین! کلی ازش تشکر کردم. مهناز بهمون تعارف کرد که حتما شام بریم خونشون اما ازشون تشکر کردیم و راه افتادیم سمت خونه، به اندازه کافی هم دیر کرده‌بودیم، دوباره بارش برف شدت گرفته‌بود، تو تاکسی یهو صدای فین فین شنیدم، برگشتم و دیدم غزاله داره گریه می‌کنه. گفتم: ـ بازهم یادش افتادی؟ دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ هر وقت برف میزنه، ناخودآگاه یادش میفتم. تیارا بنظرت الان کجاست؟ اصلا زندست؟ دستش رو تو دستام فشردم، عادت نداشتم کسی رو ناامید کنم و گفتم: ـ این چه حرفیه که می‌زنی! معلومه که زندست، نگران نباش من مطمئنم یه روزی پیداش می‌کنین. با ناچاری گفت: ـ پس کی؟ مامانم بخاطر این قضیه ناراحتی قلبی گرفته. اگه قرصاشو نخوره، معلوم نیست چه اتفاقی براش میفته. سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ همه چیز درست میشه، توکلت به خدا باشه.
  4. پارت ششم سریع رفت سمت غزاله و گفتم: ـ جواب داد؟ غزاله کامپیوتر رو برگردونم سمتم و گفت: ـ خودت ببین! دیدم نوشته: ـ سلام وقتتون بخیر. والا این درخواست شما خیلی خصوصیه و من بعنوان مدیر برنامه ایشون حق اینو ندارم که بدون اجازشون، ایمیلشو براتون بفرستم. اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم ، اگر براشون مشکلی نداشت، من ایمیلشو می‌فرستم. با عصبانیت زدم رو کیبورد و گفتم: ـ به خشکی شانس! غزاله گفت: ـ خیلی خب حالا، شاید بفرسته. با چشم غره به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ چرت نگو غزاله، مشخصه که من رو پیچونده! غزاله گفت: ـ خب پس باید چیکار کنیم؟ کاری جز منتظر بودن نمی‌تونیم انجام بدیم. یه فکری به ذهنم زد و گفتم: ـ چرا یک کار می‌تونم انجام بدم. غزاله با تعجب نگام کرد و گفت: ـ می‌خوای منم در جریان بزاری. گفتم: ـ غزاله زنگ بزن به مهناز، من باید با برادرش صحبت کنم. چشم‌های غزاله گرد شد و گفت: ـ با اون چه حرفی داری که بزنی؟ بلند شدم و بدون توجه به حرفاش گفتم: ـ پاشو زودباش‌، وقت رو تلف نکن! غزاله گفت: ـ تیارا، داره غروب میشه، فردا هم امتحان داریم، هیچی نخوندم. عادی گفتم: ـ خیلی خب تو نیا، خودم میرم، فقط سریع‌تر زنگ بزن! از کافی‌نت اومدیم بیرون. غزاله گوشیش رو درآورد و گفت: ـ خودم هم میام، تنهات نمی‌زارم! نگاش کردم و گفتم: ـ مطمئنی؟ فردا غر نزنی سرم؟! همون جور که داشت شماره مهناز و می‌گرفت گفت: ـ نه نترس! گوشی لعنتی خودم چون مدلش قدیمی شده‌ بود، دیگه کار نمی‌کرد. هفته پیش بردمش پیش حسین اوستا و بهم گفت که این دیگه درست نمی‌شه و باید یکی دیگه بخرم اما؛ فعلا دست بابا تنگ بود. صاحبکارش چند ماه بود که حقوقشو نداده بود و نمی‌تونستم فعلا ازش یه همچین درخواستی کنم. از حسین اوستا خواهش کردم که تمام تلاششو بکنه تا بتونه گوشی رو روشن کنه چون تمام عکس و پوسترهای سهند داخل گوشیم بود و بدون دیدن اونا نمی‌تونستم روزم و به خوشی آغاز کنم. البته که یکسری عکساش رو تن کمدم چاپ کرده بودم و با نگاه کردن به اونا دلتنگیم رفع می‌شد. همین لحظه مهناز گفت: ـ حله بریم. بهش گفتم: ـ برادرش خونست؟ ـ گفت بیرونه ولی تا ما برسیم، احتمالا میاد. گفتم: ـ خب پس بریم سر خیابون آژانس بگیریم. بعدش باهم رفتیم و سوار آژانس شدیم؛ خونه‌‌ی مهناز اینا دقیقا اونور شهر بود؛ حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم دم خونشون؛ رفتم و آیفون خونشونو زدم: ـ بله؟ گفتم: ـ سلام مهناز، تیارام. خانومه با شادی گفت: ـ سلام دخترم خوبی؟ من مادرشم، بفرمایید بالا! گفتم: ـ نه مرسی اگه میشه به مهناز بگین بیاد پایین؟! مادرش گفت: ـ باشه عزیزم. غزاله همین‌جور که از سرما دندوناش بهم می‌خورد گفت: ـ خب می‌رفتیم بالا دیگه، دارم یخ می‌زنم. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ برم بالا و پیش خانوادش با برادرش صحبت کنم؟ فکر نمی‌کنی خیلی جلوه بدی داشته باشه؟ غزاله شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. همین لحظه مهناز درو باز کرد و گفت: ـ دیوونه شدین تو این سرما! چرا نیومدین بالا؟ بجای من غزاله گفت: ـ چون خانوم سختشه بالا جلوی خانوادت بخواد با برادرت صحبت کنه. مهناز گفت: ـ بابا فقط مادرم بالاست؛ بعد اصلا این چیزا برای خانواده‌ی من مسئله‌ای نیست؛ اینقدر سخت نگیرین؛ بیاین بریم بالا. مصمم گفتم: ـ نه مهناز، من سختمه، همین‌جا منتظر میشیم. مهناز همون جور که زیپ کاپشنشو می‌برد بالا، گفت: ـ باشه پس بزارین یبار دیگه برای آرش زنگ بزنم که سریع‌تر بیاد. همین لحظه غزاله سرشو سمت آسمون کرد و گفت: ـ خدایا لطفا این دیونه رو هر چی سریع‌تر به این سهند برسون. انتظاری که این برای سهند کشید رو زلیخا برای یوسف نکشید. از لحنش خندم گرفت، تو اون سرما هیچکس تو خیابون نبود اما؛ من بخاطر رسیدن به عشق خودم تمام این سختی‌ ها رو به جون می‌خرم و تحمل می‌کنم.
  5. پارت پنجم بعدازظهر به غزاله زنگ زدم و باهم به سمت کافی نت راه افتادیم، تو مسیر دوباره پسر زهرا خانوم جلوی پامون سبز شد. زیر لب گفتم: ـ اول ظهر این اینجا چیکار داره؟ غزاله آروم خندید و گفت: ـ خب خاطرتو میخواد بنده خدا. اومد سمتم و با لبخند گفت: ـ سلام تیارا. قدش خیلی بلند بود و موهاش رو کوتاه کرده بود، سرم رو بلند کردم و خیلی عادی گفتم: ـ سلام. پاکت سیگار توی دستش و گذاشت تو جیب کاپشن و گفت: ـ جایی میرین برسونمتون؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ آروین من چندبار بهت گفتم تو محل این‌قدر جلوی پام سبز نشو؟ با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ خب دختر دلم برات تنگ شده، چیکار کنم؟ کل سربازی و بخاطر اینکه دوباره قراره روی رفیق بچگی خودم! یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ عشق خودمو ببینم، تحمل کردم. غزاله که کنارم ایستاده بود، رو کرد سمت منو گفت: ـ تیارا من میرم کافی‌نت اونجا منتظرتم. سری تکون دادم. بعد از رفتن غزاله با عصبانیت گفتم: ـ من عشق تو نیستم، این رو دوبار بهت گفتم آروین. تو رفیق بچگی های من هستی خاطرت برام عزیزه. مثل یه برادر... یکهو با عصبانیت داد زد: ـ من نمی‌خوام برادرت باشم. شالم رو درست کردم و چیزی نگفتم. آروین گفت: ـ آخه چرا اینقدر بی‌رحمی؟ چرا نمیزاری خودمو بهت ثابت کنم؟ آب دهنم و قورت دادم و تمام جسارتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ چون من یکی دیگه رو دوست دارم! اشک تو چشماش حلقه زد و با تعجب گفت: ـ چی؟ از کنارش رد شدم و بلند گفتم: ـ همین‌که شنیدی. بلند وسط خیابون داد می‌زد و می‌گفت: ـ من ازت دست نمی‌کشم. شنیدی تیارا؟ اصلا ازت دست نمی‌کشم. بی توجه به حرفاش به مسیرم ادامه دادم، خونه‌ی آروین اینا یه کوچه بالاتر از ما بود و مادرم با مادرش رفیق صمیمی بودن و منو آروین از بچگی یجورایی باهم بزرگ شدیم ولی خب من هیچوقت روش فازی نداشتم اما متاسفانه بابت عشق و علاقه خودش خیلی بهم زور می‌کرد، چندین بار مادرش رو فرستاد تا با مادرم صحبت کنه، مامان منم بدش نمیومد و می‌گفت آروین بچه‌ی خوبیه اما؛ من دلم پیش یکی دیگه بود، کسی که شاید حتی فکر کردنم بهش غیرممکن بود اما من همیشه غیرممکن ها رو دوست داشتم و برای رسیدن به این آرزوم هرکاری می‌کردم، برام مهم نبود از اینکه آروین بره این حرف منو تو محل پخش کنه، مجبور شدم این حرف رو بزنم چون جور دیگه‌ای واقعا ولم نمی‌کرد. بارها با زبون خوش باهاش صحبت کردم اما اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودش رو می‌زد. وارد کافی‌‌نت شدم که دیدم غزاله بهم اشاره می‌کنه که سریع‌تر بیام بشینم، نفسم به شماره افتاده بود، خیر باشه انشالا، امیدوارم خبرهای خوبی بشنوم.
  6. پارت چهارم در اولین فرصت باید پولام رو جمع می‌کردم و برای خودم یک کامپیوتر می‌خریدم اما بازم خداروشکر که کافی‌نت سر کوچمون بود و هر ساعتی که می‌خواستم، می‌تونستم برم و پیام بزارم. بعد از مدرسه با غزاله رفتیم اونجا. با هیجان پشت کامپیوتر نشستم و به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ بنظرت چی بگم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟! غزاله هم مثل من هیجان زده‌بود. کنارم نشست و گفت: ـ هر چیزی که به دلت میاد، همون رو بنویس. آدرس ایمیل مهدی آرتی رو وارد کردم. نوشتم: سلام وقتتون بخیر، من اسمم تیاراست و مازندران زندگی می‌کنم، من یکیم که از بچگی واقعا خیلی عاشق سهنده، واقعا خدا رو شاکرم که بالاخره یه راهی پیش روم گذاشت تا بتونم حرفامو به گوشش برسونم، قصد بدی ندارم فقط اگه میشه آدرس ایمیل خوده سهند و بهم بدین که به صورت مستقیم با خودش صحبت کنم، نمی‌دونید که من از چند سالگی منتظر این لحظه بودم، ازتون خواهش می‌کنم. غزاله با تردید گفت: ـ تیارا بنظرت یکم زیادی التماس نکردی؟ ـ لازم باشه به پاش میفتم، من آدرس ایمیلشو هرجور شده باید بگیرم غزاله. غزاله یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ باشه پس! ارسال کردم و گفتم: ـ امیدوارم جواب بده. غزاله دستم و گرفت و گفت: ـ جواب میده، بد به دلت راه نده. بعد از اون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه. خونه‌ی غزاله اینا دقیقا روبروی خونه‌ی ما بود. موقع خداحافظی بهش گفتم: ـ غزاله بیا بعدازظهرم بریم سر بزنیم ببینیم جواب داد یا نه ـ تیارا فردا امتحان ترم داریم اونم علوم، من هیچی بلد نیستم. با حالت شکایت گفتم: ـ بابا فقط نیم ساعتی دیگه. با ناچاری گفت: ـ باشه پس. بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. کلید و انداختم و رفتم تو خونه. مامان مشغول غذا درست کردن بود و با دیدن من گفت: ـ تیارا خیلی دیر کردی! ـ ببخشید مامان، با غزاله بابت تحقیق درسمون یه سر رفتیم کافی‌نت. ـ باشه فعلا دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم. ـ بابا نمیاد؟ ـ بابا کمی دیر میاد امروز. بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا نماز بخونم. سر نماز هزاران بار خداروشکر کردم که بالاخره بعد از این‌همه بی‌خبری یه راه جلو پام گذاشت ولی انشالا که راه درستی باشه و این آدم جوابمون رو بده، کلی دعا کردم و امیدوار بودم وقتی بعدازظهر رفتیم کافی‌‌نت، ایمیل سهند رو برامون فرستاده باشه.
  7. پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب می‌گفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع می‌کرد گفت: ـ شایدهم بیشتر، نمی‌دونم خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا می‌خوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام می‌دادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافی‌نت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!
  8. پارت دوم با صدای برپا گفتن بچه‌ها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس رو نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ می‌خوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش می‌داد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامه‌ای که مادربزرگم برام خریده‌بود و توش کلمات مثبت حک شده‌بود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یک نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم! این همه سال گذشته و هنوز ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بی‌سرانجام و دلتنگی خسته شده‌بودم؛ دوست داشتم که حداقل می‌تونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم، یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم دیدم که مریمه! یکی از بچه‌های خوشنویسی که از من یکسال کوچیک‌تر بود ولی تو کلاس‌های فوق برنامه باهم هم‌گروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچه‌های دیگه‌ای که منو می‌شناختند از عشق و علاقه‌ی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار می‌کنی دختر عاشق؟ سرما می‌خوری‌ها! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست، دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یک دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو می‌شناسی دیگه؟ ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تأیید گفت: ـ آفرین خودشه، این ایمیل مدیر برنامه‌‌ی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمی‌دونم، معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعاً پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ می‌تونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه؛ می‌فهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقاً ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری، به هرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامه‌اش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. بچه‌ها داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار می‌دونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعاً برم سمتش.
  9. پارت اول به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانم؟ باز هم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده! غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسه دیگه، یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم، کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده ساله‌ی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته‌رفته بزرگ‌تر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روزبه‌روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه‌وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد،‌ بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یک دختر شهرستانی ساده میشه؟! اما امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یک تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.
  10. نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزهای اول نیستی؟ احساسات دقیقاً جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و... . مقدمه: تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک‌تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توأم. در این طوفان دم‌به‌دم همیشه کنار تو خواهم بود.
  11. سلام درخواست مصاحبه دارم
  12. سلام عزیزم ممنونم. بله دیدم عالیه🥹👌🫶 رمان همسایه‌ی من هم قرار میگیره؟
  13. نام دلنوشته: اغما نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: اجتماعی بعضی اوقات به این فکر می‌کنم اگه تو خانواده‌ای بودم که از صمیم قلبشون دوسم داشتن و واقعا بهم افتخار میکردن، زندگیم چجوری می‌شد؟! یعنی دیگه ته قلبم احساس ناامیدی و بی ارزش بودن نمی‌کردم؟ دیگه ته قلبم احساس خستگی نمی‌کردم؟ دیگه ته قلبم دنبال این نبودم که همه رو از خودم راضی نگه دارم؟ دیگه ته قلبم اون اعتماد بنفس کافی رو داشتم؟ نمی‌دونم ولی ما همیشه از ضربه زدن اطرافیان و شکستن قلبمون توسط بقیه ناراحت میشیم اما بنظرم اولین و بزرگترین ضربه؛ تروماهاییه که از طریق پدر و مادرهاییه که با تحقیر کردن بچهاشون، ارزش و شخصیتشون رو ازشون میگیرن، شکل میگیره. بنظرم بهتره بعضی اوقات صبر کنیم و بجای اشاره کردن به دیگران و مقصر کردنشون، تو خانواده خودمون دنبال مقصر بگردیم.
  14. امیدوارم خدا هیچوقت به مردایی که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، دختر نده. پدر تو زندگیه یه دختر نقش اولین قهرمانش رو بازی می‌کنه. بخاطر همینه که رفتارش و برخوردش با دخترش مهمه. دختری که اون عشق و علاقه واقعی رو از پدرش دریافت نکرده باشه، بیشتر سردرگم میشه و تو حرف و آغوش مردهای غریبه دنبال توجه و محبت میگرده و بخاطر همین هم همیشه شکست میخوره چون اولین قهرمانش هیچوقت اونجوری که باید عاشقانه نوازشش نکرده و نگفته که دوسش داره! نگفته بهش که ارزشمنده و بجاش اعتماد بنفسش رو خورد کرده. بعنوان یه دختر واسه روزای آخر سال آرزوم اینه که انشالا مردی که وارد زندگیتون میشه همیشه نازتون رو بکشه و بهتون این حس رو بده که چقدر دوست داشتنی هستین و جای تمام محبت نکرده از نزدیکترین آدم زندگیتون یعنی « پدر » رو براتون پُر کنه. و مثل همیشه بازم آرزوی قلبیم اینه که انشالا خدا به مردایی که که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، فرزند دختر نده تا اون بچه احساساتش آسیب نبینه و همیشه حس کنه که دوست داشتنیه و خودش رو دوست داشته باشه. #غزال_نویس ۰۰:۰۰
  15. سلام دوست عزیز. من ویرایشایی ک لازم بود و ذخیره کردم و انجام دادم. درخواست ویراستار دارم
  16. سلام وقتتون بخیر درخواست ویراستار برای رمانم را دارم
  17. Bittiğini özülme , elbet vardir bünün bir kikmeti, belki de allah daha kötü şeylerin ölmasine englede. Hem gelegeğine daha iyi ölmayacana nerden bile bilirsin? Nede böş yerine özüliyorsun ki?! Sen değilmiydin allah den hep hayerlisine isteyen? Görmiyörmusun? Üzaklaştirdi kötü şeyleri senden. Önütma allah bazen bazi yüzüne sana göstermek için canina yanmasine izin verir. Her şeyi daha iyi anlaya bilmen için aci çekterip gözyaşi döktorüp. Hatta sahte ya da çikarci insanlarden sana kürtalabilmen için, sana zör günler yaşatir ama bil ki bünlari gerçekleri görebilmen içindir. Isyan eteme. Şükret. Seni kotu günleri yaşatiran allah seni güzel insanleri de yaklaşicaktir. از تموم شدنش ناراحت نشو. قطعا که یه حکمتی است. بلکه خدا از افتادن اتفاق های بدتر جلوگیری کرد. همین اینکه از کجا می‌دونی آینده قشنگ نیست؟ چرا بیخودی ناراحت میشی؟ مگه تو نبودی که از خدا فقط خوبی و چیزای خیر می‌خواستی؟ نمی‌بینی؟ چیزای بد و شر رو ازت دور کرد. فراموش نکن. خدا بعضی اوقات برای اینکه چهره واقعی بعضی آدما رو بهت نشون بده، اجازه میده که زجر بکشی. برای اینکه همه چیز و بهتر بفهمی اجازه میده که اشک بریزی و دلت بشکنه. حتی برای اینکه تو رو از آدمای دروغین و دورو نجات بده، کاری می‌کنه که روزای سختی رو تجربه کنی اما بدون همه اینا بخاطر اینه که واقعیت رو ببینی. عصیان نکن. شکر کن. خدایی که بهت روزای سخت رو نشون داد تو رو به انسان های خوب نزدیک می‌کنه.
  18. سلام وقتتون بخیر من رمان همسایه‌ی من رو به پایان رسوندم
  19. پارت صد و هفتاد و ششم یوسف متعجب به همه ی ما نگاه می‌کرد. دیگه وقتش رسیده بود تا سورپرایز رو براش رو کنم و از این حالت متعجب درش بیارم. رفتم سمت اتاق خواب و از تو کیفم، ورقه سونوگرافی که با روبان بسته بودم رو درآوردم و برگشتم سمتشون. با کلی ذوق و هیجان به یوسف نگاه کردم و گفتم: ـ تبریک میگم عزیزم. تو داری بابا میشی. یوسف بلند شد و با شادی گفت: ـ چی ؟ جدی میگی؟مطمئنی دیگه؟ مامان یوسف همون‌طور که از شادی پسرش خوشحال شده بود گفت: ـ واا پسرم! معلومه که مطمئنه. ورقه رو تو دستش نمی‌بینی؟ اشک تو چشمای یوسف باعث شد که منم احساساتی بشم. اومد نزدیکم و بعد چند دقیقه خیره موندن بهم گفت: ـ خیلی ازت ممنونم بارانم. ممنون که بهم این شانس رو دادی تا این حس قشنگ رو تجربه کنم، چقدر خوبه که دیدمت و اومدی تو زندگیم و شدی همسایه‌ی من. اشکاش رو پاک کردم و با ذوق فراوان از اینکه این‌قدر تونستم خوشحالش کنم گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه به حرف دلم گوش کردم و دستت رو گرفتم. مطمئنم بابای خیلی خوبی میشی عزیزم. همین لحظه پانته‌آ کیک رو آورد و گذاشت روی میز. موری بلند شد و همون‌جور که از کیک فیلم می‌گرفت گفت: ـ عمو جون این نوشته هم خلاقیت من بودا. بعدا که اومدی بهم افتخار میکنی. بعد این حرفش، همه با هم خندیدیم. موری دوربین رو سلفی گرفت و اومد پیش ما وایستاد و رو به بقیه گفت: ـ نسرین، عمو علی. همه بیاین پیش یوسف و باران وایسین می‌خوام عکس بگیرم یادگاری بمونه. همه اومدن پشتمون وایسادن. چقدر خوشحالم که بهترین روز زندگیم کنار کسایی که دوسم دارن و دوسشون دارم گذشت. واقعا بابت وجودشون توی زندگیم خداروشکر می‌کنم. موری گفت: ـ خب حالا همه لبخند بزنین. سه ، دو ، یک . کیمیاگر: " وقتی تو چیزی را می‌خواهی همه ی جهان دست به یکی می‌کند تا تو آرزویت را متحقق کنی، آن چیزی که قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت." ( پایان )
  20. پارت صد و هفتاد و پنجم پانته‌آ کیک رو گذاشت رو اپن و رو به نسرین گفت: ـ حالا روی کیک رو نگاه کن. خدایی کیف نمی‌کنی از خلاقیت من؟ نسرین کیک رو برگردوند سمت خودش و گفت: ـ ببینم. وای چقدر بامزه. باران بیا ببین. اومدم و دیدم که عکس یه نوزاد با خامه شکلاتی کشیده رو کیک و زیرش نوشته: " خوشبختی یعنی بچه‌ی باران و یوسف باشی " خندیدم و زدم به پشتش و گفتم: ـ از کجا اینا به ذهنت می‌رسه؟؟ پانته‌آ خندید و همون‌جوری که مانتوش رو روی جالباسی آویزون می‌کرد گفت: ـ راستش رو بخوای، نوشتش فکر خلاقانه موری بود. من فقط درستش کردم. واقعا چیز با نمکی بود و خیلی طرحش به دلم نشست. با ذوق گفتم: ـ خیلی بانمک شده واقعا. دو ساعت بعد، همه اومدن و دور هم شام خوردیم و کلی خاطره از گذشته ها تعریف کردیم و خندیدیم. بعد از شام، پانته‌آ رفت سمت یخچال و گفت: ـ الان وقت کیکه. خب باران نظرت چیه اول تو هدیه‌ات رو به یوسف بدی بعد من کیک رو بیارم؟ موری که روبروی ما نشسته بود سریع گوشیش رو از رو میز برداشت و گفت: ـ بزار اول من دوربین رو روشن کنم، واکنش‌ها رو ثبت کنم. یوسف اول خندید و بعد با تعجب رو به من گفت: ـ واقعا باران هدیه من چیه؟ من دیشب کل خونه رو گشتم و نتونستم پیداش کنم. نسرین خندید و گفت: ـ هنوز نیومده تو خونتون. فعلا تو وجود بارانه.
  21. پارت صد و هفتاد و چهارم نسرین که رفته بود تو آشپزخونه گفت: ـ ماهتیسا که سوتی ندادش؟ منم رفتم تو آشپزخونه تا برنج رو آبکش کنم و گفتم: ـ داشت سوتی میداد که جلوش رو گرفتم. نسرین گفت: ـ خب خداروشکر. بعد رو به مادرش پرسید: ـ مامان، بابا کی میاد؟ مامان که در حال وضو گرفتن بود گفت: ـ رفته مسجد احتمالا یه یک ساعت دیگه باید بیاد. همین حین آیفون زده شد. نسرین با تعجب گفت: ـ یوسف برگشت؟ من گفتم: ـ نه پانته‌آست. در رو باز کردم و با کیک تو دستش اومد داخل و با سوت و جیغ گفت: ـ مبارکه. مبارکه. دارم خاله میشم. اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنما. خندیدم و گفتم: ـ حالا بیا داخل. همه همسایه‌ها فهمیدن. مامان یوسف همینطور که تسبیح میزد گفت: ـ مادر ایشالا صحیح و سالم باشه، دختر و پسرش که فرقی نمی‌کنه. نسرین که داشت شعله خورشت رو کم می‌کرد گفت: ـ اگه پسر شد هم اسمش رو عمه جونش انتخاب می‌کنه. بعدش همه باهم خندیدیم.
  22. پارت صد و هفتاد و سوم مارال و پارسا هم بعد از کلی درس خوندن بالاخره هر دو پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدن و هر از گاهی تو فرجه امتحانات میومدن و به ما سر می‌زدن. اما عرشیا. منو یوسف سعی کردیم جفتمون ببخشیمش، درسته کار بدی کرد اما حداقل باعث شد زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم به یوسف برسم ولی مثل اینکه خودش نتونست خودش رو ببخشه چون از طریق پارسا عذرخواهیش رو به گوش منو یوسف رسوند و برامون آرزوی خوشبختی کرد و برای همیشه رفت کانادا. بابا هم از عمو فرشاد بابت حرفایی که از رو عصبانیت بهش زد کلی عذرخواهی کرد و هم دیگه رو بخشیدن اما بابت اتفاق و حرفایی که عرشیا زده بود و احساسی که نسبت به من داشت ، روابطشون دیگه مثل قبل گرم نبود. بابا و مامان هم که احترامشون هم به من هم به یوسف خیلی زیاد شده بود و یوسف دیگه براشون نه فقط داماد بلکه حکم پسرشون رو داشت و واقعا دوسش داشتن. تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد، نسرین و مامان یوسف بودن. نسرین بغلم کرد و مامان یوسف با شادی گفت: ـ مبارک باشه. ایشالا خوش قدم باشه براتون. یهو نسرین گفت: ـ وای مامان یوسف نمیدونه. یکم یواشتر. خندیدم و گفتم: ـ نه یوسف خونه نیست. با ماهتیسا رفتن دوچرخه سواری. بفرمایید داخل. نسرین نفس راحتی کشید و بغلم کرد و با خوشحالی گفت: ـ وای باران وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم. خدا می‌دونه یوسف اگه بفهمه چقدر خوشحال میشه. خندیدم و گفتم: ـ ایشالا که همینطوره.
  23. پارت صد و هفتاد و دوم یوسف رفت که لباسش رو بپوشه با خنده رو به من گفت: ـ می‌بینی باران؟ سالها مثل برق و باد گذشت. یعنی امشب شده پنجمین سالی که ما عروسی کردیم و باهمیم. با خوشحالی از بودن کنار آدمی که باهاش بودم گفتم: ـ آره واقعا. حالا بگو ببینم امسال برام چی خریدی؟ همون‌جور که لباسش رو پوشید و داشت می‌رفت بیرون گفت: ـ سوپرایزه. هدیه‌ات رو ولی دیشب هر چی گشتم پیدا نکردم. کجا گذاشتیش؟ خنده مرموزی کردم و گفتم: ـ نمی‌تونی پیداش کنی چون هدیه‌ام یه هدیه معنویه. چشماش رو گرد کرد و گفت: ـ او چه باکلاس! خب چیزی نمی‌خوای برای شب بگیرم؟ گفتم: ـ نه عزیزم فقط دیر نکن. بعدش رفتم و بدرقه‌اشون کردم. اول از همه پرده‌ها رو زدم کنار یکم نور بیاد داخل خونه. داشتم برمی‌گشتم که نگاهم به عکسای عروسیمون رو دیوار افتاد. چند لحظه وایسادم و با لبخند نگاه کردم. یوسف حق داشت. چقدر این سالها زود گذشت. باهاش بزرگ شدم و کنار هم بهم انگیزه دادیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم اما هیچوقت دست همو ول نکردیم و سعی کردیم مشکلات زندگی رو با هم شکست بدیم. کارگاه استاد فرخ نژاد خیلی شلوغ شد و مجبور شد یه کارگاه دیگه سمت پونک تهران بزنه و همونجا هم با دانشجوهای جدیدش مشغول شد. هر از گاهی برای دیدن تئاترهای ما میومد و به ما سر میزد. من شدم سرپرست اصلی کار بچها و با همون اکیپ کنار هم کار میکنیم و تئاتر برای بچها اجرا می‌کنیم و این روزا هم بخاطر روز جهانی کودک سرمون تقریبا شلوغه. تمام این مدت یوسف حتی یه روزم نه تنها دست از حمایت کردن من برنداشت بلکه روز به روز واسه کارم تشویقم کرد. منم همش سعی می‌کردم کنار یوسف باشم و برای کاری که انجام میده ارزش قائل باشم و واسه کاراش تشویقش کنم. مرتضی و پانته‌آ یک سال بعد از عروسی ما ازدواج کردن و ارتباطمون مثل قبل حتی می‌تونم بگم بیشتر از قبل شد و از هفت روز هفته حداقل شش روزش رو پیش هم بودیم.
×
×
  • اضافه کردن...