رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    118
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    20
  • Donations

    100.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. درست شد رمانت گل اینجا پارت گذاری کن

    1. QAZAL

      QAZAL

      پارت اول

      _ بس کن  ثنا ، میگم نمیزارن دیگه ... تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم

      _ ثنا: بابا ، راضی کردن بابات که با مادرته عسل ، لج نکن دیگه... بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم

      ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه ، مهسا نگام کرد و گفت :

      _ حالا فعلا به مادرت بگو...بقیشو بعدا فکر می کنیم ...

      یه پوفی کردم و گفتم :

      _ با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه

      ثنا گفت :

      _ خب حالا . چرت نگو مگه علم غیب داری ؟ ...

      شونمو انداختم بالا که مهسا گفت :

      _ از اون آشغال چه خبر ؟

      _ ولکن تو رو خدا مهسا ، به زر به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش... فقط پی سوء استفاده از دل من بود عوضی . واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم.

      همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره ، هر سه تامون موهیتو سفارش دادیم... ثنا همین لحظه گفت :

      _ خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل ، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستان ها باشه

      _ اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدما قضاوت کرد...

      مهسا زد به پشتم و گفت :

      _ نگران نباش ، اینقدر آدمای جدید وارد زندگیت میشن ... یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری.

      سرمو گذاشتم رو میز و گفتم :

      _ دیگه واقعا حتی دلم نمیخواد با هیچ پسر دیگه ای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن .

      ثنا گفت :

      _ خب حالا این چیزا همه بخاطر شوک این احمقه ، به وقتش خدا بهترینو سر راهت قرار میده ... 

      _ آخه اینم بهترین..

      ثنا پرید وسط حرفم و گفت :

      _ نه این بهترین نبود تو نخواستی چشمتو باز کنی ... میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم ، اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن.

      با ناراحتی گفتم :

      _ آخه من وقتی یکیو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودمو بگیرم ، دست خودم نیست...

      _ بخاطر همینه دیگه ، محبت کردن زیاد آدما رو دلسرد میکنه...

      مهسا بهش چشم غره ای داد و ثنا با عصبانیت گفت :

      _ چیه مهسا ؟ مگه دارم دروغ میگم؟؟

      مهسا گفت :

      _ حالا دیگه گذشته ها گذشته ... نمیخواد بحثو دوباره کنی...

      همین لحظه موهیتو ها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم ، بچها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود...خیلی بی حوصله شده بودم . دلم میخواست همش تنها باشم . همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت :

      _ یه لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد...غذاتو بخور. 

      همین لحظه به گوشیم پی ام اومد ، دیدم خودشه پی ام داده که :

      _ چرا جوابمو نمیدی ؟

      با عصبانیت گفتم :

      _ این واقعااا دیگه خیلی پرروعه ... هر چقدر من جوابشو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه..

      مهسا گفت :

      _ مگه بلاکش نکردی ؟

      _ نه اتفاقا ... بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه . دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم ، فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود .

      ثنا گفت :

      _ جوابشو نده اصلا...

      _ خب بچها من برم...

      ثنا گفت :

      _ شب بیا خونمون .. تنها نباش . 

      _ ببینم چی میشه...قول نمیدم.

      _ فکر و خیال هم ممنوع

      مهسا گفت :

      _ عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیت هم خوبه ...

      _ باشه بعدا میبینمتون...

       

      پارت دوم 

      از کافه اومدم بیرون ... اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت . خب اول از خودم بگم :

      من عسل فرامرزی ، 22 ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش ماراله . توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم . دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم ، سال آخر کتابای هنر و گرفتم و خوندم . امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم . بابامم هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه ، هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود ، قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ . خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانمم نمیتونستم . روزی که رفتم مدارکمو به دانشگاه تحویل بدم . دیدم ورودی های سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستاشون تا بیرون میاد . خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم . حوصلمم سر رفته بود . تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد :

      _ خانم ورودی از اون طرفه

      برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره اینو بهم میگه . آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت :

      _ برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد شم ؟

      از لحنش خندم گرفت و یکمم خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش . خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم . وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد . همون پسره بود . خیلی به دلم نشسته بود ... موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیا نشستم . با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم . راستی از دوستام بگم . دوتا رفیق صمیمی دارم از دبیرستان تا حالا که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شده بود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد . وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که :

      _ مهسا آیدی اینستای این جذابو برام پیدا کن..

      چند دقیقه بعد پیام اومد :

      _ وای این پسره ، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده ... خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده...ایدیشم فک کنم دارم . بزار تو اینستا میفرستم برات

      ثنا نوشت :

      _ باز داری تند پیش میری عسل ، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن ...

      نوشتم :

      _ اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده ...

      یهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچهای گروه موسیقی اجرا کنن ... یهو برگشت رو به من گفت :

      _ شما رو ندیدم اینجا تابحال ، دانشجوی جدید هستید؟

      با لبخند گفتم :

      _ بله..

      لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روشو کرد سمت سن . خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم نا امید بودم که این بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده . من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمای ریز . خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانا نیستم .

      برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت :

      _ ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده ، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشامد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم . بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون دیدم که مهسا ایدیشو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست : محمد ناطقی . حتی تو عکساشم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسا کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه ها . برخلاف پسرای امروزی . برای شروع یکی دوتا از پستاشو لایک کردم، میخواستم ببینم اینم منوشناخته و ریکواست میده یا نه ؟ . فرداش با بچها رفته بودیم دور دور . ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرا مناسب ما نیستن . با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود حرف زدنامون شروع شد ، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو . حرف زدنامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا منو این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا منو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه . اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم ،  یکم باهم وقت بگذرونیم . هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که همو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش.  گفتم  چون اولین قرارمون هم هست تو کافه همو ببینیم اما پیامم سین کرد و دوباره پیچوند که یه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد... منه ساده هم باز  با خودم فکر کردم لابد منو درک میکنه و به خواسته ام احترام میزاره . 

       

      پارت سوم

      بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی اممو نداد یا یه خط در میون جواب میداد. خیلی خیلی کمرنگ شد. بچها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه ؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار  اما من اینقدر بهش وابسته شده بودم که نمیخواستم این حرفارو باور کنم. همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه . یه روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچها رفتم تا ببینمش . بجز کار مجری گری تو یکی از موسسه های زبان انگلیسی هم معلم بود . رفتم دم در آموزشگاه یکم منتظر بودم تا تعطیل بشه . نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه . تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون . سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش ، محمد با ماشینش از اونجا دور شد . رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود . یجوری رفتار میکردن انگاردلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه . بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونمون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم .  نفهمیدم که کی رسیدم خونه . اشک امانم نمیداد . خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود . اون روز چون کلا آنلاین نشده بودم بچها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد، اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده بودم باورم نمیشد که فقط صرف  سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم منو مثل یه زباله انداخت دور. تا یکماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیمو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون . تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیم عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد . بعد یکماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابمو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم و بعدشم تف مینداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتشو نداشت . باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلشو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتشو ببینم . تا برسم خونه شب شده بود . مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالای شبکه جم تی وی و نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند . سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان گفت :

      _ خب عسل خانوم که قراره بری؟

      با تعجب گفتم :

      _ کجا؟

      _ جزیره دیگه ، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه . بهرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یکماه دیگه دانشگات شروع بشه شاید نتونی جایی بری...

      _ اما بابا..

      _ من با بابات حرف میزنم...

      بعد یهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت :

      _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی ؟ تو که عاشق گشت و گذاری که... چیزی شده؟

      _ ن بابا ... فقط یکم بی حوصلم...

      _ راستشو به من بگو ، یه مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی...

      مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم . بنابراین سر بسته گفتم :

      _ با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن...

      مامانم پوزخندی زد و گفت :

      _ تو که راست میگی... برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم..

      _ من بیرون غذا خوردم، گرسنم نیست...

      خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه...درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم :

      _ هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری

      _ اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض شه

      _ استوری محمد جونتو دیدی؟

      _ میشه ول کنی ؟ هعی میخوام از ذهنم بره بیرون ،  دوباره یادآوری نکن...

      _ خب حالا...ولی خیلی جدیدا استوریهای تیکه دار میزاره

      _ من نمیدونم، استوریاش و میوت کردم ، نمیبینم..

      _ مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی

      _ مگه شوخی هم داشتم؟ یه آشغال بود که من نخواستم شخصیتشو ببینم...

      _ ولی ناموسا خوشتیپ بودااا نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره

      _  مارال برو درستو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابمو خورد نکن

      _ باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکیو بزن..

      خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون...

    2. nastaran
    3. QAZAL

      QAZAL

      مرسیی عزیزم

  2. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  3. معرفی تالار رمان‌های مورد پسند کاربران به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوب‌ترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمده‌اند. این تالار میزبان رمان‌هایی است که با قلم روان، داستان‌های جذاب، و فضاسازی‌های دقیق، توانسته‌اند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقه‌ی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمان‌های این تالار ویژگی‌های زیر را دارا هستند: عامه‌پسند و پرکشش: داستان‌هایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گسترده‌ای از کاربران را به خود جذب کرده‌اند و روایتی دارند که هیچ خواننده‌ای نمی‌تواند از ادامه آن چشم‌پوشی کند. فضاسازی‌های دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را به‌خوبی منتقل کند. قلم روان و حرفه‌ای: نگارش این آثار به گونه‌ای است که خواندنشان برای همه آسان و لذت‌بخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آن‌ها انتخاب شده‌اند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ تنها رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کرده‌اند، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بی‌نظیر و خواندنی هستند، تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟
  4. معرفی تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران به تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران خوش آمدید؛ مکانی برای گردآوری رمان‌هایی که توانسته‌اند با کیفیت بی‌نظیر خود توجه مدیران انجمن را جلب کنند و استانداردهای بالای نویسندگی را به نمایش بگذارند. این تالار به رمان‌هایی خاص و برجسته اختصاص دارد که ویژگی‌های زیر را در خود دارند: عامه‌پسند و اجتماعی ملموس: آثاری که با سبک نگارش روان و شخصیت‌پردازی واقع‌گرایانه، به دل مخاطبان نفوذ کرده و داستان‌هایی نزدیک به زندگی واقعی ارائه می‌دهند. توصیفات و فضاسازی‌های دقیق: قلم نویسنده در این آثار، تصویری زنده و قابل لمس از محیط، احساسات و فضاهای داستانی ارائه می‌دهد که خواننده را در لحظه غرق می‌کند. دیالوگ‌ها و منولوگ‌های منسجم و گیرا: گفت‌وگوهایی که به جریان طبیعی داستان کمک می‌کنند و عمق شخصیت‌ها را به نمایش می‌گذارند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ فقط رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن نوشته شده و توسط مدیران بررسی شده‌اند، پس از احراز شایستگی، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق، تضمینی بر کیفیت بالای آثار موجود در این بخش است. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که استانداردهای نویسندگی را با روایتی زیبا و محتوایی قوی تلفیق کرده باشند، تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران، همان جایی است که باید باشید. 🌟
  5. معرفی تالار رمان‌های نخبگان برگزیده به تالار رمان‌های نخبگان برگزیده خوش آمدید؛ جایی که برترین آثار داستان‌نویسی گرد هم آمده‌اند تا شما را به دنیایی از خلاقیت، زیبایی و هنر نویسندگی ببرند. این تالار مختص رمان‌هایی استثنایی و برجسته است که ویژگی‌های یک اثر فاخر ادبی را دارا هستند: ایده‌های خلاقانه و نوآورانه: رمان‌هایی که با ذهنی پویا و نگاهی متفاوت خلق شده‌اند و خواننده را به تفکر و تجربه‌ای نو دعوت می‌کنند. قلم قوی و ساختار منسجم: متن‌هایی که با قدرت و تسلط نویسنده بر زبان و هنر روایت همراه است، جملات دقیق و حساب‌شده‌ای که خواندنشان لذتی وصف‌ناپذیر دارد. دیالوگ‌ها و منولوگ‌های تأثیرگذار: گفت‌وگوهایی طبیعی و متناسب با شخصیت‌ها و لحظات داستان که به باورپذیری و عمق اثر می‌افزایند. بدون مشکلات نگارشی و ویراستاری: آثاری که با ویرایشی حرفه‌ای و بدون نقص، تجربه‌ای روان و بی‌دغدغه را برای خواننده فراهم می‌آورند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ انتقال رمان‌ها به این تالار، انحصاری و تحت نظر مدیران انجمن انجام می‌شود. تنها آثاری که در بخش تایپ رمان تایپ شده و پس از بررسی‌های دقیق، شایستگی خود را ثابت کرده‌اند، فرصت حضور در این تالار را خواهند داشت. این انتخاب دقیق تضمین می‌کند که هر رمان این بخش، نماینده‌ای از بهترین‌های انجمن باشد. تالار رمان‌های نخبگان برگزیده، خانه‌ای برای خوانندگان سخت‌پسند و نویسندگانی است که به خلق اثری ماندگار می‌اندیشند. اگر به دنبال شاهکارهایی هستید که شما را مسحور کنند، اینجا همان جایی است که باید باشید. 🌟
  6. سلام عزیزدل رمانتو به تالار برتر مورد پسند کاربران انتقال دادم. از این به بعد میتونی از اینجا ادامه بدی_@

    https://forum.98ia.net/forum/14-رمان-های-مورد-پسند-کاربران/

    1. raha

      raha

      مرسی از لطفت مهربونم 😍

  7. قشنگم رمانتو به تالار برتر مورد تایید مدیران انتقال دادم از این به بعد از اون قسمت میتونی پارت گذاری کنی_@

    https://forum.98ia.net/forum/13-رمان-های-مورد-تایید-مدیران/

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      وای واقعن متشکرم و خیلی خوشحالم که رمانم موردتاییدتون بود و نظرتون رو جلب کرد🤩😍💕🌹

    2. nastaran

      nastaran

      عزیزمی

      منتظرم ببینم ادامه رمانت چطور پیش میره://

  8. nastaran

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هستی
  9. nastaran

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرزو
  10. nastaran

    لطفا نظرتون رو بگین

    خودت نوشتی یا آهنگه؟
  11. منتظر ادامه پارت ها هستم خانم://

    1. .-.

      .-.

      وای چه وایب باحالی🥰🥰 بزودی عزیزم👍❤ 

    2. nastaran

      nastaran

      عزیزمی، منتظرم@_@

  12. بعد مدت ها یه رمان جذاب بدون عیب و ایراد خوندم. واقعا تا اینجای رمان رو عالی و بدون هیچ نقصی نوشتی و منتظر خوندن ادامشم. 

    قلم قوی، فضا سازی ها دقیق و قوی، کشمکش و تعلیق همه باهم تونستن یه شروع متفاوت جذاب برای رمانت بسازن.

    حسابی خسته نباشی://

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      از نظرات دلگرم کننده‌ات ممنونم حسابی انگیزه گرفتم برای ادامه‌اش و ممنونم برای اینکه وقت گذاشتی و رمانمو دنبال کردی💕💕💕

    2. nastaran

      nastaran

      عزیزی 

      برم ببینم پارت های جدیدو

  13. ://

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. nastaran

      nastaran

      همه جا کجاست😂

    3. آتناملازاده

      آتناملازاده

      توی سایت های رمان نویسی ده

      همه جا یک نسترن هست با رنگ قرمز

    4. nastaran
  14. مقام جدیدت مبارک گل://

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 10
    2. raha

      raha

      مرسی از انرژی مثبتت مهربونم 😍

    3. nastaran

      nastaran

      فدای تو♥️

    4. raha

      raha

      عزیزی گلم 😍😍

  15. پارت هشتم موز و سیب های پخش شده را تند و تند بر میداشت و با شلخته ترین وضع درون سینی می ریخت. خرما ها به خاطر افتادن روی خاک، تمامشان خاکی شده بودند. رامین مشت مشت همراه خاک آنها را داخل کاسه بزرگِ خرما ها میریخت و با نگاه به ساشا، لب زد: - خرما ها رو باید دور بریزیم. خیلی خاکی شدن. ساشا از بالا نگاهی به رامین انداخت و بی هیچ حرفی با سرعت بیشتری بیل زد. هر دو آنها هر لحظه ته دلشان خالی می شد که کسی برسد و مچشان را بگیرد برای همان با نهایت سرعت داشتند کارشان را انجام میدادند. با پر شدن قبر، ساشا قدمی عقب رفت و عرق در آمده اش را با پشت دست پاک کرد. آنقدر سخت کار کرده بود که در سرمای زمستان هم پیشانی اش پر از قطره های ریز و درشت عرق شده و نفسش به شما افتاده بود. خلط گلویش را بالا کشید و با تف کردن به قبر کناری، به رامینی که از فرط چندش قیافه سرخش را درهم کرده بود نگاه کرد و گفت: - پارچه رو بکش رو قبر بریم. رامین دست هایش از فرط سرما و چنگ به خاک برای برداشتن خرما ها بی حس شده بود. مشتش را چند بار باز و بسته کرد و با پهن کردن هول هولکی پارچه روی قبر، دستی روی نا همواری اش کشید و ظرف میوه را رویش گذاشت. سریع کمرش را صاف کرد و با کوبیدن کف دست هایش بهم، خاکشان را تکاند. کاسه خاک و خرما را برداشت و به برادر زنش که داشت نفس نفس میزد نگاه کرد . مجددا به قبر نگاهی انداخت و آب جمع شده دهانش را پایین داد. رامینِ ترسیده فقط میخواست هرچه سریعتر از آنجا خارج شود. ساشا خاک نشسته بر پیراهن مشکی اش را با کف دست تکاند و با پشت دست به بینی اش کشید. سپس به رامین نگاهی انداخت و گفت: - بریم. هم شانه با هم به سمت خروجی راه گرفتند. رامین کاسه خرما را در اولین سطل زباله زرد رنگ قبرستان انداخت و دست های یخ زده اش را در جیب شلوارش فرو برد. ساشا که از فاصله پنجاه قدمی چشمش تکان خوردن نگهبان در اتاقکش را دیده بود، به تندی لباس رامین را سمتی که دید کور از نگهبانی داشته باشد، کشید. با دویدن خود را دور کردند و حسابی که دور شدند، ایساده و رامین با گرفتن زانو هایش خم شد. نفسش به شمار افتاده بود و سوز هوا به سرفه اش انداخت. ساشا نیز دست کمی از او نداشت؛ دست کم فهمیده بود آنقدر ها هم خوش شانس نبودند. رامین که حسابی قالب تهی کرده بود، لب زد: - حالا چه غلطی کنیم؟ ساشا پشت دستش را زیر دندان گرفت و دور خودش چرخی زد. بیل در دستش را روی خاک نمدار زیر پایش انداخت و با نشستن پشت قبر بلندِ سنگ خاکستری کنارش، نور گوشی اش را روشن کرد. نور را مستقیما به چهره رامین انداخت و گفت: - چیزی تا صبح نمونده میشنیم وقتی درشو باز کردن قاطی عزادار ها میریم بیرون. *** دلشوره داشت آذر را از پا در می آورد. عرض دویست متری پذیرایی را بیش از صد بار راه رفته بود. میترسید برادر و شوهرش گیر پلیس افتاده باشند و مامور ها هر لحظه برای آمدن آسا بیایند... به سختی آسا را به زیر زمین برده بودند و مادر با انداختن پتو های نوی گران قیمتش دور تن دردانه اش، همانجا در زیر زمین مانده بود. آذر اما داشت از استرس جان میداد. یک دقیقه گریه میکرد، یک دقیقه میخندید و دقیقه بعد ترس تمام تنش را می لرزاند. آسو دختر بیست و چهار ساله خانواده که نقش ته تغاری برایشان داشت، دیگر به هوش نیامده و آذر، با گذاشتن پشت دستش روی گونه خواهرش، قربان صدقه چشمان متورم از گریه خواهرش رفت و پتو را تا صورتش بالا کشید. با نگاه به ساعتی که نزدیک اذان صبح میشد، دلش بیش از این تاب نیاورد و شماره رامین را گرفت، به بوق های گوشی، گوش سپرد و صدای رامین، همانند آبی سرد روی دل آذر ریخت. با خود گفت چرا زود تر دستش به تماس نرفته بود! - جانم آذر؟ - رامین دارم دق میکنم کجا موندین پس؟ صدای بالا کشیدن بینی رامین در گوشی، نشان از سرما خوردنش میداد. در جواب همسر نگرانش لب زد: - موندیم صبح بشه درِ بهشت زهرا رو باز کنن بیایم بیرون. نگهبانا بیدار شدن. با داداشت قبرو پر کردیم. آذر خیالش تا حدی راحت شده بود اما باز هم استرس میکشید نکند دوباره آسا را از دست دهد...تلفن را روی شوهرش قطع و با نشستن بر مبل های گران قیمت سلطنتی طلایی شان، زانو هایش را در سینه جمع کرد و با گذاشتن سرش روی آنها بغضش را رها کرد. اینبار از خوشی اشک می ریخت.
  16. پارت هفتم ساشا موهای خرمایی حالت دارش را در مشت فشرد و پس از چند ثانیه رهایشان کرد. خودش هم ترسیده بود و فکر منطقی ای به ذهنش نمی رسید. پیش از هر چیز باید فکر آن قبر خالی را میکرد. دعا دعا میکرد هیچ کس متوجه قبر باز شده نشده باشد. باید عجله میکردند، هر ثانیه به بهای مرگ دوباره آسا برایشان تمام میشد. پلیور مشکی رامین را به سمت خودش کشید و در جواب خواهر نگرانش لب زد: - ببریدش زیر زمین. هرکس در زد باز نکنید تا ما بیایم. رامین در سکوت به مکالمه خواهر و برادر گوش میداد و جای پوشیدن کفش، یک جفت از دمپایی های پلاستیکی روی عیوان را پایش کرد. آذر داخل رفت و پس از بسته شدن در، ساشا خطاب به رامینِ منتظر، لب زد: - برو اون بیل و تیشه رو از انبار بردار بیار. رامین که تقریبا هدف برادر زنش را فهمیده بود، باز هم جای موهای کاشته شده اش را خارش داد. این حرکت برایش بدل به یک عادت شده بود و در هر موقعیتی دستش در سرش بود. نمیتوانست روی حرف ساشا حرفی بزند. از او ترس داشت اما دلش دردسر هم نمیخواست... ترسیده قدمی عقب رفت و انگار میخواست با لحن مظلومش سر ساشا را شیره بمالد گفت: - داداش جون خودت منو قاطی نکنید ننم دیابت داره اگه پام گیر بشه... ساشا به قدری در ذهنش بلوا به پا شده بود که نمیخواست یک دقیقه هم از دست دهد. به شوخر خواهر ترسو اش نگاه انداخت. الحق که لایق خواهرش نبود و در آن موقعیت به خودش فکر میکرد. به زانتیای خاکستری رنگ پارک شده در انتهای حیاط راه گرفت و با لحن تندی به رامین برگشت: - راه بیوفت وقت نداریم! رامین ناچار به دنبال ساشا راه گرفت. پس از سوار کردن بیل و کلنگ به صندوق عقب زانتیا، ساشا تخت گاز به سمت بهشت زهرا راهی شد. صد متری پایین تر پارک کرد و به رامین نگاهی انداخت. تا اذان صبح چیزی نمانده بود استرس، تن و بدنشان را میلرزاند. فکر چگونگی گذر از نگهبانی را نکرده بودند. بیل به دست سمت ورودی راه گرفتند و رامین مدام زیر لب غرولند میکرد: - داداش عین معجزه میمونه. کار خدا رو ببین. بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه... تقریبا نزدیک نگهبانی شده بودند. آن شب به راستی معجزه رخ داده و خدا حسابی خاطر بنده اش را خواسته بود که نگهبان های همیشه گوش به زنگ بهشت زهرا، به خوابی عمیق فرو رفته بودند . رامین و ساشا، با استرس فراوان از جلویشان گذشتند. هر کدامشان در عین قبول واقعیت باز هم انتظار داشتند یک آن از خواب بیدار شوند و متوجه شوند تمام آن استرس و ماجراجویی شبانه، خوابی بیش نبوده است... با قدم های بلند و سریعی که در سوز هوا نفسشان را به شما انداخته بود، سمت قبر آسا راه گرفته بودند. رامین ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. تا به حال شبانه و دزدکی به قبرستان نیامده بود و با دیدن عکس قبر ها، تپش قلبش شدت میگرفت. ترسیده بود، استرس داشت و نفسش از بابِ سرعت قدم ها گرفته بود. با رسیدن به قبر آسا چراغ قوه های روشن گوشی شان را همزمان روی قبر گرفتند. ساشا با دیدن وضعیت آشفته قبر برادرش، چشمانش به خرما های پراکنده روی خاک و سینی میوه پخش شده چرخید. حفره تنگ و کوچیکی که احتمال میداد برادرش حفر کرده باشد را دید و دیگر نتوانست مانع احساساتش شود. زانو هایش خم شد و با گرفتن سرش در دست، به دردی که برادرش تحمل کرده بود اندیشید. قطره ای اشک از چشمش راه گرفت و هق هق مردانه اش در گلو ماند. بالاخره احتمال خواب بودن را کنار زده بود و با لمس خاک سردِ قبر برادرش شانه هایش مردانه لرزیدن گرفتند. رامین اما سخت ترسیده بود، دعا دعا میکرد هرچه سریعتر آن شب تمام شود. دستش را به شانه ساشا کشید و با لحنی که ناخوداگاه می لرزید گفت: - ساشا پاشو. پاشو زود تمومش کنیم بریم از این قبرستون لرز گرفتم. به راستی هم از درون داشت می لرزید. ترس از قبرستان به کنار، دمپایی های پلاستیکی که پوشیده بود موجب یخ بستن انگشت های پایش شده بود. ساشا که میدانست وقتی برای تلف کردن ندارند و هر آن ممکن بود مامور های بهشت زهرا بیدار شوند، از جا بلند شد. دستی به صورت خیسش کشید و با بالا کشیدن بینی قوز دارِ عقابی اش، به رامین نگاه کرد. بنده خدا از شدت ترس و سرما صورتِ تپل سفید اش شبیه به گوجه سرخ شده بود. بیل را از دست رامین قاپید و با زدن زیر خاک، خطاب به او گفت: - این میوه و خرما ها رو جمع کن. مشغول پر کردن حفره بالای قبر شد و رامین پیش از همه، پارچه ترمه مشکی چروکیده پایین قبر را برداشت و با تکاندن خاک هایش، به سختی سرفه های ناشی از ورود خاک به دهانش را کنترل کرد. خوب میداست داشت شریک چه جرمی میشد و نمیتوانست دم از مخالفت بزند. با تمام بی رحمی اش در دل خودش را لعنت میکرد که چرا زبان به دهان نگرفته بود و نگذاشته بود پلیس ها فردا به خانه بیاید و جسدِ فرار کرده از قبر را ببرند!
  17. پارت ششم هم زمان با خروج آذر از نشیمن، آسو در حین گریه به هوش آمد و در حالی که آسا در دامنه دیدش نبود، رو به برادر بزرگ ترش با هق_ هق گفت: - خواب دیدم آسا خاک و خالی برگشته جلوی در خونمون، همه ناخون هاش شکسته بودن... سردش بود داداش...! تنش، روی تمام تنش خراش بود... آسا سردش بود! داداش آسا خیلی سرمایی بود، یادت میاد از زمستون ها بدش میومد؟ داداش آسا... بعد از ادای آخرین جمله اش چشمش به آسا که از گریه دختر ناشناس ماتش برده بود، افتاد.بلاخره تکلیفش با خودش روشن نبود که در حیقیت برادر کوچکش را می خواست یا از او می ترسید، چون سیاهی چشم هایش دوباره رفت و بعد از بیهوش شدن دوباره در جایش افتاد. آسو دختر کوچک خانواده بود، شیره به شیره آسا و حسابی وابسته به برادرش بود! دردِ اعدام حامی اش و به خاطر سپردن مرگ داعمی اش به قدری برایش سخت بود که دیدن دوباره اش، با تن عریان برایش مانند به دیدن روح بود و هوشش را می برد. ساشا، برادر بزرگ ترش به خواب بیداری خودش یقین نداشت، نزدیک شد و با کنار زدن مادرش و آذر، دستی به شانه لخت برادرش کشید و انگار باور کرده باشد، عقب کشید و خطاب به رامین داماد سر خانه شان لب زد: - خواب نیستم. خواب نیستیم! خودشه. زندست، سالمه... قطره اشکی از شوق از چشمانش سرازیر شد و با محبت به عزیز دردانه اش نگاه کرد. آذر که دیده بود نمیتواند بغضش را در آغوش آسا خالی کند، وسایل پاسنمان را گوشه ای گذاشت و خودش را در آغوش برادر بزرگ ترش انداخت. در حالی که بغضش را رها کرده بود خطاب به ساشا لب زد: - زندست ساشا، اومده! داداشم رو زنده به گور کردیم ساشا... همه تازه از بهت برگشتن آسا در آمده بودند که آذر درد حقیقی ماجرا را در سرشان کوبید. تصور آنکه چه دردی به برادر خودشان متحمل شده بودند هم سخت بود. آسا اما بی خیال از همه جا گرم شده بود و داشت با تعجب به خوشحالیِ در حین غم خانواده ای که به یادشان نمی آورد نگاه میکرد. هنوز هم نمیدانست چرا آنجا رفته بود، هنوز هم نمیتوانست درک کند چه بلایی سرش آمده است. رامین که احساسات کمتری نسبت به سایر اعضای خانواده به آسا داشت، علقش را به کار انداخت و با برداشتن بار سنگین وزنش از دیوار، دستی در موهای کم پشت تازه کاشته شده اش کشید و خطاب به ساشا گفت: - زندست برادر زن زندست ولی قبرشو نبش کرده! صبح بشه و ببینن قبر باز شده میدونی میان دم در این خونه و اگه یکی از ما رو محکوم کنن تا یک سال حبص میبرن؟ تازه اگه بخوایم آسا رو بهشون ندیم که مفعودی جنازه هم اضافه میشه بهش... آذر به تلخ زبانی شوهرش پی برده و با گرفتن نیشگون ریزی از بازوی پُر شوهرش، اشاره کرد زبان به دهان بگیرد. ساشا اما به فکر حرف های رامین فرو رفته بود. آن مردِ چاق با قد یک و هفتاد و سه، داشت حقیقت را می گفت. نگاهی به آسا انداخت. مادر هنوز مقابلش با فاصله چند قدمی نشسته بود و قربان صدقه ی رویش می رفت. به حتم که حاضر نبود پاره تنش را باز هم دست آن بی عدالت ها دهد... مانند جرقه از جا پرید و با گذاشتن دست پشت سر خواهرش، برای دلگرم کردنش، او را خطاب گرفت: - دستشو پانسمان کن، بهش رسیدگی کنید. سپس به رامین نگاه کرد. لبش را زیر زندان کشید و خطاب به شوهر خواهرش گفت: - تو با من بیا. افکر ساشا حسابی بهم ریخته بود، خودش هم نمیدانست باید چه کند فقط میدانست که اینبار، باید برادرش را نجات دهد. میدانست اگر اینیار هم او را از دست میداد، عذاب وجدان تا آخر عمر گلویش را ول نمیکرد. اگر باز هم دست آن عدالت بی عدالت میدادش، در آن دنیا، مقابل پدرش شرمسار میشد. رامین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و پرسید: - من؟ کجا؟ ساشا بی حرف دیگری خطاب به داماد پر حرفشان، سمت خروجی راه گرفت. کفش هایش را دم پا انداخت و منتظر خروج رامین شد. آذر همراه با رامین بیرون آمدند. آذر در حالی که بینی سرخ شده از گریه اش را بالا میکشید، نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگشان چرخاند. از حوض خالی گرفته تا ایوان و راه پله منتهی به پشت بام برایش سنگین شده بود. برادرش را خطاب گرفت و با دلهره ای که ته دلش را خالی کرده بود پرسید: - ساشا چی میشه الان؟ کجا میری؟ اگه پلیس اومد چی؟
  18. پارت پنجم و اما آسا بی آنکه بداند صاحبان آن خانه چه کسانی هستند، برای جستن گرما پیرزن را به کنار هول داده و بعد از طی کردن حیاط، بالا رفتن از پله ها و باز کردن پنج دری خود را به محیط مطبوع خانه رساند و در کنار بخاری، همانجایی که دختر کوچک را هم برده بودند، ماننده بی خانمان ها نشست. نگاهش خیره و حرکات خشکش ترسناک بودند. مادر گریه کنان به دنبالش راه گرفته بود و با صدای او دختر کوچک هم به هوش آمد. به محض دیدن قامت آسا که مانند علم کفر بالای سرش برافراشته شده بود، هنوز بلند نشده دوباره جیغ زد و از حال رفت. اوضاع فلاکت بار تر از آن بود که تنها حسشان بخاطر بازگشت برادر بی جانشان، خوشحالی باشد. مادر خود را روی پسر انداخت و بیش از آنکه بازهم به آغوشش بگیرد، آسا معذب جاخالی داده و با دو دست سرشانه هایش را گرفت. مادر که جست زده بود تا بغلش کند، با دست های باز روی زمین افتاده و قلنج زانویش شکست. آسا با بخاری گرم می شد و دیگر دلیلی برای نزدیکی به آن پیرزن نمی دید. آذر، خواهر بزرگ تر برای آسو دخترک بیچاره آب قند آورد و کنارش نشست و با دست های لرزان خودش او را به حالت نشسته در آورد. برادر کوچک ترش به مرگ طبیعی نمرده بود که در آن زمان از بازگشتش آسوده خاطر باشد، به محض ورودش دلشوره دوباره از دست دادنش در دلش افتاده بود. ترجیح می داد دومرتبه تمام آن حس های سخت و جان کاه را تحمل نکند، دیدن دست و پا زدن جگر گوشه اش، به خاک سپردن و خاک ریختن روی صورت قرص ماهش. در آن لحظات که هیچ کس حال خودش را نمی دانست، ما بین قربان صدقه های مادر که به زور می خواست آسا را لمس کند و موفق نمی شد. داماد و برادر بزرگ خانواده در کنار هم ایستاده و چیز جدیدی را دریافته بودند. رامین خم شد و زیر گوش برادر زنش لب زد: - دارم خواب می بینم؟ ساشا به چشمش دست کشید تا مبادا کسی متوجه اشکش شود و با بالا دادن آب بینی اش جواب داد: «فکر نمی کنم... این لطف خدا به ماست. این رو همه می دونن که سر بیگناه تا بالای چوب دار می ره، ولی دار زده نمی شه!» سپس اینبار نتوانست احساساتش را کنترل کند و به سمت برادر سرمایی اش دویده و به سختی او را به تخت سینه اش چسباند. آسا که قدرت پیشبینی حرکتش را نداشت، بین بازوهایش زندانی شد و ثانیه ای همانجا ماند. حالا نوبت آذر بود که احساساتش را بروز دهد، اشک های بی وقفه اش را پاک کرده و با برگرداندن آسو به حالت اولیه اش به سمت برادر کوچ تر رفت. ما بین بغض و اشک و لبخند گفت: - داداش جونم، عزیز دلم... قلب من! آخه من دورت بگردم که ما نفهمیدیم تو با اون صدای قشنگت هنوز داری نفس می کشی. الهی من پیش مرگت بشم داداشم... آسای من! موهای خاک گرفته آسا که در بین بازوهای ساشا زندانی بود را نوازش کرد و از سمت دیگر سرش را به آغوش گرفت. پسرک تازه جان گرفته جدا از آن شرایط خوشش نمی آمد، به سختی خود را از آن ها جدا کرد و با آن چادر سیاهش با فاصله از آن ها نشست. رفتارش همه را شوکه کرده بود، به گونه ای که حتی رامین احتمال داد اصلا آسویی در کار نیست و شخص نشسته در نشیمن خانشان دیوانه ای بیش نیست. زن ها را نمی شد جمع کرد، آسو که بیدار نشده با دیدن یک مرده متحرک غش می کرد، مامان از زور ناله خوشحالی جان در بدن نداشت و گوشه ای افتاده و از پسرش چشم بر نمی داشت و در جواب پسرش که می گفت استراحت کند، جواب می داد: - آخه مادر اگه من بخوابم و صبح بیدارشم ببینم همه اون مصیبت ها به سرمون اومده و آسا برنگشته چی؟ چطور راضی شدم پسر دسته گلم رو میون خلوار ها خاک بذارن؟ آخ خدایا من رو ببخش... آسای مادر، قربون اون قد و بالای رعنات برم من آخه! و آذر احساساتی حین مالش شانه های مادرش ثانیه ای دست از گریه کردن بر نمی داشت. هفته های سخت و در اختتامیه اش روز و شب وحشتناکی را گذرانده بودند. وقتی به یاد می آوردند چه طور همه تلاش هایشان بی فایده بود و پسرشان را زنده زنده به کام مرگ کشانده بودند، همه گوشت از تنشان می ریخت. هنوز صحنه دست و پا زدن آسا بالای چوبه دار از جلوی چشمان هیچ کدامشان نرفته بود. موهای همشان از فشار غصه سفید شده بود و این را از مادر که به کل مو سفید کرده بود، می توان فهمید. مادر میانسال یک روزه از زن رعنا و هیکلی به پیرزن خمیده ای مبدل شده بود. جوری که دیگر نمی شد از او به عنوان زن برومند یاد کرد. آسا قصد راه آمدن با هیچ کدامشان را نداشت و مقابل طاقچ کچ بری شده به روی فرش قرمز دست باف نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار چشم از یکشان گرفته و به دیگری می دوخت. مادر باز هم بلند شد تا بلکم معجزه شود و با لمس آسا مطمئن باشد که توهم نمی زند. در طول مراسم خاکسپاری به حدی جسغ زده بود که دیگر صدایی نداشته باشد. آسا باز هم با نزدیک شدن مادر خودش را عقب کشید، چیز هایی که او تحمل کرد بود حتی نمی شد با روزی که بر خانواده اش گذشته، مقایسه کرد. آذر و ساشا هم به او نزدیک می شدند و قصد محاصره اش را داشتند که رامین تیغ تلخ حقیقت را بر رشته احساسشان انداخت: - بخاطر فشار زیاد حافظش رو از دست داده، بهتره اذیتش نکنید... نگاه کنید نمی تونه به خوبی نفس بکشه! داماد خانواده همچنان بار وزنش را به دیوار گچی خانه تکیه داده و از جای اولیه اش تکان نخورده بود. شوک زیاد حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارد و در ان شرایط حق هم داشت. هنوز همه خیال می کردند در خواب شبانگاهی بعداز از دست دادن غزیزشان هستند و دیدن چنین چیز هایی رواست. هرچند که هیچ کس دلش نمی خواست ان حقیق در میان خواب و بیداری جدا یک وهم باشد. آسا گلویش از شدت خاک هایی که در دهانش ریخته بود می سوخت، چشم هایش کاسه خون بود و لب هایش خشک و مملو از ترک خوردگی. خانواده باید احساساتش را کنار می گذاشت و به حال و روزش رسیدگی می کرد. آذر این وظیفه را بر عهده گرفت و برای آوردن وسایل پانسمان و آب به آشپزخانه رفت.
  19. پارت چهارم این را گفت و با استارت زدن به پراید سفیدش، درجه گرمای بخاری را بالا برد تا تن لخت پسرک گرم شود. مسیر رسیدن به شهر را زیر نگاه های خیره پسرک و سکوکتش طی کرد اما قبل از ورود به خیابان های حاوی دوربین، ماشیشنش را کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و با دور زدن ماشین، در سمت پسرک را باز کرد. قبل از آنکه او بخواهد حرکتی کند، پیرمرد بازوی لختش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. پسر بی هیچ واکنشی پیاده شد و پارچه سیاه خاکی اش داخل ماشین روی صندلی ها ماند. پیرمرد که با دیدن تن لخت پسر شرمسار شده بود، برای برداشتن پارچه به داخل ماشین خم شد و زیر لب استغفاری گفت. پارچه را به دور کمر پسرک که بی حرکت ایستاده بود گره زد و قدمی از او فاصله گرفت. درحالی که با شرمندگی نگاهش میکرد ماشین را دور زد تا پشتش بشیند و خطاب به او گفت: - یه دختر مریض تو خونه دارم. میترسم دردسر شی برام وگرنه دم بیمارستانی کلانتری چیزی میبردمت. دوتا چهارراه پایین تر کلانتری هست خودت برو اگه چیزی ازت دزدیدن. خداحافظ بابا. پیرمرد پشت ماشینش نشست و با تک بوقی که باعث شد آسا، پسرکِ از قبر در آمده چند متر بالا بپرد از او دور شد. آسا هنوز نتوانسته بود موقعیتش را درک کند. احساس میکرد داخل خلائی افتاده که خروجی ندارد و او بی هدف به اطراف نگاه میکرد. همه چیز برایش غریبه بود اما به شکل عجیبی فکر میکرد قبلا آنها را دیده و نوشته های روی تابلو های مغازه های بسته را خوانده بود! قدم هایش باز هم شروع به راه رفتن کردند. سرما باز هم تنش را گرفته بود و پیرمرد با بستن پارچه مشکی رنگ به پایین تنه اش، سرشانه هایش را عریان و شرمگاهش را پوشانده بود. به خودش که آمد، پاهایش مقابل یک خانه با در بزرگ سفید رنگ که بوته های انگور از بالای درش درحال سقوط بود توقف کرده بودند. دستش بی اختیار برای فشردن آن زنگی که دکمه اش از فرط فشرده شدن رنگش رفته بود بالا آمد و طولی نکشید صدای زمخت پرنده ای در ساختمان پخش شد. برای یک لحظه هم دستش را از روی زنگ برنمیداشت و به طور متوالی آن پرنده بد صدا را به خواندن وادار کرده بود. صدای چرق چرق دمپایی های پلاستیکی، در صدای زنگ خانه گم بود و طولی نکید که لنگه در سفید رنگ خانه، با شتاب بسیاری باز شد. پسرک عریان دستش بر دکمه زنگ شل شد و آرام کنارش افتاد. خیره در چشمانِ وحشت زده پیرزنی که با دیدنش جیغ بلندی سر داده بود شد و بی هیچ واکنش تنها نگاهش کرد. انگار که توانش تا همینجا بود و انرژی اش به پایان رسیده بود. پیرزنِ سن بالای نحیف که حسابی از دیدن پسری که تازه به خاک سپرده بودنش وحشت کرده بود، دستش را روی سینه اش گذاشت و چشمان گشاد شده اش از درد جمع شد. همان جیغ زنانه بلند کار خودش را کرده بود و دیگر اهالی خانه وحشت زده تر از مادر، خود را کنار در رساندند. وضعیت برای آنها سخت تر بود، نمیدانستند مادر پس افتاده شان را جمع کنند یا حضورِ آن پسرک از قبر درامده را هلاجی کنند. دختر کوچک آخرین نفر با زور گریه به خواب رفته و حالا از همه دیرتر هم وارد حیاط شده بود. با دیدن مرد بلند قامت و آشنایی که در جلوی در ایستاده بود، جیغ گوش خراشی کشیده و از هوش رفت. تمام سر در خانه سیاه و اعلامیه همان عزیزی را بسته بودند که در آن لحظات کاملا عور جلوی رویشان ایستاده بود. به راستی باید می ترسیدند یا خوشحال می بودند؟ ماننده یک خواب بود، همه چشم می مالیدند و پیرزن برای اطمینان در آغوش پسر افتاده و بالا تنه لختش را لمس می کرد. آسا از این حس نوازش همچین بدش هم نمی آمد، با آنکه از رفتار حضار سر در نمی آورد، پیرزن با حرکاتش گرمش می کرد. دو پسر دیگری که در حیاط ایستاده بودند، به سمت دختر غش کرده رفته و زن جا افتاده دیگری هم سعی در جدا کردن پیرزن از آسا داشت. یکی از پسر ها با ترس سرش را از در حیاط بیرون برد تا مطمئن شود در آن نیمه شب کسی برادر تازه جان گرفته اش را ندیده باشد و با دست او را به داخل کشید. ساشا جدا از حال خانم ها در اضطراب بود، موهای خاک گرفته، ناخون های شکسته و نوک انگشتان خونی هیچ خبری جز شکافته شدن قبر برادرش توسط خودش را نمی داد.
  20. پارت سوم مسیرش نا معلوم بود اما مغزش دستور فرار میداد و پاهایش اجرا میکرد. به قدری انرژی اش تخلیه شده بود که هنگام قدم برداشتن از مچ پا تا زانو اش درد میگرفت و انقباض ماهیچه ها ناتوانی شان را برای حرکت نشان میداد اما ترس، مجال توقف به او نمیداد. نگاهش به پارچه مشکی رنگی که روی یکی از قبر های تازه انداخته شده بود کشیده شد و به سرعت برای گرم کردن تنش، آن را از روی قبر کشید و دور تن لختش حصار کرد. آنقدر رفت و رفت تا به خروجی بهشت زهرا رسید. دیدن آن نگهبان هایی ک در اتاقک کنار خروجی به خواب رفته بودند هم نظرش را جلب نکرد... به تندی همانند یک مار دراز کشید و از زیر آن مانع عبور ماشین ها، رد شد. خیابان خلوت مقابلش برایش در عین نا آشنایی، آشنا به نظر میرسید. یک اتوبان پهن خلوت که نمیدانست به کجا ختم میشد! از قبرستان خرج شده بود اما در حالی که قدم هایش به جلو بود، سرش به سمت عقب خیره مانده بود و ورودی آن قبرستان را نظاره میکرد. بالا خره فرعی خیابان تمام و مجبور به چشم گرفتن از آن مکان مرموز شد. ذهنش توان هلاجی نداشت که چندی قبل قبر خودش را کنده بود و از آن خارج شده بود، حتی نمیدانست کجاست و چه بر سرش آمده. تنها چیزی که فکرش را پر کرده بود، همان تصاویر تاریک قبر و تجسم لحظات نفس تنگی اش بود. حتی هنوز هم سنگینی سنگ لحد را روی سر و صورتش احساس میکرد... دستانش را برای گرم کردن تن عریانش مدام روی آن پارچه نازک، از سر شانه تا ران هایش میکشید اما گرمایی عایدش نمیشد. بی آنکه بداند کجا میرود یا مسیرش کجاست، در آن اتوبان خالی از مقابل تابلو های راهنمایی رانندگی و بیابان اطرافش گذر میکرد و میرفت. آنقدر رفت و رفت که به نفس نفس افتاده بود. سینه اش از سوز و سرمای هوا میسوخت و انگشتانش بیحس شده بودند. دیدن نور چراغ های یک ماشین از پشت سر، بعث شد خودش را وسط خیابان و درست مقابل آن ماشین بی اندازد. ماشین کمی دور از پسرک توقف کرد و یک پیرکرد لاغر کوتاه قد با سر کچل از ماشین پیاده شد. با احتیاط و ترس قدمی به پسرک نزدیک شد و سر تا پایش را بارنداز کرد: - حالت خوبه جوون؟ پسرک اما بی آنکه جوابش را دهد به تندی خود را داخل ماشین پیرمرد انداخت تا از شر سرما راحت شود. پیرمرد که از حال و عریان بودن پسر ترسیده بود، ماشین را دور زد و با قرار گرفتن ماقبل در باز شاگرد، خطاب به پسر گفت: - بیا پایین بابا. کم بدبختی ندارم پسرجان توام وبالم بشی. پسرک اما بی توه به او، دست های بی حس شده از سرمایش را به درچه های بخاری میکشید تا گرم شوند. پیرمرد که با دیدن این صحنه انگار وجدانش بیدار شده بود، دستی به سر کچلش کشید و زیر لب گفت: - لا الی هی الله... زبون نداری پسر؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ پسرک در عالم خودش بود. بی توجه به پیرمرد تنها میخواست تنش را گرم کند و آن مرد در حالی که حس انسان دوستی خرِ وجدانش را گرفته بود، از آن طرف میترسید اگر کمکش دهد، با آن اوضاع احوالی که او داشت برایش درسر شود. در نبرد وجدان و ترس، وجدانش پیروز شد و در حینی که در ماشین را میبست، در فکر به احتمال بلا هایی که ممکن بود سرش آمده باشد فکر میکرد. احتمال میداد دزد ها لباس و ماشینش را میان راه غارت کرده باشند یا دیوانه ای بود که با آن وضع از تیمارستان گریخته بود! شاید هم کلاهش را برداشته بودند و بعد گوشه خیابان رهایش کده بودند. پیرمرد تمام احتمالات ممکن و غیر ممکن را برای خودش ردیف میکرد و هیچ به ذهنش نمیرسید شاید مُرده ای در قبر زنده شده و پس از بنش قبرش، از بهشت زهرا گریخته بود... اگر میخواست فکر کند هم به حتم برایش آخرین احتمال بود. پشت ماشینش نشست و با نگاه به پسرک که هنوز دست هایش را به دریچه های کولر چسبانده بود زیر لب گفت: - انشالله که پشیمون نمیشم.
  21. پارت دوم آنقدر با دستش بالا سرش را کنده بود و تنش را از زیر آوار عقب کشیده بود که به نوعی حالت نشسته به خورد گرفته و داشت تمام توان و تلاشش را میکرد که بالای سرش را خالی کند. نمیدانست ارتفاع آن خاک ها تا کجا میتواند امتداد داشته باشد تنها چیزی که میدانست آن بود که نمیتوانست نفس بکشد و همانند ماهی ای از آب بیرون افتاده، برای پیدا کردن اکسیژن خودش را به در و دیوار میکوبید و دست و پا میزد. ثانیه ها به سرعت مرگ میگشتند و هر ثانبه به قیمت جانش برایش داشت تمام میشد. خودش هم نمیدانست آن همه توان و نیرو زاییده ترس بود که در تنش پدیدار شده یا کارش تمام شده بود... با حس بیرون رفتن دستش از خاک، چشمانی که به سختی روی هم میفشرد تا خاک درونشان نرود لرزید و قطره های اشک و عرق خاک را بیشتر به صورتش میچسباند. بیرون کشیدن خودش از آن حرفه خاکی عمیق، معجزه به نظر میرسید و شاید تمام جانش را در دست هایش ریخته بود تا بتواند آن خاک هی انبوه را کنار بزند اما تنها چیزی که حس میکرد، اکسیژنی بود که با ولع به ریه میکشد و سرفه های تندی که به گلویش حمل یکردند را با دمی عمیق تر پس میزد. از حفره ای که همانند موش های کور برای خودش ایجاد کرده بود به هزار بدختی خودش را بالا کشید. به راستی که شبیه به یک موش کور شده بود و چشمانش را از زور سوزش خاک و خل نمیتوانست باز کند. باد سردی که تنش را آزار میداد باعث شده بود دست هایش را به تندی بر جای جای تن بی پوشش بکشد و هر از چندی اشک و خاک هایی که از چشمش خارج میشد را با پشت دست پاک کند. چند دقیقه ای در همان حالت بالای حفره نشسته بود و پی در پی نفس های عمیق میکشید تا بتواند ریه آسیب دیده و ریتم نفس های وحشت زده اش را آرام کند. یکی در میان از شدن سرفه های فرو داده عق میزد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون میچکید. نزدیک به نیم ساعت اوضاعش همان بود، نه میتوانست نفس بکشد و نه میتوانست نکشد، سوز هوا هم عامل دیگری شده بود تا تنفس برایش سخت شود. بالاخره توانسته بود چشم های مصدوم خاک خورده اش را باز کند و با وحشت بیشتری، یکه خورده به اطرافش نگاه کند. سکوت، تاریکی هوا و در انتها صدای واق واق سگی در نزدیکی باعث شد باری دیگر وحشت زده از جایش بپرد. خرمان خرامان خودش را روی خاک ها به عقب سر میداد. با برخورد به سنگ سردی سرش را چرخاند و اینبار وحشت زده تر به سمت مقابل خزید. دیدن آن سنگ قبرِ خاکستری رنگ ضربان قلبش را تند کرده بود. به سختی زانو های لرزانش را صاف کرد و سر پا شد. سرما به تن لختش میخورد و ترس رعشه به جانش انداخته بود. قدم قدم ناباور عقب میرفت. چشم هایش دو دو میزد و مغرش سعی داشت اتفاقی که سرش آمده بود را هلاجی کند. آسمان به قدری تاریک بود که حتی نورِ اندک هلال ماه هم نمیتوانست مسیرش را روشن کند. درخت های قد و نیم قد عریان زمستان را نشان میداد و او هراسان تر از قبل با هر صدای واق زدن سگ های ولگرد به خود میلرزید.
  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. چت باکس درست شد؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 9
    2. nastaran

      nastaran

      درست شد فکر کنم

    3. Yasi..

      Yasi..

      درست شد ممنون

    4. nastaran

      nastaran

      قربانت@_@

      بیشتر بیا ببینمت دلم تنگ شده

  24. سلام عزیزدلم هم نظارت هم ویرستاری رمان رو خودم به عهده میگیرم. لطفا صفحه نقد و درخواست چارت بندی هم ایجاد کن یه پیام هم توی خصوصی برای من ارسال کن
×
×
  • اضافه کردن...