رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    125
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    100.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. #پارت_چهارم #زهرخند *** چراق اتاق را خاموش کرد و حسرت وار دستی به شکمش کشید. از درون تهی شده بود. جانش همراه با آن نطفه کوچک، مرده بود... از ته دل کفر میگفت که چرا آن شب، نجاتش داده بودند. از اعماق قلبش میخواست ان شب، همراه با علیرضا و کودکش دنیا را ترک میگفت و دیگر سناریو تکراری زیستن را تجربه نمی‌کرد. آن اتاق، شاهد آخرین روز عمر دلربا بود. ... اخرین سکانس زندگی اش، اخرین پخش صوت خنده هایش در چهارچوب خانه ای که دیگر روح نداشت... باز هم نگاه کرد، دلش نمی آمد خاطراتش را ترک بگوید، تمام تنش تشنه انتقام بود. انتقام از آنی که آینده اش را کشت! دلربا، دخترک بلند قامت ظریف اندام، دسته چمدانش را در مشت فشرد. از شدت فشار پوست گندمی اش به سفید گرایید و به اجبار بغضش را فرو داد. گلویش از آتش خشم میسوخت، برق چشمان عسلگونش خاموش و با یاداوری آن خاطره شوم رعشه به تنش می افتاد. نمیتوانست اسمش را خاطره بگذارد... هنوز یک هفته نگذشته و خاک علیرضا همچنان خیس بود... خیس از گریه های دلربایی که خودش را مقصر میدانست... خوب میدانست اگر بیشتر مکث می کرد، نمیتوانست از انجا دل بکند پس پشت به خاطرات و اساسیه پوشیده شده زیر محلفه سفید، سمت خروجی راه گرفت. صدای چرخ های چمدان روی پارکت های سرد، صدای قدم هایش و تاریکی بیش از حد خانه، سمفونی غمباری در خاطرش نقش میزد. قرار بر آن بود بدون محبوبش، بدون حامی اش پا از خانه بیرون نگذارد اما آن مار صفت بی مروت، تکیه گاهش را گرفت... آن شخص منفور دفن شده در سیاهی، امیدش را روانه قبرستان کرده بود و حال دلربا، میرفت که بکشد! میرفت که آن سیاه پوش بی احساس را بکشد یا به دست چرکینش کشته شود... راهی نداشت، فقط عطر خون میتوانست بوی مرگ را از ذهنش بشوید. از خانه خارج شد و قطره های اشک، گونه اش را داغ کرد. خوب به خاطر داشت... صحنه به صحنه، سناریو به سناریو و ثانیه به ثانیه گذشته را میدید... سالها پیش، به اجبار نشانده بودنش به عقد مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. مردی که کسی جز سیاهی از او ندیده بود و جز فریاد، صدایی دهانش را باز نکرده بود. دلبربا می‌ترسید، نفرت داشت و دلش برای علیرضا، پسر سرایدار خان، لرزیده بود. @zahrkhaand
  2. #پارت_سوم #زهرخند حس جاری شدن مایعی میان پاهایش، زجه اش را به آسمان برد. حینی که جیغ می‌کشید، تنش را تکان میداد تا رهایش کنند... حمله عصبی اختیار از او ربوده بود و هیستریک میلرزید و جیغ هایش گلویش را خراش میداد. یکی از آنها بلفور دهانش را گرفت و باقی دست و پایش را مهار کردند اما با دیدن سرخی خونی که از میان پاهایش روی سرامیک های شیری رنگ اتاق جاری شده بود، لحظه ای مکث کردند. یکیشان مشت قفل شده اش را گشود و با بیرون کشیدن برگه سونوگرافی مچاله شده از میان انگشتان ظریف دلربا، تفی به صورت دخترک که دستان محکمی دهانش را می‌فشرد، پرتاب کرد. مرد برگه را بالا برد و خطاب به دو رفیقش گفت: - حامله بوده زنیکه! اما دست های درشت آن مرد، علاوه بر دهان، راه تنفسی دلربا را نیز سد کرده و تنفس برای او عملا غیرممکن بود! دست و پایش را نیز مهار و جان کندنش به چشم نمی آمد... باب به حمله عصبی بود یا کمبود اسکیژن اما کم کم صدا ها از گوشش فراری و تقلایش برای ذره ای اکسیژن داشت خاموش میشد. مرگ مقابل چشمانش سایه انداخت و ریه هایش سوز، سرش داغ، شکمش پر درد و چشمانش به قدری از حدقه بیرون زده که قدرت بینایی اش تار شده بود. تاریکی بالاخره جسمش را از تقلا انداخت و آن سه مرد، با دیدن بی تحرکی جسمش، رهایش کردند. آنی که برگه سونوگرافی را پیدا کرده بود، خطاب به دیگری گفت: - فکر کنم خفش کردی... جهنم، استفاده ای هم نمیشد ازش کرد، جمع کنید بریم... شانس آنجایی با دلربا یار شد که حین چک کردن نبضش، آنقدر دست هایشان باب مهار کردنش خسته بود که نبضِ ضعیفش را مرده تشخیص دادند و بیخیال هدر دادن خشاب اسلحه هایشان شدند. حال یک جسم نیمه مرده از او مانده بود که اگر خدا به او رو می‌کرد، کسی به دادش می‌رسید! جسمی که اگر زنده میشد، تاب تحمل وقایع را نمیکرد‌؛ یا جان خودش را می‌گرفت، یا جان مسببش را! @zahrkhaand
  3. #پارت_دوم #زهرخند لگدی که با آن بوت های زمخت چرمی به شکم و پهلو اش کوبید، جان از تنش برد. چشمانش سیاهی رفت و نفسش برای جیغ کشیدن بالا نیامد. - سلیطه! مردیکه قلچماق، دستش را در هوا تکان میداد تا دردش آرام شود. دیگری نزدیک آمد و با نشستن روی سینه اش، چانه اش را به دست گرفت و صورت کبود از دردش را مقابل دیدش قرار داد. - خوشگلم هست، حیف که قراره بره زیر خاک! دلربا اما به قدری درد می‌کشید که نفس کشیدن را از خاطر برده بود. با سیلی بی هوایی که فرد مقابل به گونه اش کوبید، راه تنفسی اش باز و هق هقش با سرفه قاطی شد. کلمات را نمیتوانست به درستی کنار هم بچیند: - کی... تروخدا... کی هستی... از جونم... چی... قبل از آنکه بتواند التماسش را به آن حیوان سفت برساند، لب هایش قفل و مردی که رویش نشسته بود، چندشناک مشغول بوسیدن او شد. انزجار سراسر وجود دلربا را به آتش کشید و دست به تقلا برداشت. اما زور او به تن صد کیلویی که روی جسمش افتاده بود نمیچربید! بالاخره لب هایش را رها و دخترک مجال نفس کشیدن پیدا کرد. مزه خون دهانش را پر کرده بود. درد شکمکش هر لحظه عمق می‌گرفت و سرش داغ از اتفاقاتی بود که درحال رخداد بودند. زبان خیسی که روی گونه اش کشیده میشد و دستانی که برای عریان کردنش به کمک آمده بودند، امید را در دلش کشت. برگه سونوگرافی را همچنان بی جان می‌فشرد، و التماس، ناخودآگاهی برای ادامه حیات بود: - تروخدا.... ن....نه...نکن، التماس.. میکنم. به هرکی... میپرستی... نک.. مرد منفوری که رویش نشسته بود، ضمن راحتی دو رفیقش برای در آوردن لباس های دلربا، از جای خود برخواست و لگد محکم تری به شکمش کوبید. دخترک از شدت درد، جنین وار در خودش جمع شد و دو دستش را روی شکمش گرفت. آنچنان درد شدیدی را تجربه میکرد که مرگ در مقابلش پوچ می آمد. با استیصال زمزمه کرد: - بچم... من، من... حاملم... صدایش آنقدر آرام و نامفهوم بود که مطمعما به گوش آنها نرسید. البته اگر می‌شنیدند هم فرقی داشت؟ مگر گله گرگ به آهوی آبستن رحم میکرد؟! @zahrkhaand
  4. #پارت_اول #زهرخند برگه سونوگرافی را باری دیگر نگاه کرد و با لبخند، کلید به در انداخت. برای گفتن خبر بارداری اش به علیرضا لحظه شماری میکرد. ضمن برداشتن اولین قدم، صدای تیز شکستنی و فریاد، شور تندی به دلش انداخت. کیفش را همانجا رها و سمت منبع صدا دوید، صدای مردانه ای جز همسرش، خانه را پر کرده بود: - تاوان خیانت مرگه! آخرین قدمش به سمت اتاق خوابشان، با صدای تیز اسلحه خشک شد. گوش هایش سوت می‌کشید و ترس، زبانش را بند آورده بود. به اتاق حجوم برد و با دیدن صحنه پیش رو، نفس کشیدن را از خاطر برد. جسم همسرش، حامی اش، پدر بچه اش با چهره ای که از غرق در خون و چشمان باز مانده مقابل پایش دراز شده بود. قبل از آنکه فرصت جیغ کشیدن را پیدا کند، یکی از آن چند مرد مسلح سمتش حجوم برد و با گرفتن دهانش، او را از پشت سر مهار کردند. ثانیه ها عمری میگذشت و نفس کشیدن، برایش سخت تر از هرزمانی بود. - چیکار کنیم قربان؟ فکر کنم زنشه! - خوبه! لباساشو در بیارید یه حالی بهمون بده بعدم بکشیدش. دلربا، پس از شنیدن این حرف، وحشت زده برگه سونوگرافی که در مشتش خشک شده بود را فشرد و شروع به تقلا کرد. ذهنش علی رقم ترس، فرمان فرار میداد. با تمام توان دست روی دهانش را گاز گرفت. سه مرد میانسال، با لباس های مشکی آراسته و سلاح به دست بودند. اگر منطقی فکر میکرد شانس فرار و رهایی اش چیزی کمتر از صفر بود. مرد که انتظار واکنش از سمت دلربا را نداشت با نعره ای او را رها کرد، اما اولین قدم را برنداشته بود که از پشت سر، او را حیوان وار به زمین پرت کردند. @zahrkhaand
  5. نام رمان: زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: نام رمان: #زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش. نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبه‌ی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هاله‌ای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟ @zahrkhaand کانال تلگرام
  6. بچه ها فونت ها رو روی 24 سایز a4 بذارید مخاطبا میگن ریزه 14 دید ندارن اگه بیش از 200 ص شد به عنوان رمان میزنیم @هانیه پروین @زری گل
  7. پارت بیست و سوم آسا، پس از گذشت چند روز انگار تازه داشت عقلش به کار می افتاد و از شوک آنچه تجربه کرده بود بیرون می آمد. هنوز ابعاد ماجرا برایش گنگ بود و تنها چند اسم و خاطره مبهم در ذهنش رژه میرفت. دستش را که روی چشمانش میگذاشت، خودش را درون فضای خفان آوری مشابه آن قبر میافت... بیشتر که علتش را کنکاش میکرد، حس عمیق تنگی نفس سراقش می آمد و تا مرز خفگی او را پیش میبرد. هنوز هم واکنش های غیر اردادی داشت اما به نسبت روز اولی که از قبر بیرون آمده بود، انسان مندانه تر رفتار میکرد. خواب تنها مسکنی بود که او را از کنکاش افکار باز میداشت. به عمد میخوابید... شده بود ساعت ها خودش را به خواب میزد تا به واقع خواب او را ببلعد. ایلماه گوشه خانه کنار بخاری کز کرده بود و با تلفن بدون اینترنتش کلنجار میرفت. دست آخر کلافه از وصل نشدنش، تلفن را به شارژ زد و بالای سر پسرک قرار گرفت. آنقدر در خواب مظلوم میمانست که نمیتوانست در مقابلش حفظ دلخوری کند... هرچه که بود گفته بودند مریض است و خودش را سرزنش میکرد شاید برخورد درستی در مقابل او از خودش نشان نداده بود. مژه های بلند آسا، دلش را نرم کرد و با گذشتن از کنارش زیر لب با خودش زمزمه کرد: - چه عزیز هم خوابیده... گرسنگی اش بیداد کرده بود و پس از خوردن یک دل سیر ماکارونی، یخچال را کنکاش کرد. مواد خوراکی زیادی در خانه نبود. دوست داشت خودش را به بیخیالی میزد و گردن صاحبخانه و صاحبکارش مینداخت اما باز هم وجدان کاری بیش از حدش بیدار و برای خرید جزئی شال و کلاه کرد. شاید هم میخواست بادی به کله اش بخورد و به بهانه ای باز هم با آن مغازه دار درشت اندام و چهارشانه رو به رو شود. رخت و لحاف پسر درون اتاق بی اساس کلبه پهن بود. پتویی برداشت و پیش از خروج، روی آسا را پوشاند. دسته کلید را پیش از هرچیز از روی در برداشت و آرام از خانه خارج شد. آفتاب داشت غروب میکرد و سرمای شدید تری به هوا می افزود. ایلماه خیره به ابر های پیوسته و تیره روشن، نفس عمیقی از پاکی هوا گرفت و آرام آرام، مسیر تپه را پایین رفت. خودش را به مغازه رساند و پس از ورود، خیره خیره پسرک پشت دخل را نگاه کرد و سلام کرد. کیوان، در دومین مواجهه با ایلماه لبخندی به لب نشاند و گرم پاسخ داد: - سلام، مشکلتون حل شد؟ ایلماه تند تند سرش را تکان داد و گفت: - بله مرسی... اومدم یکم خرید کنم. پسر لبخندی در پاسخش زد و ضمن راحتی مشتری اش، خودش را مشغول مرتب کردن جعبه آدامس ها نشان داد.
  8. ://

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      😍🥲🤭❤️🩷🧡💛💚💙🩵💜

  9. میخوام مقامتو عوض کنم

    وقت داری مقامای مثل نقد یا مدیریت داشته باشی یا از مقامای مثل ویژه و رفیق نودهشتیا بزنم؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. A.H.M

      A.H.M

      بله، وقت دارم :)

    3. nastaran

      nastaran

      مدیریت تیم منتقد با تو دیگه پس://

    4. A.H.M

      A.H.M

      حله

  10. پارت بیست و دوم ایلماه که دومین بار بود توسط پسر مورد لمس قرار میگرفت، بی اختیار عقب رفت و سیلی ای به گونه آسا نواخت. خودش هم در شوک حرکتش بود که سوختن گونه اش، فرصت فهمیدن موقعیت را برایش دشوار کرد. دست به گونه چسباند و با بلند کردن سرش خیره به چشمان مشکی آسا گفت: - منو زدی؟! در ادامه حرفش سیلی دیگری با قدرت بیشتر به صورت پسر کوبید. آسا اما بدون واکنش نسبت به درد، دستش را بالا برد و یک ضرب کشیده آرام تری به گونه ایلماه کوبید. دخترک دهانش از حیرت باز مانده بود. سری که به سمت چپ حائل شده بود را بالا آورد و اینبار با شوک عمیق تری پرسید: - واقعا زدی؟؟ برای جبران دردی که کشیده بود اینبار محکم تر انگشتان ظریفش را به صورت پسر چسباند، طوری که رد سرخی اش روی گونه آسا ماند و قبل از آنکه آسا باز هم دستش را روی او بلند کند، خواست سمت خروجی فرار کند که پسرک زرنگ تر از او، او را از پشت در آغوش کشید. ضربان قلب ایلمان ضمن مجادله میانشان و شوک درک واقع پیش رو باز هم از صد گذرانده بود. سرخی که به گونه هایش دوید نصف بابت سیلی هایی که خورده بود و نیمی هم بابت نزدیکی پسر بلند قامت و خوش چهره ای بود که او را سفت میان دستانش می فشرد. نفس های آسا درون موهای مواج و پریشان ایلماه آرام گرفته بود و قبل از آنکه ایلماه فرصت کند خود را از آغوش او نجات دهد، تن صدای مردانه و بمی که به شدت برایش آشنا بود متوقفش کرد: - آروم بگیر عزیز من... دخترکم... دلیارم! ایلماه لحظه ای حس کرد دژاوو را تجربه میکند چرا که قطع به یقین، آن صدا را قبلا شنیده بود. چند ثانیه ای جفتشان در همان حالت ماندند و ایلماه کم کم داشت یادش میرفت که می بایست خودش را از آغوش آن غریبه بیرون بکشد. داشت در ذهنش دنبال منبع آن صدا میگشت. مطمعن بود غیر از عکس اعلامیه پیش از این تصویری از پسر ندیده بود اما صدایش... صدایش برای ایلماه بوی خاطره میداد. طی حرکتی ناگهانی آسا که انگار با آن حال احوالش زودتر موقعیت را درک کرده بود، به هل آرامی به جسم ایلماه از او جدا شد و دخترک بخت برگشته که هیچ انتظار این واکنش را نداشت، با زانو به زمین افتاد. دردمند آخ بلندی گفت و سرش را سمت آسا چرخاند: - چته چرا یهو رم میکی... آخ پام... آی کمرم... آسا اما بی توجه به چهره در هم شده ایلماه، پشت میز برگشت و با اشتها مشغول غذا خوردن شد. ایلماه که موقعیت در نظرش خطرناک آمده بود. چهارزانو خودش را از آشپزخانه خارج کرد و با تکیه دادن دستش به دیوار سرپا شد. دست روی قلبش گذاشت و زیر لب خودش را خطاب گرفت: - چرا حس کردم میشناسمش... چرا گذاشتم بغلم کنه! اه! سمت تلفن همراهش خیز برداشت و به تندی وارد صفحه مخاطبین شد. خواست شماره صاحبکارش را بگیرد که لحظه آخر، خیره به شماره ای که هنوز تماسش وصل نشده بود بازم با خودش صحبت کرد: - گفت مادرش بیمارستانه... زنگ بزنم چی بگم؟ بگم مریضتون خواست منو ببوسه و بغلم کرد؟ نه تازه کتکم زد و پرتمم کرد... ولش کن گفت فردا میاد. یه امشبو تحمل کن ایلماه... فردا میری... خودش هم در لفظ رفتن شک داشت. برای آن حقوق هنگفت از پیشتر برنامه ها ریخته بود و نمیتوانست به آن راحتی بیخیالش شود. روی مبل نشست و درحالی که زانو اش را مالش میداد سعی کرد خودش را توجیه کند: - من که میدونستم مریضه نباید نزدیکش میشدم اصن... بدبختی اصن نمیدونم مریضیش چیه که بزنم نت بدونم چطور برخورد کنم... توی چه چاهی افتادم... خدایا خودت مراقبم باش... افتادن سایه ای از پشت سرش روی کفپوش های براق چوبی، باعث شد هراسان سرپا شود و هین آرامی کشید. ناخوداگاهش نسبت به دیدن روح و اجنه بیدار و حساس شذه بود. با دیدن آسا انگشت شصت به دهان برد و سقش را به مثال جا انداخت. با یاداوی گرمای آغوشش خجالتزده چند قدم عقب رفت و تند تند شروع به معرفی خودش کرد: - ببین من پرستار جدیدتم. قراره مدت طولانی باهم اینجا تنها باشیم پس تروخدا، تروخدا، لطفا فاصلت رو با من حفظ کن به مشکل نخوریم چون من به شدت به این کار نیاز دارم و نمیتونم استعفا بدم پس بیا باهم کنار بیایم... من روی این مبل میخوابم اصن اتاق متاق نمیخوام توام برو سرجای خودت کار بهم نداشته باشیم آروم کنار... آسا اما بی توجه به حرف های دخترک، مجدد روی کناپه دراز کشید و با گذاشتن ساعدش روی چشمانش، ایلماه را از سخن چینی متوقف کرد. ایلماه ارام نزدیکش شد و گفت: - دارم با تو... دارم با شما صحبت میکنم... میشه گوش بدین یه لحظ.... آسا دستش را از چشمانش برداشت و بلفور مچ ظریف ایلماه را در دست گرفت. یک ضرب او را سمت خودش کشید که ایلماه جفت پاهایش را ضمن مقاومت به زمین چسباند و هراسان جمله اش را عوض کرد: - باشه... باشه غلط کردم دستمو ول کن. هرجا دوست داری بخواب... فشار دور مچش رها شد و دخترک که خودش را محکم سمت عقب میکشید تا نزدیک آسا نشود، یک باره از پشت به زمین افتاد. باز هم دردمند آخ بلندی کشید و شاکی خطاب به آسایی که باز هم چشمانش را پوشانده بود لب زد: - بابا یواش کل استخونامو شکستی...
  11. پارت پنجم -کدام مهم‌تر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس می‌کنیم؟! پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهته ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونه‌ای طراحی شده که تداعی‌گر تعادل، درون‌گرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمت‌های آن می‌شد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیف‌اند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده‌ بودند. سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گره‌ها، در اسطوره‌شناسی نورس، نشانه‌ای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشته‌ای بودند که هرگز به‌طور کامل از بین نمی‌رود. این نماد همچنین دارای حاشیه‌هایی بود که تداعی‌کننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده‌ بود. فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت: - بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟ مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت: - تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود. شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود! بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد. نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد: - توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعه‌ای از خاطرات گذشته بلکه از انتخاب‌ها و تصمیم‌های حال و آینده نیز تشکیل می‌شود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخاب‌هایش و به آنچه که در لحظه انتخاب می‌کند، تبدیل می‌شود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظه‌ای باشند، همچنان بخش جدایی‌ناپذیر از هویت فردی‌ است.
  12. اولین زرد انجمن@_@

    1. sanli

      sanli

      مرسی قشنگم 😍

      خیلی قشنگ شده 🥰

  13. در رابطه با فعل و فاعل و متن میان دیالوگ ها توضیحی که برای زهرا نوشتم رو بخون کامل متوجه میشی و اما بیشتر شدن توصیف رمان: برای نوشتن رمان پیش از هرچیزی لازمه که بتونی تصویر رمانت رو به مخاطب انتقال بدی جوری که بتونه بعد از خوندن متن رمان رو توی ذهنش تصور کنه. کار سختی نیست اصلا، ساده ترش اینه باید متنت قابل تصویرسازی ذهنی برای خواننده باشه. حالا چطور اینکارو انجام بدی؟ لازمه حین نوشتن رمان، از توصیفات مختلفی توی متن استفاده کنی و همه چیز رو برای مخاطب ساده و شفاف کنی. مثلا: توصیف احساسات میتونه بهترین پل ارتباطی بین مخاطب و رمان باشه، اینجور که حس لحظه ای کاراکتر در موقعیت های مختلف رو بنویسی. مثلا اگر مخاطب موقع ورود به خونه احساس راحتی میکنه، بهتره اینو بگی. یا از شنیدن فلان حرف عصبی میشه. یا با دیدن فلان تصویر حالش بد میشه و استرس میگیره یا مثلا درد شدیدی رو موقع بریدن دستش تجربه میکنه. چطوری؟ یه متن بدون توصیف احساسات: - دیگه نمیخوام ببینمت. پشتش را کرد و سمت خروجی راهی شد. اما شکل درست و احساس دار متن این میشه: - دیگه نمیخوام ببینمت. قلبش از شنیدن این حرف فشرده شد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه تنفسی اش را بست. هیچ وقت فکرش را نمیکرد این حرف را از معشوقش بشنود. چه بی رحمانه ارزش حضورش را، خاطراتشان را و عشقش را در هم شکسته بود. در مقابل آن حجم از بی احساسی، حرف به زبانش نمی آمد. سکوت را ترجیح دد و پشت به او، سمت خروجی راهی شد. شاید سکوت سنگین ترین جواب بود. متوجه توصیف احساسات شدی؟ اما علاوه بر احساسات گاهی اوقات لازمه مکان هم بنویسی. یعنی مکان هایی ک شخصیتت میره مشخص باشه مخصوصا مکان های مهم، اما مکان های بی اهمیت هم در حد یه تصویر ذهنی به مخاطب اطلاعات بده. مثلا: وارد داروخانه شد و یک بسته استامینوفن خرید. کامل ترش میشه: وارد داروخانه شد. برق تیز سرامیک های سفیدش(مکان) سردردش را تشدید میکرد(احساس). قدم هایش را سمت کانتر سفید رنگ با جداره شیشه ای کشید و خیره به پسری(توصیف اشخاص حاضر) که سرد نگاهش میکرد(شخصیت پردازی برای کاراکتر فرعی) سلام کرد. - سلام. یه بسته استامینوفن 100 میخواستم.(دادن جزییات) مرد سلامش را آرام پاسخ داد و از سبد زیر پایش یک بسته قرص خارج کرد. نور محیط داشت حالش را بهم میزد و دعا دعا میکرد زودتر آنجا را ترک کند و... لازمه شخصیت پردازی کنی. یعنی برای هر کاراکتر رمانت یه شخصیت در نظر بگیر، مثلا فلان شخصیت همه بیخیاله، یا یکی که زود عصبانی میشه یا یکی که شخصبت آروم و متینی داره. لازمه همه اینا رو توی متن نشون بدی مثلا: رضا ادم بدی بود. درستش: رضا بی توجه به زجر کشیدن گربه ای که با ماشین به او زده بود، پدال گاز را تا ته فشرد و باری دیگر استخوان های آن حیوانی را زیر تایر ها له کرد. (اینجا داریم نشون میدیم بدی رو و به مرور توی متن کل رمان باید حفظ بشه این شخصیت) اگر جایی متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم برات
  14. عشقم لطفا ایراد هر رمان رو براشون بصورت کلی مشخص کن که در صورت لزوم مثل مورد رمان زهرا توضیحات تکمیلی برای ویرایش رو من اعلام کنم.
  15. دیالوگ ها تا زمانی که مشخص باشه از کدوم کاراکتره و قابل درک باشه گفتگو برای مخاطب لزوم به استفاده از منولوگ نداره. اصولا تا سه دیالوگ میتونه پشت سرهم بیاد و درصورتی که دیالوگ ها بیشتره صرفا همین که توی منولوگ مشخص کنید از زبون کدوم کاراکتر دیالوگ بعدی میاد کفایت میکنه، لزوما نیاز به توصیف نیست. گاهی میتونه به شکل: فلانی گفت: _ فلانی سرش را خارش داد و گفت: _ فلانی نفس عمیقی کشید، نیم نگاهی به طراف انداخت و گفت: _ فلانی دست در جیب کتش برد و درحالی که اسکانس های آبی خشک را لمس میکرد، لبخندش را مهار کرد و گفت: همونطور که مشخصه از لفظ ساده گفت تا اضافه شدن توصیفات، فضا سازی و شخصیت پردازی، منولوگ بین دیالوگ ها میتونه متغیر باشه و این بسته به سبک رمان و قلم نویسنده ست. اما برای تصویر سازی قوی تر مخاطب میتونید از احساسات و توصیفات قبل دیالوگ استفاده کنید اما در گفتگو های ساده که محتوای خاصی نداره اصلا نیاز به توصیفات و پیچیدگی نیست. مثلا برای احوال پرسی یا دیالوگ های روتین که به خودی خود برای مخاطب کلیشست وقتی بیای توصیفات و منولوگ های سنگین اضافه کنی بیشتر برای مخاطب خسته کنندست. اما به عکس در مواردی که یه گفتگوی حساس عاشقانه، یه موقعیت جدی یا حتی صحنه های اکشن و جنایی و موقعیت های احساسی شدید مثل خشم یا درموندگی نوشته میشه، بهتره مثلا در مکالمه بین دو شخصی که دعوا میکنن به جای این مورد: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم - صبر کن، اینکارو نکن! حرف میزنیم. - من حرفی با تو ندارم، گفتم جلو نیا! از این مورد استفاده بشه هم کیفیت قلم نویسنده رو بالاتر میبره هم در نظر خواننده جذاب تر و به یاد موندنی تر میشه: لبه پشت بام ایستاده بود. فاصله اش تا سقوط بند به یک قدم بود. صدای گرفته از گره اش را به سرحد فریاد رساند: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم. وحشت در دل آریان بیدار شد. دست هایش را به نشان التماس باز کرد و با نهایت ترس سعی کرد دخترک مقابلش را آرام کند: - صبر کن. اینکارو نکن! حرف میزنیم. پوزخند غمناکی به لبان دخترک نشست. برای حرف زدن دیر بود... یک قدم جلو آمده آریان را با نیم قدم دیگر به سمت عقب جبران کرد. یک تکان ریز کافی بود تا از آن ساختمان ده طبقه سقوط کند - من حرفی با تو ندارم. گفتم جلو نیا! تفاوت این دو دیالوگ رو مقایسه کن خودت متوجه میشی که چه جاهایی نیاز به توصیف هست و چه جاهایی نوشتن منولوگ اضافست. درمورد دیگه، جا به جایی فعل و فاعل، گاهی اوقات تعقیر جای فعل میتونه زیبایی جمله رو زیباتر کنه. البته که در مواردی هم حذف فعل داریم اما اصول جمله بندی نثر ساده فارسی اینجوریه ( نهاد، فاعل، فعل) فعل همیشه جمله رو به پایان میرسونه اما این به این معنی نیست که حتما توی رمان نویسی باید فعل اخر بیاد، شاید نویسنده صلاح دید جملش اونجور قشنگ تره، فقط، تاکید میکنم در مواردی که درک معنایی جمله دچار مشکل بشه عوض شدن جای فعل و فاعل مشکل داره مثلا: بست در رو. جمله اشتباه نیست اما وقتی به شکل (در رو بست) بیاد صد در صد مفهوم رو بهتر میرسونه. یا مثلا آمد پایین رو به روی او. _ این جمله میتونه به شکل های ( پایین آمد. رو به روی او! (اینجا فعل آمد از پایان رو به او به غریبه لفظی حذف میشه. چون به خودی خود منظور رو میرسونه و مشابه فعل وجود داره) گاهی فعل خودش نقش یه جمله مستقل رو داره و استقاده از اون توی جمله طولانی بصورت مجزا نمیتونه معنی این باشه که جای فعل و فاعل عوض شده. مثل: نمیتوانست! آمال آرزو هایش در هم شکسته بود. (نمیتوانست اول یه جمله مستقل شمرده میشه و این متن شامل دو جمله هست) بصورت خلاصه در 90 درصد موارد استقاده از فعل پایان جمله صحیح تره و درک مطلب رو بالاتر میبره. اگه توضیحات من با رمانت مغایرت داره یه دور خودت بخون اصلاح کن من ادامه رمان رو وقت نکردم هنوز بخونم، اگر لازم میدونی ویرایش کنی بعد من بررسی کنم یا الان چک کنم, @Teimouri.Z
  16. چه خبر از رماناتون؟

  17. پارت چهارم - وهم در سایه واقعیت! چند قدم وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیره‌ای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیره‌ای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد. حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی می‌کرد. دست‌هایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیه‌گاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد: - کی اونجاست! آهای؟ این مسخره‌بازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟! همچنان دست‌هایش هر سو را برای یافتن تکیه‌گاه می‌جست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمی‌های اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستری‌اش را به رخ می‌کشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟! صدای نفس‌های تند شده‌اش پژواک ناامیدی می‌نواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده می‌کرد. آرام و بی‌هدف قدم برمی‌داشت، حتی نمی‌دانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط می‌رفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند. حس بندبازی بی‌محافظ داشت. دست‌هایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حساب‌شده برمی‌داشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چاله‌ای بی‌انتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرام‌آرام پیش می‌رفت. هر گام او را بیش از پیش تهی می‌کرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا می‌گذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را می‌نواخت. نمی‌دانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفس‌های عمیق خودش را آرام می‌کرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند: - بسه دیگه! روشن کن این بی‌صاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی می‌خوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمی‌دارم. آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مه‌آلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار می‌دید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کم‌عمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح می‌بخشید، پس از آن تیره و تیره‌تر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بی‌انتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را می‌پرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش می‌زد. بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهره‌اش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کم‌کم داشت چشمش عادت می‌کرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدم‌هایش را به آن سمت کشید. حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییک‌های براق زیر پایش، بهتش را عمیق‌تر کرد، به خصوص که با دقت در پس‌زمینه سایه‌ها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش می‌کشید. حس می‌کرد آن صحنه‌ها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درست‌تر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه می‌کرد. نگاه به رقص سایه‌های زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان می‌کرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب می‌دید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب می‌دانست که خواب نبود. نسیم سردی می‌تاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود. دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایه‌هایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن می‌افتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز می‌کرد، رنگشان بود. شمع‌های مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید می‌سوخت و در آن سو، شمع‌های سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمع‌ها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنین‌انداز شد و متعاقب آن، سایه‌ای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیک‌تر آمد. - آماده شروع هستی؟! دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقل‌خورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاه‌رنگی که داشت نزدیک می‌شد را خطاب گرفت: - معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتم‌کده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج می‌خوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه! از قد و قواره‌اش تخمین می‌زد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کم‌فروغ آبی‌رنگ، مانع از دیده شدن چهره‌اش می‌شد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بی‌هویت ماندن نمی‌دانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد: - با تو دارم حرف می‌زنم! گفتم کی هستی؟! با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکی‌رنگ با حکاکی‌های نامفهوم زردرنگ، بی‌توجه به سوالات فروغ، کارت‌ها را روی میز گذاشت. دست‌های استخوانی و کشیده‌اش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد. - توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی. با دست اشاره به صندلی زد و گفت: - آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم.
  18. پارت بیستم ایلماه کلافه پوست لبش را میجوید و به اتفاقات افتاده فکر میکرد. سعی میکرد در ذهنش ربط و روطی به حضور آن پسر خوش سیما درون کلبه پیدا کند و در همین حین با چشم پسر مغازه دار را زیر نظر گرفته بود. بد مالی نبود، قد رعنا و موهای خرمایی رنگش به چهره تو پر و ته ریش دارش خوش نشسته بود. در ذهن خود را نهیب میزد در آن بلبشوی وقت چشم چرانی نیست اما چرا که نه؟ با خود میگماشت اگر باب تقدیر آن اتفاقات را تجربه کرده بود تا در آن لحظه و موقعیت مقابل آن پسر فروشنده قرار بگیرد چه؟ با صدای پسر به خودش آمد، گویی نگاه های خیره ایلماه بنده خدا را معذب کرده بود. - خانم روشن شد گوشیتون. بدم بهتون یا بمونه؟ ایلماه یک بیسکوییت از میز مقابل فروشنده برداشت و با لبخند گفت: - اینو حساب کنید تا یکم شارژ بشه. راستی، اون خانمه چی میگفت؟ چند اسکناس پول نقد روی پیشخوان گذاشت، پسر مغازه دار آرام خندید. بماند که خنده هایش حواس از سر ایلماه پرت کرده بود... پول ها را برداشت و حینی که خورده اش را برای برگرداندن به ایلماه حساب میکرد، در پاسخ دخترک کنجکاو ترسیده گفت: - خونه برای اقوامه یا اجاره کردین؟ لحجه ای که سعی میکرد کاملا صاف و رسا به نظر برسید در خاطر ایلماه زیبا آمد. پوست لبش را مجدد به دندان کشید و با یاداور شدن علت حضورش در آن خانه و صد البته تعهدی که باب به صحبت نکردن در رابطه با مریض امضا زده بود، دهان نبمه بازش را قبل از ریختن کل ماجرا روی دایره بست. هنوز خودش هم درک دقیقی از موقعیت فعلی اش نداشت که بخواهد به دیگیری نیز توضیح دهد... - گوشیمو میشه بگیرم؟ پسر پا پیج ماجرا نشد و تلفن را سمت دختر کشید. ایلماه درحالی که خورده پول هایش را درون جیبش میریخت، با یک خداحافظی هول هولکی از مغازه خارج شد و با خشم و استرسی که به جانش برگشته بود، شماره آسا را گرفت. مردیتکه بدون دادن هیچ آمادگی و اطلاعاتی او را سر کوه ول کرده بود به امان جن و پری های آن منتظقه! به دو بوق نکشیده تماس وصل شد: - بفرمایید... - سلام خوبید؟ با عجله رفتید هم نگران شدم هم، هم اینکه مطمعنید مادرتون توی خونست؟ غیر از من کلید خونه رو به کسی داده بودید؟ - مادرم؟ مادرم بیمارستانه خانم مگه من گفتم مادرم خونست؟ بله برادرم توی خونست، مریضی که شما عهده دار پرستاری ازش رو گردن گرفتید. لطفا، تا فردا تحمل کنید من برای صحبت برمیگردم، به هیچکس حرفی نزنید فقط منتظر باشید... انگار کسی از پشت خط صدایش میزد. ایلماه با دهان باز سعی میکرد جملات تند تند و پشت سر هم آسا را حلاجی کند تا قدم بعدی اش را بماند، قبل از آنکه فرصت کند سوالی بپرسد، آسا با جدیت ادامه داد: - من باید برم، بهتون اعتماد کردم، لطفا کاری نکنید تا من بیام. روز بخیر. صدای بوق ممتد گوش هایش را پر کرد. تلفن را مقابل چهره اش گرفت و زمزمه وار گفت: - برادرش؟ مگه پیرزن نبود؟ مگه اون پسره مرده نبود؟ مگه مریض تو کلبه نبود؟ با حجم سوالات مغزش به سوز افتاده بود. قدم هایش را سمت کوه تند کرد. در را بسته بود؟ شاید اشتباه دیده بود، شاید اصلا برادر دوقلوی آن پسری که دیده بود فوت کرده بود و این یکی برادر از حجر برادرش دیوانه و مریض شده بود. حین بالا رفتن از کوه مدام برای خودش بهانه تراشی میکرد و سعی میکرد ماجرا را منتطقی جلوه دهد، و الا توصیه آن پیرزن حسابی ته دلش را خالی کرده بود. چه چیز ها! مرده که زنده نمیشد... لمسش کرده بود. آن قول بیابانی انگشتش را گاز گرفته بود. با یاداوری انگشتی که هنوز سرخ بود را مقابل رویش گرفت و زمزمه کرد: - وحشی! گفتن مریض نگفتن زنجیری که... همونه اینقدر پول میده، مردم جایی نمیخوابن آب بره زیرشون...
  19. @نهال لطفا بررسی کنید اگه جذب نشدن انجام بدین
×
×
  • اضافه کردن...