رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مدیریت
  • تعداد ارسال ها

    46
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    8
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. خیلی وقت بود رمان نخونده بودم اما واقعا پارت اول شروع جذب کننده ای بود خسته نباشی قشنگم
  2. عشقم مقامت رو اوکی میکنم الان فقط ارسالی های اکانتت حداقل به 50 برسون

  3. بیا خصوصی من
  4. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
  5. پارت اول بِسْمِ اللّهِ الرَحمانِ الرَحیم آوای تیز تلفن مدام در فضای سرد دفتر می‌پیچید و جو را مغشوش می‌کرد. شخص پشت خط لحظه‌ای دست از تماس برنمی‌داشت. در آخر، کلافه، پرونده محبوبم را به کناری پرت کردم. عصبانیت حاصل از چرت پاره‌شده‌ی تمرکزم را با یک بازدم بیرون فرستادم. گوشی قدیمی را کنار گوش گذاشتم و همزمان که خودکار آبی‌ام را دوباره بین انگشتانم می‌چرخاندم، گفتم: - بفرمایید! از آن طرف خط، صدای ناواضح شخصی می‌آمد. گویی متوجه شد که بالاخره من تلفن را جواب داده‌ام و بعد از لحظه‌ای سکوت، صدای خشک مافوقم حواسم را جمع کرد: - کجایی تو؟! الوند، سریع خودت رو به دفترم برسون. یه موردی هست که باید رسیدگی بشه. پرونده جدید! عجب دوره‌ی پرآشوبی بود. روز به روز وضعیت بدتر می‌شد و مردم به هر چیز ریز و درشتی مشکوک می‌شدند و گزارش می‌فرستادند. به خود آمدم، دستی به صورتم کشیدم و بی‌درنگ گفتم: - اومدم، اومدم! خودکاری که از فرط نوشتن به انگشتم رنگ پس داده بود را دوباره روی میز رها کردم. لباس رسمی یکدست پارچه‌ای‌ام را دستی کشیدم و به سمت دفتر رئیس راه افتادم. سیستم گرمایشی اداره موقتا خراب شده بود و بوی نم باران از داخل سالن هم به مشام می‌رسید. طبقه اول، پشت راه‌پله، در اول را به صدا درآوردم. از داخل دستور ورود صادر شد و من دوباره قبل از ورود، دستی در موهایم کشیدم. - بله قربان، در خدمتم. بعد از گفتن همان یک خط، چند قدم داخل فضای مربعی شکل اتاق برداشتم و روی یکی از آن صندلی‌های رسمی جاگیر شدم. رئیس از پشت میز تکان ریزی به گردنش داد، عینکش را روی سینه رها کرد و گفت: - سلام الوند جان، چرا اینقدر آشفته‌ای؟ دوباره شب رو پای پرونده خوابت برده که اینطور موهات شکسته؟ معذب، دوباره دست به سر کشیدم و این بار محل شکست موهای نافرمان را یافتم. خجالت‌زده سر به زیر انداختم و گفتم: - گفتید که کارم دارید، پرونده جدیده؟ بلند شد تا پشت پنجره سه در چهارش قدم زد و با نوازش گلبرگ‌های شمعدانی داخل اتاق، ثانیه‌ای بعد بوی مخملی گل و صدایش همزمان داخل اتاق پیچید: - والله نمی‌دونم این پرونده برای تو لقمه چرب و چیلی باشه یا نه. پرونده مربوط به یک سری شکایت مشابه، در یک زمان مشخص و توی یه شعبه مشخص شهرداریه. همه شاکی‌ها گفته‌اند که از خونه قدیمی که ساختی، بوی وحشتناکی استشمام می‌کنند و سوسک و موش‌های بخش شده از اون منطقه همون‌جا هستند و نمی‌ذارن نفس بکشند. اما نکته قابل توجه اینجاست که وقتی شهرداری برای تحقیق رفته، همه سکنه شهادت دادن که اتفاقات مرموزی داره اونجا می‌افته. شهرداری به دلیل بسته بودن درها حکم ورود نداشته و پرونده به ما ارجاع شده. از هیجان مستولی‌شده بر ذهنم، سرپا ایستاده و حرف‌هایش را مرور کردم. با نوک پا روی سنگ مرمر کف، اشکال نامربوطی رسم کردم و گفتم: - الآن من باید دقیقاً چی کار کنم؟ بی‌درنگ چشم روی موهای از دم سفید رئیس چرخاندم و ادامه دادم: - خونه رو به جای شهردار نظافت کنم، یا حکم ورود براشون ببرم؟ - هیچ کدوم! با تیم تجسس برو! از این خونه بوی دردسر میاد. می‌خوام قبل از اینکه پرونده تشکیل بشه، باشی و مدرک جمع کنی.
  6. پارت اول نفس کشیدن برایش به کاری ناممکن تبدیل شده بود. انگار دست‌ها و پاهایش در زنجیری نامرئی قفل شده بودند؛ تکان‌های هیستریک و ناامیدانه‌اش هم نمی‌توانست او را از آن حصار بی‌رحم رها کند. خودش را با تمام توان به دیواره‌های آن فضای ناشناس می‌کوبید، تا جایی که دستانش بالاخره از بند سفتی که دورشان پیچیده شده بود آزاد شدند. پلک‌های متورمش را محکم روی هم فشرد؛ چشمانش می‌سوخت و دیدن را برایش دشوار کرده بود. اما همین که چشم‌هایش را باز کرد، موجی از خاک داغ و خشک، فضای تنگ و تاریک اطرافش را پر کرد و سوزش را در گلویش دوچندان ساخت. با تمام جانش دست‌ها را به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. دهانش باز شد تا فریادی برای کمک سر دهد، اما خاک تلخ و شور، گلویش را پر کرد و صدایش را خفه ساخت. وحشت مثل سایه‌ای سنگین روی ذهنش افتاده بود، اجازه نمی‌داد حتی یک فکر واضح از احتمالات پیش رویش عبور کند. دوباره زانوهایش را جمع کرد و با تمام توان به سقف کوبید. مانند ماری که در دام افتاده، به خود می‌پیچید و صدای ناله‌های خفه و عمیق از گلو خارج می‌کرد. ناگهان تکه‌ای سنگین از سقف پایین افتاد و با تمام وزن روی شکمش فرود آمد. درد مثل موجی داغ در بدنش دوید، اما او هنوز از تقلا دست نمی‌کشید. پاهایش را به شدت تکان داد تا پارچه‌ای که دورش پیچیده بود پاره شود. خاک به ریه‌هایش نفوذ کرده بود و هر نفس را به کابوسی کشنده تبدیل می‌کرد. نه می‌توانست به‌درستی سرفه کند و نه نفسی عمیق بکشد. وقتی چشمانش را در تاریکی محض برای چند ثانیه باز کرد، همان چند لحظه کافی بود تا سوزش وحشتناکی تمام صورتش را در بر بگیرد، گویی یک عمر زیر این فشار گیر افتاده بود. او یک بار دیگر نیروی باقی‌مانده‌اش را جمع کرد. پاهایش را به سقف کوبید. ناگهان، سقوط جسمی سخت و سنگین روی سر و شانه‌هایش تمام بدنش را به درد فرو برد. انگشتانش با سختی از میان خاک و سنگ‌ها گذشت تا بتواند نیم‌نفسی از هوای سنگین بگیرد. تقلا می‌کرد و از ته گلو ناله‌ای شبیه غرش حیوانی زخمی بیرون داد. چشمانش از شدت فشار و تنگی نفس از حدقه بیرون زده بود. او می‌توانست ضربان تند رگ‌های برآمده روی پیشانی و گردنش را حس کند؛ زندگی با هر ثانیه بیشتر از او فاصله می‌گرفت. اما تسلیم نشد. یک ضربه دیگر به آوار روی سر و صورتش کافی بود تا تکه‌های سنگین را کنار بزند. این حرکت، اما، موجب شد موجی از خاک مثل آبشاری روی او بریزد و دهانش را، که برای نفس کشیدن باز کرده بود، پر کند. در آن لحظه فهمید که در گودالی خاکی دفن شده و اگر سریع‌تر خود را بیرون نمی‌کشید، اکسیژن تمام می‌شد و مرگ به سراغش می‌آمد. دستانش با شتابی شبیه به تیغه‌های پنکه خاک‌ها را کنار می‌زدند. نمی‌دانست چقدر زمان گذشته است؛ ثانیه‌ها مانند ساعت‌ها به نظر می‌رسیدند. اگر کسی از او می‌پرسید چه مدت است تلاش می‌کند، شاید می‌گفت یک روز یا بیشتر، اما حقیقت این بود که هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود.
  7. پارت پنجم نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست، رژ لب بنفش را روی لب‌های ترک‌خورده‌ام کشیدم. درشتی لب‌هایم با این رنگ، دوچندان به چشم می‌آمد! ریمل را روی مژه‌های بلند اما بی‌حالتم زدم و وقتی فر شدند، لوازم را در جیب کوله‌پشتی‌ام گذاشتم. دستم را دوباره به سرم کشیدم و موهای بیرون‌زده از مقنعه‌ام را صاف کردم. همان‌طور که دست‌هایم را با پشت شلوار جین آبی‌ام خشک می‌کردم، از سرویس بهداشتی بیرون رفتم. پگاه آماده، به یکی از درخت‌های پارک تکیه داده بود. با دیدن من، دستش را بالا برد و اشاره کرد که زودتر بروم. - بدو دیگه، دوساعته! - اومدم. ده دقیقه هم نشد! خب؟ کجا بریم؟ دستش را به سمتم دراز کرد. - پول‌هاتو بده بذاریم رو هم. فوری از زیپ گوشه‌ی کوله‌ام پول‌ها را بیرون آوردم و به او دادم. با هم به سمت خیابان رفتیم تا تاکسی بگیریم. - بچه‌ها یه رستوران سنتی رفتن، برای صبحانه گفتن منتظر ما می‌مونن. تا پنج-شش هستم. تو چی؟ خیلی سریع راه می‌رفت و نفس‌های من بریده شده بود. - من؟ خب... زنگ می‌زنم به مامان، می‌گم کلاس اضافه داریم. منم هستم! پگاه خنده‌ای مستانه کرد و دستی به موهای طلایی رنگ‌شده‌اش کشید. لب‌های سرخش را به هم مالید تا رژ لبش یکدست شود و گفت: - تو هم خوب بلدی بپیچونی‌ها! بابا بی‌خیال! مگه بابات که شب نمیاد خونه چی می‌شه؟ تهش چهارتا داد و فریاده دیگه! تو هم چند ساعت دیر بری، یه کم غرغر می‌شنوی فقط. سر به زیر انداختم و به حرف‌هایش فکر کردم. راست می‌گفت! منی که همیشه حضورم به چهاردیواری اتاقم محدود بود، دیر آمدنم چه اهمیتی داشت؟ برای چه کسی مهم بود؟ بدون هیچ حرف دیگری سوار تاکسی دربست شدیم. پگاه آدرس را به راننده، که مردی مسن بود، داد. تکیه‌ام را به صندلی دادم و به مقصدی که می‌رفتیم، فکر کردم.
  8. پارت چهارم دستم را کشیدم و با هم از پارکینگ خانه خارج شدیم. به محض خروج، نفسی عمیق کشیدم و مقنعه‌ام را به عقب راندم. پگاه هوفی کشید و از جیب مانتویش موبایلش را بیرون آورد. همان‌طور که شماره می‌گرفت، خطاب به من گفت: - پول چقدر داری؟ - صد تومن. تو چی؟ گویا تلفن وصل شده بود؛ چون بی‌توجه به سؤال من، خطاب به ساناز گفت: - سلام، خوبی؟ آدرس رو می‌فرستی عشقم؟ دستی به مقنعه‌اش کشید و طره‌ای از موهای طلایی‌اش را بیرون انداخت. - قربونت. زود میایم، منتظر باشید. تلفن را در جیب مانتویش انداخت و همان‌طور که دوشادوش هم می‌رفتیم، گفت: - دیشب صدای دعوا می‌اومد از خونتون. بابات باز نیومده بود خونه؟ از اشاره‌ی بی‌پرده‌اش دلم گرفت! کاش می‌شد به او بگویم در این مسائل دخالت نکند، اما اگر ناراحت می‌شد چه؟ آن‌وقت تنها دوستم را هم از دست می‌دادم و مجبور بودم در انزوا جان بسپارم! - اوهوم... با دایی آریا با هم رفته بودن. خنده‌ای کوتاه کرد و بعد از رسیدن به پارک، چشم‌های عسلی‌اش را به نگاه مغموم من دوخت. با لحنی که سعی می‌کرد جدی باشد، گفت: - زود بیا فقط. منتظر ما موندن. سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و به سمت سرویس بهداشتی پارک رفتم. با عجله لباس‌هایم را تعویض کردم و درون کوله گذاشتم. کوله را به شانه انداختم و از اتاقک دستشویی خارج شدم. مقابل آینه ایستادم و به خودم نگریستم. لبه‌ی مقنعه‌ام چروک افتاده بود! کمی دستم را تر کردم و چروک‌های مقنعه را صاف کردم. سپس دست در جیب مانتوی بنفشم فرو بردم و ریمل و رژ لبم را بیرون آوردم.
  9. پارت سوم بعد از چندین سال باید به این صداها، این شکستن‌ها، این فریادها و جیغ‌ها عادت می‌کردم؟! چرا هر بار بغض، مثل خنجری، قصد دریدن گلویم را داشت و من ناچار به فرو دادنش بودم؟ مادری که از شب‌ نیامدن پدر خرده می‌گرفت، خودش تمام آخر هفته‌هایش را کجا می‌گذراند؟ پدر چه؟ شب‌ها را زیر کدام سقف صبح می‌کرد؟ دستانم را روی گوش‌هایم فشردم. از دعواهایشان حالم به‌هم می‌خورد! چطور هر دو، با وجود گناهان خود، مهر بی‌گناهی بر صفحه‌ی اعمالشان می‌زدند و دیگری را به قصاص می‌کشاندند؟ دراز کشیدم و مانتو را از تن بیرون آوردم. در جایم غلتی زدم. گوش‌هایم دیگر تاب شنیدن بحث‌های پوچشان را نداشت. چشم‌هایم را روی هم فشردم و چندی نگذشت که خواب مهمانشان شد. *** آلارم گوشی قصد اذیتم را داشت! کلافه روی تخت نشستم و آن صدای مزخرف را خاموش کردم. چنگی به موهای ژولیده‌ام کشیدم و از زیر پلک‌هایی که به‌سختی باز نگه داشته بودم، نیم‌نگاهی به ساعت روی صفحه‌ی گوشی انداختم. مدرسه‌ام داشت دیر می‌شد! بدون شستن دست و صورتم، لباس‌های مدرسه را به تن کردم و برای سر کردن مقنعه، مقابل آینه ایستادم. پشت چشمان قهوه‌ای رنگم، باد کرده و زیرشان گود افتاده بود... بعد از سر کردن مقنعه، کوله‌ام که همیشه آماده بود را روی شانه انداختم و از اتاق خارج شدم. برخلاف دیشب، سکوتی عجیب خانه را فرا گرفته بود. با احتیاط از میان خرده‌شیشه‌ها عبور کردم و از خانه بیرون زدم. پله‌ها را دوتا یکی پایین پریدم و مقابل خانه‌ی پگاه ایستادم. تقه‌ای به در زدم و منتظر، به دیوار تکیه دادم. در باز شد و عطری خوش مشامم را پر کرد. همان لحظه یادم افتاد که عطرم را برنداشته‌ام! نگاه کلافه‌ای به چشمان خواب‌آلود و گیجِ پگاه انداختم و بدون سلام گفتن، لب زدم: - عه، من یادم رفت عطرم رو بیارم. همین‌جا بمون، زود برم بیام! آستین مانتویم را در میان انگشتانش گرفت و با صدایی که همانند چشمانش خمار بود، آرام گفت: - هیس! کجا؟ من آوردم. بیا.
  10. پارت دوم تکانی به بازویم دادم و خودم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم. اخم‌هایم سخت در هم گره خورده بود. می‌دانستم این رفتن سرانجامی ندارد، پس بی‌حرف از جا بلند شدم. با غرولند به سمت کمد رفتم و سرسری آماده شدم. شال را آزادانه روی موهایم انداختم و نگاهی به مادر انداختم که مشغول بستن ساک بود. صدای عصبی‌اش هنوز هم قطع نمی‌شد: - هر بار بخشیدمت، باز گفتی خوب خریه! باز افتادی دنبال اون آریایِ... حرفش را خورد و مانتوی جلو‌بازش را همراه شالی به تن کرد. چاره‌ای جز همراهی‌اش نداشتم. اگر نمی‌رفتم، هفته‌ها سرکوفت و ناسزا نصیبم می‌شد. از اتاق خارج شدم و نگاهم به پدر افتاد. او با صورتی غرق عرق، به رفتن ما خیره شده بود. چهره‌اش زرد و چشمانش درشت شده بود. گویی دیگر توان فریاد کشیدن نداشت و گوشه‌ای کز کرده بود. حالش طبیعی بود... فقط همان دوا را می‌خواست! مادر دستم را کشید و مرا از نگاه کردن بیشتر بازداشت. برای آخرین بار، صدای پر‌بغضش که با قدرتی عجیب همراه شده بود، در گوش خانه پیچید: - هی، من رو باش! این‌بار دیگه کاملاً جدی‌ام! دیگه نه تو، نه این زندگی نکبتت رو نمی‌خوام! تو اون کوفتی و کثافت‌کاری‌هات رو به زن و بچت ترجیح دادی! دست مرا بار دیگر کشید و به‌سرعت از خانه بیرون زد. در را با شدتی تمام کوبید و با بسته شدن در، سد بغضش شکست. اشک، بی‌اختیار روی گونه‌های سرخش - سرخی‌ای که از سیلی بود - جاری شد. دلم، مثل همیشه، تاب نیاورد. علی‌رغم تمام دلخوری‌ها، دستم را دور شانه‌اش انداختم و سرم را زیر گردنش فرو کردم. امری غیرارادی بود. هر بار این سناریو از اول تکرار می‌شد، بغضی در گلویم چنبره می‌زد؛ بغضی که سخت با آن در نبرد بودم و تازگی‌ها توانسته بودم افسار اشک‌هایم را به‌دست بگیرم. مادر، با دلگیری، مرا از خود راند و با چشمان اشکی به چشمان غمناکم زُل زد: - ماهور، کجا بریم؟! سوئیچ ماشین رو برداشتم؟ سری به نشانه‌ی "نمی‌دانم" تکان دادم و یک قدم عقب رفتم. دستی به اشک‌هایش کشید و برای برداشتن سوئیچ، دوباره وارد خانه شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و بی‌تفاوت به راه‌پله‌ی سفید خیره شدم. انتظار برای آمدن مادر داشت بیش‌ازحد طول می‌کشید و این یعنی یک رفتن نافرجام دیگر. ساک را از کنار دیوار برداشتم، نفسی کلافه بیرون دادم و دوباره داخل شدم. با دیدن مشاجره‌ی پدر و مادر که از سر گرفته شده بود، سری به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و بی‌صدا به اتاقم برگشتم. با همان لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و در افکارم غرق شدم.
  11. **بسم‌الله الرحمن الرحیم** ### فصل اول نگاهم ماتِ دودی بود که رد حضورش در خفگی هوا محو می‌شد. سیگار را میان لب‌هایم اسیر کرده و کامی عمیق گرفتم. آن‌قدر عمیق که موجی از سرفه، گلوی خشکم را در بر گرفت! دود را برخلاف طوفان گلویم، با آرامش بیرون فرستادم و نفسی آسوده کشیدم. به سیگاری که دود شده بود، نگاهی انداختم و آن را از تراس به پایین پرتاب کردم. آتش سرخ‌رنگش هر لحظه تیره‌تر می‌شد و در نهایت، اسیر خاموشی شب گردید. با شنیدن صداهای همیشگی، شال بافتنی‌ام را دور شانه‌هایم محکم‌تر کردم و به اتاق بازگشتم. خودم را روی تخت رها کردم و برای خلاصی از آن هیاهو، هدفون را بر گوش‌هایم گذاشتم. طره‌ای از موهای بلندم را دور انگشت می‌پیچیدم و زیر لب همراه آهنگ زمزمه می‌کردم. با وجود صدای بلند موسیقی، باز هم صدای شکستن ظروف را می‌شنیدم! ناگهان، درِ اتاق با شدت باز شد. بی‌تفاوت نگاه به مادر دوختم که سمت کمد رفت و ساکی بیرون کشید. کلافه غلتی زدم و پشتم را به او کردم. صدای فریادهایش از سد بلند موسیقی هم فراتر رفت و گوشم را پر کرد: - من یه لحظه دیگه هم توی این خونه نمی‌مونم! ساک را گوشه‌ای از تخت من پرت کرد و همان‌طور که پرش می‌کرد، ادامه داد: - هر بار موندم، تو هم فکر کردی خبریه! باز روز از نو، روزی از نو! این‌بار کور خوندی! پشت گوشت رو دیدی، زن و بچت رو هم می‌بینی! چنگی که به پهلویم انداخت، لحظه‌ای نفسم را بند آورد و درد، تمام وجودم را گرفت. می‌دانستم از دست پدر و دایی‌ام عصبانی است و کنترلی روی حرکاتش ندارد. با خشم، هدفون را از گوشم کنار زدم و در چشمانش تیز شدم: - چی‌کار به من داری؟! چنگ دیگری به بازویم - که حالا شالی رویش نبود - انداخت و با خشم گفت: - چی‌کارت دارم؟ تو هم ذات همونی! بلند شو! می‌ریم!
  12. nastaran

    دنبال یک رمان هستم

    احتمالا روز نود و سوم
  13. زهرا از این قسمت درخواست چارت بندی بده

    بر اساس هدف و ایده و حتی پایانی که مد نظرته برات چارت بندی تخصصی انجام بدیم تا راحت تر بتونی پیش ببری و سریعتر تکمیل بشه رمان@_@

    https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 4
    2. Teimouri.Z

      Teimouri.Z

      یه ساعت تایپ کردم ارور زد همش رفت😐

    3. _Najiw80_

      _Najiw80_

      فکر کنم این برا من خوب باشه که پالس رو چهار ساله هنوز نتونستم تموم کنم. پیرنگ های من اماده اس تا تهش. ولی عادت بدی دارم که ایده عوض میکنم🤣🤣🤣

    4. nastaran

      nastaran

      توام درخواست بده درستش میکنیم باهم

      @_Najiw80_

  14. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  16. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  17. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  18. بخش وبراستاری مدیر داریم توی تلگرام به من پیام بدین @romantkx
  19. سلام عزیزم برای کدوم بخش؟ تلگرام داری؟
  20. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نبش قبر نام نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: جسدی که قبرش نبش شد... نبشی که به دست جسد انجام شد و جنازه ای تازه جان به دنبال قاتل حافظه اش افتاد! همه چیز در پرده ابهام دیده میشد... هیچکس اصل ماجرا را نمیدانست جز آن حافظه به خواب رفته ای که زیر خاک، دفن شده بود! خون، خاک، خاطره... کمی مرگ و جان دوباره سناریوی بازی را چید، صفحه شطرنج، یکی یکی پر شد از وزیر های حیله گری که به دنبال کیش شاه بودند اما در این برحه، برق تند نگاهی، ماتی به شاه حریف زد. مقدمه: به عنوان یه بخیاری با غیرت مردن بخاطر ناموس افتخارم بود. پایان خوبی که برای خودم با سکوت خریده بودمش... !
  21. فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقه‌مند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیت‌پذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارت‌هایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفه‌ای تجربه‌ای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاه‌های مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخش‌های مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفه‌ای و خلاق. آموزش‌های لازم در طول همکاری برای افراد کم‌تجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آماده‌اید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.
      • 4
      • Like
  22. خوش اومدی@_@

    1. Aragol

      Aragol

      مرسی عزیزم😭🤍

×
×
  • اضافه کردن...