رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    125
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    100.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همه‌چیز را می‌گرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاش‌هایش در یک چرخه تکراری گم می‌شدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازه‌ای بر زنجیره‌های بسته‌اش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمی‌اش فرو می‌برد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفش‌هایش کهنه‌تر از آن بودند که در برابر سنگفرش‌های خیابان مقاومت کنند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش می‌آمد. تکرار بی‌وقفه. خش‌خش. خش‌خش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.
  2. اطلاعیه انتشار داستان جدید در انجمن چکاد 📢 داستان من نرگسم منتشر شد! 🔹 نویسنده: @ماسو از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا (چکاد) 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 17 🖋 خلاصه: «من نرگسم» داستانی از زندگی دختری است که در پانزده سالگی وارد دنیای پر رمز و راز ازدواج می‌شود. مسیر زندگی او سرشار از چالش‌ها و پیچ‌وخم‌هایی است که از عشق و تلاش برای ادامه‌ی زندگی حکایت می‌کنند. 🌟 بخشی از مقدمه: «زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، و خودِ واقعی‌مون باشیم...» 📖 قسمتی از متن: «روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره‌ی کدر شده نگاه می‌کردم. چقدر زود گذشت… خاطراتم انگار از پشت این پنجره مرا می‌نگریستند. پیرزنی هفتاد ساله‌ام که تنهایی چون آغوشی دوستانه، مرا در بر گرفته است...» ✨ این داستان زیبا و تأثیرگذار اکنون در دسترس شماست. اگر عاشق روایت‌های عمیق و احساسی هستید، همین حالا شروع به خواندن کنید! 🔗 برای خواندن داستان، به لینک های زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/?p=51 - کلیک کنید https://98ia.net/اطلاعیه-انتشار-داستان-من-نرگسم/
  3. پارت دوم- مواجهه با تلنگر طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد: - مرخرف! تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود. با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید: - چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟ پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد. *** آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل می‌تابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردست‌ها صدای مبهمی به گوش می‌رسید؛ شاید صدای پرنده‌ای که به لانه‌اش بازمی‌گشت یا صدای بادی که میان شاخه‌ها می‌پیچید. احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدت‌ها آرام‌آرام آب می‌شد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد. فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند. مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی! خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غم‌انگیز می‌آمدند. قفسه کتاب‌ها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی می‌نوشت، پیدا کرد. دفترچه‌ای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنه‌اش خاطرات فراموش‌شده‌ای را زنده می‌کرد. ورق‌های دفترچه را یکی‌یکی ورق زد. میان یادداشت‌ها و شعرهای نیمه‌تمامش، نوشته‌ای توجهش را جلب کرد: "کاش می‌شد گم شدن را یاد گرفت، آن‌قدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..." پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت: - یاد گرفتم. آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد. - فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم... دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت: - تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم. حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت: - بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟ نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود. به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد: - زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست! او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچ‌کس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. این‌بار دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد.
  4. ://

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. nastaran

      nastaran

      چون منظم پارت گذاری میکنی و تمرکزت صرفا روی رمانته و البته که رمانت موضوع قشنگی داره

      بله ارتقا کاربری گرفتی درحال حاضر تنها نویسنده انجمنی

    3. سایه مولوی

      سایه مولوی

      متشکرم بانو💕

    4. nastaran
  5. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
  6. _@

    1. ماسو

      ماسو

      مرسی عشقم🥰🥰😍😍😍

  7. تلگرام به خانم @هانیه پروینپیام بدین ایدیش: @Delbarity
  8. دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل دانلود سریع و امن پس از پرداخت ⊹⊱๑مشخصات رمان آهو ๑⊰⊹ نام اثر: آهو نام مولف: نوشین گوگوچانی ژانر: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی تعداد صفحات: ۲۸۲صفحه ⊹⊱๑خلاصه داستان رمان آهو ๑⊰⊹ سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست داستان ادامه دارد... ๑⊰⊹بخشی از رمان آهو๑⊰⊹ خدایا من چیکار کردم ..بدجور باسرنوشته خانوادم بازی کردم حالا با این بابای فلجم کجا آواره بشیم...خداکنه اتفاقه بدی نیافته .‌‌... دیدم لیلا واردخانه شد این دیگه این جا چیکار داشت با دستپاچگی گفت خانوم جان با کیارش دعواشون شده...همونطور که گوشه ای ازخانه زانوهامو بغل کرده بودم گفتم سره چی؟ نمیدونیم ولی کیارش بدجور قاطی کرده بود فقط تنها داد میزد دروغگو... دلشوره ام بیشتر شد...؟اخ خدایا یکی به منه خنگ بگه تو که شجاع نیستی برایه چی به کیارش گفتی؟ به لیلا گفتم چیکارم داشتی؟ خانوم جان گفت آهو بیاد اتاقم فقط آهو ای وای از لرزش زیاد زانوانم نمیتوانستم حتی یک قدم بردارم...بلند شدم باید دلو میزدم به دریا .... هرقدمی که سمته عمارت برمیداشتم احساس میکردم به مرگ نزدیک تر میشم...ای وای حالا جوابه پدرومادرمو چی بدم..دوباره انداختمشون تو فلاکت.... بلاخره وارد اتاق خانوم جان شدم سرشو با دستمال بسته بود چشماش قرمز بود تو چشمام زل زدوگفت چیه با دم شیر بازی میکنی؟خوبه سر نترسی داری؟پس حالا تو که خانوادت برات مهم نیستن نکنه فکرکردی برایه من مهم هستن؟ دختره ی هرزه حالا پسره منو گول میزنی...حالا باید گور خودتو بکنی اونم بادستایه خودت....برو گمشو نبینمت...بدبازیی شروع کردی؟حالا خوشبحالت کیارش گفته کاری به شما نداشته باشم .. یکدفعه دوباره عصبانی شد اومد سمتم ازپشت موهامو تو دستش گرفتو گفت امامن خوب بلدم با امثال شما چیکار کنم.. نظر و تحلیل نهایی ما درباره ๑⊰⊹رمان آهو ๑⊰⊹ رمان “آهو” داستانی است که با به تصویر کشیدن رابطه‌ای پیچیده و پر از هیجان، مخاطب را درگیر خود می‌کند. نویسنده با خلق شخصیت‌های عمیق و موقعیت‌های بحرانی، داستانی جذاب و در عین حال پر از احساسات و لحظات پر تنش می‌سازد. این رمان برای کسانی که به دنبال داستان‌های عاشقانه، هیجانی و اجتماعی با عناصر درام و پیچیدگی‌های روابط انسانی هستند، یک انتخاب عالی به شمار می‌رود. ⊹⊱๑چرا دانلود رمان آهو پیشنهاد می‌شود؟ ๑⊰⊹ “رمان آهو” به دلیل داشتن یک داستان پر از کشمکش‌های هیجانی و روابط پیچیده، یک رمان پیشنهاد شده برای علاقه‌مندان به ژانرهای عاشقانه و هیجانی است. این کتاب با نثر جذاب و شخصیت‌پردازی قوی، خواننده را تا انتها به خود جذب کرده و داستانی تاثیرگذار را ارائه می‌دهد. اگر شما نیز از طرفداران رمان‌های پیچیده و پر از چالش‌های انسانی هستید، “آهو” انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. ⊹⊱๑معرفی اپلیکیشن نودهشتیا ๑⊰⊹ اپلیکیشن نودهشتیا یکی از بهترین منابع برای دانلود رمان‌ها و کتاب‌های الکترونیکی است. این اپلیکیشن به شما این امکان را می‌دهد تا به مجموعه‌ای از رمان‌های مختلف از ژانرهای مختلف دسترسی داشته باشید و تجربه‌ای عالی از خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌تان داشته باشید. ⊹⊱๑درخواست حذف رمان ๑⊰⊹ اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار اثر خود در این سایت رضایت ندارید، می‌توانید درخواست حذف رمان خود را ارسال کنید. @گوگوچانی دانلود رمان آهو نسخه PDF دانلود رمان آهو از نوشین گوگوچانی دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل
  9. غزل جان میتونی برای رمانت درخواست خط طرح بدی تا با تسلط بیشتری بتونیم کمکت کنیم تا انتهای رمان

    https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/

    1. QAZAL

      QAZAL

      بله اگر امکانش هست.

    2. nastaran

      nastaran

      تلگرام داری ؟

    3. QAZAL

      QAZAL

      بله عزیزم

  10. https://98ia.net/product/خرید-کتاب-خردم-کن-اثر-طاهره-مافی-انتشار/ از سایت اصلی با تخفیف بخر
  11. درست شد رمانت گل اینجا پارت گذاری کن

    1. QAZAL

      QAZAL

      پارت اول

      _ بس کن  ثنا ، میگم نمیزارن دیگه ... تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم

      _ ثنا: بابا ، راضی کردن بابات که با مادرته عسل ، لج نکن دیگه... بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم

      ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه ، مهسا نگام کرد و گفت :

      _ حالا فعلا به مادرت بگو...بقیشو بعدا فکر می کنیم ...

      یه پوفی کردم و گفتم :

      _ با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه

      ثنا گفت :

      _ خب حالا . چرت نگو مگه علم غیب داری ؟ ...

      شونمو انداختم بالا که مهسا گفت :

      _ از اون آشغال چه خبر ؟

      _ ولکن تو رو خدا مهسا ، به زر به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش... فقط پی سوء استفاده از دل من بود عوضی . واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم.

      همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره ، هر سه تامون موهیتو سفارش دادیم... ثنا همین لحظه گفت :

      _ خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل ، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستان ها باشه

      _ اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدما قضاوت کرد...

      مهسا زد به پشتم و گفت :

      _ نگران نباش ، اینقدر آدمای جدید وارد زندگیت میشن ... یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری.

      سرمو گذاشتم رو میز و گفتم :

      _ دیگه واقعا حتی دلم نمیخواد با هیچ پسر دیگه ای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن .

      ثنا گفت :

      _ خب حالا این چیزا همه بخاطر شوک این احمقه ، به وقتش خدا بهترینو سر راهت قرار میده ... 

      _ آخه اینم بهترین..

      ثنا پرید وسط حرفم و گفت :

      _ نه این بهترین نبود تو نخواستی چشمتو باز کنی ... میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم ، اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن.

      با ناراحتی گفتم :

      _ آخه من وقتی یکیو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودمو بگیرم ، دست خودم نیست...

      _ بخاطر همینه دیگه ، محبت کردن زیاد آدما رو دلسرد میکنه...

      مهسا بهش چشم غره ای داد و ثنا با عصبانیت گفت :

      _ چیه مهسا ؟ مگه دارم دروغ میگم؟؟

      مهسا گفت :

      _ حالا دیگه گذشته ها گذشته ... نمیخواد بحثو دوباره کنی...

      همین لحظه موهیتو ها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم ، بچها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود...خیلی بی حوصله شده بودم . دلم میخواست همش تنها باشم . همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت :

      _ یه لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد...غذاتو بخور. 

      همین لحظه به گوشیم پی ام اومد ، دیدم خودشه پی ام داده که :

      _ چرا جوابمو نمیدی ؟

      با عصبانیت گفتم :

      _ این واقعااا دیگه خیلی پرروعه ... هر چقدر من جوابشو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه..

      مهسا گفت :

      _ مگه بلاکش نکردی ؟

      _ نه اتفاقا ... بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه . دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم ، فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود .

      ثنا گفت :

      _ جوابشو نده اصلا...

      _ خب بچها من برم...

      ثنا گفت :

      _ شب بیا خونمون .. تنها نباش . 

      _ ببینم چی میشه...قول نمیدم.

      _ فکر و خیال هم ممنوع

      مهسا گفت :

      _ عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیت هم خوبه ...

      _ باشه بعدا میبینمتون...

       

      پارت دوم 

      از کافه اومدم بیرون ... اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت . خب اول از خودم بگم :

      من عسل فرامرزی ، 22 ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش ماراله . توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم . دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم ، سال آخر کتابای هنر و گرفتم و خوندم . امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم . بابامم هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه ، هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود ، قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ . خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانمم نمیتونستم . روزی که رفتم مدارکمو به دانشگاه تحویل بدم . دیدم ورودی های سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستاشون تا بیرون میاد . خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم . حوصلمم سر رفته بود . تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد :

      _ خانم ورودی از اون طرفه

      برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره اینو بهم میگه . آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت :

      _ برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد شم ؟

      از لحنش خندم گرفت و یکمم خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش . خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم . وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد . همون پسره بود . خیلی به دلم نشسته بود ... موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیا نشستم . با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم . راستی از دوستام بگم . دوتا رفیق صمیمی دارم از دبیرستان تا حالا که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شده بود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد . وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که :

      _ مهسا آیدی اینستای این جذابو برام پیدا کن..

      چند دقیقه بعد پیام اومد :

      _ وای این پسره ، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده ... خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده...ایدیشم فک کنم دارم . بزار تو اینستا میفرستم برات

      ثنا نوشت :

      _ باز داری تند پیش میری عسل ، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن ...

      نوشتم :

      _ اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده ...

      یهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچهای گروه موسیقی اجرا کنن ... یهو برگشت رو به من گفت :

      _ شما رو ندیدم اینجا تابحال ، دانشجوی جدید هستید؟

      با لبخند گفتم :

      _ بله..

      لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روشو کرد سمت سن . خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم نا امید بودم که این بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده . من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمای ریز . خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانا نیستم .

      برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت :

      _ ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده ، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشامد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم . بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون دیدم که مهسا ایدیشو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست : محمد ناطقی . حتی تو عکساشم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسا کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه ها . برخلاف پسرای امروزی . برای شروع یکی دوتا از پستاشو لایک کردم، میخواستم ببینم اینم منوشناخته و ریکواست میده یا نه ؟ . فرداش با بچها رفته بودیم دور دور . ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرا مناسب ما نیستن . با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود حرف زدنامون شروع شد ، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو . حرف زدنامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا منو این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا منو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه . اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم ،  یکم باهم وقت بگذرونیم . هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که همو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش.  گفتم  چون اولین قرارمون هم هست تو کافه همو ببینیم اما پیامم سین کرد و دوباره پیچوند که یه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد... منه ساده هم باز  با خودم فکر کردم لابد منو درک میکنه و به خواسته ام احترام میزاره . 

       

      پارت سوم

      بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی اممو نداد یا یه خط در میون جواب میداد. خیلی خیلی کمرنگ شد. بچها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه ؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار  اما من اینقدر بهش وابسته شده بودم که نمیخواستم این حرفارو باور کنم. همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه . یه روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچها رفتم تا ببینمش . بجز کار مجری گری تو یکی از موسسه های زبان انگلیسی هم معلم بود . رفتم دم در آموزشگاه یکم منتظر بودم تا تعطیل بشه . نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه . تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون . سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش ، محمد با ماشینش از اونجا دور شد . رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود . یجوری رفتار میکردن انگاردلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه . بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونمون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم .  نفهمیدم که کی رسیدم خونه . اشک امانم نمیداد . خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود . اون روز چون کلا آنلاین نشده بودم بچها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد، اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده بودم باورم نمیشد که فقط صرف  سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم منو مثل یه زباله انداخت دور. تا یکماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیمو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون . تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیم عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد . بعد یکماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابمو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم و بعدشم تف مینداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتشو نداشت . باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلشو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتشو ببینم . تا برسم خونه شب شده بود . مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالای شبکه جم تی وی و نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند . سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان گفت :

      _ خب عسل خانوم که قراره بری؟

      با تعجب گفتم :

      _ کجا؟

      _ جزیره دیگه ، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه . بهرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یکماه دیگه دانشگات شروع بشه شاید نتونی جایی بری...

      _ اما بابا..

      _ من با بابات حرف میزنم...

      بعد یهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت :

      _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی ؟ تو که عاشق گشت و گذاری که... چیزی شده؟

      _ ن بابا ... فقط یکم بی حوصلم...

      _ راستشو به من بگو ، یه مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی...

      مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم . بنابراین سر بسته گفتم :

      _ با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن...

      مامانم پوزخندی زد و گفت :

      _ تو که راست میگی... برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم..

      _ من بیرون غذا خوردم، گرسنم نیست...

      خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه...درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم :

      _ هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری

      _ اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض شه

      _ استوری محمد جونتو دیدی؟

      _ میشه ول کنی ؟ هعی میخوام از ذهنم بره بیرون ،  دوباره یادآوری نکن...

      _ خب حالا...ولی خیلی جدیدا استوریهای تیکه دار میزاره

      _ من نمیدونم، استوریاش و میوت کردم ، نمیبینم..

      _ مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی

      _ مگه شوخی هم داشتم؟ یه آشغال بود که من نخواستم شخصیتشو ببینم...

      _ ولی ناموسا خوشتیپ بودااا نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره

      _  مارال برو درستو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابمو خورد نکن

      _ باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکیو بزن..

      خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون...

    2. nastaran
    3. QAZAL

      QAZAL

      مرسیی عزیزم

  12. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  13. معرفی تالار رمان‌های مورد پسند کاربران به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوب‌ترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمده‌اند. این تالار میزبان رمان‌هایی است که با قلم روان، داستان‌های جذاب، و فضاسازی‌های دقیق، توانسته‌اند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقه‌ی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمان‌های این تالار ویژگی‌های زیر را دارا هستند: عامه‌پسند و پرکشش: داستان‌هایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گسترده‌ای از کاربران را به خود جذب کرده‌اند و روایتی دارند که هیچ خواننده‌ای نمی‌تواند از ادامه آن چشم‌پوشی کند. فضاسازی‌های دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را به‌خوبی منتقل کند. قلم روان و حرفه‌ای: نگارش این آثار به گونه‌ای است که خواندنشان برای همه آسان و لذت‌بخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آن‌ها انتخاب شده‌اند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ تنها رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کرده‌اند، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بی‌نظیر و خواندنی هستند، تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟
  14. معرفی تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران به تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران خوش آمدید؛ مکانی برای گردآوری رمان‌هایی که توانسته‌اند با کیفیت بی‌نظیر خود توجه مدیران انجمن را جلب کنند و استانداردهای بالای نویسندگی را به نمایش بگذارند. این تالار به رمان‌هایی خاص و برجسته اختصاص دارد که ویژگی‌های زیر را در خود دارند: عامه‌پسند و اجتماعی ملموس: آثاری که با سبک نگارش روان و شخصیت‌پردازی واقع‌گرایانه، به دل مخاطبان نفوذ کرده و داستان‌هایی نزدیک به زندگی واقعی ارائه می‌دهند. توصیفات و فضاسازی‌های دقیق: قلم نویسنده در این آثار، تصویری زنده و قابل لمس از محیط، احساسات و فضاهای داستانی ارائه می‌دهد که خواننده را در لحظه غرق می‌کند. دیالوگ‌ها و منولوگ‌های منسجم و گیرا: گفت‌وگوهایی که به جریان طبیعی داستان کمک می‌کنند و عمق شخصیت‌ها را به نمایش می‌گذارند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ فقط رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن نوشته شده و توسط مدیران بررسی شده‌اند، پس از احراز شایستگی، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق، تضمینی بر کیفیت بالای آثار موجود در این بخش است. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که استانداردهای نویسندگی را با روایتی زیبا و محتوایی قوی تلفیق کرده باشند، تالار رمان‌های مورد تأیید مدیران، همان جایی است که باید باشید. 🌟
  15. معرفی تالار رمان‌های نخبگان برگزیده به تالار رمان‌های نخبگان برگزیده خوش آمدید؛ جایی که برترین آثار داستان‌نویسی گرد هم آمده‌اند تا شما را به دنیایی از خلاقیت، زیبایی و هنر نویسندگی ببرند. این تالار مختص رمان‌هایی استثنایی و برجسته است که ویژگی‌های یک اثر فاخر ادبی را دارا هستند: ایده‌های خلاقانه و نوآورانه: رمان‌هایی که با ذهنی پویا و نگاهی متفاوت خلق شده‌اند و خواننده را به تفکر و تجربه‌ای نو دعوت می‌کنند. قلم قوی و ساختار منسجم: متن‌هایی که با قدرت و تسلط نویسنده بر زبان و هنر روایت همراه است، جملات دقیق و حساب‌شده‌ای که خواندنشان لذتی وصف‌ناپذیر دارد. دیالوگ‌ها و منولوگ‌های تأثیرگذار: گفت‌وگوهایی طبیعی و متناسب با شخصیت‌ها و لحظات داستان که به باورپذیری و عمق اثر می‌افزایند. بدون مشکلات نگارشی و ویراستاری: آثاری که با ویرایشی حرفه‌ای و بدون نقص، تجربه‌ای روان و بی‌دغدغه را برای خواننده فراهم می‌آورند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ انتقال رمان‌ها به این تالار، انحصاری و تحت نظر مدیران انجمن انجام می‌شود. تنها آثاری که در بخش تایپ رمان تایپ شده و پس از بررسی‌های دقیق، شایستگی خود را ثابت کرده‌اند، فرصت حضور در این تالار را خواهند داشت. این انتخاب دقیق تضمین می‌کند که هر رمان این بخش، نماینده‌ای از بهترین‌های انجمن باشد. تالار رمان‌های نخبگان برگزیده، خانه‌ای برای خوانندگان سخت‌پسند و نویسندگانی است که به خلق اثری ماندگار می‌اندیشند. اگر به دنبال شاهکارهایی هستید که شما را مسحور کنند، اینجا همان جایی است که باید باشید. 🌟
  16. سلام عزیزدل رمانتو به تالار برتر مورد پسند کاربران انتقال دادم. از این به بعد میتونی از اینجا ادامه بدی_@

    https://forum.98ia.net/forum/14-رمان-های-مورد-پسند-کاربران/

    1. raha

      raha

      مرسی از لطفت مهربونم 😍

  17. قشنگم رمانتو به تالار برتر مورد تایید مدیران انتقال دادم از این به بعد از اون قسمت میتونی پارت گذاری کنی_@

    https://forum.98ia.net/forum/13-رمان-های-مورد-تایید-مدیران/

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      وای واقعن متشکرم و خیلی خوشحالم که رمانم موردتاییدتون بود و نظرتون رو جلب کرد🤩😍💕🌹

    2. nastaran

      nastaran

      عزیزمی

      منتظرم ببینم ادامه رمانت چطور پیش میره://

  18. nastaran

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هستی
  19. nastaran

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرزو
×
×
  • اضافه کردن...