-
تعداد ارسال ها
125 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
16 -
Donations
100.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran
-
-
-
غزل جان میتونی برای رمانت درخواست خط طرح بدی تا با تسلط بیشتری بتونیم کمکت کنیم تا انتهای رمان
https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/
-
درست شد رمانت گل اینجا پارت گذاری کن
-
پارت اول
_ بس کن ثنا ، میگم نمیزارن دیگه ... تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم
_ ثنا: بابا ، راضی کردن بابات که با مادرته عسل ، لج نکن دیگه... بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم
ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه ، مهسا نگام کرد و گفت :
_ حالا فعلا به مادرت بگو...بقیشو بعدا فکر می کنیم ...
یه پوفی کردم و گفتم :
_ با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه
ثنا گفت :
_ خب حالا . چرت نگو مگه علم غیب داری ؟ ...
شونمو انداختم بالا که مهسا گفت :
_ از اون آشغال چه خبر ؟
_ ولکن تو رو خدا مهسا ، به زر به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش... فقط پی سوء استفاده از دل من بود عوضی . واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم.
همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره ، هر سه تامون موهیتو سفارش دادیم... ثنا همین لحظه گفت :
_ خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل ، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستان ها باشه
_ اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدما قضاوت کرد...
مهسا زد به پشتم و گفت :
_ نگران نباش ، اینقدر آدمای جدید وارد زندگیت میشن ... یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری.
سرمو گذاشتم رو میز و گفتم :
_ دیگه واقعا حتی دلم نمیخواد با هیچ پسر دیگه ای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن .
ثنا گفت :
_ خب حالا این چیزا همه بخاطر شوک این احمقه ، به وقتش خدا بهترینو سر راهت قرار میده ...
_ آخه اینم بهترین..
ثنا پرید وسط حرفم و گفت :
_ نه این بهترین نبود تو نخواستی چشمتو باز کنی ... میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم ، اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن.
با ناراحتی گفتم :
_ آخه من وقتی یکیو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودمو بگیرم ، دست خودم نیست...
_ بخاطر همینه دیگه ، محبت کردن زیاد آدما رو دلسرد میکنه...
مهسا بهش چشم غره ای داد و ثنا با عصبانیت گفت :
_ چیه مهسا ؟ مگه دارم دروغ میگم؟؟
مهسا گفت :
_ حالا دیگه گذشته ها گذشته ... نمیخواد بحثو دوباره کنی...
همین لحظه موهیتو ها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم ، بچها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود...خیلی بی حوصله شده بودم . دلم میخواست همش تنها باشم . همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت :
_ یه لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد...غذاتو بخور.
همین لحظه به گوشیم پی ام اومد ، دیدم خودشه پی ام داده که :
_ چرا جوابمو نمیدی ؟
با عصبانیت گفتم :
_ این واقعااا دیگه خیلی پرروعه ... هر چقدر من جوابشو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه..
مهسا گفت :
_ مگه بلاکش نکردی ؟
_ نه اتفاقا ... بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه . دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم ، فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود .
ثنا گفت :
_ جوابشو نده اصلا...
_ خب بچها من برم...
ثنا گفت :
_ شب بیا خونمون .. تنها نباش .
_ ببینم چی میشه...قول نمیدم.
_ فکر و خیال هم ممنوع
مهسا گفت :
_ عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیت هم خوبه ...
_ باشه بعدا میبینمتون...
پارت دوم
از کافه اومدم بیرون ... اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت . خب اول از خودم بگم :
من عسل فرامرزی ، 22 ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش ماراله . توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم . دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم ، سال آخر کتابای هنر و گرفتم و خوندم . امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم . بابامم هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه ، هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود ، قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ . خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانمم نمیتونستم . روزی که رفتم مدارکمو به دانشگاه تحویل بدم . دیدم ورودی های سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستاشون تا بیرون میاد . خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم . حوصلمم سر رفته بود . تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد :
_ خانم ورودی از اون طرفه
برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره اینو بهم میگه . آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت :
_ برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد شم ؟
از لحنش خندم گرفت و یکمم خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش . خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم . وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد . همون پسره بود . خیلی به دلم نشسته بود ... موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیا نشستم . با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم . راستی از دوستام بگم . دوتا رفیق صمیمی دارم از دبیرستان تا حالا که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شده بود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد . وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که :
_ مهسا آیدی اینستای این جذابو برام پیدا کن..
چند دقیقه بعد پیام اومد :
_ وای این پسره ، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده ... خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده...ایدیشم فک کنم دارم . بزار تو اینستا میفرستم برات
ثنا نوشت :
_ باز داری تند پیش میری عسل ، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن ...
نوشتم :
_ اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده ...
یهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچهای گروه موسیقی اجرا کنن ... یهو برگشت رو به من گفت :
_ شما رو ندیدم اینجا تابحال ، دانشجوی جدید هستید؟
با لبخند گفتم :
_ بله..
لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روشو کرد سمت سن . خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم نا امید بودم که این بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده . من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمای ریز . خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانا نیستم .
برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت :
_ ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده ، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشامد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم . بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون دیدم که مهسا ایدیشو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست : محمد ناطقی . حتی تو عکساشم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسا کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه ها . برخلاف پسرای امروزی . برای شروع یکی دوتا از پستاشو لایک کردم، میخواستم ببینم اینم منوشناخته و ریکواست میده یا نه ؟ . فرداش با بچها رفته بودیم دور دور . ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرا مناسب ما نیستن . با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود حرف زدنامون شروع شد ، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو . حرف زدنامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا منو این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا منو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه . اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم ، یکم باهم وقت بگذرونیم . هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که همو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه همو ببینیم اما پیامم سین کرد و دوباره پیچوند که یه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد... منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد منو درک میکنه و به خواسته ام احترام میزاره .
پارت سوم
بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی اممو نداد یا یه خط در میون جواب میداد. خیلی خیلی کمرنگ شد. بچها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه ؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار اما من اینقدر بهش وابسته شده بودم که نمیخواستم این حرفارو باور کنم. همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه . یه روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچها رفتم تا ببینمش . بجز کار مجری گری تو یکی از موسسه های زبان انگلیسی هم معلم بود . رفتم دم در آموزشگاه یکم منتظر بودم تا تعطیل بشه . نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه . تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون . سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش ، محمد با ماشینش از اونجا دور شد . رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود . یجوری رفتار میکردن انگاردلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه . بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونمون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم . نفهمیدم که کی رسیدم خونه . اشک امانم نمیداد . خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود . اون روز چون کلا آنلاین نشده بودم بچها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد، اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده بودم باورم نمیشد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم منو مثل یه زباله انداخت دور. تا یکماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیمو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون . تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیم عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد . بعد یکماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابمو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم و بعدشم تف مینداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتشو نداشت . باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلشو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتشو ببینم . تا برسم خونه شب شده بود . مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالای شبکه جم تی وی و نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند . سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان گفت :
_ خب عسل خانوم که قراره بری؟
با تعجب گفتم :
_ کجا؟
_ جزیره دیگه ، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه . بهرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یکماه دیگه دانشگات شروع بشه شاید نتونی جایی بری...
_ اما بابا..
_ من با بابات حرف میزنم...
بعد یهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت :
_ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی ؟ تو که عاشق گشت و گذاری که... چیزی شده؟
_ ن بابا ... فقط یکم بی حوصلم...
_ راستشو به من بگو ، یه مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی...
مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم . بنابراین سر بسته گفتم :
_ با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن...
مامانم پوزخندی زد و گفت :
_ تو که راست میگی... برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم..
_ من بیرون غذا خوردم، گرسنم نیست...
خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه...درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم :
_ هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری
_ اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض شه
_ استوری محمد جونتو دیدی؟
_ میشه ول کنی ؟ هعی میخوام از ذهنم بره بیرون ، دوباره یادآوری نکن...
_ خب حالا...ولی خیلی جدیدا استوریهای تیکه دار میزاره
_ من نمیدونم، استوریاش و میوت کردم ، نمیبینم..
_ مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی
_ مگه شوخی هم داشتم؟ یه آشغال بود که من نخواستم شخصیتشو ببینم...
_ ولی ناموسا خوشتیپ بودااا نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره
_ مارال برو درستو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابمو خورد نکن
_ باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکیو بزن..
خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون...
-
قشنگم منظورم توی تاپیک رمانت بود
اینه لینک رمانت
-
-
-
سلام عزیزدل رمانتو به تالار برتر مورد پسند کاربران انتقال دادم. از این به بعد میتونی از اینجا ادامه بدی
-
قشنگم رمانتو به تالار برتر مورد تایید مدیران انتقال دادم از این به بعد از اون قسمت میتونی پارت گذاری کنی