رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      58


  2. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,469


  3. Mahsa

    Mahsa

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      35


  4. zri

    zri

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      3


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/20/2025 در همه بخش ها

  1. عنوان: عقد آسمانی نویسنده:زهره تقیزاده | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، طنز، ازدواج اجباری زمان پارت گذاری: هفته ای سه بار خلاصه: سوگند شر و شیطون که دیوار راست و بالا میره میخواد حال استادشو بگیره غافل از اینکه به جای استاد یه نفر دیگه میاد که از قضا پسرعموی سوگنده که بعد چند سال از المان برگشته به نظرتون ارتین هم حال سوگند و میگیره؟!
    2 امتیاز
  2. پارت نود و نهم نکنه که من واقعا عاشقش شده بودم؟! با این فکر یکم خجالت کشیدم اما راستش خوشم هم اومده بود....مگه کسی بود تو دنیا که عاشق یه همچین آدم جسور و مهربونی نشه؟! آهی کشیدم...دلم برای روزایی که تو مخفیگاه کنارش بودم، خیلی تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه چرا اونجوری که باید قدرشو ندونستم و اونقدری نگاش نکردم که دلم براش تنگ نشه! دلم می‌خواست دوباره اون لحظه‌هایی که بهم نگاه می‌کنه و برام کتاب می‌خونه و از امیدواری میگه، بغلم می‌کنه و تا دریاچه می‌برتم تا خسته نشدم و بهم یاد میده که بادبادک چجوری باید بره هوا...واسه تموم اون لحظه از صمیم قلبم خواستم تکرار بشه....آرنولد اون خوشحالی و خوشبختی و توی وجودش داشت که من کمبودشو داشتم و دلم می‌خواست داشته باشم و در کنارش بودن، خیلی بهم خوش می‌گذشت...شاید اوایل اصلا دوست نداشتم پیشش باشم و برای اینکه حرص بابامو دربیاره منو دزدید اما اعتراف می‌کنم که بعدش از کنارش موندن تو اون مخفیگاه کوچیک خیلی بهم کیف داد و دلم غنج می‌ره تا دوباره تکرار بشه... از یادآوری اون همه خاطرات، اشکام جاری شد...همین لحظه گریس( جغد پدرم ) و دیدم که در حال پرواز کردن بالای قلعه بود. اون با اینکه حیوون مورد علاقه پدرم بود اما دوست صمیمیه منم بود و باهاش زمانایی که خیلی تنها بودم، لحظات خوبی رو می‌گذروندم. براش دست تکون دادم و اونم آروم اومد پایین و روی دستم نشست...لبخندی بهش زدم و شروع کردم به نوازش کردن پرهای بالش که خیلی این حرکت و دوست داشت...ناگهان دستم به یه چیز عجیبی خورد! به چیز سفتی توی بالش قرار داشت...از نوازش کردن دست برداشتم و گریس که متوجه این موضوع شده بود، خواست بال بزنه اما من پیش دستی کردم و محکم قاپیپمس تو بغلم و جلوی نوکش و گرفتم تا صداش بیرون نره...پنجره هم بستم و آوردمش داخل و روی تختم گذاشتم. پارچه‌‌ی دور لباسم و باز کردم و دهنش و باهاش بستم و رو بهش گفتم: ـ معذرت می‌خوام ازت گریس، ولی باید ببینم چی تو بالت قایم کردی...
    1 امتیاز
  3. پارت نود و هشتم بعدش چوب جادوییش و از تو لباسش درآورد و با خنده یه وِرد جادویی مقابل اون دیوار، دوباره یه پنجره خیلی بزرگتر ایجاد کرد...خوشحال شدم از اینکه می‌تونستم دوباره آسمون و محیط بیرون و ببینم...بعلاوه اینکه میخواستم حداقل راهی برای بیرون رفتن و سر زدن به آرنولد هم از طریق بیرون پیدا کنم. اول از همه باید اون معجون جادوی احساس و پیدا می‌کردم. اما چجوری؟! پدرم هیچوقت این چیزا رو حتی با نزدیکترین افرادش مثل والت هم درمیون نمی‌ذاشت...پس من از کجا باید پیداش می‌کردم؟! ممکن بود تو وجود خودش پنهونش کرده باشه یا جایی دفنش کرده باشه یا حتی داخل خوده قلعه باشه...شاید اگه موهای جادوییم بودن، می‌تونستم مخفیانه پدر و تعقیب کنم تا از یه چیزایی سر دربیارم...ولی اگه این موضوع رو الان به والت میگفتم مطمئنا باز بهم شک می‌کرد و این‌بار یقین پیدا می‌کرد که یه ریگی به کفشمه...ذاتا همین الانشم، اونقدری که باید بهم اعتماد نداره....تو همین فکرا بودم و به پنجره خیره بودم که یهو نگهبان دم در اومد داخل و رو به والت گفت: ـ قربان، طبقه وسط بین دوتا از جادوگرا یه درگیری پیش اومده. والت رو به من گفت: ـ پرنسس اگه با من کاری نداری، من برم تا این موضوع به گوش رییس نرسه! بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: ـ ممنونم، کاری ندارم...میتونی بری! یکم مکث کرد و از اتاقم رفتم بیرون. به خورشید بیرون نگاه کردم و حرفای آرنولد رو دور تکرار توی سرم رژه می‌رفت...خیلی ناراحت بودم از اینکه اعتمادش و بهم از دست داده...باید بهش ثابت می‌کردم اما چرا اینقدر طرز فکرش نسبت به خودم برام اینقدر مهم بود؟! چرا رفتارش با من باعث ناراحتیم شده بود؟!
    1 امتیاز
  4. چشمان هر سه دختر از تعجب گرد شد. رهبر! همان پسرک خوش‌سیمایی که به آن کودن‌ها دستور می‌داد. نازنین آرام ادامه داد: - این سلسله‌ رو برادر بزرگ‌تر رهبر تاسیس کرد و بعد از فارق‌التحصیلی اون مقام رهبری به برادر دوم داده شد و الان هم سینا رهبر شده. این نظام از اولش هم مشکل داشته و خیلی‌ها مخالف این حکم بودن، ولی جاسوس‌های رهبرها و خود رهبر‌ها همه‌ی اون‌ها رو ریشه‌کن کردن. الان هم مخالفانی هستن، ولی کسی جرعت اعتراض نداره... چون یکی از ظالم‌ترین رهبرا که هیچ رحمی به این‌که تو دختری، پسری یا هر چیزی دیگه نداره، داره ما رو کنترل می‌کنه. مرضیه حیران نگاهش کرد و با تکان دادن سرش به‌سمت چپ و راست، خطاب به فاطمه زمزمه کرد: - من دارم خواب می‌بینم نه؟ فاطمه محکم بر سر او کوبید و سپس خیره به نازنین که چشمانش گرد شده‌بود، گفت: - نه. مرضیه با اخم سرش را ماساژ داد و زمزمه کرد: - چه مرگته؟ فاطمه چشم گرد کرد و سپس طلبکار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - می‌خواستم نشونت بدم که خواب نیستی عوض تشکرت... هنوز حرفش تمام نشده‌بود که ضربه‌ی محکم‌تر از آنچه که زده‌بود، به سر خودش اصابت کرد‌‌. آخی گفت و با غیض برگشت و به صورت جدی تارا خیره شد. - مریضی؟ تارا نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به او انداخت، سپس با نگاه کردن به ناخن‌هایش جواب داد: - می‌خواستم به تو هم نشون بدم که خواب نیستی. مرضیه نیش‌خندی زد و لایکی برای او فرستاد. این حرکت مرضیه، فاطمه را جری کرد و خواست دعوای فیزیکی ایجاد کند که نازنین با ناله دستانش را به دو طرف باز کرد و گفت: - شنیدین چی گفتم؟ مرضیه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با اخم رو به او گفت: - آره شنیدیم..‌. خب که چی یارو؟ ما رو سننه، چرا این خزعبلات رو به ما میگی؟ پلک چپ نازنین پرید و جمله‌ی ضعیفی در گوشه‌ی ذهنش شنیده‌شد: - عملیات با شکست روبه‌رو شد! لبخندی مصنوعی زد و نگاهی به سیمای جدی آن‌ها انداخت، سرش را به معنای باشه بالا و پایین کرد و سپس زمزمه کرد: - انگار اشتباه فکر می‌کردم که شما می‌تونید به ما کمک کنید... که می‌تونید مقابل اون ستمگرا بایستید. فاطمه متعجب اخمی کرد، سپس خود را به سمت مرضیه کج کرد و زمزمه کرد: - این مدل حرف زدن عادیه؟ مرضیه گوشه‌ی لبانش را پایین کشید و جواب داد: - نه... اثرات کافوره که توی غذای سلف می‌ریزن. تارا نیز با ولومی آرام وارد بحث آن‌ها شد: - بابا کافور خوبه، فکر کنم چیزای دیگه‌ای هم بهشون میدن، اثرات توهم کاملاً مشهوده.
    1 امتیاز
  5. بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
    1 امتیاز
  6. باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان می‌کوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیبایی‌هایش را در دل غرش‌های آسمان می‌نهاد. در دل برگ‌های ظریف سبز و تصویر شکوفه‌های کوچک بهاری که حس زندگی داشت. فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... . همیشه از خود می‌پرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟ با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خسته‌ام اطراف را کاوید. فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش می‌شد.‌ در نگاه اول تار‌ عنکبوت‌هایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیز‌های جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهره‌آور بود. امید، یکی از همکاران دوران دانشجویی‌ام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونه‌ی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود. او می‌گفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطه‌ی یتیم‌خانه‌ای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. می‌گفت یتیم‌خانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای ناله‌‌های کودکانه از آن مکان شنیده می‌شود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و هم‌زمان با روشن شدن موتور‌برق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاین‌های نوری خاک‌گرفته‌ی سقف نیز روشن شدند. فَرانَک با روشن شدن چراغ‌ها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغ‌جیغ‌ کنان گفت: ‌- خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو. در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچک‌تر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش می‌برد. ‌- خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاه‌ها از کار افتادن. صدای مردانه‌ی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد. فرانک با سرخوشی اطراف را می‌کاوید. ذوق‌زده به سمت میز آزمایشگاهی میانه‌ی سالن یک‌دست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاه‌ها و شلنگ‌های فنر مانند‌ی که به آن‌ها متصل بود گفت: ‌- چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده. لبه‌ی پالتوی بلند مشکی‌رنگم را بهم نزدیک کردم. تق‌تق کفش‌های مشکی‌رنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیک‌های سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطه‌ی بیرون سالن می‌آمد هم‌نجوا شد. کنار میز ایستادم. ذره‌ای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمی‌کردم؛ تنها به نشانه‌ی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفید‌رنگ، میز بزرگ میانه‌ی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم می‌خواست کسی دل غبار گرفته‌ام را این‌چنین خاک‌روبی کند.
    1 امتیاز
  7. مقدمه کرانه‌ی تاریکی در گستره‌ای بی‌انتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*ب‌هایش صداهایی ناشناس و بی‌معنی در دل کوهستان منعکس می‌شد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و می‌دوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک‌ می‌خوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایه‌ها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایه‌های وحشت داشت. چپ و راست، پشت‌سر و پیش‌رو، همه جا حضورشان حس می‌شد. و بالاخره حمله‌ور شدند و تنش میزبان زخمی‌های کشنده‌ای شد که از میانشان قطرات مرگ می‌تراوید. *** (مکان‌ آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساخته‌ی ذهن نویسنده است) گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبه‌های بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش می‌نمود. رعد اولین صاعقه‌ی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک. صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشق‌پیشه‌ی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشه‌ی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دست‌های درهم گره خورده‌ی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گستره‌ی سبز تپه‌ها‌ی پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم می‌لولیدند. تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم. یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانه‌های باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپه‌ی پر از گل و سبزیه روبه‌رویم بود که صدای خنده‌ی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابه‌جا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیده‌ام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصله‌ای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجره‌ی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طره‌ای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت. رشته‌های رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمه‌برفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونه‌‌ای روبه انقراض از سمندر‌ کوهستان آسیایی. و شاید یک بهانه‌ی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دست‌وپا می‌زد. فرانک می‌گفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم. پوست خشکی از لب‌های برجسته‌ام کندم و از به یادآوردن خاطره‌ی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافه‌ای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم. جاده‌ی خاکی رفته‌رفته به گل تبدیل می‌شد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتی‌ام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم. گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفته‌مان سر سازش نداشت. جی‌پی‌اس ماشین یک کیلومتر راه را نشان می‌داد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت. ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم. جاده کم‌کم به‌نظرم بسیار لغزنده می‌آمد. طوری‌که لاستیک‌های آجدار کوهستان پیما نیز نمی‌توانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهره‌هایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمی‌رسیدیم باید شب را در ماشین سر می‌کردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمی‌آمد. صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد: ‌- سعید، چرا نمی‌رسیم؟ بارون داره شدید میشه. هنوز دقیقه‌ای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگ‌ومیش روبه خاموشی می‌رفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپه‌ی کوچک و فاصله‌‌ای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردن‌های مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند. با ورود ماشین به محوطه‌ی آزمایشگاهی که درست در پایه‌ی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.
    1 امتیاز
  8. پارت سی و هفتم شروع کرد مشت زدن به من ،تو همون حال که سرو صورتم و پوشونده بودم با لحن شیطون ادامه دادم،اتفاقا جایی که رفته بودم شروین هم بود،جات خالی بود واقعااا. کامی که به نفس نفس افتاده بود از روم بلند شد و گفت :خیلی آشغالی. خنده شیطانی روی صورتم نقش بسته بود،کامی به حالت قهر صورتش رو ازم برگردوند و گفتم :شوخی کردم بابا،دیشب یکم حالم گرفته شد رفتم بیرون قدم زدم وقتی هم برگشتم دیر وقت بود. با یاداوری دیشب یکم توهم رفتم و این از چشم کامی دور نموند و گفت:علتش رو دوست داری بگی؟؟ لبخندی زدم و گفتم:دلتنگ خانوادم شده بودم همین. کامی منو تو آغوش کشید و گفت:اوه هانی ،درک می کنم برات سخته ،ولی این رو بدون من تو هر شرایطی پیشتم . لبخندی زدم ،کامی واقعا دوست خوبی بود،از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: بسته این حرف ها ، پاشو بریم که دیر شد،اصلا خیال ندارم استاتیک رو بیوفتم . بعد چند ساعت که سرمون حسابی به خوندن گرم بود احساس ضعف کردم و رو به کامی گفتم: چی می خوری؟؟ کامی گفت :یه رستوران جدید این دور و بر بازشده ،شنیدم رولادن هاش فوق العاده اس(رولادن یک غذای آلمانی ترکیب از بیکن و ترشی وخردله که لای گوشت نازک پیچیده میشه و پخته میشه) اگه موافقی سفارش بدم. سری تکون دادم و کامی غذا رو سفارش داد. بعد خوردن غذا دو باره مشغول درس شدیم ،ساعت هشت شب دیگه بریده بودم کامی هم که یک ساعتی بود ،داشت با خودکارش بازی می کرد ،بیش تر مباحث رو خونده بودم ،کتاب رو بستم و به کامی گفتم:به نظرم بقیش رو فردا ادامه بدیم. کامی خوشحال گفت :اره موافقم،اگه پایه ای بیا بریم یه چرخی بزنیم ،من واقعا به هوا خوری نیاز دارم.
    1 امتیاز
  9. پارت سی و ششم اه این کیه رد هم زنگ میزنه به زور یکی از چشم هام رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم چیییی ساعت یازده صبح بود ،ای واییی دیرشد ،صدای زنگ در قطع نمیشد ،از تخت بلند شدم و با دو خودم و سمت در رسوندم ،همون طور که حدس میزدم کامی بود،با لبخند بزرگی گفتم:ااا ،تو بودی؟؟سلام.و با حالت مسخره ای دست تکون دادم . کامی از عصبانیت قرمز بود ،اخه فکر کنم یک ساعتی پشت در بوده چون قرار بود ساعت ده خونه من باشه ،من رو کنار زد و همون جور که داخل شد گفت:عوضی، یک ساعته من و دم در کاشتی،هرچی به موبایلت زنگ میزنم ،زنگ درت رو میزنم جواب نمیدی بعد اومدی میگی سلام!!! با حرص رو اولین مبل نشست،کنارش نشستم و گفتم:کامی جونم،ببخشید،دیشب دیر خوابیدم،خواب موندم.چشمام رو درشت کردم و سرم و جلوش کج کردم . کامی با دیدنم خندش گرفته بود ولی می خواست خودش رو نگه داره.به دستش اویزون شدم و گفتم:تو رو خداااا. بلاخره خندید و گفت :اگه یه نوشیدنی خنک و یه ناهار خوب مهمونم کنی میبخشمت. لبخندی زدم و گفتم :ای به چشم،شما جون بخواه خوشگله. به سمت اشپزخونه رفتم و از یخچال اب پرتقال رو در اوردم و تو لیوان ریختم ،کیکی هم بقلش گذاشتم و برای کامی بردم و گفتم:تا بزنی تو رگ من برم یه ابی به سرو صورتم بزنم. کامی سری تکون دادو مشغول نوشیدن شد. بعد رفتن به سرویس و تعویض لباس ،دوباره برگشتم تو پذیرایی پیش کامی. کامی داشت با گوشیش ور میرفت،تا نشستم پیشش گفت:چرا تا دیر وقت بیدار بودی کلک؟!نکنه تنهایی رفتی خوش گذرونی؟؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم:اره پیچوندمت با یه جنتلمن رفتم جات خالی. کامی پرید روم و گفت:ای عوضی ،به قول خودت تک خورر.
    1 امتیاز
  10. پارت سی و پنجم بهراد رو کرد به لپ تاپ و گفت:وروجک چه قدر ساکت شدی؟؟ لبخندی ظاهری زدم نمی خواستم ناراحتشون کنم گفتم:امان نمیدید که،از ته دل بهتون تبریک میگم،انشالله خوشبخت ترین باشید . قیافه مظلومی گرفتم و گفتم:میشه لطفا نامزدی رو وقتی بگیرید که منم بیام،توروخداااا.. عمو ناصر لبخندی زد و گفت:بدون تو که اصلا نمیشه صدف جان ،هماهنگ می کنیم که بتونی بیایی. لبخند پر شوقی زدم و با هیجان گفتم:مرسییییی عمو ناصررر. و بعد چون می خواستن راجع به مراسمات صحبت کنن ،جایز ندونستم بیش تر از این تماس برقرار باشه،از تک تکشون خداحافظی کردم و به تماس پایان دادم. بلافاصله بعد قطع کردن تماس بغضم ترکید و زدم زیر گریه،یاد ساحل افتادم ،اینجور وقت ها ،پایه دردو دل هم بودیم،جای خالیش بیش تر از همیشه به چشم میومد، هر چند اون چند وقت اخر بیش تر کارمون دعوا شده بود،چون ساحل صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود،حتی دلم برای اون دعوا ها هم تنگ بود. دلتنگی مثل خوره به جونم افتاده بود،دلم بغل مامان و بابام رو می خواست،دلم شونه بهراد و می خواست، نمیدونم چه قدر گذشت که حس کردم به هوای تازه نیاز دارم ،یک لباس از تو کمد برداشتم و کتونی هام رو پام کردم و بعد برداشتن سوییچ راه افتادم. از خونه که بیرون اومدم به سمت رود ماین حرکت کردم و وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و بقل رود خونه شروع به پیاده روی کردم نیم ساعتی گذشت که روی یکی از نیمکت ها ولو شدم و به رود خونه خیره شدم. چند پرنده کنار رودخونه در حال آب خوردن بودن ،کاش منم مثل پرنده ها بال داشتم،اینجوری ازاد و رها هر موقع دوست داشتم هر جا میرفتم ،مثلا الان میرفتم خونه نازی اینا و همشون رو بغل میکردم و شیطنت می کردم. بعد چند ساعت به سمت خونه برگشتم و وقتی رسیدم ، خودم رو روی تخت پرت کردم و از خستگی خوابم برد.
    1 امتیاز
  11. پارت سی و یکم بعد تماس به خاطر مامان حالم گرفته بود ،قشنگ معلوم بود بغض داره ولی به خاطر من کنترل می کرد . هنوز چند صفحه از کتاب مونده بود ولی تمرکز نداشتم ،اول باید از این حال و هوا درمیومدم. از جام بلند شدم و لباس هام رو با تیشرت شلوار سفید،مشکیم عوض کردم و سوییچ رو برداشتم و به قصد خرید برای خونه بیرون زدم،اینجوری از این حال خلاص میشدم. تو پارکینگ فروشگاه بزرگ مواد غذایی پارک کردم،داخل رفتم و سبدی برداشتم و طبق لیست وسایل مورد نیاز رو برداشتم،حدودا یک ساعتی طول کشید،بعد بسته بندی و حساب کردن،پلاستیک هارو که کم هم نبودن ،برداشتم و به سمت ماشین و بعد خونه حرکت کردم. بعد پارک کردن ماشین با مصیبت تمام خریدهارو برداشتم و با پا در ماشین رو بستم و دکمه آسانسور رو فشار دادم . تا آسانسور اومد ،چند تا بچه همین جور که به سمت آسانسور میدوییدن ،به من برخورد کردن چون دستم پر بود تعادلم و از دست دادمو افتادم زمین ،محتویات چند تا از پلاستیک ها پخش و پلا شدن . بچه ها هم با شیطنت خندیدن و رفتن،عجب بچه های تخسی بودن ،با حرص شروع کردم جمع و جور کردن ،سیب زمینی ها هر کدوم یک طرف افتاده بود داشتم جمع می کردم که دیدم یک نفر دیگر داره کمکم می کنه،سرم و بالا اوردم و چشمم به یک چشم عسلی افتاد ،آروین اینجا چی کار می کرد ؟ به خودم مسلط شدم و سلام دادم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟ گفت:سلام، خونه یکی از دوستام اینجاس ،مشکلیه؟؟ _اها ،نه چه مشکلی ممنون بابت کمکتون....
    1 امتیاز
  12. پارت سی ام بابا:چیزی لازم داری بگو باباجان ،سریع فراهم کنم ،به خودت سخت نگیری؟ _چشم، مرسی باباجونم ،نگران نباش همه چی اوکیه مامان:صدف داشتی میگفتی بهراد زنگ زده بود ؟ _اره چند روز پیش زنگ زد گفت آخر هفته قراره برید خواستگاری،قراره لپ تاپ رو هم با خودش بیاره تا منم به صورت تصویری حضور داشته باشم. مامان: چه خوب ،همیشه آرزو داشتم ،برای بهراد برم خواستگاری،تو و ساحل هم ساقدوشش بشید.قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود با زور جلوش رو گرفته بودم،یک لحظه به سرم زد همه چیزو ول کنم و فردا بلیط بگیرم و برگردم. بابا که خودش هم دست کمی از ما نداشت برای عوض شدن جو گفت:سهیلا ،صدف که قراره ،تصویری تو خواستگاری باشه،مراسمات رو هم میزاریم برای تعطیلات صدف که بتونه بیاد. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:اره ،فکر خوبیه ،به نظرم من بعد امتحانات این ترم یه چند هفته فرجه دارم میتونم بیام. مامان به خاطر اینکه من بهم نریزم لبخندی زد و گفت:خوبه با بهراد هماهنگ می کنم . کمی دیگه باهاشون حرف زدم و قطع کردم
    1 امتیاز
  13. نفس عمیقی کشیدند و کنجکاو دنبال آن دخترک قدم برداشتند. دخترک آرام و نامحسوس نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به آن‌ها انداخت و وقتی از آمدن‌شان مطمئن شد، نفس حبس شده‌اش را با لبخندی محو رها کرد. وقتی به پشت دانشکده رسیدند، اولین کاری که کرد، بازرسی آن‌جا بود. سه دختر جوان زمانی‌ که او را در حال گشتن دیدند، ابروهایشان با حیرت بالا پرید و نگاهی بین هم رد و بدل کردند. مسئول عهدنامه وقتی از این‌که کسی دیگری آن‌جا حضور ندارد مطمئن شد؛ با لبخندی مهربان به‌سمت آن‌ها برگشت. سپس محترمانه از آن‌ها درخواست کرد روی صندلی‌های دو نفره‌ای که در محوطه‌ی پشت دانشکده قرار داشتند، بنشینند. مرضیه زودتر از باقی دخترها نشست و جدی خیره‌ی او شد، تارا و فاطمه نیز با تردید کنار مرضیه نشستند. دخترک لبخندش را گستراند و دستانش را به هم کوباند: - من نازنینم... مسئول عهدنامه. در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت: - ما... به کمکتون نیاز داریم. چشمای فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آن‌ها موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت: - چه کمکی می‌خواید؟ ... و این‌که چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم. صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستاده‌بود؛ آهی کشید و با تأسف گفت: - متاسفم، ولی ما مجبوریم. آن‌قدر معصومانه گفت که اخم‌های تارا کم‌رنگ‌تر شد؛ اما چشم‌هایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند. - یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمی‌خواد؟ نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرام‌تر گفت: - اون ما رو مجبور می‌کنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمی‌خوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا این‌جا، توی این دانشگاه درس بخونیم. دخترک نامطمئن با آن‌ها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی به‌سمت آن‌ها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت: - تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر می‌دن. اون... اون ازم نمی‌گذره. اگه بدونه... وای خواهش می‌کنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش می‌کنم! مرضیه که قضیه را بدتر از آن‌چه که تصور کرده بود دید، به‌سمت نازنین گریان خم شد و پرسید: - کی... کی مجبورتون می‌کنه؟ نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمه‌وار گفت: - رهبر!
    1 امتیاز
  14. پارت‌دوم: به یاد دارم هنگامی که چشم‌های خود را گشودم؛ میان هزاران دستگاه‌ بودم و صدای گفت و گوی دو شخصی که بی‌گمان یکی از آنها سرهات عزیزم بود و دیگری که نمی‌شناختم، احتمال می‌دادم دکتر باشد... بی‌آنکه بخواهم تلاشی برای جلب توجه‌اشان انجام دهم فقط به سخن هایشان گوش سپردم و هر لحظه که می‌گذشت بیشترو بیشتر می‌شکستم. - خانم هخامنش آسمش خیلی شدید هست، اگه عطر و یا چیز معطری استشمام کنه ویا استرس و اضطراب بگیره و یا حتی سابقه آنافلاکسی به آلرژی غذا داشته باشه، احتمال اینکه آسمش تشدید پیدا کنه خیلی زیاد هست. از کما هم که خدارو شکر خارج شده؛ احتمالا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، من برم شما هم چیزی شد سریع به من یا پرستارش خبر بدین، با اجازه! با صدای گندم که اسمم‌را صدا می‌زد و تکانی خوردم و به زمان حال برگشتم،حس می‌کردم داخل اتاقم ابدا هوایی وجود ندارد. گندم محکم دستم را میان دست‌های لرزانِ یخ شده‌اش قفل کرد و با لحن مهربانی ادامه داد: - جانم چیزی می‌خوای قوربونت بشم؟! دهنم از شدت تشنگی خشک و به هم چسبیده بود‌که حتی‌ نمی‌توانستم زیاد صحبت کنم ولی مهمتر از همه این‌ها گرفتنِ هوای تازه بود. چند بار دهانم را باز کردم تا حرفی بگویم اما رمقی در جسم و جانم نداشتم؛ آخرین بار عزمم رو جزم کردم و گفتم: - پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفا ! به سمت در سیاه رنگ اتاقم نگاه کردم و متوجه شدم، اورهان‌ که کنارِ سرهات بود؛ سریعا از روی زمین که به دیوار تیکه‌داده بود برخواست و به سمت پنجره اتاقم رفت و با کنار کشیدن پرده‌های سفید توری پنجره را باز کرد. بی‌شک موجود نحسی بودم؛ که زندگی راحتی برای عزیز هایم نمی‌توانستم بسازم، سرم را که پایین انداختم، حس می‌کردم بغض عجیبی سرتاسر گلو‌یم‌را فرا گرفته است که قصد شکستن ندارد،سرهات دست گرم و مردانه‌اش را زیر چونه‌ام گذاشت. با فشار کمی سرم را بلند کرد، با چشم‌هاش که دودو می‌زد خیره چشم‌هایم شده و ادامه داد: - خوبی عزیزم؟! لبخندی روی لب‌هایم نقش بست، من اورا بیشتر از هر انسان دیگری می‌شناختم... این واکنش او و رفتارش از نگرانی بیش‌ از اندازه‌اش بر سلامتی من بود. با تکان دادن سرم به عنوان این‌که حالم خوب است، نگاهم را از او گرفتم که محکم مرا داخل آغوشِ پدرانه‌ش حبس کرده و زیر گوشم زمزمه‌ کرد. - عزیز دلِ داداش! تو چیزیت بشه من می‌میرم ها! با تک‌تک کارهایش من را یاد یاشار عزیزم می‌‌انداخت؛ انصاف نبود در اوج جوانی‌اش دار فانی را وداع گوید! دو قطره اشک سمجی که می‌خواستن از چشم‌هام سرازیر شود را با آستین لباسم پاک‌ کردم و نفس عمیقی از هوای تازه اتاق گرفتم. - خوبم داداشی نگران نباش! همان لحظه نگاهِ گندم زخم دستم که باز شده بود و کل باندرنگ خون را گرفته بود شکار‌‌کرد . چشم غره ترسناکی تحویلم داد، از روی صندلی‌ که کنار‌ تختم نشسته بود بلند و وارد حمام اتاقم شد وجعبه کمک های اولیه رو آورد. باند دستم را آرام‌و با احتیاط باز کرد،‌ چشم‌هایش از بزرگی زخم گرد شد، دست‌هاش‌ شروع به لرزیدن کرد، عادتش بود، طاقت دیدن زخم عمیق و خون را نداشت. اورهان کنارش‌زد و روبه‌رویم نشست، اول زخم دستم را چک کرد،‌ بعد نخ و سوزن را از جعبه کمک‌های اولیه خارج کرد که چشم‌هام گرد شدن؛ مگر زخم دستم چقدر عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟! هر چند سوزش‌اش دیوانه‌ام کرده بود. با نگاهی به دستم ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! واقعا زخم عمیقی بود. با کلافگی دست سالمم را داخل موهای پریشانم برده و آن‌هارا پشت گوش‌ام هدایت کردم و چشم بستم: - بی حسی بزن کارتو بکن!
    1 امتیاز
  15. فصل اول: همراز کیست؟! پارت اول: خون از دستم چکه می‌کرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا می‌گذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بی‌رحم‌تر از همیشه به من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من‌ تا خواستم‌قدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و‌ جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمه‌ای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمی‌دانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز می‌شد؟ به چشم‌های سیاه‌ رنگ‌اش خیره ماندم؛ می‌دانستم نگران شده بود که،‌ مبادا اتفاقی برای من بی‌افتد، و با دیدن دستم که زخمی‌ هم شده بود، بی‌گمان اعصاب نداشته‌اش را خُرد کرده بودم. لبخندی بابت‌ نگرانی‌اش روی لب‌هایم‌نقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید می‌رفتم یه ردی از رئیس نشونشون می‌دادم، مجبور بودم سرهات وگر‌نه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده می‌شد. همانطور بدون صحبت کردن، با چشم‌هایی که خستگی‌‌اش را فریاد میزد خیرهِ نگاه‌م ماند؛ سخنی که‌ به او گفتم، سنگین بود... خیلی هم سنگین بود که چندین بار لب‌هایش را از هم فاصله داد‌و بست. با نگرانی نگاه‌اش کردم،حقیقتا‌ از او می‌ترسیدم، دیوانه‌تر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانی‌ام مهمانم‌کند خودم را به تخت انداختم که تکیه‌اش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهره‌اش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست. - اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت این‌که این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان! هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودم‌را روی تخت عقب‌ کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. ندانست که با گفتن این حرف‌اش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار! آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم. کم‌کم اشک‌هایم دورتادور چشم‌هایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیه‌گاه امن من، میان دستان‌ خودم جان داد و من هیچکاری‌ جز تماشا کردن از دستم برنمی‌آمد. با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقام‌خون ریخته شده برادر بی‌گناهم را می‌گرفتم. خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینه‌م مشت زدم ولی فایده‌ای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟! خودم هم نمی‌دانستم آخرین بار کجا گذاشته‌ام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل می‌کرد، با ته مانده نفسم که کم‌کم نفس کشیدن برایم سخت می‌شد بریده بریده جوابش را دادم. - دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت! همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریاد‌هایش رو می‌شنیدم که اورهان را صدا می‌زد! - اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده. زره‌زره اکسیژن به ریه‌هام نمی‌رسید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت؛ حس می‌کردم قفسه سینه‌م به دلیل بی‌تنفسی خس‌خس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند! با کمک دست‌های لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم. همین که چشم‌هام بسته شدن، نمی‌دانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت. بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کم‌کم ریتم نفس‌هایم درست شد. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعله‌های خشمگین‌اش همه چیز را می‌بلعید مهمان جانم شده بود.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...