تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/18/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد این رمان چون که به روان شخصیت مرتبط هست بیشتر توصیف داره تا دیالوگ امیدوارم خوشتون بیاد2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم آنا خوشحال بود. حالا که داشت کنار مرد زندگیش قدم میزد حس خوبی داشت. یکجورایی مرد دیگهای توی زندگیش نبود. تعداد بچههاشون زیاد بود و عمهش که همسرش مُرده بود اون رو پیش خودش برده بود تا بزرگ کنه. البته از این مسئله ناراحت نبود. چون عمه اون رو حسابی لوس میکرد و خیلی بهش میرسید. از طرفی زندگی توی یزد خیلی لذتبخشتر از زندگی توی روستایی در اردبیل بود. خونه عمه بزرگ بود و تنها ساکن اون خونه هم آنا با دو خدمتکار. خانوادهش گاهی به اونجا میاومدن یا گاهی اون رو به روستا میبردن. که معمولا هر سال سه بار میدیدشون و کنار هم بودن. اما حالا ازدواج کرده بود و با شوهرش داشت توی شهرستان آبدانان در استان ایلام، که آن موقع روستا بود، قدم میزد. روستا جدیدش محل سکونتش رو هم دوست داشت. به بزرگی یزد نبود اما آب و هواش به بدنش میساخت. این چهل و دو روزی که از ازدواجش گذشته بود خوب با روستا آشنا شده بود. این شهر برعکس شهر خودشون چشمههای فراوان داشت و میتونست که مدتها کنار چشمه بزرگی بشینه و از محیط لذت ببره. همسرش ازش میپرسید: - چه محو این آبها میشی. - تو یزد نبودی که بفهمی چی میگم. با اینکه مردم روستا لر و کُرد بودن اما همسرش عبدالله فارس بود که سالهای جوانی پدرش برای تجارت به این شهر اومده بود و موندگار شده بودند. با همه اینها عبدالله کردی میدونست، از بچگی یاد گرفته بود و توی شهر کردی حرف میزد اما توی خونه همه فارسی حرف میزدن و آنا راحت بود. - بریم؟ - بریم. به سمت روستا رفتن. مردم روستا عمدتا لباس لری و کردی داشتن اما آنا مانتو بلند و یاسی رنگی با روسری تیره پوشیده بود. باهم به کبابی رفتن. آنا یکم معذب بود. تا حالا جایی نشسته بود که اینهمه کرد نشسته باشند و جلوی اونها غذا بخوره. اونجا عبدالله بستهای که خریده بود و به آنا نشون نداده بود رو روی میز گذاشت. - این برای توی! آنا با ذوق بسته رو باز کرد. با دیدن لباس کردی رنگی رنگی خندید. - مرسی! - دوستش داری؟ - خیلی! و به صورت همسرش لبخند زد. آنا هفده سالش بود و عبدالله سی سال داشت. وقتی کباب رو خوردن عبدالله به جایی بردش. آنا با ذوق به مردی نگاه کرد که از توی یخچال کوچیک همراهش چیزی در میآورد. - برای خانم یخ در بهشت بزنید. چند ثانیه بعد مرد لیوان قرمز رنگی که داخلش پر یخ بود رو جلوی آنا گرفت. آنا به عبدالله نگاه کرد. عبدالله با چشم اشاره کرد بگیر. آنا گرفت و یک قلپ خورد. کمی مکث کرد بعد با نهایت لذت گفت: - خوشمزهست! عبدالله لبخند زد. باهم به خونه برگشتن. - برو لباست رو امتحان کن. آنا لباسش رو امتحان و اومد و جلوی شوهرش عشوه اومد و اون هم با لذت نگاهش می کرد. بعد با همسرش به دیدن خانواده شوهرش رفت. پدر شوهرس که تاجر بود دو زن داشت که عبدالله پسر همسر اول بود. همسر اول فقط دو پسر داشت که عبدالله پسر کوچیکش و عزیز پنج خواهرش بود. همسر دوم هم سه پسر داشت. آنا خانواده شوهرش رو دوست داشت. شوهرش رو هم همینطور. با همه اینها از شوهرش ممنون بود که با وجود مخالفت خانواده همسرش برای اون خونه مجزا گرفت و به خونه مشترک با مادر شوهر نبردش. شب وقتی از خانه مادر شوهرش پای پیاده به خانه بر میگشتن عبدالله گفت: - تو سواد داری؟ - نه. - دوست داری سواد قرآنی داشته باشی؟ آنا اول تعجب کرد و بعد متعجب پرسید: - میشه؟! - چرا که نه، حق تو اینه که به عنوان مسلمان حداقل قرآن بتونی بخونی. چشمهای آنا برق زد. فردا خود عبدالله به ملا مکتب سر زد و راضیش کرد که برای درس دادن به آنا هر دو روز چند ساعت شبانه به خونه اونها بیاد. زندگی بنظر زیبا بود اما آنا متوجه چیز عجیبی شده بود. بعضی شبها عیدالله آنا رو پیش خانوادهش میذاشت و بیرون میرفت و تا صبح نمیاومد. آنا از خانواده شوهرش میپرسید: - آقا عبدالله کجا میره؟2 امتیاز
-
- چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شدهایم. نورهای آبیخاکستری در فضا پیچیدند و سایهها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمهها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمهجانها نگاه کرد. ـ اینها… همهاش از ما تغذیه میکنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آمادهای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمهها یکی میشوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشتساز. باد تند شد، و نیمهجانها حس کردند که جهان تغییر میکند. آنها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو میرویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آمادهی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم همراه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهرههای آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمهها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانهی حضورشان را نگه داشت.2 امتیاز
-
نور و سکوت باهم آمیختند. اما جعبهی پاندورا هنوز بسته نبود. درونش، چیزی حرکت میکرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطورهی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک. او از میان نور بیرون آمد، گامهایش آرام اما سنگین بودند. چشمانش، همچون آینهای از زمان، همهی گذشتهها و آیندهها را منعکس میکردند. ایلاریس به او نگاه کرد و در دل میدانست که این لحظه میتواند پایانش باشد. اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت: ـ میدانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد. پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید: ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمهای که آزاد شود، سهم تو هم هست. باد تازهای برخاست و نغمههای درون جعبه با هم همآوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس. نیمهجانها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد. آنها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است. ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد: ـ پس بیایید ببینیم اینبار چه چیزی از درونش بیرون میآید. در همان لحظه، نور آبیخاکستری فوران کرد. پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطورهای خود درآمد: لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن میدرخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم میتنید. جعبهی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریانهای جداگانهی آب در جهان پیچیدند: دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایهها را با خود میبردند. ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمهها هماهنگ شد. او میدانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد: سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود. و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید. نیمهجانها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شدهی پاندورا. باد تازهای وزید و درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. اما این بار شکوفهها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیشبینی بودند. پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت. ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:2 امتیاز
-
زمین از درون خود شکاف برداشت. ترکها چون رگهایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند. از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمههایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک. ایلاریس گام برداشت، بیآنکه بترسد. در میان شکاف، چیزی میدرخشید؛ جعبههای کوچک از شیشههای سیاه، با نقوشی نقرهای که در تاریکی میتپیدند. همان جعبهای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود. دستش را نزدیک برد. سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس میکشید. از درونش نوری آبیخاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمیخیزد. لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه. زنی از نیمنور پدیدار شد. سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بیزمان. لبهایش تکان خوردند: ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش میکنه، باید چیزی رو جا بذاره. ایلاریس لبخند زد. - هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا میذارم. پاندورا نزدیک آمد. دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند. از میان پوست، تودهای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است. پاندورا گفت: - پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو. زمینید لرزید. درخت نقرهای در آسمان فروزانتر شد، شاخههایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند. جعبه پاندورا را باز کرد. از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد. همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت. ایلاریس چشمانش را بست. تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشهها در نور فرو رفتند. از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید: تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام. درخت نقرهای در آسمان شکوفه داد. برفِ روشن از شاخههایش بارید، و نیمهجانها سرهایشان را بالا بردند. در هر چشمی، بازتاب آن درخت میدرخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد. سپس، پیانو آخرین نت را نواخت. سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید. و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.2 امتیاز
-
باد هنوز میوزید، اما اینبار بوی خاک خیس و آهن داشت. آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید. ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشهش در باد میرقصیدند، و ریشههای مرده زیر پایش میلرزیدند، گویی هنوز نمیخواستند رهایش کنند. از دور، صدای آمد. قدمهایی آرام… ولی سنگین. هر گام، پژواک لالایی را تکرار میکرد. از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینهای و لباسی از غبار. هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت. - تو هنوز هم میخونی؟ صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید. ایلاریس نگاهش کرد. - باید بخونم. چون تا نغمهای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمیشه. زن نزدیک تر شد. در هر قدمش، خاک به نقره میشد، اما همان لحظه دوباره فرو میپوسید. - تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازهست. باد قطع شد. زمان، برای لحظهای ایستاد. ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد: - پس بگذار اینبار، مرگ از ما بترسه. در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضربآهنگ قلبی عظیم است . زمین شروع به تپیدن کرد. گلهای سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند. از درون آنها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمهجانها، اما اینبار با نوری درون سینهشان. آنها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی میترسیدند، نه از نور. یکی از آنها لب باز کرد: - تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟ ایلاریس دستش را بالا آورد. نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقرهای شکل گرفت. - به جایی که لالایی تموم میشه… اونجا که هنوز اسمش نیست. درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشههایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا. شاخههای درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند. صدای پیانو هنوز مینواخت — نغمهای که اینبار نه از اندوه، که از وعدههای نو بود. و در دل آن صدا، زمزمهای دور آمد: - پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس. ایلاریس سرش را بلند کرد. در چشمانش بازتاب شعلهای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان. لبخند زد و گفت: - پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم. زمین ترک خورد. نور و سایه در هم پیچیدند. و جهان، نفس تازهای کشید.2 امتیاز
-
باد، بوی بارانِ کهنه را با خود آورد. آسمان هنوز سفید بود، اما در عمقش رگههایی از سرخ و سیاهی میچرخید — مثل رگی که تازه خون گرفته باشد. ایلاریس به زمین نگاه کرد. ریشهها هنوز میدرخشیدند، اما در میانشان چیزی تکان خورد. سایهای کوچک، نحیف، با چشمانی خسته از بیداری. او آرام زمزمه کرد: - عسل؟ اما صدایی که پاسخ داد، از دهان آن پیکر نبود؛ از اعماق زمین بود. - من همونم… ولی نه دیگه فقط عسل. ما از خاکستر زاده شدیم، نه از گوشت و خون. زمین نالید. ریشهها لرزیدند. از میان آنها بخار سیاهی بیرون زد — نه زهر، نه دود، بلکه خاطراتی که شکل گرفته بودند. خاطرات همهی آنهایی که در بین جهان سوخته بودند. هر صدا، لالاییای بود: لالایی برای فرزندان گمشدهی نور. لالایی برای جهانهایی که پیش از این نابود شده بودند. ایلاریس خم شد، و انگشتش را بر زمین کشید. جایی که لمس کرد، تصویرهایی روی خاک شکل گرفت: مرجان در کنار رودخانهای تاریک، دختری با درخت نقرهای که در آغوشش خون میدرخشید، و در انتها، زنی بیچهره با چشمانی پر از ستاره. صدا گفت: - اون زنه… منم و ایلاریس فقط لبخند زد، خسته، محو. - شاید همهی ما اونیم. تکههایی از یک لالایی ناتمام. در دوردست، صدای زنگی پیچید — زنگی که انگار از آسمان میآمد، از میان جهان و نیستی. هر زنگ، مثل نتِ آخرِ پیانویی بود که سالها خاموش مانده بود. نیمه جانها سرشان را بالا بردند. نور در چشمانشان لرزید. جهان تازه داشت به خودش گوش میداد. اما در همان لحظه، ریشههای نقرهای در دل زمین سیاه شد. نوری که باید میدرخشید، شروع به خاموش شدن کرد. ایلاریس قدمی برداشت، و هر قدمش پژواکی داشت: صدای قلبهایی که هنوز در خوابِ مرگ بودند. و از میان باد، زمزمهای گذشت: - تعادل، جاودانه نیست… هرچه زاده شود، دوباره باید قربانی دهد. ایلاریس ایستاد. لبهایش لرزیدند. در چشمانش نور و تاریکی به هم دوخته شده بود. - پس این بار، من لالایی رو میخونم… نه برای مرگ، برای بیداری. صدایش بالا رفت، میان باد و نور. لالاییای که نه آرامش میآورد و نه خواب — فقط یاد. جهان لرزید. گلهای سیاه از ریشه جدا شدند و در هوای شناور ماندند. هرکدام، حامل بخشی از صدای ایلاریس بودند. و در آخرین مصرع گفت: - هر عشقی که از خون آغاز شود، باید با خاکستر تموم شه... ولی از دل خاکستر، همیشه نغمهای تازه میزنه. نور فرو ریخت. زمین برای لحظه ای نفس کشید. و در سکوت بعدی، صدای پیانویی شنیده شد — همان لالایی که پاندورا پیش از بسته شدن جعبهاش زمزمه کرده بود.2 امتیاز
-
باد از میان ویرانهها گذشت. نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود. جایی در میان آن سفیدیِ بیپایان، چیزی تکان خورد. ذرهای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد. از میان خاکستر، دستی بیرون آمد. سفید… ولی نه انسانی. انگار از جنس همان نوری بود که پیشتر جهان را بلعیده بود. و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا میپیچید. صدا گفت: - جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده. نور به آرامی شکل گرفت. ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل. چشمانش بیرنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همهی زندگیها دیده میشد — هزار تولد، هزار مرگ. او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست. - تعادل، آغاز تازهست... نه پایان. در آن لحظه، زمین لرزید. از شکافهایی که پیشتر بسته شده بودند، ریشههایی از نور بیرون زدند. ریشههایی که نفس میکشیدند. هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایهها. و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد: گلهایی سیاه با پرتوهای نقرهای، زنده، آگاه. از دل یکی از آن گلها، صدای برخاست. صدای انسانی. - ما… هنوز اینجایییم؟ ایلاریس سر برگرداند. در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند. نیمه جانها — ولی نه آن موجودات بیچشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان. سایهها بازگشته بودند، اما خالصتر، آزادتر. انگار مرگ، فقط پوستهی پیشینشان را سوزاند بود. یکی از آنها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود. با صدایی آرام گفت: - ملکهای ما… جهان نو آمادهست. اما نامی ندارد. ایلاریس سکوت کرد. سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش میپیچید، مثل نقاشیِ نیمهتمام. لبخند زد، آرام، بیدرد. - پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه. - یعنی چی؟ - یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روحان. نسیمی از سمت آسمان وزید. گلهای نقرهای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد: - من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی. نور بر شانه های ایلاریس نشست. اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد. و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است. قدم برداشت. با هر گام، زمین جان میگرفت، سایهها رنگ میشدند، و جهان، آهستهآهسته، دوباره نفس کشید. در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهمتنیده پدیدار شد — ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان. و در باد، صدایی پیچید که هیچکس نمیدانست از کجا میآید: «هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمیمیره.»2 امتیاز
-
جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمهی جهان جاری شد. در یک سویش، سایهها زوزه میکشیدند؛ در سوی دیگر، نیمهجانها با چشمان خاموششان نظارهگر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیدهتر از همیشه، چشمانش بیرنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو میبندی، یا باهاش یکی میشی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقرهای در رنگش پیچیده بود و سرخهای سرخ روی پوستش میدرخشید. - اگه ببندمش، عسل محو میشه و اگر باهاش یکی بشم، همهچیز تغییر میکنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسانهایی که روزی بودند، سایههایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمهشان شبیه تکهای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر میکردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بینام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگیهای ایلاریس را نشان میداد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکهای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط میخواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها میتونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینهاش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطرهای که فراموش نمیشه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همهچیز را در بر گرفت. نیمه جانهای فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانههای نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بیرنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانهایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمیدانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازهای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده میشود که آرام میگوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز میشه... اما با عشق ادامه پیدا میکنه.»2 امتیاز
-
صدای گامهای مرجان در سکوت طنین میانداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج میزد و از پوستش بالا میخزید. نورِ سرخ در سینهاش حالا آرامتر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش میپیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون میدرخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخزده میتابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زندهای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه میدیم. صدایش بیاحساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی میلرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمیاومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمیدونستی که برای بسته شدنش، باید یکیمون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینهاش بیقرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر میکردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایهها اطرافشان حلقه زدند. نیمهجانها زمزمه میکردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمیگردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همهچیز فرو میریزه! تو نمیفهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته میشه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینهی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایهها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط میخواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دستهای مرجان را لمس کرد. در لحظهای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقرهای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون میدرخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.2 امتیاز
-
باران بیوقفه بر شیشههای بسته میکوبید. پنجرهی اتاق نشیمن با قابهای سفید و پردههای ضخیم کرمرنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانهای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند. روی مبل قهوهای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کمرنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفتوآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیکتاک، سکوت خانه را سوراخ میکرد. از آشپزخانه بوی گوشت تفتخورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمردهی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمیشد. داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار میکرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سالها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانههایش انداخته بود. - خسته به نظر میرسی. صدایش این بار از پشت سرش آمد. دستهای بزرگش به نرمی روی شانههای مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همانطور که روی شانههای او فشار میآوردند، حسی از امنیت و سلطه را همزمان منتقل میکردند. مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند. - یه کم... آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید اینقدر کار کنی. نمیخوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن. مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس میشد؛ چیزی که راه مخالفت را از او میگرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد. او آرمان را دوست داشت؛ این را همه میدانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر میکرد که از کی به بعد، همه چیز اینقدر دقیق و حسابشده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتابهایی که میخواند کنترل میکرد؟ ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود. آرمان دوباره گفت - امشب بعد شام میخوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد. - باشه. دستهای آرمان از روی شانهاش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظهای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانهی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمیشد. انگار حتی نفسهایش را هم از قبل تمرین کرده بود. مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نهونیم شب بود. روی مبل جابهجا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمیکرد. دوستانش کمکم ناپدید شده بودند؛ نه بهخاطر او، بلکه بهخاطر کمشدن تماسها، بهخاطر دعوتنشدنها، بهخاطر بهانههای تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه». صدای تقتق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط میخواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود. - تو همهچیز منی. دوست ندارم هیچچیزی اذیتت کنه. اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟ باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطرههای ریز و درشت بود، هیچچیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی میکرد. -مهتاب؟ صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد. - میای کمک کنی یا باز میخوای خسته بشی؟ مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت. قدمهایش روی کفپوش چوبی خانه، صدایی خفه میدادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار میداد.1 امتیاز
-
پارت سیام جسیکا با عصبانیت یه قدم رفت عقب و گفت: ـ کاش هیچوقت بهت اعتماد نمیکردم! بعدش روش ازم برگردوند و با سرعت داشت فرار میکرد که گفتم: ـ جسیکا هنوز نفهمیدی که نمیتونی در مقابل قدرت من وایستی؟! کل قدرت تو توی موهات بود که من از بین بردمش، بنابراین کاری نکن که به زور متوسل شم... اما به حرفم گوش نمیکرد و با سرعت هرچی بیشتر به دویدن خودش ادامه داد که گردنبندم و گرفتم توی دستم و با یه ورد مانع از فرار کردنش شدم و پرتاب شد تو بغلم...به زور میخواست که از بغلم بیاد پایین و با گریه میگفت: ـ ولم کن! تو که حتی از پدر منم بدتری! داری منو گروگان میگیری...من نمیخوام پیشت باشم آرنولد، لطفا ولم کن برم... گفتم: ـ خیلی متاسفم اما واسه نجات مردم و این سرزمین از شر بابات یه مدت طولانی مهمون من هستی! جسیکا همونجوری که اشک میریخت گفت: ـ ازت متنفرم...حق با پدرم بود! اون میدونست دنیای بیرون از قلعه برام مناسب نیست! کاش به حرفش گوش کرده بودم! کاش... بدون توجه به حرفاش و با لبخند رو بهش گفتم: ـ بیا بریم...هنوز مخفیگاهم و بهت نشون ندادم!1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم با ناراحتی گفت: ـ واقعا متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد! چیزی نگفتم اما حقیقت ماجرا این بود که وجودش کنار من باعث میشد که کار زیادی در راستای نجات این سرزمین انجام بشه...یکم که گذشت جسیکا گفت: ـ خیلی روحیهام عوض شد اما من دیگه واقعا باید برگردم به قلعه. گفتم: ـ نمیشه! با تعجب نگام کرد و گفت: - من متوجه منظورت نمیشم... رفتم نزدیکش و گفتم: ـ یعنی اینکه نمیتونی بری و باید پیش من بمونی... یهو احساس خطر کرد و موهاشو که خیلیم بلند بود گرفت ما بین دستاشو داشت ورد مخصوص خودشو میخوند که من متوجه حیلهاش شدم و با جادویی که توی چشمام بود و با یه حرکت، موهاشو کوتاه کردم و روی زمین ریخت...با ناراحتی و صدای بلند بهم گفت: ـ چیکار کردی؟! با لبخند گفتم: ـ بهت گفتم که حالا حالاها باید پیش من بمونی پرنسس... با ترس گفت: ـ تو...تو..تو میخوای منو بدزدی؟! گفتم: ـ اگه دختر حرف گوش کنی باشی نه اما اگه مجبور بشم آره میدزدمت...بعدشم اینکه هیچکس نمیدونه که تو الان پیشمنی1 امتیاز
-
- مطمئنی میتونی؟! نگاه چپچپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟! - تو راه حل بهتری سراغ داری؟! لونا سر در رد سؤالم تکان داد. - پس بیا کمکم کن لطفاً. من یک سمت میلهها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود. - لعنتی، اینها خیلی محکمه! باز هم تلاش کردم، نمیتوانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمیتوانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خونآشامها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفسهایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم: - اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم. - مثلاً چه فکری؟! نگاه کلافهام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی میبود؟! نمیشد که ما به همین راحتی به چنگال آن خونآشامها بیوفتیم! چشمم به پایههای فلزی تختها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود. - خودشه! لونا با تعجب نگاهم کرد. - چی خودشه؟! دست از میلههای پنجره کشیدم و با قدمهایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم. - میتونیم از این پایهها برای خم کردن اون حفاظها استفاده کنیم. لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایهاش را از جای در بیاورم نزدیک شد. - میخواهی چیکار کنی؟ بالاخره موفق به بیرون آوردن پایهی تخت شدم و درحالی که همراه با پایهی تخت به سمت پنجره میرفتم گفتم: - میخوام این پایه رو اهرمِ این میلهها بکنم تا زودتر بتونیم اینها رو کنار بزنیم. پایهی تخت را به میان میلهها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم.1 امتیاز
-
دست روی دستگیرهی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و اینبار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمیشد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم! - باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده! لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصلهای تا گریه کردن نداشت نالید: - حالا باید چیکار کنیم؟! نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص میکردیم؛ اما چگونه؟! - حالا چیکار کنیم؟! اگه به دست اونها بیوفتیم هردومون رو میکشن! نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمیگرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟! - میشه اینقدر آیهی یأس نخونی؟! در حین اینکه سمت پنجره میرفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم. - آیهی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ازش حرف بزنم آخه؟! مشتهایم را به دور میلههای حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آنها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. - بس کن لطفاً! - بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل اینکه یادت رفته اینکه الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟! عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این حرفها بود آخر؟! - خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرفها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی! این حرفم انگار لونا را کمی آرامتر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرمتر گفت: - البته اگه بعدی وجود داشته باشه! به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد. - میشه بگی داری چیکار میکنی؟! همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظها را کمی کنار بزنم گفتم: - میخوام این حفاظها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصلهشون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون.1 امتیاز
-
مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش کرد. *** روی تختش دراز کشیدهبود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد: - آفرین! همینطوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد.1 امتیاز
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!1 امتیاز
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.1 امتیاز
-
پارت دوم بنظرت آدما عذاب وجدان میگیرن؟! هرچقدرم که خودمو گذاشتم جاش و خواستم بهش حق بدم، دیدم که بیشتر از این رفتار خجالت کشیدم، اگه من بودم واقعا خجالت میکشیدم و شبا خوابم نمیبرد... نفراتی هستند تو زندگیم که حتی اگه بخوامم، نمیتونم ببخشمشون! چون اونجوری احساس میکنم که در حق دل خودم ظلم کردم....رها میکنم و دور میشم اما نمیبخشم چون قلبمو تو مسیرشون قرار دادم و اونا بیاهمیت شمردن و ویرونش کردن و واقعا احساس میکنم که اینجوری احساسم بهتره چون انگار بالاخره بعد مدتها برای احساس و قلب و خودم ارزش قائل شدن و تونستم بپذیرم. هضم کردنش واقعا سخت بود اما قبول کردم. خدایا امیدوارم کلی چسب زخم بزنی به قلبم و بازم ازش محافظت کنید تا خوب بشه اما من بازم چشمام به معجزه و مهربونیای توئه و میکشم کنار. اینبار یقین پیدا کردم که سرنوشت وجود داره و تمام آدما و موضوعات و کارهای ما از قبل مثل یه فیلمنامه تو این دنیا نوشته شده و ما آدما هم مثل بازیگرا به دنیا اومدیم تا اونارو بازی کنیم...چیزی که قرار باشه به تو برسه، از کنارت رد نمیشه، به هیچ عنوان...پس نفس عمیق بکش و چشماتو بلند و بسپار به دستای خدا...1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم تایید کردم و گفتم: ـ همینطوره! همینجور خیره به دریاچه و غروب آفتاب نگاه میکرد! چند سنگ برداشتم و انداختم توی دریاچه و گفتم: ـ قبلنا که مردم هنوز احساسشون توسط ویچر گرفته نشده بود، هر غروب میومدن اینجا و مراسم شکرگزاری راه مینداختن! اصلا این سرزمین بابت همین موضوعش بین جاهای دیگه معروف شده بود! جسیکا یکم ناراحت شد اما بعدش گفت: ـ حالا برای همه مردم که این اتفاق نیفتاد، بقیشون چرا دیگه نمیان اینجا؟! گفتم: ـ چون این مراسم، یه مراسم دسته جمعی بود که همه مردم از پیر و جوون کنار هم دست به دست هم میدادن و سپاسگزاری میکردن! اگه هم یکی از اونا نمیومد یا دیر میکرد تا قبل از غروب آفتاب منتظرش میموندن تا برسه! اما حالا دیگه کسی دل و دماغ اینو نداره که بیاد اینجا و اینجوری شد که از درخشش این دریاچه روز به روز کمتر شد. پرسید: ـ یعنی اون درخشش وسط دریاچه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ اون فقط نیمی از درخشش این دریاچست! قبلا کل این دریاچه برق میزد...خصوصا بعد مراسمی که مردم اینجا اجرا میکردن.1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم با لبخند پر از اطمینان بهش گفتم: ـ نگران نباش! هر چی که بود، باید اونو میبردم به مخفیگاهم و بعد از اون اگه میخواست هم نمیتونست بیرون بیاد! با لبخند نگاهم کرد و گفت: ـ بهت اعتماد دارم آرنولد! نه، نباید دلم براش میسوخت! هرچی بود، اونم بچه همون پدر بود... گفتم: ـ میخوای بریم دریاچه رو ببینیم؟! سرشو تکون داد و با خوشحالی گفت: ـ آره، خیلی دوست دارم! دستشو گرفتم و گفتم: ـ پس بزن بریم! وقتی رسیدیم به ته بازارچه، شنلامون و از سرمون برداشتیم و سوار ادیل شدیم و ازش خواستم تا ما رو ببره سمت دریاچه...والت و نگهباناش هم ولکن ماجرا نبودن و همینجور خونه به خونه دنبال جسیکا میگشتن! عمرا اگه میدونستن که دخترشونو من دزدیم و وقتی که اونو میبردم سمت مخفیگاهم، دیگه دست کسی بهش نمیرسید و صد در صد ویچر دیوونه تر میشد! ادیل بر فراز آسمونا پرواز کرد و موقع غروب خورشید، رسیدیم کنار دریاچه...جسیکا با شادی به دریاچه و اشعه غروب خورشید که توش افتاده بود، نگاه میکرد و گفت: ـ وای آرنولد، واقعا اینجا خیلی رویایی و قشنگه!1 امتیاز
-
آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا!1 امتیاز
-
جهان آرام گرفته بود، اما نه از سکون — از دید. هر ذره، هر جریان، هر ذرهنور در فضای نفس میکشید. انگار زمین پس از قرنها سکوت، تازه یاد گرفته بود زنده باشد. نیمه جانها هنوز در شوک بودند. نورهایی که از جعبه آزاد شده بودند، حالا در هوا به شکل ذرات کوچک میدرخشید و مثل گرد غبارِ زنده، به هر طرف میرفت. داستان روی پوستشان مینشست، درون نفسشان میرفت و حس عجیبی میداد. ترکیبی از آرامش و ترس. یکی از نیمهجانها که پسر جوانی بود، دستش را بالا آورد و ذرهای نور روی انگشتش نشست. با سخن گفت: - این… میسوزونه، ولی درد نداره. مثل اینکه چیزی رو بیدار میکنه. ایلاریس نزدیکش رفت، نگاهی آرام و مطمئن داشت. ـ نمیسوزنه. فقط داره یادت میاره. نور همیشه در درونت بوده، فقط خاموش شده بود. دختری که کنار اوه بود گفت: - یعنی ما هم بخشی از اون جریان بودیم؟ پاندورا پاسخ داد، صدایش نرم و سنگین: ـ شما همیشه بخشی از جریان بودید، فقط فراموش کردید. جعبه فقط پرده رو کنار زد. حالا با شماست؛ بیدار بمونید، یا دوباره در تاریکی برگردید. سکوت کوتاهی میانشان افتاد. باد خنکی وزید ورات نور را در هوا چرخاند. یکی از نیمهجانها با حالتی آمیخته به این سؤال میپرسد: - اگر بیدار بمونیم، یعنی همان نیمهجانهای قبل نیستیم؟ ایلاریس سرش را پایین انداخت، سپس آرام گفت: ـ نه. بیداری همیشه چیزی رو میگیره و چیزی رو میده. هیچ بازگشتی وجود ندارد. چند نفر از نیمهجانها نگاهی بین خود رد و بدل کردند. ترس هنوز در چشمانشان بود، اما نوعی اشتیاق هم در نگاهشان میدرخشید؛ آشتیاق به دانستن اینکه درونشان چه چیزی تازه در حال شکل گرفتن است. پاندورا با نگاهی دقیق به اطراف گفت: ـ زمان زیادی نداریم. جریانها باید تنظیم بشن. اگر رهاش کنیم، از هم میپاشه، بین میره و هرچه ساخته شده است. ایلاریس به او نزدیک شد. ـ میدونم. اما این بار نمیخواهم با زور جلو بره. بگذار خودش شکل بگیرد، مثل درختی که خودش راهِ رشدش رو میکنه. پاندورا لبخند کمجانی زد. ـ تو هنوز به هماهنگی ایمان داری؟ ـ ایمان ندارم، تجربه دارم. هرچیزی که زندهاست، دیر یا زود راهش رو پیدا میکنه. صدای ضعیفی از میان جمع برخاست. یکی از نیمهجانها زانو زد، دستانش را روی خاک گذاشت و گفت: - حسش میکنم… زمین تپش دارد، مثل قلب. دیگران هم یکییکی خم شدند و شنیدند. زیر خاک، آرام آرام اما حس میشد. پاندورا با دقت به خاک نگاه کرد. ـ جهان خودش رو بازنویسی میکنه. ایلاریس زیر لب گفت: - پس وقتشه یادش بدیم چطور نفس بکشه. او دستش را بالا آورد. جریانها، مثل نوارهایی از نور و سایه، از انگشتانش جاری میشوند و در هوا با نغمهای ملایم حرکت میکنند. پاندورا هم همراهش شد، اما جریان او را ایلاریس سرد و نقرهای بود. دقیق و کنترل شده وقتی دو جریان به هم رسیدند، در هوای طرحی از یک دایره شکل گرفت. نه جادویی، بلکه زنده. درون تصاویری از زمین، آسمان، درخت نقرهای و نیمهجانها نقش بست. ایلاریس گفت: - این نقشه مسیر ماست. هر نقطه از این طرح، بخشی از جریان جهانه. باید یاد بگیریم را حفظ کنیم. دختری از میان جمع پرسید: - یعنی باید توی این مسیرها حرکت کنیم؟ ـ دقیقتر بگم، باید بشید بخشی ازش. با جریان شید، نه دنبالکنندهاش. پاندورا اضافه کرد: هر کسی که مقاومت کند، از خارج میشه. و مقایسه کننده، مخصوصاً حالا که تازه بیدار شده است. پسر جوانی که قبلاً حرف زده بود، گفت: - یعنی ممکن است باعث شود دوباره جهان بشیم؟ ایلاریس لبخند اندکی زد، نه از سر اطمینان، بلکه از سوال. ـ شاید. ولی هر باری که جهان سقوط کرده، دوباره بلند شده است. فرق ما اینه که این بار، خودمون تصمیم میگیرم چطور ادامه بدیم. پاندورا کمی سکوت کرد، سپس آرام گفت: ـ تصمیم گرفتن سخته، مخصوصاً وقتی همهچیز نامعلومه. اما همین نامعلومی، آغاز زندگی. باد بلندتر شد. گردی از نور و خاک در هوای پیچید. یکی از نیمهجانها جلو آمد، با صدایی لرزان اما مصمم گفت: - پس من میخواهم ادامه بدم. هرطور که باشه. حتی اگر آخرش سقوط کند، حداقل خودم انتخاب کردم. دیگری گفت: ـ منم. و بعد، یکییکی، همهشان همین را تکرار کردند. در پایان، ایلاریس نگاهی به پاندورا کرد. - این بار، بهجای نفرین، بذر کاشتیم. ببینیم چه در میاد. پاندورا با لبخندی محو پاسخ داد: - بذر همیشه راهش رو پیدا میکنه… حتی توی خاکستر. باد فروکش کرد. درخت نقرهای آرام درخشانتر شد، شکوفههایش چون ستاره در آسمان پخش شدند. هر شکوفه، نغمهای کوتاه بود، و هر نغمه، تپشی تازه برای جهانی که دوباره بیدار شد. و در سکوت بعدی، ایلاریس گفت: ـ جهان نفس میکشه… و ما، بالاخره بخشی از اونیم.1 امتیاز
-
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسمهاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابونهای اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمیکردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم: - من با نامحرم دست نمیدم! بهشون برخورد و یکیشون گفت: - سارا، این کیه با خودت آوردی؟ سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً! تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت: - چه عشق عصبانیای هم داری. یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمیدونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت: - بچهها، نظرتون چیه بریم یه بستنیای چیزی بزنیم؟ نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم: - شما بستنی رو میزنید؟ ما که میخوریم. زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنیفروشیها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد: - الو، سلام دایی، کجایی؟ - اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟ - اومدیم میدون امام! - با کی هستی؟ - پاشو بیا، میفهمی خودت! - باشه، حالا یه سری میزنم بهتون. - منتظرم. گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت: - قراره داییت هم بیاد اینجا؟ - نه، داییم نیست... من بهش میگم دایی. - چه جالب. صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم: - خب، سارا خانوم، نمیخوای رفیقات رو معرفی کنی؟ اشاره کرد به دوستش و گفت: - این خانوم رو که میبینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست. کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت: - من زشتم؟ زشت خودتی، سیاهسوخته! - حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل میزنم. یه آبهویج بستنی سفارش دادم و گفتم: - تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید. سارا: باشه آقاعلی، چرا میزنیمون حالا؟ - از کجا اسم من رو میدونی؟ - مگه میشه همسایت رو نشناسی؟ شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت: - با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟ سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه. بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم: - خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟1 امتیاز
-
- مادر من، چایی نداریم؟ یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت: - ساعت رو نگاه کردی و چایی میخوای؟ - خب یه راست بگو نداریم، چرا میپیچونی قضیه رو؟ - علی، امروز عصر کاری داری؟ نشستم روی میز و گفتم: - جانم؟ بگو اگر کاری داری. - میتونی کلاس خصوصی زبان برداری؟ لقمه رو خوردم و گفتم: - با کی؟ - دوتا از بچههای دوستام هستن. - چند ساله؟ پسر؟ - نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله. چشمام چهارتا شد از حرفش. - مامان من، بیخیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست. - نترس، بابا گفت مشکلی نداره. - چه میدونم... هر طور شما میدونی. - عصر ساعت ۵ میگم که بیان خونه، خوبه؟ - باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معدهم الان دعوام میکنه. نون خالی آخه باید بخورم؟ یه چیزی همینطوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسیرنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: - بابا رفتش بیرون؟ از تو آشپزخونه گفت: - آره، چطور؟ - مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم. - علی، مسخرهبازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری. - هوف، باشه. اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم: - این دیگه کی بود؟ اونم شنید و برگشت، اومد روبهروم ایستاد و گفت: - ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟ تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم: - من حاضرم، تو کی؟ - حاضری؟ - آره. - خوبه، پس بریم؟ - خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم. - هر جا تو بگی. - آها، اینطوری بهتره. چی داشتم میگفتم رو نمیدونم. ولی میدونم که جدیجدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبهی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت: - عجب. یه نگاهی بهش کردم و گفتم: - حاجی، چی عجب؟ - هیچی پسرم، همینطوری گفتم.1 امتیاز
-
- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خداینکرده اتفاقی بیفته. - ولی... . - ولی نداره، شما برو. خودم در جریان میذارمت. - واقعاً؟ - آره، دروغی ندارم بهت بگم. چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازهی باریدن نمیداد. لبای خشکشدهش رو کمی باز کرد و گفت: - فقط یه چیزی سوگند خانوم. - بله؟ - اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش میکنم. یکم خندیدم و آروم گفتم: - شما فقط الان برو لطفاً. یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم. *** «علی» با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیدهپولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حولهم رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس میخونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟ - بهبه آقاعلی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟ یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم: - اولاً که بو نمیدم، دوماً اینکه، نه نرفتم. یه اشارهای به چشمم کرد و گفت: - گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی. - طوری نی، من که عادت دارم به این مسخرهبازیا. - باشه، برو دیگه. یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکهی خون رو میشد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ میزدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان. وجدان: سلام عرض کردم حاج علیجان. - میدونی این چند وقت که نبودی چه حالی میکردم؟ - بوگو به پیغمبر؟ - بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی! - آره، راست میگی، بچهی خوبی شدی. - نبودم یعنی؟ - چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه! - کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم. - اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود! رسماً دیوونه شدهبودم که با همچین فرد خیالیای حرف میزدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:1 امتیاز
-
*** «سوگند» درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق میزد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه میرفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمیتونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم: - درسا! همهی ماشینها وایستاده بودن. از ترس نمیدونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خونریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم میچرخید. صدای آدمهای دور و ورم داشت آزارم میداد. هرکسی یه چیزی میگفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت: - خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟ اشکام کمکم داشت میاومد. درسا جلوم داشت خونریزی میکرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم میاومد: - لعنتی. سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت: - چرا کاری نمیکنی؟ چرا همینطوری وایستادی؟ گریههام به هقهق تبدیل شده بود. صدام در نمیاومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق میزد و هر کسی هم که کنار نمیرفت، بلند سرش داد میزد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی میشد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب میداد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلیها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری میکرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه میکردم که یه پرستاری اومد و گفت: - همراه تصادفی که آوردن کیه؟ - بفرما خانوم، من هستم. سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید: - خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟ پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سیتیاسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همینطور جمجمهش آسیب دیده باشه. - الان ما باید چکار کنیم؟ - شما چه نسبتی باهاش دارید؟ - من دوستش هستم. یه اشاره به سامیار کرد و گفت: - و ایشون؟ خودش دراومد و گفت: - من رسوندمشون بیمارستان فقط. پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت: - خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش. - چشم. پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:1 امتیاز
-
ساندویچ شماره یازده🩸 چنگی به موهام زدم و اونها رو عقب روندم. الان اصلا زمان مناسبی برای این مکالمه نبود. - اتفاقی که برای بلادبورن افتاد، تقصیر تو نبود. من باید متوقفت میکردم، باید زودتر متوجهش میشدم. برای چند دقیقه هر دومون سکوت کردیم. نور خورشید نمیتونست از پردههای ضخیم عبور کنه، اما ردپای اون، به خوبی مشخص بود؛ چرا که حالا به خوبی میتونستم جعبه پیتزای نیمهخوردهای که تمام مدت روش پا گذاشته بودم رو ببینم! دماغم رو چین دادم و تشر زدم: - اینکه خونه تبدیل به سطلزباله شده، به حتم تقصیر توئه کلارا! نگاش کن، آخه کی لباس زیرشو از تلویزیون آویزون میکنه؟! با صدای جیغ مانندش گفت: - تو وسواس داری، مشکل من نیست. اگه خیلی ناراحتت میکنه، میتونی خودت تمیزش کنی. همون لحظه، صدای جاستین بیبر از اتاقخواب کلارا بلند شد که داشت با تموم وجودش فریاد میزد: - اگه دوست پسرت بودم، هرگز ولت نمیکردم. میتونم تو رو ببرم جاهایی که هرگز نرفتی... به طرفش برگشتم و با ناباوری گفتم: - این زنگ گوشیته؟! هر لحظه ممکن بود خودم رو از نزدیکترین پنجره به پایین پرت کنم تا مجبور نباشم اون آهنگ خز رو تحمل کنم. کلارا برای جواب دادن به تلفنش از کنارم گذشت و زیر لب غر زد: - نه، تو خوبی که هیچ خوانندهای جز اِمینم گوش نمیدی. بلند گفتم: - کلارا، هی، میشنوم چی میگی! - ببخشید... اه، قطع شد. گوشی به دست، به اتاقنشیمن برگشت. بعد چند لحظه، سرش رو از روی گوشی بلند کرد و با ناباوری گفت: - نه، این امکان نداره! به ناخنهام نگاه کردم، نیاز به سوهان کشی داشتن. کلارا من رو کنار زد و دیوونهوار کوسنها رو برداشت. - چه مرگته؟ جوابی نداد. کنترل تلویزیون رو از زیر جورابهاش بیرون کشید و با دستهای لرزون، تلویزیون رو روشن کرد و کانال رو عوض کرد. زیرنویس قرمز رنگ رو خوندم: "هویت قربانی در ساحل ویتبی تایید شد" به مجری خبری نگاه کردم که تاپ پلنگی به تن داشت و با هیجان توضیح میداد: - کارآگاهها تأیید کردن که بقایای پیدا شده در ساحل، متعلق به مرد جوونیه که شب گذشته، ناپدید شده بود. تصویر تلویزیون عوض شد، اینجا رو میشناختم، ساحل ویتبی بود. دوربین روی گارد ساحلی زوم شد، داشتن کیسه سیاهی رو جابهجا میکردن. کلارا روی کاناپه سقوط کرد و ناباور لب زد: - اون متیوعه!1 امتیاز
-
ساندویچ شماره ده🩸 آسمون شبیه یه هویج پلاسیده، نارنجی و رنگپریده شده بود. پام رو روی پدالگاز گذاشتم و تا لحظهای که به خونه کلارا برسم، لحظهای متوقف نشدم. کورهی داغ و نفرتانگیز خورشید داشت بالا میاومد و من نمیخواستم شاهد طلوعش باشم. مادر هیچوقت اجازه نداد مستقیم به خورشید نگاه کنم، اون به بهای جونش از من و رازم مراقبت کرد. رنج روور سیاهرنگم رو مقابل ساختمون خونهی کلارا پارک کردم و پیاده شدم. چراغهای خونه همگی خاموش بودن، آه خستهای از بین لبهام خارج شد. بالا رفتن از دیوار کاری نبود که واقعا دلم میخواست اون ساعت از روز انجام بدم، اما چارهای نداشتم. وقتی از پنجرهی نیمهباز وارد اتاق خواب کلارا شدم که جورابشلواریم از چند جا سوراخ شده بود. لباسهام رو تکوندم و آروم غریدم: - لعنتی! به اتاق نشیمن رفتم، روی کاناپه نشستم و عروسک خرسی خنگی که روش بود رو پایین انداختم. سرم رو بین دستهام گرفتم و فکر کردم. یک ساعت بعد، صدای باز و بسته شدن در من رو از فکر بیرون آورد، کلارا برای دستشویی بیدار شده بود. صدای کشیده شدن سیفون و پشت بندش، خمیازه بلندش رو شنیدم. به جای اینکه به تخت برگرده، داشت به طرف آشپزخونه میاومد. - یا مسیح! صورتم رو از جیغ بلندش جمع کردم. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم، چشمهای سیاهش اندازه جگر مرغ شده بود. - نمیخواستم بیدارت کنم. - میتونستی در بزنی! شونهای بالا انداختم. کلارا خودش رو کش و قوس داد و بعد، پاهای برهنهش رو روی زمین کشید تا کنار من بشینه. لباسخواب ساتن صورتیرنگش، از روی شونهش لیز خورده بود و تتوی کرمابریشم روی بازوش رو به نمایش میذاشت. - چی شد؟ صداش هنوز دورگه و خوابآلود بود. - سه روز وقت داریم همه چیزو درست کنیم. کلارا بازوی من رو گرفت تا بهش نگاه کنم. - عقلتو از دست دادی؟ این غیرممکنه! - همینطوره. کلارا انگشت اشارهاش رو زیر چشمش کشید، هیچوقت یاد نگرفت آرایشش رو قبل از خواب پاک کنه. - نقشه چیه؟ به گوشیم که روی میز جلو بود اشاره کردم: - نیک و وکیل رستوران دارن درباره بازرس تحقیق میکنن. اون مادر به خطا! میدونم چه بلایی سرش بیارم. کلارا روی کاناپه پهن شد، درست شبیه کتلتهای خوشمزه ویلیام که به کف تابه میچسبیدن. به سقف زل زد و آروم گفت: - تقصیر منه. ابروهای باریکم رو درهم گره زدم. - مهم نیست، من اینجام که درستش کنیم. انگار صدام رو نمیشنید و توی افکارش غرق بود، دوباره گفت: - نباید از قانون سرپیچی میکردم، فکر کردم میتونم مخفی نگهشدارم.1 امتیاز
-
نور و جریانها در فضای پیچیدند. نیمهجانها با دقت حرکت میکردند، هر کدام از آنها میکردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ میکردند. برخی قدمهای محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه میدانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد. یکی از نیمهجانها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد: - خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟ ایلاریس نگاهی به شاخههای درخت نقرهای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود. ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید. پسر جوانی پرسید: ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟ پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد. - جریان خودش تصحیح میکند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانهای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است. ایلاریس به نیمهجانها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت: - هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است. باد آرام گرفت و نغمهها به شکل واضحتر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جانها واکنش نشان میداد. جریانها در میان شاخههای درختان نقرهای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند. دختر گفت: - این… خیلی عظیم است. نمیدانم میتوانم از پسش برآیم. ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد: ـ هیچ کس نمیتواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است. پاندورا به آرامی لبخند زد: - و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید. نیمه جانها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان میداد و همه کمکم به هماهنگی رسیدند. ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت: - این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده میکند. پاندورا سرش را تکان داد: ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکلدهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید. باد تازههای وزید و شاخههای درخت نقرهای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمهجانها هماهنگ است. جریانها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را میساختند. ایلاریس نفسی کشید و گفت: - پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است. نیمه جانها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند. نورها و سایهها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکلگیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.1 امتیاز
-
(سوم شخص) نور آبیخاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمهجانها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازهای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود. پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد. ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد. ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: ـ میدانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود. صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری میدرخشید و سایهها را با خود میکشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند. نیمهجانها عقب رفتند، اما ایستادند. آنها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازهی جهان تبدیل شد. درخت نقرهای در آسمان تکان خورد و شکوفههایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمیشد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود. ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد. هر قدمش جهان را تکان میداد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریانها. پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه میساختند. صدای نیمهجانها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود. ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید. ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند: ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریانها شما را هدایت کنند. ترسهایتان را در آغوش بگیرید و از آنها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید. باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد. هر گوشه از زمین و آسمان به نغمهها پاسخ داد. ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمهجانها، جریانها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازهاند. پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت: ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخابها و تصمیمهای شما شکل میگیرد. هر لحظه میتواند پایان یا آغاز باشد. ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت: ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم. نور و سایهها در هم پیچیدند، جریانها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمهجانها حرکت کردند، جریانها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آیندهای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد. و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آمادهی شکلگیری دوباره.1 امتیاز
-
پارت هفدهم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود، رزا احساس میکرد این قسمت از جنگل با باقی قسمتها فرق دارد و باید با هم سری به آن بزنند. قصدشان کمی گردش در آنجا بود، همانطور که فکر میکرد آنجا همه چیز حس و حال دیگری داشت. داشت میان درختان میگشت که صدای دوروتی را شنید. او میان درختان ایستاده بود و رزا را صدا میکرد. رزا هم برایش دست تکان میداد و صدایش میکرد اما دوروتی فقط صدایش را میشنید! حتی به سمت او نگاه میکرد ولی او را نمیدید! هیچ نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است! در این میان به ناگاه جلوی چشمانش سیاه شد و دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد خود را در یک قفس چوبی بزرگ یافت. دور و اطرافشان را مردانی شنل پوش گرفته بودند، بعضی از آنها شمشیر و بعضی دیگر نیزه همراه خود داشتند. کمی عجیب به نظر میرسیدند، قدشان بلندتر بود و صورتی رنگ پریده داشتند، بعضی از آنها چشمانی قرمز داشتند! هر چه از آنها سوال میکرد برای چه آنها را گرفته اند، پاسخی دریافت نمیکرد. وقتی به دهکدهی آنها رسیدند مردم دورشان جمع شدند، نگاه هایشان ترسناک بود. در کاخ تماما سکوت بود، تنها یک جمله شنیده بود: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت! مرد جوانی که بر تختی سنگی تکیه زده بود و شنلی مشکی رنگ بر شانههایش بود این را گفته بود. تا آن لحظه گمان میگرد شاید گرفتار گروههای ساکن جنگل و دور از تمدن افتاده باشند. باورش نمیشود گوشهایش چه شنیدهاند. خونآشامها را میشناخت. مادرش قصههای زیادی از آنان برایش تعریف کرده بود. کتابهای زیادی هم در کتابخانهی مادرش یافته بود که در مورد خوناشامها بود اما آنها را چیزی جز افسانه نمیدید.1 امتیاز
-
(اولشخص) نور دور و برم پیچیده است. هر نفس من با صدای جهان همصداست. باد میوزد و صدایش درون من میپیچد. هر لرزش خاک، هر حرکت شاخههای نقرهای، مرا یاد چیزی میاندازد که نمیتوانم فراموش کنم. این لحظه… این سکوت… سنگینتر از هر ترسی است که تا به حال حس کردهام. و من اینجا ایستادهام، با دانستن اینکه هر قدم میتواند پایان باشد. با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است. اما هنوز ایستادهام. چرا؟ چون میدانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد. چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد. این نور… این صدا… این جریان نغمهها… همه چیز درون من پاسخ میدهند، و من نمیتوانم پشت کنم. هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من میگوید: تو آمادهای. هر امیدی که از درونش روشن میشود، به من یادآوری میکند: تو انتخاب کردی. و من… انتخاب کردم. آگاهانه. با دانستن بهایش. و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمههای جهان. اما اگر من نباشم… اگر من عقب بکشم… چه کسی خواهد ایستاد؟ چه کسی خواهد خواند؟ چه کسی خواهد بیدار کرد؟ هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا میخواند. هر لرزشی که زمین میدهد، قلب من را لمس میکند. این پیوند… این جریان… من و پاندورا، اکنون یکی شدهایم، یا در همان مسیر خواهیم بود. و این وحدت… این همآغوشی… سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا. من میتوانستم فرار کنم. میتوانستم چشمهایم را ببندم و جعبه را رها کنم. اما نمیتوانستم. چون چیزی بزرگتر از من انتظار میکشید. چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است. چیزی که نغمهها را میشنود و پاسخ میدهد. و من بخشی از آن پاسخ هستم. هر ترسی که حس میکنم، بخشی از حقیقت است. هر امیدی که میبینم، بخشی از بهای من است. و من میپذیرم. چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است. و من نمیخواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند. اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی میدهم. اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم میپذیرم. باد میپیچد و صداهای آزاد شده را با خود میبرد. اما من میایستم. چشمهایم را میبندم و نفس میکشم. صدای نغمهها با تپش قلبم هماهنگ میشود. هر لرزش زمین، هر شکوفهی درخت نقرهای، مرا یاد میآورد که من بخشی از این جهانم. و این پیوند… این مسئولیت… سنگینتر از هر چیزی است که پیش از این حس کردهام. اما با سنگینیاش، معنا نیز میآورد. معنایی که نمیتوان در واژهها گنجاند. هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است. هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است. و من… آمادهام. آمادهام تا نغمهها را ادامه دهم. آمادهام تا جریان را حفظ کنم. آمادهام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم. هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. و من این را میدانم. اما نمیترسم. چون میدانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده میماند. و این… ارزشش را دارد. نغمهها مرا میخوانند. باد مرا لمس میکند. نور مرا در آغوش میگیرد. و من… میپذیرم. هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت… همه با من همآغوش هستند. و من با همهی وجودم پاسخ میدهم. هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است. و من دیگر تنها نیستم. پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا میکنم. هیچ بازگشتی وجود ندارد. اما این بازگشت نیست که ارزش دارد. این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است. و من با تمام وجود، پاسخ میدهم. نغمهها جاری میشوند. باد میپیچد، زمین لرزید و درخت نقرهای شکوفه داد. و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم. همراه با پاندورا، همراه با جهان. و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطرهای نمیتواند مرا از مسیرم بازدارد. چون من میدانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم. و تا زمانی که نغمهها جاریاند، وجود من نیز جاری است. تمام سرنوشتها، تمام صداها، تمام جریانها با مناند. و من ایستادهام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش میدهد.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم آرچر به دنبالش میدود و فریاد میزند: - وایسا آبراهوس، پس رزا چی؟ - فراموشش کن. آبراهوس به سرعت از خانه خارج میشود، آرچر وار رفته روی پلهها میماند. نیمههای شب کسی درب خانهی آبراهوس را میکوبد. درب را که باز میکند با چهرهی جدی و مسمم آرچر مواجه میشود: - کمکم کن. آبراهوس بیدرنگ در را به هم میکوبد، آرچر محکم تر از قبل در میزند. آبراهوس در را باز میکند و با خشم میگوید: - من خودم رو با امپراطوری خونآشامها در نمیندازم. آرچر از پله ی ورودی خانه بالا میرود و مقابل آبراهوس میایستد: - فقط بهم بگو چجوری پیداش کنم. در آن سوی دروازهها ، در اتاقی انتهای دژ فرماندهی کاخ، گونتر به دنبال نشان شجاعت و دلاوریاش میگشت. لباسها و وسایلش را زیر و رو میکرد، در آخر دست به کمر وسط اتاق میایستد. صدایی در ذهنش میگفت نشان را جایی در دنیای آدمیزادها گم کرده اما قلبا نمیخواست باور کند. آن نشان را مارکوس به او اهدا کرده بود. آن نشان باستانی جزء میراث باسیلیوس بود. آن را از خون گرگینهی سفیدی که با دستان خود کشته بود، ساخته بود. مارکوس به پاس پس گرفتن بخش جنوبی قلمرواش از گرگینهها آن را به او داده بود. نباید همچین اتفاقی بیوفتد، نباید... در اتاق انتهای راهروی کاخ، جایی پنهان از دید عموم، رزا و دوستش هر کدام گوشهای نشسته و زانو در بغل گرفتهاند. تمام اتاق را به امید راه نجاتی گشته بودند اما هیچ راهی نیافته بودند.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم دور بچه با چوب جادوییش یه حلقه فرضی کشید و هرچی تلاش کردم با قدرتی که گردنبندم بهم داده بود، اون نیرو رو بشکونم، فایدهایی نداشت. مادره از گریه هلاک شده بود و پدره هم فقط اسم بچشو فریاد میزد اما والت ظالم با همراهانش بدون توجه به اونا سوار جارو دستیشون شدن و به سمت آسمون پرواز کردن...جسیکا با ناراحتی ازم پرسید: ـ چه بلایی سر اون بچه میارن؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ به احتمال قوی، یکی از احساساتش و ویچر میگیره تا خانوادش مجبور بشن و برن دنبال تو بگردن یا اگه سرنخی دارن، بیان به قلعش و بهش بگن. جسیکا سریع گفت: ـ آرنولد من در مقابل گریه های اون بچه نمیتونم بیتفاوت باشم، خواهش میکنم منو به قلعه ببر تا بلایی سر اون بچه نیارن! هنوز واسه بردن جسیکا به اون قلعه زود بود و باید ویچر رو به زانو در میوردم تا بتونم تمام مردم و نجات بدم، اگه الان جسیکا رو به قلعه میبردم...فقط اون بچه نجات پیدا میکرد و ویچر هم برای محافظت از دخترش یا اونو تبدیل به یه اشیا میکرد تا کسی نتونه بهش دسترسی پیدا کنه یا اونو تو جای مبهمی که به فکر هیچکس نمیرسه، با جادو زندانی میکرد! بنابراین الان بدترین حالت این بود که تسلیم بشم و جسیکا رو به قلعه برگردونم. با لبخند رو بهش گفتم: ـ نیرویی که دارم، اجازه نمیدم اتفاقی برای اون بچه بیفته نترس! جسیکا گفت: ـ اما اینجا که بود، قدرتت کافی نبود و نتونستی کاری کنی.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم گردنبندم و گرفتم توی دستم و یه وردی زیر لب خوندم که چوب جادوییه والت تو هوا معلق موند! اونا هم متوجه شدن که اطرافشون یه خبریه، درسته که ما از دید اونا نامرئی شده بودیم و نمیتونستن ما رو ببینن! همین لحظه همشون با تعجب یه نگاهی به اطرافشون کردن و یکی از نگهبانا گفت: ـ اینجا یه جادویی داره به کار میره! والت گفت: ـ نکنه تو خونشون باشه! یکی دیگه از نگهبانا گفت: ـ ممکن نیست! از همین بیرون داره کار خودشو انجام میده. بعد انگار وجود ما رو حس کرده بود و راه افتاد سمت جایی که ما وایستاده بودیم. منو جسیکا دست در دست هم عقب میرفتیم تا جایی که به دیوار پشت سرمون برخورد کردیم که دیگه نمیتونستم بیشتر از این جادو رو ادامه بدم چون متوجه حضور ما میشدن و با خوندن یه ورد کوتاه چوب جادوییش و رها کردم که با صدای افتادنش روی زمین، والت به سمت صدا برگشت. رفت و از روی زمین چوب جادوییش و گرفت و رو به مرد و خانوادش گفت: ـ هنوز کار من با شما تموم نشده! فقط برین دعا کنین که پرنسس جسیکا پیدا بشه! بعدش با نگاهش یه اشارهایی به یکی از نگهباناش کرد که اونم با خشم رفت سراغ بچه اون مرده و با زور اونو از بغل مادرش کشید بیرون...1 امتیاز
-
پارت صد و چهل و هشتم سرمو تکون دادم و گفتم: ـ کوروش کلا آدم جدی و صبور و با سیاسته اما فرهاد کلا آدم شوخ طبع و پرانرژی و لوتی طوره! ملودی گفت: ـ کاش زودتر با کوروش آشنا میشد، یکم از رفتارش به اونم یاد میداد...کوروش و که با یه من عسل نمیشه خورد! من همینجور میخندیدم و خاله آتوسا با چشم غیره به ملودی نگاه میکرد...ملودی رفت روی صندلی نشست و گفت: ـ مگه دروغ میگم مامان من؟! خب واقعیته دیگه! خاله آتوسا گفت: ـ خب شخصیتش این مدلیه دخترم! دست خودش نیست که ! بعدشم کارش ایجاب میکنه که جدی باشه! ملودی سریع گفت: ـ نخیرم، از بچگیشم همین مدلی بود! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، رفتم برداشتم و دیدم فرهاده...سریع گفتم: ـ فرهاده! خاله آتوسا از تخت بلند شد و گفت: ـ ما میریم بیرون که تو راحت باشی دخترم، بعدشم یادت نره که به پدرت زنگ بزنی! دست ملودی رو گرفت و گفت: ـ تو هم بیا تو آشپزخونه یکم بهم کمک کن تنبل خانوم! بعد اینکه رفتن بیرون، تلفن و برداشتم: ـ خانوم دکتر؟! خندیدم که گفت: ـ داشتم قطع میکردما!!!1 امتیاز
-
پارت صد و چهل و هفتم چیزی نگفتم...موهامو نوازش کرد و گفت: ـ بنظر من خواست خدا بود که تو با ملودی با همدیگه آشنا بشین و تو کوروش و ببینی، من مطمئنم که پشت تمام این اتفاقات یه راز بزرگ پنهون شده، شاید....شاید مرگ فرهاد هم به این اتفاقات مربوط باشه...چیزی که ما هیچوقت نفهمیدیم که اون روز چرا داشت میرفت سمت کرمانشاه! نگاش کردم و گفتم: ـ من به بابام میگم...اون خیلی بهتر از من میتونه با فرهاد و مامانم صحبت کنه و موضوع رو باهاشون درمیون بذاره. خاله آتوسا لبخندی زد و بعد رو کرد سمت ملودی و گفت: ـ دخترم، کوروش به همکاراش قضیه رو گفته؟! ملودی که جلوی آینه مشغول بستن موهاش بود، گفت: ـ آره گفته، قراره آخر هفته هم با همدیگه بریم کرمانشاه و یبار دیگه این ماجرا رو از زبون مامان اینا بشنوه! بعدشم که قضیه است دی آن آی و اینا دیگه....وای خدایا، رسماً افتادیم وسط یه فیلم درام اکشن! بعد این حرف ملودی، یهو خندم گرفت...خاله آتپسا سعی کرد خندشو کنترل کنه و گفت: ـ ملودی، این چه مدل حرف زدنه؟! ملودی کم نیورد و گفت: ـ بخدا جدی میگم مامان، کی فکرشو میکرد که یه جایی تو این کره زمین، یکی عین کوروش داره زندگی میکنه! یعنی واقعا دوتاشون دوقلوان؛ اینقدر که بهم شبیهند! همینجوری که از حرکاتش میخندیدم گفتم: ـ فقط بهم شبیهن اما اخلاقاشون خیلی باهم متفاوته! خاله آتوسا گفت: ـ جدی میگی؟1 امتیاز
-
پارت صد و چهل و ششم ( تینا ) اون شب تو از خوابگاه اجازه گرفتم و با اصرار ملودی رفتم خونشون! خیلی خونشون بزرگ و قشنگ بود از همونایی که فرهاد دوست داشت و یه روزی میخواست برای خودش بخره....وقتی وارد شدیم رو به ملودی گفتم: ـ چقدر خونتون بزرگ و قشنگه! ملودی خندید و گفت: ـ باز خونه کوروش اینا دوبرابر خونه ماست! تعجب کرده بودم! هال و نشیمن خونشون اندازه کل خونه ما بود...وقتی وارد خونه شدم، پدر و مادرش به گرمی ازم استقبال کردن و بعد از خوردن شام، منو ملودی رفتیم تو اتاقش...ملودی گفت: ـ تینا نمیخوای به خانوادت بگی؟! کوروش ولکن این ماجرا نیستا!! گفتم: ـ آخه نمیدونم چی باید بهشون بگم؟! اصلا از کجا باید شروع کنم؟! بعدش رفتم کنار پنجره اتاقش وایستادم و بازش کردم تا باد به صورتم بخوره، همین لحظه در اتاقش زده شد و مادرش با یه سینی شیرینی و چایی اومد داخل اتاق و گفت: ـ اجازه هست دخترا؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ بفرمایید! مادرش گوشه تخت نشست و رو به من گفت: ـ همونجوری که ملودی تعریف کرده بود، واقعا خیلی زیبایی دخترم! یکم خجالت کشیدم اما بعدش گفتم: ـ نظر لطفتونه! بعدش با مهربونی بهم گفت: ـ بیا اینجا بشین دخترم! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ میدونم برات خیلی سخته اما واقعیت ماجرا اینه که ما هم میخوایم بدونیم که تو گذشته چه اتفاقی افتاده! بخدا از وقتی که این موضوع رو فهمیدیم، خواهرم ارمغان خواب به چشماش نیومده...1 امتیاز
-
موضوع : آزاد - داستان باید در فضای روستا اتفاق بیوفتد مهلت ارسال : تا ۳۱ مرداد ۱۴۰۴ اختتامیه: متعاقبا اعلا میگردد شرایط : شرایط ارسال اثر ۱. قالب اثر اثــر باید داستان کوتاه باشد.(رمان، شعر، یا سایر قالب ها پذیرفته نیست.) هر شرکت کننده فقط یک اثــر مستقل ارسال کند. ۲. محدودیت ها: اثــر نباید قبلاً در کتابی (فردی یا گروهی) منتشر شده باشد. اثــر قبلاً در جشنوارهای حائز رتبه برتر نشده باشد. آثار منتشر شده در نشریات، ویژه نامهها و جشنوارههاب بدون رتبه برتر قابل ارسال هستند. ۳.فرمت فایل: اثــر ارسالی در قالب word (با پسوند doc یا docx) ارسال گردد. از فونتهای استاندارد فارسی (Tahoma, mitra, naznin, zar , …) و در صفحات سفید ساده ارسال گردد. اثــر باید به آدرس پست الکترونیکی انجمن (dariche۹۳.ir@gmail.com ) ارسال گردد. صفحه اول باید به طور مجزا شامل این اطلاعات باشد: ۱- نام اثر. ۲- نام و نام خانوادگی نویسنده. ۳- شهر محل سکونت یا اقامت دایم. ۴- شماره ی تماس همراه. ۵- آدرس ایمیل. دریافت تاییدیه اثــر ارسالی توسط انجمن الزامی است (تاییدیه حداکثر در مدت ۱۵ روز کاری به پست الکترونیکی ارسال کننده ارسال میگردد). اهداء جوایز ، منوط به میزان حمایت اسپانسرهای مالی جشنواره دارد. انجمن از هرگونه نظر و مشارکت فرهنگی شما استقبال مینماید. این انجمن در سیاست گذاری و تصمیم گیری و اجرای کامل سیاستهای خود مستقل بوده و توسط هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی اداره و حمایت نمیگردد. سایت: www.dariche۹۳.ir ایمیل: dariche۹۳.ir@gmail.com جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۱۰۲۴ ۵۴۱ ۰۹۳۸ تماس حاصل فرمایید.1 امتیاز
-
بچه ها بیایی خودتونو بجای یکی از شخصیت های رمانتون یا یه رمان که دوس دارین بزارین و باهم حرف بزنین1 امتیاز
-
سلام خوبین؟ چطورین؟؟ 🤗 این تاپیک مختص اسکرین شاتهایی هست که توی انجمن گرفتیم و دوست داریم بعنوان خاطره اینجا ثبتش کنیم ^^1 امتیاز