رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Ali.j81

    Ali.j81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      16

    • تعداد ارسال ها

      90


  2. yeganeh07

    yeganeh07

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      198


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      488


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      681


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/07/2025 در همه بخش ها

  1. پارت یازدهم پرسیدم: ـ تو می‌دونی احساسات مردم رو کجا نگه میداره؟! گفت: ـ نه...هیچکس نمی‌دونه! اون احساسات تنها دارایی ویچر‌ برای زندگیش تو این شهره و مطمئن باش که از اون مثل تخم چشماش مراقبت می‌کنه! گفتم: ـ من نمی‌ذارم که اینجور بشه! پیرمرد گفت: ـ به اندازه ویچر‌ اگه قدرت داری پس میتونی! گفتم: ـ شاید به اندازه ویچر‌ قدرت نداشته باشم اما جسارت مقابله با بدی و ظلم و دارم...اگه مردم هم ازش نمی‌ترسیدن و در کنار هم با قدرت مقابل ویچر‌ وایمیستادن، الان وضعیت شهر به این حال و روز نمی‌افتاد! گفت: ـ الان میخوای چیکار کنی؟! گفتم: ـ الان باید برم به قصرش و یه سر و گوشی آب بدم تا ببینه که هر کاری هم که انجام بده، روی من اثری نداره! پیرمرد پرسید: ـ اگه طلسمت کرد چی؟ به گردنبند توی گردنم اشاره کردم و گفتم: ـ وجود من در مقابل تمام طلسما مقاومه!
    1 امتیاز
  2. پارت دهم پیرمرد با دیدن من گفت: ـ تا برسم اینجا، جونم به لبم رسید! همه جا دارن نگهبانی میدن. با اطمینان خاطر گفتم: ـ نگران نباش، همه چیز درست میشه! پرسید: ـ خب قراره چی بدونی جوون؟ گفتم: ـ برام تعریف کن که چی به سر این شهر و مردمش اومده؟ روی شن نزدیک دریاچه نشست و به منم اشاره کرد تا کنارش بشینم و بعدش خیره شد به غروب آفتاب و گفت: ـ یه زمانی مردم این شهر برای شکر گزاری موقع غروب خورشید، میومدم اینجا اما الان دیگه احساسی نیست تا بهشون یادآوری کنه! نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ سالیان پیش این جادوگر بعنوان یه آدم عادی وارد این شهر شد و کم کم برای خودش یه امپراتوری ساخت و یسری از آدمای سست اراده رو توی گروه خودش جمع کرد...شروع کرد به گرفتن مالیات از مردم. اگه مردم مالیات نمیدادن، یا کارشونو از بین می‌برد یا یکی از اعضای بدنشون و می‌گرفت برای خودشون...کم کم که دیگه مردم از قدرتش ترسیدن و همین ترس مردم به قدرتش اضافه کرد...شروع کرد به تهدید کردن مردم که اگه قرار باشه کسی تو این شهر زنده بمونه باید احساس مثبت خودشو به اون بده، یکی حس دلسوزی، یکی حس مهربونی، یکی حس شادی....حتی احساسات بچه ها رو هم گرفت تا به قدرت خودش اضافه کنه و الان دیگه کاملا کنترل این شهر و آدماش تو دستاشه!
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...