رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      631


  2. سایان

    سایان

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      71


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      379


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      337


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/03/2025 در همه بخش ها

  1. ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت می‌خوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره. شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!
    2 امتیاز
  2. این تاپیک مخصوص نقد و پرسش اعضای هاگوارتز هستش هر صحبتی در اینجا مجازه🐬🩵
    1 امتیاز
  3. -جادوی سوم- تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی می‌گفتن. تینا: - کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمی‌شدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم. کریستوفر: - امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟! مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچه‌ها به جز آدریان، جمع مدیر شد. آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجره‌اش زد: - همگی برید سر کلاساتون! با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچه‌ها پراکنده شدن و شونه‌های خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید. آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد. - شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟ خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچه‌ها نقل مکان کرد. آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچه‌ها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن. - باز چه گندی زدین؟ تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد. - آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن. تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد‌. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کاره‌ی مدرسه‌ست. فقط می‌دونست توی همه ی کارها فضولی می‌کنه و به همه ی بچه ها گیر میده. کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت: - جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمی‌دونستم آدریان می‌خواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش می‌کنم مارو توبیخ نکنید. تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید. - هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی. کریستوفر که نزدیک بود گریه‌اش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت. مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد. سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقه‌ی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت: - مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟! هردو دانش‌آموز همزمان گفتن: - شربت فرح‌بخشی با ورد شادی. خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود! مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید: - قربان، ما باعث دردسر شدیم؟ مدیر نگاهی به چشم‌های دریایی دخترک کرد و پاسخ داد: - حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره. به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید. جرقه ای روی موهای خاکستر نشسته‌ی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشم‌های تیره‌ شده‌اش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.
    1 امتیاز
  4. -جادوی دوم- آقای چانگ، مردی آسیایی با چشم‌های بادومی و ریزش، درحال مطالعه‌ی مجله‌ی مورد علاقه‌اش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبی‌های جادویی بود. پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرح‌های شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینی‌اش، از زندگی لذت می‌برد. صدای خنده‌هایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمی‌شنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید. - آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه! مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جوراب‌هاش، سریعا می‌خواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد. خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانش‌آموز پرواز کرد. تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دست‌های آدریان، روی زمین دراز کشیدن. کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانش‌آموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد. آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد: - همتونو توبیخ میکنم، وااایت! وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربه‌ی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقه‌های گیجی بالای سرش چشمک میزدن. خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید. - خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم. مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد: - کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو. خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم. خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافه‌های ترسیده و پریشون اون سه دانش‌آموز دم در و دانش‌آموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانه‌هاش افتاد و نالید: - بازم فاجعه!
    1 امتیاز
  5. -جادوی اول- صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطه‌ی بیرونی رو لرزوند! تمام دانش‌آموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درخت‌های صنوبر به آسمون می‌رفت و یکهو یک نفر جیغی کشید: - تو بازم گند زدی! جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا می‌کرد. آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت. ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خراب‌کاری‌اش خیره شده بود. تینا و کریستوفر، از پشت بوته‌ها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد: - خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خراب‌کاری می‌شید! بیاید بیرون ببینم. تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوته‌های شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمن‌ها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهره‌ی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه. خانم یویو دست‌های چروکیده‌اش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود. - باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ. *** آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدم‌های بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی می‌دویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود. وقتی از میون راهرو‌های مدرسه عبور می‌کردن، نگاه و خنده‌های بچه‌ها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر می‌کرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.
    1 امتیاز
  6. رمان ها به نوبت همه نقد میشن عزیزم
    1 امتیاز
  7. پارت ششم ( آرنولد ) من از جنس عنصر آتشم و هیچکس نمی‌تونه خاموشم کنه! از پدرم برام نامه رسیده که سرزمین دیلی، بیشتر مردمش تحت کنترل نیروی ویچر‌، جادوگر بزرگ و ظالم هستن! مردم برای بقای خود مجبور بودند احساسات خود را بدهند و اگر کسی مالیات خود را پرداخت نمی‌کرد، مجبور بود یکی از اعضای بدن خود را به ویچر بزرگ بدهد! خلاصه اینکه تمام احساسات و نیروی طبیعی و قلبی مردم اون سرزمین در حال از بین رفتن بود... دل یکسری از مردم بخاطر ترس و وحشت به قدری سیاه شده بود که روح خودشونو می‌فروختن و از ویچر‌ بزرگ می خواستن که در محضر و قلعه اون بعنوان یک جادوگر بدجنس فعالیت کنن! باید این مردم رو به خودشون می‌کردم و باید با ترسشون مقابله می‌کردن و مقابل ویچر‌ بزرگ وایمیستادن! اون معجون احساسات تنها راه نجات مردم اون سرزمین بود....باید هر جوری بود به اون معجون دست پیدا می‌کردم و اونا رو بین مردم پخش می‌کردم تا از این خواب غفلت بیدار شوند! با تنها رفیق خودم اُدیل( اسب تک شاخ ) وارد این سرزمین شدم...همه مردم با قیافه خالی از هر گونه احساس و با بی‌رمق ترین حالت ممکن خودشون در حال کار کردن بودن...حتی بچه کوچولوها بدون اینکه بازی کنن یه گوشه ‌ایی نشسته بودن و به یه نقطه خیره بودن...غم تو چهره هر آدمی نمایان بود و انگار عشق از وجود تک تکشون بیرون رفته بود....وقتی این وضعیت و می‌دیدم نا‌امید می‌شدم اما بازم ته وجودم بهم دلگرمی می‌داد که می‌تونم این وضعیت و عوض کنم. رو به ادیل گفتم: ـ بنظرم که ما میتونیم! ادیل هم شیهه‌ایی کشید و به راه خودش ادامه داد...قرار بود ورود خودمو با بلندگو به تک تک این آدما اعلام کنم.
    1 امتیاز
  8. نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمه‌ای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم‌ به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزی‌ه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنی‌ای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد
    1 امتیاز
  9. پارت پنجم والت سوار جارو دستش شد و از پنجره رفت بیرون تا اون پسرک که تنها خطر برای قدرت من محسوب می‌شد و برام بیاره! این آدم نترس بودنش از کجا نشأت می‌گرفت؟ باید دست به کار می‌شدم و تمام قدرتم و به دست می‌گرفتم تا چشماشو می‌ترسوندم. رفتم طبقه بالای قلعه و در جعبه جادویی که احساسات مردم این شهر و ذخیره کرده بودم رو باز کردم! باید اینارو پنهان می‌کردم تا دستش به اینا نرسه! یه مرد جادویی خودم و بجز خودم اونا رو از دید بقیه نامرئی کردم...روبروی آینه بزرگ اتاق خودم وایستادم و به تصویر داخل اون خیره شدم! اون یه آینه معمولی نبود، من از تو اون آینه با ارواح جادوگران بزرگ تر از خودم در ارتباط بودم و با اونا بابت کارهام مشورت می‌کردم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ ای ارواح بزرگ، به کمکت نیاز دارم! بعد چشمامو بستم و دستام و باز کردم تا انرژی منو حس کنه! ناگهان باد زیادی داخل اتاق وزید و هاله‌ایی از بخار جلوی آینه رو گرفت...صدایی داخل اتاق پخش شد: ـ تهدید دوره و قدرت تو در حال اومدنه ویچر‌! ترس برم داشت...گفتم: ـ اون پسربچه نمی‌تونه با من مقابله کنه! تمام افراد و عناصر این دست تحت کنترل منه! دوباره صدای پخش شد و گفت: ـ اما نیروی وجودی اون خیلی قویه و اگه دیر بجنبی از پست به شکل فجیعی برمیاد! فریاد زدم: ـ نه؛ به هیچ عنوان اجازه نمیدم این اتفاق بیفته! به من کمک کن لطفاً! یهو گفت: ـ باور...باور اون پسر تنها قدرتیه که باعث میشه به وجود تو غلبه کنه! بعلاوه اینکه اگه بتونه با باوری که داره، دل مردمی رو که طلسمشون کردی و بیدار کنه، اون وقته که همه مردم این سرزمین بر علیهت میشن ویچر‌.
    1 امتیاز
  10. 1 امتیاز
  11. قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوت‌ها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک می‌کنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹
    1 امتیاز
  12. از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم‌ و آن‌ها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آن‌همه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن این‌ها احتیاج پیدا می‌کرد. از خودم خنده‌ام می‌گرفت، هیچ‌ گرگینه‌ای این‌همه دل‌رحم نبود و شاید همین دل‌نازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوت‌هایم برای پدر همیشه مایه‌ی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم می‌توانستم درک کنم که این‌همه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمان‌ها هیچ‌کس مرا درک نمی‌کرد و همه می‌گفتند حتی گرگینه‌های ماده هم این‌چنین دل‌نازک و مهربان نیستند و نمی‌فهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت می‌گیرد. با شنیدن صدای ناله‌های زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بسته‌ی اتاق خوابم انداختم، فکر نمی‌کردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش می‌داد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمی‌توانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمی‌خواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست می‌فشرد. دخترک احمق می‌خواست دوباره زخمش را به خونریزی بی‌اندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چی‌کار می‌کنی دیوونه؟! می‌خواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظه‌ای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیده‌اش شدم.
    1 امتیاز
  13. با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینه‌ها می‌توانستند از روی بو دیگر هم‌نوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان می‌مُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهره‌ام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزه‌ی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینه‌ها بود. این‌بار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خون‌های بدمزه‌ی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خون‌آشام‌ها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از این‌‌که دهانم را با کاسه‌ی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزی‌اش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبه‌ی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از این‌که توانسته بودم جان یکی از هم‌نوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی می‌توانست یک گرگینه‌ی قوی را این‌چنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً این‌کار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمی‌آمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟!
    1 امتیاز
  14. پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پرده‌های سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگی‌نامه‌ی فرمانروایان بزرگ قبایل خون‌آشام‌ها را مطالعه می‌کرد. از نوجوانی این برنامه‌ی هر روزه‌اش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشم‌های سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوش‌هایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکه‌ی گمشده‌ی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بی‌درنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش می‌دوید. قبل از آن که پرده‌های ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشه‌ای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را می‌توانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس می‌کرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرمانده‌ی شجاع و دوست دیرینه‌اش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت می‌کرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب می‌کشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
    1 امتیاز
  15. ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه. عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه. -‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. - چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟ لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشم‌هام درشت شد. - چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت: - عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!
    1 امتیاز
  16. ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت: - می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش. با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقه‌ام رو مالش دادم. - هوف!
    1 امتیاز
  17. ساندویچ شماره سه🩸 برای لحظه‌ای ایستادم و برای ادای احترام به بازرس، انگشت وسطم رو بالا بردم. این دولت کوفتی فقط روی برگه‌ ما رو قبول کرده بود، وگرنه کدوم رستورانی هر دو هفته بازرسی می‌شد! در ماشینم رو کوبیدم و استارت زدم. حین رانندگی، کفش‌های پاشنه‌بلندم رو درآوردم و روی صندلی شاگرد انداختم. ماهِ کامل، بزرگ‌تر از همیشه وسط آسمون می‌درخشید. - کلارا... کلارا... امیدوارم زنده بمونی تا خودم اون جسم بدردنخورتو بسوزونم! فاصله زیادی با صخره‌ نارا نداشتم؛ این اسمی بود که کلارا روش گذاشته بود، ترکیبی از اول و آخر اسممون. وقتی بهش خیانت شد، وقتی مادرم مُرد، یا هر اتفاق نحس دیگه‌ای توی زندگیمون افتاد، به اون صخره رفتیم و از ته دل جیغ زدیم. به هر دلیل مسخره‌‌‌ای، هربار هم دوباره به زندگی‌هامون برگشتیم و هیچ‌وقت خودمون رو از اون بالا پرت نکردیم... لااقل تا امشب. از ماشین پیاده شدم و به بالای صخره رسیدم. خدای من! داشت بطری رو به طرف دهنش می‌برد. به طرفش دویدم و سیلی محکمی روی صورتش نشوندم. بطری از دستش افتاد و از صخره سقوط کرد. - زده به سرت؟ شونه‌هاش رو تکون دادم. - می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ ارزششو داره؟ به خاطر یه آدمیزاد؟! چهره‌اش که از درد جمع شد، متوجه شدم با نهایت توانم شونه‌هاش رو فشار دادم. رهاش کردم، پشت بهش ایستادم و دستم رو به سرم گرفتم تا به هیجاناتم تسلط پیدا کنم. تا اون لحظه، متوجه تپش‌های دیوونه‌وار قلبم نشده بودم. با چهره آروم‌تری مقابلش نشستم. زانوهاش رو بغل گرفته بود و ریمل سی و شش پوندیش روی صورتش ردهای زشت و زننده‌ای به جا گذاشته بود، ردهایی که فریاد می‌زدن این دختر به کمک نیاز داره. دستش رو گرفتم. چشم‌های کهرباییش، براق‌تر از ماه به نظر می‌رسید. - من... من فقط... من خیلی احمقم نارسیس؟ ابروهام درهم گره خورد. - نیستی. انگار تموم اون پریشون‌حالیش، آرامش قبل از طوفان بود؛ چون ناگهان با صدای بلندی زد زیر گریه و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چرا باید به کت چرم هشت هزار پوندیم گند بزنه، خودش رو توی بغلم انداخت. - متیو باهام تموم کرد. خرگوش وحشی که مقابلم بود، اجازه نداد به اندازه کافی درباره خبر کلارا ناراحت بشم. ادامه داد: - می‌خواستم باهاش فرار کنم نارسیس، می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم... خیلی بیشتر از جونم. احتمالا قلبم وقتی این‌ها رو شنید، کمی فشرده شد. حتی دلم خواست کلارا رو از بالای صخره هُل بدهم، اما دست‌هام رو مشت کردم. - گوشیمو روشن کردم و دیدم تموم شده! رابطه‌ای که من حاضر بودم سرش همه چیزمو ببازم، دوساعت قبلش با یه پیام مسخره تموم شده بود. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. - این دلیل نمیشه آب‌مقدس بخوری.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...