رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      555


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      350


  3. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      323


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,074


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/21/2025 در همه بخش ها

  1. ✨ افسانه‌ی درخت آرزوها قدیمی‌ها باور داشتن اگه روی تنه‌ی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده می‌شه. واقعیت اینه که بعضی درخت‌ها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش می‌کنن و آدم وقتی بهشون دست می‌زنه حس آرامش می‌کنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو می‌بلعن. ✨ افسانه‌ی گرگینه‌ها توی قصه‌ها، شبای کاملِ ماه، آدم‌ها تبدیل به گرگ می‌شن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدم‌ها اثر می‌ذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعی‌تر می‌کنه.
    6 امتیاز
  2. ۱ـ دیدن خواب عزیزی که از دست رفته، نشونه اینه که یه معجزه تو زندگیت اتفاق میفته✨ ۲ـ اگه آرزوتو زیر نور ماه بنویسی و تو آب جاری بندازی، حتما برآورده میشه✨ ۳ـ دلیل علاقه زیادت به دوست صمیمیت، به این دلیله که تو زندگی قبلیت عضوی از خانوادت بوده✨ ۴ـ چهره الانت شبیه کسیه که زندگی قبلی عاشقش بودی✨ ۵ـ اگه یه پروانه سفید یا قاصدک بیاد سمتت یعنی آرزوت قراره برآورده بشه✨ ۶ـ اگه دستات بی دلیل سرد شده یعنی یکی خیلی دلتنگته✨
    4 امتیاز
  3. اینکه چند زن باهم زندگی کنند تاریخ پریودشون همزمان میشه 😂
    4 امتیاز
  4. افسانه خون‌آشام‌ها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبول‌های قرمز کم میشه. توی زمان‌های قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا می‌کردن و البته به دلیل همین بیماری پوست‌هاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون می‌دادن.
    4 امتیاز
  5. میگن وقتی بی دلیل دلت میگیره (مثل غروب‌های جمعه) یعنی یه آدم خوب یکی که دوستش داری دلش گرفته و اون حال بد به تویی که اون آدم برات عزیزه هم منتقل میشه‌.
    4 امتیاز
  6. یه افسانه هست که میگه: - خالی که رو پوستت داری، اون ناحیه رو معشوقه زندگی قبلیت بوسیده🙃🤍
    4 امتیاز
  7. سلام من مدیر گوینده سایت بودم یک مدت نبودم الان اومدم و حرفه ای قرار کار کنم. لطفا کتاب هاتون رو برای ما ارسال کنید تا به بهترین شکل صوتی بشه متشکر. @nastaran
    2 امتیاز
  8. این عکس هم مشابه همونیه که فرستادین. اگه اوکیه با همین طراحی کنم
    1 امتیاز
  9. از میون اینها موردی رو خوشتون اومده بگید من تا آخر شب سریع جلد رو تحویلتون میدم
    1 امتیاز
  10. °•○● پارت هشتاد و هفت -ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه. وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید: -شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟ قلبم به تندی می‌زد. دست‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم: ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست. ـ پس چرا فکر می‌کنه تو دیوونه‌ای؟ ـ چون می‌خواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد می‌زنم، بعضی وقتا عصبی می‌شم، ولی هیچ‌وقت آسیبم به کسی نرسیده. زبانم را گاز می‌گیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوال‌هایش را از سر گرفت: ـ امروز چه روزیه؟ ـ سه‌شنبه. ـ چه ماهیه؟ ـ مرداد. هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من می‌شد. آیا کسی بود که جواب این سوال‌ها را نداند؟ ـ رئیس‌جمهور وقت کیه؟ ـ هاشمی رفسنجانی. سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم: ـ سیب، چراغ، دفتر. ـ سیب… چراغ… دفتر. ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار می‌کنی؟ ـ خب… سعی می‌کنم آروم باشم، ولی بعضی وقت‌ها داد می‌زنم. من هیچ‌وقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید! نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. ـ وقتی کسی باهات دعوا می‌کنه، چی کار می‌کنی؟ ـ سعی می‌کنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ می‌زنم تا آروم بشم. نگاهش را ریز کرد: ـ بچه‌تو خودت بزرگ می‌کنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام می‌دی؟ ابروهایم بالا پرید. ـ آره، خودم انجامشون میدم. ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟ دندان به هم ساییدم: ـ اصلاً! من فقط می‌خوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگه‌ای آسیب نرسوندم. دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت: ـ خانمِ... - شریعت. - خانم شریعت، این گزارش می‌تونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچه‌ت هم همینطور. چشم‌هایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. با صدای لرزان اما محکمی گفتم: ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط می‌خوام دخترم کنار مادرش باشه.
    1 امتیاز
  11. °•○●پارت هشتاد و شش برگه‌ زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشه‌های تا خورده‌اش باز شود. برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم: -اینم هست. عینک مطالعه‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت. -انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام. لبم را گاز گرفتم. فکر نمی‌کردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم. -تو می‌دونی اونجا چه خبره؟ از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهره‌ام بیداد می‌کرد. -فقط یک‌سری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زن‌های قوی را دربیاورم، زن‌هایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. -فردا باید معرفی‌نامه دادگاه رو به همراه شناسنامه‌ت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟ سرم را تکان دادم. سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکل‌هایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. از پله‌های باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلی‌های فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا می‌خواند، دیگری دست بچه‌‌اش را گرفته بود. روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشت‌هایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست: ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل. مثل بچه‌ای که از دفتر مدرسه نامش را خوانده‌اند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد: -آروم باش! نفس لرزانی کشیدم و قدم‌های سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه‌ سقفی که با صدای یک‌نواخت می‌چرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگه‌ها و خودکارش مشغول کرده بود. بدون نگاه مستقیم به من پرسید: -اسم و سن‌؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد: -اسم و سن‌تون خانم!
    1 امتیاز
  12. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
    1 امتیاز
  13. نام داستان: موکب‌چی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانواده‌ی چهارده‌ نفره راهی کربلا می‌شوند؛ از چمدان‌هایی که بسته نمی‌شوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر می‌شود. وسط این همه قیل‌وقال، «موکب‌چی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمی‌گردد!
    1 امتیاز
  14. °•○● پارت هفتاد و یک خب، این دقیقا قسمتی از ماجرا بود که آن را پیش‌بینی نکرده بودم. طبیعی بود که فشارم افت کند و انگشتانم یخ بزند. -چی؟ چه شرطی؟ -بهتره بگی چه شرط‌هایی! انعکاسش در شیشه پنجره واضح نبود، اما برای دیدن لبخند بدجنسش کافی بود. از فکرهای ناجورِ توی سرم، اخم‌هایم درهم رفت. گوشه مانتویم را در مشتم چلاندم. -مراقب باش چی میگی! من هنوز زن حیدرم. به سمتم برگشت، نگاه خشمگینم با نگاه متعجبش تلاقی کرد. -دقیقا چی از سرت گذشت که همچین حرفی زدی؟! نگاهم را دزدیدم. کف دست‌هایش را روی میزش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش تیره و خالی از نور بود. -منو اینطور شناختی؟ حالا بیشتر شبیه یک بازپرس بود تا وکیل من. بی‌هدف، پوست کنار ناخنم را کشیدم. آهی کشید: -مهم نیست. صدایش موقع گفتن این دوکلمه، به شدت گرفته بود. احتمالا سرما خورده، یا آلرژی‌اش عود کرده... هر چه که بود، به من ربطی نداشت. سرفه‌ای کرد و روی صندلی‌اش جا گرفت. -خب... چی میگی؟ قبول می‌کنی؟ جرعت کردم سرم را بالا بگیرم. -چطور قبول کنم وقتی حتی نمی‌دونم شرط کوفتیت چیه! مشتش را جلوی دهانش گرفت. از چین‌ خوردن گوشه چشمش، متوجه خنده‌اش شدم. -من وکیل زن‌های بی‌ادب نمیشم خانم شریعت. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. آن روز و آنجا بی‌اینکه بدانم، خودِ خودم بودم. انگشت اشاره‌ام را در هوا تکان دادم: -منم نمی‌تونم شرطت رو نشنیده، قبول کنم. شاید ازم جونمو بخوای، از کجا معلوم! -این که خوبه. شرط من خیلی سخت‌تر از ایناست... مختاری بپذیری یا نه. نفسم را با فوت بلندی بیرون فرستادم. این کار کمکم می‌کرد جلوی خودم را بگیرم و کیفم را توی سرش نزنم. -هر چی فکر می‌کنم، نمیشه... نمی‌تونم. تکیه‌ام را برداشتم و از جا بلند شدم. امیرعلی تماشایم می‌کرد که چطور چادرم را مرتب کردم و روی لب‌های خشکم، زبان کشیدم. -ممنون از وقتی که گذاشتی. باریکه نور درست روی چشم‌هایم فرود آمده بود، او را درست نمی‌دیدم. نفسی گرفتم و پشت به امیرعلی کردم. درست زمانی که می‌خواستم پایم را از دفترش بیرون بگذارم، صدایش را شنیدم: -صبر کن! رمان رو به صورت کامل از کانال تلگرامی زیر بخونید: tinar_roman
    1 امتیاز
  15. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
    1 امتیاز
  16. سلام خوبین میخوام برای ‌‌کتاب هزار و یک شب جلد اول یک جلد صوتی آماده کنید متشکر
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...