رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      451


  3. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      336


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,470


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/21/2025 در همه بخش ها

  1. ✨ افسانه‌ی درخت آرزوها قدیمی‌ها باور داشتن اگه روی تنه‌ی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده می‌شه. واقعیت اینه که بعضی درخت‌ها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش می‌کنن و آدم وقتی بهشون دست می‌زنه حس آرامش می‌کنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو می‌بلعن. ✨ افسانه‌ی گرگینه‌ها توی قصه‌ها، شبای کاملِ ماه، آدم‌ها تبدیل به گرگ می‌شن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدم‌ها اثر می‌ذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعی‌تر می‌کنه.
    6 امتیاز
  2. ۱ـ دیدن خواب عزیزی که از دست رفته، نشونه اینه که یه معجزه تو زندگیت اتفاق میفته✨ ۲ـ اگه آرزوتو زیر نور ماه بنویسی و تو آب جاری بندازی، حتما برآورده میشه✨ ۳ـ دلیل علاقه زیادت به دوست صمیمیت، به این دلیله که تو زندگی قبلیت عضوی از خانوادت بوده✨ ۴ـ چهره الانت شبیه کسیه که زندگی قبلی عاشقش بودی✨ ۵ـ اگه یه پروانه سفید یا قاصدک بیاد سمتت یعنی آرزوت قراره برآورده بشه✨ ۶ـ اگه دستات بی دلیل سرد شده یعنی یکی خیلی دلتنگته✨
    4 امتیاز
  3. اینکه چند زن باهم زندگی کنند تاریخ پریودشون همزمان میشه 😂
    4 امتیاز
  4. افسانه خون‌آشام‌ها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبول‌های قرمز کم میشه. توی زمان‌های قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا می‌کردن و البته به دلیل همین بیماری پوست‌هاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون می‌دادن.
    4 امتیاز
  5. میگن وقتی بی دلیل دلت میگیره (مثل غروب‌های جمعه) یعنی یه آدم خوب یکی که دوستش داری دلش گرفته و اون حال بد به تویی که اون آدم برات عزیزه هم منتقل میشه‌.
    4 امتیاز
  6. یه افسانه هست که میگه: - خالی که رو پوستت داری، اون ناحیه رو معشوقه زندگی قبلیت بوسیده🙃🤍
    4 امتیاز
  7. سلام من مدیر گوینده سایت بودم یک مدت نبودم الان اومدم و حرفه ای قرار کار کنم. لطفا کتاب هاتون رو برای ما ارسال کنید تا به بهترین شکل صوتی بشه متشکر. @nastaran
    2 امتیاز
  8. این عکس هم مشابه همونیه که فرستادین. اگه اوکیه با همین طراحی کنم
    1 امتیاز
  9. از میون اینها موردی رو خوشتون اومده بگید من تا آخر شب سریع جلد رو تحویلتون میدم
    1 امتیاز
  10. 1 امتیاز
  11. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
    1 امتیاز
  12. نام داستان: موکب‌چی ژانر: طنز، اجتماعی نویسنده: سایان خلاصه: یک خانواده‌ی چهارده‌ نفره راهی کربلا می‌شوند؛ از چمدان‌هایی که بسته نمی‌شوند تا دعواهایی که با خرما ختم به خیر می‌شود. وسط این همه قیل‌وقال، «موکب‌چی» باید همه چیز را سروسامان بدهد؛ هرچند خودش هنوز نفهمیده چطور از این سفر سالم برمی‌گردد!
    1 امتیاز
  13. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
    1 امتیاز
  14. سلام خوبین میخوام برای ‌‌کتاب هزار و یک شب جلد اول یک جلد صوتی آماده کنید متشکر
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...