رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      40

    • تعداد ارسال ها

      1,013


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      297


  3. دختر ارواح

    دختر ارواح

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      233


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      131


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/07/2025 در همه بخش ها

  1. ♦️تنها تا فردا زمان باقی است...♦️ @آتناملازاده @هانیه پروین @سایان @Khakestar
    5 امتیاز
  2. وقتی سلطنت بوی خون می‌دهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همه‌شان با خیانت، قتل یا جادو زاده شده‌اند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمی‌خورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاه‌تر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایه‌ای از نفرینی قدیمی، طلسم‌شده برای مراقبت از ملکه‌ای که نامش را نمی‌شد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آماده‌ی مرگ باشی. مردی روبه‌رویش ایستاده بود. شوالیه‌ای سیاه‌پوش، زره‌اش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمی‌جنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمه‌ی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آن‌ها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بی‌صدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش می‌داد. صدای پنجه‌هایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمه‌ای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرام‌تر، ولی سهمگین‌تر: - پادشاه‌های زیادی مقابل من سنگر انداختن. همه‌شون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."
    4 امتیاز
  3. من ارباب چاهویا! ارباب تاریکی‌ها! سپاهیان من از هنگامی که آسمان تیره می‌شود سوار بر جاروهای جادویی به داخل شهر می‌ریزند. تو آنها را نمی بینی. آنها کار خود را بلند هستند. کارشان چیست؟ به تو حمله می‌کنند. به تو ای انسان حمله می‌کنند. با جاروشان به سر تو می‌زنند. ناگهان حالت دگرگون می‌شود. سرت درد می‌گیرد. ذهنت آشفته می‌شود. احساس می‌کنی دیگر نمی‌توانی. می‌خواهی این بدن انسانی را بدری و از بین ببری. چند روزی بیشتر طول نمی‌کشد. زهر ما به داخل بدنت ورود خواهد کرد و تو... حتی نمی‌فهمی چه شد که تصمیم گرفتی اولین روش خودکشی که به ذهنت رسید را روی خود انجام دهی. می‌پرسی چرا چنین کاری می‌کنم؟ به تو خواهم گفت. برای نابودی توی انسان. برای نابودی تماما تو. برای دستیابی به زمین. امکانش نیست؟ هست، سخت است اما هست. با خود می‌گویی آیا تو نمی‌توانی مرا نابود کنی؟ خیر نمی‌توانی، می‌دانی چرا؟ زیرا برای رسیدن به من باید از هفت دریا بگذری و هفت ستاره را پشت سر بگذاری و از میان چاله فضایی رد شوی تا به قلعه من برسی. برای اینکه وارد قلعه من که از هفت کشور بزرگ‌تر است بشوی باید هفت خندق را رد کنی و هفت دروازه را بشکنی و هفت دیوار را بالا بیایی و هفت هزار نگهبان را بکشی و با هفت اژدها بجنگی تا به هفت در اتاق من برسی. سپس باید از آن داخل بیایی و با هفت حیوان خانگی من بجنگی و سپس من با هفت قدرتم با تو می‌جنگم. پس گمان نبر که به من پیروز خواهی شد. البته مردی بود. یک شاهزاده نیمه خدایی، پسر میترا خدای خورشید. پسر ناخلف او که از ازدواج او با زنی زیبا و رعیت‌زاده به دنیا آمده بود. او از تمام این‌ هفت‌ها گذشت تا به هفت در اتاق من رسید. سپس آن‌ها را پشت سر گذاشت و وارد اتاق من شد. هفت حیوانم آماده مبارزه با او شدند. من و او به یکدیگر زل زدیم. چه پسر زیبایی بود. از تمام جادوگران کاخم زیباتر. چشمانش مرا گرفت. نخواستم او را بکشم. خواستم مال خودم کنم. آماده نبرد برای اسارت بودم اما او جنگ نمی‌خواست. در مقابلم زانو زد. - من از ذات خورشید به ذات تاریکی پناه آوردم. او برای من شد. پسر میترا برای من شد. دستم را بر شانه‌اش گذاشتم. سرش را بالا آورد و به من لبخند زد. عقب رفتم. بر تختم نشستم. برخاست و به من زل زد. او حالا اینجا بود.
    4 امتیاز
  4. خستگی در تن و روح قلعه رخنه و همه جا را سیاهی در برگرفته بود. نور باریکی بر صندلی بلندش می‌تابید و سیاهی اطراف را در هم می‌شکست. آشفته، اما همچنان استوار بر تختش تکیه زده و آخرین عضو وفادارش را می‌نگریست؛ مردی که همچون او خسته اما محکم و تا لحظه‌ی آخر کنارش بود. همچون ببرش که او هم از شکوهش کم نمی‌شد. باید چاره می‌اندیشید؟ تسلیم می‌شد یا تا لحظه‌ی آخر با دو یار باقی‌مانده‌اش مقاومت می‌کرد؟ او زنی نبود که کنار بکشد! حتی اکنون که موهای بلندش اطرافش رو پوشانده و چشم‌هایشان غم و ترسی را پنهان کرده بود؛ او آخرین بازمانده از تبار پدرش بود! او، تنها میراث خانواده را بر دور گردنش سال‌ها حفظ کرده و اکنون حاظر نمی‌شد به قیمت جانش هم ان را تسلیم بیگانگان کند. سردار وفادارش، منتظر بود. جان بر کف، سال‌ها در کنارش جنگید و جتی در آخرین لحظات هم بانویش را رها نمیکرد و او، به این سردار رشیدش ایمان داشت. حتی ببرش نیز آماده‌ی آخرین نبرد بود. چنگال های فولادینش را تیز و دندان‌هایش را آماده‌ی دریدن حنجر بیگانگان کرده بود. از میان دندان‌هایش، آهسته می‌غرید. حتی این حیوان نیز خوش نداشت بوی غریبه ها را در کاخ خانوادگی بانویش حس کند. نسیمی وزید و موهای براق مشکی آخرین ملکه، بر روی صورت و بدنش لغزید و در هوا چرخ خورد. در چشم‌های سردار، ایمان و درایتی را می‌دید که حتی در واپسین لحظات هم وفادار ملکه‌است. ملکه، لب به سخن گشود و صدایش در میان سنگ‌های سوخته و ترک خورده‌ی کاخ پیچید: - باید بری. صلابت نگاه سردار فروریخت و تعجب جایش را پر کرد. چشم‌هایش گرد و به بانویش خیره ماند؛ گویی توهینی بزرگ بر غرورش خورده! صدایش همچون غرش همان ببر، بم بود و محکم. - من تا آخرین لحظه کنارتون هستم، ملکه‌ی من! اجازه نمی‌دم هیچ کدوم از بیگانه‌ها به شما نزدیک بشن. ملکه می‌دانست غیر ممکن است. نگذاشت بیش از این طوفان قلبش در چشم‌هایش نفوذ کند. آرامش را میهمان صدای لطیفش کرد. - این‌جا آخر خطه، سردار من! سردار نابود شد؛ مثل قصری که نیمی از آن سوخته و نیمی دیگر به دست بیگانگان تخریب شده بود. چاره چه بود؟ آنجا آخر خط بود؛ گویی که آخر دنیا را نیز در همان سنگ‌ها و مخروبه‌های کاخ رویاهایش می‌دید. باید رها می‌کرد. باید با شکوه، جلوه و صلابت خودش را در آخرین لحظات هم ثابت می‌کرد. سر بلند کرد؛ مغرور تر از همیشه. دمی از هوای غبارآلود قصر مخروبه‌اش گرفت؛ عمیق تر از همیشه. به سنگ‌ها و آجر ها و سردار و ببر عزیزش نگریست؛ با محبت‌تر از همیشه. لبخندی زد، خسته‌تر از همیشه! این آخرین نگاه بود؛ آخرین لبخند، آخرین وداع، آخرین قصر، آخرین ملکه!
    4 امتیاز
  5. نام رمان: دختر خط اعتراف نویسنده: رز ژانر: عاشقانه، اجتماعی، روان‌شناختی خلاصه: در اتاقی خاموش در دل شهری خاکستری، دختر جوانی شب‌ها تماس‌های محرمانه‌ی مردم را در «خط اعتراف» شنود می‌کند؛ جایی که همه بی‌نام و بی‌چهره، از گناهان، ترس‌ها یا عشق‌های ناگفته‌شان حرف می‌زنند. اما یک صدا فرق دارد... مردی که شب‌ها از عشقی حرف می‌زند که هیچ‌گاه جسارت گفتنش را نداشته، و دختر کم‌کم در تاریکی صدا، چیزی را حس می‌کند که در زندگی واقعی‌اش نیست: تماس. اما کِی صداها دروغ می‌گویند و کِی حقیقت، بدون دیدن صورت کسی؟ مقدمه: شهر، با همه‌ی نورهایش، شب که می‌رسد خاموش می‌شود. صداها در شب، معنای دیگری دارند؛ بی‌صورت، بی‌اسم، بی‌نقاب. همه‌چیز از وقتی شروع شد که او گفت: «نمی‌دونم چرا زنگ می‌زنم. شاید چون فقط یه‌بار خواستم بدونم اگه حرف بزنم، کسی گوش می‌ده یا نه...» نه اسمش را گفت، نه قصه‌اش را. اما گاهی فقط یک صدا، می‌تواند زندگی یک نفر را از جا بکند...
    2 امتیاز
  6. سلام عزیزانم تو این تاپیک با هم از عشق های قدیمی میخونیم
    2 امتیاز
  7. سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله،‌ مسابقه‌ای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا می‌کنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا می‌کنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروه‌ها زیر همین پست می‌زارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس می‌خوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیت‌های این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که می‌نویسید همون‌طور که گفتم من رو با این آشنا می‌کنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری می‌بینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقه‌ای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروه‌هاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلم‌های همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمی‌کنی! درسته نمی‌کنم به جاش میام به تک‌تک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگ‌ها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه هم‌گروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! می‌خوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈
    1 امتیاز
  8. ساعت از دوازده گذشته بود. همه‌ی ساختمان در سکوتی سرد فرورفته بود، به‌جز اتاق شماره‌ی پنج، انتهای راهروی طبقه‌ی چهارم، با چراغ مطالعه زردی که مثل فانوس دریایی در تاریکی سوسو می‌زد. رها، گوشی بزرگ مشکی‌رنگ را با دقت بین شانه و گونه‌اش نگاه داشت، هم‌زمان با آن‌که صدای ضبط‌شده‌ای هشداردهنده برای چندمین بار در گوشش تکرار شد: شما با خط اعتراف گرفته‌شده. این مکالمه می‌شود. لطفاً آرام صحبت کنید. ساعتِ کاریاش از ده شب تا شش صبح بود. ساعت هشتم گوش‌دادن به کسانی که جرأت گفتند هیچ‌چیزی را در روشنایی روز نداشتند. بیشترشان مرد بودند. صدایشان گاهی خسته، گاهی مست، گاهی پشیمان بود. زنها کمتر زنگ می‌زدند؛ اگر هم می‌زدند، خیلی زود پشیمان می‌شدند و می‌کردند. اما رها دیگر به این صداها عادت کرده بود. صداهایی که بی‌چهره بودند، ولی عجیب می‌توانستند تو را لمس کنند. اتاق پنجره‌ی کوچک نیمه‌باز بود. بوی خنک شب‌های آخر مرداد در هوای پخش شده بود، با بوی قهوه‌ای که ساعت ده و نیم دم کرده بود و هنوز نیمه‌نوشیده روی میز مانده بود. صدایی تازه در خط آمد. مردد، آهسته، و انگار از تهِ شب می‌آمد. - الو؟... کسی هست؟ رها کمی صاف نشست. دستش روی دکمه ضبط رفت، ولی هنوز فشار نمی آورد. - اگه هستی... فقط گوش بده. من قرار نیست اسم بگم یا قصه‌سازی کنم. من فقط میخوام بگم... خستم. از همه چی. صدای مرد، بم و خونسرد بود. نه مثل آن‌هایی که زنگ می‌زدند برای گریه‌کردن، نه مثل آن‌هایی که نیاز به بخشیده‌شان دارند. او فقط باید حرف بزند. نه برای شنیده‌شدن، فقط برای خالی‌شدن. رها گوشی را محکم‌تر گرفت. هنوز چیزی نگفت. فقط گوش داد. مرد ادامه داد: - امشب می‌خواستم برم. واقعاً. یه مدت دارم با خودم کلنجار میرم. ولی بعد فکر کردم، اگر فقط یه‌بار، فقط یه‌بار کسی حرف‌هامو بشنوه... شاید تصمیمم عوض شه. مکث کرد. صدای نفسش احساس بود، انگار اتاق تاریکی که از نفس آدم پر شده باشد. - من عاشقش بودم... نه، هستم. ولی هیچوقت نگفتم. چون همیشه فکر می‌کردم باید قوی باشم، بی‌احساس. الان نمی‌دونه... که حتی وقتی نیست، صداشو تو سرم دارم. رها این‌بار دکمه‌های ضبط را فشرد. نه برای کارش، نه برای گزارش. برای خودش. برای اینکه این صدا، فرق داشت. در دل تاریکی، چیزی به لرزه افتاده بود. نه از ترس، نه از شوک. از یک آشنایی عجیب. حس می‌کرد این صدا را قبلاً شنیده است. یا شاید نه صدا، بلکه لحن... چیزی در آن تهِ تاریکی بود که به او نزدیک می‌شد. صدای مرد دوباره آمد، این‌بار آرام‌تر: - اگه کسی اونجاست... فقط یه کلمه بگه. فقط بگه که شنید. رها دستش را روی میز گذاشت، انگشتش روی دکمه روی پاسخ رفت. اما چیزی درونش گفت: «تو شنیدی. ولی اگه جواب بدی، دیگه شنونده نمی‌مونی... درگیر میشی.» مرد چند ساعت سکوت کرد. بعد از صدای نرم، با لبخندی محو گفت: - اشكال ندارد. حدس می‌زدم کسی نباشه... یا اگه هست، باید سکوت کنه. شب بخیر، غریبه. و تماس قطع شد. رها هنوز گوشی را پایین نیاورده بود. انگار آن «شب بخیر» را به خودش گفته بود. پنجره هنوز باز بود. قهوه هنوز گرم بود. و او، بی‌آنکه بداند چرا، حس کرد این تماس اول بود نه آخر.
    1 امتیاز
  9. پارت دو - خوب... وقتی برگردیم می‌تونید اون‌ها رو ببینید. اما این جواب برای بچه‌ها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی می‌کرد اون‌ها رو راضی کنه اون‌ها بیشتر ناراضی میشدن. - ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. مادر نمی‌دونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اون‌ها رو نگاه می‌کرد و می‌خندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: - نوه‌های قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. بچه‌ها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصه‌ها را تعریف می‌کرد و همه چیز را می‌دانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موش‌های صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخ‌ها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگین‌کمان و گل‌های رنگارنگی که جوجه‌ها هیچ‌وقت ندیده بودند. - مادر بزرگ، درباره چی می‌خوای به من قصه بگی؟ - می‌خوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. جوجه‌ها سراپا گوش شدن. - حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر می‌کردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: - گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. اما من اصلا نمی‌تونستم بیدار بشم. هی صدام می‌کرد: - گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها می‌ذارن ها. - خوابم میاد. - گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. اما من خیلی خوابم می‌اومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشم‌هام بسته شد: - گلپر به طوفان و بارون می‌خوریم ها. بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد. - معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم.
    1 امتیاز
  10. پارت یک یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگین‌کمون، خدای آسمون، هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونه‌ای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی می‌کردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجه‌هاش. مامان‌بزرگ پرستو هم بود. اسم جوجه‌ها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد: - به زودی قرار مهاجرت کنیم. پِپِل پرسید: - مهاجرت چیه؟ مامان پرستو به آسمون اشاره کرد. - خورشید رو می‌بینی چقدر بزرگه. - آره. - می‌بینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده. پِپِل با ذوق گفت: - آره. - خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که می‌تونه لونه‌هام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمی‌تونه غذا پیدا کنه و هیچ‌جا غذا نیست. پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند. - نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه. جوجه‌ها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید: - یعنی ما از اینجا میریم؟ - آره. - هیچ‌وقت هم برنمی‌گردیم؟! غم توی صدای بچه‌ش رو احساس کرد و سریع گفت: - منظورم این نبود. ما برمی‌گردیم. - کِی؟! خیلی زود؟! مادر واقعا گیج شده بود. - نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچه‌های بزرگی بشین. بچه‌ها دوباره بهم نگاه کردن. - دوست‌هامون چی؟! - دوست‌هایی که پرستو باشن باهم میریم. پپال گفت: - من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.
    1 امتیاز
  11. نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بی‌نام، بی‌جایگاه، بی‌سرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند. با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود. در کنار مردی که تنها دارایی‌اش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید. این، داستان آن ملکه است. ملکه‌ای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد. مقدمه: می‌گویند سرنوشت، تقدیری‌ست نوشته‌شده در ستارگان. می‌گویند زمین و آسمان، خدایان و سایه‌ها، همه مسیر ما را می‌دانند. اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد... من همه‌ی آن افسانه‌ها را شکستم. من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم. با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم. و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمین‌ها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند. این داستان من است.
    1 امتیاز
  12. لازم نيست مرا دوست داشته باشی ‏من تو را به اندازه‌ی هر دومان دوست دارم. -نامه ها، عباس معروفی
    1 امتیاز
  13. أريد المزيد من الأصابع لأشير بها كلها إليك وأصرخ: هذا حبيبي! انگشت‌های بیشتری می‌خواهم تا با همه‌ی آنها به تو اشاره کنم و فریاد برآورم: این محبوبِ من است! -نامه ها، غادة السمان
    1 امتیاز
  14. نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد ... گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت! اما نامه ات چرا انقدر طولانی است؟ تمیز نوشته ای! پشت و رو دوازده برگ؛ این خودش یک کتاب کوچک است! هیچ کس برای خداحافظی نامه ای چنین نمی نویسد! نامه ات نگرانم نکرد -نامه ها، هاینریش هاینه
    1 امتیاز
  15. تو می دانی از مرگ نمی ترسم؛ فقط حیف است هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم... -نامه عباس معروفی به معشوقه اش
    1 امتیاز
  16. دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. ‏-نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس، ۱۵ ژانویه ۱۹۴۶
    1 امتیاز
  17. در غیاب تو درِ دنیا را به روی خود بسته‌ام. یعنی من عملا نبسته‌ام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، می‌خواهم اصلا نباشد‌... مرا بگو که اینقدر خرم و نمی‌فهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت می‌کند. اصلا مرده‌شور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشده‌ام. -نامه جلال آل احمد به سیمین دانشور، دی ماه ۱۳۳۱
    1 امتیاز
  18. آن قدر که از دست دادن چیزی، ما را افسرده میکند، از داشتن همان چیز احساس خوشبختی‌ نمیکنیم، و این ذات آدمیزاد است… -یادداشت ها، ژان پل سارتر
    1 امتیاز
  19. اگر سخن میانِ من و تو پایان یافت و راه‌های وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم، از نو با من آشنا شو. -نامه ها، نزار قبانی
    1 امتیاز
  20. اما همین کافی بود، همین که می‌دانستم؛ تنم درد تنت را دارد! نه میل تنت را... -نامه ها، فروغ فرخزاد
    1 امتیاز
  21. کاش چشم به راه کسی بودم! آن وقت نه این آینه غبارآلود بود و نه این گل های شمعدانی می خشکیدند... -یادداشت ها، رسول یونان
    1 امتیاز
  22. من آنقدر به تنهایی خودم عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم. -بخشی از نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
    1 امتیاز
  23. آدمی است دیگر؛ یک روز حوصله‌ی هیچ چیز را ندارد، دوست دارد خودش را بردارد بریزد دور! -یادداشت ها، حسین پناهی
    1 امتیاز
  24. وقتی کلمات ناتوانند ، بگذار تو را با سکوت بگویم. -نامه ها، نزار قبانی
    1 امتیاز
  25. با آریل رمان لالایی پاندورا...اثر مشترک خانم مرجان فریدی و ساناز لرکی
    1 امتیاز
  26. 🌴مقدمه رمان: در دل شب‌هایی که ستاره‌ها خواب گریه‌ی آدم‌ها را می‌بینند، قصه‌هایی هست که هیچ‌وقت روایت نشدند. قصه‌هایی از دل بندر، از بادهای شرجی، از سکوت زن‌هایی که دردشان را لای موهای بافته‌شان قایم می‌کردند. این، قصه‌ی نوراست... دختری که شب‌های بی‌ستاره‌اش را به هزار آرزو گره زد، اما سرنوشت برایش چیزی دیگر بافت... و این داستان اولین شب از هزار و یک شبش بود...
    1 امتیاز
  27. « فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هرلحظه می‌توانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیده‌ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خسته‌ام می‌کند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته‌ام. » -نامه آلبرکامو به ماریا کاسارس
    1 امتیاز
  28. من خسته ام، نمی توانم درباره چیزی فکر کنم و تنها می خواهم سر بر دامنت بگذارم، تماس دست هایت با پیشانی ام را احساس کنم و تا ابد در این حالت بمانم. -از نامه های فرانتس کافکا به ملینا
    1 امتیاز
  29. « ازت ممنونم که بهم گفتی: همه چیز درست میشه. فکر نکنم هیچ یک از ما در حال حاضر از این مورد مطمئن باشه ولی شنیدنش از زبون کسی دیگه حس خیلی خوبی داره. » -نامه از کری به دیوید | کتاب شواهد یک رابطه
    1 امتیاز
  30. « من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازیافته ام که گمش کرده بودم. » -از نامه های آلبرکامو به ماریا کاسارس
    1 امتیاز
  31. « در دنیایی که تو زندگی می­کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می­ آیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یک سره فراموش کن اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می­ رساند بپرس. حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه­ اش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. » -برشی از نامه چارلی چاپلین به دخترش | سوييس؛ 1963
    1 امتیاز
  32. « و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. » -نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف | ۱۰ فوریه؛ مسکو
    1 امتیاز
  33. چون چشم ترم دیدی، لب بر لب خشکم نِه... -سیف فرغانی
    1 امتیاز
  34. °•○● پارت هفتاد و چهار گردنم درد گرفته بود و سمیه از سرراهم کنار نمی‌رفت. سرش را به من نزدیک‌تر کرد: -این‌همه دوری براتون خوب نیست ناهید! مردجماعت، سر و گوششون می‌جنبه. من خودم نمی‌زارم خسرو یک شب ازم دور باشه. لبخندم را بزرگتر کردم. همان خسرویی که تمام زنان ساختمان از چشم‌چرانی‌اش شاکی بودند را می‌گفت دیگر؟! -آفرین، کار خوبو تو می‌کنی سمیه. چانه‌اش را بالا داد. -توام به فکر باش! ماشالله بر و رو داری، شوهرتو پیشت نیگردار که دزد زیاده خواهر. دیگر داشتم سرسام می‌گرفتم. مچ پاهایم داشت می‌شکست و این زن کلاس زنانگی به راه انداخته بود، وسط راه پله! -حتما همین کارو می‌کنم. من برم دیگه... باهم خداحافظی کردیم. تا وقتی اسم حیدر در شناسنامه‌ام بود، شانسی برای گرفتن اتاق داشتم؛ اما به محض اینکه مهر طلاق بر پیشانی‌ام بخورد، روی خوش نمی‌بینم. -آخ! مامان بیدار شدی؟ گندم را زمین گذاشتم. لباس‌هایم را درآوردم و موهایم را با کشِ شل شده‌ی گوشه کیفم جمع کردم. باید دست به کار می‌شدم. آرد نخودچی و پودر قند را در ظرف‌های جدا الک کردم. شروع به همزدن پودرقند و روغن جامد کردم که احساس کردم کسی دامنم را کشید. -ماما... هام‌هام. لبخندی به صورت پف‌کرده‌اش زدم. دست‌هایم را شستم و باقی‌مانده سوپ دیشب را روی گاز گذاشتم تا گرم شود. این گاز قدیمی را از سمساری محله پیدا کرده بودم و خوب یادم هست که سر قیمتش، حسابی چانه زدم. دست‌هایم مشغول بودند؛ به گندم غذا می‌دادم و موادم را هم می‌زدم، یا ظرف‌ها را می‌شستم تا تلنبار نشوند، اما فکرم زیر آن سقف نبود. این را وقتی شب سرم را روی بالش گذاشتم، متوجه شدم... من یک لحظه از آن روز را هم بدون فکر کردن به شرط امیرعلی، نگذرانده بودم. به خودم اجازه دادم تا دوازده ظهر در رخت خواب باقی بمانم. خمیر را کنار گذاشته بودم تا تمام شب را استراحت کند. مثل من که باید خودم را برای شنیدن حرف‌های وکیلم آماده می‌کردم. بالاخره دل از بالش کندم. چند دانه خرما در دهان انداختم تا غرش معده‌ام را ساکت کنم، باید شیرینی‌ها را آماده می‌کردم. کل ظهر را مشغول بودم، اما در نهایت، خوشمزه‌ترین شیرینی‌های نخودچی را در تاکسی گذاشتم و برای آقا ابراهیم فرستادم. خدا او و خواهربزرگش را برای من رساند. کمرم تیر می‌کشید. به ساعت نگاه کردم، کنجکاوی اجازه نداد دیدن امیرعلی را به روز دیگری موکول کنم. سرراه، کیک و یک پاکت کوچک شیرموز برای گندم گرفتم و با اینکه از یک مادر بعید بود، کل شیرموز را هم خودم نوشیدم! هوای گرم بعدازظهر، خستگی‌ام را تشدید می‌کرد. کتفم هنوز از جابه‌جا کردن آن‌همه شیرینی، درد می‌کرد. ایستادم و سرم را بالا گرفتم، دوباره در خیابان فردوسی بودم.
    1 امتیاز
  35. °•○● پارت هفتاد و سه گندم را با پتوی قرمزرنگش در آغوش گرفتم و برای لحظه‌ای، احساس کردم شانه‌هایم دارد از جا کنده می‌شود. -من رفتم بلقی... با چادر سیاهش، پله‌ها را دوتا یکی کرد. -منم همرات میام ناهید، بارت زیاده. خجالت‌زده لبم را گزیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم. هرلحظه ممکن بود قید پلاستیک آرد را بزنم، اما پولی که برایش پرداخته بودم، اجازه نمی‌داد. -بده من! کیف من و آن پلاستیک حاوی آرد نخودچی را از دستم گرفت. نفس خلاصی کشیدم. -خدا خیرت بده بلقیس جون. به سمت خانه به راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی و شنیدن دردودل‌های بلقیس خانم، رسیدیم. آهی از سر خستگی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم. -بفرمایید. عقب ایستادم تا اول وارد شود. -من دیگه میرم دخترم. چشم‌هایم را درشت کردم: -مگه من می‌زارم؟! بفرمایید، یه چایی براتون دم کنم، خستگی‌تون در بره. دو‌دل به دری که باز مانده بود نگاهی انداخت. -خودت می‌دونی این‌ پله‌ها بلای جونمن ناهید! شب از درد پاهام، خواب به چشمام نمیاد. پیشنهاد دادم: -خودم با روغن زیتون ماساژشون میدم. دوست داشتم کمکش را جبران کنم، اما بلقیس خانم زیر بار نرفت. وسایلم را به دیوار ساختمان تکیه داد و گونه گندمِ غرق در خواب را کشید. -الهی فدای این لپای گوشتی‌ات بشم، بخواب ننه، بخواب... -سلام برسونید. گندم با اخم‌های درهم، چشم باز کرد. باید یک‌بار با بلقیس خانم درباره کشیدن گونه گندم مفصل صحبت می‌کردم، کمی آرام‌تر خب! کیف و پلاستیک آرد را با دست دیگرم بلند کردم و وارد شدم. هر چندپله که بالا می‌رفتم، چندثانیه می‌ایستادم تا نفسم بالا بیاید. به خودم یادآوری می‌کردم که این خانه را چقدر دوست دارم، چون برای خودم است. -سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ سرم را بالا گرفتم. همسایه طبقه پایین که اتفاقا تازه عروس هم بود، داشت با آن دندان‌های بی‌نقص به رویم لبخند می‌زد. -سلام... سمیه... خوبم... تو... خوبی؟ نفسی گرفتم. سمیه خندید. -این کارا مردونه‌ست، تو چرا تنها انجام میدی آخه؟ شوهرت کِی از سفر برمی‌گرده پس؟ بله، منظورش همان شوهر خیالی‌ام بود که به صاحب‌خانه و همسایه‌ها درباره‌اش گفته بودم. چرا که به زن و بچه تنها، اتاق نمی‌دادند. لبخند مسخره‌ای به رویش زدم: -حیدرم خوبه، بازم بار افتاده براش. دستش را جلوی دهانش گرفت: -وای! بمیرم برات. حتما خیلی دلتنگشی. لب برچیدم، ادای زن‌های ناراحت را دربیاور ناهید! سریع! -خیلی سختمه منم.
    1 امتیاز
  36. ^به نامش به یادش در پناهش^ نام اثر: هفته نامه این نویسنده نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی بخش ها: بخش اول- گرگ ها بخش دوم- موجوداتی که می‌بینیم بخش سوم- هنر ظریف بازیگری بخش چهارم- بخش پنجم-
    1 امتیاز
  37. پارت دوم قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمی‌کرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست می‌کشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما. با ناراحتی پرسیدم: ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟! هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت: ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده می‌شه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت می‌کنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه می‌شوی! قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح می‌دونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ! قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه!
    1 امتیاز
  38. " ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
    1 امتیاز
  39. همیشه سهم من غمه نمی‌دونم چه مرگمه که هیچکی عشقم و ندید شاید همین جهنمه همه فقط میان برن انگار همه مسافرن اون از تموم باورم اینم از عشق آخرم
    1 امتیاز
  40. با ترسای رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی. عاشق شخصیت این دختر بودم که اصلا کم نمی آورد
    1 امتیاز
  41. •خب خب درود به شما تمامی نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا• من اومدم اینبار با یه چالش دیالوگ نویسی جذاب که همراه با جوایز نفیسی که می‌دیم بهتون🌚 حالا! چالش از این قراره که دیالوگی‌که من میدم رو ادامه بدید اما بدون مونولوگ و توصیفات قبل دیالوگ! یعنی چی؟! یعنی دیالوگ پشت دیالوگ بیارید‌. مثال می‌زنم براتون: - او آدم زندگی کردن نبود اما بی‌گمان از مردن نیز باکی نداشت. - وقتی از مردن باکی نداشت؛ زندگی‌کردن و دیدن دیدگاه‌های مثبت زندگی برای او نیز بی‌معنا بود! دیدین؟! نه توصیفی نه مونولوگی فقط دیالوگ می‌خوام ازتون. این تمرین حتی برای بالاتر بردن سطح قلم شما و قوی‌تر شدن دیالوگ نویسی‌تون هست. دو هفته فرصت ارسال دارید بچه ها🌚✨️ بعدش برنده ها مشخص میشن خب برسیم به بخش جوایز: نفر اول: (نویسنده انجمن) نفر دوم: (کاربر ویژه) نفر سوم: ( کاربر خاص) و حالا دیالوگی‌که قراره ادامه بدین: - بی‌شک تو برای من حوا بودی که با چیدن یک سیب به جهنم من تبعید شدی؛ حالا دیگر برای پشیمانی دیر است! برید ببینم چیکار‌می‌کنید🌚✨️
    1 امتیاز
  42. از پیچ کوچه که رد می‌شد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آن‌هم در این محله کمی عجیب به‌نظر می‌رسید! در حالی‌که نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر ل*ب داد؛ عجب آدم‌های مریضی پیدا می‌شدند‌! خواست بی‌تفاوت راهش را بگیرد و برود که این‌بار ماشین برایش چراغ زد. اخم درهم کشید و دندان قروچه‌ای کرد، انگار راننده‌ این ماشین یک مرگش بود؛ با حرص سمت راننده رفت و با پشت دست به شیشه‌اش کوبید. با پایین آمدن شیشه و دیدن سودی پشت فرمان حرف در دهانش ماند. - برسونیمت خوشگله! به خودش که آمد به سودی توپید: - زهرمار مسخره، این دیگه چه کاری بود؟! به قهقه سودی اخم کرد؛ اصلاً شب خوبی را برای این شوخی‌ها انتخاب نکرده بود. در حالی‌که با داشبرد و ضبط مدل بالای ماشین ور می‌رفت؛ پرسید: - نمی‌خوای بگی این ماشین رو از کجا آوردی؟ سودی بی‌تفاوت گفت: - از رفیقم گرفتم. سرش را با تأسف تکان‌تکان داد، مطمئناً این رفیقی که می‌گفت یکی از آن پسرهای بالا شهری بود که سودی تیغ‌اش می‌زد. - راستی مگه این مهمونی‌های شخصی کارت دعوت نمیخوان؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت. - چرا خب. با اخم نگاهش کرد و گفت: - پس ما چجوری قراره بریم تو؟ سودی لبخند شیطانی زد و جواب داد: - نترس فکر اونجاهاشم کردم. رزی میان حرف سودی پرید و گفت: - کارت دعوتم از رفیقش گرفته. سر چرخاند و به رزی نگاه کرد؛ در چشمان زیبای عسلی‌اش ترس و دلهره موج میزد و پوست سفید صورتش از پس آن‌همه آرایش هم رنگ پریده بود. حرفی برای دلداری دادنش نداشت وقتی که خودش هم مثل او ترسیده و نگران بود. سودی ماشین را جلوی در ویلای بزرگی که اطرافش را حیاط باغ مانندی احاطه کرده بود، کنار مرد درشت هیکلی که به عنوان محافظ ایستاده بود نگه داشت. از حضور چندین محافظ که جلوی در ایستاده بودند هم می‌شد فهمید که اوضاع این مهمانی زیاد هم عادی نیست! سودی کارت دعوت‌ها را از پنجره ماشین به دستش داد، مرد خشک و جدی بفرماییدی گفت و راه را باز کرد. صدای نفس عمیق رزی را شنید؛ حالش را درک می‌کرد، طبیعی هم بود که در چنین وضعیتی مضطرب باشد. سودی ماشین را گوشه حیاط درندشت که پر از ماشین‌های مدل بالا و زیبا بود پارک کرد و گفت: - خب بچه‌ها بریزید پایین. اخمی تحویل سودی داد؛ چطور می‌توانست در این شرایط اینقدر سرخوش و بی‌خیال باشد؟! دست سرد رزی دور بازویش پیچید؛ از گوشه چشم نگاهش کرد و برای آرام کردنش با اطمینانی دروغین چشم روی هم گذاشت و گفت: - نگران نباش. سودی که کنارشان جای گرفت با همان سرخوشی همیشگی‌اش گفت: - نترسید بابا، اینجا امنه. رزی سر سمت سودی گرداند و با تمسخر گفت: - آره خب، سری قبل هم گفتی امنه! سودی با حرص نگاهش کرد. - خب حالا، من چه می‌دونستم تو قراره سر از اون اتاق دربیاری؟ باید عقلت می‌رسید با اون مردیکه نری تو اتاق. چشم غرّه‌ای سمت سودی رفت؛ حالا و در این شرایط وقت یادآوری آن اتفاقات بود؟! - خفه شید! سودی بی‌توجه به حرفش ادامه داد: - ولی... . دوباره تشر زد: - با جفتتونم.
    1 امتیاز
  43. 《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچه‌ها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...