تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/05/2025 در همه بخش ها
-
سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.5 امتیاز
-
دیگر صدای قدمهای وفاداری به گوش نمیرسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریختهاند یا درِ خنجر به رویم بستهاند. پادشاهیام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی میکند ولی نه از طلا بودن، که از بیارزشی. آنها میگویند سقوط کردهام… اما من هنوز فرو نیفتادهام. بر تخت نشستهام، در سیاهترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار ماندهام – سایهام را بو میکشد. رو به آن مرد ایستادهام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمیفهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعرهی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان میکنم که تاجم را به دندان میکشند. گمان کردهاند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازههاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینیست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیدهاند. من سقوط نمیکنم. من بدل میشوم. به سایهای که شبهایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهیام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینهها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشتشان زنده خواهد ماند. آنها پادشاهی را در نقشهها میجویند، اما نمیفهمند سلطنت در استخوانهاست. در نگاه خونی که شبها از چشم نمیچکد، بلکه میدرخشد. در صدایی که با زمزمهاش میتوان ارتشها را به زانو در آورد. میخواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خندهام طنین بیندازد... خندهای که حتی مرگ، از تکرارش میهراسد. زمانی بر کاغذها حکم مینوشتم، حالا بر دلها داغ میگذارم. آنهایی که امروز بر من میشورند، فراموش کردهاند که نخستین زخمهایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد میزنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بیاشک آفریده؟ به تابوتهای فردا نگاه میکنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون میدانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمیشوم. من همان لکهی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعلهها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانهها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو میخواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بیچشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمینشیند. من افول نمیکنم… من گم میشوم در ریشهی درختان، در قطرهی خون، در زمزمهی شبانهی مادران. و آنگاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.5 امتیاز
-
ـ ملکه خواهش میکنم منو ببخشین! من فقط میخواستم... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی! لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! لورن گفت: ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود با خشم نگاهش کردم و گفتم: ـ تو قصر من خیانت هیچوقت بدون مجازات باقی نمیمونه! اینو خودت هم خوب میدونی! با گریه گفت: ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! پوزخندی زدم و گفتم: ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان میکنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته! با ترس نگام کرد و با تته پته گفت: ـ می...میخواین باهام چیکار کنین؟! نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم. لورن گریهاش شدت گرفته بود اما دیگه فایدهایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم: ـ تو رو به سرنوشتی محکوم میکنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی! لورن فریاد زد: ـ نه! اما جادو اثر خودش را کرده بود!4 امتیاز
-
بازگشتی با زرهای که گمان میکردی در برابر زمان استوار مانده و نامهای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود. چشمانی که روزی صدایم میزدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس میکشند. بیخبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتنها، سکوتها، خاموشی پس از واژههایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشمهایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند. من ایستادهام، بیآنکه در انتظارت باشم، و این سختترین نوع ایستادن است. دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریکترین اتاق قلعه دفن کردهام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمیطلبم. من از تن سوختهام برخاستهام، از استخوانهایی که زیر بار نادیدهانگاری شکستند. نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست. تو با زره آمدهای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سالها پیش باید میداشتی، آنگاه که بودن معنا داشت. و قلبها به جای گرفتن، میبخشیدند. نامهات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمیگویند. از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامهای نبود، دیگر واژههایم را از نگاه آدمیان نمیخوانم. بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد، اما من از همه نرمیها گذشتهام، چرا که آموختهام مهربانی، بهایی سنگین دارد، وقتی که آدمها آن را به مثابه پلهای برای فرار برمیگزینند. تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغهای کلمات فاصله گرفتهام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن. من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمیگیرد، جان میگیرد. برو، پیش از آنکه قلعهای که با استخوانهای خود ساختهام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سالهاست سیرم، از بازگشت، از انسانها، از عشقهایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.4 امتیاز
-
به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاهتر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زرهی آهنینی که جثهاش را درشتتر نشان میداد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بیبدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش میکردم زیر چشمی هم به چهرهی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجرهی مشبک به داخل میتابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کجخند محوِ نشسته بر لبهایش از زیر آن ریش و سبیلهای بلند به سختی قابل رؤیت بود. پوزخندی ناخواسته به جان لبهای برجستهام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستیاش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه اینچنین خونسردانه پیش رویم نمیایستاد. دست به دستههای تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پلههای کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من میدزدید و این مرا به یقین میرساند که او از قدرت ذهنخوانیام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر میتوانست صحنهی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!4 امتیاز
-
نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت نویسنده: زهرا ژانر: فانتزی خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بینام، بیجایگاه، بیسرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند. با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود. در کنار مردی که تنها داراییاش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید. این، داستان آن ملکه است. ملکهای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد. مقدمه: میگویند سرنوشت، تقدیریست نوشتهشده در ستارگان. میگویند زمین و آسمان، خدایان و سایهها، همه مسیر ما را میدانند. اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد... من همهی آن افسانهها را شکستم. من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم. با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم. و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمینها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند. این داستان من است.3 امتیاز
-
باد بوی سوختن میداد. بویی که از خاکستر آتشهای خاموش یا خانههای ویران نمیآمد، بلکه از چیزی ژرفتر در دل زمین و درون جان آدمها برمیخاست. بویی که مرا به یاد شبهایی میانداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیمسوز، زیر پوست سرد کوچهها جان میدادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دستهایم در زمستانهای کشندهی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر میکردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازهای از درد بود. پارهپارچههایی که تنم بود مرا مسخرهی سرما میکردند تا پناهی در برابرش داشته باشند. در آن سالها هیچکس به خود زحمت نمیداد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار میبردند، دختر کسی بود یا چیزی پستتر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بیصدا تکرارش میکردم و به روزی فکر میکردم که به زبان همگان جاری میشود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیهزده، با چشمانی که جهان را داوری میکند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دستهایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود. هر شب با ستارهای کوچک در آسمان حرف میزدم. ستارهای که نه با من سخن میگفت، نه نشانهای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من میداد، گویی تنها من میدیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را میداد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم میخواست از این خاک، از این زمینی که مرا له میکرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشتهام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد. مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بیصدا، مثل شمعی که در تاریکی ذرهذره میسوزد بیآنکه کسی آن را ببیند. نفسهایش شبها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه میچرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همهچیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابهجا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، میتواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی. روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاههای سنگین، از سرما، از زخمهای تن و روح نمیترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و میدانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم. همهچیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشههای خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایهای بود که وارد زندگیام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمیسوخت، نمیکُشت، اما همهچیز را در من تغییر داد. دستهایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژیهایی که هرگز تجربه نکردهاند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمانبردار، آتش زنده. از آن روز به بعد، همهچیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاهها نمیگشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم میگشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خوابهایم، زمین زیر پایم میلررزید، شعلهها به فرمانم میچرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد میزد. وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لبهایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زندهنگهداشتن من سوزاند. من او را نمیخواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر اینگونه نمیرود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد. تمرینها آغاز شد. اما نه در میدانهای باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچهها، میان دزدان و دروغگویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی میفهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همهچیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همهچیز باید ابزار میشد، یا قربانی. و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگتر است. بخشی از سلطهای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش بهتمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعلهها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بیآنکه گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش میدهد، حس کردم میتوانم فراتر بروم. و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جملهای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد. من آغاز شدم.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
منم که بر این تخت سنگی تکیه زدهام، در تالاری که دیوارهایش از استخوانهای زمان ساخته شدهاند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانهی تالار سلطنت مناند. در سکوت تالار، صدای آههایشان چون نسیمی سرد در گوشم میپیچد؛ حکایت سقوطشان را برایم زمزمه میکنند، هشدار میدهند، مینالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانههایم افتاده؛ سنگینیای که از حضور ارواح همیشگی درون تار و پودش نشأت میگیرد. نقرهکاریهایش، دیگر تنها رگههایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکیاند—ارواح اشرافیِ خاموششدهای که خونشان بر دستان من خشک شده. مرد زرهپوشی روبهرویم ایستاده. برق زرهاش، نور سرد تالار را بازتاب میدهد. میخواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمیتواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شدهاند. در نگاهش، سایهی آنان را میبینم—پشت سرم صف کشیدهاند، بیچهره و بیصدا، اما زندهتر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بیحرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را میبیند. صدای نفسهایش آرام است، اما من حس میکنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق میزند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان میکند. نور ماه از پنجرههای بلند میتابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمهای از مرمر میتراشد. میدانم چهرهام حکایت قدرت است. لبهایم لبخند نمیزنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آنهایی که بر تخت مینشینند میشناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را میبلعد. درون من، شورشی خاموش میخروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمیگیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بیپناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت میکنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریهی ارواح در زوایای تاریک پژواک مییابد، غمی خزنده به درونم چنگ میزند. از خستگی نبردها، از خیانتها، از فریادهایی که در خوابهایم تعقیبم میکنند. اما هرگز اجازه نمیدهم این ضعف، در چهرهام رخنه کند. هیچکس نمیفهمد که من هم میترسم. مرد زرهپوش تکان نمیخورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس میکنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمیداند. او نمیداند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازهی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگیام. من، آخرین شعلهام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر میگذارم. با آن تماس، ارواح ساکت میشوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو میرود. از تخت بلند میشوم، بیشتاب، بیلرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که ارادهی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.3 امتیاز
-
سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله، مسابقهای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا میکنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا میکنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروهها زیر همین پست میزارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس میخوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیتهای این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که مینویسید همونطور که گفتم من رو با این آشنا میکنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری میبینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقهای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروههاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلمهای همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمیکنی! درسته نمیکنم به جاش میام به تکتک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه همگروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! میخوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
به مرحله دوم هاگوارتز خوش اومدید🩷🌈 نویسندههای عزیز! شما با شرکت تو این مسابقه دیگه یک نویسنده عادی نیستید و بعدها به این حرف من میرسید😉 زیاد بحث رو باز نمیکنم و شما رو با کلاه معروف هاگوارتز تنها میزارم، ایشون شما رو طبق سئوالاتی که میپرسن گروهبندی میکنند🧙🏻♀️ کلاه عزیزمون کمی تند اخلاق تشریف دارن شما به بزرگی قلم قشنگتون ببخشید😅🩷 این شما و این... - بهتره که کمی از ذوقت کم کنی زری و بزاری به کارم برسم🙄 خب، خب چی میبینم؟ نویسندههای نودهشتیا؟ اوممم قبلا یادمه ترکونده بودید سرزمین رو اینکه بازهم قدرتش رو دارید یانه نمیدونم اما فقط سر گروهی که برات انتخاب میکنم اصلا با من لج نکن به جاش درست و با فکر جوابم رو بده! بیا دخترجون بیا بشین روی صندلی، بوی استرست قشنگ به مشامم میرسه اما اصلا هول نکن، نفس عمیق بکش و با یک فکر درست به سئوالاتم پاسخ بده📝 پاسخهات رو تو همین اتاق (تاپیک) برام بزار روی میز و سریع برو انتهای صف بایست تا گروهت رو مشخص کنم📋 @هانیه.پ @هانیه پروین @سایه مولوی @سایان @shirin_s @Taraneh @رز. @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @QAZAL @Khakestar @Amata @raha 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز