تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/11/2025 در همه بخش ها
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
@دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.3 امتیاز
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم3 امتیاز
-
" به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز میکنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهیای تاریک تر از تمام شبهای تنهایی زندگیام! دستانم را برای محافظت از گوشهایم بلند میکنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانیای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه میافتد! در آن سیاهی مرگبار، به دنبال کورسوی امیدی میگردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زدهام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو میشود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوشهایم جدا میکنم و به سوی آن دراز میکنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونههای سفید شدهی دخترک از سرما، به یکباره سیاهی دور و اطرافم رنگ میبازد، صداهای اطرافم خاموش میشوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه میکنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان میدهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه میداند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش میرقصد، یا پیانو میزند، آواز میخواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را میگیرد! کسی چه میداند؟ شاید تنها شرط معشوقهی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوتشان شعر میخوانند؛ با لبهایشان قطعنامه صادر میکنند؛ با موهایشان جنگ میطلبند، باچشمهایشان صلح! کسی چه میداند؟ شاید آخرین بازماندهی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو میرقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل2 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدمهای آرامی که سعی میکرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند میگذشت و به جلو میرفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی میتوانست صدای پچپچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجهی آمدن او شدهاند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش میشد، چون با هر قدم جلو رفتن تکهای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر میکرد. تا آن لحظه از زندگیاش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گلهای رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود میاندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیدهی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو میرفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظهای بعد، روبهروی گروهی از خانمهای دهکدهیشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. میخواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره اینگونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفتهام که این شایستهی یک دختر نیست؟! و چشم غرهای به او رفت. حتی با اینکه او، اشارهی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که دربارهی چه صحبت میکند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها میکرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب میدانست و همیشه میکوشید که این را به او گوشزد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد میزد و میگفت " دختران اصیل همیشه سعی میکنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمیداد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بیادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگیاش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر میکرد که اکنون دارد از او طرفداری میکند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمیداد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیدهام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکههای سیر ته دخمهها بوی ترشیات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرفها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر میتوانست حتما او را همانجا خفه میکرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش دربارهی آن دختر بیرون کشید. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمیشود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانستهای کسی را برای خودت بیابی و خانهات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. میخواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی میکرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمیگشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال میکردم ماهر شدهام و دیگر چیزی درباره گندم نمیتواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه میکردم. باید میپذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمیماند. هیچ وقت نمیتوانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشمهای دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو میرفت. پلکهایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری میگفت یک ساعت است که خوابیدهام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت میخوابید. اخمهایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش میرفتم و پدر دخترم را برمیگرداندم. به گندم نگاه کردم، نمیتوانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو میبُرد، دیگر خدا هم نمیتوانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرامترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت میسپرم. با فکر به اینکه زود برمیگردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه میآورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچهها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم میکوبید و مدام پشت سرم را نگاه میکردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوهخانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام میداد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس میزد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمیتوانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون میتابید. لحظهای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال میشود یا نه، با این حال، لبههای چادرم را محکم گرفتم و قدمهایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دستها شناور بود و مرا تماشا میکرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.2 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر1 امتیاز
-
سلام و درود درخواست ویراستاری رمان زعم و یقین رو دارم https://forum.98ia.net/topic/283-رمان-زعم-و-یقین-سایه-مولوی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/page/8/#comment-85461 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
پارت آخر مهدی هم بالاخره عشقش رو به غزاله اعتراف کرد و روز عقد من و غزاله باهم تو تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه برگزار شد. سهند تمام کارهاش توی تهران رو به مازندران منتقل کرد و اینجا یه کارگاه بازیگری زد و مشغول آموزش کارگردانی و بازیگری شد و قبل از شروع کارش حتما سر خاک خاله میرفت و باهاش حرف میزد. منم هنر دانشگاه ساری قبول شدم و همزمان که دانشگاه میرفتم تو طبقه بالای کارگاه سهند، خوشنویسی آموزش میدادم. بعضی اوقات هم غزاله و مهناز میومدن و بهم کمک میکردن. آرش هم بالاخره بعد از مدت خیلی طولانی موضعش رو شکست و وقتی فهمید عشق سهند به من واقعی بوده، سهند رو بخشید و ارتباطشون با همدیگه خوب شد. از اون زمان تقریباً چهار سال میگذره و من بیاندازه خوشحالم از اینکه سهند رو بخشیدم و یه فرصت دیگه بهش دادم. زندگیم رو برام تبدیل به بهشت کرده بود. از خودگذشتگی و فداکاری رو یاد گرفته بود و تو زندگی با من ترجیح داد که همش احساساتش رو ابراز کنه. الان صاحب یه پسر کوچولو هستیم که بخاطر علاقه خاله به اسم پسرش، اسم اونو یاشار گذاشتیم و در کنارهم یک خانوادهای سه نفره تشکیل دادیم و خوشبخت تر از همیشه شدیم. ( گاهی وقتها دوباره فرصت دادن، زندگیت رو تلف نمیکنه بلکه اون رو نجات میده. این فرصت ها رو غنیمت بشمر و در موردشان به درستی تصمیم بگیر. داشته هایت را محکم بچسب.) پایان1 امتیاز
-
اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمیام بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. - سلام. بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی). - ممنون. امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام. - سلام شیرینی بده! - چرا؟ - چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب! امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیقهام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی میفهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: - سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی میفهمی؟) با غرور جواب دادم: - اِوت دانیشما(بله میفهمم). - ببخشید آبجی فکر نمیکردم! بنفشه خندید: - چی فکر کردی عسل ما اکثر گویشهای اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه! امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: - عشقم تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی. - آها. امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد میبود؟ براش توضیح دادم، از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت میکردیم؛ رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی! - مرض خودت به به کن. - بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! - توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه. - شبیه خودته! - چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم میزارم. - چه اسمی؟ - دبه انگور! - چی؟ چرا؟ - چون هم شنگولی هم منگول آدم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک میکرد، دیگه با پسرها توی گروهها گرم نمیگرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم آنلاین میشدم و چت میکردم، انگار این من آن من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپها فکر میکردن ما باهم رابطه داریم تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. - اون دوست پسر جدید داره! - افسون؟ - اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی. - اشکال نداره ولش کن بی خیال! - عسل؟ - بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ - نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمیکنم وگرنه بار آخرت باشه تو رفیقمی نمیخوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیقهام وارد رابطه نمیشم. - باشه. امیر دیگه چیزی نگفت؛ غرور مسخرهاش اجازه نمیداد تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر بهخاطر غرورش سکوت کرد اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرمتر شد ولی به روی خودم نیاوردم. بین حرفهایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود، چندین ماه بود باهم آشنا شده بودیم میشناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: - سلام داداش نمیخواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. - بخاطر تو نبود. - خب داداش برگرد آشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر میکنم. - عالیه! خب. - خب خدافس. - خدافظ. ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر میکنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی آدم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازهات و رو زمین ول میکنن و میرن که مبادا خیس بشن. همین آدمهایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت بهدردت نخورن، روز مرگت هم دست آخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرفهاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو میدیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت.1 امتیاز
-
پارت 3 ساحل و امیر همزمان آنلاین شدند. امیر: سلام. - سلام ترسناک! امیر: عه وحشتناک چطوری؟ - شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ - شکر، خوبم. - شکر. - درسها چطور پیش میره؟ - خوب! توی این مدت با امیر تقریباً رفتارم بهتر شده بود و تا حدودی باهم دوست شده بودیم؛ ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کمکم با امیر رفیق شدم. توی گپهای دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت میکردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود، اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود. او هم با شمالیها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود، البته بلوچی که نه زابلی. خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت میکردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن آیدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز، بیست و پنجم خرداد ماه سال هزار و چهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از آشناییمون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر آیدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمیکردم قراره روزی بهخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیقهای پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم می گفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟! بگذریم. *کمی قبلتر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم میپیچید: - جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد، فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: - من عاشق موهای بلندم فکرش رو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه میکنم میبافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و آب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: - جانم؟ اشکهام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. - نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم. با تعجب پرسید: - شنبه؟ - آره، اگه امروز بود میرفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: - نه آرایشگاه تعطیله! بیخیال گفتم: - خب شنبه! باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتیاش داشت پرسید: - مطمئنی؟ موهات حیف نیست؟ - دوست ندارم موهای کوتاه میخوام پسرونه میزنم! - پشیمون میشی! - نمیشم، میخوام کوتاه کنم. بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پلهها نشستم و به النگوهام خیره شدم دستهام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم. فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چیکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرفهاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکسهاش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی دردسر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها می خنده، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام میخوره توهم اینجا نشستی غصه میخوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفترهایی که خاطرهای یا جملهای از امیر داخلش نوشته شده بود رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تندتند شروع به تایپ کردم به خاطراتمون یکییکی چنگ میزدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته، اما با این حال باز هم خاطرهای زودتر از دیگری نظم ذهن من را بههم میریخت.1 امتیاز
-
پارت 1 به دفتر خاطرات کف اتاق خیره شدم. آخه چطور میتونستم همه خاطرات رو مثل پتک تو سرم بکوبم و تایپشون کنم. سردرگم بودم. با خودم گفتم شاید شد عسل، بیا این راه رو هم امتحان کنیم. باید متوجه اشتباهش بشه، بفهمه من کم سختی نکشیدم. حق دارم الآن که رفته داستان رو از دید خودم تعریف کنم. بهش پیام دادم: - هی سلام راستش برات یه غافلگیری دارم، الآن که داری میری به نظرم نسخه تایپ شده دفتر گزارش کارم رو بهت بدم، اگه بخوای. پیامم رو خوند و شروع به تایپ کرد. - سلام آره با کمال میل! نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود. - بهم سه روز مهلت تایپ بده. طولی نکشید که جواب داد: - قبوله. گوشیم رو کنار گذاشتم حالم خوب نبود. خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم. چقدر بخاطر این آدم خودم رو توی دردسر انداختم، حالا که فکر میکنم میبینم ارزشش رو نداشت. چشمهام رو بستم خاطرات تلخ گذشته دوباره برام تداعی شد. خاطرهای از روزهای آشنایی.. * زمان گذشته* کف اتاق ولو شدم و گوشیم رو چنگ زدم. “دیگه آخراشه. فقط تا بیست و دوم خرداد ماه و بعدش خداحافظ مجازی! خداحافظ این بازیهای مسخره!” یه کم دیگه تو این گپ چت میکنم و تموم. گپ بلوچها! باید مثل دختر بلوچ اصیل و متین رفتار کنم، سنگین و رنگین! داشتم به این مسائل فکر میکردم که عکسی توی گروه ارسال شد. - با لباس کار جدید چطورم؟ رها دختری که به تازگی باهم آشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: -وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. - درس میخوندم کوفهای! داشتن باهم حال و احوال میکردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وایفای داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. حس منزجر کنندهای از مکالمه بین اون دو نفر داشتم. بیتفاوت گذشتم اما حرفهای چندشآور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم رژهکنان سالسا میرقصید. زیر لب غرولندکنان ادای رها رو در آوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ. ایشششش. از تعریفهای رها کنجکاو به دیدن عکس شدم دلم میخواست جفتشون رو مسخره کنم و پوزه پسره رو به خاک بمالم. عکس رو دانلود کردم، جهنم الضرر! پسر گندمگونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ. رها: عه، نه عسل جون! - آره رها نگانگا ترسیدم! امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی! من: عهعه! من برم وضو بگیرم، نماز وحشت واجبه. - برو! از مجازی بیرون اومدم. اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگههای ریاضی کف اتاقم انداختم، بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوستهام جواب دادم و به گپ بلوچ ها رفتم. همزمان با من امیر هم آنلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. - افسون؟ میدونم خودتی! با تعجب به پیامش خیره شدم: - افسون کدوم خریه؟ - یعنی تو افسون نیستی؟ - نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ - ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه هم هستید. - آها، بیخیال داداش. - بهم نگو داداش. - چشم آبجی. کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوستهای دیگهام چت کردم. *زمان حال * کلافه چشمم رو باز کردم موهام رو پشت گوشم گیر انداختم، کنار تمام حرفها و نصیحتهای مامان. کاش حرفهاش رو به جای پشت گوشم مثل گوشواره آویزه گوشم میکردم، بالاخره بد من رو که نمیخواست. سختگیریهای خانوادهام شاید من رو اذیت میکرد و بخاطر روابط اجتماعی بالا و دوستهای زیادم مدام باز خواست میشدم اما همهاش برای محافظت از خودم بود. با گوش ندادن به حرف های مامان مثلاً میخواستم از خودم انتقام بگیرم. معلوم نبود با خودم چند چندم؛ شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم اسمش بلوغ باشه.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/1 امتیاز