رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    • امتیاز

      22

    • تعداد ارسال ها

      703


  2. Nina

    Nina

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      13


  3. دنیا

    دنیا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      38


  4. Paradise

    Paradise

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      13

    • تعداد ارسال ها

      632


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/11/2025 در همه بخش ها

  1. " به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل - گالری رمان مادمازل جیزل
    2 امتیاز
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد. تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟! و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.
    2 امتیاز
  3. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن( جلد دوم) نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمی‌کنم؛ اما اینو می‌دونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچ‌وقت در زندگی‌ به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ، بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...
    1 امتیاز
  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  5. #پارت سیزده زر به بیرون نگاه کرد نیویورک بیدار میشد، بوق‌ها، صدای بالا رفتن کرکره‌ها، قدم‌های شتاب زده. - اگر بخوام ادامه ندم نمی‌تونم شب بخوابم. جاشوا با لبخندی کم‌رنگ سر تکان داد کمی مکث کرد و گفت: - راستی نوآ رو در جریان گذاشتی؟ زر دست از فنجان کشید، مکثی سنگین بین حرف و تصمیم. - هنوز نه. - فکر نمی‌کنی وقتشه؟ زر آهی کشید. - نوآ بهم گفت که دیگه دنبال این ماجرا نرم؛ اون تنها کسی که تو اداره پشتمه و اگر بفهمه هنوز دارم ادامه میدم شاید اون هم تنهام بذاره. جاشوا شانه بالا انداخت. - شاید کمک کنه، اون تو رو می‌شناسه می‌دونه تو یه چیزی دیدی. زر سکوت کرد و فنجان قهوه را برداشت. از پنجره نور محو صبح روی شیشه و به چشمان سبز رنگش منعکس شده بود. - نمی‌دونم جاش؛ شاید باید هنوز یکم صبر کنم. فعلا فقط تویی که باید بدونی. جاشوا لبخند زد همان لبخند قدیمی. - پس باید این رو بدونی که من پشتتم حتی اگر به دردسر بزرگ‌تری بیوفتیم. جاشوا با دستمال کاغذی لبه‌ی فنجانش را پاک کرد و گفت: - پس بذار حدس بزنم، نصف شب داشتی با یه اسنک می‌جنگیدی، بعد یهو تصمیم گرفتی بری دنبال یه ون خیالی و بعدش یه ایمیل مرموز گرفتی که معلوم نیست از کجا اومده؟ زر بی‌حوصله نگاهش کرد. - نه راستش؛ داشتم با سیب زمینی سرخ شده می‌جنگیدم ولی بقیش درست بود. جاشوا خندید و دست‌هایش را روی میز گذاشت. - هنوزم با کله میری وسط هرچیزی که بوی دردسر میده. - جاش، سه تا دختر اون‌جا بودن که یکیشون من رو دید، چشم تو چشم شدیم فقط واسه یه ثانیه ولی می‌دونست که من اون‌جام و ساکت موند، اون لحظه همه چی واقعی شد. جاشوا نگاهش کرد، حالا آن برق شوخی در چشمان آبی‌اش کم‌رنگ‌تر شده بود. - می‌فهمم، بیشتر از چیزی که فکر کنی ولی یه چیزی هم من بگم. زر منتظر به جاشوا نگاه می‌کرد. - این‌که یه چیزی واقعی باشه لزوما معنیش این نیست که بقیه حاضرن قبولش کنن مخصوصا سیستم‌های امنیتی که همیشه دنبال مدرکین که مو لای درزش نره، نه حس ششم یا نگاه یه دختر غریبه. زر نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلی تکیه داد. - نوآ دقیقا همین رو گفت. گفت من دارم خودم رو نابود می‌کنم، گفت اگر ادامه بدم یه روز می‌بینم همه بهم میگن دیوونه. جاشوا ابرو بالا انداخت. - خب دیوونه بودن خیلی هم بد نیست به شرطی که کنار یه نابغه‌ی خوشتیپ و بی‌کار مثل من باشی. زر خندید، واقعی و بی‌هوا. - هنوزم فکر می‌کنی جذابی؟ - نه مطمئنم چون سه تا خانم مسن میز کناری از لحظه‌ای که اومدم زل زدن بهم و دارن زمزمه می‌کنن یکیشونم قاشقش رو انداخت روی زمین. زر سرش را تکان داد اما لبخندش محو نشد. - جاش اون ایمیل، چیز جدیدی متوجه نشدی؟ جاشوا نفس بلندی کشید، جدی‌تر شد. - آره یعنی نه دقیقا. فرستاده شده از یه دامنه‌ی موقتی چیزی شبیه یه تونل ارتباطی که بعد از یه بار استفاده خودش رو پاک می‌کنه، هیچ رد قابل پیگیری نداره یعنی کسی که این رو فرستاده دقیقا می‌دونه داره چیکار می‌کنه. حرفه‌ای یا بهتره بگم به طرز ترسناکی حرفه‌ای. زر ساکت شد. - و این برای من چه معنی داره؟ جاشوا مکثی کرد و بعد با لحن ملایم‌تر ادامه داد. - یعنی این آدم علاوه بر این‌که می‌خواد دیده نشه می‌خواد تو بدونی داری رصد میشی، این یه تهدید زر، اما خیلی مودبانه، یه‌ جورایی مثل دعوت به بازی. زر به فنجان نگاه کرد. - فقط نمی‌خوام دیر بفهمم. نمی‌خوام مثل اون روز بشم وقتی فهمیدم پدرم مدت‌ها مریض بوده و هیچ‌کس بهم نگفته بود، نمی‌خوام یه روز برسم به یه لیست اسامی با یه اسم آشنا داخلش. جاشوا دستش را جلو آورد و دست زر را گرفت. - تو تنها نیستی، اگر قراره وارد این بازی بشیم منم کنارتم همون پسر دوازده ساله‌م فقط حالا لپ‌تاپم گرون‌تر شده. زر لبخند زد. - فقط نگو دوباره هک می‌کنی نمی‌خوام دردسر جدیدی واست پیش بیاد. جاشوا شانه بالا انداخت. - دردسر و اخراج شدن واسه آدمی که شغل داره. من دیگه فقط یه روح سرگردان توی کابل‌های اینترنتم. @Nasim.M
    1 امتیاز
  6. #پارت دوازده زر گفت: - میشه فهمید کی فرستاده؟ یا از کجا؟ - خب هیچ آدرس مشخصی نداره ساختارش مبهم و رمزنگاری شده‌ست که نمی‌تونم ردش رو بگیرم انگار فرستنده می‌خواست فقط تو ببینیش و نه هیچ‌کس دیگه. زر دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و نفس عمیق کشید ذهنش به هزار سمت کشیده میشد. اگر کسی در همین لحظه این‌قدر روی حرکاتش تسلط داشت یعنی تا کجا نفوذ کرده بود؟ جاشوا پیام آخر را فرستاد. - زر، نمی‌خوام بی‌دلیل نگرانت کنم ولی این سطح از ردیابی و پاک‌سازی کار یه آدم معمولی نیست این یه بازی سطح بالاست، نمی‌خوام بلایی که سر من اومد سر تو هم بیارن پس مراقب باش. زر گوشی را پایین آورد، سکوت شب حالا مثل پتویی سنگین همه چیز را پوشانده بود اما ذهن زر بیش از هر زمان دیگری بیدار بود. ساعتی گذشته بود که صدای زنگ گوشی سکوت نیمه شب را شکست، زر سریع جواب داد. - جاش؟ صدای جاش جدی‌تر از همیشه بود، بیدار و هوشیار. - زر، راستش نتونستم بخوابم یکم بیشتر روش کار کردم این فقط یه ایمیل هشدار نبود این یه عملیات خیلی دقیق بود از نوعی که معمولا برای تهدید خبرنگار‌ها یا مامور‌هایی استفاده میشه که بیش از حد کنجکاون. زر اخم کرد و روی لبه‌ی تخت نشست. - من فقط یه عکس گرفتم. - که برای یه نفر زیادی بوده. جاشوا مکث کرد و صدایش پایین‌تر آمد. - ایمیل از یه دامنه‌ی پرتابی اومده و مسیر برگشتی نداره فقط تونستم یه سرور واسطه توی اسلو پیدا کنم که رد داده. کسی با مهارت خیلی بالا این‌کار رو کرده. شب به سختی برای زر سپری شد اما بالاخره گذشت. صبح بود و هوا هنوز بوی شب قبل را داشت، زر دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برده بود، یقه را بالا کشیده و جلوی کافه‌ای کم تردد ایستاده بود. تابلوی زنگ زده‌‌ی وافل برشته‌ی لئو هنوز چراغ چشمک زن داشت، اما داخل بوی قهوه‌ی تازه و پنکیک‌های سوخته به مشام می‌رسید. در باز شد و صدای آشنایی با خنده‌ای آرام به استقبالش آمد. - تو هنوز هم مثل اون دختر دوازده ساله‌ای که همه چیز رو جدی می‌گرفت. زر چپ‌چپ نگاهش کرد اما نتوانست لبخندش را پنهان کند. - و تو هنوز هم مثل پسری که فکر می‌کرد هک کردن سایت مدرسه افتخار زیادی پررویی. جاشوا خندید و صندلی گوشه‌ی کافه را عقب کشید. موهای خرمایی بلندش را که با کشی ساده بسته بود مرتب کرد و روی صندلی نشست، چشمان آبی‌اش با کنجکاوی برق می‌زد. - خب مامور گریسون حالا بگو چرا باید ساعت هفت صبح توی بروکلین باشم و وانمو کنم عاشق پنکیکم؟ - چون یه نفر داره منو دنبال می‌کنه و تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی. برای چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد، پشت آن شوخ طبعی همیشگی در جاشوا چیزی از جدیت پنهان شده بود چیزی که فقط زر می‌دید، کسی که جاشوا را از کلاس زبان مدرسه، از آن نیمکت‌های ترک خورده‌ی انتهایی، از روزی که معلمشان برای اولین‌بار گفت: -این دوتا زیادی حرف می‌زنن، جداشون کنید. می‌شناخت. او تنها کسی بود که دیده بود جاشوا چطور با دو انگشت و یک کابل لان سیستم نمره دهی مدرسه را برای تغییر نمره‌ی دوست صمیمی‌اش دستکاری کرد؛ یا بعد‌‌ها چطور وقتی در بخش آی‌تی پلیس فدرال(اف بی آی) مشغول شد با یک کلیک اشتباهی باعث شد پرونده‌ی یک باند قاچاق اسلحه در معرض خطر افشا قرار بگیرد و البته منجر به اخراجش شد ولی زر همیشه می‌دانست آن صرفا یک اشتباه اتفاقی نبود، جاشوا چیزی دید که نباید می‌دید و سکوت کرد همان‌طور که حالا زر داشت قدم به قدم در همان مسیر پا می‌گذاشت. - می‌دونی چیه زر؟ جاشوا گفت و فنجانش را برداشت. - من چیز زیادی برای از دست دادن ندارم اما تو یه مامور آینده داری اگر بخوای با من ادامه بدی باید بدونی ممکنه چی در انتظارت باشه. @Nasim.M
    1 امتیاز
  7. 1 امتیاز
  8. من فاطمه همسر شهید دانیال بانویی ده هشتادی دختری نوجوان زنی که قبل از شکوفاییشدن بهار زندگی‌اش خزان رسید من نیز مانند تمامی دخترها سال‌ها خوشبختی را آرزو می‌کشیدم مانند هر بانویی برای اولین سالگرد ازدواجمان برنامه داشتم همانند هر با احساسی رویاهایی برای آن روز داشتم اما هیچ‌گاه در باورم نمی‌گنجید این روز را در کنار خاک تازه شویم عزا بگیرم البته... البته تصورش می‌کردم روزهایی که مرا التماس می‌کرد تا برای شهادتش در روز عقد هنگامی که می‌گویند هر آرزوی کنی برآورده می‌شود دعا کنم آری آن روز دانستم دانیال معشوقی جز من دارد معشوقی بسیار زیباتر مهربان‌تر با وقارتر بزرگ‌تر و برتر از من و آن معشوق خدا بود آری عشقم به سوی یارش پرید آری عاشق به معشوق رسید و چه زیبا است این وصال وصالی که مرا حقیر که نکرد به حق رساند و من هستم آن دخت ده هشتادی که همسر شهید هم رکاب شهید هم سنگر شهید بودم من فاطمه دختر ایران دختر دماوند و خلیج فارس شهرزاد سرزمین هزار و یک شب من فاطمه همسر شهید دانیال همسر شهید مدافع امنیت دوستانم با من عهده ببندید با من عهد ببندید ‌که به به اسلام به ایران به خون شهید و به رهبر اثر وفادار باشید
    1 امتیاز
  9. 1 امتیاز
  10. عاطی؟ من میشناسمتون؟
    1 امتیاز
  11. پارت آخر مهدی هم بالاخره عشقش رو به غزاله اعتراف کرد و روز عقد من و غزاله باهم تو تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه برگزار شد. سهند تمام کارهاش توی تهران رو به مازندران منتقل کرد و اینجا یه کارگاه بازیگری زد و مشغول آموزش کارگردانی و بازیگری شد و قبل از شروع کارش حتما سر خاک خاله می‌رفت و باهاش حرف می‌زد. منم هنر دانشگاه ساری قبول شدم و همزمان که دانشگاه می‌رفتم تو طبقه بالای کارگاه سهند، خوشنویسی آموزش می‌دادم. بعضی اوقات هم غزاله و مهناز میومدن و بهم کمک می‌کردن. آرش هم بالاخره بعد از مدت خیلی طولانی موضعش رو شکست و وقتی فهمید عشق سهند به من واقعی بوده، سهند رو بخشید و ارتباطشون با همدیگه خوب شد. از اون زمان تقریباً چهار سال می‌گذره و من بی‌اندازه خوشحالم از اینکه سهند رو بخشیدم و یه فرصت دیگه بهش دادم. زندگیم رو برام تبدیل به بهشت کرده بود. از خودگذشتگی و فداکاری رو یاد گرفته بود و تو زندگی با من ترجیح داد که همش احساساتش رو ابراز کنه. الان صاحب یه پسر کوچولو هستیم که بخاطر علاقه خاله به اسم پسرش، اسم اونو یاشار گذاشتیم و در کنارهم یک خانواده‌ای سه نفره تشکیل دادیم و خوشبخت تر از همیشه شدیم. ( گاهی وقتها دوباره فرصت دادن، زندگیت رو تلف نمی‌کنه بلکه اون رو نجات میده. این فرصت ها رو غنیمت بشمر و در موردشان به درستی تصمیم بگیر. داشته هایت را محکم بچسب.) پایان
    1 امتیاز
  12. قشنگم تلگرام یه پیام به من میدی؟
    1 امتیاز
  13. دختر قشنگم:)
    1 امتیاز
  14. سلام عزیزم خوبی؟
    1 امتیاز
  15. به به عضو قدیمی میبینم خوش اومدی نگین البته اسمتو درست گفته باشم*
    1 امتیاز
  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  17. سلام عشقم چطور مطوری؟ @Paradise
    1 امتیاز
  18. عاشق رمان تینارم.. لطفا پارت بعدی رو بذار😉
    1 امتیاز
  19. پارت 1 به دفتر خاطرات کف اتاق خیره شدم. آخه چطور می‌تونستم همه خاطرات رو مثل پتک تو سرم بکوبم و تایپشون کنم. سردرگم بودم. با خودم گفتم شاید شد عسل، بیا این راه رو هم امتحان کنیم. باید متوجه اشتباهش بشه، بفهمه من کم سختی نکشیدم. حق دارم الآن که رفته داستان رو از دید خودم تعریف کنم. بهش پیام دادم: - هی سلام راستش برات یه غافلگیری دارم، الآن که داری میری به نظرم نسخه تایپ شده دفتر گزارش کارم رو بهت بدم، اگه بخوای. پیامم رو خوند و شروع به تایپ کرد. - سلام آره با کمال میل! نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود. - بهم سه روز مهلت تایپ بده. طولی نکشید که جواب داد: - قبوله. گوشیم رو کنار گذاشتم حالم خوب نبود. خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم. چقدر بخاطر این آدم خودم رو توی دردسر انداختم، حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ارزشش رو نداشت. چشم‌هام رو بستم خاطرات تلخ گذشته دوباره برام تداعی شد. خاطره‌ای از روزهای آشنایی.. * زمان گذشته* کف اتاق ولو شدم و گوشیم رو چنگ زدم. “دیگه آخراشه. فقط تا بیست و دوم خرداد ماه و بعدش خداحافظ مجازی! خداحافظ این بازی‌های مسخره!” یه کم دیگه تو این گپ چت می‌کنم و تموم. گپ بلوچ‌ها! باید مثل دختر بلوچ اصیل و متین رفتار کنم، سنگین و رنگین! داشتم به این مسائل فکر می‌کردم که عکسی توی گروه ارسال شد. - با لباس کار جدید چطورم؟ رها دختری که به تازگی باهم آشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: -وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. - درس می‌خوندم کوفه‌ای! داشتن باهم حال و احوال می‌کردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وای‌فای داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. حس منزجر کننده‌ای از مکالمه بین اون دو نفر داشتم. بی‌تفاوت گذشتم اما حرف‌های چندش‌آور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم رژه‌کنان سالسا می‌رقصید. زیر لب غرولندکنان ادای رها رو در آوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ. ایشششش. از تعریف‌های رها کنجکاو به دیدن عکس شدم دلم می‌خواست جفتشون رو مسخره کنم و پوزه پسره رو به خاک بمالم. عکس رو دانلود کردم، جهنم الضرر! پسر گندم‌گونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ. رها: عه، نه عسل جون! - آره رها نگانگا ترسیدم! امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی! من: عه‌عه! من برم وضو بگیرم، نماز وحشت واجبه. - برو! از مجازی بیرون اومدم. اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگه‌های ریاضی کف اتاقم انداختم، بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوست‌هام جواب دادم و به گپ بلوچ ها رفتم. همزمان با من امیر هم آنلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. - افسون؟ می‌دونم خودتی! با تعجب به پیامش خیره شدم: - افسون کدوم خریه؟ - یعنی تو افسون نیستی؟ - نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ - ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه هم هستید. - آها، بی‌خیال داداش. - بهم نگو داداش. - چشم آبجی. کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوست‌های دیگه‌ام چت کردم. *زمان حال * کلافه چشمم رو باز کردم موهام رو پشت گوشم گیر انداختم، کنار تمام حرف‌ها و نصیحت‌های مامان. کاش حرف‌هاش رو به جای پشت گوشم مثل گوشواره آویزه گوشم می‌کردم، بالاخره بد من رو که نمی‌خواست. سختگیری‌های خانواده‌ام شاید من رو اذیت می‌کرد و بخاطر روابط اجتماعی بالا و دوست‌های زیادم مدام باز خواست می‌شدم اما همه‌اش برای محافظت از خودم بود. با گوش ندادن به حرف های مامان مثلاً می‌خواستم از خودم انتقام بگیرم. معلوم نبود با خودم چند چندم؛ شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم اسمش بلوغ باشه.
    1 امتیاز
  20. https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/
    1 امتیاز
  21. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...