رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      448


  2. _313_

    _313_

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1


  3. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      697


  4. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      66


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/25/2025 در همه بخش ها

  1. شاید نباید اینطور میشد دختری سرشار از حد و مرز که تو عاشق همین حدود او بودی عاشق همین حجب و ملاحضه و پوشش هایش حال نگاهم کن من همانم،دختری معتقد که روزی با تمام اعتقادش تو را عاشق کرد چیزی باقی نمانده، نصیحت را کنار بگذار تمام این شهر موهای مرا دیده اند میدانم، تمامیه حرف هایت را به خاطر دارم میگویی هیچ چیزی ارزش ندارد مرزهای فکری ات را کنار بگذاری... اما من خوب میدانم نه این دنیا بی تو زیباست و نه آن دنیا گله از من بی جاست آدمی چنانچه کسی برایش مهم باشد او را رها نمی‌کند حافظ او می ماند حافظ موهایش ،حافظ دست هایش ،حافظ چشم هایش... البته این دختر هم زیادی شلوغش میکند در این شهر موهای خیلی ها را دیده اند دست خیلی هارا گرفته اند در چشم های خیلی ها غرق شده اند اما تو باور داشتی آن دختر فرق میکند یادآوری بودی برای او که خودش را همان: خیلی ها فرض میکرد اکنون رفته ای و من دیگر با خیلی ها فرقی نمیکنم اصلا لزومی نیست برای متفاوت بودن اینجا آمده ام تا مرا خوب ببینی، متنفر بشوی، خداحافظی کنی و دیگر حضور بی رنگ و روحت را برایم تداعی نکنی، شاید بگویی لجبازی کودکانه اما زمانی که رفتی آن حدو مرزها را در این وجود کشتم و تو را به جرم این قتل بزرگ اعدام کردم تا این کلمات ابد و یک روزِ تو باشد.
    4 امتیاز
  2. با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.
    2 امتیاز
  3. پارت بیست و چهار انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفه‌شان را به جا نمی‌آوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسری‌اش را سفت می‌کرد، جلوی من و خزر را گرفت: -عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟ -لباسشو یادش رفته، می‌خواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره. خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند: -دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباس‌های غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه. نفسی که انگار رو به قطع شدن می‌رفت، با حرف‌های خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بی‌تعارف، پیشنهادش را پذیرفتم. اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا می‌شناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکس‌های سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریز‌کردم... دختری با فرفری‌های شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندان‌های یک در میان می‌خندید. -این چطوره؟ فکر کنم اندازه‌تم باشه. لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر می‌رسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود. -میشه بری بیرون؟ خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بی‌ادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لب‌های مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لوده‌ای که جلوی دکانش می‌نشست و برای زنان جوان، سبیل می‌چرخاند. -هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده! دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجان‌زده، بیخ گوشم پچ زد: -این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها! مینی‌بوس آقارحمت جلوی در خانه، قان‌قان می‌کرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زن‌های فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمی‌افتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود. -عموجون! سلام... تبریک میگم. سرش را بالا گرفت و ابروهای شلخته‌اش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمی‌آورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت: -ناهید خودمونه ها! خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند: -به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.
    2 امتیاز
  4. ☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با آپ کردن 30 پارت از رمان می توانید در این تاپیک درخواست نقد بدهید. ارکان بررسی نقد: عنوان خلاصه و مقدمه ژانر شروع رمان پیرنگ قلم توصیفات نسبت مونولوگ و دیالوگ سیر داستان زمان تحویل نقد 20 روز است. لطفا صبوری کنید. برای درخواست لطفا لینک اثر را در این تاپیک ارسال کنید. با تشکر
    1 امتیاز
  5. °•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینی‌ام را بالا کشیدم و با کف دست، چشم‌های خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشم‌هایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصره‌ی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. چهره مچاله‌اش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بی‌درنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشم‌هایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشم‌هایم اَلو گرفت. لرزش لب‌هایم را زیر دندان‌هایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمی‌رفت. قلبم برایش به درد می‌آمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت می‌کشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شده‌ی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدم‌های ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظه‌ای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونه‌اش، زیر نور ماه برق می‌زد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریه‌ام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم‌ پشتش را نوازش کردم، گونه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانه‌ام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاک‌انداز را برداشتم و خرده شیشه‌ها را جمع کردم. صدای پارس سگ‌ها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.
    1 امتیاز
  6. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  7. کارما دیگه خسته شدم، بریدم از هر کس که فکر می‌کردم رفیقمه اما نبود...همه پشتم رو خالی کردن، تحقیرم کردن. قلبم واقعا طاقت نداشت این همه غم رو یه جا تحمل کنه. همون‌طور که آروم آروم تو پارک قدم می‌زدم، انگار این غم وجودم به جسمم هم فشار آورده بود و پاهام دیگه بیشتر از این توان راه رفتن نداشت. دستم و گذاشتم رو قلبم و محکم فشردمش و روی صندلی نشستم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. دستام و گرفتم جلوی صورتم و آروم شروع کردم به گریه کردن. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه منو ببینن چه فکری می‌کنن! تو دلم گفتم خدایا واقعا این همه غم حق من نبود...چجوری خدایا تونستی چشاتو رو این همه ظلم ببندی؟ مگه من ازت کمک نخواستم؟ مگه نگفتم من هیچکس و بجز تو ندارم، تنهام نذار؟ حالا بیشتر از همیشه شکستم و دیگه توان ندارم که راه برم. یهو یه صدایی از کنارم شنیدم که گفت: ـ این اتفاقات باعث شد که تو قوی تر شی، خدا یه چیزی می‌دونه که تو نمی‌تونی درکش کنی، صبر کن. به کنارم نگاه کردم، مردی از جنس نور کنارم نشسته بود، اول فکر کردم خیاله و چندین بار پلک زدم اما واقعی بود. با دیدنش انگار قلبم آروم شد و آرامش گرفتم، گفتم: ـ اما دلم خیلی سوخته، دیگه نمی‌تونم. گفت: ـ درست اونجایی که فکر می‌کنی همه چیز تموم شده، مثل پروانه از پیله شکوفا میشی. سکوت کردم و بهش خیره شدم که گفت: ـ می‌خوای یه چیزی بهت بگم که دلت آروم شه؟ سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت: ـ هیچ چیزی تو این دنیا بی حساب و کتاب نمی‌مونه. خدا می‌دونه که چیا کشیدی، هر کس به اندازه‌ایی که رنجت داد، رنج می‌کشه، همون قدر که باعث گریه‌ات شد، گریه می‌کنه. هر چقدر که ناراحتت کرد، ناراحت میشه. خدا از هیچکدوم از اینا غافل نیست. خدا هیچوقت نمی‌ذاره حق تو پیش کس دیگه‌ایی بمونه. دلم آروم شد. این آدم پر از آرامش بود و با لبخند نگام کرد و ادامه داد: ـ حتی اگه تو فراموش کنی، من فراموش نمی‌کنم. اشکام و پاک کردم و با لبخند از پرسیدم: ـ تو کی هستی؟ اونم با لبخند نگام کرد و گفت: ـ کارما. بعد از معرفی خودش از تو جیبش یه قاصدک درآورد و به دستم داد و گفت: ـ حالا یه آرزو کن و بعد فوتش کن. از صمیم قلبم خواستم که بتونم مثل قبل پر قدرت به زندگیم ادامه بدم و تسلیم نشم و چشامو بستم و قاصدک و فوت کردم. بعدش که چشمام و باز کردم کارما کنارم نبود اما قلبم رو یه آرامش و شادی وصف نشدنی فرا گرفت. فهمیدم خدا تو همه حال صدای ما رو می‌شنوه، سرمو سمت آسمون کردم و با صدای بلند گفتم: ـ مرسی ازت خداجون.
    1 امتیاز
  8. جادوی آرزوها روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگ‌های خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را می‌خواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان می‌تابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینه‌اش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگی‌اش که برعکس‌ دیگر کودکان، دوستی برای بازی و هم‌صحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه می‌پنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرف‌هایش را می‌شنود. - سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم. با این که نور خورشید چشمانش را می‌آزرد، اما نگاهش را از او نمی‌گرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود. - من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که می‌دونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی. - از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟ شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش می‌دید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود. - ت... تو؛ تو کی هستی؟ مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهره‌ی جذابش قابل تشخیص بود. - من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی. با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمی‌توانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود. - تو رویایی؟! مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد: - نه کاملاً. نگاهی به مردمی که بی‌توجه به او و مرد از کنارش می‌گذشتند کرد و گفت: - ولی انگار کسی تو رو نمی‌بینه. مرد دستش را به آرامی نوازش کرد. - درسته فقط تویی که من رو می‌بینی، اما نه به‌خاطر این‌که من واقعی نیستم، اون‌ها من رو نمی‌بینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن. همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید: - جادوی آرزوها؟! مرد سرش را تکان داد. - آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو. آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب می‌رفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود. - اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه. مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید: - باز هم میبینمت؟ مرد لبخند زد و در جوابش گفت: - فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی. آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینه‌اش، خورشید بود.
    1 امتیاز
  9. دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه
    1 امتیاز
  10. پارت دوم سه سال قبل ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد. مثل همیشه، رها هیچ علاقه‌ای به دورهمی‌های شلوغ مادرش نداشت. سردرد لعنتی‌اش بدتر شده بود. چشم‌بند را محکم‌تر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود. در اتاق با تقه‌ای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد: ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمی‌تونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟ رها، بدون برداشتن چشم‌بند، زیر لب گفت: ـ کنار اون دوستای تو که جز هفته‌ی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمی‌چرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟ هما نفس عمیقی کشید: ـ واقعاً نمی‌دونم تا کی می‌خوای این لج‌بازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من این‌جوری تربیتت نکردم. رها چشم‌بند را کنار زد. دندان‌هایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت: ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف می‌زنی؟ من… حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت: ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن. صدای بسته شدن در آمد. ساعت حوالی ۴ صبح. درد از شقیقه‌اش رد شد و به پشت چشم‌هاش رسید. حالت تهوعش آن‌قدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند. با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد با دست‌های لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج می‌رفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد. در ذهنش مدام تکرار می‌کرد: کاش سام الان این‌جا بود… دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلک‌هایش افتاد. ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد: ـ رها، بیداری؟ دارم می‌رم بیرون. صبحونه‌تو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟ جوابی نداد. سرش هنوز تیر می‌کشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بی‌پاسخ از سام. مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران. چند دقیقه بعد، آدرس و شماره‌ی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت. وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد— همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگی‌اش. در آن قاب کوچک، همه‌چیزش بوی فاصله می‌داد. نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟ انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد.
    1 امتیاز
  11. پارت چهارم زیپ چمدونم رو بستم که صدای اس‌ام‌اس اومد. مهسا بود: ـ غزال آماده‌ای برای فردا؟ نوشتم: ـ آماده‌ام ولی یکم استرس دارم. همون لحظه پی‌ام اومد: ـ نترس! همه‌چیز همون جوری میشه که می‌خوای. ـ ایشالا... *** ـ غزل، همه‌چیز رو گرفتی؟ چیزی جا نذاشتی که؟ من: ـ نه مامان، همه‌چیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنی ها! بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همون‌طور که کیفم رو روی دوشم می‌ذاشتم، زیر لب پوزخند زدم و آروم گفتم: ـ اگه می‌اومد باهام خداحافظی می‌کرد، تعجب می‌کردم. ـ چی شد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان، من برم. بابای مهسا الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایستا یه دقیقه! هوفی کشیدم و گفتم: ـ باز چیه؟ توی اتاقم رفت و دقیقه بعد، بیرون اومد و گفت: ـ بیا... یدونه کاپشن داشته باش. اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان، ولم کن تو رو خدا! اونجا تو زمستونش هم هوا گرمه، چه برسه به پاییز! اما می‌دونستم که نمی‌تونم قانعش کنم. بنابراین کاپشن رو به زور توی دستم چپوند. سرسری سرم رو بوسید و گفت: ـ خدافظ.
    1 امتیاز
  12. پارت5 رسیدم دم ساختمون، قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم، کیفمو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یه نگاه سرسری انداختم به ساختمون آشنا... طبقه دوم، خونه ما. با اینکه آسانسور داشت، باز ترجیح دادم از پله‌ها برم. راستش نه که شجاع باشم، فقط یه ترس کوچولو از گیر کردن تو اون اتاقک آهنی همیشه همراهمه. تو ذهنم گفتم: «نه دیگه، خسته‌م ولی زورم به پله‌ها می‌رسه!» پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم که چشمم افتاد به خاله گلی. مثل همیشه دم در وایساده بود با همون لبخند آشنا. – «سلام خاله گلی جون، خوشگل‌تر شدی امروز!» – «سلام دختر نازنینم، قربون دهنت! خسته نباشی مادر.» یه کم باهاش خندیدم و گفتم: – «اگه اجازه بدی، برم یه دوش بگیرم که الان از خستگی می‌پاشم رو زمین!» – «برو عزیزم، راحت باش... خدا پشت و پناهت.» پله‌های باقی‌مونده رو بالا رفتم و جلوی درمون ایستادم. کلیدو از کیفم درآوردم، انداختم تو قفل. در که باز شد، یه نفس عمیق کشیدم... یه جور بوی آشنای خونه... همون بویی که آدمو آروم می‌کنه، حتی اگه دلش پر باشه.
    1 امتیاز
  13. پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینی‌بوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیج‌زده‌ام را به زن باریک‌اندام پاس دادم، منتظر نگاهم می‌کرد اما من نمی‌خواستم کلمه‌ای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دست‌هایش بالا برد تا به کف مینی‌بوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حامله‌ای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینی‌بوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمی‌رفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزاده‌اش را به جای خود فرستاده. دخترها می‌گفتند شعر می‌خواند و نقاشی‌اش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. می‌گفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونه‌های خو‌ن‌دویده هست که نمرات ریاضی‌اش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینی‌بوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمی‌خوره. آقام می‌گفت وقت اذون، می‌شینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاط‌تر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب می‌کنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند می‌کرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بنده‌شو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشم‌های دریده‌ام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون می‌دانستم اما اکنون، تنها حرفی که می‌تونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از این‌ها در گلوی وامانده‌ام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینی‌بوس هم می‌آمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالی‌که اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن می‌زد و زیر لب می‌خواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا می‌کنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا می‌کنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه می‌کردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگ‌ها برایم می‌گذاشتند و گل برسرم می‌ریختند؟ مینی‌بوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگ‌ترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.
    1 امتیاز
  14. پارت بیست و سه ناخودآگاه لب‌ زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچه‌ها همه‌مان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواس‌ها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمی‌شد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچ‌وقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمی‌دانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش می‌نشست یا نه. بیخیال آن لباس بی‌قواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفش‌هایش را با وسواس باز می‌کرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خنده‌ای که به گریه شبیه‌تر بود، شانه‌هایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همین‌جوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشم‌های درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! می‌خوای همین‌جوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمی‌شد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمی‌دزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمی‌ام را به دندان گرفتم. نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفته‌ای هم داشت. بینی‌ام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمان‌ها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه می‌افتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شده‌ام را رها کردم که خزر با قدم‌های بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه می‌کرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغ‌هایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون می‌پرید؛ دیگر حتی شرم می‌کردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    1 امتیاز
  15. ویراستاری تایید✔️ @هانیه پروین
    0 امتیاز
  16. °•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینه‌ام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحش‌های رکیکی می‌داد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ می‌شدم. بابا فریاد می‌زد اما کسی به حرف‌های پیرمردی که حتی نمی‌توانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمی‌داد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمی‌شد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش می‌شدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغ‌های گندم، فحش‌های حیدر و حرف‌های بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشت‌های بعدی را بی‌درنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمی‌کرد. حیدر او را می‌کشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! می‌شنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمی‌شنید، چشم‌های به خون نشسته‌اش فقط امیرعلی را می‌دید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم می‌سوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بی‌معطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دست‌هایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهره‌اش ترسناک‌تر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی می‌زد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمه‌بازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع می‌کنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح می‌لرزید. با چشم‌های دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشه‌ها، دست و پای کوچکش را تهدید نمی‌کرد. -حرف نمی‌زنی نه؟ ناهید بیچارت می‌کنم، ناهید! به خاک سیاه می‌نشونمت ناهید! بی‌آبروت می‌کنم... یه کار می‌کنم کل شهر بدونن چه هرزه‌ای هستی! هق‌هق گریه‌هایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دست‌هایم را روی زمین گذاشتم و های‌های گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشم‌هایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.
    0 امتیاز
  17. °•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشم‌هایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینه‌ی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دست‌هایم را روی سینه جمع کردم و بی‌میلی‌ام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانه‌ی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمان‌ها می‌گرداندند و مدام سر می‌چرخاندند تا حواسشان به مهمان‌های جدید باشد. زنان میانسال دست می‌زدند و جوان‌ترها مشغول رقص بودند. عده‌ای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان می‌کشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده می‌شدند تا به خانه همسایه‌شان هم سرک می‌کشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربه‌های کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان می‌داد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمده‌ام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالی‌اش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است می‌بینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیه‌ای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمی‌شنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور می‌خوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترس‌هایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم می‌خوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامه‌ی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زده‌ی رها شده در پیش‌دستی‌ام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوست‌هایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزه‌ای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونه‌اش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشم‌های نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگین‌های سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیره‌بختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر می‌موندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشم‌هایم بریزند و غزل گریه‌ام را نبیند. دست‌های سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمی‌خواستم. -زندگی خیلی سخت و بی‌رحمه غزل. انگار خنده‌ که می‌کنی، لجش می‌گیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسی‌اش باید بشنود. -ولی همه این‌ها واسه آدم‌های عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسون‌تر می‌گیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدم‌های بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هق‌هقم را آزاد کردم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...