تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/24/2025 در همه بخش ها
-
پروفایل و اسم نفر قبلیت چه وایبی بهت میده؟ و نظرت در مورد پروفایلو اسمش چیه؟1 امتیاز
-
خب خودم می گفتم خیلی چیز ها ارزشش رو نداره، نه براش بجنگی، نه غصش بخوری، رها کن شما چطور؟1 امتیاز
-
نام اثر: مذلت ژانر: اجتماعی، فلسفی نویسنده: الهام مقدمه: عرصهی قدرت چون مارپیچی از مه و آتش است که چشمها را میفریبد و دلها را به زنجیر میکشد، زیرا در آن، حقیقتها پیچیده میشوند و انسانها گاهی برای رسیدن به اهدافشان، دروغها و فریبها را میپذیرند. قدرت، مانند یک سایهی سنگین، بر شانههای انسانیت میافتد و توانایی فرد را برای تصمیمگیری صحیح تحت تأثیر قرار میدهد. در این فضا، صدای وجدان که همیشه به انسان یادآوری میکند تا مسیر درست را انتخاب کند، در دنیای پرآشوب قدرت خاموش میشود.1 امتیاز
-
" ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بچهها میدونین افسانه خونآشامها از کجا اومده؟ توی زمانهای خیلی قدیم اونوقتها که مردم از علم پزشکی اطلاعی نداشتن بیمارانی که دچار پورفیری بودن رو به اسم خونآشام میشناختن در این نوع بیماری بیمار گلبولهای قرمز خونش خیلی پایینه و همین باعث میشه که بدنشون به نور آفتاب حساس باشه و اون زمان که دارویی برای درمان این بیمارها نبوده اونها عطش نوشیدن خون رو داشتن به همین خاطر افسانهی خونآشامها به وجود اومده. اما ما یه خونآشام واقعی هم داشتیم اونم کسی نبوده جز ملکهی لهستانی که برای جوون موندن و شاداب شدن پوستش توی خون مردم حمام میکرده.1 امتیاز
-
اسم کتاب رو بگین من می خوام گاهی کتاب های ایرانی بخرم کتاب شما رو بخرم1 امتیاز
-
پروانه خانوم متاثر سر تکون داد و گفت: - میدونی از طرفی هم میگه تنها امید زنده بودنش اونا هستن. میترسم اگه این کار رو بکنیم بلایی سر خودش بیاره. چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار بود که ناگهان پروانه خانوم برگشت سمتم و گفت: - ببینم دختر، تو میتونی راضیش کنی؟ متحیر نگاهش کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم: - من؟!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما میخوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اونها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلیها رو میتونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام میدادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
میگم که نجنگ اینقدر برای یه نفر نجنگ ولش کن اگه تورو خواسته باشه خودش میاد سمتت1 امتیاز
-
پارت4 تایم کارم تموم شد، نفسی کشیدم و اسنپ گرفتم تا برم خونه. حتماً الان هلیا منتظرمه. چند سالی میشه که توی این شهر زندگی میکنم. یه ترم توی خوابگاه موندم، بعدش با هلیا خونه دانشجویی گرفتیم. بماند که چه سختیهایی کشیدیم، اما خب از خوابگاه بهتر بود. خوابگاه هم بد نبود، رفاقتها، شبنشینیها... ولی خونه آزادی خودش رو داشت، مخصوصاً وقتی شاغل باشی و ساعت کارت دست خودت نباشه. اسنپ که رسید، یه سلام کوتاه دادم و سوار شدم. راننده یه آهنگ از شادمهر گذاشته بود... "تقدیر". آهنگ که پخش شد، یه لحظه رفتم تو فکر. واقعاً تقدیر آدما چقدر باهم فرق داره... گاهی آدمو میبره جاهایی که حتی یه لحظه هم فکرشو نمیکرده. هیچکس از تقدیر خودش خبر نداره، اما من یه چیزو خوب میدونم... خدا همیشه یه چیزی رو برای ما کنار گذاشته، شاید نه حالا، نه این لحظه، ولی یه روز... یه جایی... بهترینش رو میذاره جلو پامون.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتریها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور میتونم کمکش کنم. مشتریها همیشه همینطوری بودن، میومدن و میرفتن، بعضیها یه چیز میخواستن، بعضیها نه. من هم همونطور که از لباسها و رنگها میگذشتم، لباسهایی که به نظرم به دردشون میخورد رو بهشون میدادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباسهای رنگارنگ که گوشه گوشهش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگهای ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یهطرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتریها خودشو توش میدیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوشرنگ رو شونههاش میانداخت و لباسهایی که میپوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت میکرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت میخواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم میگفت. اون لحظهها که با هم مینشستیم و چای میخوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس میخوندم.»1 امتیاز
-
پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار میکنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشندهها هم بعضی وقتا عوض میشن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خستهم، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاسهام مجبور شدم شیفتمو جابهجا کنم، ولی هیچوقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یهجوری باهام رفتار میکنه که حس میکنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسهی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکمتر کردم و رفتم سمت طبقهی مانتوهای جدید. روز تازهای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.1 امتیاز
-
دلنوشته: قرارمان ارکیدهی نگاهت دلنویس: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: به نام خالقی که عشق را آفرید؛ و نگاهی را که بیاذن زبان، رساتر از هزاران واژه، جان را میلرزاند. اینجا، میان سطرهایی که از آه و اشتیاق و اشراق تراوش کردهاند، دلواژههایی به حریر خیال تنیده شدهاند؛ چنان که نگاه، آینهی تمامنمای قرارِ نانوشتهای گردد میان دو جانِ همنفس. این نوشتار، نه صرفاً زمزمهای عاشقانهست، بلکه مرثیهایست بر لحظههای بیتو بودن و رجزنامهای در ستایش شوق دیداری که هنوز نیامده، در وجودم ریشه دواندهاست. «ارکیده» ، استعارهایست از لطافت تو و «قرار»، همان پیمانیست که چشمهایمان در سکوتی معنوی بستند. این دلنوشته، تمثیلِ عبور از معبر دلتنگیست و انعکاس تمنای نابِ انسانی که در نگاه معشوق، معنا یافت و معنا بخشید.1 امتیاز
-
و چنین بود که واژهها، زیر سایهی نگاه تو، معنا گرفتند و من، در بیقراریِ بیپایانِ دیدارت، به یقین رسیدم. قرارمان، نه بر کاغذی نوشته شد و نه در زبان جاری؛ بلکه در تپشهای آرام قلبی، که هر بار نامت را شنید، نوسان گرفت. تو آن ارکیدهی نایابی هستی که در کویر دلم روییدی و با هر گلبرگ، دلی را به شوق آوردی. من، شاعریام که واژههایم را از نگاه تو وام گرفتهام و هر سطر این دلنوشته، تکهایست از نیایش شبانهام به محراب چشمانت. اگر روزی باد، این صفحهها را برهم زند یا زمان، غبار فراموشی بر خاطراتم پاشد بدان که تو، هنوز در عمق من زندهای… آنجا که حتی مرگ نیز راهی ندارد.1 امتیاز
-
در جانم، باغی به نام تو روییده است، که نه فصل میشناسد، نه پژمردگی. هر برگاش، تصویر لبخند توست، هر شاخهاش، به سمت آسمان نگاهت بال کشیده. تو آن بهار موعود منی، که پس از قرنها زمستان، آمدی تا مرا از خواب سرد بیرون بکشی. در سایهات، آرامشی نهفته که کائنات را نیز در بر میگیرد. قرارمان، میان این برگهاست، در عطری که با نام تو در هوا پراکندهست. و من، به هر نسیم، گوش سپردهام تا شاید نامت را برایم بازگو کند.1 امتیاز
-
مرا ببر به همان دیاری که در چشمانت پنهان است، به همان سرزمینی که واژهها در برابرش ناتواناند. هر بار که نگاهت را مینوشم، جانم شرابی ناب میگردد. تو در من، نغمهای جاودان سرودهای که حتی زمان نیز یارای خاموشیاش را ندارد. دلانگیزیات، نه از جنس روزمرّگیست، که از تبار افسونهای باستانیست؛ قرارمان، از لحظهای متولد شد که هنوز آفرینش نیز در سکوت بود. و من، تو را نه فقط دوست دارم، که پرستش میکنم، در معبدی که نگاهت محراب آن است.1 امتیاز
-
دل من از تبار درختان بیبرگ است، که تنها با نسیم حضور تو شکوفا میشود. هر نفَس تو، نسیم بهاریست بر کویرِ بیتابیام و هر کلامت، همانند بارانیست که بر خشکسال جانم میبارد. چه دانستی که با سکوتی ساده، میتوانی هزاران شعر خاموش را از درونم برانگیزی؟ تو آن نوای پنهانی هستی که بیصدا، جان را متلاطم میکند. قرارمان، نه در شبنوشتهها، که در دلِ هر لحظهی گمشدهایست که میان ما جان گرفته است و من، هنوز در حیرت آن لحظهام، که چطور یک نگاه، اینچنین میتواند جهانی را دگرگون کند.1 امتیاز
-
با هر نفس، عالمی را دوباره میآفریندی و من، در شوق دیدن آن، خود را دوباره به زندگی میبخشم. نگاهت گاه در آینهی دریا میرقصد و گاه در عمق شب، به ستارگان وعده میدهد. هر کلمهای که از دهانت جاری میشود، چون شعلهای در دلم میسوزد. بگذار دنیا هرچقدر که میخواهد به چرخش درآید، من در همین نگاه تو، برای همیشه متوقف میشوم.1 امتیاز
-
هر پلهای که به سوی تو برداشتهام، آیا میدانی به چه دلهرهای رسیدم؟ پلهها نه از سنگ، که از شوق ساخته شدهاند و هر قدم، گامیست به سوی سرنوشت. ای نگاه تو، ای امید پوشیده در اعماق دل، تو به من نشان دادی که چگونه میتوان به بیداری خوابید. در بین تمامی رنگهای جهان، رنگ نگاه تو تنها رنگیست که هر روز دوباره ترسیم میشود. آیا میدانی در این جهانی که هیچچیز ثابت نیست، قرارمان همانند یک قطبنما، همیشه راه را به من نشان میدهد و من، همچنان در بیقراریِ بیانتها، به جستجوی آن راه ادامه میدهم.1 امتیاز
-
در سکوت شب، گاه خیالاتم در عبور نگاه تو گم میشوند و من که همیشه در افکارم به بند کشیده بودم، حالا بیاختیار، در دنیای آن نگاه سرگردانم. تو آن تابش آفتابی هستی که در دل شب میدرخشد و مرا به جایی میبری که هیچکس از آن خبر ندارد. چشمهایم در پی گمشدهای میدوند و آن گمشده جز تو کسی نیست. آیا میدانی در چشمانم چه چیزی مدفون است؟ شوقی که هر روز با دیدن سایهات زنده میشود.1 امتیاز
-
من از واژهها گذشتم، چون هیچکدام تاب آوردن وسعت تو را نداشتند. آغوش واژهها تنگ بود برای قامت بلند نگاهت. تو را باید با دل نوشت، با اشکی آرام، یا لبخندی از ته جان. قرارمان نه بر روی کاغذ، که میان دو تپشِ بیصدا ثبت شد تو نگفتی، من نگفتم، اما جهان فهمید که عشق چگونه بیصدا غوغا میکند. از تو یک حس مانده، شبیه نرمی اولین برف بر شانهی داغ تبدار. نهچندان سنگین، اما ماندگار و من… هنوز در تب آن نخستین نگاه، میسوزم.1 امتیاز
-
بیتو، هر آینه تصویری غمزده است و هر موسیقی، پژواکی از بیقراری. تو را از ورای کلمات خواستم، نه چون شاعران، که چون سالکی که از جهان سیر شده است. تو در من زیستهای، بیآنکه حضور داشته باشی و من، در تو مردهام، با هر بینگاهیات. زمان، بیتو مفهومی پوچ دارد؛ ساعتها زنگ نمیزنند، تقویمها خواب رفتهاند. تو که نباشی، حتی دعاها نیز پژواک نمیگیرند و من، همان زائر بیزیارتگاهیام که به خاک نگاه تو دخیل بستهاست. ارکیدهی نگاهت، هنوز در جانم شکوفاست.1 امتیاز
-
اگر شعر، پرندهایست از تبار رؤیا، تو آسمانی هستی که بالها در آن، عاشقانه میرقصند. چشمانت، زلالیِ چشمهایست از دل افسانهها و نگاهت، شبیه نسیمیست که استخوان کوه را میلرزاند. در تاریکیام، تو فانوس نبودی، خورشید بودی آنگونه درخشنده که سایهام نیز از حضورت سیراب میشد. با هر لبخندت، هزار فصل شکوفا میشدند در من و با هر سکوتت، زمستانی سترگ بر جانم میتاخت. قرارمان ساده بود… دیداری، لبخندی، شاید حتی نگاهی دور. اما چه میتوان کرد، که دل به همین اندکها، تا ابد دلبسته شد. کاش نگاهت، بار دیگر سر از اتفاقی کوچک درآورد؛ مثلاً افتادن یک برگ، یا وزیدن نسیمی حوالی من...1 امتیاز
-
گاه، گمان میکنم تو را از ازل میشناختهام؛ نه از روی چهره، که از جنس تپش قلبی که در حضورت نوا گرفت. تو آن شعلهای هستی که شبهای خاموشم را به بزم بدل ساخت. نه ماه، نه ستاره، تو بودی که آسمان را به من معنا بخشیدی. در نگاهت، تبریزیترین جنون بود و من، شوریدهای که عقلش را گروی لبخند تو نهاد. ای بلاغتِ بیکلام، ای موسیقی خاموش، ای تفسیرِ آیات نانوشتهی عشق… بگذار زمان بگذرد، بگذار قرنها در سکوت پوسیده شوند، تو بمان… حتی اگر در قاب خاطره، نه در آغوش من. که بعضیها را باید پرستید، نه لمس کرد. تو، همان نیایش بیمناسک منی.1 امتیاز
-
امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامهای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با قطرات ناب اشتیاق. روی برگِ تنهاییام، نام تو را هزار بار نوشتم و هر بار، انگار شعری تازه زاده میشد. نگاهت هنوز، در پردهی پلکهایم حک شده، همچون دعایی مقدس که خط نمیخورد. اگر دل، حریری نازک باشد، تو همان تکهنوری که از میانش عبور کردی و نماندی. اما هر عبور، رد پاییست ابدی… تو نماندی، ولی من هنوز در کوچههای خاطره دنبالت میگردم و در هر خواب، به دیدارت میرسم بیآنکه از خواب بیدار شدن را بخواهم.1 امتیاز
-
بیتو، هر خیابان به کوچهی بنبست بدل میشود و هر ترانه، در گلویم به هقهق فرو میریزد. صدای گامهایت، هنوز در کریدورهای خیال طنینانداز است و عطر حضورت، مثل وردی جادویی، هوایم را مسخ میکند. من آن عاشقم که واژگان را به بند کشیده، تا مبادا از وصف تو، چیزی کم بیاید. تو از تمام عشاقی که خورشید را در خود نهان کردهاند، متفاوتی؛ تو خود خورشیدی، در جامهی سپید سکوت. دلم برای صدایت تنگ است؛ برای آن طنین مسخ کننده که استخوانهای شب را نرم میکرد.1 امتیاز
-
تو را نمیتوان در قالب هیچ شعری گنجاند؛ باید دفتر را بوسید و بیهیچ حرفی به سینه چسباند. تو فصل گمشدهای در تقویم منی، که هر بار ورق میزنم، فقط جای خالیات را قاب گرفتهام. بیتو، لحظههایم چون زخم بیمرهماند؛ نه امید، نه تسکین، فقط کشوقوس یک دلتنگی بیانتها. در غیابت، حتی طلوع هم رنگ میبازد و ماه، بیخجلت، خودش را به خواب میزند. قرارمان همان جاییست که باران بوی آغوش میدهد و نگاه تو، تسلیبخش تمامی تبوتابهای جهان است. ای آرزوی مجسم، ای رؤیای ملموس، بازگرد... تا زمین، دوباره بهانهای برای چرخیدن داشته باشد.1 امتیاز
-
هر شب، ضمیر ناخودآگاهم به عبور تو معتاد است؛ چنانکه کودکی به قصهی مادر در هزارتوی تاریکی. تو از جنس رؤیایی، که واژه از وصفش شرم دارد و کلمات در حضورش، لال میمانند، بیجرأتِ جاریشدن. نقش لبخندت را با طلا نمیتوان نوشت؛ باید از عصارهی کهکشان و مهتاب مایه گرفت. گمان مکن که غیبتت را زمان تسکین داده؛ این دل، در فراق تو، مدام زلزلهای خاموش است. اگر قرارمان تأخیر خورده، تقصیرِ تقویم نیست، جهان نخواست دوباره دو ستاره در یک آسمان بدرخشند. تو را هنوز، از لابهلای سطرهای نانوشته صدا میزنم و در پاسخت، فقط تپیدن دل است که طنین میافکند.1 امتیاز
-
در سپیدهدمِ خاموشیها، تو را چون نغمهای در خوابِ نیلوفران میجویم؛ آنجا که خورشید نیز پیشانی بر خاک نگاهت میساید. نگاهت، سرشار از کشفِ ناگفتههاست و من، سالهاست در جغرافیای آن، بیپرچم اما مأوا گرفتهام. دستانت، تجسمیست از نوازش باد بر پیکر گندمزاران مرداد و صدایت، اذانِ عشقیست که در محراب دل، تکرار میشود. قرارمان را نه زمان، که دلها معین کردند؛ در میانهی تبسمی کوتاه، یا پلکی که بر هم خورد با هزار پیام. تو نه یک آدمی، که اسطورهای هستی از تبارِ لمسِ بینیاز به حضور. در خیال من، عطر تو، مکاشفهایست از جنس وحی و من، پیغمبرِ بیکتابیام که رسالتش، فقط ستایش توست. ای واژهی ممنوعه در دفتر زندگیام؛ آه، نگاهت را دوباره قرضم بده.1 امتیاز
-
😐😂😂😂😂 وایب ترس؟ ( اسمت منو یاد اون دختره تو اینستا میندازه میگه هااانی😂 پروفت وایب پری دریایی بهم میده فانتزی)0 امتیاز
-
نام اثر: میدون نبرد نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: تراژدی دلگیرم خدایا، کاش میتونستم یسری از قسمت های زندگیم رو با پاک کن از ذهنم پاک کنم. کاش دیگه به خاطرم نیاد و نبینم تا باعث عذاب کشیدنم نشه. کاش میشد نبینم که من یه تایمی اونجور داغون شدم و قلبم هزاران تیکه شد اما اون آدم خوش و خرم و خوشحال تر از قبل بدون اینکه ذرهایی دلش بسوزه زندگی کرد! کاش میشد که اون حس بد و خواسته نشدنی که بهم منتقل کرد و از وجودم بشورم و یه نفس راحت بکشم... کاش میشد برگردم به شبی که اگه اون یه مشت به قلبم زد من سه تا مشت بهش بزنم تا بلکه اون حسم جبران بشه. احمق فرض شدن و نخواستن خیلی حس بدیه و امیدوارم هیچکس تو این دنیا درگیره این حسه بد نشه و انشالا آدمی بیاد تو زندگیتون که این حس تلخ رو که به وجودت چسبیده رو بکنه و ازت دورش کنه. پس یادت باشه که این دنیا میدون نبرد و جنگه، از این به بعد اگه یه مشت به قلبم بزنی، کل وجودت رو سیاه میکنم چون ارزش من بالاتر از اینحرفاییه که آدمایی مثل تو بخوان خرابش نکن...0 امتیاز
-
پارت5 رسیدم دم ساختمون، قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم، کیفمو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یه نگاه سرسری انداختم به ساختمون آشنا... طبقه دوم، خونه ما. با اینکه آسانسور داشت، باز ترجیح دادم از پلهها برم. راستش نه که شجاع باشم، فقط یه ترس کوچولو از گیر کردن تو اون اتاقک آهنی همیشه همراهمه. تو ذهنم گفتم: «نه دیگه، خستهم ولی زورم به پلهها میرسه!» پلهها رو یکییکی بالا رفتم که چشمم افتاد به خاله گلی. مثل همیشه دم در وایساده بود با همون لبخند آشنا. – «سلام خاله گلی جون، خوشگلتر شدی امروز!» – «سلام دختر نازنینم، قربون دهنت! خسته نباشی مادر.» یه کم باهاش خندیدم و گفتم: – «اگه اجازه بدی، برم یه دوش بگیرم که الان از خستگی میپاشم رو زمین!» – «برو عزیزم، راحت باش... خدا پشت و پناهت.» پلههای باقیمونده رو بالا رفتم و جلوی درمون ایستادم. کلیدو از کیفم درآوردم، انداختم تو قفل. در که باز شد، یه نفس عمیق کشیدم... یه جور بوی آشنای خونه... همون بویی که آدمو آروم میکنه، حتی اگه دلش پر باشه.0 امتیاز