رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      272


  2. داماسپیا

    داماسپیا

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      20


  3. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      427


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      241


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/20/2025 در همه بخش ها

  1. سلام ویرایش تایید ✔️ @هانیه پروین
    2 امتیاز
  2. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود.
    2 امتیاز
  3. هیچ سقفی، جای سقف اول رو نمی‌گیره. در نهایت ما برگشتیم سر خونه زندگی‌ اولمون؛)
    2 امتیاز
  4. پارت ۱ آرتمیس _ قلعه‌ی سرخ _ اتاق مشترک آرتمیس و سیاوش با خستگی خودش را روی تخت رها کرد و نگاهی به نیکزاد انداخت که با انگشتان کوتاه و گوشتالویش دستانش را در هوا تکان می‌داد و صداهای نامفهوم از خودش درمی‌آورد. امروز روز جشن نامگذاری پسر کوچولوی شیرینش ، نیکزاد ، بود و تمام اشراف و بزرگان از سراسر هارپارک و پارسه به این مناسبت در قلعه‌ی سرخ جمع شده بودند و تا پاسی از شب در مراسم با شکوه به جشن و پایکوبی پرداختند. شب هنگام ، هر کس که کاشانه‌ای در خارج از پایتخت داشت به دستور شاه بارمان بزرگ ، یک شب را مهمان قلعه‌ی سرخ شده بود و اکنون ، تمام قلعه‌ در خاموشی فرو رفته بود. حتی خواهر و شوهر خواهرش هم از قلعه‌ی سیاه به پایتخت آمده بودند تا در این مراسم شرکت کنند. این اتفاق مایه‌ی شادی آرتمیس بود چون می‌توانست به آشتی میان دو برادر و در نتیجه ارتباط بیشتر و بهتر با خواهرش امیدوار باشد. دل خوشی از سهند نداشت اما آتوسا که گناهی نداشت. او نیز پاسوز سهند شده بود و ناچار شده بود در قلعه‌ی سیاه ، که در ساتراپ ( استان ) یوشیتا و در نزدیکی بندر جنوبی بود زندگی کند. این دستور بارمان شاه بود. به خیالش با دوری دو برادر که حالا باجناق هم شده بودند ، می‌توانست از بیشتر شدن تنش و درگیری بین آن‌ها جلوگیری کند. آرتمیس نمی‌دانست که این فکر شاه چقدر مفید بوده است. به راستی چه کسی می‌دانست ؟
    2 امتیاز
  5. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    2 امتیاز
  6. نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.
    1 امتیاز
  7. نام رمان: اتاق 31 نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi ) ژانر رمان : ترسناک - معمایی - پلیسی خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه می‌ذاره، متوجه میشه ...
    1 امتیاز
  8. سلام سلام بچه ها اگه قرار بود با یه شخصیت توی رمان دوس میشدین کدومو انتخاب میکردین؟(دختر و پسر فرقی نداره)
    1 امتیاز
  9. بسم الله الرحمن الرحیم فهرست مدت زمان حکومت حاکمان ایران
    1 امتیاز
  10. ماد دیااکو ۵۲ فروتیش ۲۲ هوخشتر ۴۰ ایستگو ۳۵
    1 امتیاز
  11. آتناملازاده ۲۳ ساله اهل مشهد
    1 امتیاز
  12. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
    1 امتیاز
  13. نام رمان : قلعه‌ی سرخ نویسنده : داماسپیا ژانر : فانتزی ، عاشقانه ، تاریخی ، هیجانی ، اکشن خلاصه رمان : دیدمش ! در هیاهوی جنگ ، در بین چکاچک شمشیرها و فریادهای درد آلود ! منی که به خواب نمی‌دیدم دلبسته‌ی دشمنم شدم...و همبسترش ! نهال نوپای زندگیمان تازه جان گرفته بود که مردی از گذشته‌ی تاریک کمر به نابودیمان بست ، و خون بهای این انتقام من و عشق و فرزندانم بودیم ! نقد رمان قلعه‌ی سرخ : https://forum.98ia.net/topic/621-معرفی-و-نقد-رمان-قلعه‌ی-سرخ-داماسپیا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#:~:text=معرفی و-,نقد,-رمان قلعه‌ی سرخ
    1 امتیاز
  14. نام رمان : ردی از یک بغض نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانه‌ای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنج‌های پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: (همان در آغوش سکوت اما به دلیل اینکه این اسم یک رمان قبلاً بوده وخبر نداشتم الان ب این اسم تغییرش دادم) گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غم‌های تلخ که هیچ‌وقت کسی نفهمید چطور با گذشته‌ش کنار اومده. شاید همیشه لبخند می‌زنه، شاید همیشه فکر می‌کنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچ‌وقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش می‌دونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که به‌جای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، می‌پرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بی‌تفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمی‌خواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه می‌خواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمی‌دونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچ‌وقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایه‌ی گذشته‌شون زندگی می‌کنن. درباره‌ی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچ‌کس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته می‌تونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.
    1 امتیاز
  15. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇
    1 امتیاز
  16. - اما من نمی‌خوام بخوابم. سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌ شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند. *** حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌ بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد. - سلام، صبح‌بخیر. طلعت به رویش لبخند زد. - سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد. - شما این وقت صبح تو اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟ صورتِ طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید: - پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟ طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت: - آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه. با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد: - اتاقمون؟ تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد. - آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟ طلعت سر تکان داد. - آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم. از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت. - کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین. تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد. @QAZAL
    1 امتیاز
  17. سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟ سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند. - باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش! بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته ‌بود نوازش کرد و گفت: - تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟ بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌ باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده ‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده ‌بود به سامان پناه آورده‌‌ بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت. - بیا یکم از این بخور. دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت: - ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟ سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد: - یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم. سرش را تکان داد. - من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین! سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت: - اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم. به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید: - حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ سامان سر تکان داد. - آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا. از روی زمین برخاست و ادامه داد: - تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.
    1 امتیاز
  18. شما خودت ویراستاری عزیزم آموزش هم دیدید یک سری نکات رعایت نشده مثل دیالوگ ها لطفا درست کنید تو خصوصی باهام ارتباط بگیرید🙏🏻
    1 امتیاز
  19. 1 امتیاز
  20. وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد می‌کرد. گفتم: ـ خواهش می‌کنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت می‌خوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن، من اجازه نمی‌دم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونه‌ی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ می‌شد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله‌ منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.
    1 امتیاز
  21. پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری می‌کنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمی‌خوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمی‌خواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلخته‌ایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام می‌کنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمی‌کنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.
    1 امتیاز
  22. دلنوشته: دردانه دلنویس: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: در این دفترِ نانوشته، پیش از آن‌که واژه‌ای به صیقلِ نَفَس درآید، پیش از آن‌که دلی از جا بلرزد یا نگاهی در آیینه‌ی خیال زاده شود، من بودم... و تمنای نارسیده‌ای که نامِ عشق بر آن نهادند. نه این قصه، قصه‌ی وصالِ یک‌باره است و نه من، زنِ تکرارهای کوچه و خنده‌های بی‌سرانجام. من، تکه‌ای از مهتابم که بر طاقِ دل کسی افتاده که نه مرا شناخت، نه به‌تمامی از من گریخت. دُردانه‌ام، اگرچه شکسته، اگرچه تنها... اما در من، رگ‌به‌رگِ خاطراتی جاری‌ست که از آغوش هیچ‌کس نگذشته، جز خیال او. هر سطر این مجموعه، چون شالِ حریری‌ست بر گردنِ صبر، آویخته به درختی که شبح‌اش همان کسی‌ست که دلم را گرفت و رها نکرد و اگر روزی، این کلمات به بوسه‌ای ختم شوند، بدان که آن بوسه، سرانجامِ صبری‌ست بی‌قیاس. صبرِ زنی که هرگز منتظر نبود، اما همیشه دل‌داده ماند.
    1 امتیاز
  23. نام داستان: گوسفند من متفاوته نویسنده: کهکشان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، طنز خلاصه: عید قربونه، ولی محله ما قربونی عقل شده! گوسفندا قایم می‌شن، مردم دنبال تعبیر خواب می‌گردن، اینجا همه یا گوسفند می‌کُشن، یا خودشونو... خلاصه که تو این محله، فقط بع‌بع گوسفند جدیه. - باقی چیزا یا خرافه‌ست، یا خنده‌دار!
    1 امتیاز
  24. درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بی‌شمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اون‌ها فکر نمی‌کردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانه‌اش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر می‌شوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دل‌ریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! رمان‌های تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمان‌های زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایده‌ها راهشونو پیدا می‌کنن و یه جایی بالاخره یقه‌مو می‌چسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلم‌های کمرنگ ماندگارتر از ذهن‌های پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخ‌های سوزان برای شخصیت‌هاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین
    1 امتیاز
  25. فکر کن داری کتابی می‌خونی که صفحه‌به‌صفحه‌ش ضربان قلبتو می‌بره بالا. کلماتی که می‌دوی دنبالشون، جملاتی که دلت نمی‌خواد تموم شن، شخصیتی که اول ازش می‌ترسی ولی بعد عاشقش می‌شی... آره، این همون چیزیه که مجموعه‌ی «خُردم کن» بهت می‌ده. معرفی مجموعه کتاب احضارگر در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا نویسنده کیه؟ طاهره مافی، نویسنده‌ی ایرانی‌تبار آمریکایی، ملکه‌ی سبک جوان‌پسند (Young Adult) که توی این مجموعه نشون داده چطور می‌شه با زبان شاعرانه، ضرباهنگ سریع و قصه‌ای عاطفی-هیجان‌انگیز، دل مخاطب رو بُرد. قصه از کجا شروع می‌شه؟ جولیت، دختریه که یه «قدرت خطرناک» داره: لمسش می‌تونه آدمارو بکُشه. برای همین، مدت‌ها توی یه سلول زندانیه. دنیایی که توش زندگی می‌کنه، یه جور دیستوپیای پسا-آخرالزمانیه: منابع ته کشیدن، طبیعت داغون شده، و یه حکومت دیکتاتوری به اسم «بازسازی» (The Reestablishment) دنیا رو قبضه کرده. تا اینکه یه روز، یه پسر به اسم آدام وارد سلولش می‌شه... و از اونجا، همه چیز عوض می‌شه. چرا این مجموعه خاصه؟ 1. زبان شاعرانه و دیوانه‌وار طاهره مافی با سبک نوشتار خاصش شناخته می‌شه. جملاتی که گاهی خط‌خورده‌ن، گاهی تکرار می‌شن، گاهی مثل شعرن. انگار توی ذهن جولیت داری راه می‌ری، احساساتشو لمس می‌کنی. > *"من خطرناکم ~من هیولا نیستم~ من خطرناکم ~من تنها هستم~ من زنده‌ام"* 2. قوس شخصیتی فوق‌العاده جولیت جولیت از یه دختر ترسو و منزوی، تبدیل می‌شه به زنی که رهبری می‌کنه، تصمیم می‌گیره و می‌جنگه. اون مسیری که طی می‌کنه، باعث می‌شه هزار بار به خودت فکر کنی. 3. مثلث عشقی با چاشنی روان‌شناسی بین جولیت، آدام و وارن (واااارن!) یه مثلث عشقی عمیق شکل می‌گیره که فقط داستان عاشقانه نیست، داستان رشد، شناخت، ترس و فهم خودته. 4. دنیاسازی هوشمندانه جهانی که توش زندگی می‌کنن، تیره و تار اما باورپذیره. مهم‌تر اینکه، تضاد دنیای بیرون با دنیای درونی جولیت، یکی از جذاب‌ترین نکته‌هاست معرفی مجموعه کتاب پادشاه پریان در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا جلدها چطورن؟ مجموعه شامل این کتاب‌هاست: سه‌گانه‌ی اصلی: 1. Shatter Me (خردم کن) 2. Unravel Me (بازم بشکنم) 3. Ignite Me (شعله ورم کن) ادامه‌ی سه‌گانه (دومین سه‌گانه): 4. Restore Me (ترمیمم کن) 5. Defy Me (نقض کن منو) 6. Imagine Me (تصورم کن) همراه با چند نوولا (رمانک کوتاه) که داستان برخی شخصیت‌های فرعی رو می‌گن: - Destroy Me - Fracture Me - Shadow Me - Reveal Me - Find Me - Believe Me نکته: خوندن نوولاها بین جلدهای اصلی توصیه می‌شه، چون جزئیات مهمی دارن. معرفی مجموعه کتاب نبرد با شیاطین در ژانر ترسناک | انجمن نودهشتیا مناسب چه کسانیه؟ - عاشق رمان‌های YA با تم‌های روان‌شناسی، قدرت‌های فراطبیعی و عشق‌های پیچیده - کسایی که سبک نوشتار شاعرانه رو دوست دارن - خواننده‌هایی که دنبال شخصیت‌پردازی عمیق‌ان چند دلیل که «خردم کن» رو بخونی: - چون خوندنش یه تجربه‌ست، نه فقط داستان - چون بهت یاد می‌ده از آسیب‌پذیریت نترسی - چون وارن... فقط بخون تا بفهمی چرا! در نهایت... مجموعه‌ی «خُردم کن» ترکیبیه از شعر، شورش، عشق و زخم. کتابی نیست که فقط بخونی و بذاری کنار. کتابیه که باهاش زندگی می‌کنی، می‌لرزی، گریه می‌کنی، لبخند می‌زنی، و شاید... تکه‌هایی از خودت رو لابلای صفحاتش پیدا کنی.
    1 امتیاز
  26. پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ می‌خوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش می‌داد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامه‌ای که مادربزرگم برام خریده‌بود و توش کلمات مثبت حک شده‌بود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بی‌سرانجام و دلتنگی خسته شده‌بودم؛ دوست داشتم که حداقل می‌تونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیک‌تر بود ولی تو کلاس‌های فوق برنامه باهم هم‌گروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو می‌شناختند از عشق و علاقه‌ی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار می‌کنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو می‌شناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامه‌‌ی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمی‌دونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ می‌تونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه؛ می‌فهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامه‌اش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار می‌دونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.
    1 امتیاز
  27. پارت اول به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده ساله‌ی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد،‌ بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.
    1 امتیاز
  28. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    1 امتیاز
  29. پارت ۳ در همان حال گفت: ای بابا!...شد ما یکبار از در این اتاق بیایم داخل و شما دارایی منو نکرده باشی توی دهن این مرتیکه‌ی مفت خور!؟! آرتمیس دلبرانه خندید و رو به شوهرش با ناز گفت: خوش اومدی مرد من!...چی شده ؟... دوباره با پسر خودت لج افتادی ؟ سیاوش کنار آرتمیس روی تخت نشست و گونه‌ی آرتمیس را بوسید و از همان فاصله‌ی کم در گوشش زمزمه کرد: باز دلبری کردی بانو؟... با دلبری و بی‌دلبری اسیرتم! آرتمیس که از برخورد نفس‌های سیاوش به گردنش قلقلکش گرفته بود ریز خندید. سپس با فکر به دختر سه ساله‌اش رو به سیاوش گفت: نوشا چطور ؟...حالش خوبه ؟...نشد از صبح یکبار درست و حسابی بغلش کنم! سیاوش دستی روی موهای نیکزاد کشید و با لحنی دلجویانه گفت: دخترتم خوبه!...قبل از اینکه بیام اینجا بهش سر زدم...پرستارش تازه خوابونده بودش و همه چیز امن و امان بود. با پایان جمله‌اش نیکزاد را از بغل آرتمیس قاپید و گاز آهسته‌ای از لپ تپلش گرفت. سپس در پاسخ به اعتراض آرتمیس صدایش را صاف کرد و رو به نیکزاد گفت: پدر سوخته!... چه معنی میده جلوی چشم من بچسبی به زنم ؟!...هان؟! نیکزاد صداهای کودکانه‌ای از خودش درآورد که آرتمیس را به خنده انداخت. آرتمیس جلوی لباس خوابش را بست ، به بغل روی تخت دراز کشید و محو تماشای شوهر و پسرش شد.
    1 امتیاز
  30. پارت ۲ آن دو با خودشان دو قلو‌های شیرین زبان و دوست داشتنی خود ، سام و سامان را هم آورده بودند. پسر بچه‌های پنج ساله‌ای که ۹ ماه پس از ازدواجشان و قبل از رفتنشان به جنوب ، در همین قلعه به دنیا آمده بودند. صدای گریه‌ی آرام نیکزاد او را به خود آورد. چشم‌هایش را می‌مالید و نق نق می‌کرد. آرتمیس که هنوز فرصت نکرده بود پیراهن مجلل و طلایی رنگش را از تن دربیاورد از جا بلند شد و در حالی که لباسش را با لباس خواب ابریشمی و نازکی عوض می‌کرد رو به نیکزاد نق‌نقو گفت: جونم!... عزیز دلم!...خوابالو شدی پسرم ؟... بداخلاق شدی ؟!... آره ؟!... الان میام نفس مامان!... الان میام عشق مامان! در حالی که بند جلوی لباس خواب سفیدش را باز می‌گذاشت نیکزاد را در آغوش گرفت و صورت تپل و سفیدش را بوسید. سپس سینه‌ی چپش را در دهان او گذاشت و در حالی که آرام شیر خوردن او را تماشا می‌کرد ، موهایش را نوازش کرد. چشم‌های درشت و سبزش ، مژه‌های برگشته و بلندش ، ابروهای پر پشت و سیاهش و موهای مواج و شبگونش را از پدرش به ارث برده بود. فقط خدا می‌دانست که چقدر از داشتن پسری درست مثل سیاوش به خود می بالید. پشت دست تپل و پنبه‌ای سیاوش کوچولویش را بوسید و قربان صدقه‌اش رفت. در همین احوال بود که با صدای در به سمتش برگشت. سیاوش بود که پس از ورود به اتاق در را پشت سرش بست و با لبخند و اخم ظاهری‌ای که هیچ به چهره‌ی بشاشش نمی‌آمد به تخت خواب نزدیک شد.
    1 امتیاز
  31. سلام سلام بیایین باهم یه چالش بریم دوتا ادم متفاوت رو در نظر بگیرید(مثلا قصاب و ادم کش)بعد یه مکالمه یک طرفه از صحبت این ادم ها بنویسید. دقت کنید فقط یک مکالمه باشه وبین این دو نفر مشترک باشه مثال (قصاب و ادم کش) _سلام _نه بابا خاطر جمع. باش فردا بیا تحویل بگیر _نه با چاقوی تیز میکشم زیاد درد نکشه _دستت درد نکنه ها من کارمو بلدم بابا قشنگ تیکش میکنم میزارم تو پلاستیک بیا ببر هرجا میخوای
    1 امتیاز
  32. کسی پشت هم در را می‌کوبید. منقل را گوشه دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی‌ که پله‌های کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا می‌آمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد، رزی را که دید، دست برد و روسری‌اش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند؛ اما بی‌فایده بود. رزی کبودی صورتش را دیده بود. - سلام. رزی با دیدنش با چشمان گشاد شده پرسید: - علیک سلام، صورتت چی‌شده، باز کتک خوردی؟ اخم محوی کرد، صحبت کردن درباره اتفاقاتی که بین او و قادر می‌افتاد را دوست نداشت؛ اما رزی بی‌توجه به اخمش ادامه داد: - چرا می‌ذاری هر کاری دلش می‌خواد بکنه، پری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ کج‌خندی به حرف‌های رزی زد. او که شرایطش را می‌دانست چرا نصیحتش می‌کرد؟! - تو میگی چی‌کار کنم ها؟ برم بزنم تو گوشش؟ یا ازش شکایت کنم؟ هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. می‌ترسم زیادم به پروپاش بپیچم، پرتم کنه بیرون؛ اون‌موقع با یه بچه چهار پنج ساله کجا آواره شم؟ رزی سرش را پایین انداخت و آهی کشید؛ انگار تازه وضع زندگی‌شان یادش آمده بود. - آره، راست میگی، ما هیچ‌کدوم هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم. اصلاً انگاری سرنوشتمون با یه مشت معتاد پاپتی گره خورده. نفسش را با کلافگی بیرون داد. اوضاع هرکدام‌شان از آن، یکی بدتر بود. آن از سودی که دختر فراری شده بود، این از خودش، رزی بیچاره هم که گیر یک برادر معتاد افتاده بود و جدای از آن پس از مرگ پدرش بار زندگی مادر مریض و خواهر و برادر کوچک‌ترش را هم به دوش می‌کشید. به رزی غرق در فکر نگاه کرد، تازه توجه‌اش به کاور در دستانش جلب شد و ابروهایش از تعجب بالا پرید. - این دیگه چیه؟ رزی سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. با چشم و ابرو اشاره‌ای به کاور کرد و دوباره پرسید: - این چیه؟ رزی آهانی گفت: - این لباسه، سودی واسه تو گرفته، برای مهمونی فرداشب. با یادآوری مهمانی فرداشب دوباره در دلش آشوب به پا شد؛ اگر قادر گند جدیدی بالا نیاورده و تمام پول‌شان را خرج مواد خودش و رفیق‌هایش نکرده بود، حالا او هم نیازی نداشت که به آن مهمانی مزخرف برود. کاور لباس را روی میز چوبی رها کرد. پرهام همان‌جا کنار اسباب‌بازی‌هایش خوابش برده بود، خم شد و بلندش کرد، پسرک سنگین‌تر شده بود؛ برادر کوچکش روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد و قد می‌کشید. یادش نمی‌رفت روزی که پسرک ضعیف و ریزه میزه را در آغو*ش مادرش تماشا کرده بود. پسرک بیچاره به دو سال نرسیده مادر از دست داده بود؛ بعد از ‌آن سعی کرده بود با تمام بی‌تجربگی‌اش مادری که نه؛ اما خواهری کند برایش. بوسه‌ای به موهای قهوه‌ای و لختش نشاند و با سرانگشتانش آرام صورت پسرک را نوازش کرد. چشمان درشت و سبزرنگش را که حالا بسته بود، ابروهای کمانی و کمرنگش را، صورت سرخ و سفیدش را، بینی کوچک و چانه‌ گردش را؛ پسرک بی‌نهایت شبیه مادرش بود و تقریباً هیچ شباهتی به او یا قادر نداشت. پتو را روی تن پسرک کشید، نیم‌نگاهی به کاور لباسش انداخت و پوفی کشید. در میان آن‌همه مشکلات ریز و درشت زندگی‌اش، فقط نگرانی و ترس از بابت رفتن به آن مهمانی را کم داشت.
    1 امتیاز
  33. به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و این‌بار بلندتر فریاد کشید: - پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه! فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مسـ*ـت و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند. برگشت و در را پشت سرشان بست، قادر هنوز پای بساط نشسته و بطری زهرماری‌اش را در دستانش تکان‌تکان می‌داد. قدمی نزدیکش شد و عصبی و با انزجار گفت: - مگه نگفتم دیگه این رفیق رفقای الدنگتو نیاری اینجا؟ قادر با چشمان خمار نگاهش کرد، آب دهانش را قورت داد؛ سعی می‌کرد مستی‌اش را نادیده بگیرد و شجاعتش را حفظ کند. ادامه داد: - اینجا پاتوقت نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی. قادر با تکیه بر دستانش برخاست. گیج بود؛ اما نه آنقدری که چیزی را نفهمد. تلو‌تلو خوران به سمتش آمد، قدمی به عقب گذاشت دست خودش نبود؛ انگار این ترس لعنتی در وجودش نهادینه شده بود! - تو دیگه چی میگی هان؟ چی می‌خوای از جون من؟ دستانش را مشت کرد، قادر در یک قدمی‌اش ایستاده بود؛ بوی الکل دهان قادر و بوی موادی که در خانه‌شان مصرف شده بود حالش را بهم میزد. نگاه در چهره‌اش گرداند، مصرف مواد کاملاً روی چهره‌اش تأثیر گذاشته بود، صورت لاغرش مثل همیشه رنگ پریده بود، پای چشمان میشی و گود رفته‌اش را هاله تیره‌ای پوشانده بود و موهای جلوی سرش کم پشت شده بود. ممکن نبود فراموش کند این مرد، این مردی که با وجود لاغر شدنش هنوز هم درشت جثه و پر زور بود، بیست سال از زندگی خودش و مادرش را تباه کرده بود. چهره درهم کرد و گفت: - آخرین باریه که دارم بهت میگم، حق نداری این کثافت‌کاری‌هات رو بیاری تو این خونه فهمیدی؟ قادر صورت به صورتش نزدیک کرد و فریاد کشید: - تو چیکاره‌ای که واسه من تعیین تکلیف می‌کنی، هان؟ تا بود که اون مادر هرزه‌ات توی کار من دخالت می‌کرد، حالا نوبت توعه؟ با نفرت به قادر خیره شد، به نفس‌نفس افتاده بود و تمام تن و بدنش از شدت عصبانیت می‌لرزید؛ مادرش خط قرمز زندگی‌اش بود به هیچ‌ک.س اجازه نمی‌داد به مادرش توهین کند. - حق نداری درباره مادرم اینطوری حرف بزنی! قادر با ابروهای بالا رفته و چشمانی که به سختی باز نگه‌شان داشته بود نگاهش کرد و با همان لحن شل و کشدارش گفت: - مثلاً اینطوری حرف بزنم چی میشه؟ چی‌کار می‌خوای بکنی؟ با دستش تخت سینه قادر کوبید، خون خونش را می‌خورد و ترسش را به کل فراموش کرده بود. مثل هربار که اسم مادرش به میان می‌آمد مثل گرگ زخمی به همه چنگ و دندان نشان می‌داد. قدمی عقب گذاشت و با تحقیر سرتاپای قادر را نگاهی کرد و گفت: - دِ آخه بدبخت تو که آه نداری با ناله سودا کنی واسه من قپی میای؟! می‌دونی اگه همون مادر من نبود الان آواره کوچه خیابون‌ها شده بودی؟ شایدم مثل این کارتن خواب‌ها جنازه‌ات رو از تو جوب پیدا می‌کردن. ابروهای قادر درهم گره خورد. می‌دانست دست روی نقطه ضعفش گذاشته و احتمالاً تا سر حد مرگ عصبانی‌اش کرده. دست قادر که بالا رفت، چشمانش ناخودآگاه بسته شد. انتظار این رفتار را از قادری که همیشه دستش هرز بود داشت. سرش به طرفی کج شد و موهایش روی صورتش ریخت؛ دستانش را مشت کرد و جز یک پوزخند چیزی تحویل قادر که از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود نداد. با خونسردی موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد، این ضربه‌ها برایش عادی شده بود؛ آنقدر عادی که دیگر حتی دردی را هم حس نمی‌کرد؛ اما زخمی که گوشه لبش ایجاد شده بود نشان می‌داد که قادر هنوز قدرت سابقش را دارد.
    1 امتیاز
  34. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
  35. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
  36. نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه خلاصه: وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، و نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، آرامش در هیچ الگویی پیدا نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل گم می‌شود؟ *** «بخشی از این داستان بر حسب واقعیت است!!!» «نام‌های انتخاب شده اتفاقی می‌باشد»
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...