تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/18/2025 در همه بخش ها
-
درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بیشمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اونها فکر نمیکردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانهاش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر میشوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دلریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمانهای تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمانهای زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایدهها راهشونو پیدا میکنن و یه جایی بالاخره یقهمو میچسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلمهای کمرنگ ماندگارتر از ذهنهای پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخهای سوزان برای شخصیتهاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین3 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و نه از میان صدها لباس، به زحمت لباسهای خودم را پیدا کردم. پرههای کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشمهایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. هرچه میان زنها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوستهایش جدا شد. -صبر کن! الان میام. به حیاط رفتم و ریههایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایهشان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش میرسید. خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع میکرد، دمپاییهای پلاستیکی قهوهای رنگ را پوشید. -میتونی اینو به غزل برگردونی؟ خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمیدانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض میکردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمیسپردند. -همینه! دنبالهی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمیتوانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام. جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت: -آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانهام، چهار روز بیشتر نمیگذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید: -کاری نداری ناهید؟ -خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خندهام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شدهای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند. ماشین بسیار آرام حرکت میکرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمیدانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی میکرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل میکرد. همانجا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلطها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریعتر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم: -خیلی ممنون، چقدر شد؟ بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد: -حساب شده. نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary2 امتیاز
-
نام رمان: اتاق 31 نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi ) ژانر رمان : ترسناک - معمایی - پلیسی خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میذاره، متوجه میشه ...1 امتیاز
-
نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه خلاصه: وقتی قتلها فقط قتل نیستند، و نشانهها یکی پس از دیگری تکرار میشوند، آرامش در هیچ الگویی پیدا نمیشود. قاتلی در سایهها حرکت میکند، با ساعتی در دست و نقشهای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانهها شدهاند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب میسوزد.این بازی بیقانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بینقص میتواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را میشناسد.سیاوش باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، طرحناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا میتواند؟ یا در بازی قاتل گم میشود؟ *** «بخشی از این داستان بر حسب واقعیت است!!!» «نامهای انتخاب شده اتفاقی میباشد»1 امتیاز
-
نام رمان : در آغوش سکوت نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانهای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنجهای پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غمهای تلخ که هیچوقت کسی نفهمید چطور با گذشتهش کنار اومده. شاید همیشه لبخند میزنه، شاید همیشه فکر میکنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش میدونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که بهجای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، میپرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بیتفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمیخواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه میخواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمیدونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچوقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایهی گذشتهشون زندگی میکنن. دربارهی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچکس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته میتونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.1 امتیاز
-
پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره. هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.» – «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...1 امتیاز
-
صفحهی آخر با نام و یاد خدا نگارا، مدتی است از حال شما بیخبرم. گوشهای از این دنیا نشسته و روزهای نبودنت را نشانه گذاری میکنم. صبحها از خواب بیدار میشوم، تخت خوابم را مرتب میکنم. از پنجره به تماشای هیاهوی دنیا مینشینم و چای مینوشم. اندکی بعد کاغذ و قلم آورده مینویسم. از کم و زیاد شدن زاوویه تابش خورشید نسبت به روزهای قبل، از رنگین کمانی که دیگر چون قبل زیبا نیست، از آسمانی که گاه تیره و دلگیر است و گاه روشن و دلپذیر مینویسم. صفحهی بعد را از چمنهای مظلوم کنار بلوار، از درختهایی که دفتر نقاشی بیخردان شدهاند، از گلهایی که سال قبل لبخند میزدند و امسال دیگر جوانه نشدند مینویسم. صفحهی بعد را از کودکی گمشده در خیابان، مادری دل نگران و پرندهای بالا سر لانهی چپ شدهاش مینویسم. صفحهی بعد را از اتاقی تاریک، میز تحریری بههم ریخته، گل رز خشک شده، آینهی خاک گرفته و موهای آشفته مینویسم. صفحهی بعد را از عکسهای نیمسوختهی داخل شومینه، ضعف بینایی و عینک، دستان لرزان و چرخ روزگار مینویسم. صفحهی بعد را از مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، آخرین بازدید مدتها قبل، کاربر مورد نظر یافت نشد و صفحهی شکستهی موبایل همراهم مینویسم. صفحهی بعد را از تاریکی مطلق با خط بریل مینویسم. و در صفحهی آخر را شاید تو بنویسی. از گرفتاریها، از مشکلاتی که دورت کرد، از اتاقی که دیگر متعلق به کسی نیست، از قاب عکسی با ربان مشکی کنارش بر سینهی دیوار، از جفای روزگار و از شانههای مردانه لرزان.. یا شاید هم از دختری با لباسهای بیمارستانی در اتاقی از آسایشگاه بنویسی. از بیمحلیهای دختری که صبح تا شب به اطرافش خیره میشود و به هیچ چیز واکنشی ندارد. و یا شاید از مصلحت! از اینکه شاید ما قسمت یکدیگر نبودیم...1 امتیاز
-
پست تایید می تونید پارت گذاری رو شروع کنید.1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشمهایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینهی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دستهایم را روی سینه جمع کردم و بیمیلیام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانهی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمانها میگرداندند و مدام سر میچرخاندند تا حواسشان به مهمانهای جدید باشد. زنان میانسال دست میزدند و جوانترها مشغول رقص بودند. عدهای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان میکشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده میشدند تا به خانه همسایهشان هم سرک میکشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربههای کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان میداد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمدهام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالیاش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است میبینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیهای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمیشنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور میخوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمیکردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترسهایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم میخوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامهی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زدهی رها شده در پیشدستیام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوستهایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزهای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونهاش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشمهای نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگینهای سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیرهبختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر میموندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشمهایم بریزند و غزل گریهام را نبیند. دستهای سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمیخواستم. -زندگی خیلی سخت و بیرحمه غزل. انگار خنده که میکنی، لجش میگیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسیاش باید بشنود. -ولی همه اینها واسه آدمهای عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسونتر میگیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدمهای بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هقهقم را آزاد کردم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
میدانی دلبرم، امشب همانطور که دود سیگار بهمن را به ریههایم هدیه میدادم. فکر کردم که تو دیگر نمیآیی عشق، من و خاطراتمان را فراموش کردی.گشتن در کوچههای شهر به دنبالت بیفایده است. نه تو یوسفی و نه من زلیخا. تو بیوفایی دنیای عاشقانه من هستی و من شکسته شده دنیای بیوفایی تو. من عشق را میان حسرتهای دلم دفن کردم و تو عشق را میان فراموشیهایت. پایان.1 امتیاز
-
نمیدانم تا کی باید خودم را با گفتن اینکه دیگر دوستت ندارم بازی دهم. میدانی تمام دنیا دستبهدست هم دادند تا من را زجر بدهند. هر گوشه که نگاهم میافتد تو جلوی چشمهایم خودنمایی میکنی. هرجا که پا میگذارم خاطرهای یادم میآید و من باز خیسی گونههایم را حس میکنم.1 امتیاز
-
صبرم دیگر لبریز شده! دیگر چشمهایم یاریم نمیکند، همانند زلیخای کور در شهر عصا زنان به دنبالت میگردم تا شاید در کوچه پس کوچههای که توسط ظالمان شهر پوشش یافته پیدایت کنم. و تو بازهم نیستی، و من باز هم به دنبالت میگردم. نمیدانم چرا این دل نمیخواهد قبول کند که تو رهگذری بودی و بس.1 امتیاز
-
پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حاملهای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاطتر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.1 امتیاز
-
پارت بیست و شش سریع دستهای لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبههای روسریام ور رفتم. همه نگاهها روی من بود و سکوت بیسابقه مینیبوس، داشت دقم میداد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپشهای وحشیانه قلبم لو برود. قطرههای عرق را حس میکردم که از تیغه کمرم لیز میخوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدمهای محکمش را شنیدم که از مینیبوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر میآمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح میشود! کسی دست سردش را مدام به صورتم میکوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمهزهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینهام را پر از اکسیژن کردم. با لحظهای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینیبوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثهای، حلقه دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمهبازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخمهای درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریدهتر از من به نظر میرسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلیام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر میخوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه میزنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام میدادی. با لبخند بیجانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لبهای باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیدهام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشمهایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمیدونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، میفهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حاملهای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بیدرنگ باز و بسته میشد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بیجواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بینوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینیبوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نقنق بچهها هم حوصلهی تحمل آدم را سر میبرد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمیکنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید میدانستم با این مینیبوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خستهاش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که همردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس میزد و آنقدر گریه میکرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابهجا میکرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمیدونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دستهایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال اول بچهداریام میانداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش، پیش، پیش... نوازد لبهایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشمهای بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلیاش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه میکرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینیبوس چنددقیقهای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمیدانست. دلشوره زیر دلم را چنگ میزد و من به روی خود نمیآوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینیبوس خستهاش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بیوفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینیبوس، صدایی بلند میشد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمیداد. خزر ناسزایی به او و اسب خوشرکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از مینیبوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم رودههاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خندهاش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینیبوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانهای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشمهایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینیبوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفسنفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را میبست و خفه میشد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال میکردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره میلرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که میپرسید: -چی شده؟1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا به جمع ما خوش اومدید، برای شروع به نویسندگی، پس از ثبت نام (آموزش ثبت نام موبایل در انجمن نودهشتیا) از چند روش میتونید تاپیک ایجاد کنید که بهتون آموزش میدم. روش اول: از طریق + بالای صفحه. بعد از زدن روی مثبت، طبق مراحل زیر تاپیک رمان را ایجاد کنید: 2 . موضوع رو بزنید 3. از لیست تالار ها، تایپ رمان رو انتخاب کنید ادامه رو بزنید تا به صفحه ساخت تاپیک منتقل بشید. اطلاعات خواسته شده را تکمیل و ارسال موضوع را بزنید. در بخش عنوان: نام رمان | نام نویسنده کاربر انجمن نودهشتیا در بخش توضیحات: نام رمان: نام نویسنده: ژانر رمان: خلاصه رمان: دومین روش ایجاد تاپیک: از قسمت پایین چت باکس، روی ایجاد موضوع بزنید و پس از انتخاب تایپ رمان مراحل را تکمیل کنید. و ساده ترین روش، مستقیما از تایپ رمان وارد شوید: و پس از ورود ایجاد موضوع جدید را بزنید: در صورت نیاز به راهنمایی به یکی از مدیر ها پیام ارسال کنید.1 امتیاز
-
پارت سوم ساقهی پتوس را از لای دندانهای کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لبهایش را با اشتیاق باز و بسته میکرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشهی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایهی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرفهای تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور همضرب با قلب من، قُلقُل میکرد. پوست لبم را به دندان میکشیدم، مدام دور خود میچرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تبدارم میکردم. دستهایم را که از شدت سابیدن لباسها پوستپوست شده بود، بههم مالیدم و ساعت را برای اینهمه عجله، لعنت گفتم. حس میکردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا میپایید. سعی کردم افکار احمقانهام را بیرون بریزم و این کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانهاش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوشهای گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبهها برای نارسایی صدای حیدر افاقه میکردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت همسن و سالهایش را بخورد. به پلکهای نیمهبازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را میفهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینهی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خالهای سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبهبازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش میآمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براقتر بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشهی تیرهی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دستهای سیاه یا چهرهی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی میداد. موهای چربش زیر نور ماه برق میزد و لکههای سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد میکشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...1 امتیاز
-
پارت دوم نگاه از گوشهی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیدهی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقهی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا بهسمت گلدانِ پشت پنجره بهراه افتاد. با گوشهی روسری که روی شانههایم افتاده بود، خیسی چشمهایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گلهای مچاله شده در مشتهای کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را میکردم. طاقت اذیت شدن پارهی جانم در هیاهوی بهراه افتاده را نداشتم. خدا میدانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من میریخت. آبگوشت بار میگذاشتم و به خانهای نگاه میکردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ میکرد! جانسخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینهی روشویی، سیخ داغی بهروی دلم میگذاشت. کاسهی گل سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق گاز رفتم. قطره اشکی بیاراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه افتاد. به ناهاری که روی آتش بیحوصلگیهایم بار گذاشته بودم نگریستم، بیهیچ پلکزدنی. اشکهای درماندهام، بیشک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم میداد؛ قالی قهوهای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابهجا کردم و بربری بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکهتکه کرده بودم را هم زدم. موهای کمپشت اما بلند گندم را به پشت گوشهایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شدهی نگاه حیدر بود.1 امتیاز
-
مقدمه رمان تینار: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگی مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریهاش گرفته بود. باید گوشهای دخترکم را میگرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونههای کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمیکرد. صدای حاج خانم بهقدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما رسید: - آهای مفتخور! در بهروی من میبندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمیگردی خونهی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه میکنم روزگارت رو! میشنوی؟ هِری! صدای لَخلَخ کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. میدانستم تا یکهفته بهخاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.1 امتیاز