رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      395


  2. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      386


  3. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      285


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      244


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/08/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.
    1 امتیاز
  2. «Twisted Series» – عشق‌های تاریک، شیرین و خطرناک! وقتی دل و ذهن و غرور همدیگه رو له می‌کنن! خب، قبل از هر چیزی بذار یه هشدار کوچولو بدم: اگه به عشق‌های ساده و بی‌دردسر عادت داری، این مجموعه احتمالاً قراره دلتو بندازه توی مخلوط‌کن و با دور تند بزنه! اما اگه دنبال داستان‌های پر از کشش احساسی، شخصیت‌های چندلایه، صحنه‌های سوزان و دیالوگ‌های تند و تیز هستی، مجموعه‌ی Twisted از اون تجربه‌هایی‌ـه که بعدش باید یه لیوان آب یخ بخوری! آنا هوانگ کیه؟ و چرا ملت دارن کتاباشو قورت می‌دن؟ آنا هوانگ (Ana Huang) نویسنده‌ای‌ـه که خودش می‌گه «به عاشقانه‌های تلخ و شیرین اعتیاد داره» و خب، دقیقاً همینو می‌نویسه! با این که خودش یه آدم خجالتی و اهل کتابخونه‌ست، اما توی ذهنش شخصیت‌هایی زندگی می‌کنن که راحت می‌تونن یه سلطنت راه بندازن، قلب آدمو بسوزونن، و بعد با یه نگاه دوباره احیاش کنن. مجموعه شامل چهار رمانه که هر کدوم روی یک زوج تمرکز داره. هر کتاب تقریباً داستان مستقل داره ولی بینشون ارتباطاتی هست و ترتیب خوندن‌شون جذاب‌ترش می‌کنه: معرفی مجموعه کتاب خردم کن | Shatter me | انجمن نودهشتیا 1. Twisted Love – عشق پیچیده آوا و الکس - یه دختر آفتابی با قلبی بزرگ - یه مرد سرد و تاریک که توی گذشته‌اش گیر کرده - عشقشون؟ یه نوع گرمای یخ‌زننده! 2. Twisted Games – بازی‌های پیچیده بریجیت و ریس - پرنسس و محافظش - تم سلطنتی، مخفی‌کاری، عشق ممنوع - یعنی "The Bodyguard" ولی با درجه‌ی دمای بیشتر! معرفی مجموعه کتاب احضارگر در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا 3. Twisted Hate – نفرت پیچیده جولز و جاش - دشمنی قدیمی که به رابطه‌ای پر از کشش تبدیل می‌شه - رد و بدل شدن توهین‌های داغ و لحظات عاشقانه‌ی داغ‌تر - enemies-to-lovers با طعم فلفلی! 4. Twisted Lies – دروغ‌های پیچیده استلا و کریستیان - تأثیرگذار مجازی و یه مرد خطرناک با رازهای تاریک - رابطه‌ای پر از دروغ، حقیقت و کشف متقابل - از اون داستانایی که آخرش مجبوری یه نفس عمیق بکشی! 1. شخصیت‌پردازی فوق‌العاده هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها تخت یا ساده نیستن. هرکدوم زخمی دارن، گذشته‌ای دارن، و مسیری برای رشد. آنا هوانگ با دقت نشون می‌ده که عشق فقط شیرینی نیست؛ درد داره، تردید داره، و البته، یه جور درمان هم هست. 2. کشش عاطفی-جسمی قوی از اون کتاب‌هایی‌ـه که دلت نمی‌خواد شب بخوابی، چون شخصیت‌هاش هی دارن با هم بحث می‌کنن، می‌بوسن، دور می‌شن، برمی‌گردن، و... صحنه‌های احساسی با درجه حرارت بالا اما با ظرافت و روان‌شناسی واقعی نوشته شدن. 3. تم‌های متنوع و واقعی - تروما و شفای روحی - عشق ممنوع - دشمنی به عشق - مراقبت از خود، استقلال، و شناخت درونی 4. زبان مدرن و دیالوگ‌های بامزه و تیز مناسب برای نسل امروز؛ هم احساسی، هم گاهی خنده‌دار، هم پر از دیالوگ‌هایی که توی ذهن آدم می‌مونه. معرفی مجموعه کتاب پادشاه پریان در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا مناسب چه کسانیه؟ - اگه از Enemies-to-lovers یا Forbidden Romance خوشت میاد - اگه دنبال عاشقانه‌های مدرن و داغ با لایه‌های روان‌شناختی هستی - اگه دوست داری توی داستان‌هایی غرق شی که هم دلت رو گرم کنه، هم گاهی فشارش بده --- نکته‌ی آخر: مجموعه‌ی «Twisted» شاید با یه داستان عاشقانه شروع شه، ولی چیزی فراتر از اونه. این داستان‌ها درباره‌ی زخم‌های گذشته، جنگیدن برای عشق، و یافتن قدرت در خودت هستن. هر جلدش یه تکه از پازل زندگیه؛ پیچیده، دردناک، ولی در نهایت… شفابخش. ---
    1 امتیاز
  3. کاش یکم کتاب فارسی بذارید. توی کتاب فروشی ها هم زیاد کتاب های فارسی پیدا نمیشه
    1 امتیاز
  4. اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان ژانر: اجتماعی خلاصه: در شهری که سکوت، قانون نانوشته‌ی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمی‌دارند، بی‌آنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لب‌هایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفته‌اند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه می‌زند، اما بادهای کهن سال‌هاست که به خاموش کردن هر شعله‌ای خو گرفته‌اند.
    1 امتیاز
  5. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢داستان جزیره منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 267 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و … 📖 قسمتی از متن: با کلافگی گفتم: – بس کن ثنا میگم نمی‌ذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/07/دانلود-رمان-داستان-جزیره-از-غزال-گرائی/
    1 امتیاز
  6. نام دلنوشته: ابتذال معنا دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی دیباچه: گاهی دلم می‌خواهد نان را در قافیه‌ی غم بخورم؛ با دستانی که هنوز طعم پینه را از یاد نبرده‌اند. شهر پر است از آدم‌هایی که نگاه‌شان، نان را از دهانِ هم می‌قاپد و لبخندشان، صورتحسابی‌ست برای گرسنگی دیگران.من اما نان را از واژه قرض می‌گیرم از سکوت زنانی که شکم‌شان را به شعر بسته‌اند… از کودکی که «بابا» را نگفته، اما فحش را بلد است. عطر نان، وقتی از گرسنه می‌گریزد، بوی قضاوت می‌گیرد و من، در میان همین نان‌پاره‌های نابرابر، دلم برای انسان بودن تنگ می‌شود… نه سیر بودن.
    1 امتیاز
  7. به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچک‌ترین موجودات در تغییر بزرگ‌ترین سرنوشت‌ها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا می‌کند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها می‌گذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سال‌ها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش می‌یابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه می‌کند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر می‌گشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی می‌شود یا راهی را ادامه می‌دهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگ‌ها آغاز می‌شود، با شهامت زنده می‌ماند، و با امیدی پایان می‌یابد که هرگز نمی‌میرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمی‌کنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم می‌تواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.
    1 امتیاز
  8. پارت اول به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده ساله‌ی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد،‌ بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.
    1 امتیاز
  9. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
  10. پارت پنجم رمان خاص گفتم : واقعا به به یعنی من عاشقتم مامان خانومی که غذای مورد علاقه ام رو درست کرده خورش انار با رب انار ترش در کنار ماست و سیب زمینی وای از این ترکیب بهشتی همون طور که که زیر گاز رو خاموش میکرد با ملاقه ی تو دستش یه نگاهی بهم کرد و گفت:خوبه خوبه زبون بازی رو بس کن بچه دستات رو بشور برو میزو بچین غذا خوردن که مجانی نمیشه باید کمک هم بکنی به مامانت دختر گلم یه هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :وای مامانی نمیشه خودت بچینی خیلی گشنمه جون نور چشمی تون تیام مامان با یه چشم غره ی اساسی گفت: اون بیچاره رو چیکار داری خسته اس پسرم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:خدا شانس بده هییی نکنه منو از سر راه آوردین بگین من طاقتش رو دارم ها همون لحظه مامان با تحکم گفت دخترررم یعنی غیر مستقیم گفت دهان مبارکت رو می بندی یا با دمپایی های معروف بیام کمکت خخخخخخ.... تو فکر دمپایی بودم که این نور چشمی خان(تیام)اومدو همزمان با نشستنش پشت میز ناهار خوری گفت: بسه دیگه خاله سوسکه چقدر حرف میزنی سرمون رفت یه کمک انقدر تبصره و ماده نداره که خواهر من یه پشت چشمی براش نازک کردم که بیشتر شبیه چپ شدن چشمام بودو کلی بهم خندید اما کم نیاوردم و گفتم تو حرف نزن که نور چشمی بودنت از اسمت مشخص خودت از همه تنبل تری اصلا کمک نمیکنی تازه بالای چشم مامان خانوم جا داری بعد من میگم از سر راه چیزه از بیرون آوردین منو مامان خانوم خشم اژدها میشه و از سلاح سرد محبوبش ( دمپایی) جهت تهدید استفاده میکنه هی روزگار نامناسب ... تنها گیر آوردن مادر پسر هی... و یدفعه صدای پدر عزیز تر از جانم که طرفدار همیشگی منه اومد که گفت کی دختر خوشگل منو تنها گیر آورده منم پریدم بغلش و گفتم به موقع اومدی پدر مهربونم این ها منو تنها گیر آوردن
    1 امتیاز
  11. درود عزیزان! برای دادن جلوه و زیباتر شدن نوشته هاتون میتونید تو همین تالار با زدن تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید. بعداز ثبت درخواست تیم مدیریت براتون گرافیستی در نظر میگیرن، گرافیست با شما تحت نظر مدیر بخش ارتباط میگیره و تا شما رنگ، شخص و... باهاش در میون بزارید. البته که قبل درخواست باید بیست پارت از رمانتون رو اپلود کرده باشید پس حین ثبت درخواستتون لینک رمان مورد نظرتون هم برامون توتاپیک درخواستی که زدید ارسال کنید. قلمتون مانا🌷
    1 امتیاز
  12. سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...