تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/28/2025 در همه بخش ها
-
4 امتیاز
-
*درود و وقت بخیر بر شما نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا* چنانچه درخواست مصاحبه با انجمن را دارید زیر همین تاپیک اعلام کنید؛ بعد از درخواست شما ما حتما رسیدگی خواهیم کرد. با تشکر از نویسندگان گرامی3 امتیاز
-
۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! سلام وقت بخیر. من از ده سالگی هر وقت دلم میگرفت سعی می کنم بنویسم و از دوران مدرسه داستان های کوتاه زیادی نوشتم که دو تا از این داستان ها در سطح منطقه برگزیده شدن. میشه گفت که از سال ۸۸ مینویسم. اما نوشتن رمان رو از ۱۵ سالگی شروع کردم. ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! بین ژانرها عاشق سبک عاشقانه و درام و اجتماعی هستم و رمان هایی هم که تا الان نوشتم تو این ژانره. زبان نوشته هامم اصولا عامیانه است چون حس میکنم مخاطب خیلی واقعی تر از زبان ادبی باهاش ارتباط برقرار میکنه. ۳: هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم از نویسندگی اینه که بقیه هم از داستان های توی ذهن من آشنا بشن و بخونن. همیشه از زندگی های دوستان و اطرافیان و یا حتی با یه اتفاق خیلی ساده یه جرقه تو ذهنم زده میشه و به صورت ناخودآگاه تا ته اون قصه رو میتونم بداهه تو مغزم بنویسم. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چیزی که باعث شد شروع به نوشتن بکنم اینه که راستش وقتایی که از صمیم قلبم ناراحتم و کسی نیست که بتونم باهاش درد و دل کنم اونا رو مینویسم و اینجوری دلم آروم میشه. ۵: اسم آثار منتشر شدا از شمارا نام ببرید. من جدیدا با این سایت آشنا شدم و تا الان دو تا رمان در این سایت نوشتم که فکر میکنم داستان جزیره در حال انتشاره و رمان همسایهی من در حال ویرایشه. دوتا رمان دیگه هم دارم که به زودی بارگزاری میکنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمانهایی را میخوانید؟! من ترجیحمم مثل ژانری که انتخاب کردم رمان های عاشقانه ایه که پایان باز نداشته باشن و با نتیجه های مشخص شده به پایان برسن. ۷:چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! امسال که به صورت جدی نوشتن تو سایت رو شروع کردم یسری از کلیپ های آموزشی در ارتباط با ویراستاری متن و خصوصا توضیح موقعیت در رمان رو یاد گرفتم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! هیچوقت هم نشده که جا بزنم و همونطور که گفتم نوشتن همیشه دلم رو آروم کرده و بهم آرامش میده. ۹: چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! نویسندگی رو انتخاب کردم چون بنظرم راه رسیدن به خواسته ها از طریق نوشتن صورت میگیره. باعث میشه تخیل یا آرزوی ذهنی خودت رو قوی کنی و تصویرشو به صورت جدی مثل یه فیلم تو ذهنت بسازی و اون رو بارها مرور کنی و شادی درونی رو مثل واقعیت تجربه کنی. این بنظرم قشنگترین چیز تو زندگیه و باعث شده به نویسندگی علاقمند بشم. ۱۰:پیشنهاد و یا صحبتی با نویسندگان نو قلم دارید؟ من خودم درسته مینویسم اما هنوز هم چیزای زیادی هست که باید یاد بگیرم و راستشو بخواین تنها پیشنهادی که میتونم دوستای نو قلم بدم اینه که فقط بنویسین، حتی اگه یه کلمه اومد تو ذهنتون بنویسین و نزارین تو دلتون بمونه. سعی کنین تو ذهنتون اون کلمه رو باز کنین و بهش شاخ و برگ بدین. تصورش کنین و با نوشته هاتون زندگی کنین. حتی اگه متنتون مورد انتقاد واقع شد اما تسلیم نشید و نصفه و نیمه رها نکنین. مطمئن باشین که یه روز به جایی میرسین که حقتونه. نویسنده گرامی: @QAZAL3 امتیاز
-
۱: نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی رو حدوداً از سال ۱۳۹۸ شروع کردم و دو سال هست که حرفهای کار میکنم. ۲: ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانرهای انتخابی من معمولاً عاشقانه، اجتماعی و معمایی هست و بیشتر به ژانر تراژدی علاقه دارم زبان نوستههای من همیشه ادبی بوده چون خودم این سبک رو بیشتر دوست دارم و حس میکنم که این نوع نوشتن زیباتر هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم از نویسندگی انتشار آثار خوب و فاخر برای جوانان و نوجوانان هست تا به خوندن آثاری که مناسب سن و یا عرف جامعهی ما نیست رو نیارن. ۴:چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من آدم به شدت خیال پردازی هستم و همیشه حتی از همون کودکی در سرم پر از فکر و داستان بود و پس از خوندن چند رمان و داستان تصمیم گرفتم که من هم شروع به نوشتن بکنم. ۵:اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. آثار منتشر شده از من رمان جبر و اجبار، زخم ناسور و دلنوشتهی موعود منجی هست. ۶:ترجیحا چه سبک رمانهایی میخوانید؟! برای بهتر شدن در زمینه نویسندگی تقریباً همه جور ژانر رمانی رو میخونم اما ژانر مورد علاقهام بیشتر عاشقانه، اجتماعی و معمایی هست. ۷:چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟!همینطور که گفتم من از سال ۹۸ نویسندگی رو شروع کردم و حدود سه یا چهار سال طول کشید تا قوانین نوشتاری و سبکهای ایدهآل رمانها رو یاد گرفتم. ۸:آیا تا حالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! گاهی پیش اومده که خسته و ناامید شدم و حتی چند رمان رو نیمه کاره رها کردم، اما هیچوقت به این فکر نکردم که کاملاً از نوشتن دست بردارم چون نویسندگی کاریه که با علاقه دنبالش میکنم و هیچوقت ازش خسته نمیشم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! نویسندگی رو انتخاب کردم چون با روحیهی حساس و خیالپردازم جور بود و فهمیدم که نوشتن بهم کمک میکنه تا افکار منظمتر و حال بهتری داشته باشم. ۱۰:پیشنهاد و یا صحبتی با نویسندگان نو قلم دارید؟! من به نویسندههای نو قلم توصیه میکنم که مطالعه رو فراموش نکند. یه نویسنده هر چقدر هم که حرفهای بشه باز هم چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داره و مطالعه و خوندن رمانها و داستانهایی با ژانرهای متفاوت باعث میشه که ما روز به روز چیزهای بهتر و بیشتری رو یاد بگیریم. نویسنده گرامی: @سایه مولوی3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان میکردم که برنمیگردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شدهبود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرفهایم عجین بودی. وقتی سکوت میکردم، این تو بودی که حرف میزدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.1 امتیاز
-
رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بیگناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده میشود، تنها چیزی که باقی میماند، انتقام است. در این بازی بیپایان، هیچک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین میپندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط میشود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.1 امتیاز
-
نام رمان: در ریسمان اقیانوس نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه ژانر: عاشقانه خلاصه: غرق شدهام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگینتر و منفورتر میشود. مرا در اقیانوسی غرق کردهاند که در دل آنها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده میشود. عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولیباری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بیلایق و سیاه، چگونه دست و پنجه نرم کنم؟! شروع آغاز: 1403/10/27 تو مرا آزُردی... که خودم کوچ کنم از شهرت، تو خیالت راحت! میروم از قلبت، میشوم دورترین خاطره در شبهایت تو به من میخندی و به خود میگویی: باز میآید و میسوزد از این عشق. ولی... برنمیگردم، نه! میروم آنجا که دلی به هر دلی تب دارد... عشق زیباست و حرمت دارد... . (سهراب سپهری)1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی را تقریبا از سال هزار و سیوصدو نود و نود؛ آبان ماه شروع کردم و تا الان ادامه دادم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! من یک بار همه سبک و ژانر هارو تجربه کروم اما ژانر اصلی نوشته های من ژانر جنایی و معمایی و ترسناک هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! رسیدن به جایگاه خوبی در نویسندگی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! همه ما یک جایی باعث شد که نتونیم جرفامنو به کسی بگیم و یا صحبتی کنیم به قول نویسندهای از درد رو به نوشتن آوردیم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. رمان های گیانم؛ بیانضباط؛ آسپیر و داستان خون بهای وفاداری و ارعاب ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمان هایی با سبک جنایی و معمایی و یا ترسناک و پلیسی و از نویسنده هایی مثل شکسپیر ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! تقریبا یک سال اول ازمون و خطا و شنوای نقد ها باعث شد الان اینجا و این سطح باشم ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! خیلی جاها شد که نخام دیگه ادامه بدم اما عشق به نویسندگی همیشه گوشه کناری از قلبم وجود داشت و اجازه دور شدن کامل نمیداد. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای آرامش؛ برای گفتن حقیقت هایی از زندگی و ... ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ وقت جا نزنید و از نقد ها ناراحت نشید بالعکس از نقد ها استفاده کنید و سطح قلمتون رو بالا ببرید. نویسنده: @Khakestar1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/823-درخواست-مصاحبه-نویسندگان/?do=getNewComment1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/823-درخواست-مصاحبه-نویسندگان/?do=getNewComment1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/823-درخواست-مصاحبه-نویسندگان/?do=getNewComment1 امتیاز
-
نام دلنوشته: اغما نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: اجتماعی بعضی اوقات به این فکر میکنم اگه تو خانوادهای بودم که از صمیم قلبشون دوسم داشتن و واقعا بهم افتخار میکردن، زندگیم چجوری میشد؟! یعنی دیگه ته قلبم احساس ناامیدی و بی ارزش بودن نمیکردم؟ دیگه ته قلبم احساس خستگی نمیکردم؟ دیگه ته قلبم دنبال این نبودم که همه رو از خودم راضی نگه دارم؟ دیگه ته قلبم اون اعتماد بنفس کافی رو داشتم؟ نمیدونم ولی ما همیشه از ضربه زدن اطرافیان و شکستن قلبمون توسط بقیه ناراحت میشیم اما بنظرم اولین و بزرگترین ضربه؛ تروماهاییه که از طریق پدر و مادرهاییه که با تحقیر کردن بچهاشون، ارزش و شخصیتشون رو ازشون میگیرن، شکل میگیره. بنظرم بهتره بعضی اوقات صبر کنیم و بجای اشاره کردن به دیگران و مقصر کردنشون، تو خانواده خودمون دنبال مقصر بگردیم.1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی چنانچه انجمن نودهشتیا را برای مصاحبه دادن انتخاب نمودهاید از شما متشکریم، لطفا به تمامی سوالات زیر پاسخ بدهید. ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از ۱۸ سالگی نوشتن رو شروع کردم و اولین رمانم "مرداب" بود. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! توی سبکهای مختلفی مینویسم، ولی اگه بخوام صادق باشم، تخیلی و فانتزی رو یه جور خاص دوست دارم. یه حس عجیبی به این سبک دارم و بیشتر داستانام توی همین فضا شکل میگیرن. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم اینه که یه نویسنده بزرگ بشم. نوشتن برام یه آرامش عجیب میاره، یه چیزی که توی هیچ کار دیگهای نیست. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چون درونگرام، نوشتن شده راهی که بتونم احساساتمو بیان کنم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. از کتابایی که نوشتم، میتونم به "گرگ تبعیدی"، "چرخ دندهی تقدیر"، "الههی حب و القب"، "مرداب"، "پیوند خاص هفت آسمان"، "برای ادامه زندگیام نور باش"، "عشق در لحظههای بارانی"، "سایهی سنگین" و "داستان زحمت پشت هر پول" اشاره کنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! سبک مورد علاقهم تخیلی و فانتزیه، دنیایی که توش هیچ محدودیتی نیست. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! با نوشتن رشد کردم و بازخوردهایی که گرفتم رو با دل و جون پذیرفتم. نظرات و نقدا خیلی کمکم کردن که بهتر بشم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! نوشتن توی وجودمه، نمیتونم حتی یه لحظه هم کنارش بذارم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! چیزی که از نوشتن میگیرم، یه آرامش ناب و بینظیره. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچوقت از نقدا ناراحت نشید، چون همونا باعث رشدتون میشن. بنویسید، انقدر که قلم خودتون رو پیدا کنید. از اشتباه کردن نترسید، چون دارید مسیر درستو میرید. با تشکر از نویسنده: @الناز سلمانی1 امتیاز
-
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت! سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد. چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! قلبم از این شعر به درد آمد. چطور میتوان معشوقهات را در کنار یکی دیگر ببینی و آنطور تحمل کنی؛ درحالیکه او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم میخواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم میخواهد او را در آغوش بگیرم و در گوشاش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید: - از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستارهی تو درخشید... . چهقدر این حس برایم خوب و دلانگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آنگاه که چیزی جز توهمهای بیش از من نیست. به دفتر دهقطر شعر خیره میشوم. من آنها را کِی نوشتم و برای چه کسی مینویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولیباری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانوادهاش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آنجایی که به یاد میآورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکتاش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آنجا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. از فکر آن که من از همان کودکی به چشم سبحان نمیآمدم، چشمهایم از شدت بغض لبریز شد. من در آن کودکی چقدر به خود میرسیدم تا بلکه او عاشق منِ بینوا شود؛ ولی همه اینها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره میکردند و من حتی هیچگاه فراموش نمیکنم که نتوانستم جواب آنها را متواتر بدهم. پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقعها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که میخواهی پشیمان نشوی.1 امتیاز
-
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست) با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد. عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاقشون به همدیگه میخوره؛ حتی قیافههاشون. تازه ناصر میخواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهیهاش به آرمان بده. آخه میدونی که چقدر پول از آرمان گرفته. سؤالی در ذهنام خطور کرد که آنها چگونه در اینباره فهمیدهاند؟ به ادامهی حرفشان گوش سپردم. - مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. دستهایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگیمان بود را برای دیگران تعریف میکرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آنکه او آدم بلاهتی بود که به جای آنکه حق خود را بگیرد، موضوع زندگیاش را برای دیگران فاش میکرد. نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچپچوارشان را نشنیدم. از لای در دستشویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آنها رفته بودند. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت: - از اول توضیح بده! متعجب گفتم: - چی رو؟ با تمام سادهلوحیاش، گفت: - داستان خواستگارت که معروفترین مدلینگ کشورمون هست! نمیدانست که آنقدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمیدانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار میدیدم. - در مورد چی صحبت میکنی؟ از آنکه ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - آهان! چهقدر آدم میتواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبتگویی نمیشود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته میشود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه میگویم، غیبت گفته میشود. حال میکنی که چه میگویم؟ غیبت! آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم: - بسیار خب، من دیگه برم. از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمههایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آنکه لیسانس روانشناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آنکه به من کمک کند، به عنوان یک آدم جاهل میماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. ***1 امتیاز
-
چشمهایم را میبندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرفهایشان در سرم معلق میشوند و باعث میشوند که آن آلودگی سّمی در ریههایم بپیچد و باعث خفگیام شود. به طرف نیمرخ پدرم برگشتم و گفتم: - خب چی به من میرسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من میرسه، چی به تو میرسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟ بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید. - من رو هم درک کن هیما! وقتیکه به این ازدواج موافقت کنی، چهقدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اونقدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، میتونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، میتونی بعداز ازدواج عاشقش بشی. از این حرف پدر، پوزخندی در لبهایم لانه کرد. - این چیزیه که شما فکر میکنید؟ پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم. به چشمهایم خیره میشود. - آره؛ چرا که نه؟ با این حرفاش آنهم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر مینامید، حالا ذرهای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه میشود. حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟ با حس آنکه پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. - هیما، ازت خواهش میکنم که درست فکر کن! میان حرفاش پریدم: - و منم تصمیمم از این ازدواجاجباری همینه! حرف زدن با او بیفایده بود. حرف، حرف خودش را میخواست به کرسی بنشاند. - حرف زدن با تو بیفایدهست هیما! و بدون آنکه به من اجازهی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم. *** ( فصل دوم ) خانهی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دستشویی رفته بودم. دستشویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دستشویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم.1 امتیاز
-
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم: ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف میزنی؟ با همان پوزخند قبلیاش، گفت: ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما! مامان، زنعمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را مینگریستند. - مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سهسر؟ با خوردن سیلی در چهرهام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمهاش آنطور برخوردی نکند؛ اما تحمل اینگونه اخلاقشان را نداشتم و به تندی با آنها برخورد میکردم. دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم: - بابا! با خشم فریاد زد: - هیما، تمومش کن! نفسنفس میزدم تا بلکه راه گریههایم جلوی عمهی مغرورم یعنی عمه زریام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زریام بود و بس! کسیکه نخستینبار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آنکه از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. عمه زری از چنین پیروزی که به دستاش آمده بود، لبخند پیروزمندانهای روی لبهایش شکل میگیرد و نیز میگوید: - مثل اینکه باهم برابر شدیم. پدرم باریدیگر فریاد زد: - تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما اینطور حرف بزنی من میدونم با تو! از آنکه پدر طرفداری از من را کرده است، از تهدل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمیدانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنههایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حالاش با او خوب گردد. قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونههای برجستهام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب میآمد. به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. با صدای پایی، اشکهایم را پاک کردم و به ادامهی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آنهم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسیکه بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسیکه مانند کوه، پشتوانهی من است. نفسهای خستهی عمیق مردانهاش، در فضا پیچید و نیز گفت: - امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم! از وقتیکه سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. با صدای گرفته پاسخش را دادم: - بابا، چرا میخوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالیکه هیچ علاقهای نسبت بهش ندارم. پدرم دستش را روی شانهام نهاد و گفت: - تو که شرایط من رو میدونی، چرا با من لج میکنی؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نفسهایم کمکم داشت به شمار میرفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کردهام. خسته بودم و خسته! دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشمهایم از فرط گریه میسوخت. گریههایم خشک شده بودند. کاش میتوانستم به روستای مادریام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیمام بهتر گردد. با بستن چشمهایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. *** کلافه به طرف مهشید برمیگردم و میگویم: ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش میگذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟! خدا میداند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه میدادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرفهایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را میشناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص میخورد؛ اما زمانیکه حرفاش، حرف درستی از آب در میآمد بقیه را مسخره میکرد. انگار دیگران را با حرفهایش تحقیر میکرد. نباید از ابتدا به او اعتماد میکردم. خوب من او را که از ابتدا نمیشناختم که این دومیاش باشد. مهشید بر طبق نظریهام، پوزخندی زد و گفت: ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟ اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسهی سینهاش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم: ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت میکردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟ بدون آنکه به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاقاش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم. مامان تا مرا دید گفت: ـ میشه بیای کمکم؟ چیزی نگفتم و به طرفاش رفتم. مادرم همیشه باید زخمزبان دیگران میشد و هیچی نمیگفت. من حرصم میگرفت که نمیتوانست در برابر عمههایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگیمان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمههای فضول و غیبتگویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم: ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمیشه که مادرم بدبخت من همهش بیاد کلفتی کنه! عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبهرویم ایستاد و با پوزخند گفت: ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!1 امتیاز
-
سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی میکرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچگاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمیکرد. هیچگاه! صدای تگرگ آنهم در شیشههای پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانهی تنهاییام ترک میکند. قلبم از شنیدن این حرف به درد میآید و به صدای تگرگ باران گوش فرا میدهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشهام را به غباری از باد میسپارم. سبحانی که در روبهرویم ایستاده بود، چشمهایش را هیچگونه باز نمیکرد و فقط به حرفهای من گوش سپرده بود. - حرفات تموم شد؟ چهقدر بیانصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشیهایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهیهایش میبخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسیکه دوستش دارد را میخواهد. چهقدر این حرفهایی که در ذهن خود میگفتم، برایم دردناک بود. خیلی فراوان اگر بخواهم تعریف کنم. سبحان وقتیکه دید من حرفی نمیگویم، گفت: - ببین هیما، این حرفهایی که میخوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن! با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلیاش را در جلوی رویم بگوید. من او را میشناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که میگفت: - دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو میکرد. حکایت منِ دیوانهای که عاشق پسرعمه خودش شده بود. سبحان نفس عمیقی کشید و گفت: - من وقتیکه برم تو خودت میدونی که تنها میمونی و هیچ پشتوانهای نداری. برای همین ازت میخوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن. به ساعتاش نگاهی انداخت و درحالیکه رویش را به طرف من برمیگرداند، گفت: - هیما، من دیگه برم. دیرم شده! کاش میگفت که هیما میخواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم. از این همه رویاپردازی دخترانهام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمیدانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟! برای آنکه حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویلاش دادم. - بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم میدادی؛ ولی خب تو هم چارهای نداری. سلام منو به عشقت برسون! در تمام این مدت، حرفهای کثیف را جلوی او میزدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش میسوختم. او چه میدانست که در دلم چه چیزی نهفته است. با صدای خداحافظیاش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. در اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستینبار هم که شده بود حرفم را روراست با بیشرمی میگفتم. ای کاش! چه وقت که تمام تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او میتپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن شدم و گهگاهی برای او شعر میتراوم.1 امتیاز
-
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: - سبحان، تو نمیدونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمیدونی. همانطور که سرم را برایش تکان میدادم، این کلمه را مجدد تکرار میکردم. جلوتر آمد و روبهرویم قرا گرفت. - هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهاییهات بربیای. من میخوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. میخوام آمریکا زندگی کنم. به تازگی گریهام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوماش، صدای هقهقام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچوقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکیام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمیتوانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم میخواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت این دل واماندهام که به هیچگاه قبول به اعتراف نمیکرد. کاری میکرد که نتوانی به معشوقهات چیزی بگویی. با غم فراوان به چشمهای زیتونیام خیره شد و سرش را پایین انداخت. - ببخش که زیر قولم میزنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمیتونم مثل گذشته و الآن، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم. نفسنفس میزدم و چشمهایم را محکم و محکمتر میبستم. دیگر نمیخواستم حرفی از او بشنوم. حرفهایی که موجب آزار و اذیتهایم میشد. - بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسیکه مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری! خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم میخواهد این زبانی که به ظاهر دروغ میگوید؛ ولی درون دلاش چیز دیگری را، بِبُرم و از دستاش راحت شوم؛ فعلاً باید این حرارت شعلهی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود. سبحان چشمهایش را محکم میبندد. - بسه گریه نکن! انقدر عذابم نده هیما! درحالیکه اشکهایم روی گونههایم میغلتید، گفتم: - تو هیچوقت لایق من نبودی. هیچوقت! وقتیکه بابام میخواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونههای من رو به حساب اینکه مثل کوه پشتمی، خالی میکنی. سبحان، من هیما هستم، کسیکه تاحالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچکس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی میکنی که چی؟1 امتیاز
-
در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. میخواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمیدانست که این هیمایی که روبهروی او است، از دستاش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادناش با او نمیخواهد یک کلام سخن بگوید. با انگشت چپاش، مویی که به تازگی یک لایهاش روی پیشانی صافام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت: - تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. میفهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمیتونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم! اخمهایم از این بیانصافیاش تنید. - ولی مجبور نیستم به خاطر منافعتون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم. فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشهی کمد قهوهایرنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران میکرد. - باید اینکار رو بکنی! باید! مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود. - نهنه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواستههای کثیفت نمیدم بابا! بابا دستاش را بالا آورد که سیلی در گوشهایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد. کسیکه از کودکی عاشقاش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را میخواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟ سبحان نزدیکتر میآید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداختهام، چشم میدوزد؛ اما سریع نگاهاش را از من میدزدد و با ابروهای بالارفتهاش، روبه بابا میگوید: - دایی، خواهش میکنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. میتونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟ پدر با خشم به من نگاه میکند و در صورتم غرش میکند: - هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ میزدمت تا صدای سگ بدی! و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشمهای آبی سبحان که مانند آب دریای بیکران است، خیره میشوم. او هم با اخم داشت نگاهم میکرد. - این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ میدونی اگر پدرت نباشه تو آوارهی خیابونها میبودی. با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتیکه چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.1 امتیاز
-
(فصل اول) - خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن. یک قطره اشک از لایهی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را میکند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردنام، خود را برای پدرم چاپلوسی میکند. چقدر از اینگونه آدمها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است. پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بییاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهاییهایش بجنگد تا بلکه آنها را کنار بزند. ناگهان نمیدانم چه شد که با انگشتهایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید: - نکن دختر! اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد: - میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن! از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم: - بابا! چشمهایش را محکم میبندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان میکرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت: - هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید! مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگیام میدانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم. نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم: - چرا سبحان رو وارد این قضیه میکنید؟ سبحان حق داره که... . ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیهی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقتهایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهرهی گندمگوناش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کردهاش، چشمهای قهوهای عسلی، لبان کوچک و برجستهاش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشتاش موهای فراوانی وجود داشت. - تو با همه لج کردی، حتی با من!1 امتیاز
-
1 امتیاز