تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/13/2025 در همه بخش ها
-
پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بیجواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بینوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینیبوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نقنق بچهها هم حوصلهی تحمل آدم را سر میبرد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمیکنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید میدانستم با این مینیبوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خستهاش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که همردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس میزد و آنقدر گریه میکرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابهجا میکرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمیدونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دستهایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال اول بچهداریام میانداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش، پیش، پیش... نوازد لبهایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشمهای بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلیاش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه میکرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینیبوس چنددقیقهای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمیدانست. دلشوره زیر دلم را چنگ میزد و من به روی خود نمیآوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینیبوس خستهاش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بیوفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینیبوس، صدایی بلند میشد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمیداد. خزر ناسزایی به او و اسب خوشرکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از مینیبوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم رودههاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خندهاش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینیبوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانهای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشمهایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینیبوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفسنفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را میبست و خفه میشد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال میکردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره میلرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که میپرسید: -چی شده؟2 امتیاز
-
پارت بیست و چهار انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفهشان را به جا نمیآوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسریاش را سفت میکرد، جلوی من و خزر را گرفت: -عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟ -لباسشو یادش رفته، میخواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره. خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند: -دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباسهای غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه. نفسی که انگار رو به قطع شدن میرفت، با حرفهای خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بیتعارف، پیشنهادش را پذیرفتم. اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا میشناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکسهای سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریزکردم... دختری با فرفریهای شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندانهای یک در میان میخندید. -این چطوره؟ فکر کنم اندازهتم باشه. لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر میرسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود. -میشه بری بیرون؟ خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بیادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لبهای مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لودهای که جلوی دکانش مینشست و برای زنان جوان، سبیل میچرخاند. -هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده! دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجانزده، بیخ گوشم پچ زد: -این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها! مینیبوس آقارحمت جلوی در خانه، قانقان میکرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زنهای فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمیافتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود. -عموجون! سلام... تبریک میگم. سرش را بالا گرفت و ابروهای شلختهاش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمیآورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت: -ناهید خودمونه ها! خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند: -به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
احتشام نفسش را عمیق بیرون داد. - باشه. پس از کمی مکث، ادامه داد: - تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم. لبخند بغضآلودی زد و با حرص گفت: - من از همه چیز خبر دارم؛ از اینکه شما من و مادرم رو نخواستین، از اینکه مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگهاتون زندگی کنین. فقط نمیفهمم شما که یه زن دیگه رو دوست داشتین و از اون بچه هم داشتین چرا اومدین سراغ مادرِ من؟ چرا زندگی مادر بیچارهی من رو به هم ریختی... احتشام میان حرفش پرید: - داری اشتباه میکنی؛ زن دیگهای در کار نبوده. درحالی که بندبند وجودش از حرص میلرزید، تمسخرآمیز خندید و گفت: - زن دیگهای در کار نبوده؟ پس آقا سامان چجوری به دنیا اومده؟ نکنه لکلکها براتون آوردنش؟! احتشام لحظهای چشم بست تا آرام بماند. میدانست دختر پیش رویش تا چه حد کینه و نفرت در دلش دارد و نمیخواست حالا که راضی شده بود تا حرفهایش را بشنود او را از خودش براند. - ببین قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من مادرت رو طلاق ندادم اون خودش از من جدا شد و رفت. بغضآلود و گرفته ادامه داد: - من اون رو دوست داشتم. من نمیخواستم... اینبار او بود که حرف احتشام را قطع کرد. - بس کنین لطفاً؛ من نیومدم اینجا که دروغهاتون رو بشنوم. من حتی به شنیدن یه عذرخواهی کوچیک و ظاهری هم راضی بودم. احتشام نالید: - دخترم! با حرص دست بلند کرد و غرید: - به من نگین دخترم؛ من اگه دختر شما بودم ولم نمیکردین. احتشام دستی به پیشانیاش کشید و با ناراحتی سر تکان داد. - باشه دیگه نمیگم؛ ولی تو رو خدا بذار حرفهام رو بزنم، بعد هرچی دلت خواست بگو. استیصال کلامش باعث شد تا سکوت کند. حداقل به جبران کاری که با او کرده بود، میتوانست حرفهایش را گوش کند. احتشام که سکوتش را دید ادامه داد: - نمیدونم مادرت چرا از من اینطوری برات تعریف کرده، اما میخوام داستان واقعی زندگی خودم و مادرت رو برات بگم. پوزخندِ آمده روی لبهای او را نادیده گرفت و حرفش را با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد: - بعد از تموم شدن سربازیم بود که کنکور دادم و رفتم دانشگاه؛ البته قبل از سربازی هم کنکور داده بودم، ولی داروسازی قبول نشدم و پدرم نذاشت که رشتهی دیگهای برم چون پسر ارشد بودم و میبایست بعد از پدرم شرکت و کارخونهی داروسازیمون رو اداره میکردم. آهی کشید و لبخند تلخی به لبهایش نشست. - بگذریم؛ اولین بار توی دانشگاه دیدمش. همکلاسی بودیم، ولی چند سال از من کوچیکتر بود. یه دختر زیبا، آروم، متین و درعین حال ساده. توجه خیلیها رو به خودش جلب کرده بود، اما من سعی میکردم نسبت بهش بیتفاوت باشم و حواسم به درسم باشه، ولی نشد. اون دختر انگار یه چیزی تو وجودش داشت که من رو به سمت خودش میکشوند. ازش خوشم اومده بود، ولی روز به روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم؛ من بهخاطر ترسم از ازدواج و زندگی مشترک و اون، نمیدونم بهخاطر چی.1 امتیاز
-
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید: - چادر همراهتون هست؟ سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته بود را بیرون کشید. به لطف گندکاریهای قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شده بود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم و دلنشین شده بود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لبهای باریک، اما متناسبش را زینت داده بود گفت: - خب دیگه بریم. سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشسته بود، رسیدند و میدانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفته بود قدم برداشت. صدای صحبتها، گریهها و خندههای افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمده بودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و رودهاش شده بود. گوشهی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدمهایش مثل ناقوسی در سرش میپیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلیها را در خود جای داده و پس از مدتی آنها را بدتر و پلیدتر از قبلشان تحویل جامعه میداد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفته بود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفسهای عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربهای که به شیشهی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریشهای جوگندمیاش بلند شده و موهایش آشفته بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازهی ده سال پیر کرده بود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از اینکه او را در چنین جایی میدید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداخته بود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد. - بلاخره اومدی؟ از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمیدانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آورده بود. لبخند تلخی زد و آرام گفت: - نمیخواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرفهاتون رو به خودم ندادم. احتشام لبخند تلخی زد. - حالت چطوره؟ نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت میکشید و هم از او عصبانی بود. - میشه لطفاً برین سر اصل مطلب.1 امتیاز
-
خیره به تصویر خودش در آینهی بغل ماشین سامان، دست برد و شال خاکستریرنگش را جلو کشید تا موهایش که حالا تا اواسط ریشه مشکی شده بودند را بپوشاند. آنقدر در این چند وقت گرفتاری و مشکل داشت که از یاد برده بود، موهایش را رنگ بگذارد و حالا همان رنگی بودند که دوستش نداشت. آهی کشید و نگاه از تصویر خودش گرفت. فکر کرد از چه روزی رنگ موهایش در نظرش نفرتانگیز شد؟! خوب به یاد داشت، دقیقاً همان روزی بود که مادرش از پدرش برایش گفت؛ از اینکه موهای او هم لَخت و مشکی بود و از همان روز بود که دیگر موهایش را دوست نداشت و از آن روز به بعد همیشه موهایش رنگ میکرد. موهایش معمولاً رنگ ثابتی نداشت. گاهی بلوند، قهوهای، شرابی یا حتی آمبرهی آبی. مهم نبود؛ همین که موهایش دیگر شبیه به پدرش نبود برایش کافی بود. سرش را تکانی داد. نمیخواست حالا که راضی شده بود تا با احتشام صحبت کند به این چیزها فکر کند. نیمنگاهی سمت سامان که در سکوت رانندگی میکرد انداخت. از سه روز قبل و اتفاقی که در اتاق سامان برایشان افتاده بود، هر دو سعی کرده بودند از یکدیگر فاصله بگیرند و با هم برخوردی نداشته باشند. سر به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. به کمی آرامش نیاز داشت؛ آرامشی که در این چند روز از او دریغ شده بود. یک خواب آرام و راحت و بدون فکر و دغدغه. - رسیدیم. با صدای سامان چشم باز کرد و نگاهش از شیشهی جلوی ماشین به دیوارهای بلند زندان و سیمهای خارداری که روی دیوارها گذاشته شده بودند افتاد. لحظهای پلک بست و بغضش را قورت داد. فکر به اینکه احتشام حالا در این چهاردیواری تنگ و آزاردهنده به سر میبرد، قلبش را به درد آورده بود. کمی که آرامتر شد کیفش را برداشت تا از ماشین پیاده شود که با صدای سامان دستش بر روی دستگیره متوقف شد. - حرفهاتون که تموم شد با امیرعلی برگرد، بهش میگم برسونتت خونه؛ من خودم جایی کار دارم باید برم. دستش را با حرص مشت کرد. از دست سامان عصبانی نبود؛ از خودش عصبانی بود. از خودش که حرفها و رفتارهای سامان ناراحتش میکرد. به سامان نگاه کرد و پوزخندی به چهرهاش زد. - لازم نیست آقای تقوی رو تو زحمت بندازین؛ بچه که نیستم خودم میتونم برگردم خونه. سامان لب زد: - ولی... . اما او نایستاد تا حرفش را بشنود. بیتوجه به او از ماشین پیاده شد و به سمت در فلزیِ بزرگ و سبز رنگ به راه افتاد.1 امتیاز
-
"هیس! صدایت را پنهان کن. دستت را روی دهانت بگذار و زیر پتو قایم شو. نذار بغضت به گوش کسی برسد، چون اگر بشنوند، تو میمونی با یک عالمه چرا و سوالهایی که جوابشون هیچ وقت پیدا نمیشه."1 امتیاز
-
دلم هدفونم را میخواهد و زودتر شب از راه برسد. میخواهم صدای آهنگ را آنقدر بلند کنم که دیگر چیزی نشنوم. صدای افکارم، که در هر لحظه در ذهنم جار و جنجال راه میاندازند، از دستم خارج شدهاند. وقتی شب میشود، وقتی آرامش ظاهری میآید، میخواهم همه چیز را گم کنم. تنها با هدفون در گوشم و صدای بلند آهنگ در سرم، شاید بتوانم از شر این همه افکار رها شوم. اشکهایم، که به آرامی از گوشه چشمانم جاری میشوند، تنها رفیقهایم میشوند. آهنگها شاید بتوانند کمی از این درد درونم را پنهان کنند. اما در نهایت، وقتی صدای آهنگ قطع میشود، من و غمهایم تنها میمانیم.1 امتیاز
-
تنهایی و شب گاهی فکر میکنم چرا همه چیز اینقدر سنگین است. چرا لحظهها اینقدر دردناک و طولانی میگذرند؟ آیا در این دنیا، کسی هست که دردِ تنها بودن را درک کند؟ که بفهمد چقدر سخت است در دل شب بیدار ماند، در حالی که هیچ دستی برای نگه داشتن، هیچ قلبی برای درک کردن نیست؟ همه چیز آرام است، اما من در درونم طوفانی دارم که هیچکس نمیبیند. تمام روزها به هم شبیهاند. شبیه به یک سایه که هیچوقت از زندگیام بیرون نمیرود. هیچکس نمیفهمد وقتی به دیوار نگاه میکنم، در آن، در دل هر ترک و شکاف، چهرههایی را میبینم که تنها و غمگیناند، چهرههایی که مثل من احساس گمشدگی میکنند. کاش میتوانستم در دنیای آنها زندگی کنم، جایی که برای همیشه تنها نباشم. ولی نه، من باید در این دنیا زندگی کنم. باید لبخند بزنم، حتی اگر قلبم فریاد میزند که درد دارد. باید شاد باشم، حتی اگر دلم شکسته و از درون خالی است. باید به همه نشان دهم که حالم خوب است، حتی اگر شبها اشکهایم روی بالش پنهان میماند. شاید روزی کسی بیاید و درک کند که من فقط به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که وقتی در سکوت غرق میشوم، کنارم باشد و سکوت مرا با حضورش بشکند. شاید روزی کسی بیاید و بفهمد که تمام این سالها، تمام این دقایق، فقط برای این بوده که یک نفر به من بگوید "من اینجا هستم." ولی برای الآن، تنها چیزی که دارم این است که در دل شب، در کنار خودم بنشینم، و به یاد بیاورم که شاید این دردها هم بخشی از زندگی باشند، بخشی از درک کردن خود و دنیا. اما هنوز هم، در میان تمام این دردها، تنها چیزی که میخواهم این است که کسی، فقط کسی، درک کند که در دل شب، گاهی تنها بودن، دردناکترین چیزی است که میتوان تجربه کرد.1 امتیاز
-
"سایهای کنارم نیست" دلم تکیهگاهی میخواهد، نه که مرا از زمین بلند کند، نه که بگوید "حالت را میفهمم"، فقط کنارم بنشیند، بیآنکه بپرسد چرا چشمهایم خستهاند، چرا صدایم میلرزد… فقط باشد، همین کافیست.1 امتیاز
-
"بغضی که فریاد نشد..." گاهی بغضم را با جرعهای آب فرو میدهم، نه که سبکتر شوم، نه که دردش کم شود... فقط یاد گرفتهام سکوت، زخم را عمیقتر نشان نمیدهد. دلم گرفته، اما لبخند میزنم، مثل درختی که در دل زمستان، هنوز ایستاده است، حتی اگر هیچ برگی برای دلخوشی نداشته باشد.1 امتیاز
-
بغضم را با جرعهای آب فرو دادم، اما قلبم، آه قلبم… بیصدا میسوزد، بیوقفه درد میکشد. اما اشکالی ندارد… من و این درد، مدتهاست که همخانهایم. به گرمای زخمهایش عادت کردهام، به سردی لحظههایی که هیچکس حالم را نمیپرسد. بیا، غم عزیز… بیا و گوشهی دلم بنشین، چای برایت میریزم، قصههایم را برایت بازگو میکنم، شاید تنها کسی باشی که خوب مرا میفهمد…1 امتیاز
-
درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگینتر از بغضی که در گلو میشکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد میگیرد، سرم از تنهایی تیر میکشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دواندهاند. "خوبم" … گاهی دروغ زیباییست که از زبانم جاری میشود، کاش قلبم هم باورش میکرد.1 امتیاز
-
دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر میکنم به چیزی که در این رگها جریان داره، به خونهایی که شاید بیدلیل درونم میجوشند. ولی زمانی که جرات میکنم، صدای مادرم همهچیز را متوقف میکنه. درد بزرگتر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچوقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناکتر از همهچیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناکترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچوقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس میکنیم درد کشیدهایم.1 امتیاز
-
گاهی که احساس میکنم هیچکس درکم نمیکنه، همهچیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچکس نمیدونه چقدر خستهام از جنگیدن با دنیای بیاحساس. وقتی فکر میکنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری میشکنه که هیچ کلامی نمیتونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیقتر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که میخواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی میخندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همهچیز فرار میکنی اما تهش همیشه با خودت تنها میمونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره.1 امتیاز
-
لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمیبرد فرزندم، اما همین لالاییها دلِ مرا گرم میکند. که میتوانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ میشوی و من نمیتوانم برایت لالایی بخوانم. تو میروی و من یاد اولین قدمهایت میافتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بیپناهم، گاهی کم میآوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی میداد که از فکری بد به دور بودم.1 امتیاز
-
حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیدهاند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را میدهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد میزند. مردم دلشان برای من میسوزد و در گوش هم میگویند: باز یه عشق بیسرانجام دیگه. اما هیچکس نمیداند، که این عشق، نه بیسرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد.1 امتیاز
-
مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی میخواهد که قلب بیامانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خستهام را کمی تسکین بده. در لحظههای بیصدای شب، بغض گلویم را میگیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بینام و نشانم. تسکین قلب کمنبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسههای گاهبهگاهت را میخواهد.1 امتیاز
-
دلخونتر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شبهای پر از بغضم را نشنیدی، بیصدا گذشتی و ندیدی... در آینهی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی...1 امتیاز
-
"خداوندا، دلم دریای تاریکیست… چه میشود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشناییای از جنس تو…"1 امتیاز
-
پارت چهارده – اولین کار و طعم استقلال رقیه از جلوی مغازهها و کارگاهها میگذشت، هرجا که فکرش را میکرد، سر میزد، اما هیچکس دختری که تجربهی کاری نداشت را استخدام نمیکرد. هر "نه" که میشنید، سنگینی تازهای روی شانههایش میگذاشت. حالا میفهمید که چرا پدرش آنقدر سختگیر شده بود. او فقط میخواست که رقیه بفهمد پول به این سادگیها به دست نمیآید. حالا که جیبهایش خالی بود، تازه قدر آن روزهایی را میدانست که بدون فکر پول خرج میکرد. هر بار که پدرش میگفت: «ندارم»، «بدهی داشتم»، «الان وقتش نیست»، رقیه عصبانی میشد و فکر میکرد که او فقط نمیخواهد چیزی به او بدهد. اما حالا، در این خیابانهای شلوغ، با دستهایی که از خستگی میلرزید، کمکم میفهمید که داشتن پول یک چیز است، اما به دست آوردنش چیز دیگری. --- بالاخره، بعد از روزها جستوجو، چشمش به مغازهای افتاد که روی شیشهاش نوشته بود: «کمک فروشنده نیازمندیم.» با قلبی که محکم میکوبید، وارد مغازه شد. مرد مغازهدار، با نگاهی مردد پرسید: «تجربه داری؟» رقیه سری تکان داد: «نه، اما سریع یاد میگیرم.» مرد کمی به او نگاه کرد، بعد شانه بالا انداخت: «باشه. ولی حقوق زیادی نداره. کارت اینه که قفسهها رو مرتب کنی، مشتریا رو راه بندازی. سخته، اما اگه خوب کار کنی، شاید بیشتر بشه.» لبهای رقیه از خوشحالی کش آمد: «قبول!» آن لحظه، سنگینی روی شانههایش کمی کمتر شد. بالاخره، برای اولین بار در زندگی اش، خودش قرار بود پول دربیاورد.1 امتیاز
-
پارت سیزده – آغاز تغییر و تصمیم برای حرکت یک روز دیگر، وقتی از پدرش خواست که پولی برای خرید چیزی بدهد، پدر با چهرهای خسته و نگران جواب داد: «ندارم، دخترم. خودت که میدونی وضع مالی خوب نیست.» رقیه از این جمله بیش از هر زمان دیگری دلش شکست. این بار چیزی در درونش فرو ریخت. چیزی که قبل از آن هرگز تجربه نکرده بود. از آن روز به بعد، رقیه با خودش فکر میکرد که آیا واقعاً باید ادامه دهد؟ آیا باید هر روز از پدرش چیزی بخواهد؟ آیا او به اندازه کافی بزرگ شده بود که خودش تصمیم بگیرد؟ اما حتی این فکر هم نتوانست رقیه را آرام کند. او هر روز در دلش بیشتر از قبل ناامید میشد. چند روز بعد، رقیه در گوشهای تنها نشسته بود و به زندگیاش فکر میکرد. یادش آمد که همیشه میدید چطور پدرش سخت کار میکند، اما هیچوقت درک نکرده بود که او چقدر زحمت میکشد. اکنون که خودش در شرایط مشابه قرار گرفته بود، متوجه شد که هیچ چیزی به سادگی به دست نمیآید. همهچیز به قیمت تلاش و رنج است. تصمیم گرفت دیگر از پدر پول نخواهد. دیگر نمیخواهد چیزی بخواهد که بتواند خودش به دست آورد. اما این تصمیم برای رقیه به هیچ عنوان آسان نبود. او به سختی متوجه شد که باید خود به دنبال کاری برود و برای خود پول درآورد. با این حال، در دلش هنوز حس بلاتکلیفی و ناامیدی عمیقی وجود داشت. --- روزها گذشت و رقیه، با دلشکستگی و سؤالات بیجواب در ذهنش، به دنبال کار میگشت. اما در هر جایی که میرفت، هیچکس نمیخواست او را به عنوان نیروی کاری قبول کند. تجربه نداشت. او که هیچوقت فکر نمیکرد روزی در چنین شرایطی قرار بگیرد، حالا میفهمید که تنها داشتن اراده کافی نیست. باید چیزی بیشتر داشت. آن شب، وقتی به خانه برگشت، با قلبی سنگین به پدرش نگاه کرد. پدرش که هنوز در حال کار بود، به او نگاه کرد و پرسید: «چرا ناراحتی؟» رقیه با صدایی که از شدت ناراحتی گرفته بود، گفت: «چرا هیچکس منو نمیخواد؟ چرا هیچکسی نمیخواد به من کمک کنه؟» پدرش، در حالی که همچنان چهرهای نگران داشت، جواب داد: «دنیا همیشه اینطور نیست، دخترم. باید صبر کنی. به خودت ایمان داشته باش.» اما رقیه دیگر نمیخواست حرفهای امیدوارکننده بشنود. او این روزها هیچ چیز را ساده نمیدید. جهان برایش سیاه و سفید نبود. او حالا درک کرده بود که هیچ چیزی آسان به دست نمیآید. این آغاز واقعی تغییر در زندگی رقیه بود. تصمیم گرفته بود به تنهایی برای خود کاری پیدا کند، اما مسیر پیشرو برایش پر از تردید، شکستهای کوچک و روزهای سخت بود.1 امتیاز
-
پارت دوازده – ناتوانی و ناامیدی زندگی همیشه با رقیه مهربان بود، اما این مهربانی کمکم در حال تغییر بود. او همیشه در کنار پدرش احساس امنیت میکرد، اما حالا این امنیت دیگر وجود نداشت. روزها پر از سوالات بیجواب بود. چرا پدر دیگر پولی برایش ندارد؟ چرا هیچوقت جوابی جز «ندارم» نمیشنید؟ این سوالات در ذهن رقیه روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. رقیه به پدرش گفت: «پدر، پول میخواهم.» این جملهای بود که همیشه با اعتماد به نفس به زبان میآورد، اما دیگر پاسخی که از پدر میشنید، سردتر و بیروحتر از همیشه بود. «ندارم.» ساده و بیرمق، بدون هیچگونه دلیلی. روزها گذشت و رقیه که این تغییر را به وضوح در رفتار پدرش میدید، احساس میکرد که چیزی در زندگیاش خراب شده است. او که همیشه خود را در کنار پدرش احساس میکرد، حالا در یک دنیای بیپناه و سرد گرفتار شده بود. این اولین بار بود که رقیه واقعا متوجه میشد که زندگی میتواند سخت باشد، زندگی میتواند دلسردکننده باشد. پول به دست آوردن، کار کردن، همه چیز به یکباره برای او معنای جدیدی پیدا کرده بود. اما به جای اینکه از این تغییرات ناراحت شود، بیشتر به آن فکر میکرد. در دلش میخواست یک راهی پیدا کند که بتواند از این وضعیت بیرون بیاید، اما هیچ ایدهای نداشت. به خود میگفت: «آیا من باید هم مثل پدرم، روزها و شبها را به سختی کار کنم؟» همچنان درخواستها و بهانههایش از پدر ادامه داشت. هر بار که میگفت: «پدر، پول میخواهم»، پدر جواب میداد: «بدهی دارم»، «ندارم»، «کارم کم شده». اینها همیشه بهانههایی بودند که دیگر برای رقیه عادی شده بودند. ولی در دلش شکاف عمیقی ایجاد میشد، شکی که میگفت: «چرا باید هر روز برای چیزی که نیاز دارم، از کسی درخواست کنم؟» او هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی به این نتیجه برسد که زندگی میتواند اینطور سخت و پیچیده باشد. در روزهای تاریک و بیپاسخ، رقیه احساس کرد که از همه چیز جدا شده است. حس ناامیدی که او تجربه میکرد، هر روز بیشتر و بیشتر به دلش نفوذ میکرد.1 امتیاز
-
پارت یازده – آغاز حکایت سالها گذشته بود. آن دو پسر بچهی بیپناه، حالا دو مرد شده بودند. مردانی که زندگی، زودتر از موعد دستهایشان را پینهبسته و دلهایشان را سنگین کرده بود. دیگر گرسنه نمیماندند. دیگر در سرما نمیلرزیدند. خانهی کوچکی داشتند، نه چندان بزرگ، نه چندان مجلل، اما گرم و پر از امنیتی که برای ساختنش جان کنده بودند. و رقیه... آن نوزاد کوچک که در آن شب سرد، در میان پارچهای نازک، به او رسیده بود، حالا یازدهساله شده بود. دخترکی که با موهای بلند و پریشان، با چشمانی که هوش از آن میبارید، پا به پایشان بزرگ شده بود. او دیگر فقط یک کودک نبود. رقیه خانمی شده بود برای خودش. با لبخندی که حتی سختترین روزها را روشن میکرد، با شوری که به زندگی آنها رنگ داده بود. اما او پسر بزرگ را "بابا" صدا میزد. کسی که هنوز خودش احساس جوانی میکرد، کسی که حتی کودکیاش را نزیسته بود، حالا پدر بود. و برادر کوچکتر را "داداش" صدا میزد، همان که حالا دیگر جوانی رعنا شده بود، همان که در دل سختیها، همیشه برایش سپر شده بود. حالا دستشان به دهنشان میرسید، حالا دیگر ترس از گرسنگی نداشتند. اما زندگی همیشه وقتی به تو لبخند میزند، یک دستی هم پشت سرش نگه میدارد. همهچیز آرام بود، تا آن روزی که دیگر آرام نماند...1 امتیاز
-
پارت ده – باری که بر شانههای کوچک افتاد برف نرم و آرام روی زمین مینشست. در کوچههای تاریک، سکوتی سنگین حاکم بود، جز صدای گهگاهی زوزهی باد که در دل شب میپیچید. پسر بچه، که دیگر مدتها بود احساس کودکی نمیکرد، کنار دیوار کز کرده بود. بازوهای لاغرش را دور تکهای پارچه پیچید، انگار که با این کار میتوانست کمی گرما بگیرد. اما چیزی که در آغوشش میفشرد، نه برای خودش بود و نه برای گرما. «رقیه.» چشمهای بستهی نوزاد، پوست سرد و رنگپریدهاش، نالههای ضعیفی که دیگر توان بلند شدن نداشتند... همهی اینها هشداری بود که او نمیتوانست نادیده بگیرد. او را رها کرده بودند. درست مثل یک شیء اضافی، مثل چیزی که دیگر به درد نمیخورد. پسر نمیدانست که والدینش چه کسانی بودند، اما میدانست که فقیرتر از آن بودند که او را نگه دارند. و حالا، او بود. او که خودش چیزی نداشت، اما حاضر نبود مثل دیگران چشمانش را ببندد. نگاهش به برادر کوچکش افتاد. پسربچهای که با این که فقط کمی از خودش کوچکتر بود، اما انگار هزار سال زندگی کرده باشد، عاقل و آرام نگاهش میکرد. «گرسنهای؟» برادرش پرسید. پسر سر تکان داد، اما میدانست که نباید تسلیم ضعف شود. حالا یک نفر دیگر هم به او وابسته بود. دستش را جلو برد، پارچه را محکمتر دور رقیه پیچید، گرمای نفسهایش را به پوست سرد او دمید. «باید زنده بمونه.» زمزمه کرد. برادرش کنارش نشست. دست کوچک اما مطمئنش را روی بازوی او گذاشت و آرام گفت: «با هم زندهش نگه میداریم.» در آن شب سرد، در آن خیابان یخزده، دو کودکِ بیسرپناه، دستهایشان را در هم قفل کردند. و در میانشان، نوزادی که هنوز از بیرحمی دنیا چیزی نمیدانست، در آغوششان به سختی نفس میکشید.1 امتیاز
-
پارت نه – باری سنگینتر از شانههای یک پسر برف آرام روی زمین مینشست. پسر، با نوزادی در آغوش و برادری که از سرما لباسش را محکمتر دور خود پیچیده بود، در کوچههای تاریک شهر قدم میزد. هیچ پناهی نداشت. هیچ راه برگشتی نبود. نوزاد، که حالا نامش را رقیه گذاشته بود، آرام بود. شاید از خستگی، شاید از سرما، شاید هم هنوز نمیدانست در چه دنیایی رها شده است. اما برادر کوچکترش آرام نبود. قدمهایش سست شده بودند، گرسنگی از نفس انداخته بودش. پسر دستانش را مشت کرد. باید جایی پیدا میکرد. باید کاری میکرد. دور خودش را نگاه کرد. هرجا خانهای بود، چراغهایش روشن بودند. مردم در گرما، کنار خانوادههایشان نشسته بودند، غذا میخوردند، میخندیدند، بیخبر از اینکه بیرون، پسری با دو کودک بیپناه، دنبال ذرهای امید میگردد. بالاخره، جلوی دکان نانوایی ایستاد. عطر نان تازه، دلش را بیشتر به درد آورد. چند لحظه دودل ماند. بعد، نفس عمیقی کشید و در را به آرامی باز کرد. صاحب نانوایی، مردی میانسال با ریش جوگندمی، پشت تنور ایستاده بود. نگاهش به محض دیدن سه کودک بیپناه، تغییر کرد. «اینجا چیکار میکنی، پسر؟» پسر مردد به او نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت. «کار میخوام. هر کاری باشه. در عوضش... یه تیکه نون بدین.» مرد نانوا لحظهای سکوت کرد. نگاهش از پسر به کودک خوابیده در آغوشش افتاد. «این بچه مال توئه؟» پسر محکم گفت: «آره.» مرد اخم کرد. «یعنی زنت بچه رو گذاشته رفته؟» پسر یک لحظه جا خورد. بعد فهمید که مرد فکر کرده او پدر بچه است. حس کرد قلبش در هم پیچید. او حتی هنوز بچه بود، اما بار یک زندگی کامل را به دوش گرفته بود. با صدایی لرزان گفت: «نه. مادر نداره. هیچکدوممون مادر نداریم.» مرد نانوا چند لحظه نگاهش کرد. بعد، سری تکان داد. «بیا تو. یه تیکه نون بگیر، ولی اگه کار میخوای، فردا قبل از طلوع اینجا باش.» پسر لبخندی محو زد. برای اولین بار، امیدی در دلش روشن شد. او از این به بعد، باید بیشتر از همیشه مرد میشد.1 امتیاز
-
پارت هشت – رشد پسر و برادرش، و ورود رقیه به زندگیشان پسر و برادرش، با همهی سختیهایی که در نبود مادر و بیتوجهی پدر تحمل کرده بودند، کمکم به مردانی جوان تبدیل شدند. پسر، که از کودکی بار مسئولیت برادر کوچکش را به دوش کشیده بود، حالا دیگر پسری نحیف و بیدفاع نبود. دستهایش زبر شده بودند، پوستش به آفتاب و سرما عادت کرده بود، و نگاهش دیگر نگاه یک کودک بیپناه نبود. او در سختترین شرایط زندگی، یاد گرفته بود که چطور برای زنده ماندن بجنگد. از کارگری در زمینهای مردم گرفته تا باربری در بازار، هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد تا بتواند برای خودش و برادرش سقفی نگه دارد و شکمی سیر کند. برادر کوچکترش هم بزرگتر شده بود، اما هنوز در پناه او بود، مثل سایهای که پشت سرش حرکت میکرد. پسر همیشه سعی میکرد که او را از سختیهای زندگی دور نگه دارد، ولی هر چقدر هم تلاش میکرد، دنیا به قدری بیرحم بود که اجازهی چنین کاری را نمیداد. ورود رقیه – دختری که در فقر رها شد آن شب هوا به طرز عجیبی سرد بود. پسر که تازه از کار برگشته بود، از شدت خستگی حتی توان نداشت تا در را درست ببندد. اما قبل از اینکه به داخل برود، چیزی در تاریکی توجهش را جلب کرد. یک صدا... صدای گریه. در ابتدا فکر کرد که خیالاتی شده است، اما وقتی دقیقتر گوش داد، فهمید که نه، آن صدا واقعی است. صدا از کوچه میآمد، از گوشهای که سایههای شب آن را پوشانده بودند. دلش آشوب شد. پاهایش به سمت صدا کشیده شدند. وقتی نزدیکتر رفت، چشمش به چیزی افتاد که قلبش را فشرد. یک نوزاد... یک بچهی کوچک، با تکهپارچهای نازک که بدن نحیفش را پوشانده بود. لبهایش از سرما کبود شده بودند و صورت کوچکش از گریه خیس بود. پسر برای چند لحظه خشکش زد. ذهنش هزاران سوال را در یک لحظه به سویش پرتاب کرد. چه کسی این بچه را اینجا گذاشته؟ چرا رهایش کردهاند؟ این بچه چطور در این هوای سرد زنده مانده؟ اما بیشتر از همه یک سوال در ذهنش تکرار شد: اگر من او را برندارم، چه میشود؟ جواب این سوال را میدانست. این بچه صبح را نخواهد دید. دستهایش بیاختیار جلو رفتند. نوزاد را برداشت. بدنش سرد بود، اما هنوز زنده بود. وقتی او را در آغوش گرفت، گریهی نوزاد کمی آرامتر شد، انگار که گرمای یک بدن زنده را حس کرده باشد. پسر نمیدانست که این بچه از کجا آمده و سرنوشتش چه خواهد شد. تنها چیزی که میدانست این بود که نمیتواند او را تنها بگذارد. آن شب، برای اولین بار در زندگیاش، چیزی غیر از برادرش را در آغوش گرفت. چیزی که کوچک بود، بیدفاع بود، و حالا وابسته به او شده بود. و این، آغاز قصهی رقیه بود.1 امتیاز
-
پارت هفت– باری که زودتر از موعد روی دوشش افتاد هوا هنوز تاریک بود. سرمای سوزناک زمستان درزهای خانهی کوچکشان را پر کرده بود، اما پسر از سوز هوا نمیلرزید؛ از چیزی در دلش میلرزید. چشمانش به سقف ترکخوردهی خانه دوخته شده بود. ساعتها بود که همانطور دراز کشیده بود، اما پلکهایش حتی یکبار هم به هم نیامده بود. گوشهایش هنوز به کوچکترین صداهای اتاق حساس بود؛ به نفسهای برادر کوچکترش که مثل یک پرندهی بیخطر خوابیده بود، به سکوت سنگین خانهای که دیگر از صدای مادر پر نبود. مادر دیگر نبود. این حقیقت مثل پتکی در سرش کوبیده میشد. صدای ضربههایش در ذهنش پیچ میخورد و هر بار تیزتر و سنگینتر از قبل میشد. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک روز مادر بود، لبخند میزد، غذایشان را آماده میکرد، شبها آنها را در آغوش میگرفت. و حالا، یک روز صبح، هیچچیز از او باقی نمانده بود. انگار که هیچوقت نبوده است. انگار حتی تاریخ هم او را فراموش کرده باشد. پسر نفسش را به سختی بیرون داد. برادرش تکان کوچکی خورد. بیاختیار دستان کوچکش را که روی پتو افتاده بود، محکم گرفت. هیچ وقت نباید او را تنها میگذاشت. هیچ وقت نباید میگذاشت ترس به دلش بیفتد. اما چطور؟ هیچ چیزی در خانه باقی نمانده بود. نه غذایی، نه پولی، نه حتی یک نگاه دلگرمکننده. نه چیزی برای پناه دادن به این دو کودک خسته، نه چیزی که نشان دهد کسی هنوز برایشان اهمیت میدهد. پدر... آخرین باری که پدر را دیده بود، ماهها قبل بود. وقتی اولین سرفههای خونآلود مادر شروع شد، پدر در پی چیزی از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز برنگشت. پسر آن روز را دقیقاً یادش بود. یادش بود که مادر چطور شبها کنار در ایستاده بود، چشم به تاریکی دوخته بود، اما خبری از پدر نشد. هیچ خبری نشد. حالا او باید مرد خانه میشد. باید این مسئولیت سنگین را بر دوش میکشید. اما او فقط یک کودک بود. با این حال، چارهای نداشت. اگر هیچکاری نمیکرد، برادرش گرسنه میماند. و اگر چیزی که مادر به او یاد داده بود درست بود، این بود که "هیچوقت نباید کسی را که به تو نیاز دارد، رها کنی." لباس کهنهی ضخیمش را روی تنش کشید و آرام از جا بلند شد. برادرش تکانی خورد، اما بیدار نشد. پسر چند لحظه تماشایش کرد. چهرهی معصوم او مثل یک سایه در دل تاریکی اتاق به چشم میخورد. او نباید بیدار میشد. نباید وحشت میکرد. در را آرام باز کرد و قدم به بیرون گذاشت. هوا هنوز تاریک بود. و او، با دستانی خالی، باید دنیا را شکست میداد.1 امتیاز
-
پارت شش – خانهای که دیگر خانه نبود شب شده بود. اما نه از آن شبهایی که امید به صبح دارند. این یکی تاریکتر بود، سنگینتر، خفهکنندهتر. پسر هنوز کنار مادرش نشسته بود. انگار اگر فقط کافی باشد که دستهایش را روی دستان یخزدهی او بگذارد، شاید دوباره گرم شوند. شاید پلکهای بستهاش تکانی بخورند. شاید... اما حقیقت بیرحمتر از این بود. سکوت، خانه را بلعیده بود. انگار نفسهای آخر مادر، نفسهای خانه را هم با خود برده بود. دیوارها خاموشتر از همیشه، زمین سردتر از همیشه، هوا سنگینتر از همیشه بود. پسر به چهرهی مادر خیره شد. آرام بود، انگار که خوابیده باشد. اما پسر میدانست که این خواب، هیچوقت شکسته نمیشود. هیچوقت. تکان خورد. ناگهان انگار چیزی در دلش فرو ریخت. "برادر کوچک..." این فکر مثل خنجری در ذهنش فرو رفت. قلبش دیوانهوار میکوبید. با وحشت به سمت گوشهی اتاق دوید. آنجا بود. زیر پتوی نازکی که دیگر هیچ گرمایی نداشت، خوابیده بود. آرام، بیخبر، غرق در دنیای کوچک و امنی که دیگر وجود نداشت. پسر پتو را رویش کشید. نه برای گرما، بلکه برای اینکه چهرهاش را نبیند. برای اینکه هنوز نبیند که دنیا چطور یکشبه عوض شده است. اما صبح که بیدار شود چه؟ وقتی که صدای مادر را نشنود، وقتی که کسی دستی روی موهایش نکشد، وقتی که سفرهی صبحانهای نباشد، وقتی که... پسر نفسش گرفت. گلویش میسوخت. اشکهایش را به سختی فرو داد. حالا چه؟ باید چه میکرد؟ چه میخوردند؟ کجا میرفتند؟ زندگی که از قبل هم سخت بود، حالا مثل باری عظیم، روی شانههایش افتاده بود. باری که هیچ کودکی نباید به دوش بکشد. اما او چارهای نداشت. او اجازه نداشت بلرزد. اجازه نداشت بشکند. اجازه نداشت تسلیم شود. با دستانی که حالا دیگر نمیلرزید، چشمان مادر را بست. برای آخرین بار. لحظهای که دستش را عقب کشید، چیزی در او شکست. چیزی درونش برای همیشه تغییر کرد. از آن لحظه به بعد، او دیگر پسری که بود، نماند. از آن لحظه به بعد، دیگر زندگی برایش فقط یک مبارزه بود.1 امتیاز
-
پارت پنج– دنیایی که رحم نداشت روزگار آرام نماند. هیچوقت نمیماند. زمستان آن سال زودتر از همیشه از راه رسید. بادی که از کوچههای خاکی میگذشت، چنان سرد بود که انگار هزاران تیغ در خود داشت. از درزهای درِ چوبی خانه، از شکافهای دیوارهای ترکخورده، از لای لباسهای کهنهشان... سرما به همهجا نفوذ میکرد. مادر، هر شب شال کهنهاش را محکمتر دور خود میپیچید و به دیگ خالیشان خیره میشد. چیزی نمیگفت، اما پسر میدانست. میدانست که این سکوت، از گرسنگی نیست. از خستگی است. از جنگی که سالها با فقر کرده بود و حالا، انگار دیگر توان ادامهاش را نداشت. پسر دیگر نوجوان نبود. مرد شده بود. اما نه از آن مردهایی که زندگیشان راحت و بیدردسر است. نه، او از همان کودکی، با هر قدمی که برمیداشت، انگار چند سال بزرگتر میشد. و آن روز... آن روز لعنتی... وقتی به خانه برگشت، همه چیز انگار متوقف شد. مادر، کنار دیوار نشسته بود. سرش کمی به پهلو خم شده بود. دستانش آرام روی زانوهایش قرار داشتند، مثل همیشه. اما چیزی در آن صحنه عجیب بود. "مادر؟" جواب نداد. "مادر، بیدار شو، دارم باهات حرف میزنم!" باز هم سکوت. قدمهایش لرزان شدند. نفسش در سینهاش گیر کرد. نزدیکتر رفت، زانو زد، دستهای لرزانش را روی شانههای مادر گذاشت، تکانش داد. "مادر؟" سرد بود. خیلی سرد. چیزی درونش شکست. نه، این نمیتوانست حقیقت باشد. مادر که همیشه بود... همیشه... چطور ممکن بود که حالا نباشد؟ قلبش چنان فشرده شد که نفس کشیدن برایش سخت شد. انگار که دستی نادیدنی، از درون، گلویش را میفشرد. برادر کوچک هنوز خواب بود، غرق در دنیای بیخبری. اما وقتی بیدار میشد... وقتی بیدار میشد دیگر مادرشان را نمیدید. پسر به دستهای مادرش خیره شد. دستهایی که همیشه در حرکت بودند. کوک میزدند، نان میپختند، زخمها را نوازش میکردند... و حالا، چقدر آرام بودند. چقدر بیجان. چقدر دیگر هرگز گرم نمیشدند. آن شب، بعد از سالها، گریه کرد. اما نه مثل یک کودک. گریهاش از درد بود. از اندوه. از خشم. و بیشتر از همه، از احساس عجز. چون برای اولین بار در زندگیاش، کاری از دستش برنمیآمد.1 امتیاز
-
پارت چهار – پدر، برادری که پدر شد صبح که شد، نور آفتاب به زور خودش را از میان پنجرهی خاکگرفتهی کارگاه داخل انداخت. روشنایی کمجانش روی چوبهای پراکندهی زمین افتاد، روی تکههایی که از شب گذشته جا مانده بودند. هوا بوی چوب تازه میداد، بوی خستگی، بوی تلاشی که هنوز روی انگشتان پسر مانده بود. او هنوز یک کودک بود، اما دستهایش... نگاهش... حرفهایش... دیگر هیچ نشانی از کودکی نداشت. وقتی به خانه رسید، برادر کوچکترش روی حصیر کهنهای کنار مادرشان نشسته بود. مادر، مثل همیشه، با نخ و سوزنهایش مشغول بود. اما چیزی در حرکاتش بود که پسر همیشه متوجهش میشد. هر کوک که روی پارچه میدوخت، چیزی بیشتر از یک طرح ساده بود. انگار که زخمهای زندگی را کوک میزد، دردهایشان را نخ میکرد، به این امید که شاید این بار پاره نشوند. پسر، آرام نزدیک شد. قایق چوبی را در دست داشت. دلش میلرزید. اگر برادرش خوشحال نمیشد چه؟ اگر این قایق، آن چیزی نبود که انتظار داشت؟ اگر کافی نبود؟ قبل از اینکه فرصت کند بیشتر فکر کند، برادرش سرش را بلند کرد. نگاهش روی قایق قفل شد. چشمهایش برق زدند. "این برای منه؟" پسر لبهایش را روی هم فشار داد. صدایش کمی لرزید، اما محکم گفت: "آره، برای تو ساختم." برادر کوچک، با دستان کوچکش قایق را گرفت. انگار که گرانبهاترین هدیهی دنیا را در آغوش گرفته باشد. با دقت آن را برمیگرداند، لمسش میکرد، با انگشتهای ظریفش از روی خطوط کندهکاریشده عبور میکرد. و بعد، ناگهان بلند خندید. خندهای از ته دل. پسر، انگار تازه نفس کشید. مادر، بیصدا به پسرش نگاه کرد. آن نگاه... پر از چیزی بود که زبان قادر به گفتنش نبود. افتخار، اندوه، عشق... و شاید کمی غم. غمی از اینکه پسرش خیلی زود، مرد شده بود. از آن روز، چیزی درون پسر تغییر کرد. دیگر فقط برای زنده ماندن کار نمیکرد. دیگر فقط نگران روزهای سخت نبود. حالا هدفی داشت. حالا میدانست چرا هر روز از خواب بیدار میشود. چند سال گذشت. پسر، که حالا دیگر جوان شده بود، هنوز همان برق را در چشمهای برادرش میدید. همان امید، همان حس کودکانهای که خودش هرگز تجربه نکرده بود. اما دنیا همیشه یکسان نمیماند. بعضی رویاها، هرچقدر هم که محکم به آنها چنگ بزنی، از لای انگشتانت سر میخورند... و آن روزی که زندگی، قایق آرزوهایش را به دریا انداخت، نزدیکتر از چیزی بود که فکرش را میکرد.1 امتیاز
-
پارت سه – قایقی برای رویاها شب، سنگینتر از همیشه روی کارگاه افتاده بود. نور چراغ کوچک گوشهی اتاق، آخرین مقاومت را در برابر تاریکی میکرد، سایهها را میشکست و روی دیوار میرقصاند. سکوت، در کنار صدای خراش چوب، جوری در فضا پیچیده بود که انگار دنیا همینجا، در همین اتاق کوچک خلاصه شده بود. پسر، خسته اما پرامید، تکه چوب را میان انگشتان زبر و ترکخوردهاش گرفت. انگار که جان داشت. انگار که نفس میکشید. تیغهی چاقو را با دقت روی چوب کشید. صدای ظریف خراش، مثل موسیقی آرامی در سکوت شب پخش شد. لبهای خشکیدهاش را روی هم فشرد، نفسش را در سینه حبس کرد و دوباره دست به کار شد. هر بار که تیغه را جلو میبرد، چشمهای درخشان برادر کوچکش در ذهنش جان میگرفت. یاد آن روزی که در کوچه، پسرکی را دیده بود که یک قایق اسباببازی در دست داشت. برادرش همانجا ایستاده بود. نه حرفی زد، نه نگاهی التماسآمیز انداخت. فقط آرام، بیصدا، به آن قایق خیره شد. گویی که میتوانست خودش را درونش تصور کند، میان امواج دریا، جایی که دیگر فقر نبود، دیگر سختی نبود… فقط آزادی بود. پسر آن لحظه را هیچوقت فراموش نکرد. حالا، همین تصویر بود که دستانش را به حرکت وامیداشت. چوب، زبر و خشک بود، اما او با لطافت با آن رفتار میکرد. مثل یک گنج، مثل چیزی که ارزشش از طلا هم بیشتر بود. هر برش، هر سنبادهای که روی آن میکشید، انگار تکهای از دل خودش را درون آن میگذاشت. لحظاتی گذشت. صدای پای استادکار در تاریکی پیچید. «هنوز اینجایی؟» پسر سریع خودش را جمعوجور کرد. استادکار کنار او نشست. قایق هنوز ناتمام بود، اما خطوطش کمکم شکل گرفته بودند. استادکار آن را در دست گرفت، چرخاند، انگشتش را روی سطح صاف چوب کشید. بعد، آرام لبخند زد. «این فقط یه قایق چوبی نیست، مگه نه؟» پسر سرش را پایین انداخت. «نه... این یه آرزوئه. یه دریاست... یه دنیا که هنوز توش غرق نشدیم.» استادکار سکوت کرد. انگار که نمیدانست چه بگوید. برای لحظاتی، فقط به قایق خیره شد. بعد، آرام بلند شد، دستش را روی شانهی پسر گذاشت و گفت: «پس تمومش کن. یه رویا نباید نصفه بمونه.» و آن شب، برای اولین بار، پسر گریه کرد. نه از درد، نه از خستگی. بلکه از اینکه فهمید کسی هست که درکش کند.1 امتیاز
-
پارت دوم– رویای گمشده در خاک اره کارگاه نجاری، برای پدر رقیه دیگر مثل خانه شده بود. هر روز صبح که چشم باز میکرد، اولین چیزی که میدید، دستان زبری بود که دیگر به سختیهای کار عادت کرده بودند. بوی چوب و خاک اره در هوای کارگاه پیچیده بود. چوبهای تازه، زیر دست استادکار به میز، صندلی و درهای زیبا تبدیل میشدند. اما پسر چیزی فراتر از این میخواست. شبها، وقتی دستانش را روی تکهای چوب میکشید، آرزو میکرد که ای کاش میتوانست چیزی برای خودش بسازد. نه فقط برای دیگران. یک شب که کارگاه خلوت شده بود، استادکار پرسید: «پسر، تو همیشه تو فکر فرو میری. چی تو سرت میگذره؟» پسر که همیشه از استادکار حساب میبرد، برای لحظهای مردد ماند. اما بعد، انگار که حرفی در گلویش گیر کرده باشد، آرام گفت: «استاد، من میخوام چیزی برای خودم بسازم.» استادکار، برخلاف انتظارش، لبخند زد. نه از سر تمسخر، بلکه از روی تحسین. «آفرین. این یعنی کار رو دوست داری. حالا بگو چی میخوای بسازی؟» پسر لحظهای مکث کرد. بعد، با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: «یک قایق چوبی، برای برادرم.» استادکار نگاهی کنجکاو به او انداخت: «برادر داری؟» پسر لبخند محوی زد و سر تکان داد. «یه برادر کوچیک، که همیشه دوست داره دریا رو ببینه. ولی ما هیچوقت پول سفر نداریم. فکر کردم اگه براش یه قایق کوچیک بسازم، شاید بتونه توی حوض خونمون باهاش بازی کنه و خیال کنه توی دریاست...» استادکار چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. بعد، چکش سنگینش را کنار گذاشت و گفت: «بیا، از این چوبها استفاده کن. اما فقط بعد از ساعت کاری. و یادت باشه، قایق رو با دقت بساز. چون حتی یه قایق کوچیک هم میتونه یه رویا رو زنده کنه.» از آن شب، پسر هر شب بعد از کار، تا دیروقت در کارگاه میماند. با دستان زبرش، چوبها را آرام شکل میداد. تیغهها گاهی پوست انگشتانش را میبرید، اما او دست نمیکشید. هر شب، با چشمانی خسته به خانه برمیگشت و کنار برادر کوچکش دراز میکشید. به قایقی که هنوز کامل نشده بود فکر میکرد و به رویایی که هنوز در آب نیفتاده بود.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
0 امتیاز
-
0 امتیاز