رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      384


  2. Khakestar

    Khakestar

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      241


  3. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      857


  4. _ElhaM

    _ElhaM

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      358


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/24/2025 در همه بخش ها

  1. مهلت شرکت در فراخوان پارت برتر هفته به پایان رسید✔️ ممنون از شرکت نویسندگان محترم❤️ طی چندروز آینده، پارت برتر اعلام خواهد شد
    1 امتیاز
  2. قسمت یازدهم: پیچیدگی‌های جدید لارا پشت میزش نشسته بود و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد، شب بود و دنیای بیرون با روشنایی و جنب‌وجوش خود پر از زندگی به نظر می‌رسید. اما در دل لارا چیزی جز تاریکی و سردی نبود. حس می‌کرد که به ته یک تونل تاریک رسیده و حالا تنها راهش این است که پیش برود، هرچند نمی‌دانست به کجا می‌رود. در همین لحظه، در اتاق به آرامی باز شد و آنتونیو وارد شد. از نگاهش می‌شد فهمید که چیزی روی ذهنش سنگینی می‌کند؛ لارا نگاهش نکرد و همچنان در فکر خود غرق بود. آنتونیو قدمی به جلو برداشت و گفت: «لارا... هنوز هم داری درگیر این فکرها هستی؟» لارا سرش را به آرامی بلند کرد. «کدوم فکرها؟» آنتونیو برای بار چندم بود که امشب به اتاق لارا می‌آمد، خودش هم نمی‌دانست؛ نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «همون‌هایی که همیشه ذهن تو رو مشغول می‌کنه. تو باید تصمیم بگیری. این وضعیت فقط به ضرر تو تموم میشه.» لارا به آرامی لبخند تلخی زد. «نمی‌تونم از اینجا بیرون برم. هیچ‌کسی نمی‌فهمه اینجا چه خبره. همه به ظاهر خوشحالن، ولی زیر این ظاهر، همه‌شون فریبکارن.» آنتونیو این دست و آن دست کرد و در آخر روی صندلی چوبی نشست. «الان داری همه رو با یه چوب می‌زنی. من نمی‌گم که بی‌عیب و نقص هستن، ولی تو خودت هم درگیر همین بازی‌ها شدی.» لارا نگاهش را از پنجره برداشت و به آنتونیو نگاه کرد. «مگه نه اینکه خودت هم تو این بازی هستی؟ چرا من باید از کسی که با من بازی می‌کنه، کمک بخوام؟» آنتونیو با ناراحتی پاسخ داد: «من هم به نوعی تو این بازی هستم، ولی باور کن نمی‌خواستم اینجوری بشه. می‌خوام که این وضعیت تموم بشه، لارا.» لارا از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. «من دیگه نمی‌تونم عقب بزنم، آنتونیو. هرچقدر هم که بخوام از این بازی کنار بکشم، این بازی من رو کشیده. من باید انتقام بگیرم.» آنتونیو نگاهش را به زمین انداخت و به آرامی گفت: «انتقام؟ از کی؟» لارا توقف کرد و رو به آنتونیو گفت: «از همه‌تون. از مارکو، از پدر ناتنی‌ام، از تو... از همه‌تون.» آنتونیو با تعجب و ناراحتی پرسید: «از من؟ من که هیچ‌وقت بهت خیانت نکردم.» لارا با صدای سرد گفت: «تو که نه، اما تو هم در این بازی شریک بودی. تو هم با دیدن این همه ظلم، سکوت کردی.» آنتونیو نفس عمیقی کشید. «می‌دونم که درگیر این همه درد و غصه‌ای، لارا. من نمی‌خواستم تو اینطور بشی، ولی حالا دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم.» لارا به طرف او برگشت. «هیچ‌کس نمی‌دونه که باید چی کار کنه. چون همه‌تون خودتونو پشت این بازی‌ها پنهون کردید.» در همین لحظه، صدای زنگ در به گوش رسید. لارا به سرعت به سمت در رفت و با دقت در را باز کرد. پشت در، مارکو ایستاده بود. نگاهش سرد و بی‌روح بود، اما لارا می‌دانست که در دلش جنگ بزرگی در حال درگرفتن است. مارکو با صدای آرام گفت: «لارا، می‌خواستم باهات صحبت کنم.» لارا بدون اینکه یک قدم به عقب برود، جواب داد: «در این مورد چه چیزی برای گفتن داری؟» مارکو قدمی به جلو برداشت. «ما باید واقعیت رو رو کنیم، لارا. نمی‌خواستم که اینطور بشه. نمی‌خواستم که تو این مسیر بیفتی.» لارا با صدای بلند جواب داد: «تو نمی‌خواستی؟ پس چرا من رو تو این بازی کشوندی؟» مارکو ساکت شد، نمی‌دانست چه بگوید. لارا نگاهش را از او گرفت و به آنتونیو اشاره کرد. «برو، مارکو. دیگه هیچ چیزی برای گفتن نیست.» آنتونیو که در سکوت ایستاده بود، حالا بلند شد و گفت: «لطفاً لارا، بذار این مسئله بین خودمون تموم بشه.» اما لارا دیگر چیزی نمی‌خواست، او از اتاق بیرون رفت، دلی پر از عزم و احساساتی که دیگر کنترلش از دستش خارج شده بود. وقتی در اتاق رو بست، ایستاد و با خود گفت: «دیگه نمی‌تونم از این دنیای کثیف فرار کنم. باید انتقام بگیرم، باید تا آخرش پیش برم.» لحظه‌ای به خود گفت که شاید روزی این بازی تموم بشه، اما تا آن روز، هیچ چیز جلودار او نخواهد بود.
    1 امتیاز
  3. قسمت نهم: بازی خونین لارا به آرامی در اتاقش قدم می‌زد. دستانش مشت شده بود و قلبش از خشم می‌تپید. شب‌ها برای او دیگر تنها زمان استراحت نبود، بلکه زمانی بود برای مرور برنامه‌های انتقامش. چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که حتی خودش نمی‌توانست آن را توضیح دهد. خیانت شوهر سابقش به او و دست داشتن پدر ناتنی‌اش در آن، چیزی بیشتر از یک ضربه به غرورش بود؛ این بار او تنها نبود که آسیب دیده بود؛ همه چیز برایش شخصی شده بود. حال دیگر نمی‌توانست سکوت کند. باید آن‌ها را تنبیه می‌کرد؛ کسانی که با بازی‌هایشان زندگی‌اش را نابود کرده بودند. "تو این‌بار با من بازی نمی‌کنی، مارکو. نوبت منه." این جمله را بارها در ذهنش تکرار می‌کرد. مارکو، حالا در کنار پدر ناتنی‌اش به تماشا نشسته و زندگی‌اش را تکه‌تکه کرده بود. او در دنیای تاریکی که ساخته بودند، فقط یک مهره بی‌ارزش بود؛ اما حالا می‌خواست بازی را به نفع خود تمام کند. در همین لحظات، صدای درب به گوشش رسید. لارا به سرعت به سمت در برگشت و چشمانش برقی از خشم داشت. آنتونیو وارد شد؛ با همان نگاه سرد و سنگین همیشه‌گی‌اش. در نگاهش هنوز ردپای تلاش‌های بی‌پایان برای متقاعد کردن لارا به ازدواج با او وجود داشت. لارا با لحنی که از سر خشم به دست آمده بود، گفت: «چیزی برای گفتن داری، آنتونیو؟» آنتونیو لحظه‌ای درنگ کرد و سپس به آرامی گفت: «لارا، باید واقعیت رو ببینی، من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم، اما نمی‌تونم بذارم تو این بازی‌های خطرناک ادامه بدی. تو هنوز هم باید با من ازدواج کنی تا از این دنیای لعنتی خلاص بشی.» لارا لبخندی سرد زد و قهقهه‌ای از سر خشم و تنفری که در وجودش داشت زد. «می‌خوای که من با تو ازدواج کنم؟ برای چی؟ چون فکر می‌کنی با این کار می‌تونی منو کنترل کنی؟» او قدمی به جلو برداشت. هر حرکتی که می‌کرد نشان از تصمیم نهایی و بی‌رحم بودنش داشت. «آنتونیو، تو خیلی دیر به فکر افتادی. این بازی دیگه برای من هیچ ارزشی نداره و هیچ‌کس نمی‌تونه این مسیر رو از من بگیره.» آنتونیو چشمانش را از او گرفت و گفت: «چرا اینقدر درگیر انتقام شدی؟ این راه درستی نیست.» لارا با تمسخر پاسخ داد: «انتقام؟ این دیگه انتقام نیست، آنتونیو. این پایان کاره. باید بهشون نشون بدم که من چطور می‌تونم همه چیز رو از نو بسازم.» در همان لحظه، لارا به یاد مارکو و پدر ناتنی‌اش افتاد؛ باید نقشه‌ای کشیده می‌شد؛ این که همه‌چیز را به هم بریزد و یک‌بار برای همیشه به آن‌ها ثابت کند که او دیگر آن زن ساده‌ای نیست که در گذشته تحت تأثیر دروغ‌ها و خیانت‌ها قرار گرفته بود. «مارکو و پدر ناتنی‌ام فکر می‌کنن که می‌تونن منو فریب بدن، ولی من آماده‌ام که این دروغ‌ها رو بشکنم.» لارا با صدای بلند و محکم گفت. «برای همیشه.» آنتونیو به لارا نزدیک‌تر شد و با لحن جدی‌تری ادامه داد: «لارا، اگر می‌خوای وارد این بازی بشی، باید همه چیز رو محاسبه کنی. اینجا دیگه جایی برای اشتباه نیست.» لارا در چشمان او نگاه کرد و گفت: «من دیگه نمی‌خوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم، برای همین هم از این لحظه به بعد خودم همه چیز رو کنترل می‌کنم.» آنتونیو در حالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: «پس باید مراقب باشی. هیچ‌کس نمی‌تونه تو این بازی بدون خطر پیروز بشه.» لارا تنها در اتاق باقی ماند. شجاعت و عزم پاسخ در چشمانش روشن شده بود، از همان لحظه، او دیگر هیچ چیزی نمی‌ترسید؛ باید برای خودش و برای کسانی که پشتش ایستاده بودند، این بازی را به اتمام می‌رساند. دستش را روی شیشه پنجره گذاشت. در دل شب، سکوتی که در بیرون حاکم بود، تنها به چشم‌های او و تصمیماتی که می‌خواست بگیرد، راهی می‌داد.
    1 امتیاز
  4. - نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا می‌خواین چی‌کار کنین؟ سامان شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو می‌کرد، گفت: - نمی‌دونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم‌. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش‌ پیچیده‌ بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونه‌ی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم به‌دردتون می‌خوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته ‌بودی خونه‌اش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شده‌ی سامان و رگ‌های سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده ‌بود ماند و نمی‌دانست چرا حس می‌کرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوف‌مانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده ‌بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی می‌شد، چنین رفتاری داشت‌. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشاره‌ای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده ‌بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید به‌کار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقه‌های دفترچه‌ آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخم‌هایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به ‌زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگه‌ای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اون‌موقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به ‌سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغض‌آلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه می‌خواستم برم که اصلاً نمی‌اومدم؛ خیالتون راحت این‌بار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظه‌ای نگاهش را به چشمان نافذ و مژه‌های تاب‌دار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی‌ در قلبش غلیان کرد و حس عذاب‌وجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و این‌بار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه این‌که... هیچ‌کس با پدرش همچین کاری نمی‌کنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمه‌‌وار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته‌ بود را نداشت و شاید این‌که سامان، مردی که داشت با او حس‌های متفاوتی را تجربه می‌کرد برادرش بود؛ دردناک‌ترین حقیقت زندگی‌اش بود.
    1 امتیاز
  5. سلام وقت بخیر درخواست انتقال به تالار نخبگان دارم از خلاصه تا متن رمان رو ویرایش کردم
    1 امتیاز
  6. پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را می‌جویدم و سیم تلفن را بی‌هدف دور انگشت اشاره‌ام می‌پیچیدم. حس می‌کردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیب‌های زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی می‌گفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس می‌داد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل می‌شد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی می‌کنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخم‌هایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه می‌کرد و سبیل‌هایش را می‌کشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیب‌ترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوان‌های غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه می‌کردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم داشت کف دستم را زخمی می‌کرد. با چشم‌هایی غوطه‌ور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمی‌خریدی! نمی‌خریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم می‌زاری؟! با نهایت بی‌چارگی به چهره بی‌خیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسی‌ام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکم‌تر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خراب‌شده! سرما می‌خوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رخت‌آویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غره‌ای به من رفت که خیالم راحت شد. با دست‌های لرزان، کفش‌هایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه می‌کردم تا حیدر یک‌وقت تعقیبم نکند. آنقدر این‌کار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیه‌ای از سوره یاسین را می‌خواندم؛ آیه‌ای که از جلسات قرآن‌خوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمک‌های هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمی‌آمد و فشردن پی‌درپی زنگ هم بی‌جواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدم‌هایم را فرو کشید. صدای فریادهای دست‌فروش به اضطرابم دامن می‌زد و چادرم مدام از روی سرم لیز می‌خورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت‏ سرشان سدى نهاده و پرده‏ اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده‏ ايم در نتيجه نمى‏ توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا می‌کنی خداوند جلو و پشت‌سرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.
    1 امتیاز
  7. پارت نوزده دخترک سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش می‌کردم و راه می‌رفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیره‌ی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمی‌کرد. لبخندی زدم و دلم برای گونه‌های آب‌دارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفه‌ی آبی‌رنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازه‌اش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل می‌گویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا می‌گویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسی‌‌اش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیره‌اش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پره‌هایش بازتر از همیشه می‌شد. دهانی که با ریش‌های خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله می‌کرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکس‌های سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر می‌رسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های زبری که خانواده‌اش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی می‌فشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کرده‌ام جابه‌جا کردم. قلبم دیگر نمی‌تپید، رسما داشت سینه‌ام را می‌شکافت. در خانه باز شد. -ای وای!
    1 امتیاز
  8. پارت هجده نگاه بی‌حوصله‌اش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دست‌های لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. می‌خواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازی‌هایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بی‌توجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر می‌خندید و خوشحال می‌شد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. قلبم تند می‌زد و اشک تا پشت پلک‌هایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بی‌درنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوش‌هایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمت‌ها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیه‌ای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیک‌تاک ساعت گوش سپردیم.
    1 امتیاز
  9. پارت هفده گندم با چشمانی درشت شده به حرف‌های من گوش می‌کرد و می‌خندید. صدای چرخش کلید در قفل را که شنید، دست‌هایش را با ذوق باز و بسته کرد. بغل حیدر را می‌خواست. -سلام، خسته نباشی. سری تکان داد و تا فرصت کند پیراهنش را دربیاورد، گندم از پایش آويزان شد. دخترک یک باباییِ تمام عیار بود! -ناهار بردم واسه مامانت. -صددفعه گفتم اینقدر دهن به دهن اون زن نذار ناهید. هرچی گفت بگو چشم! جواب پس نده. صدای قهقهه‌ی گندم بلند شد، حیدر داشت قلقلکش می‌داد. لب‌هایم را برچیدم، شک نداشتم حاج خانم به محض بستنِ در به روی من، با پسر دردانه‌اش تماس گرفته بود. -لابد باز زنگ زده بود از عروسِ زهراخانم تعریف می‌کرد، آره؟ ابرو به هم زد. آهی کشیدم و ترجيح دادم بحثی که پایانش مشخص بود را همین جا خاتمه دهم. کاش حیدر محص رضای خدا یک‌بار به مادرش می‌گفت که زن من هم آدم است، کنیز و اسیر نیست که این چنین جان به لبش می‌کنید. -شیرینی فروشی ابراهیم چی‌کار می‌کردی؟ موهایم را پشت گوش انداختم و مردمک‌های لرزانم را وصلِ حیدر کردم. -چایی بریزم برات؟ -کَر شدی؟ میگم شیرینی فروشی اون مرتیکه فوکولی چه غلطی می‌کردی؟! نگاه دخترک بین ما حیران بود. دست به زانو گرفتم و بلند شدم. اگر نمی‌جنبیدم، تا چندثانیه‌ی دیگر قیامت می‌شد. کیک نفرین شده را از یخچال بیرون آوردم. حیدر واکنشی نشان نداد، گندم داشت گوشش را می‌کشید. -تولدت مبارک!
    1 امتیاز
  10. قسمت دهم: گام‌های آخر شب هنوز هم بر تاریکی اتاق لارا سنگینی می‌کرد؛ اما این بار، تاریکی برای او معنای متفاوتی داشت، هیچ چیزی نمی‌توانست به اندازه تصمیمی که گرفته بود، ذهنش را مشغول کند. او باید یک قدم دیگر به جلو می‌رفت، اما این قدم سرنوشتش را برای همیشه تغییر می‌داد تصمیمش برای گرفتن انتقام از مارکو و پدر ناتنی‌اش، به نقطه‌ای رسیده بود که هیچ برگشتی وجود نداشت. آنتونیو هنوز در تلاش بود تا او را متقاعد کند که در این بازی باقی بماند؛ اما لارا دیگر به هیچ چیز جز انتقام فکر نمی‌کرد، حتی از درخواست‌های او برای ازدواج، که شاید می‌توانست به نجات او از این دنیای خونین کمک کند، بی‌اعتنا بود. لارا آرام از اتاق خارج شد و به سمت دفترش رفت، نقشه‌ای که مدت‌ها آن را طراحی کرده بود، اکنون در مرحله اجرا بود. باید ضربه‌ای به مارکو و پدر ناتنی‌اش می‌زد که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کردند. دیگر زمان بازی‌های بی‌پایان گذشته بود. در همان لحظه، صدای قدم‌های آنتونیو به گوشش رسید؛ او به سمت لارا آمد، با چهره‌ای که نگرانی از آن پیدا بود. «لارا، می‌دونم داری به جایی می‌ری که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی برگردی.» آنتونیو با صدای محزون گفت. لارا به او نگاه کرد، اما هیچ‌گونه احساسی در چشمانش نبود. «آنتونیو، من دیگه هیچ چیزی از گذشته نمی‌خوام. نه تو رو، نه اون دنیای لعنتی رو. من فقط یک هدف دارم و اون انتقام از همه‌چیزیه که از من گرفته شده.» آنتونیو لحظه‌ای مکث کرد. «تو نمی‌فهمی، لارا. اینطور که میری، همه‌چیز خراب می‌شه. نمی‌خوای به من گوش بدی؟» لارا آرام جواب داد: «تو فقط نمی‌خوای این رو بفهمی. من باید خودم تصمیم بگیرم. و این بار هیچ چیزی نمی‌تونه منو متوقف کنه.» او این را گفت و از کنار آنتونیو گذشت. دلش دیگر برای هیچ‌چیز نمی‌تپید جز انتقام، حالا همه‌چیز دست خودش بود. لارا تصمیم داشت که به هر قیمتی شده، دنیای خود را از نو بسازد. دنیای جدیدی که در آن، فقط قدرت و کنترل حرف اول را می‌زد. با قدم‌های محکم و سریع به سمت دفترش رفت. وقتی وارد شد، پشت میز نشست و گوشی‌اش را برداشت؛‌ دستش لرزید، نه از ترس، بلکه از هیجان و احساس قدرت، باید به مارکو و پدر ناتنی‌اش پیامی می‌فرستاد که تمام دنیای‌شان را متزلزل کند. پیام کوتاه اما به شدت قوی بود: «زمان تسویه حساب فرا رسیده. نمی‌خواید ببینید چی انتظارتون رو می‌کشه؟» پیام را ارسال کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. نباید وقت را هدر می‌داد، هر لحظه‌ای که به تأخیر می‌انداخت، فرصتی برای دشمنانش بود. بعد از دقایقی، صدای زنگ تلفن به گوش رسید. بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کند، گوشی را برداشت. شماره‌ای ناشناس روی صفحه نمایان شد. می‌دانست که اوست. مارکو. «لارا، می‌دونم این کار درستی نیست.» صدای مارکو در آن طرف خط، کمی لرزان بود. «لطفاً با من حرف بزن.» لارا لبخندی سرد به چهره‌اش نشست. «چی می‌خوای بگی؟ دیگه هیچی برای گفتن نیست، مارکو! وقتی همه‌ی این‌ها رو به هم زدی، وقتی منو تنها گذاشتی، وقتی منو به این دنیای سیاه کشوندی، باید می‌دونستی که روزی همه چیز به تو بر می‌گرده.» مارکو از سخنان لارا که می‌توانست اندازه تنفرش را نیز گمان کند، اندکی مکث کرد و گفت: «من هیچ وقت نمی‌خواستم تو رو آزار بدم، لارا. من واقعاً عاشقت بودم.» لارا با صدای سردی پاسخ داد. «فقط آماده باش برای عواقب کارهایی که کردی.» بلافاصله پس از پایان مکالمه، لارا از پشت میز بلند شد و کنار پنجره ایستاد، نگاهی به بیرون انداخت، جایی که آسمان شب در سکوت فرو رفته بود. در دل شب، هر چیزی ممکن به نظر می‌رسید. زمان انتقام فرا رسیده بود. لارا دیگر هیچ چیزی را برای خود نمی‌خواست، جز پیروزی نهایی در این بازی مرگبار، چیزی که نمی‌توانست متوقفش کند، حس قدرتی بود که از تصمیم‌هایش به دست می‌آورد. حالا که دست به کار شده بود، هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت. دنیای جدیدی برای او شروع می‌شد، جایی که او بازیگر اصلی آن بود، و در این بازی، هیچ‌کس نمی‌توانست به او آسیبی بزند.
    0 امتیاز
  11. درود بررسی میشه. درود بررسی میشه.
    0 امتیاز
  12. سلام وقتتون بخیر من رمان همسایه‌ی من رو به پایان رسوندم
    0 امتیاز
  13. پارت بیست و یک صداهای مواخذه‌گرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن‌ آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شده‌اش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لب‌های خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دسته‌ی کیفم را محکم‌تر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمه‌ی زنان و شیطنت چندکودک به گوش می‌رسید. کفش‌هایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاق‌ها با غزل قایم باشک بازی می‌کردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن می‌کردیم تا در حالی‌که خورشید روی خط خرچنگ قورباغه‌مان می‌تابد، مشق بنویسیم. به پشتی‌های سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه می‌زدیم و آش رشته می‌خوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشم‌های احاطه شده با آرایش خلیجی‌اش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر می‌کردم، او با خدیجه هم‌بازی می‌شد تا من حسودی کنم، که خب، می‌کردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق می‌ریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچ‌کس را نمی‌شناختم و از اینکه با آن لباس‌های قدیمی، بین زنان شیک پوش راه می‌رفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت می‌بست، یکی دنبال سرویس نقره‌اش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور می‌شد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت می‌کنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتری‌اش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمی‌خوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه می‌آمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خسته‌اش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمی‌شود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانه‌اش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش می‌کرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس می‌کردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژه‌تون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایت‌نامه‌های اردوهای مدرسه‌ام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاق‌ها داشت زیر موهای بلند و فرفری‌اش آب می‌شد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمی‌دانم چه‌ها از سرش می‌گذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم می‌کرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشم‌هایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوه‌ای پوشانده بود. گله‌وار گفت: -اینقدر بی‌سر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانه‌ای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمه‌های شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...